انجمن های تخصصی  فلش خور
یه رمان خیلی قشنگ.نخونی نصف عمرت فناست - نسخه‌ی قابل چاپ

+- انجمن های تخصصی فلش خور (http://www.flashkhor.com/forum)
+-- انجمن: علم، فرهنگ، هنر (http://www.flashkhor.com/forum/forumdisplay.php?fid=40)
+--- انجمن: ادبیات (http://www.flashkhor.com/forum/forumdisplay.php?fid=39)
+---- انجمن: داستان و رمان (http://www.flashkhor.com/forum/forumdisplay.php?fid=67)
+---- موضوع: یه رمان خیلی قشنگ.نخونی نصف عمرت فناست (/showthread.php?tid=258266)

صفحه‌ها: 1 2 3 4 5 6 7 8 9 10 11 12 13 14 15 16 17 18 19 20 21 22 23 24


RE: یه رمان خیلی قشنگ.نخونی نصف عمرت فناست - ستایش*** - 26-06-2016

کلا به عدد 5ارادت ویژه ای داریاا نه؟


RE: یه رمان خیلی قشنگ.نخونی نصف عمرت فناست - eli khanoom - 26-06-2016

ولی خداییش اینقدر منو تو خماری نزار تا بیای بقیششو بزاری اون چیزی هم که خوندم یادم میره crying crying


RE: یه رمان خیلی قشنگ.نخونی نصف عمرت فناست - فاطمه خانومم - 26-06-2016

(26-06-2016، 15:48)ستایش*** نوشته است: دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
 
کلا به عدد 5ارادت ویژه ای داریاا نه؟

دقیقا! Big Grin

نگران نباشید یادتون نمیره!
خخخ


RE: یه رمان خیلی قشنگ.نخونی نصف عمرت فناست - فاطمه خانومم - 28-06-2016

فصل شانزدهم

5 تا سپاس شد!
این قسمت آخره از دستم راحت میشید ولی... لطفا بدون سپاس نرید چون خیلی زحمت کشیده شده Huh

اینم ادامه رمان:

اونایی که میخوان همه چیزو به هم بریزن شمایین نه من!
همون موقع پیشخدمت اومد و گفت:لطفا ساکت باشید اقایون اینجا جای دعوا نیست .
برگشتم سمتش و با صدای بلندی گفتم:باشه اقا شما بفرمایید!
_:خواهشا مجبورم نکنید عذرتونو بخوام!
فقط مونده بود این یکی جلوم در بیاد نشستم سرجامو گفتم:باشه اقا شما بفرمایید!
با حرص به بابا نگاه کردم و گفتم:دست از سر منو زندگیم بردارین!
بابا نیم نگاهی به مامان کرد و گفت:تو با این ندونم کاریات تمام زندگی منو ریختی به هم هی خواستم هیچی بهت نگم که شاید بیای سر عقل ولی انگار هر روز بدتر از دیروزت میشی .
به عاطفه اشاره کرد و گفت:اینی که میبینی انداختم جلو فقط واسه خودت بوده تا بهت بفهمونم داری اشتباه میکنی ! یعنی هنوز نفهمیدی اون دختری که بردی تو خونت زن خوبی واست نمیشه؟
رو کرد به مامان و گفت:تو یه چیزی بهش بگو!
اما مامان همچنان ساکت بود انتظار داشتم اونم از بابا دفاع کنه ولی این کارو نمیکرد که از مامان ناامید شده بود رو کرد به منو گفت:تو با این کارت همه زندگی منو ریختی به هم به خاطر تو ممکنه کارم به خطر بیفته!
با تعجب گفتم:چی؟
بابا دستشو مشت کرد و گذاشت روی میز و گفت:با این کارت اعتبار شرکت منو فدای خودت کردی! این دختره اینقدر ارزش دارشت؟
من:اوا چه ربطی به شرکت شما داره؟
بالاخره مامان به حرف اومد و گفت:حمید!
بابا گفت:دیگه ازم نخواه ساکت باشم تقصیر توئه که این پسر اینجوری شده اگه درست تربیتش میکردی میفهمید که باید به حرف بزرگترش گوش کنه!
بعد خطاب به من گفت:توی نفهم باعث شدی بابای نادیا راحت بتونه اسم و اعتبار شرکت منو زیر سوال ببره! روزی که داشتم واسه دانشگاه تو پول میدادم اون بود که بدهیای شرکت منو میداد اونم فقط به خاطر تو اونوقت توی نمک نشناس اینجوری جوابشو دادی.
اینبار دیگه واقعا جوش اورده بودم گفتم:چیه نکنه میخوااستی جای اون پولا برم دخترشو بگیرم؟!میخواستی دو کلام بهم بگی پول ندارم دندم نرم میرفتم کار میکردیم. فکر کردین من مثه شما اینقدر خودمو خوار و خفیف میکنم که دستمو جلو کسی دراز کنم؟نه خیر من هیچوقت خودمو به پول بدهی شرکت نمیفروشم و با یه دختر هرزه ازدواج نمیکنم! اینو به اون اقای به اصطلاح محترم هم بگین دخترش باید رو دستش بپوسه!
بابا که از خشم سرخ شده بود دستشو اورد بالا مطمئن بودم میخواد بزنه تو گوشم ولی مامان مچ دستشو گرفت و گفت:حمید چی کار میکنی؟
بابا نفسشو با حرص بیرون داد و گفت:الحق که لنگه باباتی!
پوزخندی زدم و گفتم:نه خیر من با شما خیلی فرق دارم!
زل زد تو چشمام و با حرص گفت:منظورم اون بابای بی عرضه احمقت بود نه من!
با تعجب بهش نگاه کردم. اصلا نفهمیدم منظورش چیه . مامان با نگرانی گفت:حمید داری چی میگی!
عاطفه پوزخندی زد و گفت:مثه این که جالب شد!
بابا چشم غره ای به اون رفت و بعد به مامان گفت:پسری که به دردم نمیخوره همون بهتر که بفهمه پسرم نیست!
رو کرد به منو گفت:میشنوی؟!اینی که داری بهش بی احترامی میکنی به اندازه سی سال بهش مدیونی!باید میذاشتم همون بابای خنگت بزرگت کنه همون مردی که حتی توان جنگیدن واسه زن و بچشو نداشت!
اب دهنمو قورت دادم و گفتم:چی داری میگی؟!
بابا به مامان گفت:بهش بگو! بگو که وقتی با من ازدواج کردی دو ماهه باردار بودی! بهش بگو که من از یه حروم زاده یه متخصص داخلی ساختم!چرا ساکتی بهش بگو دیگه!
من:مامان؟!
مامان سرشو انداخت پایین این تاییدی بود برحرفای بابا!ولی اصلا قابل باور نبود. گفتم:دارین باهام شوخی میکنین؟
بابا پوزخندی زد و گفت:به جای تشکر کردن از منی که یه عمر واست پدری کردم اینجوری جوابمو دادی! میدونی اگه مادرت با همون بابات میموند الان یه بچه یتیم بیشتر نبودی؟! فکر میکردی بتونی به اینجا برسی؟!
من:مامان بابا چی داره میگه؟
مامان در حالی که سرش پایین بود با بغض گفت:حمید بهم قول داده بودی هیچوقت حرفی از این موضوع نزنی!
قبل از این که بابا بتونه جوابشو بده گفتم:کدوم موضوع!
مامان دستشو برد سمت صورتش و اشکاشو پاک کرد. از جام بلند شدم و دستامو محکم زدم روی میز و گفتم:میخوی بگی به دنیا اومد من به خاطر....
ادامه حرفمو خوردم.شرم داشتم که ادامش بدم.
همون موقع پیشخدمت دوباره اومد قبل از این که بهم برسه با غیض گفتم:اگه این حرفا راست باشه هیچوقت نمیبخشمت مامان!
بعد از کنار میز عقب رفتم محکم به پیشخدمتی که داشت سمتم می اومد تنه زدم و از رستوران زدم بیرون!


وا
مهران هنوز نیومده بود خونه.دلم شور میزد میدونستم مهران با عاطفه و مامان و باباش قرار داره میترسیدم که اتفاق بدی بیفته! بعد از این که مامانش اون حرفا رو بهم زده بود نسبت بهش حساس شده بودم میدونستم چیزی از این موضوع نمیدونه ولی حس میکردم باید بیشتر حواسم بهش باشه میترسیدم که این موضوعو بفهمه به هر حال اگه احتمال یه درصد بود که این موضوع رو بفهمه باید براش اماده می بودم.
غذامو روی مبل خورده بودم ظرف غذا رو از روی میز زدم کنار و پاهامو انداختم روی میز چند روزی بود که زیادی خسته بودم اصلا دلم نمیخواست از جام بلند شم ولی باید اماده میشدم که برم مطب. کش و قوسی به بندم دادم و یه سختی از جام بلند شدم. خدا خدا میکردم مهران زود برگرده چون اصلا حوصله پیاده رفتن رو نداشتم.
در حالی که میخندیدم وارد اتاق خواب شدم . همون طور که در کمدو باز میکردم گفتم:اوا بد عادت شدیا!پاک یادت رفته چند ماه پیش چه زندگی داشتی اونوقت حالا انتظار راننده داری؟!
با خنده سرمو به دو طرف تکون دادم و گفتم:بی جنبه!
لباسامو پوشیدم و از خونه زدم بیرون.از اونجایی که حرفایی که با خودم زده بودم از خستگیم کم نکرده بود یه تاکسی تلفنی خبر کردم تا برم مطب!
ساعت سه و نیم بود لیستا رو مرتب کردم . دهنم بدجور مزه اهن میداد به احتمال زیاد به خاطر عدس پلویی بود که خورده بودم. رفتم تو ابدار خونه و چند بار دهنمو اب کشیدم ولی بی فایده بودم وقتی دیدم مزه دهنم تغییر نمیکنه دست از سر شیر اب برداشتم و نشستم پشت میز تو ابدار خونه!و سرمو گذاشتم روی میز اصلا نفهمیدم کی خوابم برد.
با صدای مبهمی چشمامو باز کردم.
سرمو از روی میز بلند کردم. به زنی که رو به روم ایستاده بود نگاه کردم . با نگرانی گفت:حالتون خوبه؟!
به اطرافم نگاه کردم و گفتم:بله خوبم!
دستمو کشیدم تو صورتم و یه نگاه به ساعت کردم چهار و ربع بود یادم نمی اومد چی شد که خوابم برد. از جام بلند شدم و گفتم:دکتر هنوز نیومده؟
اون که هنوز نگران به نظر میرسید نگاهی سر تا پای من کرد و گفت:نه انگار نیومدن!شما حالتون خوبه؟
من:بله! ببخشید سرم درد میکرد نفهمیدم چطور خوابم برد!
_:الان خوبین؟!
لبخندی زدم و گفتم:بله!صبر کنین من الان میرم زنگ میزنم ببینم کجا موندن!
_:ممنون میشم!
رفتم پشت میز خوشبختانه کسی به جز اون نیومده بود. شماره مهرانو گرفتم چند بار ریجکت کرد ولی بالاخره جواب داد
_:بله؟
لحنش اونقدر عصبی بود که گوشی رو گرفتم عقب.
_:چی میخوای اوا؟!
با تردید گفتم:نمیای مطب؟
_:نه!تو هم برو خونه قرارا رو هم کنسل کن!
من:حالت خوبه؟
پوفی کرد و گفت:حوصله ندارم اوا برو خونه منم میام!
من:باشه!
بدون این حرفی گوشی رو قطع کرد.معلوم شد دلشورم بی دلیل نبوده اون زن و رد کردم بره و بعد از این که به بقیه مریضا هم زنگ زدم رفتم خونه!
ساعت نه و نیم بود و هنوز خبری از مهران نبود چند بار با گوشیش تماس گرفتم ولی خاموش بود . با نگرانی داشتم تو خونه راه میرفتم بالاخره در باز شد .رفتم سمت در همین که مهران وارد خونه شد خودمو انداختم تو بغلش! ترسیده بودم بلایی سرش اومده باشه وقتی دیدم سالم و سرحال در خونه رو باز کرد نتونستم هیجانمو کنترل کنم .
اون که از کارم تعجب کرده بود منو از خودش جدا کرد و گفت:چیه؟
با نگرانی گفتم:فکر کردم اتفاقی افتاده!
دستمو دور کمرش حلقه کردم و گفتم:جوابمو ندادی ظهرم عصبانی بودی فکر کردم شاید تصادف کردی!
موهامو بوسید و گفت:زیادی شلوغش کردی!
سرمو گرفتم بالا و گفتم:حالت خوبه؟
سرشو به علامت مثبت تکون داد ولی چشماش اینو نمیگفت.
من:مطمئنی؟
دستامو از دور کمرش باز کرد و گفت:اره! خیلی خستم !
به اتاق اشاره کرد و گفت:اجازه میدی؟!
از سر راهش کنار رفتم . رفت سمت اتاق گفتم:شام نمیخوری؟
سرشو به علامت منفی تکون داد و گفت:گرسنه نیستم!
دیگه هیچ جای شکی واسم نمونده بود. رفتم دنبالش داشت لباساشو عوض میکردتکیه دادم به در و گفتم:چی شد؟
_:چی ؟
من:حرف زدن با مامانت اینا!
_:مشکل عاطفه حل شد
!من:کار کی بود؟
با بی حوصلگی گفت:بابا!
من:دیدی گفتم کار خودشونه!
نشست لبه تخت و گفت:بهتره دربارش حرف نزنیم!
من:چیزی شده؟
از دستم کلافه شده بود دستشو کشید تو موهاشو گفت:آوا خستم!
با ناراحتی گفتم:باشه نگو!
نیم نگاهی به من کرد و به کنار دستش اشاره کرد و گفت:بیا!
رفتم نشستم کنارش دستامو گرفت و گفت:هیچی نشده!
من:ولی چشمات میگن یه چیزی شده!
نگاهشو ازم گرفت و گفت:چشمام اشتباه میکنن!
دستامو از دستش بیرون کشیدم و گذاشتمشون دو طرف صورتشو گفتم:قرار بود همه چیزو بهم بگی!
اهی کشید و گفت:هیچی نیست
خواست بره کنار که محکم تر صورتشو گرفتم و گفتم:چرا هست!
خودمو بهش نزدیک تر کردم و گفتم:میشنوم!
_:گیر نده اوا!
نفس عمیقی کشیدم و گفتم:باشه نگو!
بعد با دلخوری از جام بلند شدم. قبل از این که از تخت دور بشم دستمو کشید و گفت:فکر نمیکردم اینجوری بشه!
فقط نگاهش کردم تا حرفشو ادامه بده!
منو کشید تو بغلشو گفت:من بچه بابام نیستم!
یه نفس عمیق کشیدم.پس فهمیده بود فکر نمیکردم به این زودی بفهمه.
_:مامانم قبلا ....اهی کشید و گفت:اونم مثله من بوده!
من:چی داری میگی؟
_:بابا گفت.. بهم گفت من پسرش نیسم که من یه بچه نا مشروعم!
من:شاید میخواسته عصبیت کنه!
نگاه عاقل اندر سفیهی بهم انداخت و گفت:به نظرت این موضوع شوخی برداره یا حرف جالبی واسه عصبی کردن یه نفره؟
من:خب .. خب چه میدونم شایدم اونجوری نبوده که میگفته! چرا باید نامشروع باشی؟!
_:بچه یه مرد دیگم. این چه معنی میتونه داشته باشه؟
من:اما...
_:اما و اگر نداره!فکر نمیکردم مامانم چنین ادمی باشه اوا! فکرشم نمیکردم...
من:اما شاید اینجوری نباشه!
یه کم صداشو برد بالا و گفت:پس چه جوری باشه؟
لبامو رو هم فشردم اگه حالا بهش میگفتم من از همه چی خبر دارم حتما از دستم عصبی میشد گفتم:مامانت قبل از ازدواج با بابات ازدواج نکرده بوده؟شاید اینجوری بوده تو از کجا میدونی؟
سرشو به علامت منفی تکون داد و گفت:نه! من مطمئنم!
سرشو با دوتا دستش گرفت و گفت:دارم دیوونه میشم!
سعی داشتم ارومش کنم ولی نمیدونستم چطوری. بالاخره اونقدر باهاش حرف زدم تا قانع شد اول با مادرش حرف بزنه بعد عکس العمل نشون بده.


مهران خوابش نمیبرد دلم میخواست پا به پاش بیدار میموندم ولی این خستگی لعنتی که به جونم افتاده بود اجازه نداد.
با طعم بد تو دهنم از خواب بیدار شدم. به مهران نگاه کردم پشتش به من بود احتمال دادم خواب باشه! مزه اهن هر لحظه تو دهنم بیشتر میشد زبونمو اوردم بیرون و با حرص سعی داشتم با دستم پاکش کنم ولی بی فایده بود.با حرص گفتم:اه!
از جام بلند شدم و رفتم سمت اشپزخونه!
با قرقره کردن اب هم مزه دهنم نرفته بود مجبور شدم شیر ابو باز کنم و دهنم بگیرم زیرش.بالاخره حالم بهتر شد شیر ابو بستم خواستم سرمو برگردونم که دیدم مهران دست به سینه تکیه داده به کابینتا!
دستمو گذاشتم رو قبلم و یه نفس عمیق کشیدم و گفتم:مهران!
_:حالت خوبه؟
من:اینجا چی کار میکنی؟ ترسیدم!
اومد سمتم و گفت:دیدم پاشدی رفتی بعدم صدای شیر اب اومد فکر کردم حالت بده!
در حالی که زبونم به دندونام میکشیدم گفتم:نه!مگه تو خواب نبودی؟
معلوم بود که هنوز ناراحته دستشو گذاشت پشت گردنشو گفت:فکر میکنی خوابم میبره؟حالا حالت خوبه؟
من:اره فقط دهنم مزه اهن میده!
ابروهاشو داد بالا و گفت:اهن؟
سرمو به علامت مثبت تکون دادم.
گفت:چند وقته؟
من:از ظهر یا صبح... نمیدونم شایدم دیروز ولی الان خیلی زیاد شده!
شیر ابو باز کردم و گفتم:هر چقد میشورم نمیره!
_:ببینم حالت دیگه ای هم داری؟مثلا دل درد؟معده درد؟سرگیجه؟
با نگرانی گفتم:چطور؟
_:داری یا نه؟
سرمو به علامت منفی تکون دادم!
منو نشون روی صندلی و گفت:خوب فکر کن!زیر دلت درد نمیکنه یا تهو و خواب الودگی نداری؟
من:چرا چرا حس میکنم زیادی خستم!
_:فقط همین؟
اب دهنمو قورت دادم و گفتم:چیزی شده؟!مریضم؟!خطرناکه؟!
لبخند پهنی رو صورتش نشست. داشتم از نگرانی سکته میکردم گفتم:دلیل خاصی داره؟
لبخندش تبدیل به نیشخند شد .
من:مهران!
سرشو به علامت مفنی تکون داد و گفت:نه چیزی نیست!
من:پس تو از کجا میدونی علائمشو؟!
نشست رو به رومو گفت:چند وقته خسته ای؟
من:نمیدونم!
یه کم فکر کردم بیشتر از یه هفته بود ولی الان شدتش بیشتر شده بود مردد گفتم:چند روز بعد از این که اشتی کردیم فکر کنم!
لبشو گزید و با لبخند شیطنت باری که رو لباش بود گفت:فکر کنم بدونم چی شده!
نمیدونم چرا حس میکردم میخواد بگه یه بیماری خطرناک دارم یه چیزی مثه سرطان یا یه همچین چیزی.شاید میخواست با این لبخندا بهم روحیه بده!
وای خدایا !نه! نمیخوام بمیرم!
زل زدم تو چشماشو با بغض گفتم:چی شده؟
خندید و گفت:چیزیت نیست چرا اینقد میترسی؟
تو دلم حسابی خالی شده بود .در حالی که سعی میکردم لرزش چونه م رو کنترل کنم گفتم:چقد زنده میمونم؟
با این حرفم یه دفعه زد زیر خنده ولی این خنده اصلا ارومم نمیکرد.برعکس باعث گریم شد.مهران همین که دید اشکام داره سرازیر میشه منو تو بغلش گرفت و گفت:واسه چی گریه میکنی؟
قلبم تند تند میزد صورتمو کشیدم روی شونه مهران تا اشکامو با پیراهنش پاک کنم. حرفی نمیزدم منتظر بدونم بهم بگه مریضیم چیه .
_:گریه نکن آوا چیزیت نیست!
من:چرا هست!
لبمو گزیدم و گفتم:دروغ نگو!
گونمو بوسید و گفت:چیزی نیست به خدا هیچیت نیست!گریه نکن عزیزم!مامان شدن که گریه نداره.
هنوز نگران بودم خیلی طول کشید تا جمله اخرشو متوجه بشم.
سرمو گرفتم و عقب و با چشمای گرد شده گفتم:چی؟
خندید و گفت:بچم اینقد خوبه که به جای اذیت کردن و صبح از تهو بیدار کردن مامانش دلش میخواد مامانش یه کم استراحت کنه حالا یه کم اهن هم ریخته تو دهنت ! مگه بده؟
گریم کم کم به خنده تبدیل شد گفتم:منظورت چیه؟!
دستشو گذاشت رو شکمم و گفت:به احتمال نود در صد یکی اون تو جا خوش کرده!
با ذوق گفتم:داری شوخی میکنی؟!
سرشو به علامت منفی تکون داد و گفت:اینا علائم هفته اوله خیلی کم پیش میاد کسی این علائمو داشته باشه ولی انگار تو از همین الان حسابی حس مادرانت قویه!فردا میریم ازمایشگاه که مطمئن بشیم!
من:یعنی...
زبونم بند اومده بود.
مهران خنیدد و گفت:اره من دارم بابا میشم!
یعنی واقعا داشتم بچه دار میشدم؟بچه من؟منی که قرار نبود حتی ازدواج کنم حالا داشتم مادر میشدم؟حس عجیبی داشتم خیلی خیلی عجیب.
با خنده نفسمو بیرون دادم . دوباره اشکام سرازیر شد ولی ایندفعه از هیجان مهران دستامو که میلزرید تو دستاش گرفت و با نگرانی گفت:چی شد؟خوشحال نشدی؟
سرمو به علامت منفی تکون دادم و گفتم:من دارم مامان میشم مهران! دارم...
بقیه حرفم تبدیل به خنده شد مهران منو بغل کرد و گفت:فردا میفهمیم شدی یا نه!نشده بودی هم هیچ مشکلی نیست زود خودم حلش میکنم!
من:مهران!
با خنده گفت:چیه؟!نگو که ذوق نکردی!
با مشت زدم رو سینش و گفتم:هر کسی جای من بود ذوق میکرد.
_:پس نگو بچه نمیخوای و زوده و فلان! اگه بچه ای هم نبود باید یه بچه دیگه واسم بیاری قبل عروسی و بعد عروسی هم حالیم نیست!
من:حالا بذار ببینیم هست یا نه بعد واسه نبودنش نقشه بکش!
از رو زمین بلندم کرد و تو بغلش گرفت و گفت:قربون خدا برم که بد جور حال گیری میکنه بعد اینجوری ادمو سر حال میاره!


فردای اون روز بعد از ازمایش معلوم شد که واقعا باردارم به خاطر این که مهران تو ازمایشگاه اشنا داشت خیلی زود جوابو گرفتیم . خوشحال بودم که این بچه به موقع اومده بود .تو این شرایط که مطمئنا برای مهران سخت بود بودن این بچه یه جورایی براش دلگرمی میشد.با این حال دلم نمیخواست زجر کشیدنشو ببینم برای همین قبل از این که با مادرش حرف بزنه بهش زنگ و زدم و ازش خواستم که مهرانو قانع کنه که یه صیغه شرعی بین مادرش و پدر واقعیش بوده چون میدونستم اگه مهران چیزی غیر از این بشنوه تا اخر عمر نمیتونه فراموشش کنه!
با این حال حرف زدن با مهران بی فایده بود از دست مادر و پدرش واقعا عصبی بود . تو این یه مورد میتونستم درکش کنم میدونستم حس کرده در حقش نامردی کردن. این حسو خودم تمام این سالا تجربه کرده بودم ولی مادر اون حداقل اونو رها نکرده بود شاید اگه زندگی منو درک میکرد اینقدر از دست مادرش عصبی نمیشد.
اما اون جای من نبود و از نظر اون این بدترین اتفاقی بود که میتونست برای یه نفر بیفته!
با اومدن بچه تصمیم گرفتیم زودتر عروسی بگیریم درست مثله تصمیمی که من داشتم اونم نمیخواست مادر و پدرش تو جشن باشن اینو نمیخواستم ولی هر چقدر بهش اصرار کردم بی فایده بود!
فردا روز جشن بود مهران همه چیزو در عرض دو هفته اماده کرده بود.
نشسته بودم روی پله های توی حیاط. اسمون اون شب صاف تر از همیشه بود. دستامو تو بغل گرفته بودم و داشتم فکر میکردم که خوشبختی یعنی همین .مهران هنوز نیومده بود از ظهر رفته بود دنبال دی جی واسه عروسی.
سرمو گرفتم بالا و گفتم:از همون اول برنامت همین بود نه؟
یه نفس عمیق کشیدم و گفتم:خوشحالم که زندگیمو اینجوری برنامه ریزی کردی!خوشحالم که خونودام دوستم نداشتن.
خوشحالم که منو از خونه بیرون کردن! حتی از این که اون روز چاقو خوردم خوشحالم.
صدامو بردم بالا و گفتم:خداجون خوشحالم که آوا هستم!
دستامو گرفتم دو طرف صورتمو با هیجان فریاد زدم.. دوست دارم خدایا!
دستمو گذاشتم رو شکمم و گفتم:خدا خیلی مهربونه مگه نه ؟هوم؟ببین تو و باباتو بهم داده!؟من دیگه از این دنیا چی میخوام؟!
دستمو دور شکمم حلقه کردم و گفتم:فقط حیف بابای از دست مامان بزرگ ناراحته!از دست بابا بزرگم همین طور! خب به هر حال اون واسش بابا بوده. دستمو رو شکمم حرکت دادم و گفتم:شاید از خونش نباشه ولی براش پدئری که کرده!شاید ازش انتاظر بیجا داشته ولی خب دوستشم داشته و اگر نه نگهش نمیداشتن هم مامان بزرگ هم بابا بزرگ!تو موافق نیستی؟میدونم که هستی!یه جوری باید به بابایی اینو بفهمونیم. اون باید ببخشتون.... میخوام اونا رو ببخشه و دوستشون داشته باشه میدونم از دستشون عصبانیه ولی اگه اونا رو ببخشه اونا تورو بیشتر دوست دارن!میدونی من میخوام همه دوست داشته باشن!همه ادمایی که دوروبرتن به بودنت افتخار کنن. میخوام همه از وجودت شاد بشن همون طور که نور چراغ زندگی منو بابات میشی زندگی همه دورو بریاتو روشن کنی...
اهی کشیدم و گفتم:اره همینو میخوام!میخوام خونواده داشته باشی! اونم از نوع خیلی خیلی بزرگش!تو باشی و منو بابایی با یه عالمه ادم دیگه که بودنت واسشون ارزشمنده!
اشکامو پاک کردم و گفتم:میخوام هر چیزی که من نداشتم رو تو داشته باشی!
از جام بلند شدم و گفتم:فکر کنم دیگه وقتشه!زیادی دارم به بابایی سخت میگیرم اره ؟!
وارد خونه شدم و رفتم تو اتاق گوشیمو برداشتم و رو صفحه مخاطبین روی اسمی که این چند وقت بهم چشمک میزد متوقف شدم. دوباره به شکمم نگاه کردم و گفتم:درستش همینه مگه نه؟!
شماره رو گرفتم بعد از چند تا بوق بالاخره جوابمو داد.
_:الو؟!
یه نفس عمیق کشیدم و گفتم:مامان؟!


مامان!از اول هم لقب اون بود وقت شمارشو به این نام تو گوشی ذخیره کردم فهمیدم با تمام نامادری هایی که در حقم کرد بازم اون تنها کسیه که تو دنیا باید بهش مادر گفت.حالا که مامان مهرانو دیده بودم کمتر از مامان خودم ناراحت بودم یه کم بیشتر معنی اجبارو درک میکردم. همه چیز هم تقصیر اون نبوده در اصل تقصیر هیچکس نبوده این تقدیر بود و حالا میفهمیدم چقدر به نفعم بوده!
فکر نمیکردم منو بشناسه ولی بلافاصله گفت:اوا؟تویی؟
لبخندی زدم و گفتم:خودمم!
با خوشحالی گفت:الهی قربونت برم مادر!خوبی؟میدونی چند وقته منتظرم یه زنگ بهم بزنی؟نمیدونی چقدر خوشحال شدم. فکر نمیکردم بهم زنگ بزنی.
من:منتظر بودین؟
انگار منتظر بود من بهش زنگ بزنم تا حرفاشو بیرون بریزه گفت:اره خیلی!بعد از اون روزی که ازت خواسم بیای و نیومدی فهمیدم که نمیخوای منو ببینی! اوا دخترم میدونم بد کردم این چند ماه فهمیدم چه مادر بدی بودم.منو ببخش همش حس میکنم خدا منو به خاطر تو مجازات میکنه نمیدونم جوا خدا رو چی بدم حتی نمیدونم جواب تورو چی بدم. التماست میکنم دخترم حالا که دیگه کسی نیست مانعم بشه تو حق مادر بودنو ازم نگیر...
صداش بغض الود بود بی اراده منو بغض کردم .گفتم:بس کنین دیگه!
_:حاضرم تمام عمر التماست کنم که منو ببخشی.
من:همه چی دیگه تموم شده!
_:یعنی راهی نیست؟یه فرصت بهم بده نمیگم جبران میکنم چون میدونم که نمیشه ولی تو منو ببخش ....
به گریه افتاده بود نفس عمیقی کشیدم و گفتم:مامان!گریه نکن!
_:وقتی میگی مامان از خودم شرمنده میشم من لایق این اسم نیستم
صدای هق هقش بلند شد.
من:بسه دیگه حالا هم که همه چیز حل شده میخواین با گریه خرابش کنین؟نمیخواین که عروسی دخترتونو خراب کنین؟
_:نه عزیزم من غلط بکنم!الهی دورت بگردم.. تو داری عروس میشی و من تازه فهمیدم چه کردم!
با به گریه افتاد!
من:بس کنین خواهش میکنم!
اهی کشید و ساکت شد .گفتم:اگه دعوتتون کنم میاین عروسیم؟
اینبار صداش پر از شوق بود گفت:داری ازم میخوای بیام عروسیت؟
من:اره هم شما هم بقیه خواهرام میخوام همتون بیاین!
_:مگه میشه نیایم؟مگه میشه؟
من:پس فردا شب میاین؟
_:همه میایم عزیزم!میخوام بیام و خوشبختیتو از نزدیک ببینم. دیگه این فرصتو از دست نمیدم!
من:خوشحالم میکنین!
_:ایشالا خوشبخت بشی دخترم تنها کاری که میتونم برات بکنم اینه که دعا کنم!منو ببخش که بیشتر از این ازم بر نمیاد!
من:میگن دعای مادرا زودتر به خدا میرسه همین دعا واسم بسه!
_:این لطفتو هیچوقت فراموش نمیکنم. تو پاکی فرشته ای!هر کسی جای تو بود منو نمیبخشید.
من:بیا فراموشش کنیم!همه گذشته رو ! باشه؟
_:دوست دارم دخترم! خیلی دوست دارم!
من:منم همین طور!همیشه داشتم مامان!
اهی کشید و ساکت شد صدای گریه کردنشو میشنیدم اشک از چشمای خودمم سرازیر شده بود ولی حس میکردم یه بار سنگین از روی دوشم برداشته شده. سنگینی که تمام این مدت روی دوشم بود دیگه حس نمیکردم.
گفت:من به همه خبر میدم همین امشب حرکت میکنیم!
من:باشه!پس فردا میبینمتون!
_کباشه دخترم!بازم ممنون!
من:حرفشو نزنین این کارو واسه خودم لازم بود.پس فعلا!
_:خدا دلتو شاد کنه که امشب دلمو شاد کردی. خدا نگهدارت عزیزم
هنوز مردد بودم چیزی که میخوامو بگم یا نه! ولی بالاخره تصمیم رو گرفتم نباید نصفه ولش میکردم باید تا تهش میرفتم من تونسته بودم انجامش بدم پس میتونستم تمومش کنم!قبل از این که قطع کنم گفتم:مامان!
_:جانم عزیزم!
من:به اقاجون و دایی هم خبر بده میخوام اونا هم باشن!
_:حتما خوشحال میشن !
من:خب دیگه همین!خداحافظ!
_:خداحافظ!
گوشی رو قطع کردم و اشکامو پاک کردم. لبخندی زدم و گفتم:حتی اونا هم دوست دارن!


ا صدای در سرمو برگردونم مهران دم در اتاق ایستاده بود نگاهی به من کرد و با نگرانی گفت:چی شده؟
من:هیچی!
اومد جلو و گفت:واسه هیچی گریه کردی!
من:نکردم!
اخمی کرد و گفت:نکردی؟!
لبخندی زدم و گفتم:یه ذره!
_:نکنه منصرف شدی!
من:نه خیرم!فقط..
دستمو گرفت و با هم نشستیم لبه تخت گفت:فقط چی؟
من:زنگ زدم به مامانم!
ابروهاشو داد بالا گفتم:دعوتش کردم! اونو خواهرامو!
لبخندی زد و گفت:این که خیلی خوبه پس گریت واسه چیه؟
من:از این که چرا زودتر این کارو نکردم!
دستامو بوسید و گفت:بهترین کارو کردی واسه کار خوب هیچوقت دیر نیست!
لبخند زدم.گفت:ببین بچون چقد خوشقدمه نیومده همه رو اشتی داده!
من:مهران؟
_:جانم!
من:تو نمیخوای دعوتشون کنی؟
اخمی کرد و گفت:نه!
من:مهران!
خواست از جاش بلند شه که دستشو گرفتم و گفتم:خواهش میکنم!مگه نگفتی این بهترین کاره!
_:موضوع تو فرق داشت!
من:چه فرقی داشت؟جز این که مادرت حداقل با عشق بزرگت کرد اون مردی که دیگه به عنوان پدر قبولش نداری یه عمر واست پدری کرده با عشق بزرگت کرده شاید کارای اخیرش غیر عادی بوده ولی اگه اینا رو فاکتور بگیری اونا پدر و مادر خوبی بودن مگه نه؟مگه بهم نگفتی مادرتو دوست داری چون به هر حال مادرته؟!من حتی اینا رو هم ازشون ندیدم!تازه میفهمم کینه داشتن از یه نفر فقط خود ادمو میسوزونه!بیا همینجا همه این اتفاقا رو فراموش کن فکر کن هیچوقت این چیزا رو ازشون نشنیدی!
_:نمیتونم اوا !نمیتونم!
من:اگه من تونستم تو هم میتونی!
_:من به اندازه تو خوب نیستم!
با ناراحتی گفتم:به خاطر بچمون مهران!
_:پای بچه رو نکش وسط! چه ربطی به اون داره؟
من:ربط داره!نمیخوام کسی به بچمون با نفرت نگاه کنه!
_:کسی حق نداره این کارو بکنه!
من:کسی از تو اجازه نمیگیره!
_:بس کن اوا!
دستشو از دستم بیرون کشید و از جاش بلند شد گوشه لباسشو گرفتم و گفتم:میدونم که دوستشون داری!
_:دلیل نمیشه ببخشمشون!
من:چیو ببخشی؟یه عمر جون کندن واسه بزرگ کردنت؟یه عمر سعی کردن واسه فراهم کردن رفاه تورو؟
_:این حرفا رو این چند روز از دهن خیلیا شنیدم! تو دیگه نمیخواد واسم تکرارشون کنی!
من:مهران!
_:مهرانو درد!
از حرفش ناراحت شدم لب ورچیدم و تکیه دادم به تخت و گفتم:به درک!
نشست کنارمو گفت:ببخشید!
رومو ازش برگردوندم و پاهامو تو بغل گرفتم. خم شد طرفمو گفت:عروس که شب قبل عروسی با دامادش قهر نمیکنه!
بدون این که نگاهش کنم گفتم:من هر چیزی میگم واسه خودمون و این بچس!
_:خب واسم سخته درکم کن!
نگاهش کردم و گفتم:میدونم سخته ولی سعی کن!اونا دوست دارن اگه نداشتن تواصلا زنده نبودی! بودی؟شایدم یکی بودی مثه من!شاید بابات ناراحتد بوده و یه چیزی گفته ولی به هر حال باباته!
_:نه نیست!
من:هست!میدونی که هست شده بگی دوتا بابا داری ولی نامردیه که اونو بابای خودت ندونی!
_:موندم چطور با این که میدونی از تو بدش میاد بازم ازش طرف داری میکنی!
من:چون تو بزرگ شده دستای اون مردی!وقتی تورو دوست داشته باشم باید اونا رو هم دوست داشته باشم!
_:با این حال!
انگشتم گذاشتم رو لبش و گفتم:بچمون مامان بزرگ و بابا بزرگ میخواد!تو هم بهشون احتیاج داری!پس فراموش کن!
مردد نگاهم کرد. دستمو گذاشتم روی سینش و گفتم:یه چیزی اون تو هست که داره بهت میگه حرفام درسته!
یه کم بهم خیره شد بعد یه نفس عمیق کشید و گفت:باشه دعوتشون میکنم ولی انتظار نداشته باش یه شبه همه چیزو بذارم کنار به هر حال بهم بد کردن!
لبخندی زدم و گفتم:ازت این انتظارو ندارم چون خودمم نمیتونم این کارو کنم ولی زمان همه چیزو حل میکنه!
سرشو کج کرد و گفت:تو چرا اینقد عاقلی!
نیشخندی زدم و گفتم:دعا کن بچمون به من ببره!
_کاره خب یه پسر با قیافه منو اخلاق تو عالی میشه!
من:مهرانم! مگه قرار نشد نگیم پسر و دختر!
_:حس پدرانم بهم میگه پسره!
من:هر چی باشه مگه فرق داره؟!
_:نه عزیز من فرق نداره گفتم:حسمه!
من:اگه دختر باشه دوسش نداری؟
_:این چه حرفیه میزنی؟
با بغض گفتم:قول بده دوستش داری!
_:مگه میشه دوستش نداشته باشم؟چرت و پرت نگو!
من:پس نگو پسره!
_:باشه تو گریه نکن من هیچی نمیگم!
اهی کشیدم و گفتم:باشه!
منو تو بغلش گرفت و گفت:اصلا این چه بحثیه راه انداختی؟
من:اره !پاشو برو زنگ بزن به مامان و بابات!
_:بعدا میرم!
هلش دادم و گفتم:الان!
سرشو تکون داد و گفت:باشه رفتم!


تواینه به خودم نگاه کردم لباس عروس سفیدی که تو تنم بود بیشتر منو به هیجان می اورد هیچوقت فکر نمیکردم این لباسو بپوشم!ارایشگر شیفونمو مرتب کرد و گفت:تموم شد دیگه!
ارایشم زیاد نبود مهران گفته بود مواد شیمیایی هر چقدر کم رو بچه اثز میذاره برای همین از ارایشگر خواسته بودم زیاد شلوغش نکنه اونم همین کارو کرده بود با این حال از ارایشم راضی بودم.
صدای بوق از بیرون سالن اومد! ارایشگر گفت:فکر کنم اومدن!
به ریزا که دنبالم اومده بود نگاه کردم و گفتم:چطورم؟
لبخندی زد و گفت:عالی!بپا مهران غش نکنه!
خندیدم.!چند دقیقه بعد مهران و فیلم بردار وارد سالن شدن. از اونجا رفتیم اتلیه و ساعت 7 بود که با هم رفتیم تالار!
حامله بودنم اصلا از هیجانم کم نکرده بود. دست تو دست مهران وارد سالن شدیم تو سالن دنبال مامانم میگشتم بالاخره سر یه میز پیداش کردم همراه خواهرامو بچه هاشون نشسته بودن اون وسط زن داییمو هم دیدم با دیدن ما مامان از جاش بلند شد همراه مهران رفتیم سمتشون.
به خواهرام که حتی قیافهد هاشونم یادم نمی اومد نگاه کردم و باهاشون دست دادم اخر سر مادرم از جاش بلند شد و گفت:خوشبخت بشی عزیزم!
وقتی منو تو اغوشش گرفت واقعا حس خوبی داشتم. برای اولین بار حس کردم دیگه قرار نیست دلم بشکنه دیگه قرار نیست از دور نوازشم کنه اون کنارم بود با همه بدی هاش دوستش داشتم!
گفتم:اقاجون نیومده؟
_:گفتن مجلس زنونه مردونه نیست همه رفتن!
من:همه مردا رفتن؟
سرشو به علامت مثبت تکون داد من:اخه اینجوری که نمیشه!
مامان گفت:میدونی که یه اخلاق خاصی دارن!همین که اومدن خیلیه!
من:باشه!
رو کردم به همشون و گفتم:ممنون که اومدین!
بعد از میزشون دور شیدم همین که اقاجون اومده بود خیلی بود این یعنی اشتباهشو قبول کرده بود حالا اعتقاداتش به من ربطی نداشت!
مادر مهران جلومونو گرفت با من دسا و رو بوسی کرد ولی مهران هنوز از دستش عصبی بود برای همنی فقط باهاش دست داد!
با مهران رفتیم و نشستیم تو جایگاه!نایدا رو تو جمع نمیدیدم این بی اندازه خوشحالم میکرد . مهران دستمو گرفت و گفت:اینم از عروسی سه نفره!
من:هییس میشنون!
چشمکی زد و گفت:خب بشنون! اصلا میخواستم یه جایی همه باشن که بتونم راحت اعلام کنم دارم بچه دار میشم!
من:دیوونه شدی!
سرشو به علامت مثبت تکون داد و گفت:اگه یه عروس خوشگل هم کنار تو نشسته بود دیوونه میشدی!
با خجالت خندیدم و گفتم:خب یه داماد خوشتیپم کنار من نشسته!
دستشو دراز کرد و گفت:حالا به این داماد خوشتیپ افتخار رقص میدی؟
من:بابا ما تازه اومدیم!
از جاش بلند شد و گفت:امشب نمیشه تنبل بازی در بیاری!
بعد دستمو کشید ومنو از جام بلند کرد با هم رفتیم وسط سالن طبق معمول به خاطر این که من رقصیدن بلد نبودم مهران دستامو ول کرد.
به اطرافم نگاه کردم اینا نه رویا بود نه خیال پردازی.اون لحظه ها شیرین ترین واقعیتی بود که تا به حال احساس کرده بودم.
تو چشمای مهران نگاه کردم و گفتم:بد جور داره بوی خوشبختی میاد!
سرشو نزدیک کرد و گفت:عزیزم این بوی عطر منه!
خندیدم و گفتم:حسمو خراب نکن!
منو تو بغلش گرفت و گفت:باشه! به به چه خوشبختی گرون قیمتی هم هست!
من:مهران!
خندید وگفت:حاضرم همه چیزمو بدم تو روزی یه بار با همین حرصت اسممو صدا کنی!
خندیدم و سرمو گذاشتم روی سینش دلم نمیخواست هیچوقت این لحظه ها تموم بشه!
بعد از شام مهمونا یکی یکی رفتن دیگه کسی تو سالن نبود به جز منو مهران و یه سری از فامیلای نزدیک.همران مهران سوار ماشین شدیم همون موقع بود که باباش اومد دم شیشه. زد به شیشه ولی مهران عکس العملی نشون نداد زدم به شونشو گفتم:شیشه رو بده پایین!
چشم غره ای به من رفت و شیشه رو پایین اورد. باباش گفت:بی خداحافظی داری میری!
مهرانبدون این که نگاهش کنه گفت:خدافظ!
خواست ماشینو روشن کنه که باباش گفت:صبر کن!
مهران:بله؟
_:اون روز عصبانی بودم!
مهران :خب؟میتونیم بریم؟
دستشو زد رو شونه مهران و گفت:هر چیزی بشه تو بازم پسرمی!
مهرلن برگشت سمتش.اون لبخندی زد و گفت:باشه؟
مهران یه کم بهش نگاه کرد . نمیدم اون ارتباط چشمی چه حرفایی رو با خودش داشت که لبخند رو رو لبای مهران نشوند دستشو گذاشا روی دست باباشو گفت:هم خونتم که نباشم پسرتم!
اونم سرشو به علامت مثبت تکون داد. بعد رو کرد به منو گفت:خوشبخت بشین دخترم!
من:ممنون!
مهران:بابا نمیخوام کسی بیاد دنبالمون ردشون کن برن!
_:باشه نگران نباشین خودم ترتیبشونو میدم!
مهران ماشینو به حرکت در اورد . من:چی شد؟
مهران خندید و گفت:حل شد!
من:چی؟
_:مردونس!
یه طرف لپمو باد کردم و گفتم:اها!
مهران انگار که یاد یه چیزی افتاده باشه با خودش لبخندی زد و بعد دنده رو عوض کرد و گفت:خب عروسی تازه شروع شده!مگه نه!
من:زندگی تازه شروع شده!


مث تو با کی تا اخر میمونم
بزار عشقمو کل دنیا بدونن

از ته دلم میخوام که با تو بگذرن روزا
میبینم تورو حتی تو خوابو رویاها

تو فکر تو میرم از عشق تو جون میگیرم
به خاطر تو میمیرم تو پر کردی دنیامو

اگه تو فکر من باشی نمیزارم که تنها شی

تو زیبایی مث نقاشی همونی که میخوامو

عشقم جونم قلبم عمرم کنار تو میمونم
وقتی غمگین میشی بازم لباتو میخندونم

حالم خوبه وقتی قلبم به قلب تو نزدیکه

خوشم میاد وقتی فاصله بین ما یه مرز باریکه

باسه تو با کی بگم از احساسم

رو ابرا میرم وقتی باهاتم

از ته دلم میخوام که با تو بگذرن روزا
میبینم تورو حتی تو خوابو رویاها

تو فکر تو میرم از عشق تو جون میگیرم

به خاطر تو میمیرم تو پر کردی دنیامو

اگه تو فکر من باشی نمیزارم که تنها شی
تو زیبایی مث نقاشی همونی که میخوامو


عشقم جونم قلبم عمرم کنار تو میمونم

وقتی غمگین میشی بازم لباتو میخندونم

حالم خوبه وقتی قلبم به قلب تو نزدیکه

خوشم میاد وقتی فاصله بین ما یه مرز باریکه



دو سال بعد
تازه بچه ها رو خوابونده بودم که تلفن زنگ زد همزمان آدرین بیدار شد و با گریه اون صدای هستی هم از خواب پرید!
دستمو محکم زدم به پیشونیم و گفتم:خدایا!
تلفن رو برداشتم و در حالی که سعی میکردم ساکتشون کنم گفتم:بله؟
_:میبینم که صدای دو قلو های بابا میاد!
من:مهران تازه خوابیده بودن! اخه این چه موقع زنگ زدنه!
مهران:گوشی رو بذار دم گوش یکیشون!
من:چی؟
_:بذار؟
من:اخه بچه یه ساله چی میفهمه؟!
_:بذار میگم!
گوشی رو گذاشتم دم گوش ادرین نمیدونم چی بهش میگفت که شروع کرد به خندیدن با خندیدن اون هستی هم ساکت شد!
کم کم شروع کرد با ذوق جیغ زدن!با صدای ریزش گفت:بابا!
خودمم به خنده افتاده بودم گوشی رو گرفتم دم گوش خودم و گفتم: داری میگی؟!
هر دوشون همچنان داشتن میخندیدن!
_:اینا روشای پدرانس!
من:دستت درد نکنه بیاد چند تاشو پیاده کن بخوابونشون از صبح کلافم کردن!
_:الهی بمیرم!
من:خدا نکنه!خب حالا چی کار داشتی!
_:اول باید مژدگونیشو بدی
من:مژدگونی چی؟
_:مژدگونی قبولی!
من:قبولی؟
_:خانوم روانشناس عزیز از الان مطبتون امادس!
من:چی میگی؟
_:جدی میگم همین الان تو اینترنت دیدم!
با ذوق گفتم:شوخی میکنی؟
_:شوخی چیه؟قبول شدی!
جیغ خفیفی کشیدم و گفت:اخ جوون!
همین باعث شد دوباره به گریه بیفتن!
_:نیگا نگیا ترسوندیشون!
با ذوق:عاشقتم!خیلی دوست دارم!
صدای گریشون شدت کرد مهران گفت:من بیشتر خانوم روانشناس!
من:بعدا باهات حرف میزنم! فعلا خداحافظ!
بدون معطلی گوشی رو قطع کردم و هردوشونو بغل کردم و در حالی که بالا و پایین میپریدم گفتم:مامانی قبول شده!
و شروع کردم به شکلک در اوردن واسشون!
باز هر دو شروع کردن به خندیدن! خنده هایی که با هیچ چیزی تو دنیا عوضشون نمیکردم!

نیلوفر . نون
91/11/28

پایان

سپاس...لطفا یادتون نره...


RE: یه رمان خیلی قشنگ.نخونی نصف عمرت فناست - فاطمه خانومم - 28-06-2016

توی نظر سنجی شرکت کنید که دوباره بذارم یا نه!


RE: یه رمان خیلی قشنگ.نخونی نصف عمرت فناست - eli khanoom - 02-07-2016

عکساشون کجاس بگید من برم ببینم


RE: یه رمان خیلی قشنگ.نخونی نصف عمرت فناست - فاطمه خانومم - 03-07-2016

آهان راستی اسم رمان!
دختری که من باشم
میدونین هزار جا هر کلید واژه ای دم دستم بود سرچ کردم تا اینکه رمانو پیدا کردم
(دختری که من باشم) رو سرج کنید عکساشو ببینید.

هر چند سپاس زوری دادید...
خصیصا


RE: یه رمان خیلی قشنگ.نخونی نصف عمرت فناست - Hmt.z - 08-07-2016

اسم رمان و نويسنده رو ميشه بگيد؟?
ولي خيلي قشنگه. ممنون


RE: یه رمان خیلی قشنگ.نخونی نصف عمرت فناست - فاطمه خانومم - 15-07-2016

اسم رمان: دختره که من باشم
نویسندش: نمیدونم میرم تحقیق میکنم میگم


RE: یه رمان خیلی قشنگ.نخونی نصف عمرت فناست - ZAHRA 1382 - 21-07-2016

خیلی رمانه قشنگیه عالیییییییی Heart
فقط اگه میشه اسمه رمانو بگید nky