من و پسر عموهام - نسخهی قابل چاپ +- انجمن های تخصصی فلش خور (http://www.flashkhor.com/forum) +-- انجمن: مسائل متفرقه (http://www.flashkhor.com/forum/forumdisplay.php?fid=18) +--- انجمن: گفتگوی آزاد (http://www.flashkhor.com/forum/forumdisplay.php?fid=19) +--- موضوع: من و پسر عموهام (/showthread.php?tid=256158) |
من و پسر عموهام - mr.destiny - 04-04-2016 هوا خیلی گرم است من پسر عموهایم قرار گذاشته ایم که به جنگل برویم و یک شب در آنجا بمانیم ساعت هشت بود که تلفن به صدا در آمد جواب دادم محمد بود او گفت که : ساعت نه در کنار جاده کنار جنگل همدیگر را خواهیم دید و بهتر است برای امنیت بیش تر به کمپی که در کنار آبشار است برویم من هم قبول کردم. وسایلم را درون کوله ام جا دادم و با پدرم به محل قرار رفتیم ،وقتی به آنجا رسیدیم محمد و جواد را دیدیم که منتظر من ایستاده اند پدرم ماشین را نگه داشت ،من از ماشین پیاده شدم و کوله ام را برداشتم از پدرم خداحافظی کردم و به سمت پسر عموهایم یعنی محمد و جواد به راه افتادم ناگهان با فریاد محمد رو به رو شدم خیلی ناراحت بود چون من حدود نیم ساعت معطلشان کرده بودم البته خودشان مقصر بودند چون زودتر از وقت معین به اینجا آمده بودند ساعت یک و نیم بود احتمالا به نصفه راه رسیده بودیم برای ناهار و نماز توقف کردیم و پس از حدود نیم ساعت دوباره به راه افتادیم مسیر راه خیلی کسل کننده بود همه اش درخت های تودرتو و سایه های سنگین درختان بود تا ساعت هفت همین وضع ادامه داشت ناگهان به این فکر کردم که چرا تا حالا به مقصد نرسیده ایم و احتمالا گم شده ایم. هوا تاریک شده بود و ذره ذره بر ترسم افزوده می شد ولی نمی خواستم محمد و جواد بفهمند من ترسیده ام ،به همین دلیل باصدایی رسا و بلند که لرزشی در درونش احساس نشود گفتم : من یه پیشنهاد دارم بهتره همین جا بمونیم و تا فردا صبح صبر کنیم من مطمئنم که ما گم شده ایم و در روز راحت تر می شه راه را پیدا کرد باشنیدن صدای جواد که محمد را از حرکت باز داشت فهمیدم این دو برادر اصلا نترسیده اند پس از آماده کردن وسایل خواب شام را خوردیم و خوابیدیم پسر عموهایم خیلی زود خوابشان برد ولی من ترسو بودم و اصلا خوابم نمی برد باز هم خدا را شکر که درون چادر مسافرتی بودیم و سقفکی بالای سرمان بود من از بچگی خیلی خیلی ترسوبودم و تخیلات و ذهن خلاقم این ترس را افزایش می داد احساس می کردم درختان دور سرم می چرخند ناگهان صدای خرد شدن چوب خشک هایی که خودمان برای آتش جمع کرده بودیم را شنیدم ولی مطمئن بودم صدا از له شدن چوب ها زیر پای موجودی نحیف و ریز اندام است . خدا خدا می کردم که درون وسایل محمد چراغ قوه باشد دستم را درون کوله اش بردم و چراغ قوه اش را پیدا کردم آن را روشن کردم و از چادر بیرون رفتم ناگهان در جلویم پسر بچه ای را دیدم که وحشت زده به من می نگریست هول شدم و چراغ قوه از دستم افتاد سریع چراغ قوه را برداشتم ولی اثری از پسرک نبود. تا صبح خوابم نبرد ،پس از بیدار شدن محمد ماجرا را برایش تعریف کردم او به من خندید و گفت حتما خیالاتی شده ام مطمئن بودم که کمی ترسیده با شجاعت گفت امشب اینجا می مونیم تا حرفتو ثابت کنی ولی اگه دروغ گفته باشی می کشمت بعد هم جواد را بیدار کرد و برنامه جدیدو براش توضیح داد من تا عصر خوابیدم و اونها هم تا عصر همون دور و بر بودند بعد از اینکه بیدار شدم به پدرم زنگ زدم و گفتم برنامه عوض شده تا فردا بعد از ظهر اینجا می مونیم بعد از شام هر سه رفتیم تو چادر و تا نیمه شب نوبتی کشیک می دادیم وقتی نوبت من شد دوباره صدای پسر بچه مرموز را شنیدم محمد و جواد را بیدار کردم از بیرون صدای گرگ میومد و سایه هایی بزرگ در اطراف چادر دیده می شدند هر سه تا مون از ترس می لرزیدیم من گفتم :اگه ضعف نشون بدیم حالمون رو می گیرن پس بهتره یه ضربه شستی نشوشون بدیم و با این حرف هرسه باهم بیرون پریدیم ناگهان پسرک با صدای خشنی گفت :عموووووووووووووو هر سه تامون به یه چیز فکر می کردیم شاید عموش یه دیو یا جن یا شاید یک غوله دوباره پسرک گفت: عمووووووووووووووو ، چه ساده فلشیارو سر کار گذاشتیم RE: من و پسر عموهام - ارمیتا10 - 06-04-2016 معنی نوشته ات را نفهمیدم RE: من و پسر عموهام - mr.destiny - 06-04-2016 (06-04-2016، 12:55)ارمیتا10 نوشته است: دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید. از قرار معلوم هیچکس معنیشو نمیفهمه RE: من و پسر عموهام - ارمیتا10 - 07-04-2016 سلام به همه حالتون خوبه چه خبر همه با هم خوش باشید روز خوبی برای همهی شما ارزو می کنم :er3: :L13: :L13: |