آدم پناه گاهی جز نوشتن ندارد - نسخهی قابل چاپ +- انجمن های تخصصی فلش خور (http://www.flashkhor.com/forum) +-- انجمن: علم، فرهنگ، هنر (http://www.flashkhor.com/forum/forumdisplay.php?fid=40) +--- انجمن: ادبیات (http://www.flashkhor.com/forum/forumdisplay.php?fid=39) +--- موضوع: آدم پناه گاهی جز نوشتن ندارد (/showthread.php?tid=250665) |
آدم پناه گاهی جز نوشتن ندارد - sober - 11-12-2015 گزیدههایی از گفتوگوی تنسی ویلیامز با فصلنامه «پاریس ریویو» آدم مامنی جز نوشتن ندارد منشا نمایشنامهها کجاست؟ فرآیندی که بهمیانجیاش ایده یک نمایشنامه به ذهنم میرسد همیشه چیزی بوده که واقعا نتوانستهام دقیق بیانش کنم. به نظر میآید نمایشنامه همینطوری سروکلهاش پیدا میشود، همچون شبحی که بتدریج واضح و واضحتر میشود. اول خیلی گنگ است ــ مثلا درباره «اتوبوسی بهنام هوس» که فکرش بعد از «باغوحش شیشهیی» آمد، صرفا پندارهیی داشتم از زنی در اواخر جوانیاش، که تنها روی صندلی، کنار پنجره مینشست و نور ماه میریخت روی صورت غمزدهاش. و اینکه زن را مردی که زن قصد ازدواج با او داشت قال گذاشته بود. ایده «باغوحش شیشهیی» خیلی بتدریج آمد- خیلی تدریجیتر از «اتوبوسی بهنام هوس». فکر کنم روی «باغوحش شیشهیی» بیشتر از همه نمایشنامههای دیگرم کار کردم. تصور هم نمیکردم که روزی روی صحنه برود. به این هدف نمینوشتمش. اول درقالب داستان کوتاهی به نام «تصویر دختری بر شیشه» نوشتمش، که اعتقاد دارم یکی از بهترین داستانهای کوتاهم است. حدس میزنم «باغوحش شیشهیی» نتیجه حسهایی نیرومند است برآمده از مواجهه با آغاز فرآیند زایلشدن عقل خواهرم. موفقیت در 12سالگی شروع کردم به نوشتن. گمان میکنم در اواخر دوره نوجوانی هر روز مینوشتم، حتی در آن سهسالی که توی کسبوکار کفش بودم هم بعد از ساعت کار مینوشتم. سر همین کار بود که سلامتیام را بهباد دادم. مدام قهوه بیشیر میخوردم، اینجوری بود که میتوانستم کل شب را بیدار بمانم و بنویسم؛ و همین هم مرا بهلحاظ فیزیکی و عصبی از پا انداخت. بنابراین اگر بهیکباره با «باغوحش شیشهیی» لطف الهی شامل حالم نشده بود، حتی یک سال دیگر هم نمیتوانستم ادامه دهم. فکر میکنم ازم برنمیآمد. برای من همهچیز از سال 1944 در شیکاگو شروع شد. من بخشی از شادترین اوقات زندگیام را نجا گذراندهام. با نمایش «باغوحش شیشهیی» سهماه و نیم شیکاگو بودیم. نمایش اواخر دسامبر شروع شد و تا اواسط مارس ادامه داشت. اوقات دلپذیری داشتم. با کلی از دانشجویان دانشگاه آشنا شدم. «باغوحش شیشهیی» در 1945 به نیویورک آمد. قبل از اینکه شروع شود بلیتهای سهماه و نیمش فروخته شده بود. مردم سر راهشان، در نیویورک توقف میکردند تا نمایش را ببینند چون میدانستند این نوع تازهیی از تئاتر است، و از اجرای شگفتانگیز لورت هم خبر داشتند، اگرچه باقی بازیگرهای اجرا حسابی پیشپاافتاده بودند. موفقیت ناگهانی؟ اوه، وحشتناک است! اصلا دوستش ندارم. اگر ژسهایی را که صبح روز بعد از آن استقبال عظیم در نیویورک از من گرفته شد، نگاهی بیندازید متوجه میشوید که بسیار افسرده بودم. پیش از موفقیت «باغوحش شیشهیی» من به ته خط رسیده بودم. اگر پولی درنمیوردم میمردم. اگر پولی درنمیآوردم دیگر نمیتوانستم ادامه دهم، تا اینکه در 34سالگی بهیکباره، خوشبختانه «باغوحش شیشهیی» پول را آورد. با آن شغلهای قبلی که درآمدهای بخور و نمیر داشتند، شغلهایی که استعدادی هم در آنها نداشتم (مثلا پیشخدمت سر میز، مسوول سانسور، حتی متصدی تلگراف) نمیتوانستم ادامه دهم. در 12سالگی شروع کردم به نوشتن. گمان میکنم در اواخر دوره نوجوانی هر روز مینوشتم، حتی در ن سهسالی که توی کسبوکار کفش بودم هم بعد از ساعت کار مینوشتم. سر همین کار بود که سلامتیام را بهباد دادم. مدام قهوه بیشیر میخوردم، اینجوری بود که میتوانستم کل شب را بیدار بمانم و بنویسم. تاثیرگرفتنها کدام نویسندهها بر من جوان تاثیر گذاشتند؟ چخوف! بر من درامپرداز؟ چخوف! بر من داستاننویس؟ چخوف! دی. اچ. لارنس هم، به خاطر شهامتش و البته به خاطر فهمش از زندگی در معنای عامش. تاثیرگذاشتنها وقتی مینویسم هدفم منقلبکردن مردم نیست و شگفتزده میشوم وقتی کارم منقلبشان میکند. اما فکر نمیکنم هر آنچه را در زندگی رخ میدهد باید از حیطه هنر کنار گذاشت؛ اگرچه هنرمند باید اثر را به اسلوبی عرضه کند که هنرمندانه باشد و کریه نباشد. من درصدد بیان حقیقت برمیآیم و بعضیوقتها این حقیقت منقلبکننده است. نوشتن وقتی مینویسم همهچیز جلوی چشمم است، چنان روشن که انگار بر صحنه نور داده شدهاند. هنگامی که مینویسم جملهها را میگویم. وقتی رُم بودم خانم صاحبخانهام فکر کرد دیوانه شدهام. به دوستم گفت: «اوه، آقای ویلیامز عقلشو از دست داده. عصبی تو اتاق راه میره و با صدای بلند حرف میزنه.» دوستم گفت: «چیزی نیست، داره مینویسه.» اما زن قضیه حالیاش نشد. بازنویسی در نوشتن نمایشنامه ممکن است از جایی اشتباه کار را شروع کنم، از این شاخه به آن شاخه بپرم، و بعد باید کلی حذف کنم و از سر شروع کنم، نه اینکه تمام مسیر را از سر بروم بلکه فقط باید برگردم جایی که منحرف شدم، به آنجای اشتباه بهخصوص. زیاد بازنویسی میکنم، و سرآخر وقتی کار را رها میکنم، وقتی میفهمم آنجوری است که باید باشد و تمام است، که بر صحنه اجرایی از آن ببینم که راضیام کند. البته معمولا حتی وقتی من از یک اجرای صحنهیی راضیام باز منتقدها راضی نیستند. بویژه در نیویورک. منتقدها فکر میکنند ویلیامز نویسنده اساسا نارشیست و خطرناک است. |