انجمن های تخصصی  فلش خور
سوار در برف... - نسخه‌ی قابل چاپ

+- انجمن های تخصصی فلش خور (http://www.flashkhor.com/forum)
+-- انجمن: علم، فرهنگ، هنر (http://www.flashkhor.com/forum/forumdisplay.php?fid=40)
+--- انجمن: ادبیات (http://www.flashkhor.com/forum/forumdisplay.php?fid=39)
+---- انجمن: داستان و رمان (http://www.flashkhor.com/forum/forumdisplay.php?fid=67)
+---- موضوع: سوار در برف... (/showthread.php?tid=250298)



سوار در برف... - serpent - 04-12-2015

[rtl]این داستان ماجرایی است حقیقی از زندگی انسان شریفی که پس از مرگ نامش سالها بر سر زبان مردم ماند.

هر وقت از او میخواستیم که اتفاق ان روز را تعریف کند حالش دگرگون میشد،اب دهانش را قورت می داد و نوعی ترس همراه با اشیاق به سراغش می امد.شغلش لگاره دوزی بود و تنها وسیله نقلیه اش یابوی دودی رنگش بود.
معمولا برای پیدا کردن کار به چهارمحال می رفت و در روستاها و نقاط دوردست مدتها مشغول کار می شد و بالاخره پس از سه یا چهار ماه کار به ولایت باز می گشت.اما،این بار به علت مساعد بودن هوا ،پاییز را در غربت گذرانده بود و با شروع اولین برف باید به دیار خود باز می گشت.هنوز از بروجن خارج نشده بود که باریدن برف شروع شد ولی سید مردی نبود که هول و هراسی از این برفها داشته باشد.
شال سبزش را که تنها میراث پدر بود،بار دیگر محکم کرد و افسار حیوان را به دست گرفت و جلوتر رفت.از روبروی روستای نقنه که رد میشد دو سه نفر از دوستان سید خواستند که مهمانشان باشد،اما سید نپذیرفت و به راهش ادامه داد.تمام صحرا پوشیده از برف و سفید سفید بود.انعکاس نور خورشید از پشت ابرها روشنایی یکنواختی را منتشر می کرد.
گرچه هوا سرد بود اما قابل تحمل بود ولی هراز چندی بادی می وزید و برفهارا  به صورتش می زد.نزدیکیهای ظهر بود که از گردنه ی گلیسار گذشت.در این فکر بود که نهار را در روستای همگین بخورد.چیزی هم نمانده بود،ولی ناگاه ابرها فشرده تر شدند و سرعت بارش برف زیاد شد.
برف و بوران پیدا کردن راه را مشکل می کرد و از سرعت انه می کاست،کم کم سوز و سرما بیشتر شد،ناگهان حیوان از جا جست و بعد میخکوب شد.
برای لحظاتی سید نمی دانست چه اتفاقی افتاده است،اما با پاک کردن چشمانش از برف کم کم صدایی نااشنا به گوشش خورد و لکه های تیره رنگی را که دا برف سفید خودنمایی می کردند بخوبی دید.
آری!چند گرگ گرسنه دور و برش را گرفته بودند و هر لحظه حلقه ی محاصره را تنگ تر می کردند.چند دقیقه ای نگذشته بود که دو تا از گرگها جسارت به خرج داده و با پاشیدن برفبر روی او،حمله را شروع کردند.
سید با چوبدستی و سروصدای زیاد جواب انها را داد و انها برای چند دقیقه دور شدند،اما کمی بعد دوباره حمله گرگها شروع شد.بالاخره یکی از گرگها از پشت به یابو حمله کرد و سید مجبور شد حیوان را نجات دهد و در همین گیرو دار نجات دادن یابو،خود نیز مورد حمله گرگها قرار گرفت.
ضربان قلبش تند شده بود و تنفس مشکل،سرمای کشنده مرگ را هر لحظه نزدیکتر می ساخت،سید تا این لحظه بر خود مسلط بود و دفاع می کرد،اما ناگهان یکی از پاهایش بر روی برفها سر خورد و نقش بر زمین شد،فرصت خوبی برای گرگها پیش امد،گرگ گرسنه ای به یک خیز برروی بدن سید افتاد و باهم درگیر شدند.سید فریادی کشید و با گریه کمک خواست.یا جدا!یاصاحب الزمان!یا مهدی ادرکنی!
خون گرم کتفهایش بر روی دستهایش ریخت وبرف سفید را رنگین کرد.حیوان ازخودش دفاع میکرد و میخواست خود رانجات دهد و سید گلوی گرگ را با شهامت فشار میداد.ناگهان گرگها فرار کردند سید لحظه ای به خود امد.خدایا چه میبینم!صدای حیوان بلند شد که دستها را به زمین میزد مثل اینکه چیزی میخواهد بگوید.
سواری نزدیک شد.جوانی چون قرص ماه تنومند و خوش سیما.سوار بر اسبی سفید به زیبایی تمام طبیعت.هیبت سوار سید را متحیر کرده بود.نگاهش گرم و مجذوب کننده بود.ناگهان سوار گفت:برخیز!سید!سید از جا پرید وبلند شد.‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍جوان چنان ابهتی داشت که سید جرئت نکرد حرفی بزند.جوان همان طور که سوار اسب بود اشاره به سید کرد و گفت:گرگ ها مزاحمت شدند هان؟!دستانت را ببر بالا!سپس تکه ای از شالش را جدا کرد و بر زخم کتف گذاشت سید میلرزید ولی هیچگونه احساس درد و ناراحتی نداشت.
یک لحظه چشمش به اسبش افتاد حیوان نجیب چنان به سوار نگاه میکرد که انگار هزار سال است اورا میشناسد.اشک حیوان سرازیر بود.سوار رو به سید کرد و گفت:برو خدا نگهدارت شما نجات یافتید.
سید رفت : ولی گرگها؟زخم شانه ام؟حیوانم؟سوار لبخندی زد و دستش را به علامت خداحافظی بلند کرد چند ثانیه ای نگذشته بود که سوار ناپدید شد.سید هنوز دستهایش را پایین نیاورده بود ،ناگهان مانند کسی که از خواب بیدار شود به خود امد.خدیا!این جوان زیبا که بود؟کتفم که خون می امد و زخم شده بود چه شد؟پس گرگها کو؟چرا دیگر سردم نیست؟من چرا گرسنه نیستم؟
همه اینها برای چند ثانیه اورا سرگرم کرده بودند.آری!اقا امام زمان به کمکش امده بود و سید بعدا متوجه شد.سید هر سال از ان راه می گذشت و هر زمان که به گردنه می رسید در ان نقطه که معشوق را دیده بود پیدا میشد و ساعتها اشک می ریخت.
تکه ی بریده ی شال تا اخر عمر همراه سید بود و سخت ترین بیماران با تماس با این تکه شال نجات میافتند به عشق مولا صاحب الزمان.
[/rtl]


سوار در برف... 1
این همه نشستم تایپ کردم خو یه سپاسم بده دیگه Blush


RE: سوار در برف... - serpent - 04-12-2015

سوار در برف... 1