هوای غربت بس ناجوانمردانه است! - نسخهی قابل چاپ +- انجمن های تخصصی فلش خور (http://www.flashkhor.com/forum) +-- انجمن: علم، فرهنگ، هنر (http://www.flashkhor.com/forum/forumdisplay.php?fid=40) +--- انجمن: ادبیات (http://www.flashkhor.com/forum/forumdisplay.php?fid=39) +--- موضوع: هوای غربت بس ناجوانمردانه است! (/showthread.php?tid=250219) |
هوای غربت بس ناجوانمردانه است! - sober - 02-12-2015 محمود استادمحمد در «کافه مکادم» زندگی مهاجران سیاسی ایرانی را در ابتدای دههی شصت در کانادا به تصویر میکشد و از سرگشتگیها، دربدریها و سرخوردگیهای کسانی میگوید که با امیدهای واهی قدم در دنیای سیاست گذاشتند و زمانی که به خود آمدند،خود را اسیر غربت، تنهایی و رویاهای بر بادرفته دیدند. هوای غربت بس ناجوانمردانه است! کافه مکادم. محمود استاد محمد. تهران: انتشارات ققنوس. چاپ اول: 1391. 550 نسخه. 90 صفحه. 5000 هزار تومان «مکاَدَم نام گیاهی گلدانی است. همان گیاهی که در ایران به نام پیچ شناخته میشود. بوتهای کمتوقع و سختجان. در هر آب و هوایی زنده میماند و رشد میکند. مشهور است اگر قلمهاش را بین دو تا سنگ هم بگذاری ریشه میدواند و سبز میشود. شاخه در شاخه میپیچد و با سبزینهاش فضایی را پرطراوت میکند. این گیاه را نخستین بار مهاجری به نام مکآدم از اروپا به کانادا آورده است و در کانادا نشانهای است از مهاجر و مهاجرت.»[i] «کافه مکادم» آخرین نمایشنامهای است که از محمود استاد محمد، نویسنده و کارگردان برجستهی تئاتر ایران منتشر شده است. این نمایشنامه پیشتر در آذر و دی 89 در تالار چهارسو مجموعه تئاتر شهر تهران نیز به کارگردانی خود نویسنده روی صحنه رفته است. ماجراهای این نمایشنامه، چنانکه از عنوان آن نیز برمیآید، در یک کافه اتفاق میافتد؛ کافهای به نام «مکادم» در مونترال کانادا که پاتوق مهاجران سیاسی ایرانی در دههی شصت بوده است. اینطور که استاد محمد در مقدمهاش بر این نمایشنامه نوشته، این کافه واقعیت خارجی داشته، در خیابان سنلورن ـطولانیترین خیابان مونترال ـ واقع بوده و اعضای کنفدراسیون دانشجویی در سالهای دههی چهل آن را تاسیس کرده بودند. فضای نمایشنامه نیز تا همین اندازه به واقعیت تنه میزند؛ واقعیتی که چندان هم بیرنگ و بو نیست و از زندگی خاکستری و تلخ کادرهای ِ احزاب و سازمانهای کوچک و بزرگ سیاسی و کسانی که با رویاهای سیاسیشان راه مهاجرت را در پیش گرفتند، در غربت حکایت دارد. اما این فقط غم غربت نیست که بر زندگی آنها سنگینی میکند. رویاهایی هم که آنها با خود به دیار غربت آوردهاند، اینک به کابوسی بدل شده که یک لحظه دست از سرشان برنمیدارد و روزها و شبها، دوستیها و مراودهها، حرفها و فکرهایشان، همه را در تنش، توهم و گاه تزویری کوکانه غرق کرده است. نمایشنامهی «کافه مک اَدم» چارچوب داستانی منسجمی ندارد و اتفاقا همین از هم پاشیدگی به فضای پرتنش و درگیری آن دامن زده است. البته خواننده از میان دیالوگهای کافهچیها و مشتریها که مرتب قطع میشوند و در فضایی ناآرام و عصبی به پیش میروند، میتواند سرنخ ماجراهای تو در توی نمایشنامه را در دست بگیرد و کورمال کورمال همراه با کاراکترهای سرگشته و شیدای آن از حادثه تلخ و هولناکی که در راه خواهد بود، سردربیاورد. نمایشنامهی «کافه مک اَدم» چارچوب داستانی منسجمی ندارد و اتفاقا همین از هم پاشیدگی به فضای پرتنش و درگیری آن دامن زده است. البته خواننده از میان دیالوگهای کافهچیها و مشتریها که مرتب قطع میشوند و در فضایی ناآرام و عصبی به پیش میروند، میتواند سرنخ ماجراهای تو در توی نمایشنامه را در دست بگیرد و کورمال کورمال همراه با کاراکترهای سرگشته و شیدای آن از حادثه تلخ و هولناکی که در راه خواهد بود، سردربیاورد به رغم بگومگوهای پایانناپذیری که از همان ابتدا میان مشتریهای کافه در جریان است و اغلب پای کافهچیها را هم به میان میکشد، هستهی اصلی ماجراها حضور نابهنگام یک ناشناس در جمع مهاجران ایرانی در مونترال است به نام علیرضا، که دنبال شخصیتی مرموز و مبهم به نام شاهرخ شیرازی میگردد. آدمهای کافه که اغلب از مهاجران سیاسی به حساب میآیند، واکنشی دوگانه به این ماجرا نشان میدهند: برخی به دید سوءظن به او نگاه میکنند و برخی دیگر میخواهند به او کمک کنند. با این حال سرانجام مشخص میشود که آن ناشناس، خود شاهرخ شیرازی بوده و «علیرضا» چیزی بیش از یک اسم مستعار نبوده است. گویی شاهرخ شیرازی در تمام این مدت میخواسته خودش را پیدا کند، اما حقیقت وقتی فاش میشود که پلیس جنازهی او را که در سرما یخ بسته، در نزدیک یک قبرستان قدیمی در مونترال مییابد و خبرش در رسانههای محلی منتشر میشود. البته این اتفاقی است که نمایشنامه از همان ابتدا به استقبالش رفته است؛ چرا که مدام آدمهایی از بیرون کافه به درون آن میآیند که سرمای مونترال تا مغز استخوانشان نفوذ و منجمدشان کرده است. گویی آن آدمها تنها جای گرمی که در غربت گیرشان میآید، همین جمع همزبانانی است که گرچه هر یک گرایش سیاسیشان با آن یکی جور نیست و گرچه جز به زبان نیش و کنایه با آن یکی حرف نمیزند، اما بالاخره همزبان است و همین کفایت میکند. بیرون از این جمع ِ کوچکِ کافه مکادم، هوا بس ناجوانمردانه سرد است در غربت. کافی است در کافه مکادم یک بار دیگر باز شود. باز هم یکی دیگر از همین آدمهای همزبان را میبینی که از سرمای آن بیرون به گرمای این درون پناه برده است. «چنگیزی: هیس! [تلویزیون را خاموش میکند.] بذاریم ببینم چی شده؟ پروین: هر چی میخواست بشه، شده. تیام: ججون مردم مُرد رفت. جواد: کی مُرد تیام؟ تیام: شاهرخ شیرازی. جواد: پس عیرضا کی بود؟ هان؟ تیام: آقای چنگیزی، آقای چنگیزی. چنگیزی: هیشکی. اصلا علیرضایی در کار نبود. شاهرخ شیرازی خودش بود. تیام: خودِ کی؟ چنگیزی: علیرضا. تیام: پس اینکه میگفت نصف دنیا رو دنبالِ... جواد: پس دنبال کی میگشت؟ جواد: [تلخ و سرد و گزنده] دنبال حسین کرد شبستری. کتایون: دنبال خودش.»[ii] پی نوشت: [i] صفحهی 8 کتاب [ii] صفحهی 85 و 86 کتاب |