چند روایت معتبر درباره سهراب سپهری - نسخهی قابل چاپ +- انجمن های تخصصی فلش خور (http://www.flashkhor.com/forum) +-- انجمن: علم، فرهنگ، هنر (http://www.flashkhor.com/forum/forumdisplay.php?fid=40) +--- انجمن: ادبیات (http://www.flashkhor.com/forum/forumdisplay.php?fid=39) +--- موضوع: چند روایت معتبر درباره سهراب سپهری (/showthread.php?tid=249737) |
چند روایت معتبر درباره سهراب سپهری - sober - 25-11-2015 خیلی از کسانی که الان میگویند با سهراب رفیق بودیم، دروغ میگویند. من بارها در خیابان میدیدمش. هیچ کس توی ماشینش نبود. شاعر «صدای پای آب» از زبان همشهریهایش سهراب سپهری اگر بود، پانزدهم مهر امسال شمعهای 85 سالگیاش را فوت میکرد. ولی اول اردیبهشت 33 سال پیش از این دیار سفر کرد و ما را با شعرها و نقاشیهاش تنها گذاشت. این شاعر نوپرداز معاصر کاشانی از نظر اهمیت و محبوبیت دورههای مختلفی را طی کرده و موافقان و مخالفان خودش را داشته. ولی قطعاً اهمیت و تاثیرش بر شعر نو معاصر قابل چشم پوشی نیست. یکی از مهمترین دلایل محبوبیت سهراب برای علاقه مندانش، مثل هر شاعر و هنرمند دیگری هم خوانی آثارش با شخصیت او است. اما طبق معمول افراط و تفریط باعث شده اینجا هم تصویری تخت و تک بعدی از او در مخاطبان آثارش شکل بگیرد. این چند خاطره، روایت مستقیم یا غیرمستقیم چند تا از شاعران کاشانی و همشهری او است از برخورد خود یا اطرافیانشان با سهراب. خواندن آنها هاله تقدس را کنار میزند، به تصویر او بُعد میدهد و پازل شخصیتش را تکمیل میکند. من کجا؟ چوپان کجا؟ خیلی از کسانی که الان میگویند با سهراب رفیق بودیم، دروغ میگویند. من بارها در خیابان میدیدمش. هیچ کس توی ماشینش نبود. فقط یک مدت خانمی بود که با سر باز جلو مینشست. آن موقع توی کاشان خیلی نوبر بود و جلب توجه میکرد. ولی برای سهراب که سالهای زیادی را در خارج از ایران بود، طبیعی بود. شاید یکی از دوستان و آشنایان خارجیاش بود. شاید هم نامزدش بود و قصد ازدواج داشتند. عصرها میرفت کافه شربتی. یک روز چندتا دختر جوان از تهران آمده بودند که سهراب را ببینند و برای نقاشیهاش با او مصاحبه کنند. اتفاقاً آن روز سهراب به کافه نیامد. سراغش را از صاحب کافه ـ آقای شربتیـ میگیرند و او آدرس جایی را میدهد که گاهی سهراب عصرها به آنجا سر میزد؛ حوالی شهر، جایی در جاده جعفرآباد فعلی. دخترها سراغ به سراغ میروند آنجا. ولی سهراب تحویلشان نمیگیرد، مصاحبه هم نمیکند. برمیگردند کافه شربتی و از صاحب کافه گله میکنند که: «این همه میگویند سهراب سهراب، این بود؟ برای خودش آنجا میچرخید و قیافهاش هم مثل چوپانها بود.» بعد هم دلخور برمیگردند رو به تهران. روز بعد شربتی به سهراب میگوید: «تو که آبروی ما را پیش این دختر تهرانیها بردی؟!» ولی سهراب بدتر از او شاکی است که چرا آدرسش را بهشان داده. شربتی میگوید: «تازه اینقدر عصبانیشان کرده بودی که گفتند سهراب مثل چوپانها میماند.» سهراب عصبانی ترمیشود که چرا او را با یک چوپان مقایسه کردهاند. میگوید: «چوپان کجا و من کجا؟! او صد تا گوسفند را میبرد و میآورد، من چی؟» در حقیقت ناراحت میشود که چرا دخترهای تهرانی شأن یک چوپان را به اندازه او پایین آوردهاند. شب که خوابیدم هی چیزهایی که تو کتاب خوانده بودم، جلوی چشمم بالا و پایین میرفت. فکر میکردم گاو یا الاغی که یونجه را بفهمد اصلاً هم خندهدار نیست. از همان شب شاعر شدم روزی که شاعر شدم من هنوز یک بچه محصل بودم. یک روز عصر که رفتم خانه خالهام، دیدم یک بسته خیلی بزرگ کتاب کنار حیاطشان است. اهل کتاب و اینچیزها نبودند. گفتم: «اینها از کجا آمده؟» خالهام با تشر گفت: «دست به اینها نزنیها! مال خانم دکتره.» گمانم منظورش دکتر فیلسوفی بود که تقریباً همسایهشان بود. خانه نبودند یا اشتباهی آورده بودند آنجا. گفتم چشم، ولی تا رفت پسوپیش بشود، یکی از کتابها را از لای بستهبندیاش که پاره شده بود کشیدم بیرون. روش نوشته بود «هشت کتاب». رفتم جایی که خالهام نبیند، شروع کردم ورق زدن. بیشتر صفحهها سفید بود و وسطش چند کلمهای زیر هم-زیر هم نوشته بود. با خودم گفتم: «چرا اینجوری نوشته بود و کاغذِ نبودی را حرام کرده؟ اگر مادر من بود، کلی دعواش میکرد. بعد هم میداد جاهای سفید کتاب را مشق بنویسم.» شروع کردم به خواندن. یکجور خاصی بود. مثل نوشتههای معمولی نبود. کمکم سروکله بچهها هم پیدا شد. کتاب را قایم کردم که نبینند و خاله خبردار نشود بسته کتاب خانم دکتر را باز کردهام. ولی فایدهای نداشت. فهمیدند و ولکن نبودند بفهمند چه کتابی است و از کجا آوردهام. ازم گرفتند و شروع کردند به خواندن. هی خواندند و خندیدند. من هم همینطور. وقتی رسیدیم به «من الاغی دیدم، یونجه را میفهمید»، ریسه میرفتیم. یعنی چی که الاغ یونجه را بفهمد؟! هیخواندیم، هی خندیدیم. هیخواندیم، هی خندیدیم. ولی باز هم دوست داشتیم بخوانیم. مسخره و خندهدار بود، ولی مثل نوشتههای معمولی هم نبود. مثل شعر بود، آهنگین بود. بچهها گفتند دیوانه بوده که اینها را نوشته. تازه پلهپلهای هم نوشته و مثل آدم درست و زیر هم ننوشته. من گفتم: «مثل شعر میمونه.» شاعر «صدای پای آب» از زبان همشهریهایش بچهها کلی مسخرهام کردند. گفتند: «کی تا حالا اینجوری شعر گفته؟» من هم بیخیال شدم. دوست نداشتم بچهها مسخرهام کنند. بعد که خوب خواندند و خندیدند و خسته شدند، کتاب را انداختند و رفتند. کلی کر و کثیف شده بود و شیرازهاش شل شده بود از بس کشیده بودند. یکی دو تا از برگهای وسطش هم کنده شده بود. از روی شماره صفحه درستش کردم و یواشکی بردم گذاشتم سر جاش. دوباره از همان جایی که بسته پاره شده بود، سُراندم تو. خدا خدا میکردم خالهام نبیند. شب که خوابیدم هی چیزهایی که تو کتاب خوانده بودم، جلوی چشمم بالا و پایین میرفت. فکر میکردم گاو یا الاغی که یونجه را بفهمد اصلاً هم خندهدار نیست. از همان شب شاعر شدم. سگ ولگرد با بچهها یک سگ شَل و مریض پیدا کرده بودیم. افتاده بودیم دنبالش و با سنگ و چوب کتکش میزدیم. سگ بیچاره هم میشلید و فرار میکرد. با هر ضربه زوزهای میکشید، ولی کاری هم از دستش برنمیآمد. نمیتوانست تند بدود و از دست زباننفهمهایی که اسباببازی خوبی برای ظهر دمکرده تابستانشان پیدا کرده بودیم، نجات پیدا کند. یکهو برخوردیم به مردی که ریش و موی بلندی داشت. گفت: «بیایید برایتان عکسش را بکشم.» یکجوری گفت که نتوانستیم بگوییم نه. یک تکه گچ از روی زمین برداشت و روی یک در چوبی کهنه و متروکه شروع کرد به کشیدن. همه بچهها محو حرکت دستش شده بودند. سگه ایستاد که چرا بچهها نمیآیند. بیچاره شرطی شده بود. آنقدر محو نقاشیاش شده بودیم که سگه یادمان رفت. او هم در این مدت دمش را گذاشت روی کولش و بدو که رفتی. مرد هی نگاه به سگ میکرد و مثلاً با نگاه کردن به او نقاشیاش را میکشید. ولی سگ روی در هیچ شباهتی به آن سگ شل و مریضی که بچهها سنگش میزدند نداشت. میخواست ببیند سگه کی از جلوی چشم بچهها فرار میکند. وقتی سگه گم شد، او هم نقاشیاش را تمام کرد و رفت. این نقاشی تا مدتها روی این در خانه بود. بعداً فهمیدیم سهراب بوده. نگذاشته سگ بدبخت را اذیت کنیم، بدون اینکه حتی یک کلمه نصیحتمان کند. RE: چند روایت معتبر درباره سهراب سپهری - Actinium - 30-11-2018 نقل قول: به نظرم کارش زیاده روی بوده. خوب جواب ملت رو می داد. |