رویا و خیال یک واقعیت است,خیال پرداز باش - نسخهی قابل چاپ +- انجمن های تخصصی فلش خور (http://www.flashkhor.com/forum) +-- انجمن: علم، فرهنگ، هنر (http://www.flashkhor.com/forum/forumdisplay.php?fid=40) +--- انجمن: پزشکی (http://www.flashkhor.com/forum/forumdisplay.php?fid=57) +---- انجمن: روان شناسی (http://www.flashkhor.com/forum/forumdisplay.php?fid=63) +---- موضوع: رویا و خیال یک واقعیت است,خیال پرداز باش (/showthread.php?tid=248799) |
رویا و خیال یک واقعیت است,خیال پرداز باش - ЯΣΨΗΛΝЕH - 05-11-2015 رويا و خيال يك واقعيت است, خيال پرداز باش. فردريش نيچه ميگويد: «بزرگترين فاجعه آن روزي به سراغ بشريت ميآيد كه خيالپردازان ناپديد گردند» سراسر تكامل انسان به اين سبب بوده است كه انسان دربارهاش خيالپردازي كرده است. آن چه ديروز يك رويا بود، امروز يك واقعيت است و آن چه امروز يك روياست، فردا به واقعيت خواهد پيوست. همهي شاعران، موسيقيدانان و عارفان خيالپردازند. در حقيقت خلاقيت محصول نوعي خيالپردازي است. اما اين روياها آن روياهايي كه زيگموند فرويد به تحليل آن ميپرداخت، نيست. بنابراين بايد بين روياي يك شاعر، يك مجسمهساز، يك معمار، يك عارف و يك رقصنده از يك سو و روياي يك ذهن بيمار از سوي ديگر تمايز قائل گرديد. بسيار مايهي تأسف است كه زيگموند فرويد دربارهي خيالپردازان بزرگي كه شالودهي كل تكامل انساني را تشكيل ميدهند، دست روي دست گذاشته است. او فقط با رويكردي روانشناختي به افراد بيمار نزديك شد و از آن جا كه كل تجربهي زندگياش تحليل روياهاي افراد جامعهستيز و رواني بود، خود واژهي خيالبافي مطرود و منفور ماند. هر چند ديوانه به خيالبافي ميپردازد، اما خيالاتي كه در سر ميپرورد، براي خود او نيز مخرب است. فرد خلاق خيالبافي ميكند، اما روياهايش دنيا را غنا ميبخشد. به ياد ميكلآنژ ميافتم. او داشت از بازاري كه در آن همه نوع سنگ مرمر يافت ميشد، عبور ميكرد كه چشمش به سنگ زيبايي افتاد. قيمت را جويا شد. صاحب مغازه گفت: «ميتواني اين سنگ را مجاني برداري، چون مدتي است اين جا افتاده و فضاي زيادي را اشغال كرده … دوازده سال است كه هيچ كس حتي احوالش را نپرسيده. من هم چشمم آب نميخورد اين تخته سنگ حتي به درد لاي جرز بخورد.» ميكل آنژ سنگ را برداشت و تقريباً يك سال تمام بر روي آن كار كرد و چه بسا زيباترين مجسمهاي را كه تا به حال دنيا به خود نديده است را ساخت و همين چند سال پيش ديوانهاي سعي كرد آن را نابود كند. اين مجسمه كه در واتيكان قرار داشت مجسمهاي از عيسي مسيح پس از باز شدن از صليب بود كه بر روي پاهاي مادرش، مريم مقدس، بيجان دراز كشيده بود. من فقط عكس آن را ديدهام، اما اين مجسمه چنان طبيعي و زنده است، كه گويي عيسي هر آن قرار است از خواب بيدار شود. و او با چنان هنرمندي بينظيري آن مرمر را تراشيده بود كه ميتوانستي اين هر دو را احساس كني ـ قدرت مسيح و شكنندگي مسيح. و اشك در چشمان مريم مقدس، مادر عيسي مسيح، حلقه زده … چند سال پيش بود كه ديوانهاي با چكش به جان اين شاهكار ميكل آنژ افتاد و وقتي دليل اين كار را از آن ديوانه پرسيدند، جواب داد: «من هم ميخواهم مشهور شوم. ميكل آنژ يك سال جان كند تا مشهور شد. من فقط بايد پنج دقيقه وقت ميگذاشتم تا كل مجسمه را خراب كنم و الان اسم من تيتر اول روزنامههاي سراسر دنيا شده است! هر دو نفر بر روي سنگ مرمر واحدي كار كرده بودند، يكي آفرينشگر بود و ديگري فقط يك ديوانهي زنجيري. پس از يك سال كه ميكل آنژ كار مجسمه را به پايان رساند، از سنگفروش خواست كه به منزلش بيايد تا چيزي را به او نشان دهد. سنگفروش كه نميتوانست آن چه را ميبيند باور كند، گفت «اين مرمر زيبا را از كجا آوردهاي؟» و ميكل آنژ گفت: «به جا نياوردي؟ اين همان سنگ بدقوارهاي است كه دوازده سال آزگار جلوي مغازهات خاك خورد.» و من اين واقعه را خوب به خاطر سپردهام كه سنگفروش پرسيد: «چي شد فكر كردي كه اين سنگ بدقواره ميتواند به چنين مجسمهي زيبايي تبديل شود؟» ميكل آنژ گفت: «من در اين باره فكر نكردم. من روياي ساختن چنين مجسمهاي را در سر داشتم و وقتي از كنار آن قطعه سنگ ميگذشتم، ناگهان مسيح را ديدم كه مرا صدا ميزد: «من در اين سنگ محبوسم. آزادم كن، كمك كن تا از اين سنگ بيرون بيايم.» و من دقيقاً همان مجسمه را در آن سنگ ديدم. بنابراين من فقط كار ناچيزي انجام دادم؛ من بخشهاي اضافي و غير ضروري سنگ را كندم و بيرون ريختم تا مسيح و مادرش هر دو از اسارت خويش آزاد گرديدند.» چه خدمت بزرگي براي بشريت بود اگر فردي با قابليت زيگموند فرويد، به جاي روانكاوي بيماران رواني و تحليل روياهاي آنها، بر روي روياها و خيالپردازيهاي كساني كار ميكرد كه از نظر روانشناسي سالم بودند و نه تنها سالم كه افرادي خلاق و آفرينشگر بودند. تحليل روياهاي اين عده نشان خواهد داد كه همهي روياها واپس خورده نيستند، بلكه روياهايي هستند كه از شعوري خلاقتر از مردمان عادي نشأت گرفتهاند. و روياهاي آنها بيمارگونه نيست، بلكه به طرزي واقعي و اصيل سالم است. سراسر تكامل انسان و آگاهي او به وجود همين خيالپردازان بستگي داشته است. كل هستي يك واحد ارگانيك است. شما فقط دست به دست همنوعان خود نميدهيد، بلكه دست به دست درختان هم ميدهيد. شما نه تنها با هم نفس ميكشيد، بلكه كل كائنات با هم نفس ميكشد. جهان در يك هارموني عميق به سر ميبرد. تنها انسان زبان هارموني را فراموش كرده است و من اين جا هستم كه آن را به يادت آورم. ما در حال خلق هارموني نيستيم؛ هارموني واقعيت ماست. اين درست همان چيزي است كه از ياد بردهاي. چه بسا به قدري بديهي است كه شخص تمايل دارد آن را فراموش كند شايد هم در هارموني به دنيا آمده باشي؛ تو چه طور ميتواني در فكر آن باشي؟ در حكايتي قديمي آمده است كه ماهييي كه سرآمد مغز متفكران بود، از ماهي ديگري پرسيد: «دربارهي اقيانوس خيلي چيزها شنيدهام، پس اين اقيانوس كجاست؟» و آن ماهي در اقيانوس بود و همهي عمرش را در اقيانوس به سر برده بود؛ هرگز هيچ جدايي يا مفارقتي از آن اتفاق نيفتاده بود. او هرگز اقيانوس را به عنوان شيئي مجزا از خود نديده بود. ماهي پيري آن فيلسوف جوان را در گوشهاي گير آورد و به او گفت: «اقيانوس همان است كه در آن زندگي ميكنيم.» اما فيلسوف جوان گفت: «شوخيات گرفته؟ اين آب است و تو به اين ميگويي اقيانوس؟ من بايد بيشتر تحقيق كنم و از افراد عاقلتري حقيقت را جويا شوم.» يك ماهي فقط هنگامي اقيانوس را ميشناسد كه ماهيگيري او را بگيرد، از اقيانوس بيرون بياورد و بر روي شنها پرتابش كند. بعد او براي نخستين بار درمييابد كه هميشه در اقيانوس زندگي ميكرده است، اقيانوس زندگي اوست و بدون اقيانوس نميتواند زنده بماند. اما در مورد انسان مشكل اينجاست كه نميتوان او را از هستي بيرون آورد. هستي لايتناهي است. هيچ ساحلي ندارد كه به دور از هستي بر روي آن قرار بگيري و از آن جا هستي را مشاهده كني. هر جا كه باشي، جزوي از آن خواهي بود. ما همه با هم نفس ميكشيم. ما همه اعضاي يك اركستر هستيم. درك اين موضوع تجربهي عظيمي است ـ آن را خيالبافي نخوان، كه خيالبافي و روياپردازي از سر دولت زيگموند فرويد معناي تلويحي بسيار نادرستي را يدك ميكشد، و گرنه اين يكي از زيباترين و شاعرانهترين واژههاست. و فقط ساكت بودن، فقط شادمان بودن، فقط بودن ـ در اين سكوت احساس خواهي كرد كه در پيوند با ديگران هستي. وقت فكر كردن تو از ديگران جدا هستي، زيرا افكاري در ذهنت به تجلي و درخشش درميآيند كه با افكار فردي ديگر متفاوت است. اما اگر هر دو خاموش باشيد، آن گاه همهي ديوارهاي موجود در بين شما دو نفر محو ميگردد. دو سكوت نميتواند دو تا باقي بماند. آنها يكي ميشوند. همهي ارزشهاي والاي زندگي ـ عشق، سكوت، سعادت، جذبه، فارسايي ـ تو را از يك وحدانيت جهان شمول آگاه ميسازد. هيچ كس ديگري جز تو وجود ندارد؛ ما همه چهرههاي متفاوتي از يك واقعيت، ترانههاي رنگارنگي از يك آوازهخوان، رقصهاي مختلفي از يك رقصنده هستيم. ما همه پردههاي نقاشي متفاوتي هستيم ـ اما نقاش يكي است. ولي نامش را رويا نگذار، زيرا با رؤيا خواندن آن تو نميفهمي كه رؤيا يك واقعيت است. و واقعيت ميتواند بسيار زيباتر از هر رويايي باشد. واقعيت بسيار وهمانگيز، الوانتر، مسرتبخشتر، پر جذبه و شورانگيزتر از آن است كه قادر باشي تصورش را بكني. اما ما در ناآگاهي به سر ميبريم… نخستين ناآگاهي ما اين است كه فكر ميكنيم از همه جداييم. اما من تأكيد ميكنم كه هيچ انساني جزيره نيست؛ ما همه بخشي از يك قارهي وسيع هستيم. تنوع وجود دارد، اما چيزي نيست كه ما را از هم جدا كند. تنوع به زندگي غناي بيشتري ميبخشد و بخشي از ما در كوههاي هيمالياست، بخشي در ستارگان و بخشي در گلهاي سرخ. بخشي از ما در پرندهاي در پرواز به سر ميبرد و بخشي در سبزي درختان. ما همه جا پخش هستيم. تجربه كردن آن به عنوان واقعيت، كل نگرش تو را نسبت به زندگي، هر عمل تو را و خود و وجودت را دگرگون خواهد كرد. تو آكنده از عشق خواهي شد. سراسر وجودت آكنده از تكريم به زندگي خواهد شد. تو براي نخستين بار ـ به زعم من ـ به راستي متدين خواهي شد ـ نه يك مسيحي، نه يك هندو، نه يك يهودي، كه متديني خالص و راستين. واژهي (دين) واژهاي زيباست و از ريشهاي مشتق ميشود كه معنايش گردهم آوردن كساني است كه از روي ناآگاهي و جهل متفرق گرديدهاند؛ به دور هم جمع كردن آنها، بيدار كردن آنها، به طوري كه بتوانند ببينند كه از هم جدا نيستند. آن وقت تو نميتواني حتي به يك درخت صدمه بزني. آنگاه عشق، رأفت و همدردي تو به تمام معنا خودانگيخته است ـ نه اكتسابي، نه از روي انضباط. اگر عشق انضباط باشد، ساختگي است. اگر عدم خشونت اكتسابي باشد، دروغين است. اگر همدلي را از بيرون به كسي تزريق كرده باشند، كاذب است. اما اگر خود به خود بيهيچ تلاشي از درون جوشيده باشد، از واقعيت ژرف و بينظيري برخوردار خواهد بود. در گذشته به اسم دين جنايات بسياري صورت گرفته است: مردم بيشتر به دست افراد به ظاهر مذهبي كشته شدهاند تا ديگران. يقيناً اين جور مذاهب همگي كاذب و ساختگي بودهاند. روزي از ولز كه اثر بينظيرش «تاريخ جهان» را به تازگي به چاپ رسانده بود، پرسيدند: «دربارهي تمدن چه فكر ميكنيد؟» و او گفت: «ايدهي خوبي است، اما يكي بايد آستين بالا بزند و آن را به وجود بياورد.» تا به امروز نه ما متمدن بودهايم، نه با فرهنگ و نه متدين. ما به نام تمدن، فرهنگ و دين همه نوع اعمال وحشيانه، بدوي، مادون انساني و حيواني انجام دادهايم. انسان از واقعيت بسيار به دور افتاده است. او بايد چشمش را به اين حقيقت باز كند كه ما همه يكي هستيم. و اين يك فرضيه نيست؛ اين بدون استثناء تجربهي همهي مكاشفهگران در همهي اعصار بوده است كه سراسر هستي يكي است ـ يك واحد ارگانيك. بنابراين هيچ تجربهي زيبايي را با رويا عوضي نگير. رويا خواندن اين تجربه، بر واقعيت آن خط بطلان ميكشد. روياها را بايد به واقعيت تبديل كرد، نه واقعيت را به رويا. |