رمان نو/مقاله ادبی - نسخهی قابل چاپ +- انجمن های تخصصی فلش خور (http://www.flashkhor.com/forum) +-- انجمن: علم، فرهنگ، هنر (http://www.flashkhor.com/forum/forumdisplay.php?fid=40) +--- انجمن: ادبیات (http://www.flashkhor.com/forum/forumdisplay.php?fid=39) +--- موضوع: رمان نو/مقاله ادبی (/showthread.php?tid=247437) |
رمان نو/مقاله ادبی - sober - 20-10-2015 رمان نو صفت نو، فىنفسه، نه بهتر از صفت دیگرى است و نه بدتر، بلکه بهخودىخود بر چیزى دلالت نمىکند و از دیرباز مىدانیم که این صفت در ادبیات ما به همه آثار بزرگ گذشته که نمایانگر این تحول دائمى و ضرورى قالبها بودهاند اطلاق شده است – تحولى که بدون آن، هنر داستاننویسى و بهطورکلى هنر، نه مىتواند پیش برود و نه زنده بماند. (اثر استاندال نیز به اندازه اثر پروست “نو” بوده است.) پس اگر در آغاز دهه پنجاه، این صفت دقیقا براى نشان دادن نوع خاصى از رمان بهکار رفته است، که برخلاف سنت رایجشکل گرفته بود، طبعا مىبایستى دلایلى خاص داشته باشد. تنها در پرتو اصل آثار و نیز اصولى چند مىتوان به این دلایل پى برد……… ۱٫ چارچوبه نظرى و عقیدتى از برخى دادههاى کماهمیت نباید غافل بود. اگر ناشر جوانى بهنام ژروم لندون، (Jerome Lindon) مسئولیت انتشارات مینویى، (Minuit) [نیمهشب ] را به عهده نگرفته بود و همزمان با فعالیتسیاسى متهورانه، بهچاپ و انتشار یک رشته کتابهاى غریب دست نمىزد که ناشران دیگر از چاپشان ابا داشتند، شاید هرگز “رمان نو” به وجود نمىآمد. این نام معمولا مىتواند این تصور را ایجاد کند که پاى گروه و نهضت و مکتبى در میان است. اما چنین تصورى اشتباه است، زیرا آثار نویسندگان رماننو هیچ شباهتى با هم ندارند، اما یک رشته از شرایط تاریخى و اجتماعى و اقتصادى این تصور را تقویت کرده است. لوسین گلدمن، ( ۱۹۱۳-۱۹۷۰) (Lucien Goldman) بههنگام تحلیل این شرایط، به این گمان رسیده است که این ادبیات تازه داستانى در عصرى پیدا شده بود که تحولات جامعه، ظهور پدیدههاى تازه و انفعالىشدن روزافزون افراد در یک نظام مصرفى منجر به این مىشد که براى اشیاء نوعى برترى نسبتبه آدمها قائل شوند (فراگرد شىءوارگى، (Rification) که لوکاچ مطرح کرده است). گولدمن با توجه به این دید، خبر از ظهور رئالیسم تازهاى داده است که در آن برترى با “شىء” خواهد بود. در واقع بهنظر مىرسد او فراموش کرده است که ماجراى “رمان نو” شاید در درجه اول یک ماجراى دال، (Signifiant) است و اگر انقلابى روى داده است، در درجه اول حاصل کسب آگاهى نسلى از نویسندگان از نقش قالبهاى کلامى و صور بلاغى، قدرتهاى “مولد” نوشته و زبان در همه آفرینشهاى داستانى است. تردیدى نیست که این کسب آگاهى بر ضد اگزیستانسیالیسم بوده است که در ادبیات براى “پیام” حق تقدم قائل بود و نوعى گفتمان متعهد را مىپسندید که در حوالى ۱۹۵۰ با قدرت ضعیفى به میدان تاثیرگذارى در تاریخ قدم گذاشته بود. (رمان نو همزمان بود با جنگ الجزایر و بازگشت ژنرال دوگل به قدرت.) عقبنشینى اگزیستانسیالیسم محسوس بود و هرچند که مىشد درسهایى از شیوه نگارش سارتر یا کامو (که با اینحال، رب – گریه انتقاد از او را فراموش نکرد) گرفت، نویسندگان از تورم کلامى، “عقاید” و پرگوییها دور مىشدند: توسل به اشیاء و به صور توصیفى، درمان این بیماریها و ابراز نوعى بىاعتمادى به آنها بود. ضمنا ترجیح مىدادند که از آن به بعد، به آثار مهم ادبیات جهانى متکى باشند که نویسندگانش در نیمه اول قرن، بلندپروازیهایى در ساختار و شکل اثر از خود نشان داده و، در عینحال، معناى تازهاى به ترکیب و دید داستانى بخشیده بودند: جویس، فاکنر، کافکا، ویرجینیا ولف و کمى بعد بورخس; و در نحله فرانسوى، پروست. نویسندگان رمان نو این وجه مشترک را دارند که این تاثیرات را عمیقا درونى کردهاند. بهتر است اضافه کنیم که سینما، این هنر برتر قرن بیستم نیز، همانگونه که تعدادى از اولین متون نظریشان نشان مىدهد، بر نوشته آنها و تلقیشان از داستان تاثیر گذاشته است. مجموعه این شرایط و تاثیرات به نوعى پژوهش منجر شد و بهسرعتشکل کوششى را گرفتبراى قرار دادن یک زبان روایى – که در درجه اول در سطح صورى “عمل مىکرد” – بهجاى رمان سنتى. رولان بارت، (۱۹۱۵-۱۹۸۰) (Roland Barthes) در مقالههاى مشهورش که همزمان با اولین کتابهاى آلن رب – گریه (در سالهاى ۱۹۵۴ و ۱۹۵۵) منتشر مىشد و تفسیرهاى انتقادىاش اهمیت تعیینکنندهاى براى این نوع ادبى نوزاد داشت، آن را ادبیات عینى، (Objective) یا ادبیات تحتاللفظى، ( Litterale) مىنامید و از اینکه مىدید این نوع ادبى مىخواهد “حتى قالب داستان را گندزدایى کند” و شاید بتواند شرایط “غیرشرطىشدن خواننده را در قبال هنر ماهیتگراى بورژوایى فراهم آورد” سختخوشحال بود. ۲٫ راهها، بدگمانیها، پژوهشها حقیقت این است که این تجربه از خلا سر بر نیاورده بود. از یک دهه قبل راههاى تازهاى گشوده شده، زمینههاى ناشناخته کشف شده بود. نمىتوانیم از رمان نو سخن بگوییم بىآنکه بهخاطر بیاوریم که آثار بکت و ناتالى ساروت از دهه چهل شکل گرفته، راه را براى پژوهشهاى آینده گشوده بودند. ساموئل بکت نوشتن وات، (Watt) را در ۱۹۴۵ به پایان مىبرد و مرفى، (Murphy) را در ۱۹۴۷ منتشر مىکند. او که آثارش را به دو زبان فرانسوى و انگلیسى مىنویسد، در هر دو زبان نوعى زبان داستانى ابداع کرده است که در آن طنز ایرلندى و ریشخند بهسرعت در کنار نوعى لحن تراژیک نوشته، جاى خود را باز مىکنند. اما باید منتظر انتشار مولوى، (Molloy) در ۱۹۵۱ بود تا ابعاد حقیقى آثار او آشکار شود. این کتاب، خواننده را به حیرت مىاندازد، تکان مىدهد و پریشان مىکند; اما مانند پدیدهاى تازه و بىسابقه خود را تحمیل مىکند. برنار پنگو، (BernardPinggaud) که این مساله را بهخوبى تشخیص داده است مىگوید: “از سال ۱۹۵۰ مساله اساسى ادبیات، مساله “پوچى” است. اولین خوانندگان مولوى آن را کاملا دریافتهاند و انسان باید کور باشد تا آن نفى ریشهاى را که در این رمان دستاندرکار است نبیند. یکى آن را “اودیسه هیچانگارى” مىخواند، دیگرى “وقایعنگارى فساد و تلاش” نام مىدهد، سومى به اعتراض، از “اقدامى براى بىاعتبار ساختن انسان” سخن مىگوید [ ... ] بکت عصیان نمىکند، ارائه مىکند. او براى داورى درباره پوچى در بیرون از آن قرار نمىگیرد; در درون آن مسکن مىسازد، به میل خود در آن بیهودگى اولیه فرو مىرود که قهرمانانش از آن خلاصى ندارند. اما چون کلمات، درهرحال، به چیزى دلالت مىکنند، در اینجا به سوى خود زبان برمىگردند. براى نخستینبار در مولوى ادبیات مىکوشد که فقط خودش را نشان دهد، و وقتى که ماکس – پل فوشه، ( Max-Pol Fouchet) از “حجم شاعرانه” اثر سخن مىگوید، عملا به غرابت و تازگى حقیقى آن است که اهمیت مىدهد; یعنى که، این حماسه استهزاءآمیز، در درجه اول، حماسه زبان و ماجراى واژگان است.” بکت در کتابهاى بعدىاش: مالون مىمیرد، (۱۹۵۱) (Malone Meurt) ،نامناپذیر، (۱۹۵۳) (Innommable) و چگونه است؟ (۱۹۶۱) (Comment C|est?) در تصویر نوعى “تقلیلاللسان” باز هم فراتر مىرود و بر تعداد شخصیتهاى خزنده و محتضر و کرموار که در پرت و پلاگوییهاى خویش غرق مىشوند، مىافزاید. در عینحال، بکت در تئاتر خود به آنها نوعى زندگى و حضور نمایشى مىدهد، به عنوان مثال در در انتظار گودو (۱۹۵۲). اما کار کلام در این میان تعیینکننده است: کلام به ویرانى و سکوت و بهمرگ رهبرى مىکند، اما تقریبا اصل داستان را و ماده داستانى بنیادین کتاب را تشکیل مىدهد. به این ترتیب، مرحلهاى پشتسر گذاشته شده است. نوع تازهاى از رمان – هرچند که منطق آن بهطور غمانگیزى استهزاءآمیز باشد – دیگر نمىتواند خارج از “کارکرد” زبان و ساختمان روایى آن وجود داشته باشد. ناتالى ساروت، (۱۹۰۲ -) (Nathalie Sarraute) نیز بسیار زود، اندیشیدن درباره مساله رمان مدرن را آغاز کرده است. از همان سال ۱۹۳۹ با دادن عنوان تروپیسم، (Tropismes) (واکنشها) به یکى از آثار اولیه خود، کلمهاى ابداع کرد که براى توصیف نوعى کاوش “روانى – نوشتارى” با نگارش ظریف و حرکات نامحسوس ضمیر که نویسنده خود را تسلیم آنها مىکرد، رواج فراوان پیدا کرد. گذشته از آن، سارتر که در ۱۹۴۹ مقدمهاى بر اولین رمان او تصویر یک ناشناس، (Portrait d|un Inconnu) نوشت، درحالىکه به آن رمان عنوان ضد رمان (عنوانى که مىتوانست، به یک مفهوم، به رمان نو در مجموع خود اطلاق شود) مىداد، توجه خواننده را به جنبه اعتراضى که در این آثار وجود داشت جلب کرد. ضمنا خود ناتالى ساروت نیز در مجموعه مقالاتى که تحت عنوان عصر بدگمانى، (L|re du Soup ;on) (1) فراهم آورده بود، بهروشنى، مقاصد و یا بهتر بگوییم “سؤالهاى” خود را مطرح مىکرد. مىگفت که “بدگمانى” کشف نوعى سوءظن متقابل بین نویسنده و خواننده است; درباره صحتیا اعتبار برخى از مفاهیم (بهویژه مفهوم “شخصیت”) که سابقا بهخوبى کارآمد بودند و حال آنکه امروزه فرسوده شدهاند. پس این ضرورت احساس مىشود که انواعى از قالبهاى داستانى جایگزین شوند که همان قالبهاى “رمان بالزاکى” نباشند. ساروت به سهم خود نوعى کاربرد ناپیوسته و موجز و دقیق زبان روایى را پیشنهاد مىکرد که از خلال بافت محکم گفتگوها و “گفتگوهاى مخفى” (که ایوى کامپتن بارنت، (۱۸۶۴-۱۹۶۹) (Ivy Compton-Burnett) نویسنده انگلیسى ذوق آن را در وى ایجاد کرده بود) برخوردهاى بىشمار و خشونتهاى دائمى را که جوهر زندگى ضمیر آدمى هستند، بازسازى کند. او با صبر و حوصله و بهخوبى، در یک رشته کتابهایى بر گرد ماجراهاى بیهوده بورژوایى و خانوادگى، مجموعهاى از تروپیسمها و “قالب”هاى کوتاه و در هم پیچیده را فراهم مىآورد: مارترو، (۱۹۵۳) ( ;میوههاى زرین، ;(۱۹۶۳) (Les Fruits d|or) و در سالهاى بعد، صدایشان را مىشنوید؟ (۱۹۷۲) (Vous les Entendez?) و کودکى، .(۱۹۸۲) (Enfance) رمانهایى که با شیوه مخصوص خود، شهادت اجتماعیى درباره دنیاى محدودى بهدست مىدهد که ناتالى ساروت آنرا – همانطور که پروست دنیاى خود را مىشناخت – خوب مىشناسد. اما بهویژه بهخشونت ضمنى نهفته در هر زبانى که به درجه معینى از بارورى رسیده است این امکان را مىدهد که در چارچوبه “سلولهاى” داستانى از نوع تازه بیان شود. پس سخن از نوعى رمان پژوهشى در میان است، اما نه از نوع آزمایشگاهى که در آن رئالیسم اجتماعى یا روانشناختى در برابر جریان آزاد تخیل داستانى از میان نمىرود، بلکه پژوهشى که تلاشى استبراى منفجرساختن بناى سنت و تردید در آن طرز تلقى از داستاننویسى که قراردادى شده است. ۳٫ توصیف بصرى این تردید و بىاعتبارسازى را آلن رب – گریه، (۱۹۲۲ -) (Alin Robbe-Grillet) باز هم بهصورت قاطعترى اعمال کرد. اگر نام او بهطور کلى ارتباط تنگاتنگى با اندیشه رمان نو دارد، از اینروست که هیچکس بهتر از او احساس نگارشى تازه و قطع رابطههایى را که این نگارش ایجاب مىکند نداشته است. او این مساله را در نخستین مقالات نظرى خویش بهخوبى تحلیل کرده است. این مقالهها، بهرغم شیوه بسیار تجربیشان، تصویرگر خودآگاهى حادى از مسائل رمان مدرن هستند. راهى براى رمان آینده، (۱۹۵۶) (Une Voie Pour Le Roman Futur) سراسر ادبیاتى را که بر پایه تقدم روانشناسى و “اعماق درون” بنا شده استبه محاکمه مىکشاند; متافیزیک انسانمدارانه را که این ادبیات بر آن متکى است افشا مىکند و مىگوید: “دنیا نه بامعناست و نه بىمعنا; فقط هست. و جالبتوجهترین نکته همین است. و ناگهان این بداهتبا چنان نیرویى به ما ضربه مىزند که بر ضد آن هیچ کارى از ما برنمىآید. به یکباره همه ساختمان زیبا در هم مىریزد: وقتىکه ناگهان چشم باز مىکنیم، یک بار دیگر ضربه این واقعیتسرکش که تظاهر مىکردیم از عهدهاش برآمدهایم بر ما فرود مىآید. در اطراف ما اشیاء، بىاعتنا به گروهى از صفات جانگرایانه یا خانگى که به آنها دادهایم، سر جاى خود هستند. سطح آنها صاف و هموار، دستنخورده، بدون درخشش مشکوک یا شفافیت است.” رب – گریه نتیجه مىگرفت که ضرورت دارد با نوشتهاى دلالتگر و توصیفى، این سطح را محسوس کنیم و به سراغ “قلب رمانتیک اشیاء” نرویم. در طبیعت، اومانیسم، تراژدى، (۱۹۵۸) (Natur, Humanisme, Tragedie) نشان مىداد که چنین نوشتهاى پادزهر ضرورى هرگونه گفتمان داستانى اشباعشده از “انسانگونهانگارى”، (Anthropomorphisme) است که استعاره در آن حاکم است و کامو و سارتر هم نتوانستهاند در دام آن نیفتند. بهنظر او “تراژیککردن” دنیا اساس چنین نوشتهاى بود و نجات از آن امکان نداشت مگر با انصراف از تعدادى “مفاهیم منسوخ” از قبیل شخصیتپردازى، سرگذشت، تعهد، تقابل بین قالب و محتوا; و تسلیمشدن به انضباط دقیق توصیف صفت “بصرى”; صفتى که به “اندازهگیرى، تعیین موضع، تحدید و توصیف قانع باشد باید راه دشوار هنر داستانى تازه” را نشان دهد. رب – گریه کوشیده است تا کارآمدبودن این “توصیف خلاق” را، که ژان ریکاردو، (۱۹۳۲ -) (Jean Ricardou) بعدها تئورى آن را داد، در آثار خود نشان دهد. در اولین اثرش پاککنها، (۱۹۵۳) (Les Gommes) هرچند که به نوعى طرح رمان پلیسى وفادار مانده است که از نمادگرایى و تمثیل نیز بىبهره نیست، از همان آغاز لحنى تازه و غیرعادى پیدا مىکند که خواننده را وادار مىسازد وارد عرصه ادراکى شود که به دقت ترسیم شده است و نیز تسلیم نوعى فاصلهگذارى با متن و “دیدى متفکرانه” شود (براى یادآورى عنوانى که رب – گریه به تعدادى از داستانهاى کوتاه عکسهاى فورى، (۱۹۶۲) (Instantanes) خود داده است). در دو اثر بیننده، (۱۹۵۵) (Le Voyeur) و حسادت، (۱۹۵۷) (La Jalousie) ،هدفهایى را که دنبال مىشود، دقیقتر اعمال مىکند، اما در جهتساختارى پیچیدهتر و ترتیباتى که در مقابله با خیالپردازى قراردادى رمانها، درست مانند یک نظام ضدخیالپردازى عمل مىکند، مانند سیاههبردارى سرد و عینى اشکال و اشیاء، عمل مصرانه نگاه، دیالکتیک حضور و غیاب، درهمریختن حسابشده توالى زمانى، بىطرفى محض زبان، همه اینها دستبه دست هم مىدهند و نوشته را از حالت مالوف خود دور مىکنند. در هزار تو، (۱۹۵۹) (Dans le Labyrinthe) نوعى رؤیا در بیدارى است. [ سرباز گمشدهاى هرچه پیش مىرود، بیشتر مىبیند، آن تصاویر در نظرش محو و در هم مىشود و صورت وهمى و پرىوار به خود مىگیرد. ] اما در ادامه کار، رب – گریه بهشیوهاى بسیار تازه و غیرمنتظره، همان تلاشهاى اولیه خود را با توسل به نوعى نفسانیتحسابشده، ادامه مىدهد که در آن نگاه و “فاصله” نقش اساسى دارند: نفسانیتى بازىگونه که بیننده به نوعى طلیعه آن بود و کتابهایى مانند میعادگاه، ( ۱۹۶۵) (La Maison de Rendez-vous) و طرحى براى انقلاب در نیویورک، (۱۹۷۰) (Projet pour une Revolution New York) ،در چارچوبه تغییراتى دلبخواه در طرح قالبى رمانهاى پرماجرا با خشونت مربوط به برخى اسطورهها یا وسوسههاى دنیاى مدرن آن را تصویر مىکنند. این بازى به نظر عبث مىآید، اما رب – گریه از وقتىکه با هنر سینما سروکار پیدا کرده، اختصاصا به آن علاقهمند شده است. او با نوشتن فیلمنامه سال گذشته در مارینباد، (۱۹۶۰) (L|Annee Derniere Marienbad) براى اولینمرتبه وارد عالم سینما شد. این اثر یکى از برجستهترین آثار او و بیانگر ذوق ابداع او در امر صورت هنرى است. از آن پس رب گریه از فیلمسازى دستبرنداشته و خود دوربین به دست گرفته است. از جاودانه، ( L|Immor Telle) تا بهشت و بعد، (L|Eden et Aprs) چندین فیلم تهیه کرده است و نیز نوشتن نوع ادبى “سینه – رمان” را نیز ادامه داده است که از آن جمله است: لغزشهاى فزاینده لذت، .(۱۹۷۴) (Glissements Progressifs du پس از آن باز هم به نوشتن رمان روى آورده، که از آن جملهاند: جایگاهشناسى شهر اشباح، (۱۹۷۶) (Topologie d|une CitFant me) ،خاطرات مثلث طلایى، (۱۹۷۸) (Souvenirs du Triangle d|or) و بهویژه جن، – ( ۱۹۷۸) (Djinn) کتاب جالبى که به سفارش یک دانشگاه امریکایى به قصد آموزش تدریجى دشواریهاى زبان فرانسه نوشته شد و در آن شیوه بازى و بازى با تغییرات قالبى نشان مىدهد که رب – گریه چیزى از شیوه اولیه خود را از دست نداده است. آثار وى، هرچند که آن وزن و انسجام آغازین را تا حدى از دست داده است، ولى با سازشناپذیرى و حس حاد بازیهاى بصرى و تصنعهاى خلاقه زبان، از بهترین نمونههاى رمان نو است. ۴٫ قالبها، زمان، ساختارها میشل بوتور، (۱۹۲۶ -) (Michel Butor) هم، همزمان با رمانهاى خود، اندیشههاى انتقادى درباره مسائل رمان انتشار داده است. بىتردید، وى یکى از نخستین کسانى است که از رمان بهمنزله پژوهش، (۱۹۵۵) (Roman Comme Recherche) سخن گفته و بر این اندیشه پاى فشرده است که “رمان آزمایشگاه روایت داستانى است.” بحثى که به اشکال مختلف در مقالاتى که اثر سهجلدى او فهرستها، (Repertoirs) را تشکیل مىدهد، از سر گرفته شد. در این اثر فرهنگى متنوع، با تجربه غنى در امر مطالعه، پاسخگوى سؤال “فنى” مدامى است درباره ادبیات و طبیعتا در چارچوبه آثار خلاقه است که بوتور نشان مىدهد رمان چگونه مىتواند “قلمرو پدیدارشناختى برتر و موضع برترى باشد براى مطالعه این نکته که واقعیت چگونه بر ما آشکار مىشود یا چگونه مىتواند آشکار شود.” در یکى از اولین کتابهایش پاساژ میلان، (۱۹۵۴) (Passage de Milan) که ساختى نسبتا سنتى دارد، کوشیده است در “کنترپوان”، (Contrepoint) و همرویدادى، (Simultan isme) روابط پیچیدهاى را که بین شخصیتهاى متعدد در فضاى یک عمارت پاریسى برقرار مىشود، بازسازى کند. برعکس، از فضاى یک شهر – شهر انگلیسى بلستون، (Bleston) – است که او قهرمان و راوى رمان صرف وقت، (۱۹۵۶) (Emploi du Temps) را در جستجوى عجیب گذشته و حالش از خلال واقعیتى ظاهرا ملموس و عینى اما از هم شکافته و مشکوک، که حساب زمانهایش از دست مىرود، به حرکت وامىدارد. و باز هم شاید زمان باشد که محیط اصلى رمان تغییر، (۱۹۵۷) (La Modification) مشهورترین رمان بوتور را تشکیل مىدهد. در این رمان، چند ساعت از زندگى یک مرد در یک قطار، با کمال دقت در داستانى به صیغه ندایى (دوم شخص جمع: شما) با همه جزئیاتش بازسازى مىشود، تا آنجا که حتمیتیک تصمیم درونى را آشکار مىسازد. درجات، (۱۹۶۰) (Degres) تلاشى استبراى تحلیل دقیق آنچه در مدت زمانى کوتاه در دبیرستان بزرگى اتفاق مىافتد، بهصورت نوعى برش عمومى و چندآوایى در زمان. این کتاب، آخرین رمان حقیقى بوتور است. پس از آن، بوتور با استفاده از شیوههاى “مونتاژ”، “کولاژ” و ساحتهاى “استریوگرافیک” بهتجسمچندمکانممتاز جهانمىپردازد: ایالاتمتحدهامریکا موبایل، ( ۱۹۶۲) (Mobile) ،کلیساى بزرگ سانمارکو در ونیز توصیف سان مارکو، (۱۹۶۳) (Description de San Marco) ، آبشار نیاگارا ۶۱۸۰۰۰لیتر آب در ثانیه، (۱۹۶۵) (۶۱۸۰۰۰ Litres d|eau par Seconde) پس از آن به پژوهشهایى بیشتر از نوع زیبایىشناختى و بوطیقایى مىپردازد. اما همه این آثار وجه مشترکى دارند: حالتخاصى براى تسلط بر زمان و مکان از طریق توصیف و ساختار دادن به آنها با سازمان “چندآوایى” روایتیا تصویر این پژوهش دقیق و منسجم است که مشخصه بىسابقه آثار بوتور رماننویس است. اما میشل بوتور در وراى رماننویسى و در آخرین رشته آثارش: روشنگرى ۱و۲و۳و۴، ( Illustration I,II,III,IV) ،ماده خام رؤیاها ۱ و ۲ و ۳ و ۴، (Matire de Reves I,II,III,IV) ،فاصلهها، (Intervalles) ، گلباد، (La Rose des Vents) ،رویکردها، (Travaux d|Approche) ،به پژوهشهایى در جهات متعدد – متون گشوده، روایتها، اشعار، کار با نقاشان، گفتگوها، سفرها – روى آورد. مطالعه این آثار، چهره تازهاى از او را بهخواننده معرفى مىکند و نشان مىدهد که او شاعرى استبه مفهوم جهانیترین و آزادترین معناى کلمه. مقالات انتقادى او در سلسله فهرستها نیز مؤید این جنبه اوست. هسته مرکزى کتابهاى کلود سیمون، (۱۹۳۲ -) (Claude Simone) را همزمان تشکیل مىدهد، اما بهشیوهاى متفاوت. این نویسنده کوشیده است پیوسته بر روى یک ماده داستانى کار کند که سهم خاطره – در زنجیره مدت زمانى بهشدت قابل درک با حواس – ماده اصلى آن باشد. این خصیصه شاید در نوشتههاى اولیه او: متقلب، (Le Tricheur) ،گالیور، (Gulliver) ، پرستش بهار، (Le Sacre du Printemps) چندان محسوس نیست، اما در باد، (۱۹۵۷) (Le Vent) و گیاه، (۱۹۵۸) (L|Herbe) که نوشته در مسیر “بازسازى” واقعیت محفوظ در خاطره مىافتد، کاملا مشخص است. کلود سیمون با جاده فلاندر، (۱۹۶۱) (La Route des Flandres) این کار بهرهگیرى از بازسازى را تا حد اعلى گسترش مىدهد: فصلى از شکست جنگ ۱۹۴۰ به او فرصت مىدهد که داستان چند شخصیت و فراتر از آن، یک خانواده را، در شبکه فشردهاى از خاطرات و اوهام و تصاویر بگنجاند که به سطح آگاهى بالا مىآیند و از خلال آشفتگى حافظه سر بر مىکشند تا در نظام زبان قرار بگیرند. پروست و فاکنر سختبر کلود سیمون تاثیر گذاشتهاند. اما او پیوسته تجربه خود را عمیقتر و شخصیتر کرده است; چه براساس یک فصل تاریخى مشخص، چنانکه در هتل بزرگ، (۱۹۶۲) (Le Palace) که لحظهاى از جنگ داخلى اسپانیا را مجسم مىسازد، و چه بهصورت بازسازى تکهتکه حوادث زندگى خویشتن، بهتداعى آنچه در یاد مانده است. و این راهى است که کلود سیمون پس از و اجسام*هادى، ( ۱۹۷۱) (Les Corps Conducteurs) در آن قدم گذاشته است. این آثار حکایت از قدرت خلاقه استثنایى او مىکنند و اغلب نتیجه درخشانى را که مىتوان با صبر و دقت و پشتکار در کار نگارش بهدست آورد نشان مىدهند. شیوه نگارش سیمون یکى از اثربخشترین شیوههاى نگارش است که رمان نو به وجود آورده است: نگارش پرشاخ و برگ و پرپیچ و خم که ریشهها و شاخههایش تا دوردست کشیده مىشود، شبکههاى تداعیگر آن پیوسته در افزایش است، هر آنچه را که مخیله مىتواند از حافظه بیرون بکشد بهکار مىگیرد. شدیدترین اهترازهاى نفسانیت و آرزوها را ضبط مىکند، طومار قالبها و تصویرها را بهطور خستگىناپذیرى از هم مىگشاید و ابزارى استبا تاثیر و نفوذى حیرتآور. چندین کتاب بسیار پراهمیت ایجاد کرده است که همه آنها بر گرد نوعى روایت واحد مىچرخند. پس از (۱۹۷۳) Tryptioque و علمالاشیاء، (۱۹۷۶) (Lecon de Chose) ، اثرى به عظمت زراعیها، (۱۹۸۱) (Georgique) این احساس کمال و انسجام را قوت مىبخشد. ۵٫ مسیرها رمان نو از کجا آغاز مىشود و در کجا پایان مىگیرد؟ پاسخ به این سؤال چندان آسان نیست. کتابهاى فراوانى وجود دارد که به رمان نو نزدیکاند و در عینحال با آن متفاوتاند; یا در عینحال که به راههاى دیگرى رفتهاند، تاثیر رمان نو در آنها محسوس است. براى آثارى از نوع آثار روبر نپژه که بر پاى ابداع لحن و زبان خاص ساخته شدهاند، یا آثار بکت که در آنها تکرار ریزهکاریهاى گفتار (و اغلب گفتارى مسخره و هجوآلود) بیشتر از کارکرد نگاه عمل مىکند، باید جاى خاصى در نظر گرفت… در آثار کلود اولیه، ( ۱۹۲۲ -) (Claude Ollier) از قبیل میزانسن، (۱۹۵۸) (Mise en Scne) ،حفظ نظم، (۱۹۶۲) (Maintien de L|ordre) و شکست نولان، (Echec de Nolan) ،همان شیوه رب – گریه را مشاهده مىکنیم با کمى تاثیرپذیرى از بورخس در انتخاب نوع داستان و نیز تمایلى به جاذبه ماجراهاى سرزمینهاى دیگر یا بافت پلیسى با توجه به تمایز “متن”. بالاخره آثار ژان ریکاردو، از قبیل رصدخانه کن (۱۹۶۱)(Observatoire de Canne) ،فتح قسطنطنیه، (۱۹۶۵) (La Prise ،انقلابهاى کوچولو، (Revolutions Minuscules) ،که در آنها نیز اتحاد تنگاتنگ بین کار روى نوشته و تحلیل نظرى مشاهده مىشود. در آثار نظرى وى نیز که حائزاهمیت فراوان در معرفى رمان نو است، این اتحاد را مىبینیم: مسائل رمان نو، (۱۹۶۷) (Problme de Nouveau Roman) ،مدخلى بر نظریه رمان نو، (Pour une Th orie du Nouveau Roman) به این مسیرها که نشانگر تاثیر رمان نو بر شیوههاى مختلف نویسندگى هستند، باید مسیرهاى دیگرى را هم اضافه کرد. در آثار کاملا متفاوتى مانند آثار ژان کرول (- ۱۹۱۱) بهویژه در سالهاى اخیر، کلود موریاک، (Claude Muriac) که از چندىپیش به “مکتب نگاه” متمایل شده است، شام در شهر، (Le Diner en Ville) و آگراندیسمان، (Agrandissement) ،آثار مارگریت دوراس، (۱۹۱۴-۱۹۹۶) (Marguerite Duras) که بهویژه از شیفتگى لول و . استین، (۱۹۶۴) (Le Ravissement de Lol V. Stein) تا بیمارى مرگ، (۱۹۸۲) (La Maladie de la Mort) اهمیت فوقالعادهاى پیدا کرده است. تا برهوت، ( ۱۹۸۱) (Desert) و بالاخره ژرژ پرک، (۱۹۳۶-۱۹۸۲) (Georges Perec) که اثر او با عنوان زندگى، طریقه استعمال، (۱۹۷۸) (Lavie Mode D|Emploi) یکى از حیرتآورترین نمونههاى امکانات متعدد رمان نو است. همچنین باید یادآورى کرد که همه انواع ادبیات پیشرو در دهه شصت رابطه مستقیم (ولو بهصورت مخالفت) با تجربه رمان نو داشته است، چه در مسیر توجه به کار روى “شکل” و چه پژوهشهایى در کار “متن” که بهویژه گروه مجله تل کل، (Tel Quel) به آن پرداختهاند. در این میان آثار فیلیپ سولرز، (۱۹۳۶ -) (Philippe Solers) [پارک، (۱۹۶۱) (Le Parc) ،درام، ( ۱۹۶۵) (Drame) ،ارقام، (۱۹۶۸) (Nombers) ،قانون، [ (۱۹۷۲) (Lois) ،ژان تیبودو، (Jean Thibaudeau) ، ژان لویى بودرى، (J.L.Baudry) ،ژان پىیر فه، (۱۹۲۵ -) (J.P.Faye) [شکستگى، (La Cassure) ،ضربان، ( Battement) ،سد، (۱۹۶۴) (Ecluse) ،ترواییان، [ (۱۹۶۹) (Les Troyens) و موریس روش (- ۱۹۲۴) [ فشرده، ( ،میدان، [ (۱۹۷۲) (Ciscus) حائز اهمیت قابل ملاحظهاى هستند. اما قرار دادن همه این آثار در چارچوبه رمان نو کار شایستهاى نخواهد بود، زیرا این آثار چه در زمینه عقیدتى و چه در امر پژوهش مربوط به سبک نگارش، بسیار فراتر از آن رفتهاند. با اینحال، هنوز هم آثارى در همان مسیر دهه پنجاه انتشارات مینویى وجود دارد، از قبیل آثار مونیک ویتیگ، (M.Wittig) [اوپوپوناکس، زنان جنگجو، [ (۱۹۶۹) (Opoponax, Les Guerilleres) که نشان مىدهند این مسیر باز هم متروک نمانده است و تحت اشکال تازهاى حضور دارد. در مجموع، بارورى جریان رمان نو با آنچه گفته شد روشن مىشود. مىتوان گفت، آثارى که با این عنوان عرضه شده، سختگیر و پرمدعا بوده است و خوانندگانى هم که داشته استخود اشخاص نوگرا بودهاند. توجهى که این آثار در فرانسه و نیز در کشورهاى دیگر برانگیختهاند، پژوهشها و تفسیرهایى که الهامبخششان بودهاند، “جهش” عظیم نظرى و زبانشناختى که بهدنبال این جریان بهوجود آمده و کارهاى برجستهاى که روى “متن” انجام گرفته است، و بالاخره گسستهایى که در زمینه ایدئولوژیک سبب شده است، نشان مىدهد که این آثار در آغاز نیمه دوم قرن بیستم ادبیات فرانسه را بهطور قاطع تحت تاثیر قرار دادهاند. این مقاله، ترجمهاى است از: بخش F مدخل “رمان” در آخرین چاپ انسیکلوپدیا اونیورسالیس، چاپ پاریس، ۱۹۲۲ . |