انجمن های تخصصی  فلش خور
داستان کوتاه "چشم های سگ آبی" نوشته‌ی گابریل گارسیا مارکز - نسخه‌ی قابل چاپ

+- انجمن های تخصصی فلش خور (http://www.flashkhor.com/forum)
+-- انجمن: علم، فرهنگ، هنر (http://www.flashkhor.com/forum/forumdisplay.php?fid=40)
+--- انجمن: ادبیات (http://www.flashkhor.com/forum/forumdisplay.php?fid=39)
+---- انجمن: داستان و رمان (http://www.flashkhor.com/forum/forumdisplay.php?fid=67)
+---- موضوع: داستان کوتاه "چشم های سگ آبی" نوشته‌ی گابریل گارسیا مارکز (/showthread.php?tid=241296)



داستان کوتاه "چشم های سگ آبی" نوشته‌ی گابریل گارسیا مارکز - eɴιɢмαтιc - 17-08-2015

 چشم های سگ آبی

داستان کوتاه "چشم های سگ آبی" نوشته‌ی گابریل گارسیا مارکز 1


آن وقت به ‌ام نگاه کرد. فکر می‌کردم دفعه ی اول است که نگاهم می‌کند. اما بعد وقتی که پشت چراغ روی بر گرداند، و من نگاه ِ لیز و روغنی ‌اش را در پشتم و روی دوشم

 احساس کردم، فهميدم که من بوده ‌ام که بار اول بوده نگاهش می‌کرده ‌ام. سيگاری آتش زدم و قبل از این که توی صندلی بچرخم و روی یکی از پایه‌ های عقبی ‌اش بلندش

 کنم، پک محکم و غلیظی به‌ آن زدم. بعد آنجا دیدمش، انگار که هر شب همانجا پای چراغ می‌ايستاده و نگاهم می‌کرده. همه ی کاری که توی آن چند دقيقه ی کوتاه کردیم

 این بود: نگاه کردن به هم. من همان طور که تعادلم را روی يک پایه ی صندلی حفظ می‌کردم، او را نگاه ‌کردم؛ او هم آنجا کنار چراغ ايستاده بود، و دستش را،‌ بلند و آرام،

روی آن گرفته بود و من را نگاه می‌کرد. پلک‌هایش را دیدم که مثل هر شب روشن شد. آن موقع بود که حرف هميشگی به يادم آمد و به ‌اش گفتم: «چشمای سگ آبی» و

او بدون این که دستش را از روی چراغ پس بکشد، به ‌ام گفت: «همین. این هرگز یادمون نمیره.» و بعد، از مدار نور چراغ خارج شد و آه کشان گفت: «چشمای سگ آبی.

اينو همه جا نوشته‌ ام.»
بعد، دیدم رفت به طرف ميز آرايش و توی جام گرد آينه ظاهر شد؛ آن وقت در پایان نوسانی از نور هندسی نگاهم کرد. ‌دیدم که با آن چشم‌های درشت و افروخته همین طور

 زل زده بود و نگاهم می‌کرد؛ و همان طور که نگاهم می‌کرد، در قوطی صدف صورتی رنگ کوچکی را باز کرد و دماغش را پودر زد. بعد، کارش را که تمام کرد، در جعبه را

بست، دوباره بلند شد و یک بار دیگر به طرف چراغ رفت و گفت: «متأسفانه یکی داره خواب اين اتاقو می‌بينه و داره سر از اسرارم در میاره.» بعد همان دست بلند اما

لرزانش را، که قبل از نشستن جلوی آينه گرم کرده بود، روی شعله ی چراغ گرفت و گفت: «تو سرما رو حس نمی‌کنی.» و من به ‌اش گفتم: «گاه.» گفت: «الآن باید حسش

کنی.» و آن وقت بود که فهميدم چرا امکان نداشته توی صندلی ‌ام تنها بوده باشم. این سرما بود که باعث شده بوده به تنهایی ‌ام یقین کنم. گفتم: «حالا حس می‌کنم؛ و

 عجيبه، چون شب آرومه. شايد ملافه از روم پس رفته.» جواب نداد. باز شروع کرد به حرکت به طرف آينه و من باز توی صندلی چرخيدم و پشتم را به‌ او کردم. بدون دیدنش،

 می‌دانستم چه می‌کند. می‌دانستم که باز جلوی آينه نشسته، پشتم را می‌بیند، پشتم را که وقت داشته به اعماق آينه برسد و چشم او به آن بیفتد، که آنقدر هم فرصت

 داشته تا به اعماق برسد و ـ پيش از آن که دست فرصت داشته باشد دور دوم را شروع کند ـ برگشته باشد، تا لب‌هایش، از گردش اول دست او، در برابر آينه، به رنگ چرب

جگری در آید. و مقابلم ديوار صاف را ديدم، که مثل یک آينه ی کور دیگر بود؛ آینه ‌ای که نمی‌توانستم در آن او را ببینم که پشت من نشسته؛ اما می‌توانستم در جايی که

احتمالاً بود تصورش کنم، طوری که انگار به جای دیوار یک آينه‌ روبرویم آویزان بود. به‌ او گفتم: «دارم می‌بينمت.» و روی ديوار چيزی را ديدم مثل این که نگاهش را بالا آورده

باشد و من را در صندلی، که پشت به او کرده بودم و رو به دیوار داشتم، در اعماق آینه دیده باشد. بعد ديدم که دوباره نگاهش را پايين‌ آورد، و همان طور ماند، بدون حرف، و

نگاهش هم دائم به کرستش. و من باز به‌ او گفتم: «دارم می‌بينمت.» و او دوباره نگاه از کرستش گرفت، سرش را بالا آورد و گفت: «غير ممکنه.» پرسيدم: «چرا؟» آرام و با

نگاه به کرست، گفت: «چون روت به ديواره.» آن وقت صندلی را چرخاندم. سيگار را لای لب‌هایم محکم گرفته بودم. وقتی که رویم به آينه بوده، او برگشته بود پای چراغ و

دست‌هايش را روی شعله باز کرده بود، مثل دو تا بال مرغ، و انگار سوخاری‌شان می‌کرد؛ سایه ی انگشت‌هایش افتاده بود روی صورتش. گفت: «انگار دارم سرما می‌خورم.

 اين شهر زمهریره، یکپارچه یخه.» صورتش را نیمرخ برگرداند، پوست مسی رنگش سرخ، و یکباره غمگين شد. گفت: «سردمه يه کاری بکن.» و شروع کرد به درآوردن لباس،

از بالا، یکی یکی، کرستش را اول در آورد. به‌ او گفتم: «رومو می‌کنم به ديوار.» گفت: «نه، در هر حال منو می‌بینی؛ همان طور که پشتت هم بود، ديدی.» و هنوز حرفش

تمام نشده تقریباً کامل لخت شده بود: شعله پوست مسی بلندش را می‌ليسيد. «هميشه دلم می‌خواسته تو رو همین طوری ببينم با آن چاله چوله‌های گود شکمت که

انگار کتکت زده‌ اند.» و قبل از این که بفهمم با دیدن تن لختش حرفی ناشیانه زده ‌ام، بی‌حرکت ماند و شروع کرد به گرم کردن خودش با حباب چراغ، و گفت: «گاهی فکر

می‌کنم منو از فلز ساخته ‌اند.» و یک آن ساکت شد. حالت دست‌هايش روی شعله کمی فرق داشت. گفتم: «گاه تو رو توی خواب‌های دیگه ديده ‌ام که يه مجسمه ی

کوچیک برنزی هستی، گوشه ی يه موزه. شايد واسه همينه که سردته.» و او گفت: « بعضی وقتا که دمرو می‌خوابم حس ‌می‌کنم که تنم داره خالی و پوستم مثل پیت

میشه. بعد وقتی که ضربان قلبم می‌زنه، انگار یکی داره روی شکمم دق ‌الباب و صدام می‌کنه و اونوقت صدای مسی خودمو تو رختخواب می‌شنوم. مثه ـ بگو ببینم چی

میگن ـ آها مثه ورقه ی فلزی آبکاری ‌شده.» خودش را به چراغ نزدیک ‌تر کرد. گفتم: «دلم می‌خواست صداتو بشنوم.» و او گفت: «اگه يه روز همديگه رو پيدا کرديم، وقتی به

چپ می‌خوابم گوشِت رو بچسبون به دنده ‌هام، اونوقت انعکاس صدام رو می‌شنوی. هميشه دلم خواسته يه موقع اين کارو بکنی.» حرف که می‌زد صدای نفس‌های آرامش

 را می‌شنيدم. گفت که سال‌هاست که جز این چیزی نخواسته. زندگی ‌اش را وقف اين کرده بوده که من را با کلمه ی رمز "چشم‌های سگ آبی” در دنیای واقعی پيدا کند.

توی خيابان راه افتاده بوده و اين رمز را با صدای بلند، انگار به کسی که حرفش را می‌فهمیده، می‌گفته: «من همونم که هرشب میاد به خوابت و به ‌ات میگه: “چشم‌های

سگ آبی”. و گفت که توی رستوران‌ها می‌رفته و قبل از سفارش غذا به پيشخدمت‌ها می‌گفته: «چشم‌های سگ آبی.» اما پيشخدمت‌ها با احترام سر خم می‌کرده ‌اند،

بدون این که يادشان بيايد در خواب آن حرف را زده باشند. آن وقت روی دستمال‌ها می‌نوشته، يا با چاقو روی سطح ورنی ميزها می‌کنده: «چشم‌های سگ آبی.» يا این که

 با انگشت روی شیشه های بخارگرفته ی هتل‌ها، ايستگاه‌ های قطار و ساختمان‌های اداری می‌نوشته: «چشم‌های سگ آبی.» گفت که يک بار رفته بوده توی یک

داروخانه و همان بویی را حس کرده بوده که یک شب توی اتاقش بعد از دیدن خواب من حس کرده بوده، و کاشی‌های تازه و تميز داروخانه را که دیده بوده، به خودش گفته

بوده: «باید این نزدیکا باشه.» بعد رفته طرف فروشنده و به ‌اش گفته: «من هرشب خواب یه مردی رو می‌بينم که به ‌ام میگه: “چشم‌های سگ آبی” و گفت که فروشنده

چشم‌هايش را نگاه کرده بوده و گفته بوده: «خانوم، راستش چشماتون واقعاً همون شکلیه.» و او به ‌اش گفته بوده: «بايد اون مردی رو که اين حرفو توی خوابم به ‌ام زده پيدا

 کنم.» و فروشنده خنده ‌اش گرفته بوده و رفته بوده به آن طرف پيشخوان. و او هم همان طور کاشی‌های‌ تمیز رو نگاه می‌کرده و آن بو را حس می‌کرده. بعد کيفش را باز کرده

 و روی کاشی‌ها با ماتیک جگری‌ رنگش، با خط قرمز نوشته: « چشم‌های سگ آبی.» بعد فروشنده برگشته، آمده، به ‌اش گفته: «خانوم کاشی‌ها رو کثيف کردين.» و کهنه

ی نم‌ داری به ‌اش داده و گفته: «تميزش کنین.» و بعد، او که هنوز آرام پای چراغ ايستاده بود، گفت که همه ی بعد از ظهر را چهار دست و پا کاشی می‌شسته و می‌گفته:

«چشم‌های سگ آبی.» تا اين که مردم دم در جمع شده بودند و گفته بودند که خل شده.

در این موقع، وقتی که حرفش تمام شد، من در یک گوشه توی صندلی نشسته بودم و آرام تاب می‌خوردم؛ گفتم: «هر روز سعی می‌کنم اون حرفی رو که باید تو رو باهاش

 پيدا کنم به يادم بيارم. الآن فکر نمی‌کنم که فردا از يادم رفته باشه. اما اینو همیشه میگم و وقتی هم بيدارمی‌شم می‌بینم باز یادم رفته که کدوم کلمه‌ هان که می‌تونم

باهاشون پیدات کنم.» و او گفت: «خودت همون روز اول ساختیشون.» به‌ اش گفتم: «من ساختمشون چون چشمای خاکستری تو رو ديدم. اما هیچ وقت صبح که میشه

يادم‌ نمیان.» و او پای چراغ، با پنجه ‌های گره کرده، آهی کشيد و گفت: «کاش اقلا ً الآن یادت بیاد که توی کدوم شهر اونو می‌نوشته ‌ام.»

دندان‌های فشرده ‌اش بالای شعله می‌درخشید. گفتم: «دوست دارم الان به ‌ات دست بزنم.» صورتی را که تا آن دم رو به چراغ بود، بالا آورد؛ نگاهش را هم، که مثل

خودش، مثل دست‌هاش، سوزان و برشته بود؛ احساس کردم من را دید که در آن گوشه توی صندلی نشسته بودم و تاب می‌خوردم. گفت: «اینو هيچ وقت به ‌ام نگفته

بودی.» گفتم: «حالا به ‌ات میگم، حقيقت داره.» از آن طرف چراغ یک سيگار خواست. میان انگشت‌های من ته سيگار ناپديد شده بود. فراموش کرده بودم که داشته ‌ام

سيگار می‌کشیده‌ ام. گفت: «نمی‌دونم چرا يادم نمياد کجا نوشتمش.» و من به ‌اش گفتم: «به همون دليل که من هم فردا نمی‌تونم اون کلمات رو به يادم بیارم.» و او پکر

گفت: «نه، علتش تنها اينه که گاهی من هم خيال می‌کنم اينارو خواب ديده ‌ام.» بلند شدم و رفتم به طرف چراغ. او یک کمی دور بود و من همین طور با سيگار و کبريت

می‌رفتم، اما دستم به آن طرف چراغ نمی‌رسيد. سيگار را به طرفش دراز کردم. آن را میان لب‌هايش گذاشت و فشرد و پيش از این که من فرصت کنم کبريت بزنم، روی

شعله خم شد. گفتم: «توی یه شهری توی دنیا، روی همه ی ديوارهاش بايد این نوشته بشه: “چشم‌های سگ آبی”؛ اگه این فردا یادم اومد، می‌تونم پیدات ‌کنم.» سرش

 را باز بالا آورد؛ حالا خاکستر سرخ سیگار میان لب‌هایش بود. و باز به یاد او آه کشید: «چشم‌های سگ آبی» ـ ستون خاکستر سيگار روی چانه ‌اش سرازیر شده بود و يک

چشمش هم نيمه باز بود. بعد پکی به سيگار لای انگشتان زد و هیجانزده گفت: «آهان؛ اين یه حرف دیگه ‌س. دارم گرم می‌شم.» صدايش ولرم و ناپایدار بود، انگار آن را در

واقع نگفته بود، انگار که آن را روی تکه کاغذ نوشته بود و بعد جلوی شعله گرفته بود، و من هم خوانده بودمش: «دارم گرم …» اونوقت کاغذ را که فقط ميان دو انگشت گرفته

بود، و حالا چون الو گرفته بود، آن را چرخانده بود و من هم درست در همان دم، قبل از این که تا ته بسوزد و چروکیده روی زمین بیفتد و به گرد خاکستر تبدیل شود، آخرش را

 خوانده بودم: «…میشم.» گفتم: «بهتر شد. گاه که تو رو اونجوری اونجا می‌بينم که لرزون پای چراغی، هول می‌کنم».

چند سالی بود که یکدیگر را می‌ديدیم. بعضی وقت‌ها که کنار هم بوديم، یکی بيرون از آنجا یک قاشق از دستش می ‌افتاد و ما بيدار می‌شديم. کم کم فهمیده بودیم که

دوستی ‌مان بسته به چیزهاست، بسته به ساده ‌ترین اتفاق‌ها. ديدارهامان هميشه همان طور تمام می‌شد، صبح زود با افتادن یک قاشق.

حالا کنار چراغ بود و داشت نگاهم می‌کرد. يادم آمد که در گذشته هم، از درون آن رؤیای دوری که من در آن روی صندلی نشسته بودم و صندلی را روبروی زنی عجیب با

چشم‌های سربی خاکستری روی پايه‌ های عقبش می‌چرخاندم، همان طور نگاهم کرده بود. توی آن خواب بود که برای اولين بار باز از او پرسيدم: «تو کی هستی؟» و او

گفت: «يادم نمیاد.» و من به‌ او گفتم: «ولی مثل این که ما قبلا ً یکدیگر رو ديده ‌ایم». و او لاقید گفت: «فکر می‌کنم قبلا هم خواب تو و همین اتاقو یه بار دیده ‌ام.» و من به او

 گفتم: «درسته. حالا داره یادم میاد.» و او گفت: «چه عجیب. شک ندارم که توی خواب‌های دیگه هم یکدیگر رو دیده ‌ایم».

دو پک به سيگار زد. من هنوز رو به چراغ ايستاده بودم که ناگهان نگاهم به او افتاد. براندازش کردم؛ هنوز مسی بود؛ اما نه ديگر سخت و سرد، مثل فلز، بلکه مثل مسی

زرد رنگ، نرم و شکل‌ پذیر. دوباره گفتم: «دلم میخواد به ‌ات دست بزنم.» و او گفت: «همه چيزو خراب می‌کنی.» گفتم: «الآن مهم نیست. تنها کاری که بايد بکنيم اينه که

بالشتو برگردونيم تا همديگه رو ببینیم.» و دستم را دراز کردم روی چراغ. او تکان نخورد و قبل از اين‌ که بتوانم او را دست بزنم، باز گفت: «همه چيزو خراب می‌کنی.» و ادامه

داد: «شايد، اگه بیای این ور پشت چراغ، کی میدونه کجای اين دنيا از خواب هراسون بپریم.» اما من اصرار کردم: «مهم نیست.» و او گفت: «اگه بالشتو برگردونيم دوباره

همديگه رو می‌بینیم. اما بيدار که بشی چيزی يادت نیست.» راه افتادم به طرف گوشه ی اتاق. او همان جا پشت سر مانده بود و خودش را گرم می‌کرد. به صندلی نرسيده

بودم که از پشت سر شنيدم، گفت: «نصفه شب که بيدار میشم، مرتب تو جا این رو اون رو میشم، شرابه‌های بالش زانومو الو میزنه می‌سوزونه و تا سفیده ی سحر هی

میگم: «چشم‌های سگ آبی.»

آنوقت من همان طور رو به ديوار ماندم و بدون این که به او نگاه کنم، گفتم: «ديگه داره سفیده میزنه. وقتی ساعت دو تا ضربه زد بيدار شدم؛ خیلی پیش از این زنگ زد.» و

بعد رفتم به طرف در. دستگیره را که توی دستم گرفتم، باز صدايش را، همان صدا را، بدون تغيير، شنيدم؛ گفت: «اون درو باز نکن. سرسرا پر از خوابای آشفته‌ س.» پرسيدم:

 «از کجا می‌دونی؟» و او به ‌ام گفت: «آخه همین يه لحظه پیش اونجا بودم و وقتی فهميدم دمرو خوابيده ‌م مجبور شدم برگردم.» در را نيمه ‌باز کرده بودم، یک کمی هلش

دادم، نسيم خنک و ملايم بوی تازه ی جالیز سبزی و خاک مرطوب مزرعه را به دماغم زد. دوباره شروع کرد به صحبت. برگشتم و همان طور که در را روی لولای بی‌صدایش

تکان می‌دادم، گفتم: «فکر نمی‌کنم بيرون اینجا سرسرایی باشه؛ واسه من بوی ده میده.» و او، کمکی دور از من، گفت: «من بهتر از تو می‌دونم. جریان اينه که بيرون يه

زنی داره خواب ده رو می‌بینه.» دست‌هايش را روی شعله چلیپا کرد و ادامه داد: «این همون زنه که هميشه خواسته یه خونه تو ده داشته باشه، هیچوقت هم نتونسته

شهرو ول کنه.» يادم آمد که آن زن را قبلاً توی یک خواب ديده ‌ام، ولی حالا، با این در نيمه باز، یادم افتاد که باید تا نيم ساعت ديگر می‌ رفتم پایین صبحانه می‌خوردم.

گفتم: «در هر حال، واسه اين که بيدار شم بايد از اينجا برم».

بیرون، باد یک دم وزيد و آرام گرفت و صدای دم کسی که خواب بود و تازه از این رو به آن رو شده بود به گوش آمد. باد مزرعه ها قطع شده بود. ديگر هیچ بویی نبود. گفتم:

«از همین جا فردا تو رو خواهم شناخت، وقتی توی خیابون یه زنی ببينم که داره روی ديوارها می‌نویسه: چشم‌های سگ آبی.» و او با پکر خنده‌ای ـ که خود خنده ی

تسليمی بود به کاری ناممکن و غیرقابل حصول ـ گفت: «ولی تو روزها هیچی يادت نمیاد.» و بعد، با چهره ‌ای غبارگرفته و تلخ، باز دست‌هایش را روی چراغ گرفت و گفت:

«تو تنها مردی هستی که بعد از این که بيدار میشه هیچ چيزی از اونچه که توی خواب ديده يادش نمیاد».

اثر: گابریل گارسیا مارکز

ترجمه: فریبرز فرشیمـ .. :|!