رمان نیمه های گمشده - نسخهی قابل چاپ +- انجمن های تخصصی فلش خور (http://www.flashkhor.com/forum) +-- انجمن: علم، فرهنگ، هنر (http://www.flashkhor.com/forum/forumdisplay.php?fid=40) +--- انجمن: ادبیات (http://www.flashkhor.com/forum/forumdisplay.php?fid=39) +---- انجمن: داستان و رمان (http://www.flashkhor.com/forum/forumdisplay.php?fid=67) +---- موضوع: رمان نیمه های گمشده (/showthread.php?tid=240943) |
رمان نیمه های گمشده - ƝAƲA - 14-08-2015 داستان به یه نفر خاص تعلق نمیگیره ، تقریبا از زبان بیشتر شخصیتها سخن میگه ، اما یاسمین این داشتان رو شروع میکنه و نقش پررنگتری داره ، یاسمین تک دختر و تک فرزند جلیل و هیواست ، زیبا و متین و باوقار و با کمالاته ، قراره وکیل بشه ، اما از بیکاری بدش میاد و دوست داره هر کاری رو تجربه کنه ، اینبار هم قرعه میافته به نام منشی گری ، با راهنمایی عموش میره توی یه شرکت ساختمونی و شروع به کار میکنه ، نیما رییس اون شرکته و به خاطر بیماری خواهرش اغلب عصبیه ، یاسمین براش دلسوزی میکنه و حسی داره که نمیتونه ناراحتیه نیما رو تحمل کنه و خودش هم اسم این حس رو نمیدونه ، مدام از خدا میپرسه خدایا چرا نمیتونم با نیما بد باشم ؟ چرا ؟!!!!!!!!!!! یاسمین - اَه ، اَه .. گندت بزنند ، شانس بدتر از این من تا حالا ندیده بودم ، یکی نیست بگه آخه پسرخوب رانندگی بلد نیستی پشت فرمون نشین ، زدی ماشین من هم ناکار کردی ، این هم از این دیر رسیدم به قرارم ... همین طور که غر میزدم به در آسانسور رسیدم ، بازش کردم تا رفتم داخل ، یه پسر جوون هم اومد تو ، نمیدونم چرا تا من رو دید چشمهاش چهار تا شد ، اعصابم خرد تر بود ، حالا چشمهای وزقی این پسره هم قشنگ روی اعصابم دوید ، وا چرا داره با ترس و لرز نگاهم میکنه ، حتما عصبانی ام ترسیده ، خوب شد زودتر رسیدم طبقه سوم ، وگرنه چشمهاش رو در می آوردم ، اون هم همین طبقه اومد بیرون ، هنوز چشمش به من بود ، هر دوتامون جلوی در ایستادیم و او با لکنت گفت : شما با این شرکت این شرکت کار دارید ؟ با لحنی جدی گفتم : سلام .. بله ... وا چرا این طوری به من خیره شده ، اعصابم رو خرد کرد و با حرص گفتم : یه ثانیه دیگه نگام کنی چشمهات رو از کاسه در میارم آ ! سریع سرش رو پایین انداخت و در شرکت رو باز کرد و گفت : بفرمایید داخل ! با همون اخم رفتم تو ، اون هم پشت بندم اومد تو ، رفت سمت میزی که خانمی نشسته بود ، خانمه با لبخند بلند شد و باهاش دست داد و گفت : سلام عزیزم ! پسره هم دستش رو بوسید و گفت :سلام عشقم ، خسته نباشی .. نیما اومده ؟ - بله اومده .... - از منشی جدید خبری نشد ؟ - چرا یکی زنگ زده بود که میاد ، اما دیر کرده ، تو رو خدا بابک زودتر یه منشی پیدا کنید من برم سر کار خودم ... - نارین جان چشم ، قربونت برم الهی ، بابک برات بمیره ، یکم دیگه تحمل کن ... من برم پیش نیما برگردم ، حالش که خوبه ؟ - همچین تعریفی هم نداره ... - شما ببین خانم چیکار دارند ... دختره من رو نگاه کرد و من رفتم جلو گفتم : سلام ، خسته نباشید .. بابک رفت ، دختره گفت : سلام ، بفرمایید ... - من برای منشی گری تماس گرفته بودم ... - بله .. دیر کردید ... - شرمنده ... - آقای مدیر منتظرتون بودند .. الان تماس میگیرم و اومدنتون رو اطلاع میدم ... با لبخند تشکر کردم و اون اطلاع داد و بعد خطاب به من گفت : یکم منتظر باشید ... تشکر کردم و نشستم ، شرکت شیکی بود ، عمو میگفت یه شرکت قدیمیه و با سابقه ست ، یه شرکت مهندسی ساخت و ساز ... داشتم به اطرافم نگاه میکردم که خانمه گفت : خانم میتونید تشریف ببرید اتاق مدیریت ! با دست به سمت در اشاره کرد که لبخندی زدم و با تشکر به سمت اتاق رفتم ، دو تقه آرام به در زدم و لحظاتی بعد صدایی مردانه گفت : بفرمایید داخل ! در رو آروم باز کردم و رفتم تو ، همون پسره که اسمش بابک بود و یه پسر جوون دیگه هم توی اتاق بودند که مات نگاهم میکرد ، یه نگاه متحیر ، غمگین ، وحشت زده ، نگران ، پز از واهمه و استرس ، اَه عجب نگاه پر حرفیه .. اما چرا این طوری نگاهم میکنند .. خدای من اینجا کجاست که اومدم ، عمو این بود شرکت قابل اعتمادت ... اصلا نکنه یه چیزی به صورتم چسبیده که این طوری نگام میکنند ، اعصابم خرد شد و اخم کردم و گفتم : سلام ... ببخشید روی صورت من چیزی چسبیده که اینهمه وحشت کردید ؟!!! هر دو سرشون رو پایین انداختند و بعد بابک با من و من گفت : سلام خانم ، من واقعا معذرت میخوام ... بفرمایید بنشینید ... - با این نگاه هایی که شما تحویلم دادید من غلط میکنم بیام توی این شرکت ! - خانم سوءتفاهم نشه ! - چرا اتفاقا همین شد ! اون یکی پسره نگاهم کرد و گفت : خانم خواهش میکنم بفرمایید داخل ، نترسید ما نه هرزه ایم و نه بیشرف ، این نگاهمون هم به خاطر این بود که شما خیلی خیلی شبیه یکی از اقوام ما هستید و تعجب کردیم ...حالا خواهش میکنم بفرمایید داخل ... دوست ندارم کسی در مورد ما بد فکر کنه ...شما هم زود قضاوت نکنید خواهش میکنم ... مودبانه حرف زد و سرش رو پایین انداخت ، خوشگل و خوش تیپ بود ، رفتم و روی مبل چرم قهوه ای سوخته که خیلی شیک هم بود نشستم ، بابک هم روبه روم نشست و اون یکی هم پشت میز مدیر عامل ... یه چند دقیقه سکوت برقرار شد که بابک شکست و گفت : خب خانم ، شما برای منشی گری اومدید ؟ - بله ! - تا حالا تجربه اینکار رو داشتید ؟ - نه متاسفانه ... - فکر میکنید بتونید از عهده اینکار بر بیایید ؟ - قول نمیدم ، چون خودم هم نمیدونم ، اما اگه بخواهید چند روزی رو مشغول میشم و اگه تونستم ادامه میدم و اگه نتونستم خودم بهتون اطلاع میدم ... - یعنی نظر ما مهم نیست ؟ - چرا مهمه ، خواستم بدونید که اگه کارم مورد پسند نبود خودم خواهم پذیرفت ... مدیر عامل گفت : اسمتون چیه ؟ - خانم آشتیانی ! - خب خانم آشتیانی ، تحصیلاتتون چیه ؟ - سال دوم رشته حقوق در دانشگاه شریف هستم ... دوباره همون نگاه و بعد گفت : با این تحصیلات میخواهید منشی بشید ؟ - خب من هنوز تحصیلاتم تموم نشده ، پس شغلی که به رشته تحصیلی ام بخوره خیلی برام کمه ، از اون گذشته من دوست دارم هر کاری رو تجربه کنم ، برای همین دوست دارم این سه ماه تابستون رو منشی باشم ... - مجبورید کار کنید ؟ خب این سه ماه رو توی خونه استراحت کنید یا برید کلاس ... مرسی که گفتی خودم نمیدونستم ، پررو ، به تو چه آخه ، آهی کشیدم و گفتم : خب این یعنی اینکه من رو استخدام نمیکنید ؟!!! چند لحظه مات نگام کرد و بعد آهی کشید و گفت : چرا ، ما فعلا به منشی نیاز داریم ، شما هم به صورت امتحانی یه هفته کار میکنید اگه کار بلد بودید موندگار میشید ...حالا هم مدارکتون رو بدید به ایشون و کارهاتون رو تحویل بگیرید ... گفتم : میبخشید ، من هنوز با شما آشنا نشدم ... با یه حالت خسته و ناراحتی گفت : اوه ، معذرت میخوام ، من نیما صادقی ام ، مدیر عامل اینجا .. ایشون هم بابک نامدار هستند معاونم .. در نبود من ایشون مدیر هستند. راستی شما از روی آگهی استخدام اومدید ؟ - نه خیر ، من رو عموم معرفی کرد ، اما به گفته ایشون این شرکت ریشه قدیمی داره ، فکر میکردم با مدیر عامل مسن تری رو به بشم ... - بله ، پدرم مدیر عامل اینجا بودند که بنابر دلایلی فعلا کار نمیکنند ... آهی کشیدم و گفتم : خب اگه حرف دیگه ای نمونده من حاضرم کارم رو شروع کنم . - فقط مثل امروز تاخیر نداشته باشید ، من از بی انضباطی متنفرم ... نه بابا ، تو رو خدا متنفر نباش ، شیطونه میگه بزنم اون صورت خوشگلش رو ناکار کنم آ ، به زور خودم رو کنترل کردم و گفتم : بابت تاخیر امروزم شرمنده ام ، ناخواسته بود ، از این به بعد سر وقت خواهم اومد ... - پس راس ساعت هشت پشت میزتون باشید ... - چشم ... با بابک رفتم بیرون و شروع کرد و در مورد کارها توضیح دادن ، اول از اون خانمه شروع کرد ، ایشون خانم نارین ملکی از مهندسین اینجا هستند ... نارین دوباره با من دست داد و گفت : پس منشی جدیدمون هم رسید ، من نارینم عزیزم ... گفتم : آشتیانی هستم ... یاسمین ! - چه اسم قشنگی داری ...خوش اومدی ، امیدوارم همکارهای خوبی باشیم ... - ایشون نامزد عزیز من هم هستند ... به بابک نگاه کردم و گفتم : تبریک میگم ... توی دلم گفتم : خوبه داشتی الان قورتم میدادی ، چاپلوس بد بخت ! رفتیم و اقای مهدوی و حسابدار و بقیه رو به من معرفی کرد و من هم باهاشون آشنا شدم و بعد تا ظهر در مورد کارام بابک و نارین توضیح دادند ، سخت نبود ، یعینی برای من سخت نبود ، پشت میزم نشسته بودم تا ببینم از کجا شروع میکنم که فهمیدم باید یه تغییر دکوراسیون بدم و جای میز و قفسه پرونده و کامپیوتر رو عوض کنم ... دست به کار شدم و تنهایی کارهام رو انجام میدادم که آبدارچی مون که آقایی پنجاه ساله بود و اسمش هم اسماعیل بود اومد و گفت : دخترم کمک کنم ؟ - نه خیر ، خیلی ممنونم ، خودم انجام میدم ! - خب خانم اجازه بدید کمکتون کنند ... به بابک نگاه کردم و با لبخند گفت : میز و قفسه ها سنگینند ، اجازه بدید ایشون کمک کنند ... رفت تو اتاق نیما .. اسماعیل هم کمکم کرد و میز و قفسه ها رو جابه جا کردم و رفت زیر میز و کیس کامپیوتر رو تمیز میکردم که گوشیم زنگ خورد ، جواب دادم : بله .. سلام بابایی .. قربونتون برم ، بله ، فعلا یه هفته امتحانی کار میکنم ... بابا از بیکاری که بهتره ... نه یکم دیر رسیدم ، نگران نشید آ ، توی اتوبان بودم که یه پسره که دست چپ و راستش رو بلد نیست از پشت زد به ماشین نازنینم ... نه بابا به خدا خودم خوبم ، اما الهی برای ماشینم بمیره اون پسره که رنگش رو پروند ... نه بابا بردمش صافکاری .. بله ، چند روز دیگه تحویل میگیرم .. نه بابا با تاکسی میام دیگه ... نه بابا نیایید ، راهتون دوره خسته میشید ... مرغتون یه پا داره آ ، اما من هم دختر خودتونم ، میگم نیایید شما هم بگید چشم .. آهان حالا شد ، چشمتون بی بلا ...خدانگهدار حاج آقا ! قطع کردم و تا اومدم بالا ، نیما رو دیدم ، با تعجب گفت : زیر میز چیکار میکردید ؟ - داشتم کیس رو تمیز میکردم و وصلش میکردم ... مشکلی پیش اومده ؟ امری داشتید ؟ - نه ، فقط اینجا ها رو زودتر تمیز کنید ، دو ساعت دیگه قرار مهمی دارم و آدمهای مهمی قراره بیاند ... - چشم حتما ... - برای ناهار هم میتونید برید طبقه پایین .. - اگه خواستم چشم ... دوباره برگشت توی اتاق خودش ، من هم موتور جتم رو کار انداختم و همه جا رو تمیز کردم و نیم ساعته میزم رو تمیز کردم ، صدای عصبانی نیما و شیندم که از اتاقش بیرون اومد و گفت : بابک بیا این کامپیوتر رو از اتاقم پرت کن بیرون ... از عصبانیتش تعجب کردم و مات نگاهش کردم ، بابک و نارین زود اومدند بیرون و بابک گفت : چی شده ؟ - این کامپیوتر رو بنداز بیرون ، پدرم و در آورد ، جون میده کار کنه ... - باشه نیما جان چرا انقدر اعصابت خرده .. - من یه ساعت دیگه جلسه دارم و این بازی در آورده ، فایلهای مهمی دارم که اصلا کار نمیکنند ... - شاید ویروسی شده ، من الان تماس میگیرم یکی بیاد قشنگ درستش کنه ...تو آروم باش ...بیا بریم ناهار بخور ... - نمیخورم ، یه زنگ بزن یکی بیاد این آشغال رو درست کنه ... - الان که سر ظهره ، کسی نمیاد ... - پس زنگ بزن قرا امروز رو کنسل کن ... - نمیشه نیما ، این قرار داد خیلی مهمه ... - مهم نیست ، وقتی طرحهام رو نمیتونم نشون بدم برام مهم نیست ... - خب حالا ... دیدم اعصابش خرده ، گفتم : ببخشید میشه من یه نگاهی به کامپیوترتون بندازم ؟ نیما گفت : خانم با تخصص من و شما درست شدنی نیست ، باید یکی باشه که خوره کامپیوتر باشه ، نه مثل من وشما که تخصصی روی کامپیوتر نداریم ... آهی کشیدم و گفتم : امتحانش که ضرر نداره .. نیما مات نگام کرد و بابک لبخندی زد و گفت : نه ضرر نداره ، بفرمایید .. رفتیم توی اتاق نیما ، پشت کامپیوتر نشستم ، اصلا بالا نمی اومد که ببینم چه مرگشه ، اما من خوره کامپیوتر بودم ، توی کلاسهای آزاد خب در مورد کامپیوتر یاد گرفته بودم ، از بس کنجکاوم بودم که ده تا کامپیوتر رو به هم ریختم و از اول درست کردم ، الان سخت افزاری و نرم افزاری همه چیزش رو بلدم ، فهمیدم یه ویروس خیلی بد گرفته ، به نیما نگاه کردم و گفتم : اطلاعاتتون خیلی مهمه ،!! - بله ! - یعنی نباید حذف بشه ... - بله ... - کدوم درایو ذخیره شدند ؟ - درایو ای ! - خب ، کامپیوتر ویروسی شده ... باید ویندوز عوض کنیم ... - این طوری که همه اطلاعات حذف میشه .. - نگران نباشید ، حذف نمیشه ، خود ویندوز قاعدتا باید روی درایو سی نصب باشه دیگه .. - بله درسته ... - خب ... برخاستم و کیس رو از اتاق بردم بیرون و به کیس و مانیتور خودم وصلش کردم ، باید دو تا کیس باشه تا بتونم مشکلش رو رفع کنم ...بین سی دی ها گشتم سی دی ویندوز رو پیدا نکردم ، یاد کیف سی دی خودم افتادم که همیشه توی کیفم بود ، از کیفم درش آوردم و سی دی ویندوز رو که پیدا کردم یه لبخند زدم و گفتم : خدا جونم دوست دارم شدیدا ! نیما گفت : مطمئنی که اطلاعاتم حذف نمیشه ... - امیدوارم ... - خانم امید شما به درد من میخوره آ ، اگه نمیتونی درستش نکن ! اعصابم رو خرد کرد و گفتم : ببینید اگه بهترین متخصص هم بیاد همینکار رو میکنه ، اما اگه شما دلتون نمیخواد درستش کنید من هم اصرار نمیکنم ... برخاستم و خواستم کیس رو ببرم سرجاش که نیما گفت : خب ، زودتر تمومش کنید خواهش میکنم ... هیچی نگفتم و نشستم ، کار رو شروع کردم و بعد از یک ساعت کامپیوتر روشن شد و صفحه بالا اومد ، کیس رو جدا کردم و رفتم به اتاق نیما ، درش باز بود و نیما سرش رو روی میز گذاشته بود ، سرفه ای کردم و گفت : ببخشید ... سرش رو بالا اورد و با دیدنم برخاست و اومد سمتم و کیس رو گرفت و گفت : بگو خودم بیام بردارم دیگه ... سنگینه ... جانم ، کجاش سنگینه این آخه ، خوددرگیری داره اینم ... - درست شد ؟ - تقریبا ، هنوز کار داره ... - پس چرا ایستادید ، نیم ساعت دیگه مهمونهام میرسند ... رفتم نشسیتم و دوباره مشغول شدم ، طرحهاش رو نشونش دادم که خیالش راحت شد ، پوفی کشید و تشکر کرد ، من هم مشغول ویروسی کشی مجدد شدم ، کامپیوترش پر از بازی بود ، خنده ام گرفته بود ، گفتم : این بازیها اصلا خوب نیست ، یعنی باعث میشند کامپیوترتون مدام ویروسی بشه ... - خب چیکار کنم ؟ - حذفشون کنید ، میشه ؟ - خب چرا که نه ، حذفشون کنید ... خواهش میکنم این کامپیوتر رو درست و حسابی تحویلم بدید ، اعصاب برام نذاشته ... توی دلم گفتم : تو که کلا اعصاب نداری ، تقصیر این بدبخت نیست ... بالاخره تموم شد و گفتم :: اینهم از این ، کارم تموم شد ، فقط فردا براتون یه آنتی ویروس میارم تا نصب کنید و مشکل ویروس نداشته باشید ... لبخندی خسته تحویلم داد و گفت : ممنونم بابت کمکتون ... ببخشید من باهاتون تند حرف زدم ... - مهم نیست ... همچین خسته لبخند زد که انگار دو ساعته اون داره با کامپیوتر کار میکنه و کلنجار مییره ، پدر کامپیوتر رو در آورده بود ... دم اتاق رسیده بودم که گفت : خانم میتونید برید ناهار بخورید .. ببخشید ، به خاطر من وقتتون گرفته شد ... - گفتم که مهم نیست ، میل به ناهار ندارم ... رفتم توی آشپزخونه و برای خودم قهوه درست کردم و اومدم پشت میزم نشستم و فلشم رو زدم به کامیپوتر و یه آهنگ ملایم گذاشتم ، همه برای ناهار فته بودند و من هم اروم آروم قهوه میخوردم که نیما اومد بیرون و گفت : اقا اسماعیل خسته ام ، یه چایی تلخ برام بیار ... - آقا قهوه بیارم ؟ - مگه هست ؟ بلدی درست کنی ؟ - خانم آشتیانی درست کرده ، بیارم ! - نه شاید خودشون لازم داشته باشند .. گفتم : نه آقای رییس ، میتونید بخورید ... نگاهم کرد و و گفت : آقا اسماعیل بیار ... ممنونم خانم ... رفت توی اتاق ، کم کم بابک و بقیه اومدند و من صدای آهنگ رو کمتر کردم که نارین گفت : بذار بخونه ، قشنگه ... لبخندی زدم و گفتم : تو که توی اتاقتی ، اونجا گوش کن دیگه .. صداش رو زیاد کنم فکر میکنند پارتی گرفتم ... خندیدیم و همه رفتند سرکارهاشون .... دوباره نیما اومد بیرون ، تعجب کردم ، اینبار کت و شلوار پوشیده بود ، این رو از کجا آورد ، حتما توی کمد اتاقش هست ، اومد توی آشپزخونه و گفت : آقا اسماعیل یه دستی به میزم بکش ، وسایل پذیرایی رو هم خوب آماده کن ، خواهش میکنم ، قربون دستتون ، همه چیز خوب باشه آ ، مهمونام خارجی اند ، عقلشون به چشمشونه ... خنده ام گرفت ، با اینکه رییس بود ولی با آقا اسماعیل خوب حرف میزد ، کلا به نظرم خوب بود ، دوباره رفت توی اتاقش و آقا اسماعیلم رفت ، من هم رفتم کمی آب بخورم که دیدم توی یخچال پر از میوه ست ، زیر لب گفتم : این همه میوه برای چی ؟ - برای مهمونهای آقاست ...باید بچینمشون توی ظرف ... - کمکتون کنم ... - ممنون میشم اینها رو خوشگل بچینی توی ظرفها ! - چشم .. ظرفهای شیک و کریستالی رو روی میز گذاشت و من هم میوه های تابستونی خوشرنگ که گوجه سبز و آلبابو و زد آلو بودند رو توی ظرفها چیدم ، شیرینی رو هم خیلی شیک چیدم و صدای نیما رو شنیدم که گفت : خوشگل شده ... نگاهش کردم که لبخند زد و گفت : امروز بیشتر از وظیفتون کار کردید ؟ممنونم ... - خواهش میکنم ... - خودتون هم میل کنید خواهش میکنم ... - ممنونم ... اومد و یه پیش دستی برداشت و چند تا میوه و شیرینی گذاشت توی بشقاب و گرفت سمتم و گفت : خواهش میکنم اینها رو بخورید ، ناهار هم نخوردید .. بخورید تا من خیالم راحت باشه ، وگرنه تا دو سه ماه هی میگم به خاطر من ناهار نخورد و این حرفها ... گفتم : من که گفتم میل ندارم .. چشم ، میخورم ... گذاشتم روی میز و خودش دو سه تا گوجه سبز برداشت ورفت ، خنده ام گرفت ، انگار به خاطر خودش گوجه سبز گرفته بود ، عین خودم که دهنم آب افتاده بود ، الهی فدات شم گوجه سبزم که همه دوستت دارند .. هندونه رو هم خوشگل چیدم و پیش دستیها رو هم آماده کردم و تر تمیز پاک کردم و بردم چیدم روی میز ، دستمالها رو قشنگ تا زدم و چیدم و میوه و شیرنیها را هم روی میز بلندی که یه گوشه اتاق نیما بود چیدم ، نیما ازم تشکر کرد و رفتم بیرون ... خودم رو مرتب کردم ، شانس آورده بودم که اون روز تیپ قشنگی داشتم ، یه مانتو پلنگی ساتن ، با شلوار جین مشکی و روسری مشکی با حاشیه پلنگی ، کفش نیمه اسپرت قهوه ای رنگی کیفم بود ، ساعت اسپرت اسپرت ، حلقه قشنگم و انگشتر بزرگ نقره ... با دستبند که هدیه رامینم بود ... رامین ، یاسمین فدات بشه الهی ... بالاخره مهمونها اومدند و تا نیما و بابک بیان بیرون من باهاشون برخورد کردم ، سه نفر بودند ، دو تاشون ایرانی بودند و یکیشون هم خارجی که به زبان خودش سلام کرد و اون یکی که فکر کنم مترجم بود گفت : میگند سلام و خسته نباشید ... من هم لبخندی زدم و برگشتم طرف خارجیه و به زبان آمریکن باهاش صحبت کردم و خوش آمد گویی کردم ، که شگفت زده شد و گفت : شما زبان ما رو خیلی خوب صحبت مکینید ، ایرانی هستید ؟ به زبان خودشون گفتم : البته که ایرانی ام ... اعلام خوشوقتی کرد و نیما و بابک رو دیدم که با دهان باز نگاهمون میکنند ، من هم لبخند زدم و به زبان آمریکن گفتم : بفرمایید ، آقای مهندس صادقی هم تشرف آوردند ... برگشتند سمتش و اونها هم جلو اومدند و با زبان آمریکایی با اون مرده صحبت کردند و واقعا بلد بودند ، جل الخالق .. خنده ام گرفت ، خوب بلدند دیگه ، تعجب نداره که ... رفتند تو و من هم نشستم و به کارهام رسیدم که که تلفن زنگ خورد ، جواب دادم ، نیما بود گفت : میشه قهوه د رست کنید ، این مهمونمون چایی نمیخوره .. ممنونتون میشم خانم ... - چشم حتما .. فقط برای همه قهوه درست کنم ؟!! - بله ... چشمی گفتم و رفتم قهوه درست کردم و خواستم بگم اسماعیل بره که هنوز دستشویی بود ، خدا بگم چیکارت کنه ، الان وقت دستشویی رفتن بود ... الان سرد میشن که ... خودم بردم ، رفتم داخل اتاق و نیما و بابک تشکر کردند و اون مرد خارجیه گفت : شما که منشی بودید ؟ با لبخند گفتم : بله ، منتها برای آقا اسماعیل کاری پیش اومد که من کمکشون کردم ... - شما امریکا زندگی کردید ؟ - نه ، چطور ؟ - لهجه تون خیلی شبیه اونهاست ، گفتم شاید اونجا زندگی کرده باشید ... - نه خیر ، من همین جا زندگی کردم ... رو به نیما کردم و گفتم : امر دیگه ای ... - عرضی نیست .. فقط اون پرونده که نمونه کارهامون توشه رو برام بیارید ... - چشم ... رفتم و سینی رو گذاشتم و پرونده رو بردم براشون ، بعد هم اومدم بیرون ، سه ساعت جلسه طول کشید و بالاخره تموم شد ، اومدند بیرون ، به احترامشون ایستادم و همون آقائه ازم تشکر کرد و با لبخند بدی گفت : قهوه خوشمزه ای بود ، عین خودتون ... یعنی داغ کردم در حد المپیک ، این دفعه یه اخم کردم و سرم رو پایین انداخت ، تا رفتند بیرون ، بدون توجه به نیما و بابک و نارین گفتم : مردتیکه الاغ ، اون چشمت در بیاد ، قهوه کوفتت بشه ، بدترکیب ، ان شاءالله سرطان حنجره بگیری و دیگه نتونی بگی خوشمره بود ... الهی که دیگه نتونی لبخند بزنی ، خدایا من دق کردم که جوابش رو ندادم ، یعنی من غلط میکنم برای کسی قهوه درست کنم .. خدا ذلیلت کنه ، حالم از هر چی قهوه ست بهم میخوره ... صدای خنده نارین من رو به خودم آورد ، نگاهش کردم و با دیدن نیما و بابک و نارین که میخندیدند خجالت کشیدم و سرم رو پایین انداختم که نارین گفت : خوبه به خودش اینها رو نگفتی ، وگرنه قرار دادمون کنسل میشد ... اخم کردم و گفتم : اتفاقا برای همین هم هیچی نگفتم ، وگرنه الان به خاطر جوابی که بهش میدادم دود از سرش بیرون می اومد بیرون ... بیریخت ، خدایا استعدادت در مورد خلق آدم دچار اختلال شده ، آخه این موجودات چهار پاکه چشمشون چپه چیه خلق میکنی ، قربونت برم حالا که خلق میکنی من رو از شر اینها نجات بده ... خنده اونها بیشتر اوج گرفت ، اخم کردم و گفتم : نارین جونم نخند ، من دارم حرص میخورم آ ! - برای چی عزیزم ، خب ازت خوشش اومده ...تو مجردی ، من باید میترسیدم که اون چشمهای چپش روی من بود و بابک داشت حرص میخورد ... انگشتم رو بالا بردم و حلقم رو نشون دادم و گفتم : این اسمش حلقه ست آ نارین جون ، این نشون میده که من مجرد نیستم و نامزد دارم ، وای اگه رامین اینجا بود جنازه اون بیریخت وسط سالن بود ... نارین با خوشحالی گفت : وای اصلا حواسم نبود ، نامزد داری ؟ خوش به حالش که دختر به این خوشگلی رو اسیر کرده ؟ دوستش داری ؟ آهی کشیدم و گفتم : همه زندگیمه ! - خوشگله ؟ - مثل فرشته ها میمونه ... - البته هیچکس نمیگه ماستم ترشه ... اخم شیرینی کردم که خندید و نیما گفت : خب بچه ها تعطیله ، میتونید برید ... من خطاب به نارین گفتم : این نزدیکیها آژانس هست ، البته معتبر ! - آره عزیزم هست ، اما اگه بخوای من میرسونمت !؟ - نه ، ممنونم ، شماره آژانس رو میدی عزیزم ... - حتما ... شماره رو داد و من هم با آژانس تماس گرفتم و بعد از یه روز پر کار خداحافظی کردم و رفتم ... خسته بودم اما از روز جز اون قسمت که مرده اعصابم رو به هم ریخت راضی بودم ، البته نگاه های بابک و نیما رو هم باید سانسور کرد ، البته اگه اونها رو سانسور کنم که کل روزم سانسور میشد ، خدایا خودت مواظب باش ، من فقط به تو ایمان دارم! کارهام کم کم روی قلتک افتاده بود ، نیما توی این یه هفته فقط یه بار اومده بود شرکت ، اون رو هم خیلی بی حال بود ، من هم کارهام رو خیلی خوب انجام میدادم ، زیاد به کسی رو نمیدادم و ماشینم رو بعد از یه هفته تحویل گرفتم و خیالم راحت شد ، نیما و بابک از کارم راضی بودند و برای همین موندگار شدم ، مگه میشد کسی از من راضی نباشه ، محاله ممکن بود ، نیما من رو دید و بابت کامپیوترش تشکرات فراوانی کرد ... اواخر ساعت کاری شرکت بود و همه توی اتاقهاشون مشغول به کار بودند ، من هم کاری خاصی نداشتم و در حالی که به یه آهنگ ترکیه ای گوش میکردم داشتم یه کتاب حقوقی میخوندم ، متوجه شدم کسی وارد شرکت شد ، به سمت در نگاه کردم و یه آقایی که تقریبا هم سن نیما اینا بود رو دیدم ، من رو که دید یه لحظه ایستاد و بعد یه لبخند از اون چندش آورها زد و اومد سمتم ، من هم در همون که نشسته بودم نگاهش کردم و بالاخره سلام و خسته نباشید گفت و من هم گفت : سلام ... ممنونم ... امری داشتید ؟ - من دوست نیما ام ... اسمم هم آرش ! ابرو بالا دادم و گفتم : نیما ؟ - بله ، نیما صادقی ... - بله ، منظورتون مدیر عامله .. وقت قبلی داشتید ؟ - نه خیر خانم .. - پس اجازه بدید خبرشون کنم ... با یه لبخند گفت : بفرماییییید ... و شنیدم که زیر لب گفت : چه خوشگلی بچه تو ! توجهی نکردم اما توی دلم هر چی فحش ناموسی و غیر ناموسی بود تقدیمش کردم و چون میخواستم یه پرونده رو به نیما بدم خودم حضوری رفتم ، در اتاقش رو زدم و وقتی گفت بفرمایید رفتم تو ، با دیدنم مثل همیشه یه لبخند موقر زد و گفت : بفرمایید ... گفتم : خسته نباشید .. این هم پرونده ای که خواستید ، کاملش کردم ... - بینهایت ممنونم ... - فقط یه آقایی تشریف اوردند ، فکر میکنم گفتند از دوستانتون هستند ... - اسمشون چیه ؟ - نگفتند ... - خب گفتم دیگه آرش .. نشنیدید ... جلوی در ایستاده بود و با همون لبخند بدش نگاهم میکرد ، با جدیت گفتم : منظورم اسم فامیلتون بود ... نیما برخاست و با لبخند به سمتش رفت و گفت : سلام آرش جان .. خیلی خیلی خوش اومدی ... با هم روبوسی کردند و اومدند توی اتاق .. من هم با گفتن با اجازه رفتم ، تا در اتاق رسیدم نیما گفت : خانم ببخشید ... نگاهش کردم و گفتم : امری داشتید ؟ با یه حالت خجالت زده گفت : میدونم این وظیفه شما نیست ، اما امروز آقا اسماعیل نیومدند ، اگه میشه نوشیذنی برامون بیارید ، شرمنده من خودم دست پا چلفتی ام ! توی دلم خنده ام گرفت ، اما فقط یه لبخند کوچیک زدم و گفتم : چی میل دارید ؟ با لبخند قشنگی تشکر کرد و گفت : آرش جان چی میل داری؟ آب میوه یا چایی ؟ رو به من آرش جواب داد : یه چایی خوشرنگ مثل خودتون و داغ باشه مثل نگاهتون ! آتیش گرفتم که این طوری گفت ، به زور خودم رو کنترل کردم ، رو به نیما نگاه کردم ، با اخم وحشتناکی به آرش نگاه میکرد ، فهمیدم اون هم عصبانی شده ، چنان داغ کرده بود که تصمیم گرفتم براش آب میوه ببرم تا خنک بشه ... بی حرفی از اتاق بیرون رفتم و در رو بستم ، رفتم آشپزخونه و چایی و آب میوه رو آماده کردم ، اما توی چایی فلفل هم به مقدار لازم ریختم تا حال این جوجه تیغی رو بگیرم ... پشت در اتاق که رسیدم شنیدم نیما میگفت : الاغ تو حرف زدن بلد نیستی ، چند بار بگم با اطرافیان من درست حرف بزن ... به خدا قسم رفاقتمون رو به هم میزنم آ ! - خدایی خیلی خوشگله نیما ... اما اشنا هم هست .. - خفه شو ...آبروم رو بردی ... در زدم و بلافاصله نیما گفت : بفرمایید ... با یه لبخند تصنعی رفتم تو و اول لیوان آب میوه نیما رو گذاشتم جلو که گفت : خیلی ممنونم خانم ، توی این هوای گرم بی نهایت میچسبه .. فنجان چایی آرش هم را هم گذاشتم جلوش که گفت : مرسی خانم ... مودبتر شده بود اما دیگه فایده ای نداشت ، با همون لبخند تصعنی گفتم : نوش جان! رفتم بیرون و برگشتم ، آشپزخونه و برای خودم یه لیوان آب خنک ریختم سر کشیدم ، حسابی داغ کرده بودم که کمی خنک شدم ، اما باید چهره آرش رو میدیدم تا کاملا خنک بشم ... توی دلم به حالش خندیدم و از آشپزخونه اومدم بیرون و تا به میزم رسیدم یکی از درها با شدت باز شد و من برگشتم دیدم بله ، آقا آتیش گرفته اومده بیرون طلب کمک کنه ...به زور خودم رو نگه داشتم نخندم ، با جدیت نگاهش کردم و اومد طرفم ، مقابلم ایستاد و با صدایی به حالت فریاد گفت : اون چی بود به من دادی ؟ با خونسردی گفتم : خب چایی ! - واقعا چایی بود ؟ - خب بله ، شما چایی رو نمیشناسید ، تا حالا چایی ندید؟ - چی توش بود ؟ - خب همون چیزی که توی چایی هست ... - پس چرا من سوختم ؟ - خب خودتون گفتید مثل نگاهم داغ باشه و مثل خودم خوشرنگ ، من هم یکم چاشنی قاطیش کردم تا مثل خودم تند بشه و داغترتون کنه ... مثل یه شیر زخمی نگاهم میکرد ، بابک و نارین و مهدوی هم اومده بودند بیرون ، نیما هم اول با تعجب نگاهمون میکرد ، من با عصبانیت نگاهشون کردم و بعد خطاب به آرش گفتم : تا شما باشی و چایی نخورده پسر خاله نشی اول چایی رو امتحان کن و بعد پسر خاله شو ، این طوری مثل حالا نمیسوزی ... سرم فریاد زد و گفت : تو فکر کردی کی هستی ... خواستی نشون بدی که پاکی و از حرفهام خوشت نیومده ، آره باور کردم که تو هم مثل همه دخترهای خوشگل ده تا دوست پسر نداری و با حرفها و کارهاشون حال نمیکنی و اونوقت به خاطر دو تا کلمه من این طوری رفتار میکنی ... برو برو نگاهش کردم و وقتی سکوت کرد یه سیلی جانانه نثار گونه محترمش کردم و گفتم : به شما هیچ ربطی نداره که من ده تا دوست پسر دارم یا نه ، مهم اینه که از شما و لحن و نگاه و لبخندتون بدم میاد ... حالا هم گمشید و فاصله تون رو با من رعایت کنید که بوی سیگارتون حالم رو به هم زد ... خودم که راه فراری نداشتم ، چون چسبیده بودم به میزم ، اون هم که فقط دو قدم خیلی کوچیک باهام فاصله داشت ، سرم رو کمی عقب کشیدم و به سمت دیگه و با اخم خیلی بدی به نیما که داشت حرص میخورد نگاه کردم که خودش رو جمع و جور کرد و گفت : آرش بیا عقب و تمومش کن ... از این به بعد دیگه دوستی بین ما تموم شد ، لطفا برو بیرون ... آرش با انزجار نگاهم کرد و وقتی نیما دستش رو کشید ، به اون هم مثل افعی نگاه کرد و رفت بیرون ، از شدت عصبانیت تمام تنم میلرزید ، نیما گفت : من معذرت میخوام ... برگشتم و تند نگاهش کردم که جا خورد و گفت : بفرمایید توی اتاقم تا با هم حرف بزنیم! و خودش رفت توی اتاقش ، بابک و نارین اومدند طرفم و نارین با خنده گفت : چه بلایی سر این بدبخت آوردی ؟ بابک گفت : دست خوش دختر ، بالاخره یکی جواب این رو داد ... آهی کشیدم و گفتم : پس بدبخت کسایی اند که نمیتونند جوابش رو بدند نه اون چشم چرون هیز ... بابک و نارین خندیدند و صدای نیما اومد : خانم مگه نگفتم بفرمایید توی اتاقم ...بابک و نارین هم بیایید ، بقیه هم سرکارشون لطفا ! رفتیم توی اتاقش ، پشت پنجره ایستاده بود و نگاهش به بیرون بود ، بابک گفت : بفرمایید جناب رییس ! نیما با لحنی جدی گفت : بابک اگه بخواهی شوخی کنی میگم خانم آشتیانی زبون تو رو بسوزونه آ ! خودم خنده ام گرفت چه برسه به نارین و بابک ، به زور عصبانیتم رو نگه داشتم و نیما نگاهم کرد و گفت : چی توی چاییش ریختی ؟ با همون اخم گفتم : فلفل ! آهی کشید و گفت : چرا اینکار رو کردی ، آبروم رو بردی ؟ با همون خونسردی گفتم : اگه شما به فکر آبروتون باشید که با همچین کسی دوست نبودید ، و به شرکتتون راهش نمیدادید ... سوزوندمش چون بد حرف زد ، من خوشگل باشم یا زشت فقط به خودم ربط داره نه به هیچ احد و ناس دیگه ای ، هر کسی هم بد حرف بزنه بد جوابش رو میدم ... - اونوقت نمیترسی که اخراجت کنم ؟ - مهم نبود ، اگه شما هم اخراجم نکنید من خودم دیگه نمیام توی این شرکت ، باید فهمیده باشید که من نیازی به حقوقی که توی این شرکت میگیرم ندارم و فقط یه دلیل دارم ، که اون هم قابل حله ... با اجازه ، من دیگه توی این شرکت کار نمیکنم ... و به سمت در چرخیدم که در نهایت تعجب صدای قهقه نیما رو شنیدم ، برگشتم و دیدم داره به من نگاه میکنه و غش غش میخنده ، اگه فکم رو به زور نگه نمیداشتم ، حتما میخورد کف زمین ...بابک گفت : خدا شفا بده ، فشار عصبی انقدر زیاد بود که خوددرگیری پیدا کرده ... نارین و بابک خندیدند و من هم خواستم از اتاق برم بیرون تا بیرون بخندم که نامرد گفت : خانم ممنونم ، من به خاطر نسبت فامیلی خیلی خیلی دوری که با این انگل جامعه داشتم سعی میکردم بی احترامی نکنم ، ولی ازت ممنونم ، داغ دلم رو خنک کردی ...فردا سرساعت شرکت باشید ... برگشتم و خواستم بگم نمیام که گفت : این یه خواهشه نه یه دستور ، شما کارهاتون خیلی منظمه ، نمیخوام کارهام به هم بریزه ، قول میدم دیگه همچین اتفاقی نیافته ... قول میدم ، میتونید روی قولم حساب کنید ...؟!! آهی کشیدم و گفتم : تا ببینم چی پیش میاد ، فعلا با اجازه ... لبخندزنان گفت : من معذرت میخوام واقعا ، شرمنده شدم به خدا ... - دشمنتون شرمنده... خدانگهدار ... رفتم بیرون و در دل جد و آباد آرش و فدای این نیما اینا کردم ، واقعا آقا بودند ... البته با سانسور نگاه های مات روزهای اول که نمیدونم دلیلش چی بود ، بد نبودند ، مودب و متین رفتار میکردند و میدونستند کجا و چطوری شوخی کنند ، ولی در کل این نیما بیشتر اوقات نبود ، یا اگر هم بود زیاد سرحال نبود ، کنجکاو نبودم ، اما نمیدونم چرا دوست نداشتم ناراحت ببینمش و به خاطر بی حوصلگی اش ناراحت میشدم .. یا خدا نکنه عاشق شدم ، نه عشق من فقط رامینه ، هههههههههههههی رامین ، کجایی که ببینی نامزدت رو درسته قورت میدند ، نامرد نکنه اون ور آب تو یه دختر رو قورت میدی که این ور آب یکی هم من ور قورت میده ، ببین خدا چطوری میذاره توی کاسه ات .. خدایا من رو از شر این موجودات دوپای بیخودت حفظ کن ، من که گلم ، من که نازم ، من که همیشه به یادتم ، خودت مواظبم باش ، باشه خدا جونم ، باشه همه امیدم برای زندگی ... خدا جونم کرمت رو شکر ، بیکاری که این موجودات رو خلق میکنی ، استعدادت رو میبرند زیر سوال به خدا .. به جای آفریدن امثال آرش ، امثال نیما و بابک و رامینم رو خلق کن ، این طوری به نفع خودته آ ... بله بازهم ترافیک ، بازهم چراغ قرمز ، بازهم گرما و اذیت شدن ... پوفی کشیدم و به موسیقی ملایمی که توی پخش بود گوش کردم و بالاخره به خونه رسیدم .... یه ماه اول تابستون تموم شد و ماه دوم شروع شد ، من هم توی شرکت مشغول بودم و از اون روز به بعد دیگه رفتار بدی از کسی ندیدم ، با رامین در ارتباط بودم اما بینهات دل تنگش بود ، نیما خیلی کمتر می اومد شرکت ، نمیدونم چرا این روزها خیلی تو هم بود و حتی نیمچه لبخندی هم نمیزد ، تا اینکه شنیدم خواهرش سه ماه پیش تصادف کرده و توی کماست ، خیلی ناراحت شدم ، اما اصلا در موردش حرف نزدم ، آخه نمیدونستم چی بگم که غمش رو کم کنه ، خودم به حدی غمگین شدم که چند ساعتی رو توی خونه گریه کردم ، خیلی عجیب بود که به خاطر کسی که نمیشناسم اشک بریزم ، ولی خوب کاریه که شده و دیگه اشک ریخته به چشم باز نمیگردد... همه برای ناهار رفتند ، نیما از صبح توی اتاقش بود و مشغول ، یکی دوبار هم من رو صدا کرد ، توی اتاقش بودم که داشت یکی از پرونده ها رو بررسی میکرد که بابک اومد توی اتاق و گفت : خسته نباشید .. هر دو تشکر کردیم و بابک گفت : نیما بریم ناهار بخوریم ... نیما با بی حالی گفت : بابک میل ندارم ... - نیما داری خود کشی میکنی به خدا ! - بابک حال بحث ندارم ، خسته ام ... - نیما داری از بین میری ... - مهم نیست ... - آخه ... - وای بابک به خدا دارم به زورکار میکنم ، تا صبح بیمارستان بودم ، شما برو ناهارت رو بخور ، من اصلا هیچی از گلوم پایین نمیره ... کم مونده بود گریه کنم ، آخه خیلی ناراحت بود ، بابک کلافه سرش رو تکون داد و به من نگاه کرد ، گفت : شما هم نمیایی ؟ - نه ... نیما نگاهم کرد گفت : شما دیگه چرا ؟ کارم تموم شده میتونید برید خانم !! - من از خونه غذا آوردم ، همینجا میخورم ... فقط سرش رو تکون داد و با بابک اومدیم بیرون ، هیچی نگفتیم ، اما دلم داشت گریه میکرد ، رفتم و غذام رو داغ کردم ، گوشیم زنگ خورد ،رامین بود ، کمی با هم حرف زدیم و متوجه ناراحتیم شد و علتش رو پرسید ، من هم آهی کشیدم و گفتم : رامین خیلی دلم براش میسوزه .. از وقتی اومدم لاغرتر شده ... نمیدونم چرا ، اما به خاطر غمش ناراحت میشم .. نه رامین بد فکر نکن ، بیشعوری دیگه ، من جز تو هیچ کس رو نمیخوام ... یعنی براش ناهار ببرم ، ناراحت نمیشی ... اون هم جای برادرم ...رامین کل جدآبادمون فدای تو ، خیلی آقایی ، میبوسمت ... فدا ی تو زندگیم ... گوشی رو قطع کردم و یه بشقاب برداشتم و باقالی پلو رو نصف کردم و توی سینی گذاشتم و با نوشابه بردم براش ، در اتاق رو زدم و با صدایی خسته گفت بفرمایید .. رفتم تو ، یه آهنگ غمگین در حال پخش ، گریه ام گرفت ، نیما سرش روی میز بود و وقتی نگام کرد ، صورتش غرق در اشک بود ، دیگه واقعا اشکم در اومده بود ، نتونستم گریه نکنم ، از گریه ام تعجب کرد و گفت : چرا گریه میکنید ؟ - به خاطر گریه شما ... من نسبتی با شما ندارم ، اما آدمم و دل دارم ... آقای صادقی میدونم در شرایط بدی هستید اما باید شما مقاوم باشید تا بتونید به خانواده تون کمک کنید .. در مورد خواهرتون شنیدم ، خیلی متاسفم ، حتما پدر و مادرتون هم در شرایط بدی هستند ، شما باید براشون قوت قلب باشید ، باید محکمتر از این حرفها باشید ، با گریه و غذا نخوردن که از بین میرید و غم اطرافیانتون بیشتر میشه ، امید به خدا داشته باشید ، اگه امیدتون به خدا باشه اشکتون خود به خود مهار میشه ... خواهش میکنم این غذا رو بخورید ، من هم جای خواهرتون ، برادری ندارم ، اما میدونم اگه داشتم هیچ وقت راضی نمیشدم گرسنه بمونه ، آقای صادقی خواهرتون این طوری بیشتر عذاب میکشه ، من رو جای خواهرتون بدونید و خواهشم رو بپذیرید و کمی غذا بخورید ... همین طور مات نگاهم میکرد و گریه میکرد ، من هم همین طور ، اصلا نمیدونم چرا نتونستم تحمل غمش رو داشته باشم ، با گریه گفت : چهار ماهه که بغضم رو فرو دادم اما دیگه نمیکشم ، من یلدام رو خیلی دوست داشتم ، نفسم بود ، دلم براش تنگ شده ، اون پر و جنب و جوش بود اما حالا چهار ماهه که افتاده گوشه بیمارستان ... - امیدوار باشید ... - بودم که تا حالا دووم آوردم ... - پس از دستش ندید ، مطمئن باشید خدا جواب امیدتون رو خوب میده ... - ممنونم خانم ، خواهش میکنم گریه نکنید .. - پس غذاتون رو بخورید ، این خواسته خواهرتونه ... - چشم ، میخورم .. ممنونم که به فکرم هستید ، شما بفرمایید غذاتون رو بخورید ... لبخند زدم و رفتم بیرون ، اولین بار بود که به خاطر یه پسر غریبه گریه میکردم ، خودم داشتم شاخ در می آوردم ، اما راضی بودم و تونستم غذام رو بخورم .. غذام که تموم شد دوباره با رامین تماس گرفتم و گفتم : سلام جونم .. سلام نفسم .. قربونت برم ... آره براش غذا بردم ، رامین داشت گریه میکرد به خاطر خواهرش ، دلم براش خیلی سوخت ...حیف من برادر ندارم ، رامین اگه من رفتم توی کما تو هم جای برادرم برام گریه کن و هم جای همسرم ، غلط کردم رامین ، قطع نکن آ ، دق میکنم ، رامین اصلا گریه نکن ، من طاقت اشکهات رو ندارم ، مرد من نباید گریه کنه ، مثل همیشه با جذبه و مغرور باش ، رامین دلم برات یه ذره شده ... نامرد مثلا نامزدمی بیا ببینمت دیگه ، دو ساله رفتی و من فقط تلفنی صدات رو میشنوم ، رامین نفسم به نفست بنده ، اگه نباشی نیستم .. رامین یه دونه ای برام ... رامین خیلی نامردی دلم برات تنگه .. فسقلی هفت جد و آبادته ... رامین چشمت در آد اگه به یه دخترخارجی نگاه کنی ، منظورم بد نگاه کردنه ، رامین خدا خشکت کنه اگه به یه زنی بد نگاه کنی .چه ایرانی و چه خارجی ... رامین خدا ازت نگذره اگه به من خیانت کنی ... رامین خدا حفظت کنه که من رو دوست داری ، رامین خیلی نامردی بیا دیگه ، دلم برات تنگ شده .. رامین اون انگلیس سر رییس جمهورش خراب بشه که تو رو نگه داشته ... خندید و من هم با خنده خداحافظی کردم ، داشتم ظرفها رو میشستم و گوشی رو بین شونه و گوشم نگه داشته بودم ، ظرف شستنم که تموم شد و خداحافظی کرده بودیم ، وقتی برگشتم نیما رو دیدم که داشت میخندید ، یه لحظه جا خودرم و ترسیدم که آه کشیدم و دستم رو روی قلبم گذاشتم ، با همون لبخند گفت : ببخشید ترسوندمتون ! - خواهش میکنم ... با خنده گفت : چه با حال با نامزدتون صحبت میکنید ، یه لحظه یاد یلدا افتادم ، عین شما حرف میزنه! - مگه ایشون نامزدند ؟ - نه ، کلا گفتم ، عین شما جدی ، اخمو ، شوخ ، با کلاس ، منظم ، دست بزنش هم حرف نداره ... - پس من شما رو یاد یلدا خانم می ندازم ... این خیلی بده ؟ - نه ... اصلا ، ممنونم به خاطر ناهار ، بینهایت خوشمزه بود ، مزه دست پخت یلدا رو میداد ، شما پختید ؟ - بله ... - مرسی ... - نوش جان ... - بفرمایید این ور تا ظرفها رو بشورم ... - نه شما بفرمایید استراحت کنید ، من میشورم ! - آخه زحمت میشه ... - زحمتی نیست ، یه قاشق و بشقابه دیگه لبخند زد و گفت : اگه بخواهید من برادرتونم ، این رو از ته دلم میگم ، مثل اونهایی که نیستم که توی زبون بگند برادرتیم و توی دلشون این طور نباشه ، من جای برادرتونم ، اگه مشکلی بود بی تعارف به من بگید ... ببخشید که حرفهاتون رو شنیدم ، میگم که حرفهاتون من رو یاد یلدا انداخت ... لبخندی زدم و گفتم : ایرادی نداره ... - راستی یلدا هم مثل شما همیشه آنگ گوش میده .. سر فرصت این آهنگهاتون رو برام توی فلشم کپی کنید ، ملایمند ... - چشم .. حتما ... با لبخند بالاخره رفت ، اعتراف میکنم اگه کس دیگه ای حرفهای من رو گوش میکرد میزدم سرویسش میکردم ، اما نمیدونم چرا این نیما فوکولی رو نزدم ، واقعا چرا ؟ خدا جواب بده دیگه!!!!!!!!! ****** پشت میزم نشسته بودم و با جدیت به کارهام رسیدگی میکردم و موزیک ملایمی هم از کامپیوترم پخش میشد ، صدای بابک و نیما رو شنیدم که با هم بحث میکردند و از اتاق نیما بیرون اومدند ، توجهی نکردم و به کارم ادام داد ، بابک گفت : خب اصلا از خانم آشتیانی میپرسیم ... اسم خودم رو که شنیدم نگاهشون کردم ، هر دو اومدند سمتم و من هم به احترامشون ایستادم و بابک گفت : یه سوال حقوقی میپرسم ، جواب میدید ؟ - اگه بتونم بله ! سوالش رو پرسید و من هم حق رو به بابک دادم و در مورد سوالشون توضیح میدادم که نگاه نیما و بابک از روی من رد شد و به در ورودی شرکت افتاد ، در رو به خاطر تهویه هوا باز گذاشته بودم ، رد نگاهشون رو که دنبال کردم و به در رسیدم با دیدن رامین قلبم با خوشحالی به سینه ام کوبید ، مات و مبهوت از دیدن ناگهانی رامین مونده بودم ، بعد از دوسال در چند قدمی ام بود ف باورم نمیشد ، رامین داشت با یه لبخند عاشقانه نگاهم میکرد ، مثل همیشه نگاه داغش ذوبم میکرد ، لبخندش دلگرمم میکرد ، چه قدر دوستش داشتم و بی حضورش چه قدر ناراحت و غمگین و تنها بودم ، رامین داخل و شد و با لبخند اومد و روبه روم ایستاد و گفت : سلام خانم یاسمین خانم .. چشم بر هم زدم تا ببینم واقعیه یا نه ، شیطنتم گل کرد و دستم بردم سمتش ، یکمی از موهاش رو کشیدم که آخ گفت و با خنده نگاهم کرد و گفت : واقعیم ، روحم نیست ، خودمم ،رامینم ! با بهت گفتم : تو کی اومدی ؟ - سه بامداد توی فرودگاه بودم ... - اونوقت نباید خبرم میکردی ؟ - نه ! - چرا ؟ - چون دیگه سوپرایز نمیشدی ! - من نخوام سوپرایز بشم کی رو باید ببینم ! - شرمنده دخترعمو جان تا وقتی من زنده ام مدام سوپرایز خواهی شد ... کفرم رو بالا آورده بود ، یعنی من نباید برای دیدن عشقم یه سامانی به خودم و کارهام میدادم ، با حرص از بین دندونهام گفتم : رامین خیلی نامردی ... خندید و گفت : عصبانی نشو فسقلی ! - فسقلی هفت پشتته ! - تو هم جزیی از همون هفت پشتی آ ! و به سمت نیما وبابک رفت و با لبخند با اونها دست داد و گفت : رامینم ، پسر عموی یاسمین ... اونها هم اعلام خوشوقتی کردند و خودشون رو معرفی کردند و رامین نگاه کرد و گفت : خوب خانم وکیل فسقلی ادامه توضیحاتت رو بده ... - در مورد چی ؟ - خب داشتی با آقایون صحبت میکردی که ... - بله که مزاحم شدی ... خندید و گفت : ببخش ، فکر کردم ساعت کاری ات تا پنج دقیقه دیگه تموم میشه .. اومدم دنبالت تا بریم ... چهره در هم کشیدم و گفتم : ببخشید شما ؟ به جا نمیارم !!! رامین ابروبالا داد و گفت : یاسمین من رو یادت نیست ؟!! - نه خیر ! - یاسمین میزنم زیر گریه آ ! - اصلا مهم نیست ، مگه تو برام ارزش قایلی که من هم بهت اهمیت بدم ! - چرا این رو میگی ؟ - اولا من خوشم نمیاد بگی فسقلی ، دوما بعد از دوسال دوری داشتی برمیگشتی وظیفه ات بود به من خبر بدی تا خودم رو برای دیدنت آماده کنم ... بی انصاف من برنامه داشتم برات ! - من فدای نور چشمم .. - خب حالا ، نور چشمت این وسط چیکاره ست ! - نور چشمم تویی یاسمین ... تو هر چی باشی ، با برنامه یا بی برنامه تمام زندگیمی ... ازم ناراحت نباشی که دق میکنم ... دلم نخواست اذیتش کنم ، دلم براش یه ذره شده بود ، لبخندزنان نگاهش کردم و چشمکی بهش زدم که دست روی قلبش گذاشت و گفت : دختر رحم کن ، پس می افتم آ ! بابک و نیما خندیدند و تازه فهمیدم بله ، وا دادم فجیح ، خجالت کشیدم و گفتم : وای معذرت میخوام ، اصلا حواسم نبود ... رامین گفت : بس که حواسپرتی فسقلی ... با کتابی که در دست داشتم زدم به بازوش و گفتم : تقصیر توئه دیگه ، وقتی میبینمت همه چیز از یادم میره ، من نمیدونم تو چی داری که من گرفتار تو شدم ... نگاهش کن تو رو خدا ، دوزار نمی ارزه ، اون وقت من ، یاسمین آشتیانی براش جون میدم ... تا حالا این طوری اعتراف نکرده بودم ، چشماش گرد شد و گفت : یاسمین حرفهای تازه میزنی ... خندیدم و گفتم : خب خواستم سوپرایزت کنم ، چیه همیشه تو سوپرایزم میکنی و یه بار هم من تو رو ، اگه بدت میاد حرفم رو پس میگیرم ... - مگه مخم تاب برداشته که بدم بیاد ... خندیدند و من به بابک نگاه کردم و گفتم : در مورد اون موضوع کاملا حق باشماست ! نیما گفت : چه بد ! خندیدیم و رامین دستش رو به سمتم آورد و گفت : بریم گلم ... - نه ! - چرا ؟ کاری داری ؟ - نه من تنها میرم ... - چرا ... - چون باید مطمئنم کنی که دیگه نمیری و اگه بری بی من نمیری ؟ - یاسمین بریم در موردش حرف میزنیم ... - شرمنده پسر عمو ، من دیگه نمیخوام بازی کنیم ، اگه دوباره دلت نمیخواد تخصص بگیری بیا سمتم وگرنه من دیگه نیستم ... - نه یاسمینم ، دیگه برگشتم برای همیشه .من هم دیگه تحمل این دوریها رو ندارم ... - قول میدی ؟ - تا حالا بد قولی نکردم ، قول میدم جونم ... - رامین فردا نگی انگلیس قبولم کرده و آمریکا برام جون میده ، کشورها رو روی سرت خراب میکنم آ ! - چشم ، مهم اینه که من و تو برای هم جون میدیم ... بریم ... با خوشحالی گفتم : میشه من برم ؟ - بله ساعت کاریتون تموم شد ... - البته فکر کنم تموم نمیشد هم دیگه نمیموندید ... لبخندزنان کیفم رو برداشتم و دستم رو به دست رامین دادم و گفتم : صدهزار البته ... رامین بیاد من اینجا بمونم ... - فردا را هم مرخصید برید خوش باشید ... با تعجب نگاه کردم به نیما که لبخند زد و گفت : نمیخواهید ؟ رامین سریع گفت : نیکی و پرسش !؟؟ خندیدیم و رامین گفت : فسقلی تو دیگه چرا کار میکنی ؟ کم داری ؟ با پا زدم به ساق پاش و با اخم گفتم : فشقلی نسلته رامین .. یه بار دیگه بگی اسمت رو هم نمیارم ... رامین با خنده گفت : فسقلی ! با چشمان گرد نگاهش کردم و گفتم : رامین نمیترسی قهر کنم ؟ - مگه میتونی ؟ با مشت زدم به بازوش و گفتم : ای بمیرم که دل به دلت دادم پسر عمو ! رامین یه اخم جدی کرد که فهمیدم عصبانی شده و با ترس گفتم : نترس به این زودی از دستم خلاص نمیشی ، فعلا قصد مردن ندارم ... همچنان اخم کرد که با حرص گفتم : بسه دیگه ، من اگه قرار باشه از اخمهات بترسم که دو روزه سکته میزنم ... بریم دکی جون ، بریم که حسابی خسته ام امروز ... لبخند زد و خطاب به نیما و بابک خسته نباشیدی گفتیم و از شرکت اومدیم بیرون ... با رامین رفتم خونه خودمون ، رامین بعد از سلام واحوالپرسی مجدد با مامان اینا اومد توی اتاقم ، من هم داشتم لباس عوض میکردم که سریع پریدم پشت در کمدم که باز بود ، صدای خنده رامین رو شنیدم و از پشت در گفتم : به چی میخندی جن بو داده ؟ - خب به کار تو ، بیا بیرون فسقلی ... - الان میام ... زودی دامنم رو پوشیدم و پیرنم رو مرتب کردم و در حالی که موهام رو جمع میکردم از پشت در اومدم بیرون و دیدم دست به سینه ایستاده و با لبخند شیطونی نگام میکنه ، ابرو بالا دادم و گفتم : ها چیه ؟ چی میخوای ؟ بدون حرفی با اون لبخند شیطانی اومد طرفم و من هم خجالت زده نگاهش کردم ، واقعا خجالت میکشم ، آخه وقتی رفت ما تازه یه هفته بود نامزد بودیم و زیاد از حد به من نزدیک نشده بود ، در حد بوسه و دست دادن ، همین ، شیطون بودم اما بی نهایت خجالتی و بیچاره رامینم با حسرت بغل کردنم رفت ، بیچاره چه زجری کشیده ، منو بغل نکرد و رفت ، من نذاشتم ، چه جلادی ام من ! من کجام ، چه قدر هم تنگه ، چه داغم هست ، این صدای تاب تاب چیه ؟!! بعله ... اینجانب یاسمین خانم در آغوش آقا رامینم .. بفرما تو درم در بده آقا رامین ... ولی خدایی عجب جاییه ، دلم نمیاد اصلا حرکت کنم ، چه آرامش دارم ... خدایا این آغوش رو ازم نگیر ، اگه میدونستم که این قدر باحاله همون دوسال پیش شلیگ میشدم توی آغوش نامزدم گرامم ... به فکرهای خودم با صدای بلند خندیدم که رامین با تعجب منو از خودش جدا کرد و با چشمهای گرد نگاهم کرد ، چشمهای گردش مزید بر علت شد و خنده ام شدت گرفت ، همون طوری روی زمین نشستم و خندیدم که رامین هم مقابلم نشست و خندید ، گفتم : به چی میخندی ؟ گفت : به فسقلیه خودم ... تو به چی میخندی ؟ - هیچی ، دیوونه شدم ! - چرا ؟ - خب چون تو رو دیدم ... هر دو خندیدیم و رامین دوباره بغلم کرد و من خواستم یکم اذیتش کنم که پسش زدم و با اخم گفتم : برو کنار رامین ، این چه کاریه ؟ رامین با بهت گفت : یاسمین گناه دارم به خدا ، دوساله آرزو دارم بیام و بغلت کنم ... - لازم نکرده من بدم میاد ، از دور بهتره ... - یاسمین ....!!!!!!! - ها چیه ؟ نکنه من رو به خاطر هوست میخوای ، اگه این طوره برو از اتاق بیرون ، تا دلت بخواد دختر اینجا و اون ور آب پره برای خوابوندن هوست ! نمیدونم چرا اخم کرد و یه سیلی محکم زد در گوشم ، فکر کنم زیاده از حد اذیتش کردم و عصبی شد ، دستم رو گذاشتم روی گونم و مات نگاهش کردم که با عصبانیت بلند شد و از اتاق بیرون رفت ، واقعا دیوونه بودم ، چون به جای گریه خندیدم ، ای جانم چه قشنگ عصبانی میشه ، فدات بشم عشقم که از روی هوست نمیخوای من رو ... ای جانم چه دست بزنی داره ، یه بار دیگه بیا بزن ... ای خاک بر سرت یاسمین ، داری از دست بزنش تعریف میکنی ، گمشو برو براش مدال افتخار هم سفارش بده ... از شدت خنده اشک در اومده بود ، که دوباره اومد توی اتاق ، اینبار عصبانی نبود اما ناراحت بود ، تا اومد تو من اشکم رو پاک کردم و ایستادم که برم سمت میز آرایشم ، از پشت بغلم کرد ، گودی گردنم رو بوسید که مور مورم شد و گفتم : ولم کن رامین ! - غلط کردم یاسمین ، دستم بشکنه ، بمونم زیر هیجده چرخ ... - چرخهاش کمه ! - خب هر چه قدر که خودت بگی ، فقط من رو ببخش ! - نه بابا ، کمت نباشه ، میزنی و در میری و میایی بغل میکنی ، بوس میکنی و بعد طلب بخشش میکنی ... خیلی رو داری ... - خب عصبانی ام کردی ... - دلیل نمیشه که من رو بزنی ... بابام تا حالا من رو فوت هم نکرده چه برسه به زدن! - خب چیکار کنم ... - برو بیرون و دیگه سمتم نیا ... - یاسمین ... - برو دیگه ...برو .. میدونی که من زود نمیبخشم .. - یاسمین برم بیرون که دق میکنم ... - به من هچ ربطی نداره ...برو ببینم ... یه آه کشید که حس کردم طوفان اومد توی گوشم ، تا دم در اتاقم رفته بودم که دلم نیومد و به سمتش رفتم و گفتم : صبر کن ، حلقه رو هم ببر ... ایستاد و همچین غمگین نگام کرد که دلم ریش شد ، مقابلش ایستادم و روی پنجه پاهام بلند شدم تا به لب آقا برسم ، بوسیدمش و دستم رو دور کمرش حلقه کردم ، سرم روی سینه اش گذاشتم و گفتم : رامینم عاشقتم به خدا ، دیوونتم ، من نمیتونم از تو دور باشم ، میمیرم به خدا .. دوستت دارم عشقم ... بمیرم براش شوکه شده بود در حد لالیگا ، حتی به من دست هم نمیزد ، فقط میدونستم داشت نگاهم میکرد ، ازش جدا شدم و نگاهش کردم ، شده بود عین علامت تعجب ، لب پایینم رو جلو داد و گفتم : تو چرا بغلم نمیکنی ؟ دوستم نداری ؟ اون از اون سیلی ، این هم از الان که بغلت کردم و تو حتی به من دست هم نمیزنی ... دماغم رو کشیدم بالا که خودم ترکیدم از خنده اما همچنان مایوس نگاهش کردم ، انقدر غرق نگاهش شده بودم که نمیدونم کی بغلم کرد ، من رو روی تخت گذاشت و افتاد روم ، فقط فهمیدم که قشنگ پرس شدم ، گفتم : رامین ترکیدم ... خندید و با یه حرکت من رو کشید و روش و خودش افتاد زیر ، دستش رو دور کمرم حلقه کرده بود و من خودم ور عقب کشیده بود و چشم تو چشم شده بودیم که دستش رو آورد پشت سرم و لبم رو به لبش چسبوند و حالا بوس نکن کی بوس کن .... بعد از شام رفتیم خونه عمو اینا و اجازه نداد شب برگردم خونه ، نامرد نذاشت تا صبح هم بخوابم از بس قلقلکم داد ، من هم که قلقلکی ، مردم از خنده ... صبح به زن عمو توی کارها کمک کردیم ، آخه برای شب مهمون دعوت کرده بودن ، برام کل انگلیس رو بار کرده بود و آورده بود ، انواع و اقسام عطر و طلا و جواهر و ساعت ، لباس از خاک برسریها گرفته تا لباس عروسم ، محشر بود اون لباس .. پوشیدم و فقط خودم دیدم تا رامین فقط شب عروسی ببینه ، ولی بیچاره ترکید از فضولی ... یه کت و شلوار شیک خریده بود که برای مهمونی شب پوشیدمش و با روسری که فانتزی بستم ، خوشم نمی اومد موهام رو کسی ببینه ، آخه دیوونه میشدند روی دستم میموندند ، همین رامین برام کافی بود ... چه از خود راضی ، خود شیفته بد بخت ! ببینید تو رو خدا به خودم هم رحم نمیکنم ... رامین ده روزی از اومدنم میگذشت و من فهمیده بودم که یاسمین رو بیشتر از هر کسی دوستش دارم ، هر روز خودم میبردمش سرکار و خودم هم میآوردمش ، با اینکه هیچی کم نداشت اما کار کردن رو دوست داشت و من هم اعتراضی نمیکردم ، مخصوصا که بابا هم اون شرکت و کارمندانش رو تایید میکرد ، البته یاسمسن که خودش مورد تایید همه بود ، خدایا اون رو هیچ وقت ازم نگیر ... با یکی از استادان قدیمیم توی یکی از بیمارستانهای خصوصی قر ار ملاقات داشتم تا شاید بتونم استخدام بشم و کارم رو شروع کنم ، با هم به توافق رسیدیم و از بخشهای مختلف بیمارستان دیدن میکردیم که یاسمین رو از فاصله خیلی دوری دیدم ، مثل همیشه شیک و شق و رق بود ، اما کجا داشت میرفت ؟ نکنه اتفاقی افتاده ، نگران شدم ، تا به خودم بجنبم و از استاد عذرخواهی کنم و برم دنبالش از جلوی چشمم محو شد ، کارم با استاد تموم شده بود رفتم به همون مسیری که یاسمین رفته بود ، نمیدونم چرا دلشوره گرفتم ، بدون اینکه یاسمین رو ببینم داشتم میرفتم ، مسیری رو که دلم میرفت رو رفتم ، رسیدم به در آی سی یو ، کمی شلوغ بود ، بین اون شلوغی نیما رو بابک رو دیدم ، اونها هم من رو دیدند ، جا خوردند و اومدند سمتم ، سلام و احوالپرسی کردیم و من پرسیدم : اتفاق خاصی افتاده ؟ بابک گفت : خواهر نیما سه ماهی میشه که توی کماست ، امروز هم حال خوبی نداره ... - متاسفم ، واقعا متاسفم ... شما یاسمین رو ندید؟ هر دو با هم با حالتی عجیب پرسیدند : یاسمین ؟!!!!!!!!!!!!! - بله ، دیدمش اومد این طرفی ... فکر کنم اومدند ملاقات خواهرتون ... مات نگاهم کردند ، یه دختر جوون اومد جلو با صدایی لرزان در حالی که داشت به پشت من اشاره میکرد با لکنت گفت : نی...نیما .. یلدا ... نیما و بابک چنان تند به پشت سرم نگاه کردند که جا خوردم و بی اختیار عقب چرخیدم ، یاسمین رو دیدم که نگاهش بین ماها جا به جا میشد ، به سمتش رفتم و گفتم : یاسمین ، عزیزم تو چرا اینجایی ؟ نگاهم کرد ، اما نه مثل همیشه ، نگاهش پر از تشویش و استرس و سوال بود ، نگاهش رو ازم برگرفت و به نیما و بقیه نگاه کرد ، نگاه همه پر از بهت بود ، دستش رو گرفتم و گفتم : یاسمین تو چته ؟ هیچی نگفت ، دستش رو از توی دستم بیرون کشید و یه راست به سمت در آی سی یو رفت ، صداش کردم اما جواب نداد ، نیما با کلافگی گفت : بابک یعنی چی میشه ؟ پرستار مانع یاسمین شد و گفت : خانم حق ندارید داخل بشید ، یاسمین با تحکم و صدایی بلند گفت : خانم محترم من باید همین الان خانم یلدا صادقی رو ببینم ، تمام بیمارستان هم مانعم بشند بازهم اینکار رو خواهم کرد ، پس من رو ببر تا یلدا رو دو دقیقه ببینم و برگردم .. به قدری از لحن یاسمین شوکه شده بودم که هیچی نگفتم و فقط سکوت کردم ، بقیه هم همین طور ... پرستار که فهمید این تو بمیری از اونها نیست گفت : بیا ... یاسمین رفت تو و همون دختر جوونه با گریه گفت : نیما ، این دختر که یلدا بود ... نیما بدون اینکه نگاهش کنه سرش رو تکان داد و گفت : نه .. یلدا نیست ، شبیه اونه ... هنوز حرفش رو تجزیه و تحلیل نکرده بودم یاسمین اومد بیرون ، اما با چه حالی ، به دیوار تکیه داده بود ، فقط تونست یه قدم برداره ، سر خورد و روی زانوهاش نشست ، به سمتش دویدم ، مقابلش نشستم و گفتم : عزیز دلم چی شده ؟ نگاهم کرد ، رنگش شده بود عین گچ ، نفس میکشید ، یکی در میون ، دستهاش رو گرفتم ، یخ بود ، با نگرانی گفت : یاسمینم چی دیدی ؟ چی شده ؟ مرگ رامینت حرف بزن ! بابک و نیما هم نشستند و نیما گفت : خوبی ؟ بابک گفت : آروم باشید ... یاسمین ملتمسانه به من نگاه کرد و با صدایی آروم گفت : رامین من کی ام ؟ - هیچ معلوم هست چی میگی ؟ - رامین من روی اون تخت خوابیدم ... اون عین منه ... دیگه هیچی نگفت ، افتاد توی بغلم ، با وحشت صداش کردم ، بیهوش بود ، یه دستم رو زیر زانوهاش بردم و یه دستم رو زیر سرش و از زمین کندمش ، بستری اش کردیم ، بهش سرم وصل کردم ، شوکه بود ، داشتم دیوونه میشدم ، باید میفهمیدم ، باید میفهمیدم چی دیده که این طوری شده ، دوباره برگشتم به آی سی بو ... یه خانمه گریه میکرد و گفت : نیما یعنی اون دختر منه ؟ نیما کلافه گفت : مامان نمیدونم .. نمیدونم ... با دیدنم همه اومدند سمتم و بابک گفت : حالش چطوره ؟ گفتم بیهوشه و رفتم به بخش آی سی یو ، از پرستار خواستم تا یلدا رو نشونم بده ، وقتی دیدمش تمام تنم به لرزه افتاد ، خدای من ، خودش بود ، یاسمینم بود ، چشماهاش بسته بود اما درست عین یاسمینم بود ، عین یه عکسی که موقع خواب از یاسمین انداخته بودم ، ذهنم بین اون عکس و چهره یلدا جا به جا شد ، حس خفگی کردم ، نتونستم تصور کنم یاسمینم در این حال باشه .. خدای من یعنی چی ؟ رفتم بیرون ، به قدری حس خفگی میکردم که دکمه پیرنم رو باز کردم و چند تا نفس عمیق کشیدم ، صدای بابک رو شنیدم که گفت : وقتی ما هم برای اولین بار یاسمین رو دیدیم همین حال رو داشتیم ، اون موقع یلدا توی کما بود ، نزدیک بود از حال بریم ... نگاهش کردم ، نیما اومد جلو و گفت : نمیدونی چه قدر سخت بود با اینکه میدونستم یلدا توی کماست اما یاسمین به عنوان منشی توی شرکتم کار کنه ... اوایل به زور تحمل کردم ، اما بعد اون رو عین یلدا فرض کردم ... جای یلدا رو برام پر کرد ... مادرم میگه یلدا یه قل دیگه هم داشته همون روزی که به دنیا اومده گفتند مرده .. اما حالا با دیدن یاسمین فکر میکنم که اون بچه هنوز هم زنده ست و یاسمین هم خواهرمه ... باورم هم نمیشد ، یعنی چی ؟ اون دختر عموی من بود .. خودم شاهد به دنیا اومدنش بودم ، خودم بارداری زن عمو رو دیدم ، خودم یاسمین رو که از بیمارستان آوردن دیدم ، نه امکان نداشت ، اون هر کی باشه برای منه ، فقط برای من .. سرم رو تکان دادم و گفتم : یاسمین برای منه ، هیچ کس حق نداره اون رو ازم بگیره ... بابک دستش رو روی شونه من گذاشت و گفت : معلومه که برای توئه ، خواهر یلداست ، خواهر نیماست ، خواهر نیوشاست ... - پس عمو و زن عموی من چی ... نه امکان نداره .. از یاسمینم دور باشید ، اون دووم نمیاره .. اون داغون میشه ، وای به روزتون اگه داغونش کنید ، داغونتون میکنم ... شوکه بودم ، نمیدونستم چی باید بگم ، فقط رفتم کنار یاسمینم ، نشستم و دست رو گرفتم ، باورم نمیشد ، یعنی اون دختر عموم نبود ، مگه میشه ، نه امکان نداره ... یاسمین به هوش اومد ، با وحشت روی تخت نشست و نگاهم کرد ، گفتم : خوبی جونم؟ یاسمین یه آه بلند کشید و گفت : باید برم ... - کجا ؟ - پیش نیما ! - چرا ؟ - باید برم ... از روی تخت با سماجت اومد پایین ، باهاش رفتم ، تا یاسمین رو دیدند همه بلند شدند و نگاهش کردند ، یاسمین صاف رفت جلوی نیما ایستاد و گفت : تو کی هستی ؟ من کی ام ؟ اون دختری که اونجاست کیه ؟ چرا اینهمه شبیه منه ؟ .. لعنتی سکوت نکن ، جوابم رو بده ، چرا روز اولی که من رو دیدی اون طوری نگاهم کردی ؟ یه چیزی بگو .. دارم دیوونه میشم ، نمیتونی درکم کنی ... خواهش میکنم جوابم رو بده ... بغلش کردم و گفتم : آروم باش جونم .. آروم باش عشقم ... ازم جدا شد و گفت : ولم کن رامین ، نمیتونم آروم باشم ، اون دختر منم ؟ عین منه ... چرا انقدر شبیه منه .. رامین تو به من بگو آخه من کی ام ؟ رامین نکنه من دختر بابا و مامان نیستم ... نه رامین من نمیتونم قبول نکنم ... من بدون اونها میمیرم .. رامین یعنی من یه خواهر دارم ؟ اگه دارم چرا ازش دور شدم ... اگه خواهرم نیست پس چرا اینهمه شبیه منه ؟ رامین تو چی میدونی ؟ - به جان تو هیچی ؟ من هم مثل توام شوکه ام ... یاسمین روی زمین نشست و صورتش رو پوشوند و گریه کرد ، نیما مقابلش نسشت ، دستش رو روی شونه یاسمین گذاشت که یاسمین با وحشت گفت : به من دست نزن ! نیما گفت : باشه ، آروم باشه تو رو خدا ، داری میلرزی ! خواستم بغلش کنم که خودش رو عقب کشید و گفت : به من دست نزن ... - یاسمین ... - یاسمین و درد ، رامین اگه بفهمم ، اگه بفهمم به من دروغ گفتید به حرمت عشقی که بینمون هست ازت متنفر میشم ... - به خدا من هیچی نمیدونم ، تو عزیز منی این رو فقط میدونم ... - به من دست نزن ، فقط بگید ببینم اینجا چه خبره ! - تو خواهر منی ! یاسمین تند به نیما نگاه کرد و گفت : امکان نداره ، من تک فرزندم ... برادر نداشتم ... - تو و یلدا دوقلو هستید ، وقتی به دنیا اومدید به پدر و مادرم گفتند که یکیتون مردید ، یعنی تو ، اما حالا زنده ای ... بهت نگفتم ، به هیچ کس نگفتم تا بهمت نریزم ، تو از کجا فهمیدی آخه ... یاسمین سرش رو تکان داد و به من نگاه کرد و گفت : رامین اینها چی میگند ، یعنی من دختر عموت نیستم ، یعنی من یاسمین نیستم ، یعنی دختر مامان و بابا نیستم ؟ یعنی دروغم ، یعنی با هویت دروغی دارم زندگی میکنم ؟ گفتم : باور کن من از هیچی خبر ندارم یاسمین ! - دروغ میگی ، به من دروغ گفتید ! دیگه نتونستم تحمل کنم ، یاسمین گریه میکرد و من نمیتونستم تحمل کنم ، زدم زیر گریه و گفتم : تو رو به خدا آروم باش ، یاسمین دق کردم دختر ، دوباره از حال بری که من میمیرم ، پاشو بریم خونه ... - من نمیام توی اون خونه .. ازتون متنفرم ، نمیخوام هیچ کدومتون رو ببینم ... نیما گفت : بریم خونه ما ، تو آروم باش ! با عصبانیت گفت : تو نه شما .. شما چیکاره حسن منی که برم خونتون ... گفتم : یاسمین مرگ من آروم باش ... خودش رو انداخت توی بغلم و گفت : آخه من چطوری آروم باشم ، دارم دیوونه میشم رامین ... نگاهش کردم و گفتم : تو رو جون عمو و زن عمو آروم باش ، دختر چرا این طوری میکنی ... پاشو بریم خونه ما ... - نمیخوام هیچ کسی رو ببینم ، فقط میخوام تنها باشم ... - باشه گلم ، باشه همه زندگیم ، میبرمت ویلای کرجمون ... - به بابا اینا نگو ، فعلا نگو .. - باشه میگم باهم چند روزی رو اونجا میمونیم ... حالا بریم ؟ - آره ... من رو بذار اونجا و تو برو ... - نه یاسمین من تنهات نمیذارم ... - من میخوام تنها باشم ... دیگه کلافه ام کرد و یا عصبانیت گفتم : تمومش کن یاسمین ، من محاله تو رو تنها بذارم ، پس میریم هر جا که تو بگی فقط همراه خودم ... نگاهم کرد که بغلش کردم ، بوسیدمش و گفتم : من اگه تو رو با این وضع تنها بذارم که باید برم سینه قبرستون ... بعد هم برخاستم و کمکش کردم تا بلند شه ، به زور سر پا ایستاده بود ، بهم تکیه کرد و من با یه نگاه به بقیه ازشون خداحافظی کردم و نیما گفت : مواظبش باش ... فقط سرم رو تکان دادم و یاسمین رو بردم بیرون بیمارستان ، سوار ماشین شدیم و اون سرش رو به صندلی تکیه داد و چشمهاش رو بست ، من هم در سکوت رانندگی کردم و فکر کردم ، باورم نمیشد ، مگه میشد ؟ خدایا یعنی چی میشه ؟ هر اتفاقی که بیافته یاسمین برای منه ... فقط برای من ... یاسمین نمیدونم چند ساعته که دارم گریه میکنم اما میدونم نمیتونم مانع گریه ام باشم ... رامین ازم میخواد آروم باشم اما مگه میشه ، امروز بدترین خبرهای زندگیم رو شنیدم و دیدم ، لعنت به اون نامه ... امروز صبح یه نامه به دستم رسید که توش نوشته بود : تو دختر واقعیه خانواده ات نیستی ، یه خواهر دوقلو داری ، بیمارستانه .. خواهر نیما صادقیقه ، اسمش هم یلداست .. برو ببین تا باورت بشه ... خواستم بی تفاوت باشم ، بیشتر شبیه یه شوخی بود ، اما نمیدونم چرا دلم گفت باید برم .. رفتم ، با حالی منقلب رفتم .. یلدار و دیدم ، خودش بود ، عین خودم ، من خودم اونجا بودم ، توی کما بودم ، پس چرا ایستاده بودم ، عین خودم بود ، عین یه سیب که از وسط نصف شده بود ، خدایا من چی میدیدم ، مگه میشد ، خدایا مگه میشه ... نه امکان نداره ، یعنی اون زن و مرد پدر و مادرم نیستند ، مگه میشه ؟ اگه نبودند که اینهمه دوستشون نداشتم ، اگه نبودند که اینهمه دوستم نداشتند ، پس یلدا کیه ؟ نیما چی میگه ؟ چرا اون شبیه منه ... خدایا دارم دیوونه میشم ، خدایا کمک کن کنار بیام ، کمکم کن بفهمم ...اصلا کاش نمیرفتم توی اون شکرت ، کاش اون نامه رو نمیخوندم ، کاش جدیش نمیگرفتم ... کاش .. کاش .. کاش ... وقتی بیدار شدم نمیدونم ساعت چند بود ، رامین کنارم خوابیده بود ، تا بیدار شدم ، بیدار شده بود و داشت نگاهم میکرد ، خیره شده بودیم به هم که لبخند زد و گفت : خوبی جونم ؟ آهی کشیدم و گفتم : زنده ام ! نشست روی تخت ، بغلم کرد و گفت : باید هم باشی عشقم ... یاسمینم ، من بی تو میمیرم ... با گریه گفتم : رامین من کی ام ؟ - تو عزیز دل منی ، تو یاسمینی ، همسرم .. - پس اونها کی اند ... - اونها هم میشند جزیی از خانواده ات ، یاسمینم تو که عاقلتر از اینهایی ... گلم ، من نمیدونم چی بوده و چی شده ، تو هم نمیدونی ، اما هر چی که باشه مهم نیست ، تو الان بیست و سه ساله یاسمینی ، یاسمین آشتیانی ، یا صادقی ، فرقی نمیکنه ، تو تغییر نمیکنی ، تو خودتی میمونی ، فقط چند نفر دیگه به جمع خانواده ات اضافه میشند .. عشقم تو که قوی بودی و با هر مشکلی کنار می اومدی ، اینها که چیزی نیست .... - یعنی اون دختر خواهرمه .. یعنی خواهرم داره میمیره ... - امیدوارم خوب بشه ... - میخوام ببینمش ! - مطمئنی ؟ - آره ، رامین تو میتونی معاینه اش کنی ؟ شاید تونستی کمکش کنی ... - باشه جونم ، باشه .. بریم صبحانه بخوریم ... - میل ندارم . - یاسمین ! - رامین به خدا نمیتونم بخورم .. اذیتم نکن ... به در آی سی یو رسیدیم ، دوباره بابک و نیما و نیوشا ، پدر و مادرشون ، دو سه نفر دیگه اونجا بودند ، وقت ملاقات بود ، با دیدن من و رامین ایستادند و جلو رفتند ، رامین به همه سلام کرد ، البته با لبخند ، من هم فقط نگاهشون کردم ، حال خوبی نداشتم ، رامین گفت : یاسمینم منتظر بمون من یلدا رو معاینه کنم و برگردم ... - منم میام رامین ... - عزیزم میبرمت پیشش ، قول میدم ، فقط معاینه اش کنم بعد ، عزیزم ، گلم تو به من قول دادی کنار بیایی ... - باشه .. - بشین ! - من وقتی کلافه باشم نمیتونم یه جا بند بشم ...برو دیگه ! رامین رفت ومن در حالی که گریه میکردم طول و عرض سالن رو طی کردم که بابک گفت : یاسمین خانم آروم باشید تو رو خدا ! نگاهش کردم و گفتم : اگه جای من بودید میتونستید آروم باشید ... بابک سکوت کرد و گفتم : پس ازم آرامش نخواهید ، بدتر اعصاب نداشتم به هم میریزه ... نیما گفت : یه خورده بشین ... رنگ به رو نداری ... گفتم : تورو به خدا ولم کنید تا به حال خودم باشم ، من الان هیچی نمیشنوم .. خدایا من چیکار کنم ؟ خدایا تو که میدونی من تحمل این چیزها رو ندارم پس این بلاها چیه سرم میاری ؟ خدایا من که همیشه بنده تو بودم ، پس چرا اذیتم میکنی ... خدایا اگه قراره من به خواهرم برسم خواهش میکنم بذار زنده بمونه ... خدایا یه کاری کن آروم بشم ، دارم دیوونه میشم .. خدایا کمکم کن ...خدایا اگه واقعا اون خواهرمه جون من رو بگیر تا اون زنده بمونه ، خدایا اون هنوز جوونه ، خدایا من فقط تو رو باور دارم ، پس آرومم کن ، یه کاری کن کنار بیام ، میدونم میتونی ، پس ازت آرامش میخوام ... تا رامین اومد بیرون رفتم سمتش و گفتم : چی شدرامین ، میتونی نجاتش بدی ؟ رامین با ناراحتی و سکوت نگاهم کرد و من گفتم : لعنتی تو ده ساله داری درس میخونی ، متخصصی و نمیتونی نجاتش بدی ... رامین بازوهام رو گرفت و گفت : عزیزم ، جونم ضربه سنگینی به سرش خورده ، فقط یه معجره میتونه نجاتش بده ... اون خیلی ضعیف شده ، فکر میکنم وقت زیادی براش نمونده .. شرمندتم یاسمین ، باور کن نمیشه ، نمیتونم ...اما با دکترها صحبت میکنم ، یه عمل دیگه هم انجام میدم ، ریسکش بالاست ، باید مشورت کنم تا نظر دقیق بگم .. در آغوشم گرفت و سعی کرد آرومم کنه ، گفتم : بذار پیشش باشم ... - آخه با این حالت ؟ - رامین به من قول دادی ، زیر قولت نزن ! - تو هم قول دادی آروم باشی .. بد قولی نکن یاسمین ! - باشه ، باشه ، تو بذار من پیشش باشم ، تا هر وقت که وقت داره میخوام باشم ... رامین اشکهام رو پاک کرد و گفت : باشه ، بریم عزیزم .. اجازه میدم یکم پیشش باشی ... - یه کم ! - فعلا بله ، هر وقت بخواهی میایی ، اما همیشه نه ... تو از دیروز هیچی نخوردی ... - ببینشم بعد قول میدم بخورم ... - باشه گلم بریم ... رفتم و کنارش نشستم ، آروم آروم تمام تن بی جون یلدا رو لمس کردم و گفتم : یعنی تو واقعی هستی ؟ عین منی ، یعنی تو خواهر منی ؟ من همیشه دوست داشتم یه خواهر دوقلو داشته باشم ، حالا که دارم اینجایی .. خواهری میشه چشمهات رو باز کنی ... من و تو که همدیگر رو ندیدیم ، خواهری چشمت رو باز کن ، کمکم کن تا بتونم با این حقیقت کنار بیام .. خواهری اگه تنهام بذاری من بیشتر داغون میشم ... چشمت رو باز کن ... ببین یکی عین خودت نشسته کنارت ، خدایا من که میدونم دوست داری ، پس اجازه بده خواهرم و من با هم زندگی کنیم ، من بهت خیلی اعتقاد دارم ، خیلی زیاد ، میدونم حتما حکمتی داشته که من رو از خواهرم اینهمه سال جدا کردی ، خدایا حکمتت رو شکر ، خدایا همیشه خواسته هام رو برآورده کردی ، اینابر هم چشم امیدم فقط به خودته ، بنده هات میگن که یلدای نمیمونه ، اما من که میدونم اگه تو بخوای میمونه ، خدای خوبم ، خدای مهربونم ، همیشه برام خوب خواستی ، این بار را هم خوب بخواه ، اگه موندن یلدا برام خوبه بذار بمونه ... خدایا من تازه پیداش کردم ، داغ همزادم رو به دلم نذار ... همین طوری میگفتم و اشک میریختم ، دلم خواست براش وان یکاد و آیه الکرسی بخونم ... خوندم و همون جا خوابم برد ، توی خوابم دیدم رفتم امامزاده صالح، رامین صدام کرد ، بیدار شدم و رفتم بیرون بخش ، روی صندلی نشستم ، تمام تنم درد میکرد ، رامین آب قند به خوردم داد و گفت : خوبی خانمم ؟ گفتم : رامین خواهشی ازت دارم ! - تو جونم رو بخواه یاسمین فقط خوب باش ... - رامین تو خوابم دیدم رفتم امامزاده صالح ، من رو میبری ؟ - امامزاده صالح ؟ - آره میخوام برای یلدا دعا کنم .. بالای سرش خواب دیدم رفتم ، خواهش میکنم من رو ببر ...رامین من کاری ندارم که شماها چی میگید ، حرف من حرف خداست ، اگه خدا بخواد میمونه ، من فقط میخوام از خدا یلدا رو بخوام ، من رو میبری ؟ - باشه خانمم ، میریم ... تو آب قندت رو تا آخرش بخور ! من هم به لیوان آب که دستم بود خیره شده بودم که صدای دخترانه ای شنیدم : یاسمین تو واقعا خواهر منی ؟ نگاهش کردم ، تقریبا شبیه نیما بود ، آهی کشیدم و گفتم : نمیدونم ... لبخندی زد و گفت : نمیدونی که به خاطر یلدای من این طوری گریه میکنی ؟ - نمیدونم شاید چون عین خودمه .. فکر میکنم اگه بره من هم میرم ... - تو خیلی شبیه یلدایی ... آهی کشیدم و سرم رو پایین انداختم که و گفت : بریم خونه آماده شو ... نگاهش کردم و گفتم : میترسم رامین ! - از چی ؟ - از بابا و مامان ! - ترس دارند ؟ یاسمین و عمو زن عمو خیلی دوستت دارند ، نکنه ازشون بدت بیاد ، حتما دلیلی داره ... - من هم دوستشون دارم رامین ، میترسم اگه ببینمشون نتونم خود دار باشم ، نمیخوام بفهمند چی اتفاقی افتاده ، نمیخوام بفهمند من حقیقتی رو فهمیدم ، میترسم بلایی سرشون بیاد ، رامین اونها پدر و مادرمند ، نمیخوام به هیچ قیمتی براشون اتافقی بیافته ... - نترس خانمی ، هیچی نمیشه ، تو که مقاومتر از این حرفهایی ، اگه بخواهی میتونی خود دار باشی ، یکم آروم باش ، کشتی من رو با این گریه هات ، بیا بریم یه جایی ، آرومتر باش ، پف چشمهات بخوابه ، بازهم همون یاسمین قبل شو تا بریم خونه ... - مگه میشه همون یاسمین قبل باشم ... - چرا که نه خانمی ، هیچی عوض نشده ، فقط دو تا خانواده و خواهر و برادر پیدا کردی ، تو که همیشه سر خدا غر غر میکردی که چرا خواهر و برادر ندارم و حسودیه من رو میکردی ، حالا بیا دو تا خواهر و یه برادر از آسمون هفتم خدا برات افتاده ، تازه خدا رو عاسی کردی که یه پدر و مادر دیگه هم برات فرستاده که تا یه مدت صدای تو رو نشنوه ... لبخند به لبم دوید که رامین بغلم کرد ، سرم را ناز کرد و گفت : فدای لبخندت یاسمین ، دختر من رو دیوونه کردی از دیروز ... نگاهم کرد و گفت : بریم ؟ - نه رامین ، بذار یکم اینجا بمونم .. میشه برم پیش یلدا ؟ - نه خانمم ، بریم یه آب به دست و صورتت بزن و یه چیزی بخور تا بعد ... - پس بریم من نمازم رو بخونم ، آرومتر میشم ...امامزاده صالح من رو اروم میکنه - بریم جونم ... آروم در گوشم گفت : نمیخوای با مادرت و پدرت حرف بزنی ؟ چهره د رهم کشیدم و گفتم : مامان و بابا ؟!! رامینی به مادر و پدرم نگاه کرد و من هم نگاهشون کردم ، نگاهشون پر از غم بود ، حتی اگه غریبه بودند نمیتونستم غم این نگاه ها رو ببینم ، چه برسه به اینهایی که پدر و مادرم بودند ، برخاستم و به سمتشون رفتم ، مقابلشون ایستادم و گفتم : این نگاه های غمگین برای چیه ؟ برای یلداست ؟ چرا ؟ نکنه خدا از یادتون رفته ؟ غم و ناراحتی برای کساییه که خدا رو از یاد ببرند ، امیدتون به خدا باشه ... هر دو یه لبخند غمگین تحویلم دادند و من رو کردم به رامین و گفتم : میخوام مطمئن بشم که خواهر یلدا ام ! - چشم ،آزمایش دی ان ای همه چیز رو مشخص میکنه ... دستم رو گرفت و گفت : بیا بریم خونه ، باید یه چیزی بخوری ... - واقعا میترسم ... - نترس خانمم ، من خودم فعلا یه بهانه ای میارم ، اگر هم بخواهی خودم برای عمو همه چیز رو تعریف میکنم ... - نه .. نه رامین ، میترسم حالشون بد بشه ، رامین من اگه غم اونها رو ببینم که دق میکنم ... هنوز آمادگیش رو ندارم ... - باشه گلم ، میریم میگم یکی از دوستهات تصادف کرده تو ناراحتی .. خوبه ؟ - یعنی دروغ بگم ؟ - ای بابا ، نه میخواهی راستش رو بگی و نه دروغ بگی ؟!!! - خو من تا حالا بهشون دروغ نگفتم ... - الان هم تو سکوت میکنی و من این دروغ رو میگم ... - یعنی دروغ گفتن بلدی ؟ نکنه تا حالا به من هم دروغ گفتی ؟ رامین اخم کرد که خندیدم و گفتم : عزیزم دلم برای اخمت تنگ شده بود ... رامین هم کلافه خندید و گفت : فسقلی تو سربه سرم نذاری نمیتونی زندگی کنی ؟ - نه اصلا ، نمیدونی که چه حالی میده رامین ... هر دو خندیدیم و بقیه هم آروم خندیدند که من به نیما نگاه کردم و گفتم : شرکت تعطیله ؟!! - بله ... یه هفته ای تعطیلش کردم ، دیگه با این وضعیت نمیکشیدم ... آهی کشیدم و گفتم : فعلا خدانگهدار ... از بیمارستان بیرون رفتیم و یه راست رفتیم خونه ، تا مامان و بابا رو دیدم دلم هری ریخت پایین ، چند لحظه خیره خیره نگاهشون کردم ، بعد هم هر دو تاشون رو بغل کردم و گفتم : خیلی دوستتون دارم ... بغض کردم و سریع رفتم توی اتاقم ، نذاشتم بغضم بترکه ، سریع لباسم رو عوض کردم و برای رفتن آماده شدم و رفتم پایین ، بابا و مامان با لبخند نگاهم میکردند ، اومدند من رو بوسیدند و گفتند : التماس دعا دخترم ! - محتاجم به دعاتون عزیزای دلم ... من محاله ازتون جدا بشم ... با محبت بوسیدمشون و با رامین اومدیم بیرون ، داشتم خفه میشدم ، تا سوار شدم زدم زیر گریه ، رامینم هیچی نگفت ، چون میدونست تا خودم نخوام آروم نمیشم ، گفتم : شک که نکردند ؟ - نه گفتم چون دیشب رو ازتون دور بوده دلتنگ شده و الان هم به خاطر دوستت ناراحتی و میخوای بری امامزاده براش دعا کنی ... - مرسی رامین ، مرسی ... - خواهش میکنم گلم ... - رامین اگه من دختر عموت نباشم بازهم من رو میخواهی ؟ اخم کرد و گفت : یاسمین حتی یه کلمه هم در این باره ازم نپرس ، تو هر کی باشی برای منی و بس .. هیچی و هیچ کس نمیتونه تو رو ازم بگیره ... بی اختیار لبخند زدم ... تا شب توی امامزاده نشستم و برای یلدا دعا کردم ، شب وقتی برمیگشتیم خونه رفتیم بیمارستان و تا سری به یلدا بزنم ، فقط نیما اونجا بود و یلدا هم همون طور بود .. رامین معاینه اش کرد ، وقتی اومد بیرون لبخند میزد ، گفتم : چی شده ؟ رامین با لبخند گفت : یاسمین علایم حیاتیش تغییر کرده ، بهتر شده ... نیما و من هر دو با خوشحالی گفتیم : جدی میگی ؟ - بله ، امیدوار شدم .. خیلی خیلی امیدوار شدم ... با خوشحالی پریدم و بغلش کردم ، چون کوتاهر از بودم ، تقریبا ازش آویزون شدم ... با خنده من رو زمین گذاشت و من گفتم : چرا انقدر بلندی تو ، بغلت که میکنم حس میکنم عین میمون درختی ازت آویزونم ... این رو که گفتم نیما و رامین زدند زیر خنده و من هم خندیدم ... برگشتیم خونه ، رامین تنهام نذاشت و اون شب پیشم موند ، حالم بهتر بود ، برام فرقی نمیکرد کی ام ، فقط میخواستم یلدا برگرده ، با خوشحالی و آسوده خاطر توی آغوش گرم رامین خوابم برد ، خدایا این آغوش رو ازم نگیر ... رامین شد یه ماه ، یه ماهه که من و یاسمین مدام میریم بیمارستان ، البته من اونجا کار میکنم ، با انجام آزمایش فهمیدیم که یاسمین دختر آقای صادقیه و هنوز نمیدونم چرا عمو و زن عمو یاسمین رو دارند ، برام مهم نیست ، من یاسمینم رو دارم و برام کافیه ، یاسمین هم آرومه ، اون دختر خیلی قویه ، زود با همه چیز کنار میاد ، شایدمهمترین دلیلش هم اینه که وضعیت یلدا بهتر شده ، با اینکه معجزه میدونمش اما بهتر شده ... هنوز بیهوشه .. یاسمین رو به زور توی اتاقم خوابوندم ، توی این یه ماه به عمو اینا هیچی نگفتیم ، ولی بالاخره باید بگیم دیگه ، منتظرم تا یلدا به هوش بیاد ، باید معجزه بشه تا به هوش بیاد ، نزدیک پنج ماهه که توی کماست .. امیدوارم به هوش بیاد ، وگرنه یاسمین داغون میشه ... گاهی فکر میکنم هیچی نمیتونه یاسمینم رو داغون کنه ، خوبه ، خیالم راحته ، اون قویه و من این رو دوست دارم ... پیچم کردند به آی سی یو ، نگران شدم و خودم رو رسوندم به آی سی یو ، دوباره نیما و پدر و مادرش اینجا بودند ، دلمو براشون میسوخت ، پنج ماهه که توی این بیمارستان زندگی میکنند ، خدایا خودت خیالشون رو راحت کن ...دکترها بالای سر یلدا جمع بودند ، تا رسیدم اول به علایم حیاتیش نگاه کردم ، برق از سرم پرید ، باور نمیکردم ، اون برگشته بود ، کاملا برگشته بود ، معاینه اش کردیم ، به هوش بود ، همه چیز عالی بود ، خدای من این چه قدر شبیه یاسمینه ، خدایا شکرت ... نگاهم میکرد ، گفتم : خانم اسمتون چیه ؟ آروم گفت : یلدا ... چند تا اسم دیگه هم پرسیدم که همه رو درست گفت ، خوبه خوب بود ، با خوشحالی به دکترها نگاه کردم ، همه راضی بودند و متحیر ، اما بزرگی خداست دیگه ، خدا بخواد همه چیز درست میشه ... رفتم بیرون ، همه نگران بودند ، یاسمین هم بود ، تا من رو دید اومد سمتم و با نگرانی گفت : رامین ؟ یه لبخند با محبت به روش پاشیدم و گفتم : اون برگشته گلم ، خواهرت ، همزادت برگشته و حالش خوبه خوبه ! مات نگاهم کرد ، نیما گفت : شما جدی میگید ؟ - بله ، خواهرتون برگشته ... همه شون اشک ریختند و یاسمین یا خوشحالی گفت : من باید برم ... - دوباره کجا ؟ - امامزاده صالح .. باید برم نذرم رو ادا کنم ... - بعد ازظهر با هم میریم ... - نه رامین خودم میرم ... - من هم میام ... به نیوشا نگاه کرد و با خوشحالی دستش رو گرفت و گفت : بریم آجی خانم .. بریم که خواهرمون برگشته ، باید جشن بگیریم ... - اول ببینیمش ! - نه ، من رو فعلا نبینه ، یکم بهتر بشه بعد ، میترسم هل بشه .. این طوری بهتر نیست رامین ؟!! لبخندزنان گفتم : چرا گلم ، این طوری بهتره ، یه هفته تحمل کن تا من ببینم اگه مشکلی نبود تو رو ببینه ... با خوشحالی سوییچم رو گرفت و با نیوشا رفت ، نیما و پدر و مادرش هم رفتند دیدن یلدا ... یاسمین وای خدا از شدت استرس قلبم داره میاد توی حلقم ... خدایا کاش رامین بود ، کاش خبرش میکردم ، نه اون الان داره استراحت میکنه ، خسته ست ... رسیدم نزدیک اتاقی که یلدا بود ، چند تا آقا جلوی در بودند ، انگار موضوع من رو نمیدونستند ، که با دیدنم ماتشون برد ، یه مانتو قرمز و شلوار سفید پوشیده بود ، شال قرمز و سفیدی هم به صورت فانتزی سرم کرده بودم ، یه کیف و کفش ست مشکی هم پوشیده بود ، رفتم جلوتر ، نیما و بابای جدیدم و بابک اومدند جلو لبخندزنان سلام کردند ، من هم با فاصله ازشون ایستادم و با لبخند گفتم : سلام ، خوب هستید ؟ هنوز نمیتونستم زیاد راحت باشم ، اونها هم درکم میکردند ، نیما رو به همه گفت : خواهرم یاسمین ! اونها بهت زده نگاهم کردند و من هم سلامی کردم و گفتم : خوشوقتم ... نیما گفت : بریم تو ؟ با ناله گفتم : استرس داره من رو میکشه ، میترسم ... - از چی گلم ؟ برگشتم و رامین رو لبخندزنان پشت سرم دیدم ، آهی کشیدم و گفتم : وای رامین خوبه که اینجایی ... من میترسم ... سرم رو گذاشتم روی سینه اش ، صدای قلبش رو که شنیدم آرومتر شدم و رامین سرم رو ناز کرد و گفت : گلم نترس ، همه چیز خوبه ... بریم تو ... دستم رو گرفت و گفت : بریم خواهر زن جانم رو ببینم ... وارد اتاق شدیم ، ، دسته گلی رو که آورده بودم جلوی صورتم گرفتم ، فقط فهمیدم انقدر شلوغه که اتاق داره منفجر میشه ...رامین با نیوشا و مادرم سلام و احوالپرسی کرد ، دستم رو کشید و رفت جلوتر ، صداش رو شنیدم که گفت : سلام یلدا خانم .. حالتون بهتره ؟ - ممنونم دکتر ، به لطف خدا و شما همه چیز خوبه ... - خانم خیلی خوشحالم ... من علاوه بر اینکه دکترتون هستم ، نسبت دیگه هم با شما دارم ... - چه نسبتی ؟ - یعنی خانواده محترمتون به اطلاعتون نرسوندند ؟ - چرا گفتند که خواهری دارم ... - من هم همسر خواهرتون هستم ... - خوشوقتم ، خوشحالم از دیدنتون ... - و ایشون هم عزیزم دل من وخواهر شما هستند، یاسمین خانم ... - من که چیزی جز یه دسته گل نمیبینم ... - خب یاسمین خودش گله ... اما الان دیگه شده باغ گل ... همه خندیدند و رامین با خنده دسته گل رو از دستم گرفت و نگاه من در نگاه یلدا گره خورد ، من دیده بودمش ، اما اون که من رو ندیده بود چشماش به قدری گرد شد که اگه شوکه نبودم غش میکردم از خنده ، به هم خیره شده بودیم که یلدا اول صورت خودش رو لمس کرد و بعد بدون اینکه نگاهش رو ازم بگیره گفت : من و یاسمین چرا انقدر شبیه همیم !؟؟ رامین گفت : تا حالا کلمه دوقولو رو شنیدید ؟!! همه خنیدند و یلدا گفت : یعنی ما دوقولو ایم ؟!! - بله ... دیگه نتونستم تحمل کنم ، آخه عین خودم تعجب کرده بود ، وای چه قدر بامزه میشدم وقتی تعجب میکردم ، برای همین رامین همیشه وقتی من تعجب میکردم غش میکرد از خنده ، زدم زیر خنده ، رامین گفت : به چی میخندی عزیزم ؟!! با خنده گفت : من هم وقتی تعجب میکنم این طوری میشم که تو غش میکنی از خنده؟!! اینبار رامین هم زد زیر خنده و گفت : فسقلم برو پیش خواهرت ... رفتم جلو ، دستم رو به سمتش بردم و گفتم : سلام ، من یاسمینم ، همزادت!!!! با هام دست داد و گفت : سلام ، من هم یلدا ام .. همزادت ! لبخندی زدم و گفتم : من که همیشه دوست داشتم دوقولو باشم .. تو چی؟ - من هم همین طور ! - پس خدا خیلی دوستمون داره .. - حتما همین طوره ... لبهای همدیگر رو بوسیدیم که رامین خم شد و آروم گفت : یلدا خانمی من رو ی لبهای یاسمینم حساسم آ ، چون شمایی عصبانی نمیشم ... هر سه زدیم زیر خنده که نیوشا گفت : من هم میخوام بشنوم ... رامین گفت : چشم به شما هم میگم ..گوشت رو بیار ... آروم به نیوشا هم گفت که نیوشا زد زیر خنده و من گفتم : رامین نرسیده آبروی من رو بردی که ... - وا من به تو چیکار دارم ، دارم با اخلاق خودم آشناشون میکنم ... با خنده گفتم : رامین کارت سخت تر شده ، از این به بعد وقتی با یلدا باشم یه موقع ما رو اشتباه نگیری ... - از محالات حرف نزن ف تو اگه صدتا همزاد دیگه هم داشته باشی من تو رو میشناسم ، ناسلامتی عاشقتم ، عشقی که توی نگاهت هست خودت رو لو میده ، چرا اومدنی خبر نکردی ... - گفتم داری استراحت میکنی مزاحمت نشم ... - تو که میدونی تو هر جا باشی قلبم اونجاست ، همچین که پا تو گذاشتی توی بیمارستان فهمیدم قلبم داره نزدیکتر میشه ... - وای تو رو خدا تمومش کنید ، حالم رو به نزنید ... هر دو به یلدا نگاه کردیم و رامین گفت : یلدا خانم شما رو خواهم دید ، همین یاسمین هم دو نفر این طوری حرف میزدند اییش و ویش راه مینداخت ، اما همچین که من می اومدم .... چپ چپ نگاهش کردم که خندید و گفت : یعنی من التماسش کردم که از خر شیطون بیا پایین دختر عمو ، کشتی من رو ! خندیدند و من گفتم : یلدا جونم خوبی ؟ - عالی ام ، اگه میدونستم وقتی برم کما و به هوش بیام همزاد پیدا میکنم ، زودتر میرفتم ... همه خندیدند و نیوشا گفت : یاسمین با بقیه هم آشنا شو ... همه رو به من معرفی کرد ، وای چه قدر زیاد بودند ، هنگ کرده بودم ، سه تا عمه داشتم و چهار تا عمو و زن عمو .. هر کدومشون هم یه چهار تا بچه داشتند ، معرفیشون که تموم شد آهی کشیدم و گفتم : وای مخم هنگ کرد ، من هیچکدومتون رو یادم نموند ... همه خندیدند و نیما گفت : یادمیگیری عزیزم ، ببینم پدر و مادرت همه چیز رو میدونند ... - نه هنوز ... - نمیخواهی بهشون بگی و اصل قضیه رو بدونی ... - میترسم .. - ولی من میخوام بدونم چرا این کار رو کردند و تو رو اینهمه سال ازمون جدا کردند ، توضیح میخوام ... عصبانی حرف زد ، حتی نمیتونستم تحمل کنم که بخواد پشت سرشون عصبانی بشه ، ابرو بالا دادم و با جدیت گفتم : آی آی ، ببینید آقا نیما ، درسته شما برادرمید و خانواده من ، اما این رو هیچ وقت یادتون نره که اونها پدر و مادرم هستند ، بهتره بدونید هر اتفاقی که بیافته من ازشون نمیگذرم و پدرو مادرم خواهند بود ، جونم به جونشون بنده و تا حالا به هیچ احد و ناسی اجازه ندادم که حتی براشون گوشه چشم نازک کنه ، حالا هم هیچ احدی حق نداره حتی پشت سرشون اخم کنه ، هر دلیلی هم داشته باشه و هر توضیحی هم باشه مربوط به خودمه و برام مهم نیست ، پس این رو همتون بدونید اگه ، فقط یه بار ، فقط یه بار دیگه چه در حضورشون و چه در غیابشون اخم بکنید با من طرفید ، تا آخر دنیا اونها پدر و مادرمند و من دخترشون .. بی احترامی به اونها رو هیچ جوره نمیبخشم ... رامین گفت : یاسمین زیاد تند نباش ... نگاهش کردم و گفتم : تو خودت خوب میدونی من رو بابا و مامان بینهایت حساسم ... نیما گفت : پس پدر و مادر واقعیت چی ؟ یعنی قبولشان نداری ؟ یعنی هر کی بهشون بی احترامی کنه برای تو مهم نیست ... اخم کردم و گفتم : پدر و مادر واقعیم نور چشمهای من اند ..درسته تا حالا نبودم الان هم کمی برام سخته اما مطمئن باش از این به بعد که هستم اجازه نمیدم یه بچه دو ساله هم بهشون بی احترامی کنه ...اخم کنه چشماشون رو در میارم و بد حرف بزنه بد جوابشو رو میدم اما درکم کنید ...من نمیخوام بیست و سه سال زندگیم رو از دست بدم ...بیست و سال زندگی من بابا و مامان آشتیانی اند ... - پس من چی یاسی ؟ نگاهش کردم و گفتم : رامین وسط دعوا نرخ تعیین نکن ...تو دنیای منی ...تو تمام هستی منی ... نیش رامین شل شد و من رو به نیما کردم و گفتم : میتونی به پدر و مادرم بی احترامی نکنی تا حقیقت رو بگم یا کلا برم و دختر اونها باشم ؟ - اونها رو به ما ترجیح میدی ؟ - اگه این خانواده تو رو جوری تربیت کرده باشند که حرمت بزرگتری و کوچکتری رو نگه نداری بله اونها رو ترجیح میدم ... چون اونها این حرمتها رو به من یاد دادند ... - من این حرمتها رو خیلی خوب یاد گرفتم اما باید تاوان این کارشان رو بدند ... - اونها وقتی بفهمند من فهمیدم موضوع چیه به حدی ناراحت خواهند شد که تاوانشان رو میدند ...آقا نیما من اصلا باورم نمیشه بابا بتونه همچین کاری بکنه ...اصلا توی باورم نمیگنجه حاج آقا آشتیانی خدا ترس بتونه یه دختر رو از خانواده اش جدا کنه ...رامین تو بگو بابا جلیل میتونه این طوری باشه ...؟باور میتونی بکنی. ؟من نمیتونم واقعا ...من به اون آزمایش شک دارم اما به خوبی بابا نه ...شاید اصلا خبر ندارند که من عوض شدم ... رامین لبخندی زد و گفت : آره گلم تو عمو جلیل رو خیلی خوب میشناسی ...عمو اینکار رو نکرده ... با تعجب گفتم : تو از کجا میدونی ؟ - راستش دیشب موضوع رو با بابا در میان گذاشتم ...اون از موضوع خبر داشت ،تقریبا هشت ساله که میدونند یعنی از پانزده سالگی ات ... تا اون موقع هیچ کس نميدونسته جز ... - جز کی ؟ - خاتون ... - مادر بزرگم ؟مادر ،مامان هیوا؟ - بله ...قبل از مرگش حقیقت رو به عمو و زن عمو میگه .. - اون حقیقت چی بوده ،؟ - زن عمو هیوا تا اون موقع هشت بار بچه دار شده بود اما هر بار بچه ها نمونده بودند ...بار آخر بچه سالم به دنیا میاد اما چند ساعت بعد میمیره اون موقع خاتون توی بیمارستان پرستار بوده ...پرستار نوزادها ..وقتی میبینه نوه اش مرده جای تو و بجه رو عوض میکنه ...زن عمو اون موقع حال خوبی نداشته و دکتر گفته بوده خطر افسردگی حاد براش هست ،اگه میفهمید بچه مرده حالش خیلی بد میشد ..خیلی خطرناک بوده ...خاتون به خاطر دخترش اینکار رو کرده ...وقتی حقیقت رو به زن عمو میگه زن عمو حالش بد میشه ...یادته که تا یه مدت افسردگی گرفته بود ... - خب به خاطر مرگ مادرش بود ... - نه خانمی ...بابا می گفت زن عمو فقط به خاطر ترس از دست دادن تو به اون حال و روز افتاده بود ...بابا می گفت عمو جلیل میخواسته حقیقت رو بهت بگه اما زن عمو دست به خودکشی زده بود ... با وحشت گفتم : خودکشی ؟ - آره .اون چند روزی رو که بیمارستان بستری بود به خاطر خودکشی بود که به خیر گذشته بود ...برای همین عمو میترسه و هیچی نمیگه ...اون موقع عمو جلیل موضوع رو به بابا میگه و بابا هم ازش میخواد تا فعلا موضوع رو بهت نگه ...چون بچه بودی و ممکن بود حالت خیلی بد بشه ... و الان تنها کسانی که میدونند بابا و عمو و زن عمو هستند ... با خنده گفتم : من و خودت آدم حساب نمیشیم. .. خندید و گفت : فسقلی منظورم از اون خانواده ست ... - خب ما هم عضوشیم ..نکنه من رو نمیخوایید ؟ اخم کرد و گفت : یاسی گفتم در این مورد اصلا حرف هم نزن ... - یعنی عمو میدونسته من دختر واقعی بابا اینا نیستم و قبول کرده تا عروسش باشم ... - یاسی تموم کن دیگه ...تو با اون زبونت کل خاندانمون رو اسیر خودت کردی ...نترس هیچ جوره تو رو ول نمیکنند ... لبخند زدم که رامین رو کرد به بابا و گفت : کل حقیقت این بوده ... عموی من آدمی نبوده که این نامردی رو کنه ...تا الان هم عذاب گناه نکرده رو میکشه ... بابا گفت : مهم الانه که دخترم کنارمه ..عموی شماهم برادرم میشه ... وای وای چه مهربون ..کاش میشد بغلش کنم اما سخت بود ...صدای عمو و جلال رو شنیدم که گفت : سلام ... همه نگاهش کردیم و با دیدن عمو داغ شدم و بغض کردم ... رفتم سمتش و بغلش کردم و با بغض گفتم : عمو جلال ... مثل همیشه با محبت دستش رو روی کمرم کشید و گفت : جان عمو ... نگاهش کردم که خم شد گونه ام بوسید و گفت : بغض نکنی گل عمو ...عروس عزیزم من طاقت دیدن اشک هات رو ندارم ... من رو ببخش جونم که دیر فهمیدی ولی صلاحت در این بود ...خیلی برام سخت بود اما باید کم کم میفهمیدی ،باید نیما تو رو میدید ...باید تو به خانواده ات میرسیدی ...انقدر برام سخت بود که نتونستم حقیقت رو خودم بهت بگم و اون نامه رو فرستادم ... با نهایت تعجب گفتم : عمو اون نامه کار شما بود ؟ -بله دخترم ... من یه سالی میشه که خانواده ات رو پیدا کردم ..همین یلدا خانم هم باعثش شد ...کاری کردم تا توی شرکت برادرت استخدام بشی و کم کم بهت بگم ... عمو چه زیرک بود ،چشمام رو ریز کردم و گفتم : ای ناقلا ...شما هم زرنگید آ...عمو ولی من یه چند تا فحش نثار کسی کردم که اون نامه رو به من داده بود ، آخه اعصابم خیلی به هم ریخته بود ... خندید و من رو بوسید و گفت : مثلا چی گفتی ؟ سرم رو پاین انداختم و گفتم : عمو ببخشید ... - تا نگی چی گفتی نمیشه ... - عمووووووووووووووووووو! - خوبترش رو بگو ... - خوبتر نداره بدبختانه ... همه خندیدند و رامین گفت : بابا یاسی من رو اذیت کنی میرم خانمت رو اذیت میکنم آ! - اولا که یاسی تو ، اول یاسیه منه بعد تو ، دوما ، شما جرات داری نزدیک زنم شو اونوقت من میدونم تو ... دوباره همه خندیدند و عمو دستم رو گرفت و به سمت بقیه رفت و خودش رو معرفی کرد گفت : عمو و پدر شوهر یاسمینم. .. همه به گرمی اعلام خوشوقتی کردند و عمو به سمت یلدا رفت و گفت : دخترم خوشحالم که برگشتی ... یه سال پیش که تو فروشگاه دیدم فکر کردم یاسمینی اما یاسمین اون موقع شمال بود و من مطمئن شدم تو خواهرشی. ..سه سال بود دنبالتون بود که تو من رو رسوندی به مقصد مرسی خانمی ... یلدا لبخند زد و گفت : ناخواسته بوده ...ممنون که به دیدنم اومدید ... گفتم : عمو میبینید انقدر خوبم که خدا ازم زیراکس گرفته ... خندید و گفت : خب خداروشکر ... حالا بریم به پدر و مادرت حقیقت رو بگو ... - عمو من میترسم ... - از چی ؟ - بابا اینا ناراحت میشند ... - نترس هیچی نمیشه ...من ترسم بیشتر از تو بود ...که رامین راحتم کرد ...ترسی نداره ...اونها حقیقت رو میدونند و منتظر همچین روزی بودند ..هشت ساله آروم شون کردم از این به بعد هم اتفاقی نمی افته - پس من نمیام ... - اگه نیایی اونها فکر میکنند تو نمیخوای شون ..تو نمیخواییشون؟ لب پایین رو جلو دادم و گفتم : اگه خودم نخوامشون بازهم میبینمشون. ...خیلی زرنگید عمو ،پیر پسرتون رو انداختید به من که ازتون جدا نشم ... همه خندیدند و من گفتم : عمو خب میگفتند و من خودم میموندم پیشتون آخه گناه نداشتم پسرت رو چسبوندی به من ! - عزیزم اسب پیش کشی رو که دندونهاش رو نمیشمارند .... همه غش غش خندیدند و رامین گفت : بابا دستت درد نکنه ...من شدم اسب ! گفتم : عمو جلال همیشه حرف حق رو میزنی ، بیخود نیست که همیشه عاشقتم ... - دخترم اگه رامین رو دوست نداری پسش میگیرم ... لبخندی زدم و گفتم : شرمنده ،جنس فروخته شده پس داده نمیشد ... همه زدند زیر خنده و یلدا گفت : طفلک آقا رامین ...ناراحت نمیشی که این طوری میگند ... رامین با خنده گفت : یکیش که پدرمه و یکیش هم همه زندگیمه. .. حالا اینها حرفهای خوبشونه ...پیش شما آبرو داری میکنند. .. همه خندیدند و آرش اومد داخل و با همه احوالپرسی میکرد که من خودم رو کشیدم پشت رامین زیر لب غریدم :بر خرمگس معرکه لعنت .. رامین نگاهم کرد و گفت : چیزی شده ؟ گفتم :بریم رامین این پسره بد حرف میزنه ...خوشم نمیاد ... تا رامین خواست حرف بزنه آرش اومد جلو و دستش رو آورد جلو و گفت : به به خانم منشی ...پس شما هم جزیی از خانواده ما هستی ...من میگم چهره ات چه قدر به دلم میشینه ...خوشحالم ... من اخم کردم و سرم رو پایین انداختم که رامین با اخم پررنگی با آرش دست داد و گفت : میبخشید یاسمین با مردها دست نمیده ...من رامین هستم همسر یاسمین .... آرش بد بخت چنان از اخم رامین رنگ عوض کرد که از خنده پوکیدم و توی خودم خفه اش کردم ...عمو گفت : دخترم بریم ؟ - بله عمو بریم ... رامین تو هم بیا . _من که کار دارم عزیزم ... - وای رامین من بدون تو نمیرم .. همین طوری هم پر استرسم ... - چشم گلم .. برم مرخصی بگیرم بریم ..با ماشین خودت او مدی . - نه انقدر استرس داشتم که دستهام میلرزید گفتم تصادف میکنم جای یلدا رو توی آی سی یو آباد میکنم ... همه خندیدند و رامین با اخم گفت : خدا نکنه یاسمین ... با خنده گفتم : خب اخم نکن بابایی ... خندیدند و من خم شدم یلدا رو بوسه باران کردم و گفتم : مواظب خودت باش عزیزم ... - تو هم همین طور ... نیوشا رو هم بوسیدم و چشمم به مامان خورد ،رفتم جلو بوسیدمش و گفتم : مامانی من امشب نیستم اما از فردا شب خودم پیش یلدا میمونم و شما بدون هیچی آخه و اما و اگر و اعتراضی میری بست میشینی خونه ور دل بابا ... الهی من بمیرم معلومه خیلی لاغر شدی ...قربونت برم الهی یلدا که خوبه ...یه دختر گل دیگه هم پیدا کردی یه داماد گلتر هم داری دیگه غصه نخور باشه ؟ ببین بابا هم داره با حسرت فراوان نگات میکنه ... همه خندیدند مادر چشمهاش پر از اشک شد و من رو چند بار بوسید و گفت : باشه دخترم ... - اوه اوه چه باشه ای هم گفتی ...حرف دلت رو زدم ..مادر کوله باری از حسرتی ! دوباره همه خندیدند و من گفتم : مامانی دعا کن مامان هیوا حالش بد نشه آ ... - هر چی باشه خیره دخترم .. لبخند زدیم و به بابا نگاه کردم و گفتم : شما هم مواظب خودت باش ... خواستم دست بدم باهاش و دستم رو بردم جلو اما نتونستم و گفتم : ببخشید ... رو به نیما گفتم: آقا نیما مواظب مامان و بابا باشید ...خداحافظ همگی ... و سریع به سمت در میرفتم که رامین گفت : ببخشید آقاجون یاسمین نسبت با آقایون خیلی حساسه ...ناراحت نشید ... - نه پسرم ...درست میشه ... دیگه نشنیدم چی گفتند و عمو و رامین اومدند و رفتیم خونه خودمون، مامان و بابا بودند و من مضطرب بودم که سرزیع رفتم توی اتاقم و خودم رو زندانی کردم تا عمو اینا حقیقت رو بگند ، یعد زا یه ربع رامین اومد توی اتاقم ، با لبخند گفت : عزیز م بریم پایین ! - گفتید ؟ - آره .. - چی شد ؟ - هیچی میگفتند راحت شدند ... تمام تنم میلرزید ، رامین دستم رو گرفت و من رو برد پایین ، با دیدنشون تمام تنم سست شد و روی مبل نشستم و مات و مبهوت نگاهشون کردم ، بابا آهی کشید و گفت : ما رو ببخش عزیزم ... بلند شدم و رفتم بینشون نشستم ، هر دوتاشون رو بوسیدم و سرم رو روی سینه مامان گذاشتم و گفتم : شما تا آخر دنیا با منید و پدر و مادرم مگه نه ؟ ازم دور نمیشید مگه نه ؟ مادرم مثل همیشه با محبت گفت : اگه تو بخواهی تا آخر دنیا باهاتیم ! - من بدونم شما میمیرم ! - خدا نکنه عزیزم ... وای خدایا آروم شدم ، خدایا مرسی که آرامش رو به من دادی ... یاسمین با مامان و بابا وارد اتاق شدیم ، همه با دیدنم لبخند زدند و مامان و بابا اومدند جلوتر ، سلام کردم و گفتم : ایشون بابا جلیلم .. حاج جلیل آشتیانی ، ایشون هم مادرم ، حاج خانم هیوا نادری ... بابا صادقی با لبخند با بابا دست داد و گفت : سلام ، من نادرم ، نادر صادقی .. خوشحالم از دیدنتون ... بابا هم اعلام خوشوقتی کرد و مامانها هم با هم روبوسی کردند و بقیه هم به مامان و بابا خوش آمد گویی کردند ، تشکر بابت اومدنشون ، بابا و مامان رفتند سمت یلدا و بابا گفت : دخترم امیدوارم همیشه سالم و تندرست باشی ... ما رو ببخش که سالها همزادت رو ازت جدا کردیم ، ولی باور کن من خبر نداشتم ، هیچکدوممون خبر نداشتیم ، زمانی فهمیدیم که یاسمین شده بود همه زندگیمون و مادرش بی وجود اون دووم نمی آورد ...امیدوارم هم شما و هم خانواده ات گناه ما رو به بزرگی خودشون ببخشند ... یلدا لبخندی زد و گفت : عمو جان ، من کی باشم که بخوام بزرگی چون شما رو ببخشم! تقدیر و سرنوشت این بوده ، خوبه که حالا به هم رسیدیم ... بابا نادر دستش رو روی شونه بابا گذاشت و گفت : شما خیلی خوب یاسمین رو تربیت کردید ، بهتون حسودیم میشه ، چون خیلی خیلی شما رو دوست داره ... بابا جلیل لبخند زد و من گفتم : حسودی نکیند بابا ، از این به بعد شما هم میشید نیمه وجودم ... بابایی ها من شما رو به یه اندازه دوست دارم یه موقع دوئل نکنید با هم ... همه خندیدند و رامین هم اومد و اول با بابا اینا احوالپرسی کرد و بعد با من دست داد و گفت : سلام عزیزم ... سلام کردم و بابا جلیل گفت : پسر موتو آتیش زدند اومدی اینجا ! رامین با خنده گفت : نه عمو ، از این سمت یه بوی خوشی می اومد ، گفتم برم که شما تنهایی از وجود یاسمین گل بانو فیض نبرید ... همه خندیدند و رامین خطاب به مامان گفت : زن عمو خوبی ؟ دستش رو روی پیشونیه مامان گذاشت و گفت : الهی قربونت برم ، خداروشکر که دیگه تب نداری ... - الهی بمیرم برای یاسمینم ، تا صبح از کنارم جم نخورده و چشم روی هم نذاشته ؟ رامین با اخم نگام کرد که گفتم : خو مامان تب داشت رامین ، میدونی که نگران باشم خوابم نمیاد دیگه ... اخم نکن ، قلبم ضعیفه پسر عمو ، به جان بابا و مامانهایم از صبح ساعت هشت تا ساعت ده خوابیدم ... - زیاد نیست یاسی ، چه خبره اینهمه میخوابی خواب آلو ! این رو نیما گفت که همه خنیدند و من گفتم : همین هم خوبه ... رامین به جان خودت من خوبم ... انگار جونش رو قسم خوردم باور کرد ... و لبخند زد ، وقت ملاقات کم کم تموم شد و من گفتم : مامان هیوا ، مامان ماهرخ من امشب میمونم پیش یلدا ! خواستند حرفی بزنند که گفتم : با مامان هیوا که توی خونه اتمام حجت کردم و با شما هم دیروز ، پس آخه و اما و اگر نیارید که نمیشنومم ، سمعکم همراهم نیست ! همه خندیدند و مامان ماهرخ گفت : عزیزم تو خسته میشی ... - فدای سرت مامی خوشگلم .. برو خونه تو رو خدا ، رنگ به رو نداری دردت به جونم ...برو هم به خودت برس هم به بابایی ، هنوز حسرت توی نگاهش موج موج میزنه ... بابا جلیل گفت : دخترم من که میدونم تو همچنان سوار بر خر شیطونی و پایین نمیایی ، بمون ، فقط مواظب خودت باش ... بوسیدمش و گفتم : حقا که خوب منو شناختی ... - من توی عمرم هیچ کس رو بهتر از تو نشناختم ... - خدا بهتون رحم کرده تا زیاد با من سرو کله نزنی که آخرش هم میباختی ... با خنده من رو بوسید و مامان هیوا گفت : از بابات برات شام میفرستم ! - لازم نیست مامان ... اینجا غذا میده ... - چه قدر هم که میخوری ... نیما گفت : من خودم براش غذا میگیرم ... مامان هیوا گفت : نه پسرم ، یاسمین کلا غذای بیرون نمیخوره .. توی شرکت هم غذای خونه رو می آورد دیگه ... - بله ، یادمه ... اما نمیدونم چرا ؟ گفتم : خب چندشم میشه ، نمیدونم که چطوری غذا درست میکنند ، مخصوصا توی این رستورانهای کوچیک و فست فودی ها ... مخصوصا که مردها آشپزی میکنند ... نیوشا گفت : یعنی هیچ وقت نمیری رستوران ؟ - نه ، فقط دو تا رستورانه که میرم ، یکیشون از دوستان رامینه ... - رستوران از دوستان رامینه ؟ با حرف بابک همه خندیدند و من گفتم : منظورم صاحبشه ، که رفتم آشپزخونه رو دیدم و فهمیدم همه چیز خوبه ... یکیشون هم ، منظورم صاحب رستورانه ، از دوستان باباست توی لواسون که بازهم آشپزخونه اش رو دیدم و همه چیز خوبه ... یلدا گفت : چه مکافاتی داره کسی که باهات زندگی کنه .. آقا رامین زود پیر میشید آ ! - زود پیر بشم بهتر از اینه که زود بمیرم ، من بی یاسمین میمیرم ... وای دو تا ایل و تبارم فدای تک تک تارهای موت ... یعنی اگه کسی این جمله رو میشنید آ ، سر به تنم نمیذاشت .. ولی خب به من چه ، همشون فدای رامین ، رامین همه زندگیمه ، رامین نباشه نیستم ... بالاخره همه رفتند و رامین هم پیج کردند و مجوبر شد که بره ، من هم کنار یلدا نشستم و با هم از هر دری حرف زدیم ، از علایقمون ، از گذشتمون ، از رامین ، از نیما و نیوشا و بقیه ... من و یلدا خیلی شبیه هم بودیم ، از لحاظ علایق هم مثل هم بودیم با چند تا تفاوت کوچولو ... رامین راحیل اومد تو و من با خودم گفتم : یا خدا زلزله اومد ... رفتم سمتش و گفتم : سلام خواهر عزیزم ... من رو بوسید و گفت : سلام داداشی .. خسته نباشی ... حس کردم حوصله نداره ، راحیل همیشه شیطون بود ، اما حالا نه ، یکم خیالم راحت شد که اینجا آتیش نمیسوزونه ، البته فقط توی خانواده شیطونه و بیرون از خونه اخم و عبوس ، به هر حال تربیت شده دست بابا و من و رامیتینه ، منظورم اون یکی برادرمونه که توی اصفهان درس میخونه ، رفت طرف یاسمین که کنار یلدا ایستاده بود ، با هم روبوسی کردند و یاسمین گفت : مرسی که اومدی ؟ - خواهش میکنم عزیزم ، وظیفم بود ... بعد هم با یلدا دست داد و گفت : سلام ، من راحیلم ، خواهر رامین ، خوشحالم که میبینمت ...ببخش دیر به دیدنت اومدم ! - من هم همین طور ... با بقیه هم آشنا شد ، نتونستم تحمل کنم و گفتم : راحیلم ، ناراحتی چرا ؟ - هیچی رامین ، داشتم می اومدم یکی از استادام رو دیدم ... یاسمین با خنده گفت : جن که ندیدی ، استادت بوده دیگه ! - جن میدیدم بهتر بود ، نمیدونی که چه جلادیه ، یه آدم بداخلاق و بد اخم و عبوس ... - مگه چیکارت کرده که این طوری حرف میزنی راحیلم ! - هیچی رامین ، فقط ازش خوشم نمیاد ، در موردش هم حرف نزن ، تا در موردش حرف میزنی انگار موش رو آتیش میزنند و سرو کله اش پیدا میشه ... همه خندیدند و نیما که جلوی در ایستاده بود گفت : موم رو آتیش نمیزنند ، زیادی حلال زاده ام ، هر کجا ذکر خیرم باشه میرم ... راحیل سریع به سمتش چرخید و با دیدن نیما چشمهاش گرد شد و خودش رو کشید عقبتر ،فهمیدم نیما استادش بوده ، نیما هم که دست به سینه اومد جلوش ایستاد و با لبخند گفت : سلام خانم آشتیانی ؟ احوال شما ؟ من نیما صادقی هستم ، برادر یاسمین ! راحیل اخم کرد و سرش رو پایین انداخت و گفت : سلام ... بیچاره یاسمین که شما برادرشید ... تقریبا همه خندیدند و من گفتم : راحیل زشته ... نیما با خنده گفت : من اخمو و عبوسم ؟ راحیل بدون اینکه نگاش کنه گفت : بله ... - خانم نمیترسی که ترم بعدی استادت باشم ، اونوقت مردودت میکنم ... - من سی روز روزه نذر میکنم که شما استادم نباشید ... - نذر نکنید ، من استادتونم ، مطمئن باشید ... - اون هم از بخت بد ماست ... سرش رو بالا آورد و با اخم روی از نیما گرفت و خطاب به یاسمین گفت : عزیزم من میرم ، بیچاره شدی ، رامین و اخلاقش کم بود ، یکی بدتر از اون هم بهشون اضافه شد ، دلم برات کبابه ... یاسمین خندید و گفت : کجا به این زودی ؟ - باید برم ، ساعت چهار تدریس دارم ... از اونجا هم باید برم گالری ... - زبان ؟ - طبق معمول ، آلزایمر گرفتی یاسمین ؟ خندیدند و همدیگر رو بوسیدند و راحیل من رو بوسید و گفت : خداحافظ ! و خطاب به بقیه گفت : خدانگهدار ... به سمت در میرفت که نیما گفت : راحیل من رو ببخش ... راحیل با همون اخمهای بدش برگشت و خطاب به نیما گفت : استاد من از کی تاحالا راحیل شدم و خبر ندارم ؟ - از بدو تولد تا الان ... - از بدو تولد تا الان برای خانواده ام راحیلم ، اما برای افراد بیرون خانم آشتیانی ام ... - خب خانم آشتیانی ، من رو به خاطر رفتار اون روزم ببخش ! - از یه آدم بیشعور طلب بخشش میکنید استاد ؟ به غرورتون بر نمیخوره ؟ براتون افت نداره ؟ نیما رفت مقابلش ایستاد که راحیل اومد عقبتر ، هیچی نگفتم ، چون میدونستم راحیل خودش میتونه مشکلش رو حل کنه ، نیما گفت : دختر خوب ، خواهش میکنم من رو ببخش ، قبول دارم رفتارم اون روز خیلی خیلی بد بود ... - رفتارتون افتضاح بود استاد ... - خب ، بله افتضاح بود ، آخه چرا برگه امتحانت رو سفید تحویلم دادی ... - چون انقدر اعصابم از دست شما خرد بود که اصلا رغبت نکردم به سوالهایی که طرح کردید جواب بدم ، چون من خوردم به ماشینتون ، افتادم زمین و تا سه روز درد کمرم مانع از اون شد که من بتونم یه کلمه هم درس بخونم ... ببخشید که خوردم به ماشینتون ، سرعتم زیاد بود و بی حواس ...روی ماشینتون که خش نیافتاد ، اگه افتاده بگید تا خسارت رو تقدیمتون کنم ... - خانم کنایه نزن ، من اون روز حالم بد بود ... - حال بد شما چه ربطی به من داشت ، با ماشین زدید پرتم کردید روی زمین و اونوقت به جای اینکه بیایید ببینید مردم یا زنده ، پیاده شدید میگید بیشعور حواست کجاست ؟ ...سکته کردم از ترس .. - خب هر چی دلت میخواد به من بگو اما من رو ببخش ! - چی بگم آخه ، من باید توهین کنم که ازم بر نمیاد ، تو ی اون لحظه که تمام تنم درد گرفت ، دردم یادم رفت فقط داشتم صحنه رو تجزیه و تحلیل میکردم ببینم من به ماشین خوردم یا ماشین به من ... شما چنان شاکی به من فحش دادید که واقعا باورم شد من خوردم به ماشین ،آخه اون جور حرف زدن از استاد با شخصیتی مثل شما بعید بود ، حتما مقصر من بیشعور بودم دیگه ... شرمنده استاد که سکته کردید .. - به خدا قسم اون روز حالم بد بود ...دختر بفهم خبر تصادف یلدا رو شنیده بودم ، شوکه بودم ، نمیفهمیدم دارم چیکار میکنم و چی میگم ، فقط میخواستم به یلدا برسم ، درک نمیکنی چون توی شرایط من نیستی و نبودی ...راحیل ... - خانم آشتیانی ! - ای وای از دست این غرور تو ، چشم خانم آشتیانی ، میبخشی ... - آره میبخشم چون من هم یه زمانی خبر تصادف مادرم رو شنیدم و عین شما به هیچی جز رسیدن به مادرم فکر نمیکردم ، چرا میگید درک نمیکنم در حالی که از هیچی زندگیم خبر ندارید ... نیما خیره خیره نگاهش کرد که راحیل با همون اخم گفت : حالا که بخشیدم ، لطف کنید اون نگاهتون رو تحویل خواهرتون بدید و اجازه بدید من برم ، کلاسم دیر شد ... نیما رفت کنار و راحیل نگاهم کرد و با دست یه بوسه و لبخند برام فرستاد و من گفتم : گلم یواش رانندگی کن ... یه چشمک بهم زد و رفت ، نیما به من نگاه کرد و گفت : مادرتون در قید حیاتند ؟ لبخندی زدم و گفتم : بله .. آهی آسوده کشید و گفت : وای خواهرتون همچین با بغض این حرف رو زد و چشمهاش پر از اشک شد که فکر کردم اون تصادف باعث اتفاق بدی شده ... یاسمین گفت : راحیل نسبت به مادرش بی نهایت حساسه ، با اینکه یه سال از اون تصادف میگذره و حال زن عمو خیلی خوبه اما بازهم راحیل وقتی یادش می افته گریه میکنه ، تا چند وقت وقتی تلفن زنگ میخورد میترسید که نکنه اتفاق بدی افتاده ... - خداروشکر ، فکر کردم دوباره ناراحتش کردم ، مکافاته از این دختر طلب بخشش کنی ...آقا رامین واقعا شرمنده ام ، وقتی خبر تصادف بلدا رو شنیدم توی دانشگاه بودم ، داشتم با سرعت می اومدم بیرون که یه دفعه زدم به راحیل خانم .... انقدر شوکه بودم که باهاش بد حرف زدم و اصلا نموندم ببینم چی شد ، تازه دو هفته بعد یادم افتاده زدم به راحیل ، من عاشق یلدا بودم و وضعیتش خیلی برام ناراحت کننده بود ، رفتم از خواهرتون معذرت خواهی کردم ، اما حتی نگاهمم نکرد ، چند روز بعد هم که امتحان مربوط به درس من رو داشت ، هیچی ننوشته بود جز اسمش .. از کارش شوکه شدم ، دلیل پرسیدم هیچی نگفت ، فقط سکوت کرد ... سکوت مطلق .. الان هم توی بیمارستان دیدمش ، اصلا فکر نمیکردم خواهر شما باشه ، باور میکنید که از اخمش میترسم ... من توی دلم خندیدم ، اما یاسمین غش کرد روی نیوشا ، نیما گفت : یاسمین حالم خنده داره ؟!! یاسمین با خنده گفت : تو از اخم راحیل میترسی و اون هم از اخم تو .. چه شود ... ببینم نیما خوبه سالم موندی بعد از اون اتفاق .. یعنی راحیل نزد توی گوشت ؟ - نه .. البته انتظارش رو داشتم اگه می موندم حتما میزد ...اما طفلک افتاده بود زمین و من فرار رو بر قرار ترجیح دادم ... - خوبه که نموندی ، وگرنه به راحیل بگی بیشعور ، اون هم بی دلیل و راحیل نزنه در گوشت ، نیما شانس آوردی ، راحیل اصلا این چیزها رو قبول نمیکنه .. - میدونم ، چند نفری توی دانشگاه ارادت داشتند خدمت سیلیهاش ... واقعا خواهر و برادر و دختر عمو شبیه همید ..حالا خوبه من رو بخشید ...توی این چند ماه یلدا از یه طرف و تو از یه طرف و راحیل هم از یه طرف ... - اوه اوه ، دست روی کی هم گذاشتی ... راحیل که سایه مرد جماعت رو با تیر میزنه ، میخواستی عاشق بشی یه نظر سنجی میکردی ، با من مشورت میکردی !!!!!!! همه خندیدند و نیما به یاسمین چشم غره رفت و گفت : یاسی چی داری میگی تو ؟!! یاسمین نگاهم کرد که اخم شیرینی تحویلش دادم و با خنده گفت : چیه رامین ، اخم نکن ، شوخی کردم ... ابرو بالا دادم و گفتم : عزیزم ، فسقلی تو میدونی من روی راحیل خیلی حساسم ... - خب ، ناراحت نشی آ ، غلط کردم ... - یاسمینم این چه حرفیه ... من غلط کردم اخم کردم ، چرا به خودت اونطوری میگی آخه ! یاسمین شیرین خندید و من گفتم : بیا بریم بیرون یکم قدم بزنیم ... دستش رو به دستم داد و باهم رفتیم بیرون .. اول بردمش توی دفترم و کم بغلش کردم و بوسیدمش ، توی اون جمع بود و من قلبم تاب تاب میکرد ، گفت : تو فقط برای این من رو آوردی اینجا ... - دختر اون طوری شیرین میخندی به فکر من هم باش دیگه ، نمیگی جلوی جمع نمیتونم بوست کنم دق میکنم ... خندید که بیشتر خوردنی دوباره بوسیدمش و با هم رفتیم توی محوطه قدم زدیم ... دوباره میخواست بمونه که من مانع شدم و قسمش دادم تا بره خونه و استراحت کنه .. برگشتیم و نیوشا موند پیش یلدا و یاسیمن خطاب به من گفت: رامین تو نمیایی ؟ - نه من هنوز شیفتم تموم نشده ، برات آژانس میگیرم برو ... یا میخوای با ماشین من برو ... - نه خسته ام همون آژانس .. فقط خواهشا چشمش چپ نباشه ، اعصاب ندارم ... - من خودم میرسونمت بابا ! پدرش این رو گفت که یاسمین گفت : ممنونم ، خودم میرم ، شما زحتتون میشه ... پدرش گفت : چه زحمتی ، تو دخترمی ، وظیفمه ، قبولم نداری ؟ یاسمین با شتاب گفت : نه بابا ، فقط نمیخوام زحمت بدم .. اصلا حالا که اینطوری شد باید من رو برسونید ، من با آژانس هیچ جا نمیرم ... همه خندیدند و پدر یاسمین دستش رو به سمت او برد و گفت : بریم عزیزم ! یاسمین به من نگاه کرد که لبخند زدم و ازش خواستم دستش رو به دست پدرش بده ، گل بود ، پاک بود ، انقدر براش سخت بود که چشمهاش رو بست و دستش رو داد به دست پدرش ، بعد چشمش رو باز کرد و یه آه بلند کشید و با لبخند نگام کرد ، گفتم : مواظب خودت باش جونم ... - شام چی برات درست کنم ؟ - شما میری فقط استراحت میکنی .. شام باهم میریم بیرون ... - چشم ، کی از استراحت بدش میاد که من بدم بیاد ... خندیدند و بالاخره رفت و من هم رفتم به بیمارهام سر زدم ، قبل از رفتن باهاش تماس گرفتم که آماده بشه و شام رو بریم بیرون ... رفتم به یلدا و نیوشا سر زدم که گفتم : چیزی لازم ندارید ؟ نیوشا گفت : نه همه چیز خوبه ... - من برم ؟ - بفرمایید ، خسته نباشید ... لبخندزنان ازشون خداحافظی کردم و شنیدم که یلدا میگفت : رامین خیلی خیلی یاسمین رو دوست داره و برعکس ... یاسمین امروز بابا نادر ماهارو دعوت کرده ، استرس بدی دارم ، اما چرا استرس ، تقریبا همه رو توی بیمارستان دیدم ، یلدا دیروز بعد از یه هفته مرخص شد ، بابا نادر ما و خانواده رامین رو دعوت کرده ، راحیل نیومد ، زیاد اهل رفت و آمد نبود ، مخصوصا که با نیما هم لج کرده بود ، تلفنی داشتم اصرار میکردم که گفت : یاسی اصرار نکن ، من حوصله ندارم ... - به جان تو نیما خیلی خوبه ! - این رو که خیلی بهتر از تو میدونم .. به خاطر نیما نیست به خدا ، خسته ام ، از اون گذشته باید یه تابلو رو تموم کنم ، کارهای نمایشگاهم تلنبار شده ... جون رامین اصرار نکن و ناراحت هم نشو ... - نه عزیزم ، هر جور راحتی ... فدات بشم راحیل ، خیلی دوستت دارم ... - من هم همین طور ... .. گوشی رو قطع کردم و برای رفتن آماده شدم ، یه دامن چیندار بلند سفید و یه پیراهن سبز فسفری که کار شده بود پوشیدم ، خیلی به هم می اومد ، یه روسری حریر هم رنگارنگ بود سر کردم ، سارافون سبز تیره ام رو پوشیدم و کیف دستی سبزم و کفش سفیدم که روش نگین کار شده بود پوشیدم ، وقتی رامین اومد توی اتاق با دیدنم دهنش باز شد و گفت : یاسمین چه خبره دختر .. این طوی که تموم میشی ... خندیدم که اومد بغلم کرد ، بوسیدم و گفت : خدا حفظت کنه برام ، فسقلم ! بالاخره من با رامین و بابا و عمو اینا هم با هم رفتند ... بابا اینا یکم زودتر رسیده بودند و وقتی ما رسیدیم نیما و نیوشا اومدند استقبالمون ... رامین ماشین رو توی باغ پارک کرد و با هم پیاده شدیم و دستم رو گرفت و با لبخند از باغ بزرگ گذشتیم و به سمت نیما اینا رفتیم ، به هم رسیدیم و با نیوشا روبوسی کردم و گفت : خوش اومدی عزیزم ... آقا رامین خوش اومدید ... - مرسی خواهر عزیزم ... لبخند به لب نیوشا دوید و نیما هم که با رامین روبوسی کرده بود اومد سمتم و دستش رو جلو آورد و گفت : خوش اومدی عزیزم ، به خونه خودت خیلی خیلی خوش اومدی! هنوز باهاش دست نداده بودم ، نگاهم رو بین دستش و نگاه منتظرش جابه جا کردم و هر چند سخت بود اما برادرم بود ، باهاش دست دادم ، خیلی گرم بود و محکم فشرد و با لبخند عمیقی اومد جلو ، گونه ام بوسید و گفت : خواهر عزیزم مرسی که قبولمون کردی ... این هم برادرت که قول میده همیشه پشتت باشه ... بغض کرده بودم ، با اینکه اول شوکه بودم اما حالا خوشحال بودم ، به خاطر داشتن نیما ، نیوشا ، یلدا ، بابا و مامان ، به خاطر داشتن همه خانواده ام خوشحال بودم ، دستم رو دور گردنش حلقه کردم و گفتم : خوشحالم که دارمت ... لبخندزنان به هم نگاه کردیم و همدیگر و ربوسیدیم و رامین دستم رو گرفت و گفت : نیما قلبم وایساد ، چه قدر میبوسی عشقم رو ... خندیدیم و با هم رفتیم داخل ، یه خونه دوبلکس و شیک و زیبا ، شبیه خونه خودمون بود اما یکم بزرگتر ... تا رفتیم داخل ، بابا و مامان و یلدا اومدند طرفم و هر سه تاشون چند لحظه من رو بغل کردند و حسابی چلوندند ، من هم نامردی نکردم و اونها رو چلوندم ، بالاخره رفتیم توی جمع ، با همه قیافه ها آشنا بودم اما هنوز نمیدونستم کدومشون عمه ام هستند و کدومشون خالم ... همه با خوشحالی ازم استقبال کردند و من رفتم توی اتاق یلدا لباسم رو عوض کردم و برگشتم توی سالن ، کنار یلدا نشستم و بابا نادر گفت : عزیزم راحیل خانم نیومده ؟ با لبخند گفتم : بابا معذرت خواهی کرد که نتونست بیاد ... - نکنه به خاطر ناراحتی از نیما قابل ندونسته بیاد ... - نه بابا ، راحیل همچین دختری نیست ، فقط زیاد اهل رفت و آمد نیست ، کلا تنها خونه ای که میره خونه ماست ، بقیه رو سانسور کرده ... این روزها هم به خاطر نمایشگاهی که قراره راه بندازه سرش خیلی شلوغه ، از یه طرف تدریس زبان هم داره ... نیما گفت : نمایشگاه چی ؟ - نقاشی ... - مگه ایشون نقاشند ؟ - بله ، اون ده ساله به صورت حرفه ای کار میکنه ، امشب هم باید کار یه تابلو رو تموم میکرد ... خیلی معذرت خواهی کرد و گفت در فرصتهای بهتری خواهد آمد ... رو به یلدا کردم و گفتم : خوبی همزاد جانم ؟ با لبخند گفت : مرسی عزیزم ... تو خوبی ؟ - من عالی ام ... - عزیزم یه چیزی بخور ... شیرینی بخور ... - نه مامان ، من اهل مزه های شیرین نیستم ... خم شدم و از ظرف میوه یه هلوی کال برداشتم که نیما گفت : مامان عین خودمونه ، ترشی میخوره ... عین خودم قاتل گوجه سبزه ... همه خندیدند و من گفتم : از کجا میدونی ؟ - یادته روز اول توی شرکت ، من برات شیرنی و گوجه سبز و زرد آلو توی ظرف گذاشتم و تو فقط گوجه سبزها رو خوردی .. - چه قدر حواست به من بوده ... - اون روز از دیدنت شوکه بودم ، حس میکردم دارم برای یلدا میوه میذارم ... لبخندزدم و گفتم : فکر میکردی من خواهرت باشم ...؟ - آره ... یه خانمی گفت : عزیزم خوشحالی که ما رو دیدی ؟ نگاهش کردم و گفتم : ببخشید ولی من نمیدونم نسبت شما با من چیه ؟ اما باید بگم خوشحالم .. - یعنی هنوز من رو نمیشناسی ؟ - خب نه خانم ، باور کنید یادم نمونده ، به زنم به تخته خیلی زیادید ... همه خندیدند و خانمه گفت : عزیزم من عمه ات هستم ، عمه سومیت ... اسمم هم نازنینه ... - عمه جون کلا من چند تا عمه دارم ؟ - شش تا ! - خدا زیادتون کنه .. حیف که مامان و بابا جون زنده نیستند که زیاد بشید ... همه خندیدند و عمه یکی یکی اسمهاشون رو گفت : نازنین ، نگین ، گلناز ، گلرخ ، حافظه ، نجیبه ! بعد بچه های اینها رو معرفی کرد ، هر کدوم سه تا بچه داشتند ، دروافع هیجده تا عمه زاده داشتم ، نه تا پسر بودند و نه تا دختر ، همه شون هم خوشگل و جذاب وبودند ، ولی بعضیهاشونم قیافه متوسطی داشتند ، اما بازهم جذاب بودند ... چند تاشون دبیرستانی بودند ، چند تا شون هم فارغ التحصیل شده بودند و چن تا هم دیپلمه بودند و توی شغل آزاد مشغول بودند ، رسیدیم به عموهام که چهار تا بودند ، حافظ ، نریمان ، ناصر ، حمید ، ... اونها هم سر جمع ده تا بچه داشتند ... رسیدیم به خاله هام که دو تا بودند ، ماهوش و پریوش که چهار تا بچه داشتند ، سه تا پسر بودند و یه دختر به اسم ماهایا ... ناز بود و جیگر ... اما پسرها هنوز توی سن بلوغ بودند و اجزای صورتشون باهم تناسب نداشت و چنگی به دل نمیزدند ، رسیدیم به دایی که سه تا بودند ، پدرام و پرهام و پرویز ، اونها هم دو تا بچه داشتند ، البته پسر بودند و یکی پنج ساله و یکی ده ساله ، دایی پرهام هم که فعلا ازدواج نکرده بود ، شیطنت از سرو روش میبارید ، .. واقعا کمیشون یادم مونده بود ، با لحنی مایوسانه گفتم : بابا نادر ازدواج شما و مامان فامیلی بوده ؟ - آره عزیزم ، ما دختر عمو و پسر عموییم ! - همون بگو چرا من اینهمه خنگم ... همه زدند زیر خنده و دایی پرهام گفت : چرا خانمی ؟ یادت نموند ؟ با اینکه میدونستم دایی پرهامه اما سربه سرش گذاشتم و گفتم : نه پسر عمو .. با چنان چشمهای گردی نگاهم کرد که مایوستر گفتم : خب خیلی زیادید ، خدا رحمت کنه آباو اجدادمون رو چه خبر بوده اینهمه تولید مثل کردند ... اشک همه در اومد و دایی پرهام گفت : عزیزان ، من از شما خواهش میکنم ، تمنا میکنم دیگه ازدواج فامیلی نکنید ، ببینید دختر به این خوشگلی از نعمت عقل سالم محرومه ... همه خندیدند و من با خنده گفتم : دایی جون زیاد ناراحت نباش ، نشنیدی میگند حلال زاده به داییش میره ... پوکیدند از خنده و پرهام با چشمان گرد نگاهم کرد و من با خنده گفتم : دایی پرهام هنوز من رو نشناختی که زود باور میکنی خنگم ... خندید و گفت : قربونت برم شیطون داییش ... همه شون خوب و مهربون بودند ، رامین رو به روم نشسته بود و با لبخند نگاهم میکرد ، با ابرو به کنارش اشاره کرد تا برم کنارش بشینم ، من هم لبخندی زدم و برخاستم و از وسط سالن گذشتم و کنار رامین نشستم و با روی پا انداختم که رامین آروم در گوشم گفت : جان من کم بخند ، الانه که سکته کنم .. بریم توی اتاق کارت دارم ... وای عین بچه ها حرف میزد ، زدم زیر خنده که همه نگاهمون کردند و من بی توجه به کسی آروم خطاب به رامین گفتم : باید عادت کنی ، چون امشب میخوام اینجا بمونم ... کاش نمیگفتم ، رامین با چشمان فراخ و با صدایی بلند گفت : چییییییییییییییی؟ ترسیدم و یکم پریدم بالا و رفتم عقبتر ... همه زدند زیر خنده و من گفتم : دیوونه چرا این طوری میکنی ، سکته کردم .. همین طوریش با این هیبت ازت میترسم گوریل ... کلمه آخر رو آروم گفتم که فقط خودش شنید و خندید ، بعد هم برخاست ، دستم رو گرفت و به سمت دیگه برد ، گفت : یاسمین بمونی که من دق میکنم ... - وا برای چی ؟ به هر حال که تو خونه خودتونی و من خونه خودمون .. - من امشب میخوام با تو باشم ... اخم کردم که گفت : فقط کنارت بخوابم همین ، یاسی دق میکنم به خدا ، همین الانش هم دارم به زور تحمل میکنم ... یاسیییییییییییییییییی !!!!!!!!!!! گردنش رو کج کرده بود و اسمم رو گفت که خندیدم و گفتم : باشه بابا ، بیا بریم ، دارند نگاهمون میکنند ... رفتیم و کنار هم نشستیم و با هم مشغول صحبت بودیم که متوجه بابا جلیل شدم که با حالتی خاص نشسته ، قلبم تیر کشید و بین حرف دایی پرهام برخاستم و گفتم : ببخش دایی ... و یه راست رفتم سمت بابا اینا که کمی ازمون دور بودند ، رفتم جلو بابا و خم شدم و گفتم : بابا خوبی ؟ - آره عزیزم ... - پس چرا این طوری نشستی ؟ الهی من بمیرم کمرت درد میکنه ؟ - دخترم این چه حرفیه ، نه درد نمیکنه ، تو برو با بقیه راحت باش ... چهره در هم کشیدم و گفتم : گوشام دراز نیست که حرفت رو باور کنم ، از طرز نشستنت میدونم که کمرت دوباره گرفته ... دردت به جونم بابا ، دوباره چیکار کردی که کمتر گرفته ... - خیلی درد نمیکنه ... - بگو به مرگ یاسمینم ... - یاسی جان ، ول کن ... - بابا من اگه نفهمم که تو چته باید برم بمیرم ، رنگ هم پریده ... پاشو بریم دکتر ... - خوبم دخترم ، قبل از اومدن مسکن زدم ... عمو گفت : یاسی جان خوبه .. نگران نباش ... اشکم در اومده بود ، من نفهمیده بودم بابا کمرش درد مکینه ، من ازش غافل شده بودم ، خدایا من از بابا غافل شده بودم ، با گریه گفتم : بابا از کی کمرت درد میکنه ؟ - عزیزم گریه نکن .. امروز زیاد رانندگی کردم به خاطر اونه ... - الهی بمیرم بابا ، من ازت غافل شدم .. بریم خونه استراحت کن ...پس این راننده ات کدوم گوری بود .. - یاسی رفتارت درست نیست ، ببین همه را نگران کردی ... رامین اومد و گفت : عزیزم ، خوبه ، بهش مسکن زدم بهتر میشه ... با عصبانیت گفتم : رامین چرا نگفتی کمرش درد میکنه ، باید توی خونه استراحت میکرد و نمی اومدیم ... لعنت به من که از بابا غافل شدم ، لعنت به این دیسک کمر که باعث دردش میشه ... با عصبانیت از خونه بیرون زدم ، یکیم توی هوای آزاد قدم زدم تا آروم بشم ، نباید ناراحتشون میکردم ، برگشتم تو خونه ، نیما اومد طرفم و گفت : خوبی ؟ لبخند زدم و گفتم : خوبم ... رفتم سمت بابا که داشت آروم آروم قدم میزد ، با دیدنم ایستاد و آغوشش رو برام باز کرد ، رفتم و بغلم کرد ، سرم رو روی قلبش گذاشتم و سرم رو بوسید و گفت : به جان تو بهترم ... نگاهش کردم و روی پنجه هام بالا رفتم و بوسیدمش و گفتم : خداروشکر ... جونم رو قسم خورده بود که خیالم راحت شد ، بابا خیلی کم جونم رو قسم میخورد ، به سمت بقیه رفتیم و با لبخند گفتم : ببخشید ناراحتتون کردم ، من برای بابا میمیرم .. رامین ، ببخش که عصبانی شدم .. با لبخند بی نظیری گفت : مهم نیست گلم ... بابا میخواست روی مبل سلطنتی بشینه ، چون جای خالی اون بود ، من گفتم : نه بابا اونجا نه ... به دایی پرهام نگاه کردم و گفتم : دایی الهی یاسی فدات بشه میشه بابا جای شما بشینه ، روی راحتی بهتره ... دایی خیلی سریع برخاست و گفت : حتما خانمی ... بفرمایید حاج آقا ! بابا رو نشوندم روش و دو تا هم کوسن از روی راحتیهایی که پسر عموهام نشسته بودند برداشتم و گفتم : با عرض معذرت ... با لبخند جوابم رو دادند و من کوسنها رو پشت بابا گذاشتم و گفتم : راحتی جونم ؟ - بله عزیزم ... حالا خیالت راحت باشه ... - الهی یاسی بمیره که تو درد نکشی بابایی .. اگه خیلی اذیت شدی بگو تا بریم خونه ...بابا غلط کردم ازت غافل شدم ، یاسی رو ببخش ..الهی بمیرم بابا ! - یاسی این حرفها رو نزن ، تو فکر کردی تو بمیری من هم راحت زندگی میکنم ، تو زندگیه منی دخترم ، چشم اگه خوب نبودم میگم بریم ... ... - بگو به مرگ یاسی ... بابا اخم کرد و من گفتم : بابا بگو به مرگ یاسی اگه خوب نبودی میگی ... - یاسی به جون تو اگه خوب نبودم میگم گلم .. حالا برو بشین و خوش باش ... دوباره پیشونیش رو بوسیدم و با لبخند رفتم پیشونیه بابا نادر رو بوسیدم و گفتم : ببخش که گریه کردم ، داشتی ناراحت نگام میکردی ، نبینم غمت رو بابایی ... لبخند زد وگفتم : وای چه سخته دو تا خانواده داشتن ... خوبه زبونم چر بو نرمه ، اگه این زبون رو نداشتم که بیچاره بودم ... همه خندیدند و رفتم سمت بچه ها نشستم و با هم گفتیم و خندیدیم اما بیشتر حواسم به بابا بود ، که داشت با دایی اینا صحبت میکرد ، رنگ به روش اومده بود ، خیالم که راحت شد لبخند زدم و وقتی برگشتم با نگاه رامین غافلگیر شدم و بهم چشمک زد که لبخندم پررنگتر شد ... بعد از شام ، زن عمو گفت : رامین جان با راحیل تماس بگیر ببین مشکلی نداره ، توی خونه تنهاست ... رامین گفت : مادر همین الان باهاش در تماس بودم ، مشکلی نبود داشت شام میخورد! دوباره بزرگترها و جوانترها از هم جدا شدند و من خودم جای بابا رو درست کردم و وقتی مطمئن شدم رفتم و کنار یلدا نشستم و دوباره با هم مشغول صحبت شدم و دایی پرهام از بزرگترها دل کند و اومد روی دسته مبلی که من نشسته بودم نشست ، دستش رو دور شونه ام انداخت و سرم رو بوسید ، یه لحظه شوکه شدم و مات نگاهش کردم که با لبخند گفت : ناراحت شدی گلم ؟ من داییتم آ !!! با من و من گفتم : دایی ببخش من با آقایون زیاد راحت نیستم ، فعلا به شماها هم عادت نکردم ! دوباره گونه ام رو وبسید و گفت : وای یاسی این طوی که رفتار میکنی توی دلم ده هزار بار میگم اجدادم فدای شماها بشند ، ولی من داییتم بچه ... لبخند زدم و گفتم : بیا جای من بشین ، راحت باش ... - من راحتم عزیزم ... - دایی این طوری من ناراحتم ، خوب نیست که شما این طوری بشینی ف درو از ادبه ... - الهی من فدای ادبت بشم ، من خودم این طوری راحتم ، دارم همه رو میبینم ، اگه بشینم جای تو زاویه دیدم به هم میخوره ، انوقت از فضولی میترکم ... همه خندیدیم و دایی به رامین نگاه کرد و گفت : ولی خوشم میاد زرنگی که یاسی رو زود صاحب شدی ! رامین با لبخند نگاهم کرد و گفت : زرنگ نیستم ، خیلی خوش شانسم که یاسی رو دارم ... - معلومه که خیلی هم رو دوست دارید ؟ - یاسی رو نمیدونم ، اما من میدونم اگه لحظه ای یاسی رو نداشته باشم زندگی رو هم نخواهم داشت ... - با اینکه یاسی خواهر زادمه اما بهت توصیه میکنم جلوی خودش این حرفها رو نزن ، پررو میشه آ ! همه خندیدند و رامین با خنده گفت : این فسقلی چه من بگم و چه نگم پررو هست ... همه خندیدند و من هم خندیدم که دختر عمم گفت : یاسی جون ناراحت نمیشی آقا رامین بهت این طوری میگه ؟ لبخنزنان گفتم : نه ، من انقدر رامین رو دوست دارم که اگه من رو بزنه هم بازهم بهش لبخند میزنم و جونم رو فداش میکنم ، اگه رامین نباشه زندگیم جهنمه ... یلدا دوباره گفت : ایییییییی، ول کنید تو رو خدا ، حالم رو به هم زد ... دستم رو بالا بردم و گفتم : خدایا یه کاری کن این یلدا چنان عاشق بشه که توی خواب هم از این حرفها بزنه ... همه خندیدند و دایی پرهام گفت : این یلدایی که من میبینم عمرا عاشق بشه ... - دایی تو یه فکری به حال خودت بکن ... - به خدا روز و شبم شده فکر اما به جایی نمیرسم .. - چرا دایی ؟ - یاسی جون شاهزاده رویاهای من سوار بر اسب سفید هنوز نیومده ... - دایی کتاب سیندرلا رو خیلی خوندی که خودت رو جای اون فرض کردی ؟!!! همه خندیدند و من گفتم : دایی شما باید برید خواستگاری آ ، حواستون هست ؟ - آخه خواستگاریه کی برم من ؟ - دست بردار دایی ، یعنی عاشق نیستی ؟ - نه ! - دروغ !!!!!!!! - نه .. یعنی چرا ؟ یعنی نه ... - دایی چرا این طوری حرف میزنی ..؟ دایی چیکاره ای ؟ - من هم استاد دانشگاهم و هم توی ازمایشگاه کار میکنم ... - پس روابط عمومی بالایی دارید ؟ - اون که صد البته ... - پس چرا با این سن و سال هنوز ازدواج نکردی ؟ - خب نشده ؟ - چی نشده ؟ - عاشق نشدم ؟ - واقعا ؟ - خب نه ... - چه جور دختری رو دوست داری ؟ - نمیدونم ... اصلا دختر چی هست ؟ همه خندیدند و من گفتم : دایی فعلا ازدواج برات زودتر از زوده .. خندیدند و بالاخره وقت رفتن شد که بابا اینا خواستن من بمونم ، من به خاطر درد کمر بابا نموندم و گفتم : بابا نادر ، قصدم شکستن دلتون نیست ، اما اگه نرم تا صبح دیوونه میشم ، درد کمر بابا راحتم نمیذاره ، اجازه بدید برم و قول میدم چند روزی بیام و بمونم پیشتون ... - ایرادی نداره دخترم ، هر طور راحتی ... - بابا ناراحت که نمیشید ؟ - نه دخترم ... - مامانی توی دلتون هم ناراحت نشید ازم ، یه موقع بلایی سرم میاد ... - خدا نکنه دخترم، تو هر جا میخواهی باش اما خوب باش ... بوسیدمشون و اونها برام سرویس طلا خریده بودند و هدیه دادند به من ... کلی تشکر کردم و گفتم : عمو جلال شما خودتون رانندگی میکنید یا من خودم رانندگی کنم ... - نه گلم ، تو با رامین برو ، من هم بابا اینا رو میرسونم ... بالاخره خداحافظی کردیم و رفتیم خونه ... یاسمین در رو برای راحیل باز کردم ، بغلم کرد و بوسیدم ، اما من با دیدن زیر چونه اش که پانسمان شده بود شوکه نگاهش کردم و اون گفت : یاسمین ببخش که دیر کردم ، کارام خیلی طول کشید ... با من و من گفتم : چونه ات چی شده ؟ - هیچی عزیزم ، یه زخم کوچولو .. مهم نیست .. مهمونهاتون اومدند ؟ - آره ... - استاد هم اومده ؟ - میخواستی نیاد ؟ - ایییییییییییییییییییی ... - راحیل برادرمه آ ... - عین خودته ، اخمو و عبوس ... همیچین که میاد توی دانشگاه ابروهاش گره میخوره تا بره بیرون ... یعنی همه بچه های دانگشاه از دست این دنبال سوراخ موش میگدردند و از جلوش رد نمیشدند ... - فقط تو با غرور از جلوم رد میشدی ؟ من خنده ام گرفت و راحیل با بهت به نیما نگاه کرد و گفت : بسم الله ... من دیگه اشکم در اومد و نیما با خنده گفت : من جن نیستم ... - همچین مطمئن هم نیستم .. سلام ... - چونه ات چی شده ؟ سلام ... - مهم نیست ... و به من نگاه کرد و با حرص گفت : درد ، یارتاقان ، نمیتونی بگی اینجاست ؟ با خنده گفتم : اینجانبود که ، روشویی بود ... با حرص زد به کمرم و گفت : بیشعور .. مامان برام لباس آورده ... - آره توی اتاقمه ... بریم با مهمونها احوالپرسی کن و بعد بیا ... - این پانسمانه روچیکار کنم ، وای کاش نمی اومدم ! - مگه میتونستی ؟ - همون از ترس تو جلاد اومدم ... خندیدیم و رفتیم توی سالن ، خانواده بابا نادر اینا رو دعوت کرده بودیم و عمو اینا هم بودند ، از مهمونیهای شلوغ خوشم نمی اومد و دلم میخواست فعلا امشب رو خلوت باشه ... راحیل پشت من بود که من رفتم نشستم و راحیل هم با لبخند اول با مامان دست داد و گفت : سلام .. خوش اومدید ... بعد هم با یلدا و نیوشا دست داد ، به بابا و نیما هم خوش آمدگویی کرد ، بعد هم دست و عمو و بابا رو بوسید و مامان رو بوسید و تا رفت سمت زن عمو ، زن عمو با نگرانی گفت : چونه ات چی شده ؟ راحیل مادرش رو محکم بوسید و گفت : هیچی نیست عشقم ... رامین و رامتین که تازه از اصفهان اومده بود ، هر دو با هم اومدند سمتش و رامین چونه راحیل رو بالا برد و گفت : چی شده راحیل ؟ راحیل چهره در هم کشید و گفت : رامین دردم گرفت ، دستش رو بکش کنار ... رامین دستش رو کنار برد و رامتین گفت : چی شده عشقم ؟ - هیچی داداش ، توی کارگاه داشتیم قاب درست میکردیم ، پام گیر کرد به تخته و افتادم ، چونم خرد لبه میز که خیلی هم تیز بود ، شانس آوردم فکم نشکست ... - اونوقت نباید خبرمون میکردی ؟ - نخواستم نگران بشید ، چیزی نیست که ، چند تا بخیه خورده ... - چند تا ؟ راستش رو بگو ... - نه تا ؟ چشم همه گرد شد و رامین گفت : نه تا بخیه خورده و میگی مهم نیست ، راحیل دیگه حق نداری بری توی کارگاه ، تو فقط نقاشی بکش ، فهمیدی با نه ؟ - چشم ، دیگه کارهامون تموم شده ... - آهان چون کارهات تموم شده میگی چشم ... - پس چی فکر کردی ... همه خندیدند و رامینم گفت : با کی رفتی بیمارستان ... - با استادمون آقای ارژنگ ... بابا گفت : آخه دختر جون شماها چرا یه جا بند نمیشید ، به جای اینکه تابستون رو استراحت کنید ، مدام میپرید این ور و اون ور ... راحیل با خنده گفت : عمو بیکاری چیه دیگه ... به خاطر این زخم هم نگران نباشید ، بزرگ میشم یادم میره ... گفتم : همون تو خودت خودت رو دلداری بده ... - خب چیکار کنم ، همیچین ماتم گرفته نگام میکنید که انگار از مراسم خاکسپاریم برگشتید ، خودم هم خودم رو دلداری ندم که تبدیل میشه به مراسم سومم ... همه خندیدند وزن عموم اعتراض کرد و راحیل او را بوسید و گفت : قربونت برم مردن که اعتراض نداره ، نشنیدید میگند مرگ تولدی دوباره ست ، من هم نیست که بچگیم رو بیشتر دوست دارم ، بهتره بمیرم و دوباره متولد بشم و بچه باشم ... زن عمو چنان با اخم نگاش کرد و گفت : اما از اون جایی که میدونم دوریه من براتون سخته و من راضی به اذیت شما نیستم از خدا میخوام دویست سال به من عمر بده .... همه زدن زیر خنده و زن عمو هم خندید و راحیل دوباره زن عمو رو بوسید و آروم در گوشش گفت : وای بیچاره بابا ، چی میکشه وقتی توی جمع این طوری میخندی و نمیتونه بوست کنه ، چه خوردنی میشی مامی جونم ...شب دخلت رو میاره این بابایی ! هیچ کس نشنید راحیل چی گفت ، فقط زن عمو خیلی شیرین خندید و من هم حسودیم شد ، دست راحیل رو کشیدم و گفتم: بدو بیا بریم به منم بگو. ، ترکیدم از فضولی ... همه خندیدند و من رو راحیل رفتیم توی اتاقم و در حالی که داشت لباسش رو عوض میکرد جمله اش رو گفت و من هم خنده کنان اومدم بیرون ، تا ببینم مامانم چی میگه که صدام میکنه ، با خنده رفتم توی سالن و گفتم : جانم مامان هیوا !!! مامان گفت : چرا انقدر سرخ شدی ؟ - از دست این زلزله ... از بس خندیدم ! - بله دیگه راحیل و تو یه جا بیافتید دو تاتون هم لبو میشید ، عزیزم برو یه سری به غذاها بزن ببین چیزی کم نداره ... - چشم جونم ، امر دیگه ای ... - برو عزیزم و زود بیا بشین پیش خواهرهات ... رفتم به غذا ها سر زدم و اومدم ،راحیل هم بولیز و دامن خوشگلی پوشید و اومد و کنار یلدا نشست و گفت : یاسمین، رامین فدات شه برام چایی بیار ... همه زدند زیر خنده و یلدا با خنده گفت : من یلدا ام ، یاسمین اونه ... به من نگاه کرد ، بعد به یلدا ، آهی کشید و گفت : بچه ها دیگه مثل هم لباس نپوشید ، حالا ما اشتباه بگیریم چیزی نمیشه اما اگه رامین اشتباره بگیره خیلی بد میشه ... - نترس ، من اشتباه نمیگیرم ... - چرا انقدر مطمئنی ؟ - چون یاسمین با عشق نگاهم میکنه ... راحیل چهره در هم کشید و گفت : جمع کنید تور و خدا ، عشق دیگه چیه که بین شما جوونا باب شده ...یاسمین میکشمت که من رو با عشق نگاه نمیکنی ... همه خندیدند و یلدا گفت : راحیل خانم ... - راحت باش دختر ، من راحیلم ... - اما اون روز توی بیمارستان به نیما گفتی ... - ایشون با شما فرق میکنند ، من برای دخترها و خانمها راحیلم ... راحت باش ...چه معنی داره استاد ، اون هم از نوع مردش شاگردش رو به اسم صدا بزنه ... - خب راحیل جون نیمااز این به بعد جز اقوام شماست ، البته اگه قبولمون داشته باشی ... یعنی باید توی جمع هم تو رو خانم آشتیانی صدا بزنه ... - عزیزم اولا شماها جز عزیزهای من هستید چون عزیزهای یاسی هستید ..ثانیا توی فامیل هم چون با اخلاقم آشنا هستند راحیل خانم صدا میزنند یا فقط خانم ... دیدم ابروی همه شون رفت بالا و بابا با تحسین به راحیل نگاه کرد ، نیوشا گفت : شما ازدواج نکردی ؟ - نه ! - معلومه که باهاش مخالفی ... - بی نهایت ... - چرا ؟ - خب به آرزوهام نمیرسم اگه ازدواج کنم ... نیوشا گفت : برای همه که این طور نیست ... رامین گفت : درسته ، یاسمین با وجود من به هر چیزی که بخواد میرسه ... راحیل با خنده گفت : آخه تو غول چراغ جادویی ... همه خندیدند و راحیل خطاب به یلداد و نیوشا گفت : من هنوز بچه ام ، شما جلوترید ، من آخر صفم ... دوباره همه خندیدند و راحیل گفت : خب بحث ازدواج رو اینجا ختم به خیر کنید که من خوشم نمیاد ... حالا بریم سراغ تحصیلات ، یلدا جونم تو دانشگاه میری ؟ - بله ، حقوق میخونم ... - چه جالب ، یاسمین هم حقوق میخونه ... تله پاتی در این حد قوی ندیده بودم که خدا رو شکر آرزو به دل نموندم و دیدم .. کدوم دانشگاه میخونی ؟ - شیراز میخوندم که میخوام انتقالی بگیرم ... - خب نیوشا جونم شما چی میخونی ؟ - من هم مهندسی کامیپوتر ... دانشگاه امیر کبیر ... - پس با هم، هم دانگشاهی بودیم و خبر نداشتیم ... - تو چه رشته ای میخونی ؟ - من هم معماری ... - ولی این طور که معلومه زبان هم تدریس میکنی و اهل هنر هم هستی ! - اونها آزاده ، دیگه تعطیل میشه تا تابستون دیگه ، البته زبان رو توی دانشگاه هم گاهی اوقات که استادام نباشند تدریس میکنم ... و رو به رامتین کرد و گفت : راستی انتقالیت چی شد داداش ؟ رامتین با لبخند گفت : درست شد عزیزم ، هم دانشگاهی شدیم ... با خوشحالی گفت : خداروشکر .. دیگه خیالم راحته راحت شد ... به رامتین نگاه کردم و گفتم : نگفتی بودی داداشی ؟ با لبخند گفت : عزیزم امروز با خبر شدم ، فرصتش پیش نیومده بود ... - پس باید سور بدی ! - چشم خانمی ، شما جون بخواه ... - پس من چی ؟ - خب نصف برای تو نصف برای یاسی ... - آقا دعوا نکنید جون رامتین فقط برای زنشه ... همه خندیدند و من گفتم : ای جانم ، فدای داداشیم بشه ، زود باش عروسی کن دیگه ... رامیتین با خنده گفت : راحیل این موضوع رو ختم به خیر کرده ، فعلا دیگه بازش نکنید! نیوشا گفت : نکنه شما هم فکر میکنید زن مانع رسیدن به آرزوهاتونه ؟!! همه خندیدند و رامتین مودبانه گفت : من همچین جسارتی نمیکنم خانم ... وای خدا این ادبش من رو کشته ، رامتین یه تیکه جواهر بود که نسیب هر کسی نمیشد! نیما گفت : رامتین خان شما چه رشته ای تحصیل میکنید ؟ - دارو سازی ! - براتون خوشحالم که موفقید ، خوشحالم که یاسمین بین شماها بزرگ شده ...هم با ادب و با وقاره و هم موفق ... با لبخند به من نگاه کرد و گفت : و هم خشن و مهربون ! رامین گفت : خشن رو خوب اومدی !!!! من ابروهام رو بالا بردم و گفتم : ببخشید من کدومتون رو تیکه پاره کردم که میگید خشنم .. همه خندیدند و نیما گفت : با اون بلایی که سر آرش آوردی ، من ترسیدم نزدیکت بشم و تیکه پاره ام کنی ... با یا آوری اون روز زدم زیر خنده ، در موردش همه میدونستند و همه خندیدند ، جز یلدا و نیوشا و بابا و مامان ، نیما براشون تعریف کرد و اشک همه در اومده بود ، یلدا گفت : قربون دستت یاسمین دلم خنک شده ... یعنی این پسره رو که میبینم دود از سرم بیرون میاد ... با خنده گفتم : این پسره چه نسبتی با شماها داره ؟ نیوشا گفت : میشه نتیجه عموی بابام ... راحیل دم گوشم آروم گفت : ببین نوه عموی باباش عملش چی بوده که نتیجه ش شده این! نتونستم جلوی خودم رو بگیرم و زدم زیر خنده ، یلدا گفت : نامردها ! راحیل گفت : عزیزم حسودی نکنید ، پاشید بریم بهتون بگم ... برخاست ، دست نیوشا و یلدا رو گرفت و گفت : بیایید بریم بالا ، راحت باشیم ... خفه شدم اینجا ...یاسمین تو هم دل بکن بیا .. همهشون برای خودتند به خدا ... همه خندیدند و رفتیم بالا ، تازه نیمه های پله ها رسیده بودند که صدای خنده یلدا و نیوشا رفت به هوا و من که هنوز توی سالن بودم خطاب به بقیه گفتم : طبقه بالا الان میترکه ... رامین گفت : تو رو خدا به فکر ما هم باشید ، میریزه روی سرمون ! رامیتن گفت : داداش به یکی بگو که بتونه عمل کنه ، راحیل و یاسمین که زلزله بیست ریشتری اند .. بهتره بریم توی حیاط بشینیم ... با خنده رفتم بالا ، راحیل و دخترها هنوز میخندیدند و رفتم نشستم و گفتم : خب راحت باشید ... راحیل گفت : خدا من رو بیامرزه که همیشه بانیه خیرم .. چیه نشستید پیش پسرها .. آدم نمیتونه راحت نفس بکشه .. خندیدیم و دور هم گفتیم و خندیدیم ، یلدا و نیوشا هم دست کمی از ما نداشتند ، رفتیم و میز رو چیدیم و راحیل داشت غذا میخورد که آخی گفت و بی حرفی برخاست و رفت به روشویی ، زن عمو با نگرانی گفت : رامین چه اش شده ؟ - نگران نباش مامان ، الان میاد ... راحیل اومد و گفت : یاسمین مسکن داری ؟ - آره عزیزم ، جاییت درد میکنه ؟ ... - فکم درد میکنه ... - از بس حرف میزنی ... - اگه فک من به خاطر حرف زدن درد بگیره که فک تو باید بشکنه .. همه خندیدند و راحیل دست روی زخم گذاشت و چهره در هم کشید و که براش مسکن آوردم ، خورد و گفت : مامان نگرانم نباشی ، اگه ناراحت بشی خدا من رو بکشه ، شام هم خوردم ، سیر شدم ، میرم یکم استراحت کنم تا مسکن اثر کنه ... زن عمو گفت : ای خدا ، خیلی غذا میخورد حالا دیگه اصلا نمیخوره ... - مامان من الان شش قاشق برنج خوردم دیگه ... - دختر نترکی !! - نه یلدا جون ، به اندازه بوده ، نترس ... خندیدند و رامین گفت : عزیزم ، خیلی درد داری ؟ - خب عادیه دیگه ، دو سه تا مسکن خورده بودم که اثرش رفته و درد میکنه ، میرم بالا ... رفت و زن عمو ناراحت شد که گفتم : قربونت برم زن عمو ، نگران نباش ...خوبه میشه ... رامیتن گفت : مامان دفعه اولش که نیست ، این زلزله ماهی یه بار یه جاش زخمی میشه! من با اینکه پسرم اندازه این زخمی نشدم ! - از بس کنجکاوه ... شام رو خوردیم و راحیل که بهتر شده بود اومد و به اصرارش توی شستن ظرفها کمکم کرد و برای همه چایی برد و متوجه نگاه نیما به راحیل شده بودم ، یه نگاه معمولی نبود ، مخصوصا وقتی راحیل درد داشت ، ناراحت بود ، عجیبم ناراحت بود ... رامین گفت : راحیل انتخاب واحدهات رو انجام دادی ، هفته دیگه دانشگاهتون شروع میشه آ ! - بله داداش ، همه چیز مرتبه .. - یاسی تو چی ؟ - بله عزیزم .. همه کارها رو انجام دادم .. - بازهم توی شرکت کار میکنی ؟ - نه دیگه ، درسهام سنگینه ... نمیکشم ...قراره نیما یکی دیگه رو پیدا کنه . راستی پیدا کردی ؟ - هنوز نه ... کسی رو که مثل تو مرتب باشه رو پیدا نمیکنم ... با افاده گفتم : خب البته کسی مثل من پیدا نمیشه ! همه خنیدند و راحیل گفت : وای کوه غرور دوباره شروع کرد! - من کوه غرورم و تو سیاره غرور .. خندیدند و راحیل گفت : استاد من یکی از دوستانم دنبال کاره ، با شناختی هم که ازش دارم منظمه ، توی یه شرکت دیگه هم منشی بوده .. فقط آخر هفته ها کلاس داره! - چرا توی شرکت قبلی کار نکرده ؟ - خب کارمنداش از اون موجودات دو پای چشم چپ بوده ... همه خندیدند و نیما گفت : خب ، میتونید فردا باهاشون قرار بذارید من باهاش صحبت کنم ... - تماس میگیرم و نتیجه رو به یاسی اعلام میکنم تا به اطلاعتون برسونند ... بعد از رفتن مهمونها رفتم توی اتاقم تا استراحت کنم که برام اس ام اس اومد : نیما بود ، خوندمش: بیداری عزیزم ؟ - بله ، بیدارم ، شما هنوز نخوابید ؟ - خوابم نمیبره .. - چرا ؟ - نگرانم ؟ - نگران چی عزیزم ؟ - راحیل ! براش شکلک خنده رو فرستادم ، از اونهایی که تا بناگوش آدمکه بود ... اون هم برام شکلک اخم و کلافه رو نشون داد و من هم شکلک مایوس و ناراحت رو فرستادم که اون شکلک بوس و لبخند رو برام فرستاد ، بعد فرستاد : یاسی ، در حقم خواهری کن ، من دیوانه این دخترم ، اگه نباشه میمیرم ... نوشتم : از کی تا حالا ؟ - تقریبا دو ساله .. توی دانشگاه دیدمش ، بعد هم به خاطرش استادش شدم ، باور کن با اینکه با همه مثل جلاد رفتار میکنه ولی من عاشقشم ... - خب ، راحیل خیلی سر سخته ! - میدونم ، همین هم من رو میترسونه ... - میگی چیکار کنم ؟ - شماره اش رو میدی ، میخوام حالش رو بپرسم ... - اون الان خوابه ، اگه بیدارش کنی جلاد به توان نود میشه ... - میگی چیکار کنم ؟ - من نمیتونم شماره اش رو بدم ، اون خیلی بدش میاد ، ولی یکم فرصت بده خودم کمکت میکنم .. الان هم با رامین تماس میگیرم و حالش رو میپرسم و خبرت میکنم ... - مرسی گلم .. - خواهش ... زنگ زدم و حال راحیل رو پرسیدم که فهمیدم خوبه ... بعد به نیما اس دادم و گفتم : خوبه ... روز بعد دوست راحیل اومد توی شرکت و با نیما صحبت کرد ، نیما هم قولش کرد و من از شرکت خداحافظی کردم و خانم کریمی منشی شد ، از بابا اینا اجازه گرفتم و چهار روزی رو موندم خونه بابا نادر اینا ، خیلی خوشحال بودند ، رامین هم خجالت میکشید بیاد اونجا اما من بدون اون میمیردم ، هر شب می اومد و بعد شام و کمی قدم زدن توی باغ میرفت وتاصبح تلفنی صحبت میکردیم ، نیوشا و یلدا هم غر میزدند که نمیذاری بیچاره بخوابه ، آخه با اونها تا صبح بیداری میموندیم و صحبت میکردیم و میخندیدم ، هر رو به مامان وبابا سر میزدم ... یه روز قبل از زفتن یلدا به شیراز باهم رفتیم لواسون و ناهار رو توی رستورانی که برای دوست بابا بود خوردیم ، به زور راحیل رو راضی کردم که بیاد ...میخواستم با نیما خوب آشنا بشه ، توی این چند روزه هر وقت با راحیل تلفنی حرف میزدم نیما هم گوش میکرد و کلی به خاطر حرفهامون میخندید ، البته بعد از قطع کردن ، اگه راحیل میفهمید طوفان به پا میکرد ، تصمیم داشتم یکم سربه سر آقای سجادی که صاحب رستوران بود و من رو خیلی خوب میشناخت بذارم ، از یلدا و نیوشام و نیما جدا شدیم و به همراه رامین و رامتین و راحیل رفتیم سمت آقای سجادی که توی محوط رستوران با چند نفر صحبت میکرد .. تا متوجه من شد و با لبخند ازمون استقبال کرد و با رامین و رامیتن دست داد و احوالپرسی کرد و بعد رو به من رو راحیل گفت : خوش اومدید دخترای عزیزم .. خوبی شما یاسمین جان .. حال بابا خوبه ؟ - ممنونم آقای سجادی ، بابا هم خوبه ، سلام رسوند ... - سلامت باشه .. همون میز همیشگی رو میخواهید ؟ - اگه بشه ، ممنون میشم .. - چرا که نه دخترم ... از قبل براتون رزرو کردیم .. بفرمایید ... یلدا اینا هم اومدند و یلدا گفت : یاسمین جان سلام ... با لبخند سلام کردم و بوسیدمش ، بعد به آقای سجادی نگاه کردم ، چهار چشم بود شد شش چشم ، خندیدم و گفتم : اتفاقی افتاده ؟ نگاهش رو بین و من یلدا جا به جا کرد و گفت : شما دو تایید ؟!! با لبخند گفتم : بله ! - پس تا حالا کجا بودید ؟ - من و یلدا به دست تقدیر و سرنوشت از هم جدا شده بودیم که به تازگی همدیگر رو پیدا کردیم .. خواهرم یلدا ،، برادرم نیما ، خواهرم نیوشا ! - یعنی تو دختر واقعیه ... - آقای سجادی واقعیت هر چی که باشه من یاسمینم و دختر حاج جلیل ! - خوشحالم دخترم ، جلیل بی تو دووم نمیاره ، من این رو خیلی خوب میدونم ، مبادا تنهاشون بذاری ، تو همه زندگی اونهایی ... میدونم که روح بزرگی داری و نیازی به گفتن من نیست ، دختر عاقلی هستی .. بهت تبریک میگم دخترم ، به خاطر داشتم خواهر و برادرهات ... حالا که این طوره امروز رو مهمون من ... بفرمایید خواهش میکنم ... و جلوتر رفت و تخت چوبی رو که دو تا دور پشتی چیده بودند و فرش قشنگی هم روش پهن بود نشونمون داد ، زیر سایه چند تا درخت بود و روبروش هم رودخانه بزرگی بود ، عاشق اینجا بودم .. گارسونها هم همشون من رو میشناختند ، زیاد میرفتم اونجا ، مودبانه و رسمی احوالپرسی کردند و پرسیدند : چای و قلیون ؟ من به نیما اینا نگاه کردم و گفتم : اهل قلیونید ؟ نیما اخم کرد و گفت : نه !!!!!!!! خندیدم و گفتم : داداش چرا اخم میکنی ، من هم زیاد نمیکشم ، راحیل زیاد میکشه ... چنان با اخم به هر دوتامون نگاه کرد که راحیل با مشت زد به کمرم و گفت : چرا دروغ میگی بیشعور .. اخمش برای دانشگاه بس نیست ... آروم حرف زد که من خندیدم و رامین گفت : نیما ما هیچکدوم اهلش نیستیم ...آقا لطفا فقط چایی و بقیه مخلفات ، آجیل و آلبالو خشک هم اگه باشه ممنون میشم ... گارسنه یه نگاه به من یلدا انداخت و رفت ...با خنده به نیما نگاه کردم و گفتم : از قلیون بدت میاد ؟ - باید خوشم بیاد ؟ - خوب معمولا همه میکشند ... - همه خودشون رو میندازند توی چاه ، ما هم باید دنبالشون بریم توی چاه ؟!!! با یه حالت با مزه ای ابرو بالا دادم و گفتم : نباید بریم ؟ همه خندیدند و دایی پرهام هم رسید ، خیلی ازش خوشم می اومد ، باحال بود ، دور هم میگفتیم و میخندیدیم اما راحیل زیاد حرف نمیزد ، کلا اخلاقش همین بود ، توی جمع پسرها راحت نبود ، من هم همین طوری بودم ، اما خب نیما و پرهام محرمم بودند و رامتین هم عین برادرم بود ... من راحت بودم ، پرهام گفت : ببخشید خانم .. دستش رو جلوی راحیل تکون داد که یعنی منظورش به اونه ، راحیل نگاهش کرد و گفت : بله ... - من شما رو چی باید صدا بزنم ؟ - خب همون خانمی که گفتید خوبه ... - خب خانم شما از اینکه ما هستیم ناراحتید ؟ - نه ، چرا میپرسید ؟ - آخه ماتم گرفتید ؟ همه خندیدند و پرهام گفت : کسی فوت کرده ؟ نمیدونم چرا ، اما راحیلم کوتاه خندید و گفت : نه .. خدا نکنه کسی بمیره ... من یکم خسته ام .. - چرا کوه کندی ؟ - نه نیوشا جون ، تا صبح داشتم تابلو میکشیدم ... به اصرار یاسی اومدم ... - مجبوری انقدر خودت رو اذیت کنی .؟ - دیگه آخریش بود ، هفته دیگه نمایشگاهمه ... - ما هم بیاییم ؟ به پرهام نگاه کرد وبا لبخند گفت : هر جور میلتونه ؟ - دعوتنامه نمیفرستید ؟ - اگه بخواهید چرا که نه .. خوشحالم میکنید ... - مگه خوشحال هم میشید شما ؟ از سوال دایی به خنده افتادیم و راحیل هم با خنده ملیحی نگاه ازش برگرفت و یه لحظه نگاهش روی نیما که میخندید و نگاهش میکرد ثابت موند و خیلی سریع نگاهش رو گرفت و به سمت دیگه نگاه کرد که گفت : به به ... یاسی خوشی در خونمون رو زده! به مسیر نگاهش نگاه کردم و با دیدن پریسا ، دختر خاله راحیل و سپهر پسر عمه مون ، گفتم : اَه اَه ... راحیل برگشت و با حرص گفت : خدایا من رو صبر بده که دارند میان این طرف ... رامین گفت : کیا دارن میان ؟ - سپهر و پریسا ؟ - خب بیان ، شما چرا ناراحتید ؟ راحیل چهره در هم کشید و گفت : رامین سواله که تو میپرسی ؟ مگه میشه ما این دو تا موجود رو ببینیم و ناراحت نشیم ، جزءمحالاته ... - چرا ؟ با خنده گفتم : چون سپهر ازش خواستگاری کرده ! راحیل چپ چپ نگاهم کرد و رامین گفت : خب کرده که کرده ، این که خوبه ... - آره همینم مونده این مارمولک ازم خواستگاری کنه .. نگاه کن تو رو خدا با مارمولک مو نمیزنه ، خدایا من از مورمولک میترسم چرا هی جلوم سبز میشه این! همه خندیدند و راحیل گفت : یاسی پریسا داره با کوله باری از متلک میاد طرفمون .. نیوشا و یلدا این حرف بی ربط زیاد میزنه ، ناراحت نشید من خودم جوابش رو میدم ... و بالاخره رسیدند ، هر دو تیپ سوسولی داشتند ، رامین و رامتین با لبخند با سپهر دست دادند و سلام و احوالپرسی کردند و بعد هم با پریسا احوالپرسی کردند و بقیه رو معرفی کردند ، راحیل که بد اخم کرده بود ، سپهر گفت : خوبی راحیل ؟ راحیل با همون اخم بدش گفت : نه بابا ، مارمولک دیدم حالم بد شد!!! - آخه مارمولک که ترس نداره !!! - آخه این یکی خیلی بزرگ و چندش آوره ... - نشونش بده من بکشمش ... - لازم نیست ، یه موقع خودت یه چیزیت میشه ، اونوقت باید جواب عمه رو بدم که حوصله ندارم ، شما لطف کن توی کارهای من دخالت نکن ، دو تا برادر دارم مثل شیر پیشمند .... داشتیم میمردیم از خنده اما فقط لبخند زدیم ، پرسیا با افاده گفت : خوبی یاسی خانم .. با رامین خوش میگذره ؟ - بله عزیزم ، مگه میشه با رامین باشم و خوش نگذره ... - خداروشکر ... - چشم حسوداش کور ... - راحیل یه جوری میگی انگار من حسودم ... - نه عزیزم ، به خودت نگیر ... - یاسی جون ، خوبه دو تا خواهر هم داری ، تو که خوب بلدی پسرها رو تور کنی ، به خواهرهاتم یاد بده تا رامتین رو تور کنند ... حرصم رو در آورد و راحیل گفتم : چرا که نه عزیزم ، رامتین از خداشم باشه ... تازه قراره بابا اینا هم تلاش کنند و یه پسر دیگه هم بیارند ، رامتین و برای نیوشا جونه و یلدا هم برای داداش کوچولوم فیریز میکنم ... - تا اون موقع که یلدا خانم میشه سن مادر بزرگ داداشت ؟ - به هر حال بهتر از بعضیهاست ، ببین فقط یه کرم ضد آفتاب زده مثل خورشید داره میدرخشه ، پیر هم بشه بازهم قشنگتر از دخترهاییه که صد قلم آرایش میکنند و به گرد پای اینا هم نمیرسند ... همه ساکت بودند که پریسا گفت : به هر حال صلاح خودتون رو شما بهتر میدونید ، من که باورم نمیشد یاسی دختر واقعیه دایی نیست ، ولی باورش زیاد هم سخت نبود ، از اولش هم به ما نمیچسبید ؟ - اون دیگه تقصیر یاسی نبود ، تقصیر شماهاست که مثل ظروف تفلون نچسبید ... یه نگاه به همه کردم ؛ سرخ شده بودند و لبهاشون رو روی هم فشار میدادند ، پریسا هم که حرص میخورد به سپهر نگاه کرد و گفت : بریم ... رامین گفت : ناهار در خدمت باشیم ... راحیل براق به رامین نگاه کرد و پریسا گفت : نه ، ما میخواهیم ناهار دونفره بخوریم ... راحیل گفت : آره شما برید ، دود قلیونتون ما رو اذیت نکنه ... ناهار دونفره نوش جونتون ، دو نفرهم خیلی به هم میایید ... خداحافظی کردند و رفتند و یکم که دور شدند ، اول من زدم زیر خنده و بعد هم همه خندیدند و من گفتم : راحیل خدا بگم چیکارت کنم ، ترکیدم از خنده ... راحیل با حرص گفت : رو یخ بخندی تو رو ، مرض من میگم نیام ، تو اصرار کن ، بفرما ، حالم رو خراب کرد ... رامیتن گفت : آخه چرا عزیزم ؟ اونها که هر چی گفتند تو جوابشون رو دادی ! - اگه جواب هم نمیدادم که الان سکته میکردم ... خدای من اخه این چه موجوداتیه که آفریدی ، به جان خودم همین طور به خلق این موجودات چهار پا ادامه بدی نسل آدمیزاد منقرض میشه .. خدا مامورهای سرشماریت آمار اشتباه دادند ، آمار حیوونها شده ده برابر آدمها ... همه خندیدند و من گفتم : جواب خواستگاریه سپهر رو چی دادی بالاخره ؟ - ولم کن یاسی ، حرصم رو سر تو خالی میکنم آ ، اون باید بشینه توی خونه یه پسری بیاد خواستگاریش ، با اون ریخت و قیافش ... تو نامزدی ابروهات پرتر از اونه ، باور کن گاهی فکر میکنم یه زن بیوه ست نه یه پسر ... اشکم در اومده بود که دایی گفت : پسر عمه تونه ؟ رامین گفت : بله متاسفانه ، نمیدونم گناه عمه ام چی بوده که پسرش شده این ! راحیل گفت : خب گناه عمه ام شوهرش بوده و ازدواج ناعاقلانه اش ...ول کنید تو رو خدا ، رامتین برام یه آب معدنی بگیر بیار ..خنک باشه ... با خنده گفتم : راحیل ، آب گوجه فرنگی میخوای ؟ میگند برای آرامش اعصاب خیلی خوبه ؟ راحیل چهره در هم کشید و گفت : یاسی بمیری تو رو ، دوباره یادم انداختی ... نیوشا گفت : مگه آب گوجه هم داریم ؟ گفتم : آره ، تا حالا ندیدی ؟ - نه ! راحیل گفت : همون بهتر که نبینی ... - مگه شما دیدید ؟ گفتم : نیست که من و راحیل خیلی کنجکاویم ، هم دیدیم و هم خوردیم ... - خوشمزه ست ... - چه جورم ... راحیل با خنده گفت : یعنی هر کی مریض هم نباشه ،با خوردن اون آب گوجه صد در صد سکته میکنه ... همه خندیدند و نیما گفت : چرا ؟ مگه چه مزه ای میده ؟ من گفتم : نمیدونم مزه اش رو چطور باید توصیف کنم ... نیما پرسشگرانه به راحیل نگاه کرد و راحیل کمی آب خورد و گفت : فکر کنید یه گوجه فرنگی رو ده روز گذاشتید جلوی آفتاب سوزان تابستون ، پلاسیده و خراب شده ، همون مزه و همون بو رو میده .. اگه این رو هم ندیدید امتحان کنید یا آب گوجه بخرید بخورید ، ولی توصیه میکنم اینکار رو نکنید ، چون مثل من و یاسی تا یه سال گوجه هم نمیخورید ... همه خندیدند و نیما گفت : حتما تجربه تلخی بوده ؟ گفتم : بی نهایت .. یه بار با هم سوپر مارکت بودیم که آب گوجه رو دیدیم ، کنجکاو شدیم مزه اش رو بچشیم ، برای همین خریدیم و رفتیم خونه ... هر کدوممون یه جرعه ازش خوردیم ، چشمتون روز بد نبینه که چشم ما دیده ، باور کنید تا یه سال گوجه هم میدیدیم همون مزه می اومد توی دهنمون ... راحیل با چندش گفت : اییییییییییی ، یاسی ول کن تو رو خدا ، دوباره یادم اومد آ ! همه خندیدند و ناهار سفارش دادیم و راحیل اصلا گوجه نخورد ، همه بهش خندیدند و اون توجهی نکرد و مثل همیشه جوجه بدون نون رو آروم آروم خورد ، چون هنوز جای زخمش درد میکرد ، نیما گفت : خانم هنوز زخمتون درد میکنه ؟ راحیل بدون اینکه نگاهش کنه گفت : بله استاد ، یکمی درد میکنه ... نیما به من نگاه کرد ، انگار از لحن بی تفاوت راحیل ناراحت شد اما با دیدن چشمکم لبخند زد و هیچی نگفت ، گفتم : یلدا فردا میزی شیراز ؟ - بله ، با بابا میرم ... - انتقالی ات درست میشه ؟ - امیدوارم .. ولی دایی با چند نفر صحبت کرده تا درست بشه ... - دایی پرهام ؟ - بله ، از من بر نمیاد ؟ - بهتون نمیاد ... - دستت درد نکنه ... خندیدیم و گفتم : میایی دانشگاه من ؟ - اگه خدا بخواد ... - حتما میخواد ...وای اگه دوستهام تو رو ببینند .. دیوونه میشند ... راحیل گفت : یعنی دوستهات هنوز نمیدونند ؟ - من هم دوست زیادی ندرم ، دو نفرند که هر دو تاشون سه ماه تابستون رو توی شهرهای خودشون بودند و من فقط تلفنی باهاشون در تماس بودم ، بقیه شون هم آقا اند که باهاشون زیاد رابطه ندارم ... پرهام گفت : خوشم میاد سایه پسرها رو با تیر میزنید .. با اینکه توی جامعه اید اما خیالمون راحته ... راحیل یه دفعه به نیوشا و پریسا و نیما نگاه کرد و گفت : یه موقع به خاطر حرف پریسا و جواب من در مورد رامتین و برادر کوچولوم ناراحت نشید آ ، این پریسا میخواست رامین رو صاحب بشه که نشد و برای همین با یاسی لجه ، برای همین اون طوری جوابش رو دادم که بسوزه ... منظور خاصی نداشتم .... هر سه لبخند زدند و راحیل گفت : یاسی این اشتباه رو کرد و شوهر کرد ، من به عنوان خواهر کوچیکترتون توصیه میکنم شما اینکار رو نکنید ... نیما یه دفعه گفت : آخه چرا ؟ چرا با ازدواج اینهمه مخالفی ؟ لحنش طوری بود که همه متعجب بهش نگاه کردند اما راحیل نامرد اصلا سرش رو بالا نیاورد و گفت : چون خوشم نمیاد برده مردها باشم ... - یعنی یاسی الان برده رامینه ! - دروغ چرا ، بله هست ... - یاسی سرورمه ! راحیل به رامین نگاه کرد و گفت : زن زلیل ! نیوشا گفت : اگه زن سرور باشه مرد میشه زن زلیل ، اگه مرد زن زلیل نباشه زن میشه برده ، بالاخره کدومش قابل قبوله ؟ راحیل با خنده گفت : خب ، ازدواج نکنید تا شما برده نشید و مردها هم زن زلیل ... نیما یه نگاه ناراحت به من کرد که من نتونستم خودم رو کنترل کنم و زدم زیر خنده ، اشکم در اومده بود ، نیما خیلی باحال بود ... بالاخره وقت رفتن شد و مردها سر اینکه کی حساب کنه دعوا داشتند و برای همین خودم رفتم و به بهانه دستشویی حساب کردم و اومدم و گفتم : خب دعوا دیگه بسه ، من حساب کردم ... هر چهار تاشون با هم گفتند : چی ؟ گفتم : من به نمایندگی از همسرم و دایی جان ناپلئونم و برادرهایم حساب کردم ... بفرمایید بریم ... هر چهار نفر اخم کردند و من هم چشمکی براشون زدم که لبخند به لبشون دوید و از رستوران بیرون رفتیم ، قرار بود تا بعد از ظهر توی جنگلهای اطراف بچرخیم ، عاشق فضاهای سبز بودم ، مدام با دایی اینا در حال صحبت و خنده بودیم ، اما راحیل چشمش به یه منظره قشنگ خورد و مثل همیشه بوم سفید و رنگ برداشت که همیشه پشت ماشین داشت ، نشست و مشغول کشیدن اون منظره که آبشار و کلبه چوبی و این چیزها بود شد ، پرهام گفت : تا وقتی کارش تموم بشه باید بمونیم ؟ - نترس کارش رو سریع تموم میکنه ، حرفه ایه ... با هم از دری حرف میزدیم و لحظات خوشی رو در کنار هم رقم میزدیم ... متوجه شدم که نیما ازمون جدا شده ...حتما رفته پیش راحیل ... نیما وقتی دیدم راحیل از همه دور شده نتونستم تنهاش بذارم ، جایی که نشسته بود شلوغ بود ، دلم میخواست کنارش باشم ، من دیوونه اما دختر اخمو و جدی بودم ، اما میدونستم خیلی هم شوخه ... همه چیزش برام با بقیه فرق میکرد ، خنده هاش ، اخمهاش ، صداش ، لبخندش ... خدایا اگه من رو نخواد چیکار کنم ؟!!!! بهش رسیدم ، پشت بوم نشسته بود ، کلاه حصیری روی سرش بود و با آرامش کار میکرد ، چند نفری که داشتند کارش رو تماشا میکردند ازش دور شدند و تنها شد ، بهش نزدیکتر شدم ، کنارش ایستادم ، خیلی بهش نزدیک بودم ، حس کردم یه لحظه قلمو رو توی دستش نگه داشت ، و بعد شروع کرد ، کارش عالی بود ، حتی قشنگتر از اون منظره واقعی ... بالاخره سکوت رو شکستم و گفتم : کارتون عالیه ، عین نقشه کشیتون ! آهی کشید و گفت : شما لطف دارید استاد ... نمیخواستم اینجا هم بهم بگه استاد ، برای همین گفتم : اینجا که دانشگاه نیست به من میگید استاد خانم ! کارش رو ادامه داد و من گفتم : اون تصادف باعث شد ازم متنفر بشی ؟ - نه استاد ، دلیلش رو که گفتید تنفرم از بین رفت .. خوبه که اینقدر به فکر خواهرتونید .. - خیلی درد داشتی ؟ - اگه راستش رو بگم ... - مگه دروغ هم بلدی ؟ - نه ، اگه راستش رو بگم بله ، خیلی درد داشتم ، دو روز تمام با مسکن سر کردم ... - دکتر نرفتی ؟ - چرا رفتم ، عکس و اینا هم انداختند و گفتند فقط کوفتگیه ... - چرا اون برگه رو سفید تحویلم دادی ... - چون میخواستم بگم ازتون نمیترسم که بی دلیل سرم داد بکشید و فحشم بدید .. - یعنی خونده بودی و بلد بودی ؟ - من شب امتحان اصلا نمیخونم چون قاطی میکنم ، اما همه جوابها رو بلد بودم ... - پس ضرر کردی ؟ - مهم نیست ، این ترم جبران میکنم .. - این ترم بازهم استادتم ، برگه رو سفید تحویلم میدی ؟ - نه دیگه ، من که ازتون دلخور نیستم ... به قدری خوشحال شدم که دلم میخواست بلند شم برقصم ... لبخندزنان گفتم : مرسی راحیل ! نمیدونم لحنم چطوری بود که بالاخره برگشت و مات نگاهم کرد ، چشمهای عسلیش دیوونم میکرد ، اما نمیخواستم ازش بگذرم ... دوباره نامرد روش رو برگردوند و من آهی کشیدم و گفتم : راستی از بابت منشی جدید ازت ممنونم ، کارش خیلی خوبه ! - خواهش میکنم ... - خانم راحیل ! - بله ! - شما که خودتون جدی اید چرا از اخم و غرور من بدتون میاد ؟ مکثی کرد و گفت : من که نگفتم بدم میاد ، این حرف بچه های دانشگاه بود ... من هیچ نظری در موردتون ندارم ... عین یه بادکنک بادم خالی شد ، یعنی چی هیچ نظری ندارم ، دوباره سکوت بینمون برقرار شد و اون کارش رو انجام داد ، بهش گفتم : این ترم ترم آخرته ؟ - بله ! - پس برای گرفت مدرک باید یه جایی کار کنی و یه سری مدارک رو رییس اون شرکت امضا کنه تا مدرکت رو بگیری ... انگار نمیدونست ، نگاهم کرد و با چهره متعجب گفت : واقعا ؟ - نمیدونستی ؟ - نه ، یعنی من باید توی یه شرکت کار آموز بشم و بعد بهم مدرک بدند ؟ - بله ...این خیلی بده ؟ - خب تا بخوام شرکت مناسب رو پیدا کنم که ترم تموم میشه ... - توی آشناهاتون کسی شرکت نداره ؟ - چرا داره ، اما ساختمونی نیست ، فقط پدر این مارمولک داره که من محاله اونجا برم ... خنده ام گرفت و ریز خندیدم و گفتم : چرا به پسر عمه ات میگی مارمولک ؟ - خب عین اونه دیگه ... آبروی هر چی مرده رو برده ... یعنی این رو که میبینم کلا از نسل مردها ناامید میشم ... - ما که اون طوری نیستیم ... - همون ، فعلا امثال برادرهام و شما از این ناامیدی کلی جلوگیری میکنید ... خندیدم و گفتم : اگه بخوای میتونی توی شرکتم کار کنی ، من هم شرکت ساختمونی دارم! دوباره برگشت و ناز نگام کرد ، داغ شدم ، ابرو بالا داد و گفت : واقعا کمکم میکنید ؟ توی دلم گفتم : معلومه که کمکت میکنم عشقم ... لبخندی زدم و گفتم : چرا که نه ، البته اگه شما ما رو مناسب بدونید ، شما استعدادتون بالاس و میتونید موفق باشید ... با یه لبخند پهن و بی نظیر که تا حالا ازش ندیده بودم گفتم : ممنونم استاد ... خیلی خیلی ممنونم ... اون لبخند چنان منقلبم کرد که ترسیدم لو برم و ازم دور بشه ، برای همین یه لبخند زدم و گفتم : خواهش میکنم ... من هم از آشناهاتونم دیگه .. یکم ازش دور شدم و سعی کردم آروم باشم ... بالاخره همه برگشتند و یاسی کنارم ایستاد و آروم گفت : چطور بود ؟!!! لبخند زدم و گفتم : خوب بود ... چشمک زد و رفت تا کار راحیل رو ببینه ، واقعا بی نظیر کار کرده بود ، عالی بود ، پرهام گفت : راحیل خانم من این رو ازتون میخرم ... راحیل با لبخند گفت : جدی میگید ؟ - به جان این تابلو آره ، من این رو میخرم ... چنده ؟ - قابلی نداره ... - نه تعارف نکن ... - واقعا میگم ، من تابلو هام رو نمیفروشم ، دایی یاسی مثل داییه خودمه ، اگه شما هم من رو مثل یاسی خواهر زادتون میدونید این رو ازم به عنوان یه هدیه ناقابل قبول کنید ... - الهی که من فدای این خواهر زادم بشم ... هدیه ات عالیه ... نیوشا ، یلدا ، یاسی یاد بگیرید ... همه خندیدند و من گفتم: اگه میدونستم هدیه میدید من زودتر پیشنهاد میدادم تا بدینش به من ... با لبخند سرش رو پایین انداخت و هیچی نگفت ... بالاخره همه عزم رفتن کردیم و به خونه رسیدم ... یاسمین ... دو هفته از بازگشایی دانشگاه میگذشت و دوباره غرق در کتاب و درسها بودم ، یلدا انتقالی گرفته بود و قرار بود امروز بیاد ، البته دیر کرده بود ، تا نیم ساعت تاخیر جایز بود ، استاد در حالی صحبت بود ، میشناختمش ، دو ترم قبل هم استادمون بود ، تقریبا پنجاه ساله بود ، جدی و ریز بین و دقیق بود ، معلومات بالایی داشت و خیلی خوب درس میداد ، منتظر یلدا بودم ، با اومدن یلدا میشدیم چهار تا دختر و بیست و شش تا پسر ...کلاس خوبی داشتیم و چون رشتمون اقتضا میکرد همه جدی بودیم و درس خون! بالاخره تقه هایی به در خورد ، استاد ساکت شد و به سمت در نگاه کرد و گفت : بفرمایید ... در باز شد و یلدا در چهار چوب در قرار گرفت ، با لبخند ملیحی گفت : سلام استاد ... استاد متوجه شباهت من و یلدا شد و من رو نگاه کرد ، لبخند زدم ، بعد هم به یلدا نگاه کرد ، یه لحظه همه برگشتند و من رو نگاه کردند و همهمه ای توی کلاس به وجود اومد که استاد با نگاه جدی شا فهموند که باید ساکت باشیم ، بعد به یلدا نگاه کرد و گفت : سلام خانم ، بفرمایید ... یلدا به سمت او رفت و گفت : خسته نباشید ، من یلدا صادقی هستم ، دانشجوی جدید.. این هم معرفی نامه ام ... بابت تاخیر هم معذرت میخوام ، کارم توی دفتر ریاست طول کشید ، شرمنده که وقت کلاس رو گرفتم ... استاد معرفی رو نگاه کرد و بعد با لبخند به یلدا نگاه کرد و گفت : قبلا کجا درس میخوندید ؟ - دانشگاه ... شیراز ... - دو هفته تاخیر دارید ، میتونید خودتون رو برسونید ؟ - امیدوارم بتونم ، البته توی این دو هفته توی کلاسهای شیراز شرکت کردم ، اینجا هم خواهرم به من کمک خواهند کرد ... - خواهرتون ؟ - بله استاد ، خانم یاسمین آشتیانی خواهر دوقلوی من هستند ... استاد نگاهش رو بین ما جابه جا کرد و بعد خطاب به یلدا گفت : شباهتتون این رو میگه اما اسم فامیلتون ... یلدا لبخندی زد و گفت : بله استاد ، من و خواهرم نزدیک به دو ماهه که همیدگر رو دیدیم ، یاسمین آشتیانی در واقع یاسمین صادقیه ، سرنوشت خواهرم رو از من و خانواده ام جدا کرده بود و حالا بعد از بیست و سه سال به هم رسیدیم ... استاد بعد از مکثی به من نگاه کرد ، بعد به یلدا نگاه کرد و گفت : امیدوارم مثل خواهرتون شاگر خوبی باشید ... یلدا لبخند زد و گفت : امیدوارم ... - خوب بفرمایید بنشینید ... - ممنونم استاد عاملی ... - شما من رو میشناسید ؟ - مگه میشه یکی از بهترینهای علم حقوق رو نشناسم ... یه لبخند محو گوشه لب استاد نشست و یلدا با گفتن با اجازه اومد و ردیف دوم کنار من نشست و من رو بوسید و گفت : چطوری عزیزم ؟ - مرسی گلم ... خوش اومدی ... با سرفه استاد به خودمون اومدیم و صاف نشستیم و استاد تدریسش رو شروع کرد ، سه ساعت تمام کلاس داشتیم و استاد یه بند درس داد و مدام از یلدا سوال میپرسید تا بفهمه یلدا در چه سطحیه ، یلدا هم قربونش برم برای یه سوال کلی جواب میداد و استاد مشتاقتر میشد ، اواخر کلاس بود که متوجه بی حالیه یلدا شدم ، انگار خسته شده بود ، آروم گفتم : خوبی عزیزم ؟ - از وقت داروهام گذشته ، سرم درد میکنه ... - الان اجازه میگیرم بریم بیرون ... نگاه کردم به استاد که در سکوت نگاهمون میکرد ، تا نگاهش کردم گفت : مشکلی هست ؟ - شرمنده استاد ، میشه یلدا رو ببرم بیرون ، حالش خوب نیست ؟ - ایشون مشکل خاصی دارند ؟ - خواهرم تصادف خیلی بدی داشتند و پنج ماه توی کما بودند ، تقریبا یه ماهه که به هوش اومدند و فعلا ضعیفند ، داروهاش رو هنوز نخورده و برای همین سرش درد میکنه ... با تاسف گفت : خب زودتر بگید ، میرفت داروهاش رو میخورد و برمیگشت ... حالا هم کلاس تموم شده ، میتونید برید ... گفتم : یلدا بریم ... - سرم گیج میره ، برو برام آب بیار ... - باشه .. شهلا مواظبش باش ... خودم هم سریع با گفتن با اجازه رفتم بیرون ..آب معدنی خریدم و اومدم ، هنوز همه توی کلاس بودند ، استاد هم به سوال بچه ها جواب میداد ، تند تند داروهای یلدا رو دادم و یلدا سرش رو روی میز گذاشت و تا داروها اثر کنه ، استاد اومد جلو و گفت : خانم اگه براتون سخته این ترم رو مرخصی بگیرید تا بتونید نیروتون رو به دست بیارید... یلدا نگاهش کرد و لبخند زد و گفت : نه استاد ، حالم خوبه ، امروز دوندگی زیاد داشتم که حالم بد شد ،مطمئن باشید دیگه همیچن اتفاقی نمی افته ... شرمنده اگه کلاس رو به هم ریختم ، فکر کردم تایم کلاس تموم شده ... - تموم شده بود ، ممنونم که به فکر نظم کلاس هستید ، اما از این به بعد هر وقت وقت داروهاتون شد بی حرفی میتونید برید بیرون کلاس و کارتون رو انجام بدید و برگردید ، بدونید که این کار بالامانعه ... من با استادهای دیگه هم صحبت میکنم تا مشکلی نداشته باشید ... - ممنونم استاد ، استاد شیخی میگفتند خیلی جدی هستید اما قلب مهربونی دارید ! - مگه استاد شیخی رو هم میشناسید ؟ - بله ، این ترم و دو ترم قبل استادم بودند ... - پس بگو شاگرد شیخی هستی و اینهمه با معلوماتی ... به روی هم لبخند زدند و استاد رفت و بچه ها دوره مون کردند و فقط نگاهمون کردند ، طوری نگاه میکردند که من و یلدا زدیم زیر خنده و شهلا محکم زد به کمرم و گفت : درد ، چرا نگفته بودی ؟ نیلو گفت : خیلی بیشعوری !!! - بچه ها واقعا در شرایط بدی بودم ، من زمانی به این حقیقت رسیدم که یلدا توی کما بود ، یه ماه بعد از اینکه فهمیدم به هوش اومد ، توی اون یه ماه در بدترین شرایط بودم ، بعدشم که به هوش اومد انقدر درگیر بودم که از شماها غافل شدم ، از اون گذشته میخواستم سوپرایزتون کنم ... یکی از آقایون گفت : خیلی خیلی شبیه همید ، یه موقع یه شکل لباس نپوشید که ما اشتباه بگیریمتون ! همه خندیدند و نیلو گفت : راستی صبح با یه آقایی اومدی ! - رامین بود ، برگشته ... - بهت تبریک میگیم ... به همراه یلدا و دخترها رفتیم بوفه ، به خاطر کارهای فرهنگی و هنری که انجا میدادم تقریبا همه من رو میشناختند و با دیدن یلدا متعجب نگاهمون میکردند ... نیما راحیل رو دیدم که داره تنها میره سمت بوفه ، مثل همیشه تنهاست ، دیگه فهمیده بودم توی جمعی که پسر باشه زیاد دووم نمیاره و تنهایی رو ترجیح میده ، کلاس بعدی رو با اون داشتم ، رفتم بوفه ، نگاهم رو به اطراف چرخوندم و چند تا از شاگردهام رو دیدم که با دیدنم پچ پچ کردند ، توجهی نرکدم و مثل همیشه جدی نگاهم رو ازشسون گرفتم ، خوشم نمی اومد زیاد با شاگردانم راحت باشم ، سنم کم بود و اگه راحت هم برخورد میکردم زیاد ازم حساب نمیبردند ، کلا زیاد بیرون از خونه راحت نبودم ، راحیل رو دیدم که داره نوشیدنی میخوره و با گوشیش ور میره ، بی اختیار لبخند به لبم دوید ، رفتم و کنارش ایتادم و گفتم : ببخشید خانم ... سرش رو بالا آورد و با دیدنم یه لبخند محو زد و گفت: سلام استاد ... با همون لبخند گفتم : سلام ... میشه اینجا بشینم ... نامرد خیلی رک گفت : نه خیر استاد ، اینهمه میز خالی هست ... ابرو بالا دادم و گفتم : دوست ندارید اینجا بشینم ... - نه متاسفانه ... - چرا ؟ - خب بهتره توی محیط دانشگاه زیادی احساس قوم و خویشی نکنیم ، خوشم نمیاد کسی در موردم حرف بزنه ... - برات افت داره که با من فامیلی ؟ - نه استاد ، این چه حرفیه ، شما خودتون رو خیلی دست کم گرفتید ... - پس نگران برخورد بقیه نباش ، خودت باش .. از اون گذشته در مورد کار حرف میزنیم ... - مثل اینکه این میز خیلی چشمتون رو گرفته ... خنده ریزی کردم و گفتم : تقریبا ... و نشستم و گفتم : چیزی میخورید ؟ - نه ممنونم ، چایی کافیه .... با لبخند نگاهش کردم ، اما اون اصلا زیر چشمی هم نگاهم نکرد و با گوشیش ور رفت که گفتم : رامتین نیومده ؟ - نه ، میگفت فردا میاد ... - چرا تنهایی ؟ - خوب دوستانم با دوست پسرهای محترمشون بودند که من ترجیح دادم مزاحم محفل عاشقانه شون نباشم و کمی با خودم خلوت کنم ... - که من مزاحم خلوتتون شدم ، درسته ؟ - خوبه میدونید و نشستید ... - میدونستید خیلی رکید ... - بله ... - چرا ؟ - خب حرف دلم توی دلم بمونه اعصابم خرد میشه ... من از دروغ و تظاهر خیلی بدم میاد .. توقع دارید وقتی سوال میپرسید من دروغ بگم ... برام یه دونه وبد ، عاشقانه دوستش داشتم ، دنیا زیر و رو میشد محال بود ازش بگذرم ، نخواستم اذیتش کنم ، گفتم : پس من میرم تا مزاحمت نشم ، ببخشید ... گفت : خواهش میکنم ازم ناراحت نشید ، شاید شما برای خیلی از شاگردان اینجا مغرور و خشک باشید اما از نظر من قابل احترامید ، نمیخوام به خاطر نسبت فامیلی که بینمون هست توجهی به من کنید و وجهتون توی دانشگاه خراب بشه ... من بی ادب نیستم ، لایق بی احترامی هم نیستید که بی احترامی کنم ، فقط حقیقت رو راحت به زبون میارم تا طرف مقابلم سریع متوجه بشه منظورم چیه ... اصلا نگاهم نکرد ، خدایا ازت ممنونم که این فرشته رو آفریدی و من رو باهاش آشنا کردی ، گفتم : تا حالا کسی بهتون گفته بود که شما بی همتایید ، من این رو بهتون میگم ... راحیل خانم رفتارتون برایم قابل ستایشه و به خاطر همین به رفتارتون احترام میذارم و کاری نمیکنم که کسی متوجه رابطه فامیلیه ما بشه ، اما به هر حال رامتین میاد اینجا و من و ایشون با هم رابطه خواهیم داشت ، نگران نباشید ، حتی اگه کسی هم این رابطه رو بفهمه کاری نمیکنم که زیر سوال بریم ، نه به خاطر خودم ، فقط به خاطر اینکه نمیخوام شخصیت خوبتون خراب بشه ...حالا راحت باشید ، من میرم ... بر خاستم و رفتم ، کلاسم که شروع شد رفتم سر کلاس و با جدیت درس دادم و کاری نکردم تا راحیل معذب بشه ، اون هم خیلی راحت نظر میداد و سوالش رو مطرح میکرد و من هم جوابش رو میدادم و مثل بقیه باهاش رفتار میکردم ... یاسمین یه ماه از شروع دانشگاهها میگذره ، روزها خیلی خوب و خوش مگیذره و من از زندگی ام راضی ام ، به خاطر همه چیز خوشحالم و به خصوص به خاطر وجود رامین ، اعتراف میکنم که زندگی بدون اون برایم معنی نداره .. اگه نباشه شاید نمیرم اما زندگیم به جهنم تبدیل میشه .. بابا نادر و مامان خیلی با محبت بودند ، مخصوصا نسبت به من ، اما بابا جلیل و مامان هیوا رو فراموش نمیکردم ، یعنی نمیتونستم ، قلبم بهشون گره خورده بود ، رامین توی بیمارستان کار میکرد و دنبال کارهای باز کردن مطبشه ... به خاطر فوت پدر یکی از دوستانش که شمال زندگی میکردند تصمیم گرفت بره شمال ... من خیلی ناراحت بودم اما به هر حال دوستش بود و باید میرفت ، دلم میخواست همراهش باشم اما به خاطر دانشگاهم نمیشد ... اون شب پیشم موند و با هم خوابیدیم ، وای که وقتی کنارم بود خوابم چه قدر آرومتر میشد ، صبح ساعت شیش با ماشین راحیل رفت ، چون ماشین خودش خراب شده بود ، دلشوره عجیبی داشتم ، وقتی بغلم کرد و سرم رو بوسید دلم گرفت ، حس بدی داشتم ، دلم نمیخواست ازش جدا بشم ، بغض کرده بودم ، نگاهم توی نگاهش گره خورد ، متوجه بغضم شد ، چشمهام رو بوسید و گفت : بغض نکن خانمم ، فقط یه هفته ست گلم .. نمیدونم چرا اما ین رو گفتم : رامین قولت یادت نره ، میخوام بدونی زندگیم بی تو جهنمه ، پس زود برگرد ... اشک ریختم و سرم رو سینه اش گذاشتم ، با بغض گفت : عزیزم این طوری که کنی نمیتونم برم .. چی شده ؟ من سر قولم هستم، تا آخرش باهاتم .. یامسین نرم ؟ - رامین دلم برات تنگ میشه ... مواظب خودت باش عشقم .. - چشم جونم . تو هم همین طور .. بدون تو که آخ بگی قلبم تیر میکشه ... محکم بغلم کرد و بوسه بارانم کرد ، بعد هم دست در دست هم رفتیم بیرون و بابا اینا با سلام و صلوات راهیش کردند ، داشتم خفه میشدم اما پشت سرش اشک نریختم و فقط توی دلم گفتم : خدایا رامینم رو به دست تو امانت میدم ، امانتدار خوبی باش ... هر روز تلفنی باهام حرف میزد ، بیشتر از ده بار ، اما تمام مدت دلشوره و استرس داشتم ... مدام برای سلامتیش دعا میکردم ، فردا قرار بود بیاد ، خدایا سالم برگرده پیشم ... نیما ... از دفترم اومدم بیرون و به طبقه پایین رفتم ، همهمه ای بود ، توجهم به ته سالن و انبوه دانشجوها بود که رامتین اومد و گفت : خسته نباشی ... لبخند زدم و باهاش دست دادم و بهش خسته نباشید گفتم و رامتین گفت : اونجا چه خبره؟ گفتم : نمیدونم بریم ببینم ... با هم رفتیم و من گفتم : بچه ها چی شده ؟ - یکی از دخترها از حال رفته ... - بچه ها رو کنار زدیم و با دیدن راحیل تمام تنم سست شد و هر دو با هم نشستیم و گفتیم : راحیل ! - راحیل بغل یکی از دخترها از هوش رفته بود و دختره صداش میزد ، رامتین راحیل رو بغل کرد و چند تا ضربه به صورتش زد و من گفتم : چی شده ؟ دختره با نگرانی گفت : استاد داشت باتلفن حرف میزد که یه دفعه گوشی رو انداخت زمین و از حال رفت ... رامتین با نگرانی گفت : نیما چه اش شده .. راحیل .. عزیزم .. خواهر نازم .. چشمت رو باز کن ... بالاخره به هوش اومد ، رامتین با نگرانی گفت : راحیلم چی شدی ؟ عزیزم چرااز حال رفتی ؟ راحیل که حالا نشسته بود زد زیر گریه ، سرش رو روی سینه رامتین گذاشت و گریه کرد ، با نگرانی گفتم : راحیل بگو چی شده ؟چرا گریه میکنی ... راحیل نگاهمون کرد و در میان گریه گفت : بد بدخت شدیم رامتین .. رامتین زندگیمون جهنم شده ... رامتین به یاسمین چطوری بگیم .. رامتین کاش بمیرم .. با نگرانی گفتم : چی شده راحیل ؟ دق کردیم دختر ... راحیل گفت : پلیس زنگ زده بود ، مشخصات ماشینم رو داد و گفت که توی جاده چالوس تصادف کرده .. با یه کامیون.. میگفت سرنشینش سوخته ، میگفت هیچی ازش نمونده .. سرنشینش رامین بود ، سرنشینش برادرمه .. سرنشینش همه زندگیه خواهرته ... رامین سوخته ... رامیتن برادرمون سوخته ... نمیدونم تا چند دقیقه اما خشکمون زده بود ، اما وقتی به خودمون اومدیم که راحیل دوباره از حال رفت و رامتین بغلش کرد و با عجله رسوندیمش بیمارستان ... شوکه شدیدی بهش وارد شده بود ، و فعلا بیهوش بوده ، رامیتن که لام تا کام حرف نمیزد و به یه نقطه خیره شده بود و اشک میریخت ، من هم که مونده بودم به کی بگم و چطوری بگم ، اول با پرهام تماس گرفتم و خواستم قضیه رو زود بررسی کنه ، اون آشنا زیاد داشت ، بعد هم به بابا خبر دادم و اومد بیمارستان ، باورم نمیشد ، صورتش غرق در اشک بود ..با نگاهش ازم پرسید و من براش توضیح دادم .. بالاخره پرهام تماس گرفت و گفت : همه چیز واقعیت داره ... من هم دیگه داشتم گریه میکردم توی این مدت فهمیده بودم رامین فرد بی نظیریه و یاسمین بی نهایت دوستش داره ... بابا موند پیش رامتین و من و پرهام به سمتش مال حرکت کردیم ... بین راه یلداتماس گرفت ، به زور جواب دادم و گفتم : جانم ؟.. - سلام نیما ..کجایی ؟ - چطور عزیزم ؟ - یاسمین حالش خوب نیست ؟ - چرا ؟ - نمیدونم .. از یه ساعت پیش مثل مرغ سرکنده ست ، دستش لیوان بود که افتاد زمین و شکست ، میگه قلبم تیر کشید ، میگه برای رامینم اتفاقی افتاده .. هر چی هم به رامین زنگ میزنیم جواب نمیده ... یاسمین داره آماده میشه بزنه به جاده .. تو رو خدا بیایید ببینید آرومش میتونید بکنید ... - عمو به خدا نمیتونم ، مطمئنم رامین خوب نیست ، دارم جون میدم عمو ..بذار برم ... به زور تحمل کردم تا بعد از شنیدن صداش گریه نکنم ، فقط گفتم : یلدا بیایید به این آدرسی که براتون اس میکنم ، تنهاش نذارید ، ما هم داریم میریم اونجا ... - مگه چی شده ؟ - رامین تصادف کرد .. فقط صدای آه بلندش رو شنیدم ، پرهام گفت : چرا گفتی بیاد ... - اگه ببینه بهتره ، من که جرات نمیکنم بهش بگم .. - بمیرم برای یاسی ، اون داغون میشه ، خیلی رامین رو دوست داره ...حیف رامین ، اون فوق العاده خوب بود ... - بالاخره رسیدیم ، صحنه تصادف رو دیدم بی اختیار روی زمین نشستم ، ماشین و یه کامیون ته دره بودند ، کاملا سوخته بودند ، بالاخره یاسمین و و چند نفر دیگه هم رسیدند ، یاسمین پرسشگرانه نگاهمون کرد و من و پرهام اشک ریختیم و به سمت دیگه چرخیدیم ... یلدا ... نیما و پرهام روشون رو برگردوند و یاسی ایستاد ، مات به اون دونفر خیره شد ، من و نیوشا کنارش ایستاده بودیم ، صدای ضجه مادر رامین و مادر خودمون و بقیه رو شنیدیم ، اما مواظب یاسی بودیم ، باورم نمیشد رامین رفته باشه ، مثل برادرم دوستش داشتم ، خوب بود ، بی نظیر بود ، یاسی به سمت دره دوید ، به لبه دره که رسید ، سریع گرفتیمش ، تمام تنش میلرزید ، نگاهش به ماشینهای سوخته افتاد ، نمیدونم چند دقیقه گذشت اما بالاخره با صدایی که از اعماق وجودش در اومد رامین رو صدا زد و از حال رفت ، رسوندیمش بیمارستان ، ایست قلبی سراغش اومده بود که با شوک برگشت ، رامین کاملا سوخته بود ، فقط از روی گوشی مبایل و ساعتش و یه سری مدارک که افتاده بودند بیرون و نسوخته بودند مشخص شد که رامینه ... یاسمین هنوز بی هوش بود ، با آمبولانس منتقل شد تهران ، جسد رامین هم انتقال دادیم ، حالی هیچکس قابل توصیف نیست که من بنویسم ، همه داغون بودیم ، همه مون ، روز بعد مراسم خاکسپاری بود ، یاسی هنوز بیمارستان بود ، به هوش بود و هیچی نمیگفت ، بردیمش بهشت زهرا ، باید میدید که رامینش دفن میشه ، تا شاید کم کم کنار بیاد ، اما غافل از اینکه عشق یاسی به رامین فراتر از اینهاست ... شلوغ بود ، همه استادان رامین ، دوستانش ، دوستان من و یاسی ، استادهامون ، تازه فهمیدم که یاسی توی دانشگاه چه قدر محبوب بوده ، دوستان رامیتن ، نیما ،راحیل ... دختری که داشت به تلخی گریه میکرد و رامین رو صدا میزد ، میگفت داداش پاشو ، تورو خدا ، رامینم ، عزیزم ، من بی تو نمیتونم زندگی کنم ... رامین مگه نفگتی برادرمی ، داداش من بی تو چطوری تنهایی زندگی کنم ... پرسیدم شما کی هستید خانم ؟ - دختره گفت : من خواهرشم ... اون من رو خواهرش میدونست ، بعد از مرگ مادرم اگه اون نبود من الان توی لج و کثافت دست و پا زدم ، اون برام خونه خرید ، خرج تحصیلم رو داد ، من رو فرستاد دانشگاه ، به من میگفت تو خواهری عزیزمی ... مطمئن باش تنهات نمیذارم ... اما حالا تنهام گذاشته ... این حرفها رو که شنیدیم منقلبتر شدیم ، وقتی خاک میریختند روی رامین یاسی جیغ کشید و گفت : رامین ... نریزید ، روی رامینم خاک نریزید ... لعنت به شماها ، ولم کنید ، من هم میخوام برم پیشش ... رامین تنهام نذار ... رامین گفتم که زندگیم بی تو جهنمه ... رامین قول دادی برگردی ... زیرقولت زدی رامین ... رامین میدونی گه بدون تو نمیتوم .. رامین بد قولی نکن .. رامین اینبار هم تنها میری ... رامین التماس میکنم من رو هم ببر ... عکس رامین رو روی قلبش میفشرد و بوسه بارانش میکرد ، میخواستیم عکس رو بگیریم که گفت : دست نزنید ، رامین رو ازم نگیرید ، به من دست نزنید ... نیما ولم کن ... رامین ...رامین ... دوباره از حال رفت و به هوشش اوردیم ، بالاخره همه رفتند خونه .. تا رسیدیم خونه راحیل از حال رفت ... با بی حالی چشم باز کردم ...رامتین کنارم نشسته بود ...هنوز صدای قرآن خوندن می اومد ...به کمک رامتین نشستم و گفتم : من از کی خوابیدم ؟ - چهار ساعته ... - مهمانها رفتند ... - در حال رفت و آمدند ... سوزن سرم رو در آورد و گفت : بهتری ؟ - آره ...بریم پیش مهمانها ... کمکم کرد و رفتیم پایین ،جو آرومتر شده بود ...مامان اینا ساکت نشسته بودند ...رفتم و نشستم یه گوشه و به عکس رامین خیره شدم ...یه آن یاد یاسمین افتادم ...دلم شور زد و به اطرافم نگاه کردم نبود ،با نگرانی گفتم : یاسی کجاست ؟ نیوشا گفت : توی اتاق رامین خوابیده ؟ دلم هری ریخت ،گفتم : تنهاست ؟ - من پیشش بودم خوابید اومدم پایین ... چهره در هم کشیدم و گفتم : دیوونه شدید ..چرا تنهاش گذاشتید یه بلایی سر خودش میاره ... دویدم سمت پله ها گفتم : من اون رو میشناسم بدون رامین دیوونه میشه اون نباید تنها باشه . . در اتاق رامین رو باز کردم و با دیدن یاسمین که روی تخت افتاده بود و غرق در خون بود جیغ کشیدم و گفتم : یاسمین ... همه اومدند بالا با دیدن یاسمین جیغ کشیدند و پرهام دوید و یه دستش رو برد زیر سرش رو دست دیگه اش رو زیر زانوهاش و بلندش کرد و دوید بیرون و گفت : یکی بیاد ماشین رو روشن کنه ...رگ دستش رو زده ... نمیدونم چی شد و کی رفت بیمارستان فقط میتونم بگم یاسمین از مرگ حتمی برگشت ..سه روز بیمارستان بود و روز سوم به زور و التماس نیما آوردش سر مزار ...فقط اشک ریخت و ضجه زد و گفت : لعنت به شماها که نداشتید بمیرم ...مطمئن باشید میرم پیش رامین و هیچ کس نمیتونه جلوم رو بگیره ...رامین من رو هم ببر ...مگه نگفتی دیگه بدون من نمیری ...رامین هر جای دنیا هستی میخوام منم باشم ..مهم نیست جات خوبه یا بد فقط یه کاری کن منم بیام پیشت ...خدایا من رو ببر پیش رامینم.... توی این مدت نیما خیلی کمکم کرد ، اگه نبود نمیتونستم دانشگاهم رو ادامه بدم و امتحاناتم رو پاس کنم ، رامتین که اصلا توی این دنیا نبود ، بیشتر مراقب یاسمین بود ، نیما توی دانشگاه خیلی حواسش به من بود ، توی کلاسها مدام حالم رو میپرسید و توی بوفه برام ناهار میخرید و نمیتونستم بخورم ... خودش داغونتر بود ، حتی بعد از دوماه هنوز لباس مشکی تنش بود ، نگاهم میکرد و لبخند میزد ، اما نگاهش پر از غم بود ، یه بار یاد رامین افتادم ، در حال تدریس بود که سرم رو روی میز گذاشت و آروم اشک ریختم ، چند دقیقه بعد دستش رو شونه ام گذاشت و گفت : راحیل .. راحیل جان ... نگاهش کردم ، با گریه گفتم : میخوام برم خونه ، یاد رامین افتادم ، شاید اتاقش بتونه آرومم کنه ... من هم میخوام مثل یاسی بست بشینم توی اتاقش ... به گریه افتاد و گفت : عزیزم تو رو به خدا تو آروم باش ، یاسی برامون بسه ، تو باید به ما کمک کنی تا یاسی رو از این حال و احوالش در بیاریم ... - یاسی محاله خوب بشه ، من اون رو بهتر از شما میشناسم ، اون از چهار ده سالگی عاشق رامین بود .. - راحیل داری از بین میری ... - خب برم ، رامین رفت ، دیگه ما برای چی بمونیم .. من دارم میسوزم ، رامین توی ماشن من سوخته ، کاش من میسوختم ... حیف رامین خوشگلم نبود که سوخت .. اشکهاش رو پاک کرد ، اشکهای من رو هم پاک کرد ، دستم رو گرفت و گفت : پاشو بریم خونه .. دلم شور یاسی رو هم میزنه ... پاشو بر یم استراحت کن ... به بچه های دیگه که ناراحت بودند نگاه کرد و گفت : بچه ها ببخشید ، کلاس امروز تموم شد ... با هم رفتیم خونه ... با دیدن یاسی و حال زارش بدتر شدیم ... چند روز بعد رفتم دانشگاه ، با نیما کلاس نداشتم ، به اصرار دوستهام رفتیم بوفه ، کیک و شیر سفارش دادند اما من نمیخوردم و سرم رو بین دستهام گرفته بودم و به میز خیره شده بودم که صدای نیما رو شنیدم که با بچه ها سلام کرد ، نشست و گفت : سلام راحیل .. خوبی ؟ نگاهش کردم و گفتم : سلام مرسی ... - رنگ به رو نداری تو ، اونوقت میگی خوبی ؟ - خب هیچی نمیخوره .. داره از حال میره ... نیما با ناله گفت :ر احیل التماست میکنم به خودت بیا ، الان دارم از پیش یاسی میام ، دیوونه داشت دوباره رگ دستش رو میزد ... با وحشت گفتم : چییییییییییییی؟ - نترس خوبه ، یه خراش سطحی بود که رامتین پانسمانش کرد ، باور کن داریم دیوونه میشیم ، باید به خودت بیایی تا بتونی به یاسی کمک کنی ... - رامین خیلی خوب بود .. - میدونم خانم ، میدونم عزیزم ، با اینکه مدت کوتاهی باهاش بودم اما این رو میدونم اون بی نظیر بود ، باور کن خودم داغونم ، راحیل من هم برادرم رو از دست دادم ، دختر بفهم ، دیگه نمیتونم ببینم که خواهرم از دست بره ، نمیتونم ببینم تو جلوی چشمم آب بشی ... به فکر پدر و مادرت باش ، تو و رامتین باید قوت قلبشون باشید ، دارند آب میشند ..رامتین هم بدتر از تو ، راحیل ، عزیزم به حرفم گوش کن و کمی به فکر خودت باش ، به خاطر ماها ... گریه میکردم ، اعتراضی نداشتم که مقابل دوستهام این طوی میگه ، من بهش احتیاج داشتم ، در میان گریه گفتم : نیما دارم دیوونه میشم ...با مرگ رامین ، رامتین هم رفته ، اونها برای هم همه چیز بودند ... تنهام .. خیلی تنهام .. دستم رو گرفت و گفت : نمیذارم ، قول میدم تنهات نذارم ... عزیزم تو تنها نیستی ، من هستم ، یلدا ، نیوشا ... قول میدم ، فقط به حرفم گوش کن ... به زور یکم شیر و کیک به خوردم داد و بعد از اون توی شرکت و دانشگاه مدام کنارم بود و توی درسها کمکم میکرد ، بارها با چند تا مشاور هماهنگ کرد و یاسی رو ببره پیشش اما یاسی نرفت که نرفت ، چند تا مشاور رو آورد توی خونه و یاسی فقط گفت : من فقط رامین رو میخوام دکتر ، من دیوونه نیستم ، من عزادار رامینمم ، بهتره برید ، هیچی قلب آلام دیده ام رو تسکین نمیده ... مشاوره ها هم حرف برای گفتن نداشتند ، فقط میگفتند مراعاتش رو کنید ... یعنی نمیتونستند همیشه بیان خونه ، باید برای درمان میرفت مطب که یاسی نیمرفت ، هیچ کس هم جرات نداشت بیشتر بهش اصرار کنه ، تهدید میکرد که خودم رو میکشم ... آرشام به سمت عمو که از آی سی یو بیرون می اومد رفتم و گفتم : چی شد عمو ؟ عمو با لبخند گفت : به هوش اومده پسرم ... اما نه هنوز کامل ! با خوشحالی گفتم : خداروشکر ... بعد از سه ماه معجزه شده عمو ... - بله پسرم معجزه شده ... - میتونم ببینمش ...خواهش میکنم عمو ... - بله پسرم ، بیا بریم ... رفتم دیدنش ، دیدن کسی که سه ماه پیش تن بی جون و غرق در خونش رو کنار جاده شمال پیدا کردم ، نمیدونستم کیه و چیکاره ست ، اما رسوندمش بیمارستان ، تصادف کرده بود و توی کما بود ، فکر میکردند من بهش زدم ، بازداشت شدم امابا بررسی ماشینم فهمیدند من تصادفی نداشتم و با گذاشتن وصیغه و اعتباری که پدر و عموم داشتند اومدم بیرون ، با آمبولانس کسی رو که نمیدونستم کیه رو رسوندم به بهترین بیمارستان تهران ، عموم پزشکه ، خودم هم یه شرکت بازرگانی دارم ، البته از پدرم به من ارث رسیده ، من توی شعبه تهران کار میکنم و بابا توی شعبه شمال .. سه ماهه که این پسر توی کماست و ما ازش هیچی نمیدونیم و خانواده ای هم نداره ، دو بار عمل شده و تمام مخارج بیمارستان رو خودم دادم ، اسمش رو امین گذاشتم ، چون فعلا دستم امانته ... یعنی خانواده این مرد کی اند ... حلقه دستشه ، یعنی ازدواج کرده ، یعنی الان نامزدش در چه حالیه ... خدایا خودت مراقبش باش تا امین بهش برسه ... خسته و کوفته رفتم توی خونه خودم و خیلی زود خوابم برد ، صبح زود به بیمارستان سرزدم و کاملا به هوش بود ، اما عمو میگفت هیچی یادش نمیاد ، متاسف شدم اما ناامید نشدم ، خدا به هوشش آورده بود پس حتما حافظه اش هم برمیگرده ... دو روز بعد به بخش بردنش و من و زن عمو و عمو رفتیم دیدنش ، در سکوت نگاهمون کرد و من لبخندزنان رفتم جلو دستم رو به سمتش بردم و گفتم : سلام ... باهام دست داد و گفت : سلام .. - چه عجب بیدار شدی .. سه ماهخواب بودی خوش گذشت ؟!! لبخند زد و گفت : من هیچی یادم نمیاد ... چرا سه ماه خوابیده بودم ... - فکر کنم از نوادگاه اصحاب کهفی ... خندیدند و من گفتم : ما آرشامم ... - نمیشناسم .. - چون وقتی من پیدات گردم بیهوش بودی .. - چرا ؟ - فکر میکنم تصادف کرده بودی .. خودت هیچی یادت نمیاد ؟ - نه متاسفانه ... حتی اسم خودم رو هم نمیدونم ... عمو اومد جلو و گفت : پسرم تو سه ماه توی کما بودی و ما چون اسمت رو نمیدونستیم امین صدات میکردیم ... گفت : یعنی هیچ کس دنبالم نیومده ؟ - نه ، متاسفانه .. - یعنی هیچ کسی رو ندارم ... - چرا ، با این حلقه میشه حدس زد که تو نامزدی یا زن داری ... - حلقه رو جلوش گرفتم ، نگاهش کرد و گفت : این برای منه ؟ - - بله ، چیزی یادت نمیاد ؟ ببین این گردنبند هم بود ... گردنبند رو جلوش گرفتم ، که پلاکش نوشته بود دوستت دارم ... به گردنبند خیره شد ، پرسیدم : چیزی یادت نمیاد ؟ سرش رو تکان داد و گفت : نه .. هیچی ... کلافه شد و زن عمو گفت : پسرم نگران نباش خوب میشی ... - حالا من چیکار کنم ... کجا برم ؟ عمو گفت : مگه ما مردیم ، خودم میشم پدرت .. - من هم مادرت .. - من هم با اینکه افتخار نمیدم اما از روی دلسوزی قبول میکنم که برادرت باشم .. خندیدیم و امین هم خندید و من بوسیدمش و گفتم : برادر عزیزم نگران هیچی نباش ، خودم تا آخرش باهاتم ، نگران نباش همه چی درست میشه .. با بغض تشکر کرد و .. چهار روز بعد مرخص شد ، توی این چهار روز مدام به دیدنش میرفتم اما کلافه بود و بهش حق میدادم ، من اگه جای اون بودم شاید رفتارم بدتر میشد ، مدام به اون حلقه و گردنبند نگاه میکرد و گفت : آرشام چرا نیومدند دنبالم ، نکنه من رو دوست نداره ؟ آرشام نکنه فکر میکنند من مردم ... یعنی فراموشم کردند ... سخته ندونی کی هستی و اهل کجایی ... نمیدونم چیکار کنم ؟ اگه هیچ وقت به گذشته برنگردم چی میشه ؟ دلم براش میسوخت ، سعی میکردم دلداریش بدم اما حق داشت و گاهی خودمم و کلافه تر میشدم ، بردمش خونه خودم ، البته خونه عمو هم طبقه پایین بود ، به خاطر عملهایی که داشت و ضربه ای که به سرش خورده بود هنوز ضعف و سردرد داشت و باید داروهاش رو میخورد ، زن عمو خیلی خوب بهش میرسید ، زن عمو که نبود فرشته بود ، خودش بچه نداشت ، برای همین ما دو نفر رو عین پسرهاش دوست داشت ، اگه اون نبود من محال بود بتونم دور از پدر و مادرم زندگی کنم .. تنبل بودم و دست و پا چلفتی ، به نیمرو هم نمیتونستم بپزم ، یه بار خواستم همچین غلطی بکنم که دستم رو سوزوندم و به گه خوری افتادم ... امین به عمو و زن عمو پدر و مادر میگفت ، وای که چه ذوقی میکردند این عمو و زن عموی من ، خاک بر سرم ، کاش من هم این طوری صداشون میکردم و ذوق میکردند ، وای که دیدن خوشحالیشون چه لذتی داشت ، یه ماه گذشته بود و امین اکثرا توی خونه میموند ، حالش بهتر شده بود و گاهی لبخند میزد اما بیشتر اوقات دلگیر بود و وقتی علت رو میپرسیدم میگفت : نمیدونم چرا این طوری ام ، حس بدی دارم .. مدام کابوس میبینم که یه دختر داره گریه میکنه و عذاب میکشه ! صورتش رو نمیبینم ،، فقط صداش رو میشنومم ... نمیدونستم بهش چی بگم که آرومش کنه ، برای همین تصمیم گرفتم ببرمش توی شرکت تا کمی از اون حالت کسالت بیرون بیاد ... دو ماهی رو اونجا با هم مشغول بودیم ، کتاب و مجله میخوند و بیشتر به موضوعات پزشکی علاقه داشت ، تعطیلات عید رو با هم رفتیم شمال ، مدام سربه سرش میذاشتم و میخندوندمش ، بهش عادت کرده بودم ، شده بود هم خونه ام ، همکارم ، برادرم ، دوستش داشتم ، غمش رو نمیخواستم ، اما گاهی مثل مرغ سرکنده خودش رو به این ور و اون ور میزد و میگفت : نمیدونم چرا حس میکنم دارم جون میدم ... خدایا این چه حسیه ... عمو اینا سعی میکردند آرومش کنند اما بیچاره آروم نمیشد ... فکر به گذشتهاش مانع از اون میشد که بتونه آروم باشه ... .. بعد از تعطیلات عید دوست داشت اونجا بمونه ، میگفت آرومترم ، من هم با عمو اینا برگشتم و اون موند پیش بابااینا ، اونجا هم با ابا میرفت شرکت و بابا مراقبش بود ، دو هفته بعد دوباره برگشتم ، دلم براش تنگ شده بود ، تحمل خونه بدون اون برای من و عمو اینا سخت بود ، به هر حال هفت ماه بود باهاش زندگی میکردیم دیگه ... انگار اون هم دلش برام تنگ شده بود ، چون تا صبح نشستیم و با هم صحبت کردیم ... صبح زود قدم زنان رفتم کنار دریا ، عاشق دریا و آرامشش بودم ، قدمهایم به دو آروم تبدیل شده بود که صدای جیغ چند تا دختر رو شنیدم و بعد هم میگفتند : یاسمین .. یاسمین ... دویدم طرفشون و گفت : چی شده ؟ سه تا بودند ، با گریه نگاهم کردند و گفتند : آقا تور و خدا کمکمون کنید ، خواهرمون داره میره توی دریا ... به سمت اشاره شون نگاه کردم و یه دختری رو دیدم که فقط کله اش معلوم بود ، صدای چند تا آقای دیگه را هم شنیدم که از دور می اومدند و یکی از دخترها گفت : یاسمین رفت زیر آب ... به اون آقاها نگاه کردم ، نتونستم صبر کنم تا اونها برسند ، دویدم سمت اون دختر ، یاسمین ...زیر آب گشتم و گشتم تا خداروشکر پیداش کردم ، دستم رو محکم دور کمرش حلقه کردم و کشیدمش بیرون ، چه قدر هم سبک بود ، تا رسیدم روی آب ، دو تا پسر جوون دیگه هم اومدند کمکم و دختره رو بردیم بیرون ، همه شون داشتند گریه میکردند ، ترسیده بودند و نیمدونستند باید چیکار کنند ، یاسمین بیهوش بود ، سریع صاف خوابودنمش و با فشار روی سینه اش آب از دهنش اومد بیرون ، اما هنوز بیهوش بود ، باید بهش تنفس مصنوعی میدادم ، به همه شون نگاه کردم و یه ببخشید گفتم و دهنم رو دهنش گذاشتم و شروع کردم ، بالاخره به سرفه افتاد ، برگردوندمش و آروم آروم به پشتش زدم و اون سرفه کرد و هر چی آب نوش جان کرده بود ریخت بیرون ، یه دستم رو به سینه اش تکیه داده بودم تا نیافته زمین ، آرومتر که شد نشوندمش و یه آقای مسن تر بغلش کرد و من که حسابی نگرانش بودم آهی کشیدم و گفتم : نصف عمرم کردی دختر ، بهتری ؟ داشت نفس نفس میزد ، بی رمق نگاهم کرد ، چه قدر هم خوشگل بود ناقلا ، اما طفلک خیلی لاغر بود ، حتما از مردم قحطی زده سومالیه .. اما اینجا چیکار میکنه ؟ توی دلم به خودم خندیدم و گفتم : الاغ الان وقت شوخیه ... همه شون آورمتر شده بودند و بالاخره یکی از اون پسرها به خودش زحمت داد و تشکر کرد و گفت : آقا ممنونم ، جون خواهرم رو نجات دادید .. لبخندی زدم و گفتم : وظیفه انسانیم بود ... به یاسمین نگاه کردم و گفتم : شما خواب بودی که نمیدونستی کجا داری میری ؟ یاسمین براق نگاهم کرد و گفت : خدا لعنتت کنه ، چرا نذاشتی بمیرم ... و زد زیر گریه .. مات نگاهش کردم و توی دلم گفتم : روانی ... همون مرده که بغلش کرده بود گفت : پسرم شرمنده ،دخترم حال خوشی نداره ... - بابا میخوام بمیرم .. من نمیتونم بمونم ... زندگی بی رامین رو نمیخوام ... تو رو خدا بذارید بمیرم .. صدا چنان سوزی داشت که کم مونده بود گریه کنم ، برای اینکه اشک در نیاد برخاستم و رفتم سمت دیگه و چند بار موهام رو لمس کردم ، دوباره برگشتم به سمتشون و یاسمین نبود ، اما اون دختر و پسرهای جوون بودند ، یکی از دخترها خیلی شبیه یاسمین بود ، گفتم :شما خواهرشید ؟ - بله .. - چرا اون طوری میکرد ... طفلک که خیلی غصه داره اشکم رو در آورد ... یکی از پسرها گفت : برادرم ، منظورم همسر یاسمین هفت ماه پیش توی تصادف از د نیا رفته و یاسی دیگه اون یاسی قبل نیست ... بغض کردم و گفتم : متاسفم ... صدای گریه یکی از دخترها رو شنیدم و نگاهش کردم ، همزاد یاسی بغلش کرد و گفت : آروم باش راحیل ... - نمیتونم یلدا ...اون از برادرم این هم زنش یاسی مثل خواهره برام .. دیگه دارم دیوونه میشم ...اون یادگار رامینه .. بوی رامین رو میده .. دیگه واقعا اعصاب برام نموند .. به پسرها نگاه کردم و گفتم : من متاسفم ... یکیشون باهام دست داد و گفت : نیما ام .. برادر یاسمین ... - آرشامم .. خوشوقتم .. - من هم رامتینم ... چه قدر شبیه امین بود ... خب شباهته دیگه ... لبخند زدم و گفتم : با اجازه من برم ... نیما گفت : بفرمایید در خدمت باشیم .. با این لباسهای خیس میخواهید برید و... - خیلی ممنونم ، مزاحمتون نمیشم .. منزلم همین نزدیکیهاست .. شما بفرمایید ما در خدمت باشیم ... - تشکر کردند و خیلی اصرار کردند بمونم اما اعصاب برام نمونده بود که بمونم ... تمام مسیر رو به اون دختر فکر میکردم ، وقتی برگشتم امین توی اتاق بود .. علت خیس بودنم رو به مامان و بابا توضیح دادم و رفتم لباسم رو عوض کردم ... امین نزدیک به هشت ماهه که نمیدونم کی ام ؟ کجاام ؟ کجا بودم ؟ چیکاره بودم ؟ دارم زندگی میکنم بدون هیچ هدفی ... خسته شدم .. از فکر کردن به گذشته خسته شدم ... تما برای خانواده ام مردم .. اگه نمیمردم که می اومدند دونبالم ... تنها چیزهایی که از گذشته برام مونده همین گردنبند و حلقه ست .. نمیدونم متعلق به کی اند اما میدونم توی این مدت تنها چیزهایی بودند که به من آرامش میدادند ... حلقه ام نشان از تاهل منه ... یعنی همسری دارم که نمیدونم کیه ؟ دوستش دارم یا نه ؟ تا حالا چیکار میکنه ؟ فراموشم کرده یا نه ؟ خدایا این گردنبند چیه که هر وقت روی قلبم میذارمش اروم میشم ... خدایا کی این گردنبند رو به من داده ؟ .. خدایا این حس دیوانه گر چیه که اومده سراغم ؟ دارم دیوونه میشم ف احساس خفگی میکنم ؟ دوباره همون صدای گریه و ضجه دختر توی گوشمه .. تموم شد ، راحت شدم ، اما دلم هنوز غم داره؟ غم خودم نیست ، یکی داره اذیت میشه ، پس به من چه ربطی داره ، یعنی اینهمه به من نزدیکه که حسش میکنم ... خدایا من رو کی از این سردرگمی نجات میدی ... خدایا امیدم فقط به توئه ... آرشام اومد و در مورد نجات اون دختر حرف زد و بعد هم مجبورم کرد تا وسایلم رو جمع کنم و بریم تهران .. برگشتیم تهران ...دوباره به همون شرکت ، اعتراف میکنم اگه تا الان نبودند من دیوونه میشم، آرشام یه پسر فوق العاده شوخ بود و مدام با کارهاش من و بقیه رو میخندوند ... از وقتی اون اسم رو گفته بود ذهنم در گیرش بود ، یاسمین ، یاسمین ، وقتی این کلمه رو با خودم تکرار میکردم دلم گرم میشد ، حس خوبی پیدا میکردم ، یه شادی خاصی توی دلم به وجود می اومد ، یاسمین ، آشنا بود اما کی بود ؟ نمیدونستم .. نزدیک به یه ساله .. نزدیک به یک ساله که بی هویت دارم زندگی میکنم اما یادم نمیاد ... چند رو پیش توی مطب بابا نشسته بودم ، بیمار داشت ، بابا داشت به سی تی اشکن سر اون مرد نگاه میکرد ، در مرود بیماری اون مرد بهش توضیح میداد ، چه قدر حرفهاش آشنا بود ، چه قدر کلاماتش آشنا بود ، نمیدونم چرا و چطور اما لب باز کردم و بی اختیار یه نکته د مورد اون بیمار به بابا گوشزد کردم ، اولش نفهمیدم چرا بابا خشکش زد و مات و مبهوت نگام کرد اما وقتی به حرفم فکر کردم ،خودم هم مات و مبهوت به بابا خیره شدم ، بابا هیچی نگفت و به بیمارش رسید ، وقتی بیمارش رفت ، مثل جت اومد روبروم نشست و گفت : توی چیزی یادت اومده ؟ با گیجی گفتم : نمیدونم بابا ... - پس این حرفها چی بود گفتی ؟ - ناخود آگاه بود ... - اما درست بود .. - جدا ؟ - بله پسرم ، تو چیزهایی رو گفتی که بهترین متخصصان مغزو اعصاب میزنند ... - این یعنی چی ؟ ی - یعنی تو آدم مهمی هستی و داری به گذشته ات برمیگردی ... خوشحالم پسرم ، زیاد به خودت فشار نیاری آ ، کم کم درستش میشه .. صبر داشته باش ... یه نور امیدی توی دلم روشن شد و لبخند زدم ... یلدا اون نگاه آخر تو لحظه خدافظی .. گریه بی وقفه من تو اون روزهای واپسین .. قول داده بودیم ما به هم که تن ندیم به روزگار ، چه بی دووم بود قول ما ، جدا شدیم آخر کار ... تو حسرت نبودنت ، من با خیالتم خوشم ، با رفتنم از این دیار ، آرزوهام رو میکشم ... کوله بارم پر حسرت ، تو دلم یه دنیا درده ، مثل آواره ای تنها ، تو خیابونی که سرده. با خیالت به سرم میزنه ، گریم میگیره ، آروم آروم دل تنگم داره بی تو میمیره .. گل مغرور قشنگم ، من فراموشت نکردم ف بی تو اینجا رو نمیخوام میرم و بر نمیگردم ... باز هم روی تخت دراز کشیده بود و پیراهن رامین رو بغل کرده بود و داشت این آهنگ رو گوش میکرد و اشک میریخت ، من هم که در چارچوب ر ایستاده بودم و داشتم همراهش اشک میریختم ...رفتم و کنارش نشستم ، خم شدم و گونه اش رو بوسیدم و گفتم : خواهر قشنگم ... نگاهم کرد و با صدایی آروم گفت : سلام یلدا کی اومدی ؟ - نیم ساعتی میشه ، بابا اینا هم اومدند تو رو ببینند .. میری پیششون ... - - یلدا ؟ - جانم ! - رامین نمرده ... - یاسمین یه سال گذشته عزیزم ... - اگه مرده بود که من هم میمردم اما میبینی که هنوز زنده ام ... نمیدونستم چی بگم ، سنگ هم بود تا الان آب شده بود اما یاسی هنوز نفس میکشید ، تعجب میکردم ، همه تعجب میکردند که چطور با این وضعیت زنده مونده ، درسته پوست و استخون ازش مونده بود اما بازهم جای تعجب داشت ، خودش میگفت چون رامین زنده ست من هم زنده ام .. نشست روی تخت و گفت : برو من هم الان میام ... - کمک نمیخوای ؟ - نه ، برو من هم روسری سر کنم و بیام ... رفتم چون دلم میخواست هق هق کنم ، حال یاسمین داشت داغونم میکرد ، رفتم بیرون و نیوشا رو بغل کردم و هر دو با هم گریه کردیم ... یاسمین اومد پایین ، بابا اینا بوسیدنش و یکم نشست ، حرف زد ، فقط یکی دو کلمه ، بعد هم برخاست و گفت : میرم توی اتاق رامین ، اینجا نمیتونم نفس بکشم .. متوجه شده بودم که داره بد نفس میکشه ، مدام آه میکشید ، نگران گفتم : یاسی خوبی؟ فقط سرش رو تکان داد و به سمت پله ها میرفت که راحیل گفت : بذار کمکت کنم ... با بی حالی گفت : خوبم .. میخوام تنها باشم ... اعتراض نمیکردیم تا عصبی نشه ، اما کاش میرفتیم همراهش ، چون به پله سوم نرسیده بود که سرش گیج رفت و افتاد روی زمین .. الان یه روزه که توی کماست ، به حدی ضعیف بود که همون ضربه کوچیک هم باعث اغماش شده بود ، ... امین خواب بودم ، دوبار همون صدای گریه ، دوباره همون ناله ها ، امااینبار دیدم ، چهره اون دختر رو دیدم ، با دیدنم با گریه گفت : رامین تنها گذاشتی ، زندگیم بی تو جهنمه ... رفتم سمتش و گفتم : یاسمین ... عقب عقب رفت و از دره سقوط کرد ، جیغ کشید و من هم هراسان از خواب بیدار شدم ، توی خونه آرشام بود ، آرشام برای یه قرار داد رفته بود ترکیه ، بابا اینا هم بیمارستان بودند ، نفس نفس میزدم و به فکر خوابم بودم ، رامین ، رامین .. یاسمین .. یاسمین .. اون دختر .. مدام ذهنم بین چند صحنه جابه جا شد ، شب نامزدیمون ، یادم اومد ، حلقه رو یادم اومد به حلقه نگاه کردم ، گردنبند یادم اومد که اون دختر انداخت دور گردنم و در گوشم گفت : دوستت دارم عشقم ... یادم اومد ، یاسمین یادم اومد ... دلم شور میزد ، دوباره همون حس بد اومده سراغم ، حس خفگی داشتم ، لباس پوشیدم و از خونه بیرون زدم ، رفتم به آدرسی که توی ذهنم میچرخید ، فکر میکنم خونمون بود ، با دیدن در خونه دویدم و زنگ رو زدم ، هیچ کس در روباز نکرد ، یکی داشت رد مید با دیدنم با تعجب گفت : رامین .. توجه نکردم کی بود ، فقط رفتم سمتش و گفتم : شما من رو میشناسد ؟ - تو که مرده بودی ؟ - نه نمردم ، حافظه ام رو از دست داده بودم حالا همه چیز یادم اومده .. شما میدونید اهالی این خونه کجااند ؟ - بیمارستان ؟ - اونحا چرا ؟ - پسرم خانمت خیلی اذیت شد .. اون پنج بار دست به خودکشی زده ... حس کردم تمام اعضای بدنم ریختند روی زمین ، یه نفس بلند کشیدم و گفتم : کدوم بیمارستان .. - بیمارستان ... نزدیک بود ، دویدم سر خیابون و با تاکسی خودم رو رسوندم اونجا ..فقط میخواستم به یاسمین برسم ... نفس زنان از ایستگاه پرستاری در مورد یاسمین پرسیدم و گفتند : توی بخش مراقبتهای ویژه ست ، آی سی یو .. حس کردم صداش مثل بمب توی گوشم صدا داد ، کلمه آی سی یو را توی ذهنم چرخاندم و پرستار گفت : طبقه دوم ، انتهای سالن ... نمیدونم چطور خودم رو به طبقه دوم رسوندم اما رسیدم به در آی سی یو ، انگار هیچ کس رو نمیدیدم ، فقط داشتم به سمت در می دویدم ، به در که رسیدم دست بردم و بازش کردم ، یه صدایی شنیدم که گفت : آقا کجا ؟ ایستادم و صدا نزدیکتر شد : شما اجازه ورود به این بخش را ندارید ... نگاهش کردم و گفتم : ولی من باید برم ، باید یه نفر رو ببینم ، به من گفتند همسرم اینجاست ... - ولی نمیشه وارد اینجا بشید ... - خواهش میکنم خانم ، دارم از نگرانی و بی قراری میمیرم ، فقط بذارید یه دقیقه ببینمش ... من خیلی وقته که ندیدمش ، دلم براش تنگ شده ... - آقا خواهش میکنم آروم باشید ... یه صدای مردانه ای شنیدم که گفت : خانم پرستار اینجا چه خبره ؟ هر دو به سمت صدا چرخیدیم و پرستار گفت : آقای دکتر ایشون اصرار دارند برند داخل بخش ... من و دکتر که یکی از همکاران بابا بود به هم نگاه کردیم ، یه نور امید توی دلم روشن شد ، یه قدم به سمتش برداشتم و ملتمسانه گفتم : خواهش میکنم عمو جان ، التماس میکنم بذارید برم داخل ... دستم رو گرفت و گفت : آروم باش امین ، آروم باش ، مرد که گریه نمیکنه ... تازه فهمیدیم که صورتم غرق در اشکه ، گریه ام بیشتر شد و گفتم : عمو نمیتونم آروم باشم ، آخه همسرم ، نامزدم ، عشقم رو اینجا بستری کردند ، - چیزی به یاد آوردی ؟!!! - بله ... یادم اومد ، یاسمینم یادم اومد ، گذشته ام یادم اومده ، یادم اومد توی گذشته یاسمین تمام امید زندگی ام بوده ، اومدم تا امید زندگی ام را ببینم که به من گفتند بیمارستانه ، امید زندگی ام توی این بخشه ، بخشی که بیماران بین مرگ و زندگی اند ، عمو من یه پزشک بودم ، التماستون میکنم بذارید ببینمش ... - تو حتما بقیه خانواده ات را هم به یاد آوردی نمیخواهی ببینیشون ؟!! - فقط یاسمین ، عمو تو رو خدا اجازه بدید ، قلبم داره از جاش کنده میشه ، بذارید خودم ببینم در چه وضعیتیه ... - باشه ، آروم باش تا با هم بریم ... و یه نگاه به افرادی کرد که اونجا بودند ، من هم نگاهشون کردم ، مات و مبهوت نگاهم میکردند ، هنوز برایم گنگ و مبهم بودند ، دکتر گفت : بریم امین جان ... بی حرفی به همراهش رفتیم توی بخش ، عمو ازم خواست فقط از دور نگاهش کنم ... من هم قبول کردم ، یاسمین بود ، با دیدنش دوباره به گذشته برگشتم و تمام خاطراتم رو سریع مرور کردم ، صدای خنده هاش توی گوشم پیچید ، صدام میکرد ، رامین ، رامین ... خیلی بد جنسی رامین کجا قایم شدی .. تو که میدونی من طاقت دوری از تو رو ندارم ... رامین من بی تو میمیرم پس کجایی ...دوباره خندید ... اما حالا فقط نفس میکشید و بی هوش بود ، فقط اشک ریختم ، تا اینکه دکتر دستم رو گرفتم و مرا را بیرون برد ، زانوهایم سست بودند و دکتر مرا را روی صندلی ها نشاند ، و گفت : امین جان آروم باش ، اون حالش خوب میشه ... سرم رو تکان دادم و گفتم : با اون علایمی که دیدم چطور به خوب بودنش امیدوارم باشم ... - همون طور که به خوب شدن خودت امیدوار بودی ، امین تو حافظه از دست داده ات را به دست آوردی چیزی که امکان نداشت اما خدا خواست ، اگه خدا بخواهد هر غیر ممکنی ممکنه میشه ، این حرف خودت بود ... - عمو من بی اون میمیرم ... به اندازه جونم دوستش دارم ، یاسمین تمام زندگیمه ، چیکار کنم خوب بشه .. همسایه ها میگفتند اون به خاطر همسرش که یه سال پیش از دنیا رفته پنج بار دست به خود کشی زده ... یاسمین به خاطر من پنج بار تا دم مرگ رفته و برگشته و من راحت و آروم زندگی کردم ، لعنت به من .. لعنت به من ... - پسر جان این حرفها چیه ، تو سه ماه تمام توی بیمارستان بودی و تا الان هم همه چیز رو فراموش کرده بودی ، این اتفاقات دست خودت نبوده ... حالا به من بگو ببینم همه چیز یادت اومده ؟ میتونی این افراد رو بشناسی ؟ نگاهم گریانم رو دوباره به سمت افرادی که هنوز مات و مبهوت نگاهم میکردند انداختم ، ، از پشت اشک تار میدیمشون ، با دست اشکهایم رو پاک کردم ، چند لحظه مات نگاهون کردم ، به آقایی خیره شده بودم ، سعی میکردم به یادش بیارم ، دوباره صدای خنده یاسمین رو شنیدم که گفت : رامین بابای من برنده میشه ... یه خاطره اومد توی ذهنم ، با اون آقا والیال بازی میکردیم و یاسمین تماشا میکرد ، گفتم : فکر کردی ، عمو نمیتونه برنده بشه ... اون آقا عموی من و پدر یاسمین بود ، دوباره اشک ریختم ، تک تکتشون رو به یاد آوردم ، زن عمو ، پدر و مادرم ، خواهر و برادرم ، خواهر و برادر یاسمین و چند تا از اقوام بودند ، صدای دکتر رو شنیدم : امین چیزی یادت اومد ؟!!! نگاهش کردم ، در میان گریه سرم رو تکان دادم و گفتم : بله عمو ... من رامینم ، اسم واقعیه من رامینه ، پسر عموی یاسمینم و متخصص مغز و اعصاب ... این افراد خانواده گمشده ام هستند ... با لبخند گفت : خب پسر جان این ها همه اش باعث خوشحالیه ، گریه را تمامش کن ... - آخه یاسمین ... - یاسمین خوب میشه پسرم ... خواهش میکنم آروم باش ... صدای بابا رو شنیدم ، صدای ناجی زندگی ام را ، بالای سرم ایستاده بود ، برخاستم و با گریه گفتم : پدر همه چیز یادم اومد ، اما دارم آرزوی مرگ میکنم ... - خدا نکنه پسرم ... - اما یاسمین من داره میمیره ... - همچین اتفاقی نمی افته ... - علایم دستگاه خیلی بد اند ، خودم دیدمشون ... - به علایم بیشتر از خدا اعتقاد داری ؟ - نه ... - پس از خدا بخواه تا شادی رو به زندگی ات برگردونه ، یادت نرفته که همون خدایی که بهش اعتقاد داری تو رو از مرگ حتمی نجات داد ، امیدت به خدا باشه . به مادر نگاه کردم که گفت : پسر عزیزم اشکهایت را پاک کن و با خانواده ات دیداری تازه کن ... با گریه گفتم : مادر من برای خانواده ام مردم .. توضیح میخواهند و من حال توضیح ندارم ، ... پدر فقط اجازه بدید کنار یاسمین باشم ، نمیخوام تنهاش بذارم ، میخوام بفهمه که برگشتم ، خواهش میکنم پدر ، تا حالا کمکم کردید و پدرم بودید حالا پسرتون میگه اون رو از عشقش جدا نکنید ، میخوام خودم پرستارش باشم ، میخوام صداش بزنم ، الان داشت به من میگفت بدجنس کجا رفتی مگه نمیدونی تاب دوری ازتو رو ندارم ، میگفت من بی تو میمیرم ، بذارید کنارش باشم تا بفهمه برگشتم ... نمیخوام بذارم اون بمیره ... مرا در آغوش گرمش جای داد و گفت : باشه پسرم ، قول میدم تمام مدت کنارش باشی ، اما یکم صبر کن و آرومتر باش .. بشین تمام تنت یخ کرده ... تو هنوز ضعیفی و نباید عصبی بشی ... قرصهایت را خوردی ... - نه ... مرا نشاند و خطاب به دکتر گفت : برو براش یه مسکن بیار ... دکتر رفت و مادر کنارم نشست ، دستم رو گرفت و گفت : پسرم سردرد داری ... - بله داره منفجر میشه ... - بمیرم الهی .. تورو خدا آروم باش ... تو هنوز کاملا خوب نشدی ... - مادر من عاشق یاسمین بودم ، برای رسیدن بهش خیلی انتظار کشیدم و در آخر بازهم از هم جدا شدیم ... - پسرم یکم آروم باش بعدا همه گذشته ات را برام تعریف کن ... دکتر برام مسکن آورد که گفتم : نمیخوام بخوابم ... - خواب آور نیست ... اسمش رو خوندم و با کمی آب خوردمش ... سرم رو بین دستهام گرفته بودم و صدای پدر رو میشنیدم که برای خانواده ام قصه من رو تعریف میکرد ، وقتی سکوت کرد سرم رو بالا آوردم و نگاهشون کردم ، صورت تک به تکشون غرق در اشک بود ، به من مادرم خیره شدم و دوباره اشک به چشمهام دوید ، چه قدر شکسته شده بود ، برخاستم تا به سمتش برم ، اما سرم گیج رفت و بی اختیار روی صندلی افتادم ، همه نگران شدند و من قبل از اینکه کسی بپرسه گفتم : خوبم نگرانم نباشید ... همه دورم جمع شدند و برام از دلتنگیهاشون گفتند ، دستم هنوز توی دستهای مادرم بود ، پدر نگاه کردم و گفتم :پدر من دیگه طاقت ندارم من رو ببرید پیش یاسمین ... - امین جان .. - رامین پدر ، اسم من رامینه ... - چه فرقی میکنه ، تفاوتشون فقط یه حرفه ... لبخند به لبم دوید و او گفت : تو برای من همیشه امینی هرچند اگه تو مرا دیگه پدرت ندونی .... قلبم فشرده شد ، ایستادم و دست پدر و مادر رو گرفتم ، هر دو شان رو بوسیدم و گفتم : تا دنیا دنیاست و من زنده ام شما دو نفر پدر و مادرم هستید و به لیست عزیزترینهای زندگی ام اضافه میشید ... پدر ، مادر هیچ وقت ، هیچ وقت این فکر رو نکنید که فراموشتون میکنم ، شما یه پسر دارید به اسم رامین یا امین و یه دختر یا عروس به اسم یاسمین که زندگیشون رو مدیون شما میدونند و همیشه در خدمت شما هستند ... هر دو لبخند زدند و من هم چشمکی زدم و گفتم : حالا من رو ببرید پیش یاسمین ... پدر گفت : پدر سوخته تا الان داشتی هندونه میدادی زیر بغلم که ببرمت پیش یاسمین؟!! خندیدیم و پدر خطاب به پدر واقعی ام گفت : البته منظورم به خودم بود یه موقع به دل نگیرید ، توی این یه سال رامین پسرمون بود ... پدر هم لبخندی زد و گفت : از این به بعد هم هست ... گفتم : پدر من رو ببرید پیش یاسمین و بعد بیایید اینجا من رو تقسیم کنید ، اما من فقط برای یاسمینم و بس ، پس به دلتون صابون نزنید ... خندیدند و پدر گفت : چی شد اشکهایت خشکدیدند ؟!! آهی بلند کشیدم و گفتم : میخوام به خدا امید داشته باشم پدر ، یاسمینم برمیگرده و به اومدنش اعتقاد دارم ... رفتم پیش یاسمین و دیگه از کنارش جم نخوردم ، مدام مراقبش بودم و دوباره توی گوشش از عشق زمزمه میکردم ، دو روز گذشت و من هنوز کنار یاسمینم بودم که بابا اومد و ازم خواست تا باهاش برم ، رفتم ، کمسیون پزشکی در مورد یاسمین بود ، در مورد یاسمین صحبت میکردند ، قرار بود عملش کنند ، یه عمل خطرناک ، تمام مدتی که داشتند در موردش صحبت میکردند من سکوت کرده بودم که بابا ازم خواست نظر بدم ، از حالش کاملا با خبر بودم ، بغض داشت خفه ام میکرد ، وقتی بابا ازم خواست نظرم رو بگم ، چشم بر هم زدم و اشک ریختم ، خطاب به بابا گفتم : فقط از خدا میخوام یاسمین رو به من برگردونه ، هر کاری لازمه بکنید تا برای من بمونه ... بعد هم برخاستم و اشک ریزان به اتاق یاسمین رفتم ، کنارش نشستم و بوسیدمش ، دستهایش را بین دستهام گرفتم و بوسه بارانش کردم و گفتم : یاسمینم برگرد ، تو رو به عشقمون قسم میدم برگرد ، عشقم برگرد .. من برگشتم برگرد جونم ... قرار شد فردا عملش کنند ، از بابا خواستم تا توی اتاق عمل باشم اما مانعم شد ، چهار ساعت تمام را پشت در اتاق کلافه قدم زدم و اشک ریختم ، مدام خاطرات شیرینم با یاسمین به یادم می اومد و اشکهایم بیشتر جاری میشدند ، هر کسی هم که مرا به آرامش دعوت میکرد بی فایده بود ، نمیتونستم آروم باشم ، مدام زیر لب اسمش رو صدا میزدم و از خدا میخواستم برگرده ، مادرهایم مدام میگفتند آروم باش اما من در میان گریه فقط سرم رو به نشانه منفی تکان میدادم ، نیم ساعت بیشتر از عمل نگذشته بود که آرشام اومد ، در آغوشش جای گرفتم و اشک ریختم ، نگاهم کرد و گفت : امین آروم باش تو رو خدا ، برادر عزیزم ، نگران هیچی نباش ، خدا باهاته ، بهش ایمان داشته باش ... با گریه گفتم: آرشام برای یاسمینم دعا کن ... - به امید خدا خوب میشه امین ... - رامینم ... - من زبونم به همون امین عادت کرده ، چونه نزن ... لبخندی به روم پاشید و گفت : توی این چند وقته به زور موندم ترکیه ، ببخش که دیر اومدم... - کی برگشتی ؟ - همین الان ، دارم از فرودگاه میام ... - مرسی ، همیشه مدیون محبتهاتم ... - برادر با برادر این حرفها رو نداره آقا .. و نگاهش به یلدا افتاد و مات نگاهش کرد ، بعد چشمهاش رو بست و دوباره باز کرد و کمی جلوتر رفت و گفت : من شما رو دیدم اما یادم نیست کجا ؟ - من هم شما رو دیدم اما یادم نیست کجا ؟ مثل همیشه با شیطنت گفت : وای چه تفاهمی ؟ و با خنده رفت به سمت دیگه و قدم برداشت و به فکر فرو رفت ، به نیما و نیوشا و راحیل و یلدا مدام نگاه میکرد و به من میگفت : آروم باش ... خدایا من اینها رو کجا دیدم ؟ ... یاسمین .. یاسمین ، یاسمین ... من کجا این اسم رو شنیدم ... مطمئنم شنیدم ، مطمئنم دیدم ... آهان یادم اومد ... و به سمت یلدا رفت و گفت : شما همون دوقلوهایید ، یاسیمن و یلدا ، یاسمین همون دختره بود که خودش رو انداخته بود توی دریا ... شما هم صداش میکردید ، تقریبا پنج ماه پیش بود .. آره دقیقا پنج ماه پیش ... اومد سمتم و گفتم : یادته اومدم و گفتم یه دختره خودش رو انداخته بود توی دریا و من نجاتش دادم ، ... ببینم یاسمین و خواهرش دو قلواند ؟ - آره ؟ - یعنی اون دختره که من نجاتش دادم ، یاسمین تو بوده ؟ همین طور نگاهش کردم و آرشام گفت : خدای من .. بعنی تو و یاسمین انقدر کم باهم فاصله داشتید و من خنگ نفهمیدم ... خدایا خودت هم در عجبی که چرا من رو اینهمه خنگ آفریدی ؟ واقعا چرا ؟ از لحنش همه خنده شون گرفت و نیما گفت : من هم یادم اومد ، شما بودید ، چه نسبتی با رامین دارید ؟ - رامین رو هم من پیدا کردم و نجاتش دادم ، به نظرم باید شغلم رو تغییر بدم و بشم عضو گروه امداد و نجات ... همه یه خنده بی حال تحویلش دادند ، بابا از اتاق عمل بیرون اومد و آرشام به سمتش رفت و گفت : سلام عمو ! - سلام آرشام جان ؟ کی اومدی ؟ - دو ساعتی میشه که رسیدم ، عمو چی شد ؟ - فعلا ادامه داره ، فقط اومدم بگم همه چیز خوبه ، مواظب رامین باش ... - کی مواظب من باشه عمو ، داغونم ... - تو دیگه چرا ؟ عاشق شدی ؟ - عمو تو رو خدا نفرینم نکن ... خندیدند و آرشام گفت : عمو این انقدر راه رفت من سرم گیج رفت ، بیهوشش کن وقتی عمل تموم شد بهوش بیاد ، وگرنه من بیهوش میشم ... - خب چیکارش کنم ؟ - عمو گفتم دیگه ، بیهوشش کن ! گفتم : آرشام لال از دنیا بری الهی ، راه حل به بابا پیشنهاد نده ... - ای بابا ، پدر و پسر چرا امروز هی من رو نفرین میکنید ، بد کردم خسته و کوفته اومدم اینجا ! - خب پسرم برو خونه استراحت کن ، کارهات خوب پیش رفت ! - آره عالی بود ، فقط تمام خوشحالیم رو دیدن حال رامین نیست و نابود کرد ، به جان خودم با درویش های دوره گرد هندی اشتباه گرفتمش ، یاسمین اگه به هوش بیاد و این رو این طوری ببینه که از ترس سکته میکنه ! بابا لبخندی زد و گفت : تو فقط از عهده این بر میایی ، من که حریفش نیستم ... توی این مدت لب به آب هم نزده ، معلومه که این طوری میشه ... آرشام آهی کشید ، نگاهم کرد ، خیلی ناراحت بود ، دستهاش رو بالا بردو گفت : خدایا یاسمین رو برگردون ، قول میدم تمام سود این قرار داد رو صرف امور خیریه کنم ، آدم بد قولی نیستم ، به شرفم قسم میخورم ... بابا دوباره رفت توی اتاق عمل و آرشام رو به اتاق عمل ایستاد ، با صدایی خوبی آیه الکرسی رو خوند و به سمت اتاق عمل فوت کرد ، اومد سمتم ، دستم رو گرفت و گفت : آروم باش تو رو خدا ، امین طاقت ندارم برادرم رو این طوری ببینم ... - نمیتونم آرشام ، اگه یاسمین نمونه چی ؟ - امیدت به خدا رو از دست دادی امین ... - ندادم ... - دادی که داری این طوری توی کار خدا دخالت میکنی ... مطمئن باش خدا هر چی صلاح باشه اون رو انجام میده .. مرگ من ، داداش آروم باش .. اون دختر به خاطر تو به این روز افتاده ، پس سر پا باش تا وقتی برگشت دوباره رنگ غم نبینه ...به خدا التماس کن تا به یاسمین برسی .. عمل تموم شد و دوباره عشقم رو بردن آی سی یو و فعلا به واسطه دستگاه ها نفس کشید ، دوباره کنارش موندم و مدام دعا کردم و ازش خواستم برگرده ، یه هفته از عمل میگذشت و من بدون اینکه حتی قطره آب بخورم کنارش نشسته بودم ، حتی خوابم هم نمیبرد ، خسته نمیشدم ، گرسنه نمیشدم ، از بودن با یاسمینم انرژی میگرفتم و زنده مونده بودم ، بالاخره انگشتهایش تکون خورد ، کف دستم رو که دستش توش بود قلقلک داد ، به علائم نگاه کردم ، باورم نمیشد اما علائم میگفتند داره برمیگرده ، خدای من یاسمینم رو برگردوندی .. عشقم داره برمیگرده ...سریع از پرستارها خواستم دکترها را صدا بزنند ، در چشم بر هم زدنی پزشکهای معالجش اومدند و معاینه اش کردند ، لبخند رضایتمند تحویل هم دادند و به من نگاه کردند که داشتم با خوشحالی اشک میریختم و عاشقانه به یاسمین نگاه میکردم .... هنوز کاملا به هوش نیومده بود ، اما داشت بر میگشت ، تا وقتی که کاملا چشم باز کنه کنارش بودم و صداش میزدم ، بالاخره چشم باز کرد و دوباره دکترها معاینه اش کردند و خبر کامل بهبودی اش را دادند ، اولین کلمه ای هم که گفت اسمم بود ، مرا صدا زد ، نگاهش میکردم ، اما از دور ... خوشحال بودم ، همه خوشحال بودند ، عمو برای همه بیمارستان شیرینی خرید و من بالاخره به خونه ای که یه سال توش زندگی کرده بودم ، برگشتم و به سر و وضعم رسیدم ، از همه خواستم تا فعلا در مورد من حرف نزنند ، چون استرس و اضطراب داشتم ، میخواستم یاسمین کاملا سرپا بشه و خودم بهش بگم ، میخواستم ببینم وقتی من رو میبینه چه حالی میشه ... بعد از یه هفته به بخش منتقل شد و به ملاقاتش رفتم ، افراد زیادی بودند ، همه با لبخند نگاهم کردند و من هم سلام و احوالپرسی کردم ، آرشام را هم معرفی کردم ، از جلوی در خیلی کوتاه به به یاسمین نگاه کردم که در سکوت به پنجره و بیرون چشم دوخته بود ، شنیده بودم که با هیچکس حرف نمیزنه و غذا نمیخوره ، میخواستم بهش بگم ، اما اضطراب داشتم ، اما باید بهش میگفتم تا اعتصابش رو میشکست و خوب میشد ، آرشام گفت : اول من میرم داخل ، یکم سربه سرش بذارم ... اخم کردم که با شیطنت گفت : تو رو خدا داداش ، بذار یکم سربه سرش بذارم ، جان من ، گمشو رامین ، من جونش رو یه بار نجات دادم ... دسته گل رو ازم گرفت و رفت توی اتاق ...مقابل یاسمین ایستاد ، ، انگار از خواب بیدار شد ، آروم یه نگاه به آرشام انداخت ، یه لبخند به این دختر عموی فسقلی من زد ...گفت : سلام .. احوال شما خانم ؟!! آهی کشید و دسته گل پر از گلهای سرخ رو گرفت و گفت : سلام ، ممنونم ... اما ببخشید من شما رو نمیشناسم ... صداش نوازشم کرد ، به قدری که کم مونده بود غش کنم ... لبخندم خوشحالتر شد و آرشام گفت : من آرشامم ... خوشحالم که به هوش اومدی ، خیلی خیلی نگرانت بودم ... دوباره یه آه غمگین کشید و سرش رو بین دستهاش گرفت ، به عمو نگاه کرد و گفت : بابا دارم دیوونه میشم ، آخه چرا نمیذارید من بمیرم ، خیلی نامردید ، من دارم عذاب میکشم ، بوی رامین داره میاد ، داره صدام میزنه ، ازم میخواد برگردم پیشش ، اون داره انتظارم رو میکشه من نمیتونم برم پیشش ، آخه چرا نمیذارید برم ، نمیتونم زندگی کنم ... اون به من نزدیکه و من نمیتونم بهش برسم ، مقصر شماهایید ، هیچ کدومتون رو نمیبخشم ... همین طور داشت میگفت و اشک میریخت ... من هم داشتم گریه میکردم ، پشت در اتاق راحتتر گریه کردم ، بابا اومد و ازم خواست تا حقیقت رو بگم ، یاسمین آروم تر شده بود و داشت به گلهایی که من براش برده بودم نگاه میکرد ، آرشام لبخندزنان رفت کنارش و گفت : از گلها خوشت اومده ؟!! بدون اینکه نگاهش کنه گفت : من عاشق این گلم ... - میدونم ... - از کجا ؟ مگه من رو میشناسید ... - بله که میشناسم ... من هم عاشق این گلم ، چون تو خیلی شبیه این گلهایی ... چنان تند نگاهش کرد که ترسید ، و یه قدم به عقب رفت ، یکم سربه سرش گذاشت ، لبخندی زد و گفت : حالا بیشتر از این گلها خوشت میاد اگه بهت بگم که این گلها رو آوردم تا ازت خواستگاری کنم... من در چهار چوب در ایستاده بودم طوری که یاسمین صورتم رو نمیدید و به خاطر شیطنت آرشام میخندیدم ، کارهای یاسمین رو میدیدم ، نذاشت حرفش تموم بشه ، نامردی نکرد و همچین دسته گل رو پرت که قشنگ خورد توی صورتش و گفت : گمشو از این اتاق بیرون .. اول بهتش زد و بعد خندید ، بقیه هم ماتشون برد ، با خنده گفت : دختر چرا میزنی لیاقت نداری یه پسری مثل من ازت خواستگاری کنه ...من هم این روی میدونم ، من برای خودم که تو رو خواستگاری نکردم ، برای یکی دیگه که خیلی دوستت داره ، تازه فکر میکنه تو هم دوستش داری خواستگاری کردم ... میگفت یاسمین عاشقمه ... نگاهش رو مثل یه شیر وحشی به آرشام دوخته بود خوب میشناختمش ، انگار صحنه قشنگ رو به روم بود و با لحنی عصبی گفت : برو بیرون ، یکی این رو بندازه بیرون ... سریع گفت : اگه خواستگارت صاحب این گردنبند باشه چی ..؟ گردنبندی که هدیه خودش بود نشونش داد ، بیشعور این رو کی کش رفته بود صدای آه بلند یاسمین رو شنیدم برگشتم سمتش ، انگار هنوز من رو نمیدید و به گردنبند خیر شد و فقط اشک ریخت ، طاقت نیارودم و با دیدن اولین قطره اشکش دوباره زدم زیر گریه و ، گردنبند رو گرفت ، بوسید ، بویید ، روی قلبش گذاشت و اشک ریخت ، به آرشام نگاه کرد ، در میان گریه گفت : این رو از کجا آوردید ؟ رامین من رو کجا دیدی ؟ آه داره بوی رامین میاد ، تمام وجودم رو بوی عطر تنش داره نوازش میکنه ، این گردنبند نشان عشق ما ست ، این گردنبد نشانه یوسف گمگشته منه ... خدایا من خود یوسف رو میخواستم نه پیراهنش رو ... همراهش اشک ریختم و بعد از لحظاتی جام رو با آرشام عوض کردم ، یاسمین صورتش رو با دست پوشونده بود ، هنوز من رو نمیدید ، روی لبه تخت ، روبروش نشستم و گفتم : یاسمینم یوسف گمگشته ات برگشته ، اومده تا کنارت باشه ، روبروت نشسته ، داره همراه تو اشک میریزه ، اومده تا درد فراغت رو از بین ببره ... یاسمین من ، عشقم ، من رامین تو ام ، برگشتم جونم ، من رو ببخش به خاطر اینکه اذیتت کردم ، من رو ببخش که تنهات گذاشتم ، اما برگشتم تا جبران کنم ، با همون قلب و روح عاشق که جونش به جونش تو بند بود و نفسش به نفست ... دیگه گریه نمیکرد فقط داشت مات نگاهم میکرد ، سکوت کردم و من هم فقط نگاهش کردم ، بعد مثل اینکه از خواب پریده باشه یکم از جاش پرید و به عمو نگاه کرد و گفت : بابا این رامینه ؟ همه صورتشون خیس بود ، سکوت کردند ، دوباره به من نگاه کرد و گفت : تو واقعا رامینی ؟ قیافه ات مثل رامینمه ، اما به من گفتند رامینم مرده ، تو نمیتونی جای رامین رو برام بگیری ، هیچ کس نمیتونه رامینم باشه .... لبخند زدم و گفتم : بله میدونم ، تو همیشه میگفتی هیچ کس نمیتونه جای تو رو بگیره ، انقدر گفتی که باور کردم و خودشیفته شدم ... دوباره مات نگاهم کرد و بابا همه چیز رو براش توضیح داد اما تمام مدت به چشمهام خیره شده بود ،انگار فقط حرف چشمم رو قبول داشت ، حرفهای بابا تموم شده بود و ما هنوز به هم خیره شده بودیم ، دوباره لبخند زدم و گفتم : دختر عموی فسقلیه من شنیدم در نبود من خیلی آتیش سوزوندی ، تو که اهل این کارها نبودی فسقلی ... هیچ نگفت ، احساس میکردم حتی نفس هم نمیکشه ، دستم رو جلوش تکون دادم ، هنوز مات نگاهم میکرد ، نگرانش شدم و با نگرانی گفتم : بابا این چه اش شده ... اما حرفم تموم نشده بود که چیزی دور گردنم حلقه شد ، آره دستهای یاسمینم دور گردنم حلقه شد ، دوباره همون آغوش پرمحبت و گرم و سوزان ، دوباره همون بوی عطر .. با تمام قدرتم به خودم فشردمش و بوییدمش ، سرش رو بوسیدم و اشک ریختم و گفتم : من رو ببخش یاسمین ، دیگه هیچ وقت ازت دور نمیشم ... ازم جدا شد و در میان گریه و با عصبانیت گفت : رامین نمیبخشمت ، به خاطر این قولهای دروغت هیچ وقت نمیبخشمت ، وقتی شونزده ساله بودم گفتی یاسمینم میرم و زود برمیگردم ، چهار سال طول کشید این زود تو ، اومدی و بعد از بیست روز برگشتی وبعد از دوسال دوری اومدی ، گفتی دیگه نیمری ، بی من نمیری ، اما بازهم به اون سفر لعنتی تنهایی رفتی ، رفتی و بعد از یه سال برگشتی ، نفهمیدی یه دختر شونزده ساله خیلی کم تحملتره ، اما من تحمل دارم چون با وجود بچگیم عاشقت بودم ، رفتی و نگفتی من فقط یه هفته با نامزدم بودم ، دوسال دوری برای یاسمین کم طاقتم زیاده ، ولی تحمل کردم چون عاشقت بودم ، رفتی و نگفتی یاسمینم دیگه کم تحملتر شده ، دفعات قبل تحمل کردم چون میدونستم بر میگردی ، چون صدات رو داشتم ، چون میدیدمت ، هر چند دور بود ، هر چند با کامپیوتر بود اما بازهم صدات ، خنده هات آرومم میکرد ، رامین یه سال من رو هر روز کشت و زنده کرد ، نتونستم تحمل کنم ، چون نداشمت ، حتی از دور ، صدات رو نداشتم ... رامین خیلی نامردی ، همیشه رفتی و به من فکر نکردی ... دیگه بهت اعتماد ندارم ، برو بیرون ، همینکه میدونم زنده ای و نفس میکشی برام کافیه اما دیگه نمیخوام باهات باشم ... در میان گریه گفتم : من رو ببخش یاسمین به خاطر همه رفتنهام ، اینبار مطمئن باش بی تو هیچ جا نمیرم ... - من نمیخوام همراهت باشم ... - یعنی واقعا برم ؟ - آره برو ... - برم فسقلی ؟ - فسقلی بچه هاتند ، برو بیرون ... - باشه میرم ... ایستادم و با لبخند ابرو بالا دادم و گفتم : برم ؟ اخم کرد و گفت : برو ! - برم دیگه میمیرم و بر نمیگردم ... براق شد و گفت : خفه شو رامین .. از مردنت نگو ... دوباره زد زیر گریه گفت : خاک بر سرم که نمیتونم ازت بگذرم ، آخه چرا اینهمه دوستت دارم ، خیلی نامردی ، ندیدی که به خاطر نبودنت مردم و زنده شدم ، بازهم میگی میمیری ... آر شام گفت : یاسمین بانو رامین غلط کرد گفت میمیره .. این انقدر بد بخته که بهشت که سهله جهنمم راهش نمیدند ، از قدیم گفتند مال بد بیخ ریش صاحبشه .. نترس برای خودته ... گریه نکن خواهری ، میزنم داغونش میکنم اگه بازهم تنهات بذاره ، تمام چیزهای بد رو خورد گفت میره و میمیره ... همه خندیدند و یاسمین به آرشام نگاه کرد و گفت : ببخشید من بد حرف زدم ؟ - عیب نداره ، برام یه خونه بخرید درست میشه ... با خنده گفتم : کمت نباشه ؟!! - گمشو رامین ، هم جون تو رو نجات دادم و هم جون یاسمین رو ، یه خونه برای نجات جون دو نفر خیلی زیاده ، تازه من بهتون رحم کردم و ماشین رو سانسور کردم ... همه خندیدند و یاسمین گفت : شما جون من رو چطوری نجات دادید ؟ - یادته خودت رو انداختی توی آب ، بعد این خواهر و برادرت داشتند مثل لک لک بال بال میزدند و یاسمین یاسمین میگفتند ، آخه یکی نبود بگه یاسمین داره خود کشی میکنه ، شما که صداش کنی بیرون میاد ، اون موقع من شدم ناجی شما و از مرگ نجاتت دادم ... یعنی زن و شوهر باید روزی ده بار دور سرم بگردید ... همه خندیدند و یاسمین سرش رو پایین انداخت و گفت : من رو ببخشید ، اون موقع خیلی بد و بیراه بهتون گفتم ... - خیلی نبود که فقط سرم داد زدی گفتی خدا لعنتت کنه ، اون رو هم گذاشتم به حساب اختلال روانی ، آخه فکر کردم دیوونه ای ... با مشت زدم به پهلوش که آرشام گفت : خب رامین کجای دنیا آدم برای تشکر از ناجیش میگه خدا لعنتت کنه که زن تو میگه ... باور کن وقتی داشتم بر میگشتم سمت ویلا ، هی به آسمون نگاه میکردم و میگفتم : دختر بیچاره ، خوشگله اما روانی ، خدایا خودت شفاش بده ...حتی وقتی رفته بودیم مشهد هم به نیابت از زنت دخیل بستم ... همه غش کرده بودند از خنده ، من هم با حرص گفتم : آرشام به زن خودت بگو روانی ! - فعلا که ندارم ، از اون گذشته من برم زن بگیرم عاقلش رو میگیرم نه روانیش رو ... البته همین یاسمین روانی از سرت هم زیاده ... یاسمین بانو آخه چیه این رو دوست داری تو ... جان من بگو دیگه پشت سرم چه فحش هایی دادی ... بگو راحت باش ، اگه الان هم دلت میخواد بگو ، فقط مرگ رامینت این رو بردار ببر خونتون تا من از دستش راحت باشم ... البته یه اتاق هم برای من توی خونتون آماده کن ... - برای چی ؟ - خب یه سال نامزدت مهمون من بوده ، حالا من یه خورده مهمون شما باشم ، اشکالی داره ؟ یاسمین خندید و آرشام گفت : چه قدر خسیسید شما ها ، یه سال این گودزیلا تمام پس انداز منم خورده ، حالا من جوجه دو روز میخوام مهمونتون باشم ... دوباره همه خندیدند و بابا گفت : آرشام کم شیطونی کن .. - چشم عمو ، فعلا اشکشون در نیومده .. نمیدونم چرا دیر اشکشون در میاد ف حالا اگه مرثیه میگفتم روی کلمه اول میزدند زیر گریه ، به کلمه سوم نرسیده غش میکردند ... دوباره همه خندیدند و من به یاسمین نگاه کردم که میخندید ، دلم براش ضعف رفت ، بی توجه به کسی بغلش کردم و بوسیدمش ، آرشام با مشت زد به کمرم و گفت : تو که گذشته ات یادت اومده بگرد ببین یه حیا و آبرویی نداشتی ؟ همه زدند زیر خنده و من گفتم : نه نبوده ... - ولی الان داشته باشی بد نیست آ ... - شرمنده نمیتونم ... با خنده از یاسمین جدا شدم و آرشام گفت : ولی یاسمین بانو ، توی مسابقات تیر اندازی قهرمان جهان خواهی شد ! - چطور ؟ - الان با پرت کردن گل روی صورت مبارک من این مسئله رو ثابت کردی ... یاسمین با خنده گفت : واقعا شرمنده ... - حقش بود ، بیشعور ، داره از زنم خواستگاری میکنه ، اون هم جلوی چشم من ! - برو گمشو بابا ، من زن راونی تو رو میخوام چیکار ، من به یاسمین گفتم ، خواهره بشنوه! با ابرو به یلدا اشاره کرد ، همه خندیدند ، عجب نترس بود این بچه ، بچه که چه عرض کنم ، بیشت و هشت سالش بود اما مثل بچه ها شاد و شنگول بود ، یلدا با خجالت به سمت دیگه نگاه کرد ، نیما هم میخندید ، انگار خوب شدن یاسمین و برگشتن من انقدر خوب بود که نمیخواستند با اخم و تخم فراموشش کنند ... بابا گفت : آرشام خیلی پررویی ... - خواهش میکنم عمو ، مادر بزرگم همیشه میگفت تو عین بچگی های عموتی ، بزرگ هم که بشی عین خودش میشی ... همه پوکیده بودند از خنده ، بابا هم که فقط میخندید ، عادت داشتند به این شوخیهای آرشام .. آرشام به ساعتش نگاه کرد ، پرید بالا و گفت : ای وای ، بمیری رامین ... با دیدن اخم یاسمین گفت : یعنی خودم بمیریم برای رامین .... ناراحت نشو ، مرگ برای همه ست ... همه خندیدند و آرشام گفت : من یه قرار کاریه بی نهایت مهم دارم ، باید برم ، خدانگهدار ، میام به دیدنت یاسمین بانو ، خونه رو هم هر چی دوست داشتید بخرید ، فقط دوبلکس باشه ، سندش هم شش دونگ به نام یلدا با نو باشه که من و ایشون نداریم ... ایشون رو ببرید بپسنده ... چشم همه گرد شده بود ، گفت : خب من رفتم ، فعلا بای ... از اتاق زد بیرون ، بابا خطاب به بابا نادر گفت : ببخشید تو رو خدا این برادر زاده من ، خیلی شوخه ، البته در مورد یلدا خانم شوخی نمیکنه ... نترسه و هر چی رو که بخواد خیلی راحت میگه ... امیدوارم نرنجید ... بابا نادر لبخند زد و هیچ نگفت ، داشتم بهشون نگاه میکردم ، یاسمین هم همین طور ف هر دو تامون زدیم زیر خنده ، اون هم دو تا پدر و مادر داشت و من هم ، علت خنده من که این بود ، اما یاسمین رو نمیدونم ، نگاهش کردم و گفتم: به چی میخندی ؟ - خیلی حسودی رامین ، چون من دو تا پدر و مادر داشتم تو هم رفتی یه پدر و مادر دیگه هم پیدا کردی ؟ همه خندیدند و دوباره صدای آرشام رو شنیدیم که از جلوی در ایستاد و گفت : ببخشید آ ، شرمنده میون خنده هاتون ، اما اگه یه خورده که بمونید و این دو نفر رو تنها نذارید خنده هاشون تبدیل میشه به نیش مار ... نگاه به خنده هاشون نکنید ، الان توی دلشون بد و بیراه نثارتون میکنند .. یاسمین بانو هم توی این کار تبحر خاصی داره! همه خندیدند و من با اخم نگاهش کردم که گفت : چیه ، الکی اخم نکن ، الان داری توی دلت میگی رامین فدات بشه آرشام که حرف دلم رو زدی ، خواهش میکنم ، وظیفمه ، دیدم تو لالی من گفتم ... خندیدم که گفت : وای به حالت اگه این قرارد ادم رو نتونم ببندم ، دیرم شده ... برام دعا کنید ، جان یاسمینت دعا کن ، این قرارداد خیلی مهمه ... - موفق باشی داداشی برو ... - خداحافظ ! رفت و یلدا هم گفت : خب ما هم دیگه بریم که نیش مار نبینیم ... همه کم کم خداحافظی کردند و من موندم و یاسمین ، خیلی لاغر و شکسته شده بود ، اما میدونستم درست میشه ، روی تخت دارز کشدم و بغلش کردم ، نازش کردم و بدون هیچ حرفی آروم خوابید توی بغلم ، وقتی پرستار اومد تو ، با دینمون اول خجالت کشید و بعد خنده اش گرفت و من گفتم : داروهاش رو بذارید خودم بهش میدم ... با خنده گفت : خودتون خوابتون نگیره دکتر ؟ با خنده گفتم : نه من فقط میخوام نگاش کنم ، الهی بمیرم ، خیلی لاغر شده ... - تو رو خدا دکتر در مورد مردنتون نگید ، این دختر خیلی عذاب کشیده ، یه ساله مدام توی این بیمارستانه ، دیگه همه میشناسنش ... خوشحالم که به هم رسیدید ... - ممنونم ... - میگم کسی مزاحمتون نشه ... - دوباره ممنون ... رفت و من همچنان به یاسی نگاه کردم ، بالاخره بعد از ساعتها بیدا رشد و با دیدنم لبخند زد ، و گفت : مرسی رامین ، یه ساله که خواب آرومی نداشتم ! - من هم همین طور ... نشست روی تخت و من هم اومدم پایین و روی صندلی نشستم و دستش رو بوسیدم و گفتم : قول میدم هیچ وقت تنهات نذارم ... - مثل همیشه ! - نه ، اینبار جون تو رو قسم میخورم ...باورکن ! - باورت میکنم عزیزم .. باورت میکنم ... اماخیلی سخت گذشت ! برخاستم بغلش کردم و گفتم : از این به بعد آسون میگذره ... - رامین ! - جانم . - چهاتفاقی افتاده بود که تو نیومدی ؟ اون کی بود که جای تو دفنش کردیم ؟ اون دزدی بود که ماشینم رو توی راه دزدید ، نزدیک یه دکه پیاده شدم و هوایی خوردم ، از دکه یکم دور شده بودم ، رفتم تا آب معدنی بخر ، فوتی نزدیک شدم دیدم یکی سوار ماینم شد و گاز داد ، سریع دویدم جلوش که نامدر محکم زد به من رفت ، دیگه نفهمیدم چی شد تا سه ماه بعد که از کما بیرون اومدم ، آرشام و عموش کمک کردند تا بتونم بی حافظه زندگی کنم ... فکر میکنم ماشینم بین راه تصادف میکنه و همون دزد رو جای من میدند به شما .. موندم چرا آزمای دی ان ای نگرفتند تا مطمئن بشند ... - چون وسایل و ماشین تو بود فکر کردیم تویی ... زبونم لال ... نگاهش کردم ، خیلی لاغر شده بود ، گونه هاش فقط پوست و استخون بود ، گفتم : یاسی گونه هات آب شده ؟ خیلی لاغر شدی ؟ - زشت شدم ؟ دیگه دوستم نداری ؟ - اگه دوستت نداشتم الان این طوری بهت نمیچسبیدم ، یاسی محاله از علاقه ام به تو کم بشه ، مگه میشه تو رو این طوری ببینم و دوستت نداشته باشم ... یاسی قول میدی به حرفهام گوش کنی و بشی یاسی قبل ... - بله جانم .. تو که برگشتی برمیگردم ... یاسمین - رامین خودم میپوشم .. - اعتراض نکن کوچولو .. از این به بعد خودم نوکرتم و همه کارهات رو انجام میدم ... بیا تموم شد ، بذار روسریت هم سرت کنم ... روسریم رو با سلیقه و به آرومی درست کرد و زیر چونم گره زد ، بعد هم نشست و کفشم رو پوشوند ، داشتم نگاهش میکردم ، یعنی من به خاطر این سی کیلو وزن کم کردم و شدم چهل کیلو ، به من میگند دیوونه ام ، اما من میگم رامین ارزشش رو داره .. هنوز هم بعد از یه هفته که شبو روز کنارم بوده بازهم فکر میکنم خوابه ... بازهم به یاد اون روزها گریه ام میگیره .. یعنی خواب نیستم ... یعنی این هفته واقعیت بوده .. یعنی این رامینه که جلوم نشسته ، یعنی این هموه پسر چشم و ابروی مشکی و عشق منه ... خدایا خوابم یا بیدار ، یعنی این همون نگاه عاشقانه همیشگیه که توی نگاهم دوخته شده ؟ دوباره موهاش رو کشیدم ، همون طور نگاهم کرد و فقط خندید ، من هم اشک ریختم که کنارم نشست ، بغلم کرد و گفت : عشقم گریه برای چیه ؟ - رامین تنهام نذار .. من دیگه تحمل ندارم آ ! - من چیز میخورم تنهات بذارم ... از خدا میخوام من و تو رو همیشه و همه جا با هم نگه داره ... عشقم من برگشتم ، پس با شادی ات شکر خدا رو به جا بیار گلم ... اشکهام رو پاک کرد و گونه ام رو بوسید ، کمکم کرد تا از روی تخت پایین بیام و از اتاق بیرون برم ، نیما و رامتین هم بودند ، بقیه هم خونه بودند و منتظرم ، قرار بود برم خونه خودمون که بابا جلیل به مناسبت خوب بودن همه چیز مهمونی گرفته بود ، نیما و رامیتن هر دو من رو بوسیدند و لبخند زدند و من هم لبخند زدم ، به کمک رامین راه میرفتم ، هر کی ما رو نمیشناخت فکر میکردم دختر رامینم از بس آب رفته بودم ، همه پرستارها دور هم کردند و گفتند : بری دیگه برنگردی ... - دکتر تو رو خدا مواظبش باشید ، روزی ده بار هم باید دورش بگردید ...اخم نکن وظیفتونه ، دختری مثل یاسی کم پیدا میشه ... - من جونم رو فداش میکنم ... با شوخی و خنده خداحافظی کردیم و رفتیم سمت خونه .. همه خونمون جمع بودند و بابا اینبار همه خانواده وعمه ها و عموهایم را دعوت کرده بود ، حدود صد و پنجاه نفر مهمون داشتیم البته برای شب .. ظهر پنجاه نفر بودیم ، برام گوسفند قربونی کردند ، اون هم سه تا ... به قدری ضعیف شده بودم که زود خسته میشدم و اکثرا نشسته بودم ، رامین مدام برام میوه و آب میوه و قرص و شربت تقویتی می آورد ، دیگه داشتم میترکیدم ، خواستم ناهار نخورم که از اون اخمهای بدش تحویلم داد و به زور سوپی که توش انواع و اقسام مواد مغزی رو ریخته بود به خوردم داد ... دیگه داشت گریه ام میگرفت ، با یه صدای بلندی گفتم : کمکم کنید دیگه .. برخاستم و رفتم سر میز ، چون من و رامین توی سالن بودیم ، همه نگاهم میکردند ، من با ناله رفتم سمت میز و گفتم : جلادها نخندید کمک کنید ، یه قاشق دیگه بخورم میترکم به خدا .. بابا جلیل این برادر زاده ات کشت من رو ... فکر کنم دوستم نداره روش نمیشه بگه این طوری میخواد من رو بکشه و بره یکی دیگه رو بگیره ... همه خندیدند و من به رامین که داشت با خنده می اومد سمتم گفتم : آقا مهرم حلال جونم آزاد ... اخم شیرنی کرد و گفت : مهرت حلال جونت آزاد ...باشه ، بیا بریم بالا استراحت کن ... دستم رو گرفت و گفتم : نخوام .. مثل دختر بچه های لوس حرف زدم که بغلم کرد و مقابل همه از پله ها بالا دوید ، از خجالت هیچی نگفتم ، صدای خنده همه رو شنیدم ، من رو روی تخت انداخت و خودش هم روم نیم خیز شد و گفت : که مهرت حلال جونت آزاد .. میخوای نشونت بدم و جونت رو قشنگ آزاد کنم .. میخوای دوست داشتنم رو خوب نشونت بدم ، میخوای کاری کنم که بفهمی تو فقط برای منی ؟ اخم کرده بوده ، کاملا جدی بود ، واقعا ترسیده بودم ، فقط سرم رو تکان دادم و یعنی نه ... یه دفعه خم شد و لبم رو محکم بوسید و من هم نفسم بند اومد ، دوباره سرش رو بالا آورد و با لبخند گفت : حیف که خیلی ضعیفی و من نمیخوام اذیت بشی ، وگرنه حالیت میکردم که دیگه نگی رامین دوستم نداره .. یاسی .. - بله ... - تو من رو دوست نداری ؟ - چرا این رو میگی ؟ - آخه توی این چند روز اصلا بوسم نکردی .. فقط بغلم میکنی .. خنده ام گرفت ، مایوسانه گفت : خوب دخترم دلم میخواد دیگه . - دخترم !!!!!!!!!!!!!!! - خب بله ، عین دختر هشت ساله شدی .. عین پدر و دختریم ... خندیدم و از گوشهاش گرفتم و کشیدمش پایین ، گوشش درد گرفت و خودش اومد پایین و من هم کمی سرم رو بالا بردم و با لذت لبش رو بوسیدم و وقتی چشمم رو باز کردم نگاهم توی نگاه مشکی اش گره خورد ، عشق و محبت رو داد میزد ، گفت : یاسی دیگه بوسم نکن ، چون من نمیخوام بهت دست بزنم ، این طوری روی تصمیم نمیتونم وایسم .. خندیدم و هر دو کنار هم دراز کشیدیم و اون آروم آروم نازم کرد و من آروم خوابیدم ، باید موقع خواب بغلم میکرد وگرنه خوابم نمیبرد ... حس کردم یه نفر داره نازم میکنه ، چشم باز کردم و رامین رو دیدم ، لبخند زدم و رامین هم لبخند زد و بوسیدم و گفت : عزیزکم الان مهمونها میرسند ... باید آماده بشی ... کمکم کرد روی تخت نشستم و گفتم : رامین لوسم نکن .. خندید و در یه دعفه باز شد و راحیل با ناله اومد تو و گفت : دستام تاول زدند ، پاهام تاول زدند ، از کمر افتادم ، اصلا جون ندارم ..دارم میمیرم .. با تعجب و کمی نگرانی نگاهش میکردیم که اومد نشست بین ما و گفت : تو رو خدا یکی از اندی بپرسه خوشگلا تا کی باید برقصن ... هر سه زدیم زیر خنده و من زدم به کمرش و گفتم : خیلی بیشعوری .. ترسیدم ... - تو بیشعور تری که توی این یه سال فقط مثل مترسک ما رو ترسوندی ... خندیدیم و راحیل هر دوتامون رو بوسید و گفت : دردتون به جونم ... هر دو با هم گفتیم : خدا نکنه راحیل ... هر سه ساکت شدیم و به فکر فرو رفتیم و راحیل گفت : یه سال خیلی بد گذشت رامین ...اما خوب تموم شد .. رامین لبخندی زد و گفت : متاسفم .. قول میدم رنج این یه سال رو جبران کنم ... - با یه عروسی جبران میشه ... - عروسی ؟ - خب عروسیه شماها دیگه ... - اما هنوز یاسی ضعیفه ... - خب ببرش خونه خودت و مواظبش باش ... یکم جنبه داشته باش ... خندیدیم و من گفتم : من هنوز خیلی لاغرم ، بذارید یکم رو به راه بشم ... - گمشو یاسی .. من دلم عروسی میخواد ، قر تو کمرم گیر کرده ... - تو که الان داشتی مینالیدی ... خندیدیم و گفتم : خب عروسی که زیاده ... اولیش هم عروسی تو و نمیا میشه ... راحیل مثل سیخ صاف ایستاد و گفت : اومدم بگم برات لباس گرفتم توی کمده ، زود آماده شو بیا پایین .. من رفتم ..رامین برای تو هم لباس آوردم توی کمده .. به سمت در میرفت که گفتم : راحیل نیما سه ساله عاشقته آ .. اذیتش نکن ... بدون اینکه نگاهمون کنه و حرفی بزنه رفت بیرون و من خندیدم که رامین با لبخند نگاهم کرد و گفت : شیطون ! اخم کردم و گفتم : ها چیه ؟ داداشمه آ ... خندید و من گفتم : اون یکی هم خواهرمه آ ! دوباره خندید و من گفتم : وای رامین خیلی به هم میان .. ابرو بالا داد و گفت : و همچنین رامیتن و نیوشا و آرشام و یلدا ... با تعجب گفتم : چییییییییییییی؟ رامتین و نیوشا ؟!!! با خنده گفت : بله ... چیه ؟ داداشمه آ .. اون یکی هم خواهرمه آ ! خندیدم و گفتم : تو مطمئنی ؟ - من رامتین رو بهتر از خودش میشناسم ... نیوشا رو از همون اولین دیدارشون نشون کرده بود .. به نظرت خوبه ؟ - عالیه ... رامتین بی نظیره .. نیوشا هم عالیه ... به هم میان .. - خب آرشام و یلدا چی ؟ - آرشام رو خیلی نمیشناسم .. - اگه بشناسیش که خودت یلدا رو دو دستی تقدیمش میکنی ... خندیدم و گفت : آرشام سود یه قرار بزرگ رو نذر تو کرده .. میدونستی ؟ - نه چرا ؟ - به خاطر من و تو ، وقتی عملت میکردند ، نذرش قبول شده ، دیروز داشت میگفت به محض اینکه کل سود رو یه جمع کنم میدمش به خود یاسی تا صرف امور خیریه کنه ... - جالبه .. آدم خوبی به نظر میرسه ... - بی نظیره .. یاسی من بهش اعتماد دارم ، عین برادرت دوستش داشته باش ، مثل نیما و رامتین ... - چشم .. - حالا پاشو بریم یه دوش بگیریم و بعد لباس بپوشیم ... دوش گرفتیم و رامین خودش موهام رو سشوار کشید ، البته موهام کوتاه شده بود .. شاید اگه زمان دیگه ای بود ناراحت میشدم اما حالا که رامین پیشمه از هیچی ناراحت نمیشم .. گفتم : رامین ... از اینه با لبخند نگاهم کرد و گفت : جانم ... - موهام کوتاه شده خیلی بد شدم ؟ - نه عشقم .. بلند میشه .. - تو ناراحت نیستی ؟ ازم بدت نمیاد .. اخم کرد و گفت : نه ... میخواهی با تیغ بتراشمش ... خندیدم که خم شد همون موهای کوتاهم رو بوسید و گفت : عزیزکم من تو رو بخ خاطر ظاهرت دوست ندارم ، به خاطر قلبت و روحت دوست دارم ، یاسی اون عشق عمیقی که به من داری باعث شده من هم دوستت داشته باشم ، پس اینهمه نگران ظاهرت نباش ، کنار هم که باشیم همه چیز خوبه .. مگه نه ؟ لبخند زدم و با آرامش خاطر گفتم : اوهوم ... - یاسی باور میکنی هر وقت خود کشی میکردی و نفسهات به شماره می افتاد نفسهای منم به شماره می افتاد ، همیشه توی خواب صدای ضجه هات رو میشنیدم اما صورتت رو نمیدیدم ، اون روز که همه چیز به خاطرم اومد دلیل فقط خوابی بود که دیدم ، توی اون خواب صورت تو رو دیدم ، تو همه چیزمی ، بدون زندگیم جهنمه یاسی ، پس مراقب خودت باش عشقم .. تا آخر دنیا هم که لازم باشه منتظر میمونم تا حالت خوب بشه و زندگیمون رو شروع کنیم ... عشقم به حرفهام گوش کن تا قوای از دست رفته ات رو برگردونی ... از توی آینه به هم نگاه کردیم ، خدایا یعنی من میتونستم بی رامین زندگی کنم ، نه ، این یه سال این طوری آبم کرد ، باورم نمیشد ، واقعا شده بودم عین یه دختر بچه ... اما رامین ارزشش رو داشت ، یه سال جهنم بود ، دوباره یاد تمام تلخیهاش باعث شد تا بغض کنم و چشمهام پر از اشک بشه که بوسه رامین روی گونه ام بغضم رو آب کرد و رامین گفت : بغض نکن خانمی ، همه چیز تموم شده ... لبخند زدم و خودش لباسم رو پوشوند ... راحیل واقعا بی نظیر بود ، دو تا شال حریر سفید و سرمه ای خریده بود ، سارفون بافت سرمه ای با چند تا حاشیه سفید خیلی کوچولو ، شلوار جین سرمه ای و زیر سارافون سفید .. صندل طبی سفید سرمه ای خریده بود ، کلا ست سفید و سرمه ای داشتم ... با اینکه لاغر بودم اما همه چیز سایزم بود ، با تعجب گفتم : سایزم رو از کجا میدونسته ؟ رامین با خنده گفت : حتما وجبت کرده .. خندیدیم و شال سفید رو به صورت فانتزی و هد بستم و شال سرمه ای رو که گلدوزی شده بود رو روش انداختم یه آرایش کوچولو هم داشنتم که مثل همیشه قشنگ و شیک بودم ، رامین هم یه پیراهن سفید . شلوار جین سرمه ای پوشیده بود ، لاغر شده بود و یلدا میگفت بیشتر به خاطر بیماری من بوده ... اما برای من همون معشوقه ام بود و رامین دوست داشتنی ام ... هر دو با ادکلن دوش گرفتیم و رامین گونه ام رو بوسید و من هم خواستم بوسش کنم که مانع شد و گفت : رژت می ماله به صورتم همین ته مونده آبروم هم برام نمیمونه ... خندیدیم و دست در دست هم رفتیم بیرون ، از همون بالا صدا زیاد بود و معلوم بود مهمونها اومدند ، یلدا سر پله ها به ما رسید و با لبخند گفت : چه عجب اومدید بیرون .. خندیدیم و یلدا سرتا پام رو نگاه کرد و گفت : خوبه اندازه ات شد ، پدر پای سه تامون هم در اومد تا تونستیم سایزت رو پیدا کنیم .. بدو بیا پایین که مامان هیوا عصبانی شده آ ... نیوشا و یلدا و نیما هم به هیوا جون رو مامان صدا میکردند و آقا جلیل رو بابا صدا میزدند و این باعث خوشحالی هر دو اونها میشد ، رفتیم پایین و از همون اول مهمونها رو دیدیم و یکی یکی خوش آمد گویی کردیم و برامون آرزوی خوبیهای فراوان رو کردند ، با همه اقواممون احوالپرسی کردیم و نگاهم به دوتا از استادهام و هم کلاسیهای سابقم افتاد ، جا خوردم یه لحظه ایستادم که رامین دستم رو فشرد و گفت : عزیزم چیزی شده ؟ سرم رو تکان دادم و گفتم : نه جونم .. بریم پیش دوستانم ... و لبخند زدم و رفتم یه سمتشون ، دو تا از استادام بودن ، استاد عاملی و استاد بالنده ، همه هم کلاسیهامم بودند ، با لیخند خوشحالی برخاستند و من گفتم : خواهش میکنم بنشیند و من رو شرمنده نکنید ... بعد با لبخند به استاده ها نگاه کردم و گفتم : سلام .. خوش آمدید ... استاد عاملی گفت : سلام خانم ... تو چقدر عوض شدی ؟!!! من ماه ها بود نمیدیدمت ، باورم نمیشه که تو همون شاگرد خودمی ... دختر چه کردی با خودت ... لبخندی زدم و آهی کشیدم و گفتم : استاد من بی رامین هیچم ... گفتم که بی رامین نمیتونم زندگی نمیکنم ... - باورم نمیشد ، برات متاسف بودم اما میگفتم کم کم فراموشت میشه ... اما حالا با چیزی که میبینم نمیدونم چی بگم !!! - هیچ کس باور نمیکرد ، اما خودم این رو باور داشتم که قبول کردم به عنوان همسر و همراهش باشم ، رامین زنده بود که زنده موندم اگه زبونم لال واقعا زنده نبود مطمئن باشید الان یاسمینی هم وجود نداشت .. از خدا ممنونم که این عشق رو به من داده ... استاد بالنده گفت : پس رامین خان باید تا آخر عمرش تو رو روی چشمهاش نگه داره ! رامین با لبخند گفت : یاسی تمام زندگیمه ، این یه سال درسته فراموش کرده بودم ، اما همراهش درد کشیدم ، همراهش اشک ریختم ، وقتی دست به خود کشی میزد میفهمیدم ، نمیدونستم این حس دیوانه گر چیه اما بی قرار بودم ، تمام مدت ، هر وقت خواب بودم یاسی گریه میکرد ، گریه اش عذابم میداد ... همون طور که یاسی بی من هیچه من هم بدون یاسی هیچم ... خوشحالم که خدا نمیخواد از هم جدا بشیم ... من و یاسی ممنون خداییم که چنین محبتی رو بین ما قرار داده .. لبخند پر از عشق و محبت به روی من پاشید و یلدا رسید و گفت : استادهای عزیز چیزی لازم ندارید ... هر دو با هم تشکر کردند و استاد بالنده گفت : یاسمین خانم ، خواهرت سه روز پیش کل داشنگاه رو گذاشته بود روی سرش که رامین زنده ست ... خندیدیم و استاد عاملی گفت : من هم سوئد بودم اما با خبر از حالت ، وقتی یلدا این خبر رو به هم داد داشتم بر میگشتم ایران .. بی نهایت خوشحال شدم و خواستم ببینمت و مزاحمتون شدم ... اخم کردم و گفتم : شما مراحمید استاد .. خوشحالم که نسبت به من این طور توجه دارید ... و به سمت دوستانم رفتم و به همه شون خوش آمدگویی کردم و اونها هم کلی ابراز خوشحالی کردند و هنوز نزدیک استاد عاملی و بقیه بودیم که راحیل گفت : رامین ، یاسی بابا صادق و مامان سما اومدند ... برگشتیم سمتشون ، پشت سرمون بودند ، رامین لبخندزkان هر دوتاشون رو بوسید و گفت : عزیزانم خیلی خوش اومدید ... مامان سما گفت : خوبی عزیزم .. - بهتر از این نمیشم مادر ... شما خوبی ؟ - ممنونم ... من سلام کردم و بابا صادق دستش رو روی سرم کشید و گفت : زنده باشی دخترم .. مامان سما هم من رو بوسید و احوالپرسی کرد ، متوجه احوالپرسی بابا صادق با استاد عاملی شدم که به گرمی با هم دست داه بودند و بابا صادق گفت : تو اینجا چیکار میکنی؟ - من استاد یاسیمن و یلدا هستم و تو ؟ - من هم همونی هستم که رامین یه سال باهاش زندگی کرده ... - یعنی رامین یه سال با تو بوده و من ندیدمش ... - خب سه ماه توی کما بود و بعد هم تو رفتی سوئد .. استاد عاملی به مامان سما نگاه کرد و گفت : سلام سما خانم ..احوال شما ؟ مامان سما هم به گرمی باهاش بر خورد کرد و من پرسیدم : من ترکیدم از فضولی ؟ همه خندیدند و بابا صادق گفت : دخترم استادت میشه برادر شوهر خواهرم ... به استاد نگاه کردم و گفت : فامیل هم که شدیم استاد ... پس من راحت تر میتونم درسم رو ادامه بدم .. خندیدند و دور هم نشستیم و رامین گفت : بابا آرشام کجاست ؟ - آرشام صبح زود رفت شمال ... - واقعا ؟ میگم امروز ازش بی خبرم .. این جاده رو آباد کرده این پسر ، برای چی رفته ؟ - به خاطر کارهای شرکت ، الان هم داره بر میگرده ... نیما گفت : یعنی کل امروز رو توی راه بوده ... بابا صادق گقت : همون رو بگو ، میترسم آخرش توی این جاده یه بلایی سرش بیاد ... استاد عاملی گفت : کارهاش خوب پیش میره ؟ - بله .. خداروشکر خوبه ..راستی نیویورک نرفتی ؟ - نه وقت نکردم .. مدام بین مهمونها میچرخیدم و باهاشون حرف میزدم اما زود کم میارودم و مینشستم ، رامین هم از کنارم تکون نمیخورد مدام برام میوه پوjت میکند و به هم میرسید ، بقیه هم باهاش شوخی میکردند ، فضا طوری بود که همه با هم صیمیمی شده بودند و بالاخره آرشام دیرتر از همه رسید ، ما تقریبا وسط سالن بودیم که به ما رسید و دسته گل قشنگی رو به سمتم گرفت و گفت : تقدیم به مظهر عشق ! همه خندیدند و من با لبخند تشکر کردم و دسته گل رو گرفتم که گفت : زورت میرسه یا نه ؟ خندیدیم و آرشام رامین رو بوسید و گفت : احوال برادر جان .. چطوری ؟ رامین هم با لبخند خوش آمدگویی کرد و گفت : چرا دیر اومدی ؟ یه دفعه صبح می اومدی ؟ آرشام گفت : رامین جلسه پرسش و پاسخ نذار برام که از صبح توی جاده ام ... خسته ام به خدا ... با دلسوزی گفتم : خب بفرمایید بنشینید دیگه ... رامین اول آرشام رو به همه معرفی کرد و وقتی آرشام استاد عاملی رو دید لبخند پهنی به لبش دوید و باهاش دست داد و گفت : سلام آقا بابک عزیز .. آقا پارسال دوست امسال آشنا . استاد با خنده دستش رو تکان داد و گفت : آرشام خان دست پیش گرفتی که پس نیافتی ... خندیدند و آرشام با بقیه هم آشنا شد ، نشست و یلدا وارد سالن شد و خطاب به آرشام گفت : سلام خوش آمدید ! آرشام با لبخند به احترامش ایستاد و گفت : سلام خانم ، خیلی ممنونم .. حال شما ؟ یلدا گفت : ممنونم ، بفرمایید خواهش میکنم ، زحمت نکشید .. - تا باشه از این زحمتها .. نشست و یلدا نامرد جدی رفتار کرد و فنجانهای خالی روی میز رو جمع میکرد که آرشام گفت : کمک نمیخواهید ... رامین و من زدیم زیر خنده و یلدا اول با تعجب به آرشام و بعد هم با اخم به ما نگاه کرد و اونجا رو ترک کرد ، دوباره برای آرشام چایی آورد و آرشام تشکر کرد و یلدا هم بی حرفی رفت و چند دقیقه بعد با راحیل اومد و کنار ما نشستند ، رامین برای آرشام میوه گذاشت و برای خودش هم پرتقالی پوست کند که آرشام به من نگاه کرد و گفت : دختر گلم شما چیزی نمیخوری ؟ همه خندیدند و آرشام با خنده گفت : رامین جان دخترت رو برای پسرم نشون میکنم . رامین با خنده گفت : تو بیخود میکنی من دخترم رو شوهر نمیدم ، مگه تو پسر داری ؟ - ندارم ولی برای اینکه یاسمین بانو بشه عروسم باید یکی از زیر سنگ هم شده پیدا کنم ... همه میخندیدند که آرشام گفت : حالا نمیدونی که چی شده رامین ... امروز یکی قصد جون عمو صادق رو کرده ، خوشبختانه اتفاقی نیافتاده ، من فهمیدم زن عمو یکی رو عجیر کرده تا به عمو بزنه عمو حافظه اش رو از دست بده و یه سالی گم بشه تا زن عمو مثل یاسمین با نو یه چهارده سالی جوونتر بشه ... همه خندیدند و مامان سما با خنده گفت : آرشام دوباره شروع کردی .. تو که خسته ای استراحت کن ... - نه زن عمو خستگیم در رفت .. رامین کم بخور ، تو باید سهم خودتم بدی خانمت بخوره ، عین دخترهای ده ساله شده ... لطف کن در دهن و معده ات رو با جوآل دوز بدوز ... این رو که گفت همه اشکشون در اومد و یلدا با خنده برخاست و رفت ، نگاه آرشام هم دنبالش رفت ، یکم ما رو خندوند و یلدا دوباره اومد و بابا صادق گفت : خب آرشام ، خنده دیگه بسه ، تو چرا امروز برگشتی ؟ خستگی داره از چشمهات میباره ... آرشام آهی کشید و گفت : عمو دارم از حال میرم به خدا ، اما مجبور بودم .. صبح ساعت چهار پرواز دارم ... - دوباره کجا ؟ - نیویورک .. - چرا اتفاقی افتاده ؟ - نه آقا بابک ، همه چیز خوبه ، فقط عمو بهمن توی کارهای شرکت یکم مشکل داره که دارم میرم کمکش ... شما سفارشی برای برادرتون ندارید ؟ - آروزی سلامتی برای همه شون میکنم ... به بهمن بگو آرام را از طرف من ببوسه ... - خب چرا به عمو بگم ، خودم میبوسمش ... استاد اخم کرد و بابا صادق با خنده گفت : آرشام شیطنت نکن ... - عمو شیطنت چیه ؟ خب خواهرمه ، نبوسمش ... تازه میخواد بیاد ایران با من زندگی کنه ... استاد و عمو هر دو با هم گفتند : بیاد ایران با تو زندگی کنه ؟ آرشام با بی خیالی گفت : خب بله ، چرا وحشت کردید ؟ بابک گفت : آرام میخواد بیاد ؟ - بله آقا بابک ، قراره با من برگرده ایران ! - برای چی ؟ - خب درسش تموم شده و میخواد برگرده دیگه ... - چرا اونجا نمیمونه ... - خب دوست نداره بمونه .. از اولش هم قرار بود فقط تا پایان تحصیلش بمونه ... بابا صادق گفت :: همه اش زیر سر توئه ... چرا دختر مردم رو از پدر و مادرش جدا میکنی ؟ - عمو به من چه ربطی داره ، آرام خودش از اول هم به من گفته بود اونجا نیمونه و به خاطر تحصیلاتش داره میره ... حالا هم همه کارهای رو انجام داده و قراره هفته دیگه باهم برگردیم و برای همیشه اینجا زندگی کنه ... - دیوونه ست این برادرزاده من ! - عمو خیلی هم عاقله .. یه نفر هم که میخواد توی وطنش بمونه و به وطنش خدمت کنه شما نمیذارید ... - آخه دور از پدر و مادرش میخواد بمونه ... - عوضش من هستم ... - تو ؟ - خب بله ، من پسر داییشم .. - یعنی قراره با تو بمونه ... - بله .. تنهاش نمیذارم که .. عمو مگه اشکالی داره آخه .. من هم تنهام از تنهایی در میام ... استاد بد اخم کرد که آرشام زد زیر خنده و گفت : آقا بابک آرام خواهرمه ، این رو هیچ وقت فراموش نکنید ، نترسید رقیب پسرتون نیستم ، من خودم عاشق یه دختر ماهی ام که آرام به گرد پاهاش نمیرسه ... همه خندیدند و استاد هم خندید و سرش رو تکان داد و آرشام یه لحظه برگشت و یه یلدا نگاه کرد و لبخندزد که یلدا سرش رو پایین انداخت و رفت ... بیشتر توی مهمونیها بودیم و همه من و رامین رو دعوت میکردند ... حالم بهتر بود ، اما هنوز گاهی دلم میگرفت ، رامین مدام کنارم بود و سرکار نمیرفت تا فعلا من حالم بهتر بشه ... بالاخره آرشام هم اومد و قرار بود امشب همه بریم خونه بابا صادق ، دو خانواده پدریم و خانواده عمو اینا و دایی پرهام که حسابی با آرشام اخت شده بود ... دلم برای دایی میسوخت ، نیما میگفت دایی تقریبا هشت سال پیش عاشق یه دختری میشه که خانواده ها با ازدواجشون مخالفت میکنند ودختره در نهایت ازدواج میکنه ، دایی هم تا حالا به ازدواج فکر نکرده ، هر چه قدر هم بهش میگند میگه من خواستم ازدواج کنم شما نذاشتید .. افتاده سر لج ... دیشب توی باغ باهاش قدم برمیداشتم که گفتم : دایی نمیخواهید ازدواج کنید ؟ آهی کشید و با لبخندی تلخ گفت : فعلا نه ! - چرا ؟ - خب عاشق نشدم ... - من شنیدم یه بار عاشق شدید .. - درست شنیدی .. اما همون عشق من رو سوزوند ، میدونی چیه یاسی وقتی به خاطر رامین بی قراری میکردی من درکت میکردم ، چون خودم مرگ عشق رو بدتر از تو تجربه کرده بودم .. خوشحالم که تو ازش دور نشدی ... - چرا جدا شدی ؟ - خانواده ها مخالف ازدواجمون بودند ... - چرا ؟ - چون اون دختر یه بچه یه ساله داشت ... - واقعا ؟ - بله .. شوهرش معتاده بود که جدا شده بود .. یاسی اون خیلی خوب بود ... اما نذاشتند بهش برسم ، انقدر اصرار کردم که بالاخره راضی شدند اما دیر بود چون عشقم با کس دیگه ای ازدواج کرده بود ... - حتما دوستت نداشته ... - چرا دوستم داشت ، اما نمیخواست من به خاطرش از همه کسم ببرم .. بعد از ازدواجش رفت خارج از کشور .. - فراموشش نکردی ؟ - چرا ، اما هنوز نتونستم دختر دیگه ای رو که بتونه همسرم باشه رو پیدا کنم ... دلم براش خیلی میسوزه ، نمیدونم چرا یاد آهنگ همیشگی افتادم ، آهنگ نگاه آخر ، با صدای شادمهر ... داشتم به آهنگ گوش میکردم که راحیل اومد تو ، با شنیدن اون آهنگ چنان دادی کشید که یه متر از جام پریدم بالا ... رامین اومد توی اتاق و گفت : چتونه .. راحیل با عصبانیت گفت : یاسی به جون رامین اگه یه بار دیگه این آهنگ رو بشنومم میزنم دهن اون شادمهر رو سرویس میکنم ... من و رامین خندیدیم و رامین گفت : چی شده ؟ - من به این آهنگ آلرژی دارم ، این رو پاک کن از گوشی وامونده این ... بعد هم رفت و رامین گفت : یاسی راحیل چش بود ؟ با خنده گفتم: من وقتی تو نبودی همه اش این آهنگ رو گوش میکردم و گریه میکردم ، الان هم داشتم این ر گوش میکردم که خواهرت رم کرد ... - خب پس حق داره ... گوشی رو برداشت و آهنگ رو حذف کرد ، من هم با لبخند نگاهش میکردم که خم شد گونه ام رو بوسید و گفت : بریم گلم ... چشم بر هم زدم و گفتم : بریم ... پرهام ... آقا صادق و سما خانم بی نهایت خوب و مهربون بودند و مثل پروانه دور یاسی و رامین میچرخیدند ، آرشام هم بینظیر بود و صمیمی .. با همه احوالپرسی کرد و نشست و خطاب به راحیل گفت : آبجی خانم به زن عمو کمک میکنی چایی بیاره ، من دست و پا چلفتی ام میسوزونمتون ... راحیل با لحنی جدی گفت : چشم آقا ... آرشام لبخندی زد و گفت : راحیل خانم رامین برادرمه ، به روح عزیزترینم تو برایم عین خواهری ... من روح آرش رو برای اولین باره قسم میخورم پس راحت باش ، من برادرتم .. این رو خوب یادت باشه ... نمیدونستم آرش کیه ، اما راحیل به روش لبخند زد و رفت به کمک سما خانم و بقیه هم با هم در حال صحبت بودند و راحیل و سما هم پذیرایی کردند و نشستند که آرشام گفت : زن عمو آرام نیومده ؟ - نه پسرم ، الان تماس گرفتم گفت تا چند دقیقه دیگه خودش رو میرسونه ... آرشام با من و رامین در مورد کار صحبت میکرد و بقیه هم با هم در حال صحبت بودند ، صدای ظریف و مودب دخترانه ای شنیدم که گفت : سلام ... دست از صحبت کشیدیم و به ورودیه سالن نگاه کردیم و دختر خانم جذاب و زیبایی رو دیدیم ، به قدری برایم جذابیت داشت که داغ شدم و مات نگاهش کردم ، یه پالتو بلند چرم زرشکی رنگ ، با شلوار مشکی و کفش پاشنه بلند پوشیده بود و کیف دستی هم دستش بود و شال مشکی هم پوشیده بود اما اصلا موهاش بیرون نبود ، آرشام به سمتش رفت و گفت : سلام آرام جان .. دیر کردی ؟!!! - سلام داداش ، شرمنده با دوستانم بودم و به زور از دستشون در رفتم ...الان اجازه بده با مهمانهای عزیزمون آشنا بشم و بعد اگه دوست داشتی کتکم بزن ... و با لبخند قشنگی به سمتمون قدم برداشت و خطاب به همه سلام کرد و گفت : من آرام هستم ، آرام فرزین .. خواهر زاده دایی صادق .... و اول با خواهرم دست داد و گفت : افتخار آشنایی با چه کسی رو دارم ... - ماهرخ هستم ، مادر یاسمین .. خوشوقتمی گفت و به نادر نگاه کرد و باهاش دست نداد ونادر هم خودش رو معرفی کرد و بعد هم بقیه .. به نیوشا رسید و گفت : شما باید دختر، خاله ماهرخ باشید چون بی نهایت شبیه شون هستی ... نیوشا باهاش دست داد و گفت : بله .. نیوشا هستم ... - خوشوقتم عزیزم ... امیدوارم دوستان خوبی برای هم باشیم ... به یلدا نگاه کرد و گفت : و شما هم یلدا خانم ... یلدا با تعجب نگاهش کرد که آرام لبخندی زد و در گوشش چیزی گفت که نفهمیدم چی گفت ، یلدا اخم کوچولویی کرد و آرام هم خنده قشنگی کرد و به سمت یاسی اومد و باهاش دست داد و گفت : یاسمین بانو .. خواهر دوقولوی یلدا جان ... یاسمین لبخند زد و گفت : ندیده میشناسیدم ؟!! - آرشام ماهرانه شما رو توصیف کرده ... دو خواهر همزاد زیبا و جذا ب و دوست داشتنی .. چهره تون رو برام کشیده ... همه ابرو بالا دادند و من فهمیدم آرشام به خاطر یلدا اینکار رو کرده ... آرام به رامین نگاه کرد و گفت : و شما هم آقا رامین .. - آرشام چهره من رو براتون کشیده بود ؟ - نه من عکس شما رو دیدم ، از اون گذشته اگه عکستون رو هم نمیدیدم تشخیص اینکه آقا رامینید خیلی هم سخت نبود ؟ - چرا ؟ - چون همیچین دست یاسمین جون رو محکم گرفتید که انگار میخواد فرار کنه .. همه خندیدند و آرام با خنده ملیحی گفت : خوشحالم از دیدنتون .. بهتون به خاطر خوش شانسیتون تبریک میگم ... - خوش شانسی ام ؟ - خب بله ، از نظر شما اینکه یه دختر خانم به خاطرتون بارها تا دم مرگ رفته بر برگشته ، خوش شانسی نیست ؟ .. آقا رامین یاسمین خانم نعمتیه که خدا به هر کسی نمیده پس قدرش رو بدونید ، این یه توصیه خواهرانه ست ، به هر حال آرشام مثل برادرمه و برادر ارشام رو عین برادرم میدونم ... - ممنونم آبجی خانم ... یاسمین روی تخم چشمهام جا داره ... به من و رامتین رسید ، اول به رامتین نگاه کرد و رامتین گفت : رامتینم برادر رامین ... - خوشوقتم ... و بالاخره اون نگاه میشی جذابش رو به من دوخت و من هم به زور به خودم مسلط شدم و گفتم : پرهام صادقی هستم دایی یاسی ... یه لبخند موقر به روم پاشید و گفت : خوشوقتم آقا ... به راحیل نگاه کرد و گفت : راحیل جون ... خواهر آقا رامین و آقا رامتین ... درسته ؟ راحیل باهاش دست داد و گفت : بله ... - اسمت خیلی قشنگه راحیل جون ... رفت و داییش رو بوسید و گفت : دایی جان ناپلئونم خوبی آقا ؟!! - بله دخترم ... - زن دایی بمیرم که نتونستم کمکت کنم ... - این چه حرفیه آرام ، تو که از صبح به من کمک کردی و سه ساعته رفتی بیرون ...برو لباست رو عوض کن و بیا و دیگه هم حرف اضافه نزن ... - اطاعت ... رفت ، باکلاس بود ، باوقار و متین بود ، حتی راه رفتنش هم به دلم نشست ، دوباره حرفها شروع شد و وقتی آرام اومد بی اختیار نگاهش کردم ، یه دامن بلند مشکی که پایینش دالبری بود و با یه کت سفید و روسری مشکی سفید ، اندام قشنگی داشت ، با لبخند اومد و کنار آرشام و نزدیک من نشست و خوب میدیمش ، آرشام گفت : خوش گذشت ؟ صدای خیلی قشنگی داشت ، گفت : بله ... جای شما خالی ؟ - نامرد چرا بدون من رفتی ؟ - خب جمع دخترونه بود آرشام ، میگفتم هم نمی اومدی ! می اومدی ؟ - من میاومدم اگه تو هم میگفتی ؟ - اگه می اومدی هم نمیگفتم چون اون جمع مناسب بچه ها نبود ... همه خندیدند و آرشام اخم کرد که آرام با خنده نگاهش کرد و آرشام هم لبخند زد و آرام به دخترها نگاه کرد و گفت : عجب خانواده خوشگلی هستید ... یکی از یکی خوشگلتر ... همه لبخند زدند و نیوشا گفت : شما که خودت خوشگلتری ... - لطف داری عزیزم ... آرشام خیلی از شماها برام تعریف کرد ، خیلی دوست داشتم ببینمتون .. واقعا تعریفی هستید ... نادر گفت : لطف داری دخترم ... - لایق این لطف هستید عمو جان ... نیوشا گفت : آرام جون چند ساله اونجا زندگی میکنی ؟ - پنج سالی میشه ... - اونجا بهتره یا اینجا ؟ - خب معلومه اینجا ... از من به شما نصیحت وطنتون رو با هیچی عوض نکنید ...فقط برای تفریح هفته ای خوبه ... - پس چطوری پنج سال دووم آوردی ؟ - هم حضور پدر و مادرم و برادرهایم و هم درسم ، بابا به خاطر شرکتی که با آرشام و دایی شریک بود رفت و من هم به این شرط رفتم که هر وقتی خواستم برگردم ایران ، اولش برای برگشتن مصمم نبودم اما با دیدن فرهنگ اونجا بهتر دیدم بیام اینجا ... - میتونی دوری از خانواده ات را تحمل کنی ... - سخته اما با وجود دایی اینا همه چیز درسته ... بابا اینا هم بعد از اتمام درس برادرهایم میان ایران ... پنج سال دیگه ... یلدا گفت : چه رشته ای درس خوندی ؟ - ژنتیک ... دکترا گرفتم .. - چند سالته ؟ - بیست و هشت سال ... - جوونتر به نظر میرسی .. فقط لبخند زد و به من نگاه کرد و گفت : راستی آرشام میگفت شما و من تقریبا همکاریم ... نفسم بند اومد ، لبخندی زدم و گفتم : بله ... - پس میتونید در مورد پیدا کردن کار به من کمک کنید ، البته این خواهشه ... - خواهش میکنم ، اگه بتونم کمکی کنم خوشحال میشم ... - ممنونم ... دلم میخواد زودتر مشغول به کار بشم چون وقتم به هدر میره ... - چشم ، کمکتون میکنم ... بعد هم با دخترها دوباره صحبت کرد و خونگرم و مهربون بود و مودب بود ، موقع شام میز رو چید و به قدر قشنگ چیده بود که دلم نمی اومد به میز دست بزنم ، بعد از شام هم دور هم نشستیم و حرف زدیم ... آرام بعد از سالها دوباره دلم رو لرزوند ، همه حرکاتش به دلم مینشست ، خوش برخورد بود ، آرام بود عین اسمش .. با هم قرار گذاشتیم آخر هفته بریم کوه ... موافقت کردند و موقع رفتن من خطاب به آرام گفتم : اگه کمکی خواستید بی تعارف بگید ... - ممونم که خواهشم رو رد نمیکنید .. اگه نیازی بود به آرشام میگم تا خبرتون کنه .. لبخند زدیم و رفتیم .. اون شب تا صبح خواب به چشمم نیومد و مدام آرام توی ذهنم جا به جا شد ... روزهای بعد هم دست و دلم به کار نمیرفت ، کلاسم توی دانشگاه تموم شده بود که رفتم دفتر اساتید ، در رو باز کردم و به همه استادان خسته نباشیدی گفتم و نشستم ، دو دقیقه بعد تقه ای به در خورد و در باز شد ، آرام رو دیدم که خیلی شیک و مرتب در چار چوب در ایستاد و با لبخند گفت : سلام ... متوجه من شد و لبخندش پررنگترشد و گفت : سلام جناب صادقی ... من هم به احترامش ایستادم و گفتم : سلام خانم ... حال شما ؟ - خیلی ممنونم ... نمیدونستم شما هم اینجا هستید ؟ - اینجا تدریس میکنم ... و استاد ناطق گفت : خانم فرزین درسته ؟ آرام با لبخند به استاد ناطق نگاه کرد و به سمتش رفت و گفت : بله استاد ... حالتون خوبه ... - ممنونم خانم .. شما اینجا چیکار میکنید ؟ - اومدم به دیدن استادم ، کاربدی کردم ؟ - نه خانم .. اما شما که نیویورک بودید ؟ - خب برگشتم ، من پانزده روزی میشه که برگشتم ... - برای همیشه ؟ - بله ... - پس حرفت جدی بود ؟ - من یا حرف نمیزنم یا جدی حرف میزنم .. اومده بودم تا مدارکم رو تحویل رییس دانشگاه بدم و برای تدریس قبولم کنند و فهمیدم شما هم از استاتید اینجا هستید خدمت رسیدم برای تجدید دیدار و عرض ادب ... - خیلی ممنونم که به یادم بودید خانم .. خوشحالم از دیدنتون بعد از سه سال ... - من هم همین طور استاد ... استاد ناطق به ساعتش نگاه کرد و آرام گفت : میدونم بد موقع مزحمتون شدم اما نتونستم بدون دیدنتون برم ... - نه دخترم ، خوشحال شدم از دیدنتون ، بعدا میتونم ببینمت .. - حتما استاد ، من هنوز به معلوماتتون احتیاج دارم ... - - دکترا که گرفتی ؟ - بله ... - تبریک به خاطر موفقیتت .. دخترم من کلاسم الان شروع میشه ... - بله استاد ، مزاحمتون نمیشم ... با اجازه .. میبخشید که مزاحم استراحتتون شدم .. خدانگهدارتون ... همه لبخندی زدند و آرام به من نگاه کرد و گفت : من هنوز روی کمک شما میتونم حساب کنم ؟ - حتما خانم ... - پس هر وقت فرصت کردید من مزاحمتون میشم ... - الان وقتم خالیه .. اگه کاری ندارید میتونیم با هم بریم .. لبخند زد و گفت : خب من توی محوطه منتظرتونم ... رفت و من از بقیه خداحافظی کردم و رفتم ، ماشین نداشت و با ماشین من رفتیم که گفت : شرمنده که مزاحم شما شدم ... - خواهش میکنم ، مسیرتون کجاست ؟ - شما به مسیر خودتون برید و من با تاکسی خودم رو میرسونم به مسیر خودم ... با لبخند نگاهش کردم و گفتم : تعارف نکنید ... لطفا آدرس مسیرتون رو بگید ... یه آدرس گفت و من به سمتش رفتم و گفتم : خب من در خدمتم ، چه کمکی ازم ساخته ست ؟ - مشکل کارمه ، آرشام میگفت شما توی آزمایشگاه معتبر و معروفی کار میکنید ... میخواستم ببینم میتونید کمک کنید تا من هم جای مناسبی استخدام بشم ... راستش من برای رسیدن به این موقعیت خیلی زحمت کشیدم و حالا دلم میخواد زحماتم رو توی جاهای خوبی استفاده کنم و وقتم به بطالت نگذره ..نمیخوام زحماتم به هدر بره ... - میفهمم .. چشم من در موردتون با جاهایی که فکر میکنم مناسب باشه صحبت میکنم ، اولیش هم آزمایشگاهیه که خودم کار میکنم ، فکر کنم خوش شانسید که به یه همکار نیازمندیم و شما درست سر بزنگاه تشریف آوردید ... لبخندی زد و گفت : بی نهایت ممنونم ... - خواهش میکنم .. نتیجه کار توی داشنگاه چی شد ؟ - اون هم معلوم نیست ، مدارکم رو دادم تا ببینیم ترم بعد چی میشه ؟ - امیدوارم موفق باشید ... - و همچنین شما ... رسیدیم به در یه خونه توی شمال شهر ، لبخندزنان نگاهم کرد و گفت : شرمنده که خاطرم به زحمت افتادید ... - زحمتی نیست خانم ... - بفرمایید داخل .. اینجا خونه عموی منه ... - ممنونم باید برم آزمایشگاه ... - آخ اخ واقعا شرمنده .. - خانم دشمنتون شرمنده .. هنوز نیم ساعت وقت دارم و به موقع میرسم .. خواهش میکنم کم اعلام شرمندگی کنید ... با لبخند نگاهم کرد و من هم لبخندی زدم و گفت : واقعا تشریف نمیارید داخل .. - نه مرسی ... خواست پیاده بشه که نگاهش به یه پسر جوون افتاد و آهی کشید و گفت: خدایا نرسیده خوب حالم رو میگیری آ ... پسر خوب یکم دیرتر بیا بیرون دیگه .. گفتم : مشکلی پیش اومده ؟ - نه ، ممنونم .. خدانگهدارتون .. پیاده شد و رفت به سمت اون پسره ، با هم صحبت کردند و تمام مدت آرام سرش پایین بود اما اون پسره بد نگاهش میکرد ، یاد حرف آرشام افتادم که به استاد یاسی گفت : نترسید ، من رقیب پسرتون نیستم ... یعنی این پسر عموی آرامه .. یعنی بینشون چیزی هست .. خدایا بازهم .. خدایا اینبار دیگه نه ، خودت کمک کن ..خواهش میکنم ... یاسمین رامین خطاب به آرشام که بی حرفی فقط روی برفها قدم برميداشت گفت : آرشام به نظر سر حال نیستی ؟ آرشام لبخندی تلخ بر لب راند و گفت : آره امروز روز خوبی نیست ... کلا از روزهای برفی خوشم نمیاد ... نیوشا گفت : چرا ؟ ما ها عاشق برفیم. .. - من هم عاشق برف بودم اما با دیدن نامردی اش ازش بیزار شدم .... آهی بلند کشید وآرام گفت : داداش دوباره شروع نکن ... آرشام با گفتن ببخشید از همه دور شد و به سمت دیگه رفت و روی یه صخره برفی نشست و به دور دستها خیره شد و آرام هم با گفتن ببخشیدی رفت پیشش ،یلدا گفت : این چشه رامین ؟ - نمیدونم ...ميگفت نمیاد و من به اصرار آوردمش ... - تا حالا غمگین ندیده بودمش ... - من هم ....اصلا غمگینی بهش نمیاد ... رامین گفت : بذارید به حال خودش باشه ...بیایید برف بازی کنیم .... و اولین گلوله برفی رو به سمت نیما انداخت و جنگ و جدال بینشان شروع شد ، رامین یه گلوله برفی به سمت نیما انداخت که نیما جا خالی داد و محکم خورد به یلدا و بینی اش خون اومد ... آرشام به بازی اونها نگاه میکرد و وقتی دید همه دور یلدا جمع شدند با نگرانی به سمت شون دوید وقتی یلدا رو قطره های خون بینیش رو دید سر همشون داد زد و گفت : آخه مگه بچه اید که گلوله برف پرت میکنید سمت هم ...نمیگید میزنید یکی رو میکشید ... گفتم : گلوله برفی کی رو میخواد بکشه ... آرشام با بغض گفت : میکشه یاسمین ...همین گلوله برفی که بهش میخندی برادر ده ساله من رو ازم گرفت ...برای همین هم از هر چی برفه و گلوله برفی متنفرم ... الان که این خون و این حال یلدا رو دیدم برگشتم به پانزده سال پیش ... دیروز سالگرد برادرم بود ، سالگرد آرش ... آرام گفت : آروم باش آرشام ، تو باز برف دیدی عصبی شدی ... دستش رو لای موهاش فرو کرد و با کشیدن یه آه بلند از همه دور شد و بقیه در بهت و حیرت موندند و بعد از لحظاتی همه دور هم نشسته بودند و من گفتم : آرام آرشام چرا عصبی شد ؟ - خیلی معذرت میخوام ، دست خودش نبود .. اون برادرش رو خیلی سال پیش توی همین بازی از دست داده ، خیلی سخت تونست با مرگ برادرش کنار بیاد ، اما از اون موقع تا حالا از هر چی برف و زمستون برفیه متنفره ، دیروز که سالگرد آرش بود روزه سکوت داشت و وقتی برف شروع به باریدن کرد برگشت به اون روز نحس و خاطراتش با برادرش ... گفتم : طفلک آرشام ...بمیرم براش ... - لازم نکرده تو برای من بمیری ... همه برگشتند سمتش و آرشام به روشون لبخند زد و رو به روشون نشست و با لبخند اخم گفت : یاسمین اون نطق سیاست رو جلوی من فعال نکن این دفعه هیچی نمیگم دفعه دیگه ادب و احترام رو نادیده میگیرم ... و به یلدا نگاه کرد و گفت : تو خوبی ؟ یلدا سرش رو تکان داد و گفت : بله ... - ببخشید صدام رو بالا بردم ... خیلی ترسیده بودم ... رامین با ناراحتی گفت : ببخش نباید اصرار میکردم می اومدی ... - مهم نیست رامین ...این خاطره تلخ همیشه با منه ...چه اینجا و چه هر جای دیگه ای ... سیزده ساله بود و برادرم ده ساله ...آرش و من خیلی خیلی به هم وابسته بودیم ..همیشه با هم برف بازی میکردیم .... اما توی این تاریخ یه گلوله برفی که توش یه خرده شیشه بود آرش رو ازم گرفت ... اون گلوله برفی رو یکی از دوستاش به سمتش انداخت و درست خورد سر دلش ... با اینکه عمدی نبود من همیشه با اون پسر دعوا داشتم ..تا یه مدت اصلا حال خوبی نداشتم ..تهران رو نمیتونستم تحمل کنم برای همین رفتیم و شمال زندگی کردیم ...من شیطونی بودم اما آرش استادم بود ...توی کل فامیل آتیش میسوزوندیم و همه رو عاسی کرده بودیم ...مدرسه ها که قبول مون نمیکردند و بابا با تعهد و التماس ثبت ناممون میکرد ...باور کنید اگه وضعیت هوشیمون خوب نبود الان داشتم کفش این اون رو واکس میزدم ...یادمه من دوم بودم و آرش پنج سالش بود با یه زبان فوق العاده دراز ...با من و بابا رفته بود مدرسه من ...تا خانم معلمم رو دید با یه صدای بلند گفت : آرشام معلمت چه قدر ترسناک و زشته ...نمیترسی. .. همه زدند زیر خنده و آرشام هم با خنده گفت : بچه ها نبودید ندید ،معلممون وحشتناک بود و بدتر شد ...بابا که توی دلش داشت منفجر میشد اما به زور تحمل کرد و با تشر به آرش تذکر داد ،حالا بدتر شد وقتی من گفتم : مجبورم تحمل کنم دیگه ... صدای خنده اوج گرفت و یلدا گفت : معلمتون چی گفت؟ آرشام با خنده گفت : چی میگفت بیچاره حرف حساب که جواب نداشت ... همه غش کردند وقتی نیوشا گفت : واقعا حرف حساب بود ؟ آرشام که همون شیطنت معمولش رو داشت گفت : نمیدونی که چی بود نیوشا ... روز اولی که دیدمش حس کردم دارم یه کابوس وحشتناک میبینم .... اون داشت خودش رو معرفی میکرد و من به خودم سیلی میزدم ...فکر کرد من روانی ام ... اومد دستم رو گرفت و گفت : چی شده پسرم ؟ با ترس و لرز گفت : خواب بد دیدم ؟ گفت : نترس عزیزم خواب بوده ... حالا چی دیدی ؟ با همون ترس گفتم : خواب شما رو دیدم .... اشک همه در اومد ،راحیل گفت : مگه چه شکلی بود ،؟ - سیاه بود .ترشیده هم بود ...سبیل داشت از سبیل بابام کلفتتر، ابرو هم که قربونش برم موهای سرم کمتر از اونه ... صورتش هم چند تا خال گوشتی داشت ...حالا هیکلش که مردونه بود باعث میشد همه ازش حساب ببرند... من که به زن بودنش شک داشتم و فکر میکردم یه آقا لباس زنونه پوشیده اومده ... راحیل با خنده گفت : ول کنید تو رو خدا ، خلق خدا رو مسخره نکنید ... نیما گفت : میذاشتی یکم دیگه میخندیدی بعد نصیحتمون میکردی ... رامین گفت : دلش درد گرفته و حال خندیدن نداره برای همین داره این رو میگه ... آرشام گفت : تازه یه چیزی یادم اومد راحیل ...میدونی چیه ،چند و قتیه حس میکنم تو رو یه جایی دیدم ...حالا فهمیدم کجا ، تو شبیه اون معلممونی . پیر که بشی کپی برابر اصل میشید با هم .... همه زدند زیر خنده و راحیل براق شد و گفت : زن خودت شبیه اونه ... - آی آی به نور چشم من کاری نداشته باش . تو من رو الاغ و گربه و موش و انواع و اقسام جونده و خزنده فرض کن اما به عزیز دلم کمتر از گل نگو باشه آجی کوچولو ... دوباره همه خندیدند و راحیل گفت : خوش به حال زنت ولی من از اون برادر هایی که زنشون رو به خواهرشون ترجیح میدند بدم میاد ... برو ور دل زنت من همین داداشام رو بیشتر دوست دارم ...فداش بشم رامین با وجود یاسی هیچ وجودت از گل نازکتر به من نگفته .... و براش بوس فرستاد که رامین هم بهش چشمک زد و آرشام گفت : راحیل ازم بدت میاد ؟..نگو آجی ..من دق میکنم که ...اصلا من از این بعد از گل کلفتربهت میگم ...کاکتوس داداشش قهر نکن دیگه ... اشک همه در اومده بود و راحیل اخم کرد که آرشام گفت : خب چرا اخم میکنی ؟از گل کلفت کاکتوسه دیگه .. رامین یه گلوله برفی درست کرد زد به بازوی آرشام و گفت : خواهرم رو اذیت نکن ... - برو بابا سر و پیازی یا ته اش ...خواهر خودمه ...من غلط بکنم اذیتش کنم فقط اخم که میکنه باحال میشه ... عزیزمه ... راحیل به روح آرش من تو رو عین خواهرم میدونم آ یه موقع توی دلت نسبت به من و حرفهام بد بین نباشی ...بار اولیه که من روح آرش رو قسم میخورم ...خواهش میکنم خواهرم باش و عین رامین و رامتین با من حرف بزن ... راحیل نگاهش کرد و لبخند زد و گفت : چشم داداشی ... آرشام خوشحال خندید و رامین گفت : خب حالا میرسیم به مسئله اصلی که من رو مامور کردند ... همه نگاهش کردیم و رامین یه چشمک به من زد و گفت : عسلم روی برفها نشستی سرما میخوری آ ! پرهام گفت : الان تو مامور بودی این رو بگی ... همه خندیدند و رامین با خنده گفت : آره ... پرهام گفت : این رو منم که میتونستم بگم .. بیا بغل دایی ببینم .. و من رو چنان کشید که بی اختیار از جا کنده شدم و افتادم بغل دایی ، دایی من رو روی پاهاش نشوند و گفت : اون شوهرت ما رو کشت ، بشین اینجا ... رامین گفت : من خودم هم میتونم اینکار رو بکنم آ ! - بله از اونجایی که توی فرهنگ شما یه آبرو و حیایی وجود نداره من مطمئنم که بلدی اینکار رو بکنی .. رامین من ناسلامتی داییتونم و بزرگتر از شماها ، یکم جلوی من خجالت بکش ، ... هی هیچی نمیگم ... با لحن بامزه ای حرف رو تموم کرد که همه خندیدند و رامین هم با خنده گفت : خب حالا که تو از همه بزرگتری باید اول از همه ازدواج کنی ... همه ساکت شدند و پرهام گفت : خب ، رامین در خواب بیند یاسمین ، گهی چشمک زند ، گهی بوسک ... همه زدند زیر خنده ، یکم که به خنده گذشت ، رامین گفت : نه جدی میگم ، پرهام سی و سه سالته آ ! - مرسی از اطلاع رسانیت ، خودم از سن خودم خبر نداشتم ..هعییییییییییییی روزگار هعی ، ببین با من چه کردی که سن خودمم یادم نیست ... دوباره خندیدیم و رامین گفت : پرهام جدی دارم میگم .. - باور کن منم جدیم ... - یعنی قصد ازدواج نداری ؟ - نه .. - چرا ؟ - خب هنوز دهنم بوی شیر میده ... - اون بوی شیر دهنت الان بوی ماست گرفته ... - تو از کجا فهمیدی ؟ کی دهنم رو بو کردی که من نفهمیدم ... - گمشو پرهام حالم رو به هم زدی ... - خیلی هم دلت بخواد ، دهن به این قشنگی ... اشک همه در اومده بود ، رامین گفت : پرهام مامان ماهرخ نگرانته ... - چرا ؟ نکنه درد بی درمون دارم و خودم خبر ندارم ... بگو من طاقت شنیدنش رو ندارم اما باید بشنوم دیگه ... خودش هم با بقیه خندید و آرشام گفت : مرض ، تو دو دقیقه جدی باش تا حرفش با تو تموم بشه برسه به من دیگه ... من که دیگه دلم درد گرفته بود ، پرهام گفت : خب چی بگم رامین ... بگم فردا عقد و عروسیمه و شما هم دعوتید راضی میشید ؟ - پرهام تنهایی آینده خوبی نیست ! - کی میگه ؟ - همه ، خواهرهات ، برادرهات ... - هه .. خواهر و برادرهام .. اونها اگه این رو میگفتند که هشت سال پیش باعث جدایی من و فرشته ام نمیشدند ... - من تا جایی که شنیدم اون دختر، بچه داشته ... - داشت که داشت ، به بقیه چه ربطی داشت مهم من بودم که جونم رو برای فرشته و بچه اش میدادم ... رامین ، اگه یاسی بچه داشت و مطلقه بود تو ازش میگذشتی ؟ اگه مثل حالا عاشقش بودی ازش میگذشتی ؟ رامین نگاهم کرد و با تحکم گفت : نه ، به هیچ وجه ... با اینکه میدونستم خیلی دوستم داره اما با این حرفش یه لبخند قشنگ روی لبم نشست که اون هم لبخند زد و بعد رو به پرهام گفت : یعنی هنوز هم به فرشته فکر میکنی ؟ پرهام آهی کشید و گفت : نه ، تو مرام من نیست که به زن شوهر دار فکر کنم ... سه سال تمام سوختم اما فراموشش کردم ... - پس دردت چیه ؟ - آقا من دردی ندارم ، برای چی اسم روی من میذاری تو ... خندیدیم و پرهام با لبخند گفت : به ماهرخ بگو پرهام به من گفت ، در گوش من گفت ، تو خواب به من گفت ، ... اوم ..اوم .. رامین من چی بهت گفتم ؟!!!!!!!!! دوباره خندیدیم و آرشام گفت : عین خودم آدم نیستی !!!! پرهام ابرو بالا داد و گفت : کافر همه رو به کیش خود پندارد ... من که عملا روی دایی ول بودم که گفت : یاسمین به خدا آدمم آ ، من رو با مبل و تختت اشتباه گرفتی ؟!! - نه دایی ، شما از مبلم راحت تری ... - دایی فدات بشه ، دختر قشنگم ... من رو با محبت بوسید ، با اینکه شوخ بود اما خیلی خیلی با محبت بود ، توی اون یه سالی که رامین ازم دور بود هر روز به من سر میزد ، بغلم میکرد ، نازم میکرد و سعی میکرد آرومم کنه ... - پرهام من جواب میخوام ... - یاسی بیچاره شدی ، شوهرت چه قدر گیره ... رامین من جوابم منفیه ، من میخوام زن بگیرم نه شوهر کنم که تو اومدی خواستگاری ... همه خندیدند و رامین کلافه نگاهش کرد که پرهام با خنده گفت : به فکرش هستم اما اگه بخواهید اول من ازدواج کنم و بعد شما موهاتون مثل دندونهاتون سفید میشه ... همه اخم کردند و پرهام گفت : خو چیکار کنم ، عاشق نشدم .. اصلا من نذر کردم اول کل جوونهای فامیل ازدواج کنند و بعد من ازدواج کنم .. جوونهای فامیلم که قربونشون برم تمومی ندارند ، روزی ده بار به خودم میگم تا تو باشی و از این نذرها نکنی ... یکم دیگه به خنده گذشت که آرشام گفت : حالا واقعا به فکرش هستی ؟ پرهام لبخندی زد و گفت : اگه خدا قبول کنه بله .. والا من که دست روی هر کی میذارم میپره ، دیروز یه دخترها اومده میگه آقا یه خونه به نامت میزنم بیا دست روی من بذار تا من هم بپرم .. گفتم مگه مسابقه کلاغ پره خانم ؟ همه خندیدند و آرشام با مشت زد به بازوی پرهام و گفت : گمشو ، باز من یه آدمیتی دارم ، تو کلا آدم نیستی ... رامین گفت : خب این از پرهام ... گفتم : رامین به نتیجه رسیدی ؟ - چرا جونم به نتیجه عالی رسیدم .. اون هم اینه که پرهام بی بخار تر از اینهاست که بخواد زن بگیره ... خندیدیم و پرهام با اخم گفت : کاری نکیند که ده زن عقد کنم آ ! رامیتن گفت : لازم نیست ، تو همون یکی رو عقد کن ، ده تا پیشکش ... - نه من تکی کار نمیکنم ، جینی کار میکنم ... - یه جین که دوازده تاست ... - آرشام مگه شلواره ، ناسلامتی داریم در مورد بانوان محترم حرف مینزیم آ ، ببین هر پنج تاشون دارند مثل میرغضب نگاهت میکننند .. خانمها غلط کرد ، بچه ست ، شما به خاطر من از سر تقصیرش بگذرید ... رامین اینا خندیدند و دخترها هم با اخم به دایی نگاه میکردند که من یه نیشگون از بازوش گرفتم و آخ گفت و همه خندیدیم که پرهام گفت : غلط کردم ، من زن نمیگیرم ... من بخار نمیکنم ، آخه مگه دیگ بخارم ، شایدم اسب بخار .. مطمئن باشید آدم بخار نیستم ... دوباره خندیدیم و آرشام گفت : خب رامین حالا با من حرف بزن .. - خب تو هم ازدواج کن دیگه ، دیشب داشتم با عمو صحبت میکردم میگفت تو رو نصیحت کنم .. - من قصد ازدواج ندارم .. - تو دوساعته بال بال میزنی که به تو برسند و بگی ازدواج نمیکنم ؟ - آره آرام جان ، مشکلی داره ... - آرشام میزنم داغون میشیا ، تو که توی این سه هفته که من رو دیدی گوشم رو کر کردی از بس در مورد دختر مورد علاقه ات حرف زدی اونوقت میگی ازدواج نمیکنی ... - خب دختر خوب ، حرف برای گفتن نداشتیم گفتم الکی یه چیزی بگم ... آرام با چشمان گرد نگاهش کرد که آرشام هم خندید و آرام گفت : خیلی بیخودی آرشام ، اصلا من دیگه توی خونه تو نمیمونم ... - عیبی نداره برو خونه عموت ، پسر عموت منتظرته ... آرام یه لحظه واقعا عصبانی شد و گفت : پسر عموم غلط کرده .. آرشام با خنده گفت : خب پس بشین سر جات .. - ولم کن آرشام ، اعصابم رو به هم ریختی ... برخاست که آرشام دستش رو گرفت و آرام گفت : ولم کن آرشام ... - تو چته آرام ، من شوخی کردم ... - تو میدونی من از اون پسره متنفرم اونوقت در موردش با من شوخی میکنی ؟!! - من از کجا بدونم که ازش متنفری ؟ - یعنی تا حالا نفهمیدی ؟ - والا من از وقتی شنیدم گفتند عقد آرام و بهزاد رو توی آسمونها بستند ... - تمام دفتر خونه های آسمان و زمین هم جمع بشند نمیتونند این عقد لعنتی رو بین و من اون پسره ببندند ، تو هم خواهشا مثل بقیه روی نروم نباش و اسم اون پسره رو با من یه جا نیار وگرنه میذارم میرم یه کشوری که دیگه هیچکس نگه عقد من و بهزاد باهم بسته شده ... - یعنی مخالفی ؟ - نه پس یه دل نه صد دل عاشقشم ... - پس چرا تا حالا هیچی نگفتی ؟ - از کجا میدونی نگفتم ، اصلا با قهر از بابا اینا جدا شدم ، هم به بابا اینا گفتم و هم به عمو اینا اما انگار گوش ندارند که بشنوند من چی میگم و چی میخوام ... - چرا تا حالا چیزی نگفتی ؟ - فکر کردم میدونی ... - خب بشین ببینم ... آرام نشست و آرشام گفت : خب چرا از بهزاد بدت میاد ... - خب از اخلاقش خوشم نمیاد ... پسر عمومه درست اما خوشم نمیاد زوره ؟ - نه خانمی ، مگه من مردم که تو این طوری به هم میریزی ؟ - ببخشید ، اعصابم رو این بهزاد خرد کرده بود ؟ - مگه چیکار کرده ؟ - هیچی ، مدام میخواد با هم بریم بیرون و من هم زیر بار نمیرم ، بهش گفتم که حاضرم بمیرم و با اون نباشم ، اون هم گفت حاضرم بمیرم و تو رو از دست ندم ... - خب دوستت داره ... - یلدا جون دوست داشتن کجا بود آخه ، دو روز پیش اتفاقی گوشیش دستم افتاد ، شماره مخاطبینش رو نگاه کردم و همه اش اسم دختر بود ، دریغ از یه اسم مذکر .. - خب شاید همکارش بوده ؟ با به پرهام نگاه کرد و گفت : شما همکارهاتون رو به اسم کوچیک صدا میزنید ؟ پرهام یه لحظه مات نگاهش کرد و گفت : نه به هیچ وجه ، میخواهی گوشیم رو نشونت بدم ... همه خندیدند و آرام با خنده محوی گفت : وا من به شما چیکار دارم ؟ - آخه همچین نگاهم کردید ترسیدم ، گفتم مطمئن بشید که من به اسم کوچیک صدا نمیزنم ... دوباره همه خندیدند و آرام هم خندید و رامین گفت : خب میرسیم به نیما .. آرشام گفت : آقا من هنوز موندم ... - تو که گفتی من قصد ازدواج ندارم ... - خب تو التماس کن تا راضی بشم دیگه .. - نه بابا !!!!!!! - مرض ، تو دوساعت داشتی به پرهام التماس میکردی ،میمری دوبار ازم بیشتر بپرسی ... - فکم درد گرفت آخه ... - اون فکت رو میشکنم .. بی معرفت ... خندیدند و رامین با خنده گفت : فدات داداشی ، خودم برات میرم خواستگاری ... و رو به یلدا کرد و گفت : خب یلدا جان این برادرم رو اذیت نکن ... یلدا با چشمان گرد گفت : چه ربطی به من داره ؟ رامین با شیطنت گفت : یعنی نفهمیدی ؟ یلدا با خجالت سرش رو پایین انداخت و رامین گفت : خب یلدا در موردش فکر کن و به من و نیما هم نظرت رو بگو ... رو به نیما کرد و یه لبخند برادرانه به روی هم پاشیدند ، نیما و رامین خیلی برای هم احترام قایل بودند و رامین گفت : خب نیما هم عاقله و خودش تصمیم میگیره برای زندگیش ... حتم داشتم به خاطر اینکه میدونه طرف مقابل نیما ، راحیله هیچی نگفت و عوضش من گفتم : راحیل داداشم رو اذیت نکن ! راحیل براق نگاهم کرد و گفت : چه ربطی به من داره ؟ - گفتم که نیما سه ساله عاشقته جلاد . - جلاد نسلته ! همه خندیدند و من گفتم : تو هم جز نسلمی .. داداشم رو اذیت نکن ، جوابش رو بده ، زود و تند و سریع ... رامین گفت : شیطون بلا ، من به خواهرت فرصت فکر کردن دادم ، تو هم به خواهرم فرجه بده دیگه ... خندیدم و گفتم : چون عشقم میگه چشم ... یلدا چهره در هم کشید و گفت : بابا تور خدا جمع کنید خودتون رو ، این عشقم و جونم چیه که راه انداختید ؟!!!!!!!!!!! همه خندیدند و آرشام با یه حالت بامزه ای از یلدا پرسید : شما بدتون میاد ؟ یلدا مات بهش خیره شد ، کوپ کرده بود ، بعد هم به سمت دیگه نگاه کرد و بقیه همچنان میخندیدند که رامین گفت : خب حالا نوبتی هم که باشه نوبت رامتینه ... رامیتین دستهاش رو بالا برد و گفت : خداروشکر بالاخره به من رسید ... ترسیدم وقت بگذره نوبت به من نرسه .. همه غش کردند از خنده و رامین گفت : خب ؟ رامیتن گفت : خب به جمالت رامین جان ... - حاشیه نچین .. - بی حاشیه زشت نیست ؟ - نه ، خوبه .. بگو .. - خب عرضم به حضورتون اینجانب رامتین آشتیانی و واله و شیدای خانم نیوشا خانم میباشم ، و مقابل همه بی هیچ ترس و خجالتی اعلام میکنم که اگه نیوشا نباشه من دق میکنم به جان رامین .. همه دلشون رو گرفته بودند میخندیدند ، به جز نیما که یه لبخند سنگین روی لبش بود و نگاهش روی نیوشا بود که با خجالت سرش رو پایین انداخته بود ، چه داداش پر جذبه ای داشتم من .. فداش بشم ، خواهرت بخوره تو رو ... دختر خوب اون زن داره ، تو این وسط چیکاره ای ، برو شوهر خودت رو بخور ... شوهرم رو بخورم که تموم میشه .. خب بیشعور برادرت هم تموم میشه .. اصلا چرا آدم خوار شدم من ، همین غذام رو بخور آدم خواری پیشکش ... پرهام گفت : رامتین تو نمیترسی ؟ - نه چرا باید بترسم ؟ - خب از من و نیما ؟ - چرا باید بترسم ...آدم های مهربونی هستید که .. - هندونه هات خیلی سنگینند آ .. - خب بده من تا خودم برات نگهشون دارم ، رسیدیم خونه میدمشون به خودت .. همه خندیدند و رامتین مثل همیشه مودب شد و گفت : آقا پرهام ، نیما جان ، قصد بی احترامی ندارم ، میدونم نیوشا خانم بزرگتر دارند و تا الان به ایشون هیچی نگفتم ، جز صحبتهای معمولی که بین هر یک از اعضای خانواده پیش میاد ، چیزی نگفتم چون میدونم باید در حضور بزرگترها این حرفها زده بشه ، در شان ایشون نبود که من بخوام با حرکات و حرفهای جلف علاقه ام را بهشون ثابت کنم ، یعنی بلدم نیستم ، اگه الان در حضور شما این حرفها رو زدم چون فرصتش پیش اومده بود و دو تا از بزرگترهای نیوشا خانم هم اینجا بودند ، این باعث افتخارمه که به دختری مثل ایشون علاقه مند شدم و امیدوارم ایشون هم نظر مساعدی در موردم داشته باشند ... همه ساکت بودند که آرام گفت : اگه نظرش مساعد نبود چی ؟ از اینکه مقابل ما جواب منفی بشنوی ناراحت نمیشی ؟ رامیتن لبخندی زد و گفت : من به هر حال درخواستم رو میگفتم و ایشون هم جوابم رو میدادند ، خواه یا ناخواه هم همه متوجه موضوع میشدند ، مخصوصا این جمع که از همه چیز هم تقریبا همه خبر داریم ... برای من مهم اینه که ایشون بدونند من با اطمینان به علاقه ام این حرف رو زدم ... هر اتفاقی هم بیافته براشون آرزوی بهترینها رو دارم ، هر چند خودم جز این بهترینها شاید نباشم اما حرف دلم سرکش تر این حرفها بود که بتونم سرکوبش کنم .. همه لبخند زدند و آرام گفت : واقعا تکید آقا رامتین ... با اینکه سنتون از بقیه کمتره اما پر دل و جراترید ، خیلی خوب به عشقتون با زبون خودتون اعتراف کردید ... نه مثل آرشام و آقا نیما که زیر لفظی میخواند تا از دختر مورد علاقه شون خواستگاری کنند ، رامین خان و یاسمین جون شدند زبونشون ... آفرین به شما .. براشون کلاس بذارید ، گناه دارند ، با این اوصاف میترشند ... همه خندیدند و رامین گفت : خب برادر منه آ ! من گفتم : این رو راست میگه .. پرهام گفت : من فکرکردم دروغ میگه .. خوبه که روشنم کردی یاسی ... اشک همه در اومد و با هم به سمت رستورانی رفتیم .. رامین بالاخره همه سر و سامان گرفتند ، نیما و راحیل ، یلدا وآرشام ، رامتین و نیوشا ، من و یاسی ، چهار زوج خوشبخت بودیم ... من خوشبخت ترین بودم چون یاسمین رو داشتم ، اون سه زوج هم باهم نامزد کردند و از بین جمع ما پرهام و آرام موندند ، هر دو با هم همکارند و قراه تعطیلات عید رو بریم شمال ، حال یاسمین بهتر شده و یکمی چاق شده اما هنوز باید استراحت کنه ، خیلی ضعیفه و من باید کمکش کنم تا خوب بشه چون به خاطر من به این حال و روز افتاده ، خانواده اون دزد محترم و مرحوم رو به هر بدبختی و سختی که بود پیدا کردیم و سنگ قبر من رو برداشتند و مشخصات اصلی اون پسرجوون رو زدند ... سفر دسته جمعیمون به شمال خیلی خوب و خوش بود چرا که همه درو هم جمع بودیم .. همه با جفتهاشون به گردش میرفتند من هم مدام کنار یاسمین بودم، کنار هم قدم میزدیم که پرهام رو کنار دریا دیدیم ، ساعت سه صبح بود و بی خوابی به سرمون زده بود ، گفتم : پرهام چرا بی خوابی زده به سرش ؟ یاسمین گفت : نمیدونم .. فکر میکردم فقط ما دوتا زده به سرمون ... - نترس تنها نیستیم ... حلال زاده به داییش میره ... - اونوقت تو به کی رفتی ؟ - به هیچ کس .. - پس چرا زده به سرت ؟ - خب من نزده به سرم ، فقط خواستم توتنها نباشی و... - پس برو چون داییم هست و تو دیگه لازم نیستی ... خندیدم و یاسیمن هم خندید و به پرهام رسیدیم ، توی حال خودش نبود چون اصلا متوجه ما نشد که حدود پنج دقیقه بی حرفی کنارش ایستادیم و نگاهش کردم ، عطسه ام باعث شد به خودش بیاد و برگشت و نگاهمون کرد ، ما به روش لبخند زدیم و او هم لبخند زد و گفت : بی خوابی زده پس کله تون ... یاسمین گفت : بله .. به سر دایی جونمم زده ...؟ - به تمام وجودم زده نه فقط به سرم .. خندیدیم و کنارش نشستیم و پرهام دوباره به دریا خیره شد ، نمیدونم چرا حس کردم یه طوری شده که پرسیدم : پرهام چیزی شده ؟ - نه ، چطور ؟ - آخه بدجور توی حسی ! - چه حسی ؟ - نمیدونم .. مثلا عاشقی !!!!!!! - حالا چرا مثلا عاشقی ، نمیشه بگی دقیقا عاشقی ؟ من و یاسی به هم نگاه کردیم و یاسی ابرو بالا داد و گفت : مگه عاشقی ؟ -آره ... یاسی گفت : دروغ میگی !!!!!!!!!!! پرهام نگاهش کرد و گفت : چرا دروغ یاسی ؟.. به من نمیاد عاشق باشم؟ ... یاسی با بی تفاوتی گفت : نه اصلا ... تو رو چه به عاشقی .. سنی ازت گذشته ، خودت رو جمع کن ... پرهام اخم کرد و من یاسی خندیدیم و یاسی براش بوس فرستاد و گفت : قربون دایی خوشگلم بشم من ، بگو ببینم این خانم خوشگل کیه که دل داییم رو برده ... پرهام لبخندی تلخ زد و گفت : این هم برای من نیست یاسی ... - چرا ؟ - چون یکی دیگه داره صاحبش میشه ... - دایی درست حرف بزن ببینم چی میگی ؟ کیه ؟ آهی کشید و رو به دریا گفت : آرام ... هر دو از شنیدین اسم آرام جا خوردیم و به هم نگاه کردیم ، بعد از سکوتی گفتم : خب ، آرام که آزاده ... - پس پسرعموش چی ؟ - اون که میگه نه .. - اما پسره ول کنش نیست ، توی این چند ماهه مدام با آرام در تماسه .. بار آخر گفت باشه من در موردت خوب فکر میکنم فقط راحتم بذار ... ازش پرسیدم ممکنه نظرش مثبت باشه .. آرام گفت : نمیدونم شاید ... - خب گفته شاید .. شاید هم نه ... - اما یاسی .. - اما چی دایی ؟ مشکلی داری ؟ - نه ... فقط میترسم دوباره نه بشنوم .. یاسی همون شب اول که آرام رو دیدم تمام حرکاتش من رو جذب کرد ، درست همونیه که میخوام ، توی این چند ماه فهمدیم واقعا دوستش دارم ، حتی بیشتر از فرشته ، اگه ازش جدا بشم دیگه دووم نمیارم ... میترسم بگم و بگه نه ... - و شاید هم بگه بله ... دایی چه قدر ترسویی ...؟ - ترسو نیستم دختر خوب ، نمیخوام خاطرات تلخ گذشته ام برگرده ... - الهی من بمیرم برات ، خودم درستش میکنم .. دایی خوشگلم ، کی میتونه به تو بگه نه .. الان میرم برات خواستگاری .. این رو که گفت من و پرهام زدیم زیر خنده و پرهام گفت : قربونت برم ، فقط به جای گل و شیرینی کله پاچ بخر ببر تا برای صبحونه بخوره تقویت بشه ... - وا دایی مسخره میکنی ؟ - نکنم یاسی .. ساعت چهار صبح میخوای بری خواستگاری .. این طوری اگه یه درصد هم شانس داشته باشم از دستش میدم که ... یاسی مایوسانه شونه بالا انداخت و گفت : اصلا به من چه .. خودت برو خواستگاری ... من خندیدم و پرهام هم با خنده گفت : خب حالا قهر نکن ، پاشو برو بهش بگو ، فقط اگه نه بشنوم تو رو میزنم داغون میکنم آ ! - وا دایی چه ربطی به من داره .. ولش کن ، همون فردا صبح میرم پیشش ... - بزرگتر از تو نیست ... - دایی من بیجا میکنم حتی بیام توی عروسیت .. - تو خیلی غلط میکنی که نیایی ... یاسمین اخم کرد و دلم ضعف رفت ، اما نامرد پرهام بوسش کرد و بغلش کرد و گفت : عزیزم ، دیدم تو با آرام بیشتر در ارتباطی بهت گفتم .. اما میدونی چیه میخوام خودم بهش بگم .. یادته رامتین رو به خاطر اینکه خودش از علاقه اش گفت تشویق کرد ... - اوهوم ... - خب بهتره خودم بهش بگم ... - اوهوم ... - یعنی جوابش مثبت میشه ؟ - اوهوم .. - اوهوم ؟!!!!!!!!!!! - اوهوم .......... هر سه نفر خندیدیم و نگاهم به پشت پرهام افتاد که آرام داشت آروم آروم قدم میزد ، لبخندی عمیق به لبم دوید و گفت : پرهام بدو که آرام هم اینجاست ؟ از جاش پرید و گفت : کو ؟ کجاست ؟ کی اومد ؟ شنید ؟ چرا تنها اومده ؟ خوبه ؟ من و یاسی غش کرده بودیم از خنده ... صدای خنده مون به هوا بود که آرام که به ما نزدیک شده بود متوجهمون شد و ایستاد و نگاهمون کرد ، یاسی براش بال بال زد و آرام هم دستش تکون دا د و آروم آروم اومد ، باد خنکی میوزید و آرام به ما رسید و سلام و شب به خیری گفت و پرهام خواست بلند شه که آرام گفت : لطفا زحمت نکشید ... یاسی گفت : آرام جون تو هم بی خواب شدی ؟ - آره .. خواب با من امشب بی نهایت غریبه شده ... - عوضی حتما دوست بهتری پیدا کرده که ما رو پس زده .. خندیدیم و من گفتم : بنشینید .. - مزاحمتون نمیشم ... - آرام ، با برادرت تعارف نکن بشین ببینم ... آرام لبخند زد و کناریاسی نشست و با لبخند گفت : فکر نمیکردم اینجا باشید .. پرهام گفت : شما چرا تنها این وقت شب اینجایید ؟ آرام با تعجب نگاهش کرد و من و یاسی هم آروم و ریز خندیدیم و آرام گفت : مگه مشکلی هست ؟ - خب خطرناکه ... - داشتم دیوونه میشدم توی خونه ... یاسی گفت : چرا عزیزم ؟ - فکر و خیال راحتم نذاشت ؟ - به کی فکر میکردی ؟ نکنه عاشق شدی ناقلا ؟ آرام لبخندی تلخ زد و گفت : عاشق .. عاشق ... نمیدونم شاید ... اگه بذارند فکر کنم و بفهمم عاشق شدم یا نه ، اما فعلا مخربهای اعصابم با بیل و کلنگ افتادند به جون فکرم و نمیذارند آروم باشه ... - این مخربهای کی هستند ؟ - پدر و عموم و بهزاد ... خدا ازش نگذره ، اعصاب برام نذاشته .. - خب یه بار بگو نه دیگه ... - آقا رامین یه بار که سهله ، چهار ساله دارم میگم نه .. نه .. محاله ، به هیچ وجه ... اما انگار این حرفها براشون معنی نداره .. من بیست و هشت سالمه ، میتونم دلشون رو بشکنم اما بدبختیم اینه که اهل بی احترامی نیستم ... حرمت بابا و عموم رو نمیتونم بشکنم ... - یعنی حاضری با پسر عموت ازدواج کنی ؟ - محاله ممکنه .. توی این چند ماه فهمیدم حاضرم بمیرم و با اون نباشم حتی برای دقیقه ای ... - پس یه جواب قطعی بهشون بگو .. - گفتم نه ، اما بابا میگه باید یکی رو معرفی کنم که باهاش ازدواج کنم و اون هم بهتر از بهزاد باشه .. - خب معرفی کن ... - یاسی تابلو فرش نیست که برم یکی بخرم و به بابا معرفی کنم ، آدمه ، از اون گذشته باید به یکی علاقه داشته باشم یا نه ، همین طوری که نمیشه .. - یعنی کسی رو دوست نداری ؟ پرهام این رو پرسید و آرام کوتاه نگاهش کرد و بعد به دریا چشم دویخت و گفت : اگر هم کسی باشه من حاضر نیستم برم همچین پیشنهادی بدم و غرورم رو بشکنم ... من گفتم : پس با پسر عموت ادواج میکنی ؟ - نه به هیچ وجه ... - پس با من ازدواج کن ... من یاسی ساکت شدیم و آرام تند برگشت و با پرهام چشم تو چشم شد ، آرام همچنان خیره خیره نگاهش میکرد که پرهام گفت : میخوام بدونی من هم دوستت دارم ، اگه تو بخواهی تا آخر دنیا باهاتم ، امیدوارم بتونی به من فکر کنی ... یا حداقل فعلا به عنوان کسی که میخواهی باهاش ازدواج کنی به پدرت معرفی کنی تا راحتت بذارند ، بعد هم اگه نخواستی باهم باشیم راحتت میذارم .. آرام با من و من گفت : یعنی ازدواج صوری ؟ - اگه بخواهید من حاضرم ... - روی چه حسابی ؟ - من دوستت دارم و نمیخوام ناراحت و کلافه ببینمت ... - اگه بعد جدا شدیم چی ؟ شما میشید به مرد مطلقه ... - مهم نیست .. - ممکنه آینده تون خراب بشه ... - بازهم مهم نیست ، من شما رو دوست دارم و اگه الان هم نه بشنوم آینده ام خراب میشه ... اون طوری حداقل یکم دلم خوش میشه هر چند صوری اما دلخوشیه .. - چرا دوستم دارید ؟ - خب چی بگم .. دلیل خاصی نداره .. همه حرکات و رفتارتون برام جالبه و دوست داشتنیه ... آرام آهی کشید و گفت : خب پس من با بابا اینا تماس میگرم و شما رو به عنوان همسر آینده ام معرفی میکنم و صوری با هم ازدواج میکنیم ... فقط صوری ... با تاکید جمله آخر رو گفت و پرهام گفت : قبوله .. اما چهره اش حسابی در هم رفته بود ، بی اختیار گفتم : دوتاتون هم دیوونه اید ... اون دو تا هم با هم نگاهم کردند و من با اخم گفتم : دارید عین بچه ها حرف میزنید ، دو تا دکتر و تحصیلکرده دلشون هوای خاله بازی کرده ... خجالت بکشید ... پرهام لبخندی تلخ زد و اما آرام خندید و ما با تعجب نگاهش کردیم که آرام با خنده گفت : وا چرا با تعجب نگاه میکنید ...؟ گفتم : تو چرا میخندی .. به تصمیم احمقانه ات فکر کردی .. میخواهی الکی ازدواج کنی و بعد مطلقه بشی و تمام فرصتهای بهترت رو از دست بدی ... آرام کمی خندید ، بعد آروم تر شد و لبخندی زد و به پرهام نگاه کرد و با یه لحن خاصی گفت : شاید هم طلاقی در کار نباشه ... چهره پرهام که دیدن داشت ، چهره من و یاسی هم همین طور ، متعجب به دهن آرام چشم دوخته بودیم که آرام لبخند دیگه ای زد و گفت : میدونی چیه دکتر ، من اهل بازی نیستم ، راحت تر از این بازیها میتونم بهزاد رو کنار بزنم ، فقط باید کمی تو روی بقیه وایسم که وقتی کارد به زیر گلوم برسه اینکار رو میکنم ، پس ازدواج صوری منتفیه ... اما در مورد دوست داشتن راست میگید ؟ پرهام بعد از سکوتی طولانی گفت : معلومه که راست میگم .. - پس گذشته چی ؟ - گفتم که من به زن شوهر دار فکر نمیکنم ، شرفم قبول نمیکنه ، من از وقتی دیدمت فقط به تو فکر کردم ... - اوه اوه ، پس حال من رو داشتی .. خب نامرد زودتر میگفتی دیگه ، شبانه روزم رو کمتر قاطی میکردم ... دیگه عملا دهن هر سه تامون چسبید به زمین و چشمهامون ده تا شد ... آرام با خنده به هر سه تامون نگاه کرد و رو به پرهام گفت : اعترافت قشنگ بود ، خواستم جبران کنم و قشنگتر اعتراف کردم ... سبکسر نیستم ، فقط عاشقم و واله و شیدا ، برای کسی که دوستم داره و دوستش دارم مثل کف دستم باید رک و رو راست باشم ، امیدوارم تو هم این طوری باشی ... پرهام با من و من گفت : من هم مثل کف دست صافم و هم مثل کف پام ... یاسی غش کرد روی من و من هم و آرام هم خندیدیم و بالاخره ماجرای اینها هم این طوری تموم شد ... همه نامزدها ازدواج کردند و در آخر من و یاسمین هم ازدواج کردیم ، یاسمین همون ، دختر و زیبا و دوست داشتنی شده بود و روز به روز بیشتر عاشقش میشدم ... یاسمین - رامین ، رامین .. جان من امین رو بیدار نکن ... رفتم توی اتاق دیدم بعله ، آقا ، امین رو بغل کرده و داره باهاش میخنده ، کفرم رو بالا آورد و با حرص نگاهش کردم که با خنده گفت : یاسی ببین چه قشنگ میخنده ... وای بابا قربونش ... گفتم : رامین اگه گریه کنه و شیر بخواد خودت باید بهش شیر بدی آ ! خندید و من با ناله گفتم : به خدا از حال رفتم دیگه ، مثل خودته ، گودزیلا مدام شیر میخواد! - الهی بمیریم ... تند نگاهش کردم که ساکت شد و گفتم : خدا بگم چیکارت کنه ، نذاشتی یه ماه از ازدواجمون بگذره که امین رو انداختی توی شکمم ... - یاسی ببین پسرت غمگین شده ، فکر میکنه دوستش نداری ؟ این رو که گفت بند دلم پاره شد ، رفتم طرفش ، مگه میشد من این رو دوست نداشته باشم ، از رامین گرفتمش ، تپل بود ، چهار ماهه بود ، محکم بوسیدمش و حسابی چلوندمش ، امین هم که میخندید و حال میکرد و خوردنی تر میشد و من هم میخوردشم ، گفتم : امینم ، مگه میشه دوستت نداشته باشم ... تو پسر عشقمی ، پسر همه زندگیمی ... فدای جفتتون بشم ... زندگیمید هر دو تاتون ... رامین ازم خواست تا برم استراحت کنم و خودش مواظب امین هست ، امین چهار ماهه بود و بی نهایت شیطون و نق نقو .. رفتم روی تختمون دراز کشیدم و به سقف خیره شده ، به جای استراحت فکر کردم ، به روزهایی که عاشق رامین بودم ، به روزهایی که انگلیس بود ازش دور بودم ، به برگشتنش ، به رفتنی ، به روزهای تلخ ، نزدیک به چهارسال از روی اون اتفاق میگذره ، اما هر وقت یادش می افتم بند دلم پاره میشه . غم به دلم میشینه .. اما حالا من رامین رو دارم ، امین رو دارم ... زندگی خوبم رو دارم ، خدارو شکر میکنم که همه اینها رو دارم ... خداروشکر که همه چیز خوبه ... یلدا و آرشام دیروز صاحب دوقلوهاشون شدند ، دخترو پسر بودند ... پرهام و آرام یه پسر نه ماهه دارند ، نیوشا و رامتین هم یه دختر پنج ماهه دارند .. اوه راحیل و نیما یادم رفت ، یه دختر خوشگل یه ساله دارند ... وقتی جمع میشیم دور هم مهد کودک هم تاسیس میکنیم ... خداروشکر میکنم به خاطر همه چیز ...به خاطر پیدا کردن نیمه های گمشده مون پایان |