اگه هیچ کس نیست، خدا که هست… - نسخهی قابل چاپ +- انجمن های تخصصی فلش خور (http://www.flashkhor.com/forum) +-- انجمن: علم، فرهنگ، هنر (http://www.flashkhor.com/forum/forumdisplay.php?fid=40) +--- انجمن: ادبیات (http://www.flashkhor.com/forum/forumdisplay.php?fid=39) +---- انجمن: داستان و رمان (http://www.flashkhor.com/forum/forumdisplay.php?fid=67) +---- موضوع: اگه هیچ کس نیست، خدا که هست… (/showthread.php?tid=239004) |
اگه هیچ کس نیست، خدا که هست… - عسل شیطون - 29-07-2015 خدا و کودک، نوستالژی عشق کودکی نگار که چیزی تغییر نکرده باشد. هنوز روزها خورشید از سمتِ همیشگیاش بیرون میآید و شبها از آن سمتِ همیشگی میرود و باز پیراهن آسمان، ستاره باران میشود. هنوز بلبلها میخوانند، گنجشکها در جستوجوی غذا، زمین را میجویند و در جستوجوی جفت خویش، دنبال هم میکنند. درختان سبز اند و آسمان آبیست. گهگاهی هم ابری، بارانی، بادی شاید. هنوز زمین گرد است و به دور خودش میچرخد و به دور خورشید. و باز دوباره باز میگردد همان جای قبلیاش، همان جایی که بود. هنوز هم سیب را که به آسمان بیاندازیم، هزار چرخ میخورد و باز به زمین باز میگردد. هنوز حرف گالیله درست است و قانون نیوتن پابرجاست. هنوز هم آدمها دو پا دارند و الاغها چهار پا. انسانها راه میروند، پرندهها پرواز میکنند و دوزیستان میخزند . هنوز ابریشم را از کرمها میگیرند، آن مرد در باران میآید، صد دانه یاقوت یکجا مینشینند. هنوز کبری تصمیم میگیرد، چوپان دروغ میگوید، گرگ گوسفندان را میدرد، روباه پنیر از کلاغ میدزدد، ریزعلی پیراهنش را آتش میزند و بابا نان میدهد. هنوز میخندم، گریه میکنم، نمیخندم. خوابم، بیدارم، و دوباره میخوابم. مینشینم، راه میروم، و باز مینشینم. درست مثلِ همیشه… اما نه، انگار چیزی در من، و شاید در تمامِ دنیا تغییرکرده باشد. چیزی که نه کسی متوجه آن میشود و نه میتوان به کسی گفت حتی. نمیفهمندش. درست مثلِ گفتنِ خاطرهی پرواز برای یک مرغ تخمگذار، یا آن پرندهی قفسی که به قفس عادت کرده باشد. یا مثلِ توضیحِ قانونِ پرواز برای یک کرم، پیش از آنکه پروانه شود. گفتن از عشق برای زاهدِ ظاهرساز؟! نباید، نمیشود، نمیفهمند. اما انگار چیزی تغییر کرده باشد. آری، چیزی باید رخ داده باشد، چیزی شبیه یک فاجعه… انگار که زمین و زمان زیر و رو شده باشد! به خودم که خوب فکر میکنم… هر چه که بود، از ابتدا این نبود. از ابتدا اینطور نبود. این یکی را دیگر مطمئنم. قرار هم نبود اینطور باشد، اما یا بعدا قرار شد، یا قرار بود و ما نمیدانستیم. یادم میآید روزهایی را که همه چیز معمولی بود. معمولیِ برای آن روزها و رویایِ اکنون. آن روزهای رویایی که معمولی گذشتند، روزهایی که رویایِ غیر معمولیِ حالایمان شد، چیزی شد شبیهِ یک خاطره، یک خوابِ خوش. روزهایی که همه چیز درست بود، همه چیز زیبا بود… ما کودک بودیم. خوب یادم میآید، روز اول مدرسه بود. کلاس اول میرفتم. چقدر «حمد و قل هو الله» خواندم زیر لب. گفته بودند هفت بار، اما من بیشتر خواندم. فکر کردم اگر چندتایی از آن قبول نشد یا اشتباه شد، کمتر از هفت تا نشود! همیشه بیشتر میخواندم، کار از محکم کاری که عیب نمیکرد. هر چه بود، من واقعا به آنچه زیر لب میخواندم، معتقد بودم. اولین روز مدرسه بود. قاصدکی را که دمِ در مدرسه گرفتار شده بود، با دقت برداشتم و حواسم بود که آسیبی نبیند. و به آرامی فوت کردم. به خیالم نجاتش دادم و در دلم گفتم برایم دعا کن قاصدک… دعا کرد یا نه؟ نمیدانم. آنوقت ها باور داشتم که آن قاصدک برایم دعا کرد… یادم نمیآید، حتی شاید صدای دعایش را هم شنیده باشم. کودک که بودم، کوچک بودم، خوشحالیام اما بزرگ بود. آن وقتها گاهی هم میترسیدم. مثلا دلم هری پایین میریخت، وقتی معلم کلاس اول میگفت: بنویسید «زنبق». خدای من، این دیگر چه گلیست! املایش چقدر سخت است! این همه گل، آخر چرا زنبق؟! مثلا سوسن و یاسمن چرا نه؟ یا نیلوفر، لاله، یا بنفشه. یا اصلا زنبق چه جور گلی بود؟ گلهایش چه رنگی میتوانست باشد؟ آیا خودش هم مثل اسمش عجیب و غریب بود؟! یا مثلا من هم میتوانستم در خانهمان یک زنبق داشته باشم؟! و یا مثلا متوجه نبودم، املای «گنجشک» درستتر است یا «گنجشگ». زنگ املا بود، معلم میگفت و من به گنجشکهای لب پنجره خیره میشدم. تا شاید یادم بیاید گنجشک بودند یا گنجشگ! کاش معلم بیشتر از سه بار تکرار میکرد، تا من میتوانستم بیشتر ببینم… شاید گنجشکهای لب پنجره هم اسمشان را میگفتند! یقین داشتم که برای همین پشت پنجره آمده بودند… چقدر ذوق میکردم از شمردن تعداد بیستهای دفتر املا، چه با افتخار ورق میزدم. روزهای امتحان، گل بسمالله زیر زبانم میگذاشتم تا نمره امتحانم بیست شود، همکلاسیهایم که میگفتند جواب میدهد. در کوچه با دوستانم فوتبال بازی میکردیم و همیشهی خدا، آرنج یا زانویم زخمی بود. توپ پلاستیکیِ دو لایه درست میکردیم و همهمان در حسرت توپ چهل تیکه بودیم. از همانها که پسر همسایهی کوچهی آن طرفی داشت! ما بهشان می گفتیم: توپ قانونی! و پیش خودمان به این فکر میکردیم، که راستی، چرا پسرهای کوچهی ما، مثل خود ما، توپ قانونی نداشتند تا ما هم با آن بازی کنیم؟ همیشه توپهای گران، دوچرخههای کمک فنردار و دندهدار، دفترهای فانتزی و باباهای پولدار، مالِ کوچه بغلی بود! و ما هم چقدر باید التماس میکردیم، و منتظر می ماندیم که تابستان برسد و کارنامهمان بیست شود، تا برایمان توپ بخرند و ما با آن پز بدهیم و بعدش، به این فکر میکردیم که چه خوب، بالاخره کوچهی ما هم توپِ قانونی دارد… بچه بودیم. کم سواد بودیم. انگار حالیمان نبود، در نظرشان احمق بودیم! اما چقدر خوشحال بودیم، خوشبخت بودیم. آدم بزرگها فکر میکردند حالیمان نیست، اما خودشان حالیشان نبود! ما کلی حالیمان بود، کلی بارمان میشد. مثلا حالیمان بود خندهی از ته دل یعنی چه، خوشحالی بیدلیل چه جوریست. حالیمان بود لذت ببریم از زندگیمان. چقدر با داشتنِ یک توپ، خوشحال میشدیم، انگار دنیا را در آن حجمِ گرد به ما داده باشند. حالیمان بود قاصدکی را نرنجانیم، که قاصدکها را باید نجات داد. که قاصدکها راستی راستی دعا میکنند. قاصدکها را میفهمیدیم. آنقدر به چیزی که زیر لب میخواندیم معتقد بودیم، که خودِ آدم بزرگهایی که به ما میگفتند، نبودند! معجزه برایمان نزدیک بود، محال نبود. به معجزه ایمان داشتیم، در هر حادثه ای منتظرش بودیم، باورش داشتیم که معجزه رخ میدهد. و واقعا هم رخ میداد. خدا را باور داشتیم، خدا را نه در ارتفاعِ آسمان خراشها، نه در گنبد و گلدستهها، که در حیاط مدرسه میدیدیم، در زنگ تفریح، در کنار آبخوری، در کوچه، در زنگ املا، انشا، در نمرهها، در بیستها. خدا در لقمههایی بود که با دوستمان قسمت میکردیم. صبح با خدا قهر میکردیم و شب نشده، آشتی. خدایِ کودکیهایمان، مثلِ خودمان مهربان بود. حتی بیشتر از خودمان. گلها را میدیدیم، گلها را بو میکردیم، گلها را میفهمیدیم. چه زنبق بود، چه هر گل دیگری. گنجشگها را میدیدیم، گنجشگها را میفهمیدیم. حالا چه فرقی میکرد که گنجشک مینوشتندشان یا گنجشگ؟! چقدر نمرهها، بیستها، کارنامهها، زنگهای املا، انشا، معلمها، کودکی ما را کوچک میکردند… چه ظلم بزرگی… و به جای آنکه در زیر آسمان، لابهلای درختها بدویم و دست بکشیم بر پوست درختان و بر روی چمنهای مرطوب دراز بکشیم و گلها را ببوییم و قاصدکها را آزاد کنیم تا دعایمان کنند و با گنجشگها بازی کنیم و برایمان آواز بخوانند، بر روی اجساد درختهایی که به شکل نیمکت در آمده بودند، مینشستیم و با صدای معلم که سه بار با صدای بلند تکرار میکرد، مینوشتیم: گنجشک. مینوشتیم: زنبق، درخت، آسمان، کودک، خدا… رویای کودکیِ ما پاره میشد، و حنجرهی معلم! بچه که بودیم، بلد نبودیم بنویسیم: «عشق». اصلا، هنوز در کتابِ فارسی، به حرفِ «عین» نرسیده بودیم! عشق را اِشق می نوشتیم. غلط مینوشتیم و درست میفهمیدیم. وقتی بچه بودیم، راست راستکی عاشق بودیم، اصلا «آشق» بودیم… هر لحظهمان عشق بود، عشق مینوشیدیم، عشق نفس میکشیدیم، عشق مینوشتیم، میخواندیم. و نمیدانستیم… بلد نبودیم برای کسی بنویسیم که عاشقش هستیم، دروغ گفتن بلد نبودیم. و تا از دهان آدمها اسمِ عشق میآمد، گونه هایمان گل میانداخت و سرمان را میانداختیم پایین. با خودمان فکر میکردیم که این حرفها مالِ آدم بزرگهاست، زشت است برای ما. خجالت میکشیدیم. و واقعا هم که این حرفها مالِ آدم بزرگها بود. زشت بود برایِ ما! و عشقِ آدم بزرگها با عشقِ بچهها، تومانی صد زار توفیر داشت… اصلا یک چیزِ دیگری بود برای خودش و فقط اسمشان شبیه به هم بود. گفتم که، بچهها، بر خلاف اسمشان، خیلی هم حالیشان میشود… فاجعه از روزی آغاز شد، که ما بزرگ شدیم و درسِ فارسیمان، به حرفِ «عین» رسید! یاد گرفتیم بنویسیم «عشق». یاد گرفتیم عشق خوب است! با نوشتنش میتوان دلِ سادهای را غنج آورد، قند در دلش آب کرد. با گفتنش میتوان قاپِ کسی را دزدید! پی بردیم که عشق منفعت دارد، عاشقی سود دارد، لذت دارد: عشق خوب است! که عشق یعنی خنده، یعنی تنها نیستیم، نه درد و اشک دارد و نه دوری و جدایی و تنهایی. یاد گرفتیم چرا و چه وقت و برای چه کسی گل بخریم. گلِ سپید از برایِ مرده بر سرِ مزار بردیم و گلِ سرخ از برای ربودنِ دلِ تازه واردی. همهی کارایمان هدف دار بود، ما نقشه میکشیدیم، ما داشتیم آدم بزرگ میشدیم… زنبق فراموش شد، یاد گرفتیم که میشود با دستههای اسکناس سبز، دسته دسته گلهای سرخ و سپید خرید. بی آنکه مثل کودکیهایمان، خم شویم، لمس کنیم، ببوییم و علف هرزِ لب جوب، یک گل معمولی را با عشق، با دست بچینیم… یاد گرفتیم که خواهر بنویسیم و خاهر بخوانیم. خورشید بنویسیم و خُرشید بخوانیم. عشق بنویسیم و…. آخ، آخ از آدمی که عشق را عشق نمیخواند. که عشق را نمیفهمد، نمیداند، نمیبیند… از بازی با عروسکهای کودکیهایمان، تنها دماغ عروسکی یادمان ماند. فهمیدیم دماغ را میشود عمل کرد! میشود زیبا شد! کفش پاشنه بلند، قد را بلندتر نشان میدهد! آرایش چشم، چشم را بزرگتر جلوه میدهد! یاد گرفتیم که ظاهر خودمان و آدمها چقدر مهم است. یاد گرفتیم که ارشد از کارشناسی بهتر است و کارشناسی از کاردانی! چرا؟! که هر چه بالاتر، بهتر! جز آن، دیگر چیزی نداشتیم که به آن برسیم. یاد گرفتیم که ماشین شاسی بلند، با کلاستر است، چون گرانتر است. یاد گرفتیم که صفرهای حساب بانکی چقدر مهم است و صفر اصلا عددی بیارزش نیست! اصلا ارزشها در عددها خلاصه شدند، عددها ارزش شدند، ارزشها بی ارزش. و شروع کردیم به همدیگر را متر کردن: قد، وزن، سن، مدرک، پول، مدلِ گوشی، زیربنایِ ساختمان، نمره، معدل کل… دلم برای کودکی تنگ شده… برای آن معصومیتهای دوست داشتنی، برای روزهایی که زندگی میکردیم، میخندیدیم، میرقصیدیم، میفهمیدیم. چقدر آن گلهایی که از لبِ جوب و پیادهروها میچیدیم، قشنگ بودند… واقعی بودند، راستی راستی که گل بودند، عشق بودند… گلهایی که میچیدم، همیشه تقدیم به مادرم میشد. چقدر ذوق میکردم از گل دادن به مادرم، همین که خوشحال میشد، انگار دنیا را به من داده باشند… چرا بزرگ که شدم، یادم رفت… چقدر کودکی خوب بود… چقدر بغل شدن خوب بود… بوسیدن، چقدر این بوسیدن خوب بود… چقدر خوابیدن با صدای لالایی مادرم خوب بود. چقدر بیست گرفتن خوب بود، چقدر مدرسه خوب بود، دلم برای حتی غصههایش هم تنگ شده، برای همان زنگهای خشک انشا. اصلا زنگ انشا میارزید، به زنگهای تفریحاش… دلم برای توپ پلاستیکی دولایه تنگ شده… که میگذاشتم اولی کمباد شود، بعد پاره و جلد آن یکی میکردم… دلم نمیآمد توپ نو را پاره کنم که. دلم برای حسرتِ یک توپ قانونی تنگ شده… دلم برای بستههای چیپسِ مغازهی آقای کتابعلی تنگ شده. همه چیزش در خاطرم مانده، آرد نخودچیهای روبروی دبستانم، که با ذوق وقت برگشتن ازمدرسه میخریدم. داخلِ بستههای نایلونی بودند و باید با نی هوورت میکشیدی بالا، چقدر خوشمزه بودند… دلم برای آن روزی که اولین بار از مغازهی کتابعلی نوشابه خریدم و همانجا داخل مغازه خوردم، برای روزی که فکر کردم مرد شدم، برای آن نوشابهی مشکی شیشهای تنگ است… خوب یادم هست که حتی خوردنش به تنهایی برایم سخت بود و به چه جان کندنی تمامش کردم و مرد شدم. یادم هست یکبار که یک جفت جوجه رنگی خریدم و گربه خورد، مگر آرام میشدم از بس که گریه میکردم. انگار یکی از اعضای خانوادهام بوده… قشنگ خاطرم هست، به یادِ غذا خوردن و نوک زدنش و بازیهایمان که میافتادم، وقتی تصور میکردم پاهای کوچکش را بر روی دستم گرفته بودم، گریه امانم نمیداد. مگر راضی میشدم، که برایم یک جوجه دیگر بخرند! بچه بودم، نفهم که نبودم! هیچ جوجه ای برایم آن جوجه نمیشد، من با او خاطره داشتم، نه با جوجههای دیگر… خاطره که خریدنی نبود. و آرام میگرفتم مگر؟! انگار دیروز بود، های های گریه بود که میکردم با بغض: «من جوجه میخوام، من جوجم رو میخوام، جوجهی خودمو میخوام… جوجم… جوجم رو گربه خورده… جوجم رو چرا نبردم پیش خودم بخوابه، مامان؟… چرا شب خوابیدم، تنهاش گذاشتم، پیش خودم بود اگه، صداش رو میشنیدم، نجاتش میدادم… دلم براش تنگ شده مامان… من جوجم رو میخوام مامان… جوجم کجاس، مامانی جوجم الآن کجاس…» و همینطور در بغلِ مادرم گریه میکردم. گفتم که، بچه که بودم، خیلی بارم بود، خیلی حالیام میشد… حالا اگر میخواهید اسمش را بگذارید حماقتِ کودکانه، من واقعا دوست دارم آنطور احمق باشم. که اگر نبودم که دوباره برایِ خاطرهاش گریهام نمیگرفت. بعد از آن، هیچوقت دوباره جوجه نخریدم، میترسیدم بمیرند، میترسیدم دوباره دلم بسوزد. دلتنگم شدید، احساس میکنم جایِ من اینجا نیست… دنیایِ من جایی آنسویِ زمانهاست، دنیای من در پشتِ خاطرهها جا مانده… جایِ من اینجا نیست، جایِ من در آن خندههای کودکانه خالیست… نه، من هیچ چیز نمیخواهم… فقط دوچرخه کودکیهایم را پس بدهید… آن چکمههای سیاهرنگِ ارزانم را… که کِیف میکردم با آن داخلِ چالههای آب بروم و ذوق کنم که: دیدی، دیدی! داخلِ آبم، اما پایم خیس نشد! من توپم را میخواهم… همان پلاستیکی دو لایه را… که توپ اولی را هم حتما اول حسابی بازی کنم تا پنچر شود، بعد جلدِ آن یکی کنم… من جوجهی رنگیام را میخواهم… قول میدهم دیگر تنهایش نگذارم… من فقط یک بسته، یک بسته از آن آرد نخودچیهای داخل نایلون را میخواهم، فقط یک شیشه از آن نوشابه، یک تکه از آن چیپس خانگی که کتابعلی میفروخت… اما افسوس. همه چیز، چه زود تمام شد. کتابعلی هم مُرد… آه، چقدر گذشته و حسرتِ از دست دادن آزارت میدهد! بیا دست برداریم… دست برداریم از حسرت، از رویا بافی، از شعر و ترانه، از نوستالژی و خاطره. بیا تا سروده شویم، بیا ترانهی کودکی را همآواز شویم، بیا با هم، رویا بسازیم، رویا شویم. بیا تا خاطره را تکرار کنیم. بیا، بیا برگردیم… اگر که دلتنگیم، میتوانیم برگردیم. تا خاطرهها، تا دبستان، تا آن نیمکتهای سه نفرهی چوبی، تا کودکی، تا پاکی، تا مهربانی، تا خدا راهی نیست… میشود کودک شد… در پشتِ یک میز، در قامتِ یک مرد، کودک شد. میشود زیبا شد… میشود برگشت… میآیی دوباره کودک شویم…؟ ۱- این نه فقط یک نوشته است، و نه صرفا یک خاطره. این نوشته، یک تصمیم است، تصمیمِ من، برای تکرار دوبارهی یک خاطره. من، دوباره کودک خواهم شد… ۲- کتابعلی عزیز، خدا رحمتت کند، روحت شاد و ممنون که در کودکیهایم بودی. ۳- ممنون از اینکه خاطرات خودتان را در نوشتهی قبلی به اشتراک گذاشتید… در کنارِ تمامِ سختیهای آن روزها، خاطرههای خوبش را بیشتر به یاد بیاورید… تو هم اگر دلتنگی، میتوانی برگردی… اگه هیچ کس نیست، خدا که هست |