رمان .... نوشه ی یکی از دوستام D: - نسخهی قابل چاپ +- انجمن های تخصصی فلش خور (http://www.flashkhor.com/forum) +-- انجمن: علم، فرهنگ، هنر (http://www.flashkhor.com/forum/forumdisplay.php?fid=40) +--- انجمن: ادبیات (http://www.flashkhor.com/forum/forumdisplay.php?fid=39) +---- انجمن: داستان و رمان (http://www.flashkhor.com/forum/forumdisplay.php?fid=67) +---- موضوع: رمان .... نوشه ی یکی از دوستام D: (/showthread.php?tid=236358) |
رمان .... نوشه ی یکی از دوستام D: - اواتار انگ - 13-07-2015 _پانیذ بلند شو ساعت 6ئه! _باشه پنج دقیقه دیگه بلند میشم. _بازم پنج دقیقه پنج دقیقه کردی؟بلند شو تا دوباره سرویستو معطل نکنی! بازهم غر غر های مادرم شروع شد. سرم را گرفتم و کم کم بلند شدم سرم خیلی درد میکرد کاش میشد زودتر بزرگ شوم و از دست این مدرسه کوفتی راحت شوم. همه میگویند این ارزوی همه ی بچه هاس. اما من که بچه نیستم و تازه اصلا درکشان نمیکنم که میخواهند بروند مدرسه. بلند شدم و به دستشویی رفتم و آبی به صورتم زدم.....خودم را در آینه دیدم. _وااااااای یک جوش دیگه از وقتی که به این مدرسه اومدم به من هی جوش میزنه با این شده سه تا جوش وای خدااااااااا _مادرم گفت:چه ربطی به مدرسه داره اخه؟ما مثلا تو اپارتمانیم الانم همه خوابن صداتو بیار پایین. _من هم با صدایی اهسته گفتم:آخه همه ی بچه ها کلی صورتشون جوش جوشیه باشه حواسم نبود. این را گفتم و به سمت اتاقم رفتم که لباس هایم را بپوشم. لباس هایم را پوشیدم کیفم هم برداشتم و گذاشتم بغل در. رفتم شیرموزم را خوردم و تقذیه هایم را برداشتم و داخل کیفم گذاشتم کفش هایم را پوشیدم و داخل اســــــــانـــــســـــــور رفتم طبقه ی همکف را زدم و منتظر ماندم. رسیدم. طبق معمول دو ساعت رژه رفتم بالاخره سرویس اومد. سوار شدم و روز مدرسه ایم از اول تا اخر مثل هم تکرار شد. با خودم گفتم:یعنی ممکنه یه اتفاق جالب عجیب و باحال تو این زندگی کوفتی بیوفته؟ خسته شدم دیگه. روی تختم نشستم گفتم :خوب تا سه رو میشمارم بعد میرم به یه دنیای دیگه امیدوارم زندگیم عوض شه. یک....دو.....سه! هیج اتفاقی.......همون شکل همون دنیا همون اتاق. هییییی یعنی میشه دنیای من عوض شه؟ بیخیال بابا هیچ اتفاقی نمیوفته رفتم گیتارمو برداشتم و شروع کردم به زدن اعصابم ارامش گرفت واقعا من وقتی اهنگ گوش میدم یا با گیتار اهنگ میزنم ارامش میگیرم یکی از نکات مثبته زندگیمه هه! رفتم کتاب اضافی فیزیکو برداشتم و شروع کردم به حل کردن یا بهتر بگم کلنجار میرفتم با مسئله ها! بعد از اینکه حل کردم و یکم درس خوندم. رفتم لبتابو روشن کردم.....اه دوباره که این قاتی کرد! بعد از هزاربار ور رفتن بالاخره درس شد هاهاها مهندس پانیذ کارشو درست انجام داد! یه اهنگ گزاشتم و رفتم تو وبلاگم. یه اسم آشنا...این...باورم نمیشه امکان نداره لبخند روی لبهام اومده بود و ذوق کرده بودم. یکی از دوستام بود که با پدر و مادرش رفته المان آدرس وبلاگ منو از کجا اورده؟ نظر گذاشته بود:?salam dost azizam kheili delam barat tang shode chera zady to faz afsordegy (سلام دوست عزیزم خیلی دلم برات تنگ شده چرا زدی تو فاز افسردگی(براتون ترجمه هم نوشتمااااااا) تو پاسخ نوشتم:وااااای ساغر چه عجب یادی از ما کردی راستی ادرس وبلاگو از کجا اوردی؟راستش کیه که دیگه افسرده نیس؟ بعد رفتم و تایدش کردم وای که چقدر خوشحال شده بودم . راستی اینکه گفتم اسم اشنا شما حتما میگین هرکس دیگه ای میتونه اینجوری پیام بده و اسمشم بزاره ساغر تو از کجا میدونی اون ساغره اخه اون یه لقب اینترنتی برا خودش داره و همیشه هم اسمشو به انگیلیسی تایپ میکنه اینطوری Saghi.s این اس بغلیشم اول فامیلشه یهو مادرم اومد تو اتاق و گفت:پانیذ میخوایم بریم بیرون توهم میای؟ من گفتم:بیرون کجاست؟ مادرم گفت:خوب بیرون بیرونه دیگه با خودم گفتم:میرم بیرون یه حال و هوایی عوض میکنم و قبول کردم گوشیمو از تو شارژ بیرون اوردم و رفتم بیرون کفش هامو بپوشم که یهو گوشیم شروع کرد به زنگ زدن گوشیو برداشتم :الو! یهو یه صدایی که متعلق به یه پسر بود گفت:الو! و بعد قطع کرد. زیر لب هرچی فحش بودو بهش دادم و گفتم:اه واقعا که بعضی از این پسرا چقدر مزاحمن! چقدر دلم برای داداشم تنگ شده بود اون بخاطر تحصیل رفته بود خارج! چقدر دلم براش تنگ شده بود نزدیک بود که گریم بگیره که جلوی خودمو گرفتم و با خودم گفتم:شاید اگه اون ایران بود من اینقدر حالم بد نبود! ...... بغض خودمو طبق معمول خوردمو بند کفشامو بستم و بعد از دوقرن مادر گرامی تشریف اوردند _خوب اســــــــانـــــســـــــورو بزن بیاد _چشم _راستی چی شد بانو تصمیم گرفتن از اینترنت دل بکنن؟ _مامان اذیت نکن دیگه روزمو خراب نکن _معذرت میخوام یکم فکر کردم بعد پرسیدم:مامان پویا کی میاد ایران؟ همونموقع اســــــــانـــــســـــــور رسید بالا رفتیم تو و بعد مادرم گفت:فک کنم یه پنج ماه دیگه! من با ناراحتی گفتم:پنج ماااااااااه دیگه؟ مادرم سر تکون داد در ماشین رو باز کرد و سوار شدیم از مادرم پرسیدم:کجا میریم؟ مادرم گفت:نمیدونم فکر کنم بریم پارک من با ناراحتی گفتم:پارک؟اونم تنهایی؟ مادرم گفت:با سارا اینا میریم دیگه زیر لب گفتم:نه که سارا هم خیلی باحاله؟ مادرم گفت:حالا اینقدر نق نزن. منم گفتم:چـــــــــشــــــــــم! و طبق معمول هندزفری هامو گذاشتم توی گوشم و شروع کردم به گوش کردن اهنگ! از خیابونایی که رد میشدیم فهمیدم که رسیدیم! وقتی رسیدیم نشستیم روی صندلی که منتظر باشیم تا سارا و اینا بیان! * * * وای اینا کجان یه ربعه اینجا منتظریم گوشیمو از تو جیبم در اوردم و به سارا پی ام زدم:کجایین؟ما یه ربعه منتظریم! دودقیقه بعد سارا جواب داد:تو ترافیک موندیم یه پنج دقیقه دیگه میرسیم. منم که داشتم از بی حوصلگی میمردم گفتم:باشه منتظرتونیم! و هندزفریمو گذاشتم تو گوشم و اهنگو پــِ لی کردم همینطور که توی خیالاتم بودم یه دختریو دیدم که نشسته بود روی چمنا و جوری خیلی اروم وقشنگ گریه میکرد که دل هر بنی بشری بود براش ذوب میشد رفتم پیششو گفتم:چی شده چرا اینطوری میکنی؟ گریشو قطع کرد و اشکاشو با استینش پاک کرد و گفت:امروز سال پدرمه! با تعجب گفتم:پس چرا نمیری سر قبرش؟ با ناراحتی گفت:با چی برم؟ با کی برم؟فقط میتونم اینجا گریه کنم یکم فکر کردم و گفتم:با مادرت برو خوب خواهر برادر نداری؟ با لحن غمگینی گفت:هه...مادرم از صبح تا شب برای اینکه بتونیم یه لقمه نون بخوریم کار میکنه و یه برادرم که دارم اونم کار میکنه منم تنها کاری که میتونم بکنم درس خوندنه ولی اینجوری حداقل میتونم با گریه کردن اینجا خودم رو اروم کنم. نمیدونم چرا ولی انگار مهرش به دلم نشسته بود خیلی ازش خوشم اومده بود .............................. اگه ادامه داشت میارم لایک فرا موش نشه :4chs: RE: رمان .... نوشه ی یکی از دوستام D: - omidkaqaz - 17-07-2015 پلیز ادامه عالی بود |