رمان آرزو های دور دست - نسخهی قابل چاپ +- انجمن های تخصصی فلش خور (http://www.flashkhor.com/forum) +-- انجمن: علم، فرهنگ، هنر (http://www.flashkhor.com/forum/forumdisplay.php?fid=40) +--- انجمن: ادبیات (http://www.flashkhor.com/forum/forumdisplay.php?fid=39) +---- انجمن: داستان و رمان (http://www.flashkhor.com/forum/forumdisplay.php?fid=67) +---- موضوع: رمان آرزو های دور دست (/showthread.php?tid=232172) |
رمان آرزو های دور دست - ƝAƲA - 14-06-2015 فصل اول دست و پایم می لرزید. با لرزش دستانم فنجانهای چای در سینی به لرزه در آمده بودند. گویی از ترس درونی من خبر داشتند... صدایش بی شباهت به صدای قلبم نبود. تند و تند و گاهی بی ریتم خاصی می تپید و صدای موزونی ایجاد کرده بود . صدایی که بیشتر از هروقت دیگر مرا از خود بی خود می کرد. سرم را تا جایی که می شد خم کرده بودم . مثلا تمام توجه ام را به سینی چای سپرده بودم اما واقعا حواسم آنجا نبود درونم مانند دریای طوفانی متلاطم شده بود... به قلبم شلاق می زد... تسلطی روی حرکاتم نداشتم... دستم هایم را محکم به دسته ی سینی می فشرم. زیرچشمی به سمت خانواده ی ایمان نگاه کردم. توجه همه به من بود...اولین بارم نبود که آنها را می دیدم اما نمی دانم چرا بی اختیار دست و پایم میلرزید. لرزشی که با عث لرزش سینی چایی و نگرانی من شده بود دلم ساز نافرمانی کوک کرده و هر چه به خودم میگفتم آرام باش بی فایده بود ! بیشتر از این ایستادن جایز نبود با قدمهایی سست و لرزان به سمت پدر ایمان رفتم.سینی چای را جلوی آقای زر بخش گرفتم تا چای بردارد که نگاهم به کف سینی افتاد!کف سینی پر از چایی بود!چقدر مامانم سفارش کرد حواسم را جمع کنم...بی اختیار لب به دندان گزیدم و دیگر به آقای زربخش نگاه نکردم.حتما با خود می گفت: "عجب دختره دست و پا چلفتی ای!بیچاره ایمان اگر می دونستم اینجوریه هیچ وقت نمی اومدم خواستگاریش!" لرزش دست و پایم بیشتر شده بود نه راه پس داشتم نه راه پیش...باید همان سینی پر از چای را جلوی خانم زربخش مادر ایمان هم میگرفتم...آبرو ریزی شده بود... خانم زربخش در حالی که سعی میکرد لبخندی که روی لبش جا خوش کرده بود را مخفی کند یکی از فنجان ها را برداشت و گفت: -ممنونم عزیزم! با دست و پایی لرزان چایی را به برادران ایمان تعارف کردم. آخرین نفر خودش بود. نگاهی به سینی انداخت و با لبخندی زیر لب گفت: -آروم باش آرزو...قوم آدمخوارها نیستیم که اینقدر هول شدی!اومدیم خواستگاری همین...هیچ چیز فرقی نکرده فقط قراره همه چیز رسمی بشه! پس آروم باش... سینی پر از چایی را روی میز کنار مامان گذاشتم که چشم غره ای نثارم کرد... حواسم به صحبت هایی که بین پدرم و آقای زر بخش رد و بدل می شد نبود...دست نامرئی مرا به گذشته می کشید به روزی که داشت من را به آرزوم میرساند روز خواستگاری س...... سقلمه ای که مادرم به پهلوم زد مرا از جا پراند سریع گفتم: -بله! همه به این حرفم خندیدند و مادر چشم غره ی دیگری نثارم کرد...آقای زر بخش با مهربانی گفت: -دخترم بلند شید با ایمان برید حرفهاتون رو بزنید و سنگهاتون رو با هم وابکنید. نگاهم را به پدر دوختم با سر حرف آقای زر بخش را تایید کرد. ایمان ایستاده منتظرم بود. بلند شدم و همراه ایمان از سالن خارج شدم .با دستانی لرزان در اتاق را باز کردم ایمان با دست اشاره کرد تا اول من داخل بشم بعد از اینکه خودش هم داخل اتاق شد در را پشت سرم بست.لبه ی تخت نشستم و یک نفس عمیق کشیدم آرامتر شده بودم و ایمان این را به خوبی از حالاتم درک میکرد.جلوی پاهایم زانو زد و دستانم را در دستش گرفت و همانطور که به صورتم خیره شده بود گفت: -دیدی رو حرفام وایسادم و اومدم خواستگاری عشقم؟ سرم را با خجالت پایین انداختم.ایمان با صدای مردانه و جذابش کنار گوشم زمزمه کرد: -بهم نگاه نمی کنی؟ سرم را بلند کردم و با خجالت نگاهش کردم: -آرزو خیلی دوستت دارم. با صدای آرامی زمزمه کردم: -منم همین طور ایمان... نمی دانم صدایم را شنید یا نه... -آرزو اولین باری که بهم زنگ زدی خیلی خوشحالم کردی باورم نمی شد رویاهام داره به واقعیت تبدیل میشه...وقتی کنارت بودم باورم نمی شد فرشته ی زمینی خدا دستش توی دستهای منه... دستم را بوسید و ادامه داد: -آرزو شاید خیلی پولدار نباشم یا الان نتونم اون زندگی که لایقش هستی رو برات بسازم اما یه قلب عاشق دارم که پیشکشت کنم یک دنیا عشق دارم که به پات بریزم کوهی از محبت دارم که بهت بدم اگه الان بهم جواب رد هم بدی ثانیه ثانیه،لحظه لحظه هایی که با تو بودم برام مقدسه تو عشق رو به من یاد دادی،تو بهم یاد دادی که میشه یک نفر رو با تمام وجود دوست داشت و براش فدا شد... ضربان قلبم تند تر از همیشه شده بود و دوباره نامنظم می زد،دلم در سینه بی قراری میکرد...حسی که به ایمان داشتم بی شباهت به احساسی که به اون داشتم نبود اما با یک تفاوت بزرگ من دیوانه وار سینا رو میپرستیدم عاشقش بودم ولی ... ایمان ذره ذره خودش رو تو دلم جا کرده و تمام کدورت و دلخوری های گذشته را از دلم پاک کرده بود...ایمان آنقدر آرام وارد دلم شد که نفهمیدم چه وقت سینا را فراموش کردم ( این خیال خامی بیش نبود واقعا میتونستم فراموشش کنم کسی که تمام قلبم مال اون بود ) من ایمان را دوست داشتم .نه به اندازه سینا .سینا برام بت بود و حالا سعی میکردم جایش را به ایمان بدهم. آیا میشد .... -آرزو شاید من پولدار نباشم ولی اونقدری دارم که بتونم برات یه زندگی شاد و سرشار از عشق بسازم که توی دلت آب از آب تکون نخوره می خوام عاقلانه به این موضوع فکری کنی...میخوام بازم به من..احساسم...اخلاقم ... فکر کنی...ولی اگر قبولم کردی می خوام یک عمر تکیه گاه و یار و یاور هم باشیم...بهم وفادار باشیم و تا آخر عمرمون عاشق بمونیم...آرزو می خوام تا اخر عمر کنارم باشی همسفر جاده ی زندگیم باشی ... نمی دونم چقدر دیگه با ایمان صحبت کردیم...یا چقدر از آینده ی زیبایی که پیش رویمان بود گفتیم ... اما وقتی به خودمو ن آمدیم که مامانم ضربات آرامی به در اتاق زد و خواست تا زودتر صحبت هایمان را تمام کنیم... ایمان دستم را در دستان گرم و مردانه اش فشرد و همراه هم از اتاق خارج شدیم... من به جوابی که می خواستم به ایمان بدهم مطمئن بودم اما...هنوز ناگفته هایی از گذشته ام مانده بود که دلم می خواست قبل از هر پیش آمدی آنها را با او در میان بگذارم...اگر از زبان خودم می شنید خیلی بهتر بود تا دیگران آنچه را که اتفاق افتاده روزی برای او نقل قول کنند اتفاقی که میتونست ......... آقای زربخش در میان صحبتهایش گفت: -...آرزو جان دختر گلم خانواده ی ما تو رو به خوبی می شناسه و به خوبی و پاکیت ایمان داره نظر همگی ما مثبته و فقط منتظر جواب شما هستیم.... ایمان قبل از اینکه من حرفی بزنم گفت: -پدر آرزو می خواد کمی در این مورد فکر کنه... آقای زربخش لبخند اطمینان بخشی زد و گفت: -این حق آرزوئه که بخواد در مورد آینده اش فکر کنه و یک تصمیم عاقلانه بگیره.فکر کنم یک هفته فرصت مناسبی باشه درسته دخترم؟ مکث کوتاهی کردم تا جمله ها را در ذهنم حلاجی کنم و بعد گفتم: -ممنونم که درکم می کنید...بله کافیه. چند دقیقه ی دیگر به صحبت های معمول گذشت و بعد خانواده ی ایمان خانه ی مارا ترک کردند.مامان و بابا خیلی از خانواده ی زربخش خوششان آمده بود و راضی به نظر می رسیدند...بعد از جمع کردن ظرفهای میوه به اتاقم رفتم...چند دقیقه بعد ضربات آرامی به در اتاقم خورد: -بله؟ -منم آرزو جان میشه چند دقیقه باهات صحبت کنم؟ صدای مادربزرگ مهربانم بود.سریع از جا بلند شدم و در اتاق را باز کردم و با خوشرویی گفتم: - بیایید تو در این اتاق همیشه به روی شما بازه نیاز به در زدن نیست مامانی ام لبه ی تخت نشست و با لبخند مهربان همیشگیش گفت: -انتخابت خیلی خوب بود!ایمان پسر موجه و خوبی به نظر می رسید. با شرم سرم را پایین انداختم و گفتم: -مرسی مامانی . مامانی مکث کوتاهی کرد و بعد گفت: -ایمان چقدر از گذشته ات با خبره؟ -هنوز بهش نگفتم....در اصل هیچی از گذشته ام نمی دونه... مامانی با مهربانی نگاهم کرد و گفت: -بهتره همه چیز رو بهش بگی...اون حق داره بدونه...اگر خودت بهش بگی خیلی بهتره تا یک روز از دیگران بشنوه...درسته ماجرای تو و سینا ماجرای بزرگی نبود و خیلی ها ازش خبر ندارن اما جزئی از گذشته ی تو بوده...بهتره بهش بگی... کنار مامانی لبه ی تخت نشستم سرم را روی شانه اش گذاشتم و با صدایی پر بغض گفتم: -می ترسم مامانی ...نمی دونم ایمان نسبت به این موضوع چه واکنشی نشون میده... مامانی همانطور که دستان مهربانش را روی موهایم میکشید گفت: -بالاخره ایمان یک روز این ماجرا رو می فهمه چه بهتر که زودتر خودت بهش بگی...تردید نکن آرزو این حقه ایمانه که بدونه... و بعد با همون نگاه مهربونی که همیشه من آرامم میکرد نگاهم کرد و اتاقم را ترک کرد خودم را با همان لباسهای مهمانی روی تخت انداختم...احتیاج داشتم فکر کنم به همه چیز...مخصوصا گذشته و اتفاقاتی که افتاده بود... قسمت دوم توان گفتن حقیقت را نداشتم...نمی توانستم کنار ایمان بنشینم و حضورش را احساس کنم و گذشته ام را تعریف کنم...نمی دانم اسمش را چه باید گذاشت!شرم؟ترس؟نمی دانم...فقط می دونستم گفتن حقیقت حقیقتی که ممکن بود زندگی ام رو عوض کنه از زبان خودم برایم آسان نیست.... همیشه فکرم این بود ممکنه بعد از فهمیدن موضوع ایمان من نخواد ولی فکرشم نمیکردم یک روزی خودم از انتخابم پشیمون بشم ناگهان فکری به ذهنم رسید!من می توانم همه چیز را برای او بنویسم... سریع بلند شدم و یک دفتر نو از میان دفتر و کتابهایم برداشتم... ذهنم فعال شده بود و بی اختیار جملات را ردیف میکرد... به نام آفریننده ی دوست! مینویسم برای کسی که از هرچیز دیگری توی این دنیا بیشتر دوستش دارم حرف زدن برام خیلی سخت بود جلوی گرمای نگاهت نمیتونستم حرف دلم رو راحت بزنم گرمای نگاهی که برای من از هر آتیشی سوزاننده تره،گرمایی که بهم انرژی میده انرژی ایستادن،زندگی کردن،جنگیدن ... صدایی که بهم میگه بمون و زندگی کن... جلوی صدایی که موقع شنیدنش دوست ندارم حرف بزنم فقط میخوام بشنوم چطور میتونم از گذشته ها بگم؟ صدایی که منو به اوج خوشبختی میبره بهم آرامش میده بهم حس زنده بودن میده دلم میخواد همه چیز ساکت شه و فقط صدای تو بیاد صدای نفسهات هم منو آروم میکنه نگاهت،صدات،حرفات برای من یک دنیاست وقتی بهم میگی "دوست دارم"دلم می خواد از هرچیزی که تو این دنیاست رها بشم وقتی کنارمی میخوام زمان صبر کنه بایسته در همون حالت و من تو نگاه و صدای تو غرق بشم تو همه ی زندگی منی دوستت دارم... ایمان،صحبت کردن رودر رو با تو در مورد گذشته ها از توان من خارجه پس هر چیزی که باید بدونی رو برات می نویسم...دانستن حقیقت حقه توئه... فصل دوم پدر بزرگ و مادربزرگم هر دو اهل تهران بودن از طریق آشنایی فامیلی باهم ازدواج کردن یه ازدواج عاشقانه مادر بزرگ و پدربزرگم هر دو عاشق هم بودند مادرم مژگان سال ۱۳۳۸ در تهران به دنیا اومد دختر بزرگ خانواده و عزیز دردانه پدر و مادر دایی هام سال ۱۳۴۱ به دنیا اومدن دوقلوهای دوست داشتنی که هیچ شباهتی به هم نداشتن کاوه و کامیار هر دو تو سن ۱۹ سالگی برای زندگی ترک وطن کرده بودن و الآن سالهاست که از ایران دورن مامانی هم برای اینکه دلتنگی اش رو تسکین بده هر یک سال در میون برای دیدن فرزندانش راهی دیار غربت میشه تا زمانی که بابایی بود با بابایی و حالا که نیست خودش تنهایی میره . مامانم با دختر خاله هاش خیلی صمیمیه .به خاطر نزدیکی خونه ی مامانی و خواهرش مامانم و دختر خاله هاش بیشتر وقتشون رو باهم میگذروندن .رابطه مامانم و خاله فهمیه(دختر خاله اش) خیلی صمیمی بود و خاله فهیمه جایگزین خواهر نداشته ی مامانم شد،این علاقه روز به روز بین مامانم و خاله فهمیه بیشتر میشد به طوری که تا امروز مثل دو خواهر با هم هستند و روابط خوبی دارند. مامانم دوره مدرسه را با موفقیت طی کرد،یک سال را جهشی خواند و در سن ۱۶ سالگی و در سال ۱۳۵۴ موفق به اخذ مدرک دیپلم شد،به خاطر علاقه ی شدید به درس در کنکور سراسری شرکت کرد و رشته ی شیمی دانشگاه تهران قبول شد. در مدتی که درس میخوند در آزمایشگاه شیمی دانشگاه مشغول به کار شد . وقتی ۱۸ ساله شد به همراه دوستش فرم استخدام کارخانه ی مواد شیمیایی دارو پخش را پر کردند و تقاضای کار دادند و مادرم در همان شرکت به عنوان کارشناس مواد استخدام شد. پدرم ۵ سال از مادرم بزرگتر بود و چند سالی میشد که در شرکت دارو پخش به عنوان کارشناس مواد مشغول به کار بود. آشنایی پدر و مادرم توی همان شرکت داروپخش اتفاق افتاد .چند سال بعد مادرم ترفیع گرفت و رئیس بخش شد و پدرم معاون بخش و چند ماه بعد پدرم رئیس بخش تحقیقات کارخانه شد. سال ۱۳۶۴ پدرم از طریق خانواده اش از مادرم خواستگاری کرد و همان سال هم ازدواج کردند. سال ۱۳۶۷ مادرم باردار شد.یک بارداری ناخواسته! دی ماه سال ۱۳۶۷ من به دنیا امدم... از همان بچگی با مادربزرگم(مادر مادرم) زندگی میکردم،مادر و پدرم هر دو شاغل بودند و وقتی برای نگهداری من نداشتند! همیشه مادر بزرگم به شوخی میگفت: -هیچ کس نمی خواست تو رو ببینه آرزو! گویا مادرم بعد از زایمان حال خوبی نداشته و در نتیجه همه مرا مقصر می دانستند و چشم دیدنم را نداشتند! همین جمله ی به ظاهر ساده ی مادربزرگ مرا میخورد و ذره ذره میشکست... حس تنهایی که همیشه با من بود نگاه حسرت باری که به بچه های توی مدرسه یا فامیل میکردم , که چرا اونها برادر یا خواهری دارند و من تکم بیشتر از هرچیزی عذابم میداد از همون بچگی تنها بودم , این تنهایی رو با عروسکام یا با مادربزرگم پر میکردم من عاشق مادر بزرگمم اون همه زندگی منه و به این جا رسیدنم مدیون اونم علاوه بر تنهایی چیزی که من میخورد جنگ ها و دعواهای پدر و مادرم بود , دو رقیب کاری که تو زندگی اشون هم این رقابت رو کشونده بودن و نمیدونستن این رقابت داره زندگی تنها دخترشون رو هم نابود میکنه . من عاشق خانواده ام بودم تحمل جیغ و داد و فریادشون رو نداشتم وقتی گریه میکردم تنها پناهی که میتونستم توش خودم گم کنم خواب بود میخوابیدم تا از این زندگی که برام ساخته بودن دور بشم . سال ۷۴ وارد کلاس اول شدم این برای من خیلی خوب بود , عاشق مدرسه بودم چون از محیط کسل بار خونه دورم میکرد , علاوه بر این تو خونه هم میتونستم درس بخونم و خودم اینجوری سرگرم کنم. تو مدرسه هم میتونم بگم نسبتا تنها بودم دوست صمیمی نداشتم نمیگم دوست نداشتم چرا دوست زیاد داشتم ولی هیچ وقت نتونستم کسی رو پیدا کنم که سنگ صبورم بشه در صورتی که خودم سنگ صبور همه بودم وقتی زنگ آخر مدرسه میخورد انگار یک کوه غم روی شونه های کوچیکم میذاشتن و من بزور هول میدادن به سمت در همیشه مامان بزرگم پشت در منتظرم بود , دوست داشتم برم مادربزرگم ببینم اما نمی خواستم برم خونه نمیخواستم جنگ و دعوایی رو که احتمال میدادم بازم باشه رو ببینم دوست نداشتم ببینم و بشنوم از این جنگ ها دعواها بدم میومد و این من از محیط خونه متنفر میکرد. سال اول تموم شد سالهای دیگه ام گذشت و من بزرگتر شدم همه چی با من بزرگ شد سال ۷۸ رو اصلا دوست نداشتم و ندارم و نمیخوام هیچ وقت بیادش بیارم ۱۸ فروردین ۷۸ روزی که بابابزرگ خوبم رو از دست دادم کسی که همیشه عین پدر بود برام خیلی بد بود خیلی ........ دوست ندارم به اون دوران برگردم چون خاطره خوبی نداره برام درست یادم میاد سال اول دبیرستان بودم تغییر کرده بودم هم قیافه ام هم رفتارم هم قد و هیکل ام , بزرگ شده بودم , ولی بزرگترین چیزی که من تغییر داد و بزرگم کرد اتفاقی بود که توی قلبم اتفاق افتاد گفته بودم : مامانم با دخترخاله اش رابطه خوبی داشت خاله فهیمه منم خیلی دوست داشتم و دارم ۴ تا بچه داره ۲ تا دختر به اسمهای گلاره و گلاوژ که هردو ازدواج کردن و بچه دارن و دوتا پسر به اسمهای امیرحسین و امیر سینا و به واسطه رابطه خوبی که بین خانواده ها بود به طبع رفت و آمد زیادی هم بین دو خانواده بود , من عاشق خانواده خاله ام بودم ولی چیزی که این وسط تغییر کرد احساس من بود احساس من به پسر کوچیک خانواده خاله ام احساسی که نمیدونستم اسمش رو چی بذارم باهام رشد میکرد اول فکر میکردم یه احساس معمولی و زود گذره اما نبود احساسی بود که فکر نمیکردم یه روزی من از پا دربیاره احساسی که پاک بود ولی زیر پا له شد و کسی ندیدش آره من سینا رو دوست داشتم ولی هنوز نفهمیدم چرا اینجوری که نه حرف کسی رو گوش بدم نه بفهمم البته کسی ام هیچ وقت نپرسید همیشه مقصر بودم تقصیر من بود که این ازدواج بهم خورد حالا خوشحالم چون تو رو در کنارم دارم ولی ایمان خواهش میکنم تو زود در موردم قضاوت نکن ببخش از اول بهت نگفتم نمیتونستم جلوت وایستم و بگم خیلی سخت , ولی حالا میگم حقت بدونی حالا انتخاب با خودت ولی قبل از اینکه در موردم قضاوت کنی خواهش میکنم این دفتر رو تا آخر بخونی ; بعد انتخاب کن میتونی بمونی و یا میتونی بری این حق تو و انتخابت برای من باارزش , ولی باور کن اگر اندفعه زمین بخورم فکر نکنم دیگه بتونم بلند شم این نمیگم که دلت به حالم بسوزه , برگردم سر ادامه حرفم من سینا رو دوست داشتم نمیدونم شاید به خاطر تنهایی که داشتم زود دل بستم و این دل بستن برام خیلی گرون تموم شد خیلی ........... داشتم میگفتم :سال اول دبیرستان بودم که بهش دل بستم برام شد یه بت دوستش داشتم خیلی ولی هیچکس از دلم خبر نداشت هیچ کس تو خانواده نمیدونست هیچ کس حتی خودش به غیر از چند تا از دوستای من که فقط میدونستن دوستش دارم نه از حدش خبر داشتن نه هیچ چیز دیگه من تو ذهنم یه کاخ رویایی ساخته بودم که به نظر خودم خیلی محکم بود من بزرگ میشدم این احساس باهام رشد میکرد . جوری که وقتی میرفتیم خونه خاله ام اینا انقدر خجالت میکشیدم که نمیتونستم حرف بزنم چون میترسیدم وقتی حرف بزنم همه از احساسم خبر دار بشن همیشه دوست داشتم هم اونجا باشم هم نباشم این حس دوگانگی خیلی حس بدی بود این حس عین خوره داشت کم کم من میخورد . همیشه فکر میکردم من از سینا پایین ترم به خاطر رشته ای که میخوند و وضع خانوادگی اش که نسبتا از ما بهتر بود باعث میشد توی خودم خودم رو پایین بدونم همه اش فکر میکردم به چشم سینا نمیام سینا من نمیبینه این عذابم میداد عشق پر عذابی بود برام لذتی نداشت من همیشه میخواستم سینا پیشم باشه ولی یه جور حس تحقیر شدن همیشه باهاش بود نمیدونم چرا ؟؟؟؟؟؟ از چی می ترسیدم ترسی که الآن برام خنده آوره ............. برای فرار از فکر و خیال خودم تو درس گم کردم خوندم تا بالاخره سال اول دانشگاه قبول شدم دانشگاه مورد علاقه ام رشته مورد علاقه ام شبی که مهمونی قبول شدنم بود دوست داشتم اولین نفر سینا بیاد تو همینطور دلم میخواست نیاد نمیدونم چرا این حس داشتم اومد ولی اومدنش با نیومدنش فرقی نمیکرد رفت یه گوشه با پسرخاله ها سرگرم شد منی که انقدر مشتاق دیدنش بودم رو شکوند صداش رو خودم شنیدم دلم میخواست همون موقع اون مهمونی تموم میشد و من میرفتم تو اتاقم و تا خود صبح گریه میکردم اما این محال بود با هر جون کندی بود تحمل کردم و با حفظ ظاهر خودم رو نگه داشتم بعد از مهمونی با همون لباسی که مامانی برام خریده بود و من عاشقش بودم و مراقب بودم چروک نشه یه خط روش نیفته مچاله روی تخت افتادم و گریه کردم , دیگه هیچی برام مهم نبود مطمئن شدم دیگه منو نمی بینه تصمیم گرفتم فراموشش کنم بهش بی تفاوت باشم ولی خیلی سخت بود خیلی .... رفت و آمد زیاد و دیدن اون باعث میشد که من تو تصمیمم مردد بشم دنبال یه دلیل قانع کننده برای اون رفتارش میگشتم ولی هیچی پیدا نمیکردم هیچی . تصمیم گرفتم تلافی کنم به خودم گفتم : روز تولد خودش که چند ماه بعد منم بهش بی محلی میکنم , که اینجوری بی حساب بشیم و مثلا دل منم خنک شه اینجوری خودم آروم کردم ولی فکرشم نمیکردم با این کار دلم بیشتر آتیش بگیره اون خیلی راحت از کنار این بی تفاوتی گذشت خیلی . حالا که دارم خاطراتم مرور میکنم میبینم من چجوری قبول کردم زن کسی بشم که هیچ توجه ای بهم نداشت یعنی واقعا کور شده بودم و هیچ چیزی رو نمی دیدم بعد از اون ماجرا عزمم رو جزم کردم که فراموشش کنم اندفعه به نسبت موفق بودم ولی شایدم نبودم و داشتم خودم گول میزدم که با یه تلنگر به حالت قبلم برگشتم . سال سوم دانشگاه بودیم سال ۱۳۸۸ ۳۰ اردیبهشت ۱۳۸۸ تازه از سرکار برگشته بودم حسابی خسته بودم کسی هم خونه نبود تعجب کرده بودم قرار نبود جایی برن یادداشتی هم برام نذاشته بودن دلم شور افتاد نکنه اتفاقی افتاده باشه با عصبانیت فکرم و پس زدم و سر خودم داد زدم آرزو این چه حرفیه میزنی خدا نکنه به سمت تلفن رفتم و شماره مامانم گرفتم بعد از چند بوق برداشت گفت : سلام آرزو کاری داشتی گفتم : مامان کجایین شما بی خبر کجا رفتین دلم شور افتاد گفت : مامانی یه سری خرید داشت میایم نگران نباش گفتم : باشه مراقب خودتون باشین خداحافظ نفس راحتی کشیدم خیالم راحت شده بود تلفن سرجاش گذاشتم و به سمت اتاقم رفتم تا لباسم عوض کنم تازه وارد اتاقم شده بودم که صدای زنگ تلفن رو شنیدم به سمت تلفن برگشتم شماره خاله ام بود گوشی رو برداشتم و گفتم : سلام خاله جان بفرمایید گفت : سلام خوبی کجایی دختر چرا جواب نمیدی گفتم : ببخشید تا بیام سمت تلفن طول کشید گفت : حالا اشکالی نداره اینجوری که معلومه مامانت خونه نیست گفتم : بله خونه نیستن رفتن بیرون خرید منم چند دقیقه ای میشه رسیدم گفت : خسته نباشی خاله جان از قول من به مامانت سلام برسون بگو ۷ یا ۸ شب زنگ میزنم خونه باشه یادت نره آرزو جان . تعجب کردم فکر کردم اتفاق بدی افتاده با نگرانی گفتم : چشم یادم نمیره ولی خاله جان اتفاقی افتاده اگر اتفاقی افتاده ترخدا بگید گفت : چشمت بی بلا نه آرزو جان چیزی نشده خیالت راحت برو به کارت برس عزیزم به همه سلام برسون تا بعد خداحافظ یکم خیالم راحت شد گفتم : چشم شما هم سلام برسونین خداحافظ خدا رو شکر کردم که اتفاق بدی نیفتاده به سمت اتاقم رفتم بعد از عوض کردن لباسام و شستن دست و صورتم به سمت آشپزخونه رفتم ناهار نخورده بودم و دلم حسابی ضعف میرفت ناهارم روی گاز بود دلمه غذای محبوب من بعد از گرم کردن غذا مشغول خوردن شدم و تصمیم گرفتم بعد از خوردن ناهار نگاهی به درس های دانشگاهم بیاندازم خیلی وقت بود لای کتابها رو باز نکرده بودم و امتحانات هم نزدیک بود غذام که تمام شد بعد از شستن ظرفها بلافاصله به سمت اتاقم رفتم و کتابی که میخواستم بخونم از لای بقیه کتابهای درسی درش آوردم و بعد نگاهی به ساعت انداختم ساعت ۴:۲۰ نشون میداد با اینکه خسته بودم ولی نگذاشتم خستگی بهم غلبه کنه مشغول خوندن درسم شدم مدتی بود مشغول درس خوندن بودم که با صدای زنگ در کتاب رو زمین گذاشتم و به سمت در حرکت کردم مامانم اینا بودن در باز کردم و سلامی گفتم و خریدها رو از دست مامانی گرفتم نگاهم به ساعت افتاد ۶:۳۰ رو نشون میداد یاد پیغام خاله افتادم تا باز یادم نرفته بود پیغام رو به مامانی رسوندم و به سمت آشپزخونه رفتم تا در جمع کردن وسایل بهشون کمک کنم ساعت ۷:۳۰ یا ۸ بود که خاله زنگ زد و بعد از یکم خوش و بش ساده دیدم که قیافه مامانم تغییر کرد و به من گفت : برو بیرون منم که یکم فضولیم گل کرده بود ولی نمیتونستم کاری بکنم از اتاق رفتم بیرون ولی خیلی دلم میخواست بدونم جریان چیه منتظر یه فرصت بودم که وقتی مامانم به مامانی میگه بشنوم اون شب که هیچی گفته نشد ولی فردا که مامانم و مامانی داشتن صحبت میکردن تقریبا فهمیدم قضیه از چه قرار میخواستن بیان خواستگاری تعجب کرده بودم یعنی سینایی که اصلا منو نمیدید عاشقم بود , دوستم داشت , یعنی داشتم به آرزوم میرسیدم آرزویی که یه روز برام جز محالات بود هم خوشحال بودم هم ناراحت نمیدونم چرا ناراحت ولی ته دلم زیاد خوشحال نبود با اینکه سینا رو دوست داشتم ولی نمیدونم به خاطر اون تلاشها بود به خاطر بی محلی هاش نمیدونم ولی ته دلم خوشحال نبود. مامانم بالاخره با بابام صحبت کرد و مامانی هم به من گفت منم سپردم دست خودشون سرنوشتم رو سپردم دستشون که برام ببرون و بدوزن . روز ۳خرداد خاله ام اینا اومدن خونه امون حرفهاشون رو زدن , برای خودشون بریدن و دوختن انگار من اونجا نبودم ولی من که راضی بودم آرزوم بود آروزی دست نیافتنی ام داشت به حقیقت می پیوست میتونستم راضی نباشم ولی اون حس ته دلم چی بود که اذیتم میکرد میگفت : این کار اشتباه کاشکی بهش گوش میدادم کاشکی بهش عمل میکردم ولی کو گوش شنوا من اون روزم با سینا حرف نزدم اصلا ازش نپرسیدم از زنش چی میخواد هدفش چیه هیچی دو طرف راضی بودن به قول بزرگترای جمع وقتی دو طرف راضین دیگه حرفی ندارن بزنن و ما هم که دخترخاله پسرخاله بودیم یه جورایی و همدیگه رو میشناختیم در صورتی که هیچی از هم نمیدونستیم به غیر از اسمامون. قرار بله برون گذاشتن برای ۲۳ خرداد ولی به خواست من که انقدر به مامان بزرگم گفتم راضی شد و بقیه رو هم راضی کرد که این قضیه فقط بین دوتا خانواده باشه و کسی نفهمه نمیدونم چرا این خواسته رو داشتم به خاطر همون حس نمیدونم ولی حالا خداروشکر که تو خانواده کسی نفهمید و نخواهد فهمید . همه تعجب کرده بودن که چرا ولی راضی شدن بالاخره اون روز فقط ما بودیم و خانواده سینا و مامان بزرگ عزیزم مهر رو مشخص کردن و یه انگشتری آوردن یه انگشتر نشون !!! تنها چیزی که من و سینا رو بهم وصل میکردهمین بود نه چیز دیگه ای اگر این انگشتر نبود ما همون دختر خاله پسر خاله بودیم ولی حالا با این انگشتر فقط اسمش عوض شده بود من خوشحال بودم به آرزوم رسیده بودم ولی نه خوشحال نبودم چرا دروغ بگم ته دلم ناراحت بود ولی سینا هیچ حسی به من نداشت حتی همون یه ذره خوشحالی که من داشتم اونم نداشت اینو بعدا فهمیدم تمام کارای همون دو سه روزشم تظاهر بوده . چرا ؟ چرا میخواست بشکنتم چه نفعی براش داشت ؟ قرار شد تا نامزدی اصلی دوماه فاصله باشه که ما همدیگه رو کامل بشناسیم چه شناختی !!!!!!!!!!! تو این دوماه فقط دوروز اولش خوب بود بقیه اش سینا نبود یا زمانی بود که من دانشگاه بودم ما همدیگرو ندیدیم باهم هیچ حرفی نزدیم فقط تو یه مهمونی که سرنوشت من رو عوض کرد و شکوندم طوری که له شدم قبولش برام سخت بود سینا عاشق شده بود عاشق بهترین دوستم سحر . سینا بعد از اون مهمونی بهونه گیر شد اخلاقش به کل عوض شد منم از این رفتاراش خسته شده بودم ازش خواستم که بیاد رک و راست حرف دلش رو بزنه بگه چی شده چیزی از من دیده رفتاری بوده که ناراحتش کرده چی بوده که سکه ی روی سینا برگشته ؟ چی شده بود که همون ۱ ساعت حرفم دیگه باهام نمیزد دلم میخواست واقعیت بدونم ........ میخواستم تکلیف خودم بدونم من کجای زندگی سینا وایساده بودم اگر من نمیخواست چرا اومد جلو اگر میخواستم چرا اینکار میکنه من شده بودم یه عروسک خیمه شبازی تو دستاش که هر وری میخواست منو میکشوند خسته شده بودم میدونستم ممکنه حرفی رو که میخوام بشنوم خوشحالم نکنه بشکنتم ولی هرچی بود بهتر از بلاتکلیفی بود بلاتکلیفی که من ذره ذره میخورد . برای همین باهاش قرار گذاشتم ۱ ساعتی که میدونستم بیکاره از قبل هم بهش گفتم که کار مهمی باهات دارم که نتونه بهونه بیاره اونروز مرخصی گرفته بودم استرسی که داشتم مانع از این میشد که کاری انجام بدم ساعت ۲:۳۰ بود که از خونه زدم بیرون با سینا ساعت ۴ قرار داشت میدونستم زیاد توی راه نیستم میخواستم یکمم با خودم خلوت کنم دلم گواهی بد میداد میدونستم ممکن چیزی بشنوم که اصلا باب میلم نباشه اواسط مرداد ماه بود هوا هم به شدت گرم ولی من بدون توجه به گرمی هوا توی خیابون راه میرفتم چهل دقیقه ای میشد که داشتم راه میرفتم و فکر میکردم نگاهی به اطرافم انداختم خیابون ... بودم و از مسیر اصلی ام دور شده بودم میترسیدم به موقع نرسم و بهونه ای دستش بدم به سرعت یه تاکسی گرفتم و آدرس کافی شاپ دادم ده دقیقه به چهار بود که به محل مورد نظرم رسیدم نفس راحتی کشیدم کرایه حساب کردم به سمت کافی شاپ حرکت کردم در باز کردم کافی شاپ به شدت شلوغ بود و جای سوزن انداختن نبود انگار بیشتر دختر پسرهایی که از گرمای بیرون کلافه شده بودن برای فرار از گرما به داخل کافی شاپ پناه آورده بودن چشم گردوندم که تا شاید ببینمش اما نه خبری نبود به سمت گوشه ای از کافی شاپ که خالی بود رفتم خوشبختانه هوای داخل کافی شاپ به نسبت خنک بود صندلی رو عقب کشیدم و نشستم گارسون به سمتم اومد گفت : چیری میل دارین براتون بیارم گفتم : نه ممنون منتظرم گارسون سرش تکون داد و به سمت میز دیگه ای رفت نگاهی به ساعت انداختم ۴:۱۵ شده بود ولی خبری از سینا نبود با حرص پیش خودم گفتم من این همه عجله داشتم سر وقت برسم نکنه بهش بر بخوره حالا این همه وقت من معطل کرده چند دقیقه دیگه منتظر شدم که بالاخره سرو کلش پیدا شد با عصبانیت سلام کردم جوابم داد گفت: چیزی شده گفتم : نه فقط برای همه انقدر خوش قولی یا برای من اینجوری گفت : ببخشید کاری برام پیش اومد حالا چیکار داشتی رفتارش عین همیشه نبود یه حالت خاصی داشت انگار اونجا نبود حوصله مقدمه چینی نداشتم از این کار متنفر بودم رک حرفم گفتم پرسیدم : مشکلت با من چیه سینا من چیکار کردم چه رفتاری از من دیدی که اینجوری شدی همون ۱ ساعت رو هم که باهم حرف میزدی دیگه نمیزنی شاید اگر هر موقع دیگه بود انقدر رک حرف نمیزدم ولی امروز فرق میکرد . اول بهونه آورد ولی بالاخره گفت : من عاشق شدم ولی کلمه بعدیش منو کشت عاشق بهترین دوستم سحر نمیدونم چرا تعجب نکردم چرا داد نزدم هیچی فقط سکوت بود عکس العملم سکوت بود عین یه مجسمه شده بودم . بدون هیچ حرفی از کافی شاپ زدم بیرون از پشت سر صدام میکرد ولی هیچی نمیشنیدم انگار کر شده بودم توقع هرچیزی رو داشتم به غیر از این مقصر کی بود مطمئن بودم سحر مقصر نیست چون اگر میدونست حتی جواب سلام سینا رو هم نمیداد پس حتما من مقصر بودم ولی منم مقصر نبودم پس سینا مقصر بود اون عاشق شده بود ولی عشق که دست خود آدم نیست پس کی مقصر بود کی کی ؟؟؟؟؟؟؟؟ عین دیوونه ها شده بودم احساس کردم یکی دستم میکشه بدون عصبانیت انگار که روح تو بدنم نیست به عقب برگشتم سینا بود وقتی من دید جا خورد نمیدونم چه شکلی شده بودم ولی به وضوح میدیدم که ترسیده گفت : آرزو من میرسونمت حالت خوب نیست انگار این یه حرف کافی بود که من برگردونه عین کوه آتشفشان شده بودم با عصبانیت دستم از دستش بیرون کشیدم و داد زدم : لازم نکرده خودم بلدم برم نمیخواد برای من دلسوزی کنی و بدون هیچ حرفی به سرعت ازش دور شدم یکم تو خیابون راه رفتم . اومدم خونه بدون هیچ حرفی رو تختم افتادم دنبال اشتباه میگشتم چیکار کرده بودم که نمیتونستم بفهمم , کجای کارم اشتباه بود ولی هیچی پیدا نکردم شکستم صدای شکستنم رو تو خودم شنیدم انقدر بلند بود که فکر کردم الآن کر میشم تحملش برام سخت بود , خیلی تنها بودم خیلی ..... دلم میخواست داد بزنم فریاد بزنم بگم خدا چرا من مگه من چیکار کرده بودم که اینجوری تنبیهم میکنی ولی نمیتونستم صدام رو تو خودم خفه کردم این شد یه بغض که داشت خفه ام میکرد میخواستم این بغض بشکنه ولی نمیشکست دنبال یه بهونه بودم بهونه داشتم زندگی ام رو از دست رفته میدیدم ولی باورم نمیشد سینا انقدر بی وفا باشه اما یه تلنگر میخواستم که این بغض بشکنه این تلنگر مامانم بهم داد گفت : خاله زنگ زده گفته : ((سینا گفته من آرزو رو نمیخوام )) برای اون بد نشده بود اون که نشکسته بود خرد نشده بود فقط من این وسط بازی رفتم مثل یه عروسک بعد از این حرف انگار باور کردم این حرفهایی که شنیدم واقعیت داره شروع کردم به گریه کردن زار میزدم تاحالا اینجوری گریه نکرده بودم هر آن فکر میکردم الآن میمیرم انقدر هق هق کردم که نفسم بند اومده بود ولی هیچکی نبود آرومم کنه تنها بودم همه من رو مقصر میدیدن میگفتن کاری کردی یا حرفی زدی که سینا پشیمون شده سرکوفتهای خانواده ام بیشتر عذابم میداد اون با گناهکار نشون دادن من خودش رو تبرئه کرده بود اون موقع هیچکی نخواست حرفای من رو بشنوه همه یه طرف به قاضی رفتن و راضی برگشتن همه حکم صادر کردن که من مقصر بودم ولی واقعا من مقصر بودم من مقصر بودم که سینا عاشق یکی دیگه شده بود شایدم واقعا تقصیر من بود نمیدونم . بعد از اون انگشتری رو که برام آورده بودن - همون انگشتری که من رو بهش وصل میکرد انگشتری که جاش تو انگشت من نبود دیگه نبود از اول هم نبود اشتباهی اومده بود پیش من , انگشتری که بدون هیچ حسی مثل یه جسم اضافی رو دستم قرار گرفته بود - به مامانم دادم ولی میخواستم سینا رو ببینم و ازش بپرسم چرا؟ من نمیخواستی درست , چرا من گناهکار کردی چرا نرفتی واقعیت رو بگی چرا ؟؟؟؟؟؟ چند وقت بعد از اون روز سینا رو دیدم به هر سختی بود فقط ازش پرسیدم: چرا ؟ با بی رحمی تمام گفت: میخواستم ثابت کنم تو لیاقت عشق من نداشتی بعد از این حرف خردتر از قبل شدم مگه من سینا رو چیکار کرده بودم مگه مجبورش کرده بودم که بیاد خواستگاری این حرفش خیلی برام سنگین بود هضمش قبول کردنش , فهمیدم سینا از اول هم من رو دوست نداشته فقط خواسته بازیم بده ولی چرا ؟ این سوال هنوز هم بدون پاسخ تو ذهنم مونده . ولی تو خانواده هیچکی نگفت چی شده همه حرفشون این بود تو لیاقت سینا رو نداشتی برام عجیب بود چرا من مقصرم اون عاشق شده بود نه من اون رو قولش وفادار نبود نه من چرا من باید تنبیه میشدم چرا هیچکی ازم نپرسید چی شد; هیچکی من رو ندید هیچکی نفهمید دارم له میشم میشکنم اگر دوستام نبودن شاید واقعا مرده بودم نمیدونم نمیگم خودم میکشتم ولی اون آدم قبل نمیشدم به خاطر مامانی زنده بودم ولی خدا یه چیزی رو یادم داد که بتونم ببخشم ببخشم که خودم بتونم زندگی کنم خودم بتونم آروم باشم . منم بخشیدمش آره سینا رو بخشیدم ولی این رفتار پدر مادرم من رو از اونا دور کرد فاصله ای بینمون انداخت به اندازه یه گودال عمیق که هیچ وقت پر نشد بعد از چند روز دیدم غصه خوردن و گریه کردن هیچ دردی رو از من دعوا نمیکنه دستم رو گذاشتم رو زانوهام بلند شدم برگشتم به زندگیم نمیگم سنگ دلم نه من سینا رو بخشیدم از ته دلم بخشیدمش . تصمیم گرفتم خودم زندگی ام رو بسازم بدون اینکه از کسی کمک بگیرم خودم بعد از این موضوع تا مدتی سرکار نمی رفتم ولی دوباره برگشتم سرکارم خودم تو کار درس غرق کردم غرق شدم تو درس احساسم مرده بود هیچ احساسی تو خودم نمیدیدم که بخوام نثار کسی کنم شده بودم یه مرده متحرک کاری به کسی نداشتم با هر حرفی سریع از کوره در میرفتم عصبی میشدم خودمم سریع از رفتارم پشیمون میشدم از خودم بدم میومد مهمونی ها کمتر میرفتم با اینکه کسی از موضوع ما با خبر نبود ولی فکر میکردم همه من با انگشت نشون میدن برای همین خودم تو خونه حبس کرده بودم بیشتر تو اتاقم میشستم به یه گوشه زل میزدم دنبال یه چیزی میگشتم ولی نمیدونستم چی از سرکار که میومدم یه راست میرفتم تو اتاقم لاغر شده بودم میل به خوردن نداشتم جسمم میکشیدم عین یه بار اضافی سوال های ذهنم داشت داغونم میکرد فقط به خاطر حرف هایی که دوستام بهم زده بودن و کمکشون و مامانی ام زنده بودم و میدونستم با دیدن من که تو این حالم داره داغون میشه و من این نمیخواستم نمیخواستم با خودخواهی خودم عزیزترین کسم نابود کنم . اواسط شهریور همون سال کارمون برای رفتن به آمریکا درست شده بود , خانواده پدری ام سالها بود اونجا زندگی میکردن برای همین از طریق خواهر پدرم که چند سالی میشد اونجا زندگی میکرد ماهم میتونستیم بریم این برای من خیلی خوب بود یه تنوع محسوب میشد من از این زندگی دور میکرد این خبر بهم هیجان داده بود برای همین از کارم بیرون اومدم چون قرار بود ۵ ماهی اونجا بمونیم و با این اوصاف نمیتونستم سر کار برم .مامانی هم از خوشحالی من خوشحال بود انگار جون تازه گرفته بود . پدرم فرزین بچه سوم ۱ خانواده ۶ نفره بود پدر بزرگم سالها پیش فوت کرده بود من اصلا ندیده بودمش دوتا خواهر و یه برادر داشت خواهر بزرگش پروین که سالها پیش شوهرش رو از دست داده بود و تنها پسرش رو هم بر اثر بیماری آنسفالیت از دست داده بود و به همراه مادرش زندگی میکرد که اونهام چندسالی میشد رفته بودن آمریکا خواهر دومش نسرین که ۳۰ سالی بود آمریکا زندگی میکرد و ما هم از طریق همین عمه ام تونسته بودیم بریم عمه ام دوتا پسر داشت به نامهای ابی و کیا که ابی ۴ سال و کیا ۸ سال از من بزرگترن و تنها عموم که ایران زندگی میکنه عموم یه دختر داره که اونم ۷ سال از من کوچیکتره که به خاطر مشغله های کاری زیاد همدیگرو نمی بینیم . من و بابام اول میرفتیم و بعد مامانم میومد ۱۷ ساعت پرواز خیلی سخت بود اما من هم خوشحال بودم هم ناراحت ناراحت به خاطر دوری از مامانی گلم و خوشحال به خاطر دور شدن از یه سری خاطرات که من دوستشون نداشتم یه فرصتی داشتم که خودم رو پیدا کنم تو تنهایی بشینم همه خاطراتم رو از اول مرور کنم ببینم کجای کارم اشتباه بود ۱۷ ساعت تو هواپیما وقت داشتم ۱۷ ساعت که ۲۲ سال زندگی ام رو مرور کنم از بچگی ام از نوجوانی ام و جوانی ام مامانم و مامانی ما رو تا فرودگاه همراهی کردن دور شدن از اونا برام سخت بود چند دقیقه ای تو بغل مامانی و مامانم بودم گریه کردم با اینکه با مامانم رابطه نزدیک و صمیمی نداشتم ولی باز مامانم بود و دوری ازش سخت ، با هر سختی بود خداحافظی کردیم و به سمت قسمت تحویل بار رفتیم بارهامون تحویل دادیم پروازمون با بریتیش بود دو ساعتی به پرواز مونده بود تصمیم گرفتیم برای وقت کشی هم شده یه چیزی بخوریم میدونستم بابام هم ناراحت مامانم دوست داشت ولی هیچ وقت این نشون نمیداد و جنگ و دعواهاشونم باعث میشد که روی این دوست داشتن سرپوش بذاره ولی نمی فهمیدم با اینکه دوستش داشت چرا به خاطرش هیچ وقت کوتاه نمیومد بعد از خوردن یه قهوه و کیک آماده شدیم برای سوار شدن به هواپیما . به محض سوار شدن به هواپیما و پیدا کردن صندلی هامون و گذاشتن چمدون دستی امون توی باکس های بالای صندلی و نشستن سرجامون هندفری ام رو تو گوشم گذاشتم با گوش دادن به آهنگ مورد علاقه ام برگشتم به عقب موقعی که یه بچه کوچیک بودم وقتی که هنوز از این دنیا بزرگ خیلی چیزها رو نمیدونستم موقعی که مامانی ام موهای بلندم رو می بست و سوار سه چرخه قرمزم میشدم و توی پارک جلوی خونه امون بازی میکردم یا وقتی عروسکهام دورم میچیدم و عین یه خانواده انگار که اونها هم جون دارن باهاشون بازی میکردم برای همشون یه اسم خاص گذاشته بودم عروسک مورد علاقه ام پریسا بود که هنوز هم دارمش خیلی دوستش دارم ................ پریسا همدم تمام بچگی هام بود فکر میکردم زنده است باهاش حرف میزدم و تو خیال ازش جواب میگرفتم وجودش آرامم میکرد هیچ جا بدون اون نمی رفتم همیشه باهام بود وقتی دعواهای مامان بابام رو می دیدم میرفتم پریسا رو بغل میکردم و یه گوشه میشستم و گریه میکردم یا باهاش حرف میزدم انگار اون میشنید بهش میگفتم پریسا کاشکی من مثل تو بودم چی میشد هان پریسا توام میبینی من که خسته شدم تو چی و بعد بدون اینکه منتظر جوابی باشم میزدم زیر گریه گاهی اوقات از گریه خوابم میبرد صبح که بلند میشدم می دیدم سرجام خوابیدم دوست داشتم همه اینا خواب باشه و دیگه تکرار نشه . بعضی وقتها دست مامانی عزیزم رو میگرفتم و میبردمش پارک موردعلاقه ام یه پارک کوچیک بود روبروی خونمون که خیلی دوستش داشتم بعضی موقع ها سه چرخه امم با خودم میبردم یه همبازی تقریبا ثابت هم تو پارک داشتم یه دختر بچه ۴ ساله که اونم همراه مامانش بیشتر موقع ها میومد اونجا خونشون نزدیک ما بود من اون با هم مشغول بازی میشدیم برای خودمون می دویدیم فارغ از تمام چیزهایی که تو دنیا وجود داره موقعی که هیچی از سختی ها مشکلات زندگی نمی فهمیدیم خیلی خوش میگذشت من و همبازی ام ( مریم ) باهم مشغول بازی میشدیم و مامانی و مامان مریم هم با هم مشغول حرف زدن میشدن این دوستی ادامه داشت تا تقریبا یک سال بعد که ما از اونجا رفتیم با اینکه دوستی من و مریم بیشتر از همون دیدارهای تو پارک نبود ولی بازم خداحافظی ازش برام سخت بود موقع خداحافظی به هم یه یادگاری دادیم و قول دادیم هیچ وقت این دوران از یاد نبریم من یه گل سر قرمز خوشرنگ به مریم یادگاری دادم و مریم هم یکی از عروسکهاش به من داد فکر کنم هنوزم دارمش عروسکش قیافه بامزه ای داشت هروقت بهش نگاه میکردم یاد مرم می افتادم چه دورانی بود ..... کاشکی بچه می موندم و بزرگ نمیشدم کاشکی هیچ وقت این روزها رو نمی دیدم کاشکی هیچ وقت تو این موقعیت قرار نمی گرفتم سخت ترین موقعیت زندگی ام . ۵ ساله ام بود که وارد مهدکودک شدم ساعت ۷ صبح میرفتم تا ۱۲ و ساعت ۱۲ یار همیشگی مامانی ام میومد دنبالم و میرفیتم خونه عاشق مهدکودکم بودم کاردستی هایی که درست میکردیم تخم مرغ رنگ میکردیم شعر میخوندیم تاتر بازی میکردیم خمیربازی آبرنگ وای یادش بخیر چه نقاشی هایی میکشیدیم و پیش خودمون فکر میکردیم بزرگترین نقاش عالمیم و کسی از ما بهتر نمیکشه ناخودآگاه با یاد آوری اون دوران لبخندی گوشه لبم نشست . هنوز چندتا از این نقاشی ها رو دارم وقتی بهشون نگاه میکنم خنده ام میگیره و من میبره به اون دوران چه دورانی بود پر از شیطنت های بچه گانه و گاهی دعواهای بزرگترها بچه که بودم معنی این دعواها رو کامل نمی فهمیدم سعی میکردم نشنوم فکر میکردم اونام دارن بازی میکنن و به زودی تموم میشه ولی چه خیال خامی این بازی هیچ وقت تموم نشد این بازی تا امروز هم ادامه داره شاید بزرگتر و وسیع تر از قبل جوری که زندگی من هم تحت تاثیر خودش قرار داد داشتم میگفتم : زندگی به سرعت داشت میرفت جلو منم با خودش میبرد شش ساله ام بود که مامانی با خواهرش رفت هند منم مجبور شدم با مامانم برم سر کارش ۱ ماه تمام خیلی خوب بود من عاشق کارخونه بودم محیطش رو دوست داشتم هیچ وقت برام کسل کننده نبود با اینکه نمی تونستم شلوغ کنم ولی خوشم میومد یه محیط غیر از محیط خونه میخواستم ببینم جایی که مامانم اینا کار میکنن چه جوریه یه کنجکاوی بچه گانه دو سه روز اولش خوب بود همه چی آروم بود اما یه آرامش نسبی چون تو سر کارم این دعواها شروع شد منی که همیشه از این دعواها یا به قول خودم بازی متنفر بودم مجبور بودم از صبح این بازی رو تماشا کنم و بشنوم نمیتونستم گریه کنم پریسا هم که نبود باهاش درددل کنم مجبور بودم بغضی رو که داشت خفه ام میکرد تو خودم نگه دارم تا خونه موقع خواب بتونم یه دل سیر گریه کنم این تقریبا برنامه هر روزم بود زندگی با همه خوبی ها و بدی هاش میگذشت منم بزرگتر میشدم. خوب یادم روز اول مدرسه ها بود خیلی خوشحال بودم برخلاف همه دلتنگی نمیکردم نمیگم اصلا ولی همین که از محیط خونه دورم میکرد برام کلی بود چون دیگه حوصله جنگ و دعواهای مامان بابا رو نداشتم که حالا شدتش خیلی بیشتر شده بود دو تا رقیب که هردو برای هم شمشیر بسته بودن حاضر به کوتاه اومدن هم نبودن میخواستن همدیگه رو زمین بزنن قیمتش براشون مهم نبود خونه میدون جنگ بود یکی این طرف یکی اون طرف میدون هیچ چیزی آرومشون نمیکرد مگر به خاک نشوندن حریف قبول نمیکردن این زندگیشونه زندگی که فقط خودشون نیستن منم جزیی از اون زندگی ام . من نمی دیدن نمیخواستن ببینن باور نمی کردن با اینکاراشون فقط خودشون آسیب نمی بینن بعد از مدرسه به زور از مدرسه دل میکندم نمیخواستم برم خونه میخواستم تو مدرسه بمونم ولی خونه نرم ولی مجبور بودم برم میرفتم خونه سعی میکردم کارای مدرسه رو انقدر انجام دادنش عقب بندازم که وقتی مامان اینا میان یه بهونه ای داشته باشم که من نبینن و صداشون نشنوم سالهای مدرسه میگذشت و من خوشحال تر که درسها سال به سال سنگین تر میشه و من بهونه بهتری برای گمشدن توی خونه داشته باشم سال آخر دبستان بود روز ۱۸ فروردین ماه دقیقا ساعت ۱۲ بعدازظهر بود سر کلاس بودیم و معلم مشغول دوره کردن درسها بود دقیق یادم نمیاد چه درسی ۱ ساعت به تعطیلی مدرسه مونده بود دیدیم که دارن به در کلاس میزنن معلممون از جاش بلند شد و به سمت در رفت دلشوره بدی به جونم افتاده بود نمیدونم چرا ولی دست خودم نبود همکلاسی ام که بغل دستم نشسته بود دستم و گرفت و گفت : آرزو چی شده خوبی چرا یخ کردی گفتم : هیچی چیزی نشده خوبم فقط یکم دلم شور میزنه گفت : بیخودی نگران نباش سرم به علامت تایید تکون دادم ولی دست خودم نبود دلشوره بدی گرفته بودم رفتن و برگشتن معلممون چند دقیقه ای بیشتر طول نکشیده بود ولی برای من یک قرن شده بود نمیدونم چم شده بود ولی هر لحظه انتظار شنیدن یه خبر بد داشتم بعد از چند لحظه مکث معلممون گفت : آرزو جان وسایلت جمع کن برو دفتر با تعجب گفت : برای چی خانم انگار معلممون ترس تو چشمام خونده بود گفت : آروم باش دخترم چیزی نیست برو دفتر نگران درسها هم نباش با بهت از کلاس خارج شدم و به سمت دفتر رفتم ناظممون توی دفتر منتظرم بود نمیدونم توی قیافه ام چی دید که دلش به حالم سوخت و با ملایمتی که ازش بعید بود گفت : دخترم برو دم در اومدن دنبالت تعجب کردم سابقه نداشت حدس زدم دلشوره ام بیخودی نبوده ترس سرتا سر وجودم گرفته بود چند روزی بود حال بابایی ام خوب نبود و رفته بود خونه خواهرزاده اش دست و دلم نمیومد برم چند دقیقه ای همونجا وایستادم که صدای عموم شنیدم که میگفت : آرزو جان بیا بریم با دیدن عموم مطمئن شدم که دلم راست میگه من بهترین کسم رو از دست دادم عموم با لباس مشکی اومده بود دنبالم فهمیدم همون اتفاقی که نباید بیوفته افتاده و من بابایی ام رو که عین پدر دوستش داشتم از دست دادم بزرگترین حامی ام تو زندگی پاهام پیش نمی رفت عمو با فشار کوچیکی که به پشتم وارد کرد مجبور به راه رفتنم کرد بعد از اون هیچی نفهمیدم روزا ساکت بودم و به یه گوشه زل میزدم یک هفته مدرسه نرفتم خونه شلوغ بود صدای قرآن از هر طرف میومد فقط یه سوال بود که همش از خدا میپرسیدم چرا بابایی ام رو ازم گرفتی چرا تنهاتر از قبل ام کردی حال مامانی ام خیلی بد بود میترسیدم اونم از دست بدم واقعا این فکر برام دیوونه کننده است که یه روزی مامانی ام هم تنها بذاره ناخودآگاه با این فکر بغض بدی گلوم گرفت خدا اون روز رو نیاره فکرم با شدت پس زدم . مامان بابام رو مقصر میدونستم که با جنگ و دعواهاشون قلب بابابزرگ مهربونم از کار انداختن هنوز لباسای بابایی ام رو دارم بوی عطر تنش رو میده نمیخوام به هیچکی بدمشون عینکی که همیشه به چشمش بود شناسنامه اش رو که میبینم مهر باطل شد روش خورده جیگرم آتیش میگره نمیخوام باور کنم هنوزم که میرم سر قبرش باور ندارم نیست اون همیشه و همه جا با منه تنهام نمیذاره همیشه کنارم داره من میبینه و کمکم میکنه . آرزو داشت عروسی پسراش رو ببینه اما اجل مهلتش نداد بعد از چند روز همه برگشتن سر خونه زندگیشون هیچکس نفهمید من چه دردی رو تو سینه ام دارم و با خودم حملش میکنم زندگی جریان داره اینم گذشت مام زندگی رو ادامه دادیم با یه داغ که همیشه تازه بود حداقل برای من همیشه تازه است و تا آخرین روز زندگی ام این غم برام تازه میمونه . بابام صدام کرد از اون عالم اومدم بیرون مهماندار برامون غذا آورده بود ساعت رو نگاه کردم ۴ ساعتی میشد که من داشتم خاطراتم رو مرور میکردم ۱ ساعت دیگه فرودگاه لندن بودیم و بعد از یه توقف کوتاه دوباره سوار هواپیما میشدیم برای پرواز به سوی مقصدمون واشنگتن پس هنوز یه چند ساعتی وقت داشتم خاطراتم مرور کنم میلی به غذا نداشتم ولی برای اینکه صدای بابام در نیاد یه مقداری خوردم ولی هیچی از گلوم پایین نمی رفت ۱ ساعت باقی مونده از پرواز رو یکم با بابام حرف زدم که از دستم ناراحت نشه از اینکه چه حسی داره که بعد از این همه وقت داره خواهرش رو می بینه و همینطور برای اولین بار خواهرزاده هاش رو من که خودم به شخصه خیلی خوشحال بودم که داشتم عمه ام رو برای اولین بار میدیدم ولی یه ترسی هم داشتم که نمی دونستم چه جوری باهام برخورد میکنن رفتارشون با من خوبه یا عین یه غریبه ام براشون ......... بعد از کلنجار رفتن با غذا یه مقدار از اون خوردم و به حرفهای بابام که از خاطرات خودش با خواهراش تعریف میکرد گوش دادم بعضی هاش خنده دار بود و بعضی هاش ناراحت کننده بود از زمانی که به خاطر ماموریت پدرش به اهواز رفته بودن گفت از طریقه آشنایی عمه هام با شوهراشون و همینطور از مرگ پدرش یعنی پدربزرگ من که هیچ وقت ندیدمش وقتی بابام ۲۱ ساله اش بوده پدربزرگم در اثر ایست قلبی میمره برای خانواده بابام خیلی سخت بوده چون خیلی به پدرشون وابسته بودن بعد از این ماجرا خیلی سختی کشیده بودن بابام با درس خوندن کارم میکرده برای اینکه به قول خودش نمی خواست خرجش رو کسی بده و خودش رو پای خودش وایساده یه جورایی مستقل شده از خانواده اش عمه بزرگم که توی مخابرات کار میکرده همونجا با برادر یکی از دوستاش ازدواج میکنه یه ازدواج عاشقانه که هنوزم وقتی عمه ام از شوهرش محمود حرف میزنه اشک تو چشماش جمع میشه بعد از ازدواج عمه ام مامان بزرگم به اصرار عمه ام و شوهرش برای اینکه تنها نمونه با اونها زندگی میکنه سال ۵۷ عمه ام باردار میشه و یه پسر به دنیا میاره که اسمش رو میذارن علی , علی ۴ ساله بوده که پدرش در اثر حمله قلبی فوت میکنه عمه ام که عاشق شوهرش بوده به تنهایی و به هرسختی بوده تنها یادگار شوهرش رو بزرگ میکنه علی روز به روز بزرگتر میشه و عمه ام با هر نگاهی که به اون میکنه به یاد شوهرش میفته و خوشحال از اینکه اگر محمود نیست یادگارش هست ولی همیشه افسوس این رو میخوره که چرا خودش نیست که بچه اش رو ببینه تنها پسرش. سال ۷۸ بود چند ماه بعد از فوت بابایی ام کارهای عمه ام درست میشه که برای اقامت بره پیش خواهرش اما خیلی براش سخت بوده چون هیچ وقت از علی دور نبوده بعد از کلی این پا اون پا کردن میرم و نمیرم بابام و عموم راضی اش کردن که بره و قول دادن مراقب علی باشن عمه ام میره یک ماه از رفتنش میگذره که حال علی بد میشه هیچ دکتری تشخیص نمیده این چه بیماریه دوماه تو بیمارستان ... بستری میشه ولی کسی جرات نداره به عمه ام چیزی بگه عمه ام هر روز زنگ میزد و حال علی رو میپرسید هیچکدوم جرات نداشتیم بگیم که حالش خوب نیست و بیمارستان بستریه ولی عمه ام باور نمیکرد بالاخره یه روز بی خبر میاد ایران وقتی میرسه خونه و میبینه کسی نیست شستش خبر دار میشه که اتفاقی افتاده از همسایه طبقه پایین اش سوال میکنه اونام که نمیدونستن عمه ام نمیدونه از سیر تا پیاز قضیه رو براش تعریف میکنن عمه ام همونجا حالش بد میشه دو سه روزی بیمارستان بستری میشه تا حالش بهتر بشه بعد از اون تا مدتی که علی بیمارستان بود یک لحظه از کنارش دور نمی شد هر روز و هرساعت تو این ۳ سال پیشش بود و هر روز امید به خوب شدنش داشت همه مون این امید داشتیم ولی هیچکس باور نمیکرد زندگی علی ۶ مرداد ۱۳۸۱ غروب کنه بعد از اون ماجرا عمه ام داغون شد یعنی همه داغون شدیم ولی عمه ام یه چیز دیگه بود و اون یکی عمه ام با هزار خواهش و تمنا و یه این در و اون در زدن عمه و مامان بزرگ ام رو میبره پیش خودش الآن چند سالی هست که اونجا زندگی میکنن عمه ام همیشه گردنبند علی گردنشه من که عین برادر نداشته ام دوستش داشتم جای خالی اش رو خیلی حس میکنم یعنی هممون حس میکنیم . اون یکی عمه ام ۳۰ سال یا شایدم بیشتر ه آمریکا زندگی میکنه ازدواج کرده بود و از طریق شوهرش رفته بود زندگی خوبی داشتن دو تا پسر داشت کیا و ابی که من نه تا حالا دیده بودمشون نه باهاشون حرف زده بودم این اولین بار بود که عمه ام و خانواده اش رو میدیدم یه هیجان و یه استرس داشتم میترسیدم از اینکه رفتارشون با من چه جوریه نمیدونم از چی میترسیدم ........ عموم که قبلا گفتم وقتی من ۵ سالم بود ازدواج کرد به خاطر مشغله کاری زیاد همدیگرو نمی بینیم ولی اگر برسیم حتما یه حالی از هم میپرسیم اونم یه دختر داره که ۷سال از من کوچیکتره این ۱ ساعت تا فرودگاه لندن هم با این حرفها و مرور خاطرات گذشت بعد از اینکه خلبان گفت هواپیما تا دقایق دیگه ای روی زمین میشین حرف من و بابام هم تقریبا تموم شد به زندگی بابام فکر میکردم در نوع خودش زندگی پر پیچ و خمی رو پشت سر گذاشته بود با سن کم سر کار رفته بود درس خونده بود کاری که از نظر خیلی از ماها سخت و غیر ممکن میاد با اینکه من خودمم درس میخوندم و کار میکردم ولی هر موقع که بدون اینکه احساس کمبود مالی داشته باشم میتونستم کارم کنار بذارم کار کردن برای من یه سرگرمی بود با اینکه عاشق کارمم بودم ولی بابام باید کار میکرده با هر سختی ای بوده تا میتونسته یه زندگی تقریبا راحت داشته باشه مشغول فکر کردن بودم که با صدای بابام که میگفت : آرزو نمیخوای بلند شی باید پیاده بشیم به خودم اومدم سرم تکون دادم و کمربندم باز کردم منی که همیشه از فرود هواپیما حالم بد میشد انقدر غرق فکر و خیال بودم که متوجه نشستن هواپیما نشده بودم پیش خودم گفتم آرزو این چند ساعت هرچی فکر و خیال بذار کنار برای فکر کردن وقت زیاد داری جمعیت داخل هواپیما زیاد بود و مردم با کندی از هواپیما خارج میشدن بالاخره از هواپیما پیاده شدیم بعد از گذشتن از ایستگاه بازرسی و پیدا کردن گیتی که تا سوار شدن هواپیما بعدی رفتیم تا چیزی بخوریم و گشتی در فرودگاه نسبتا بزرگ لندن بزنیم باید ۳ ساعت تو فرودگاه لندن میموندیم و بعد برای پرواز بعدی آماده میشدیم بعد از خوردن یه قهوه و کیک و گشت زدن به سمت گیتمون رفتیم چند نفری هم اونجا نشسته بودن و انتظار باز شدن گیت رو میکشیدن بعد از نشستن روی صندلی ها چند تا مسافر دیگه هم نزدیک ما نشستن و برای اینکه زمان زودتر بگذره مشغول حرف زدن شدیم . وقتی سوار هواپیما شدیم من دوباره بعد از نشستن روی صندلی ام و گذاشتن موسیقی مورد علاقه ام خودم تو گذشته غرق کردم نمیدونستم چی میخواستم از گذشته پیدا کنم ولی دلم میخواست مرورش کنم خودم مرور کنم بعد از مرگ پدربزرگم مامانی خیلی احساس تنهایی میکرد با اینکه من پیشش بودم ولی انگار یه چیزی تو قلبش خالی بود میدونستم خیلی همدیگرو دوست داشتن و جای خالی بابایی براش خیلی سخته برای همین به دایی هام متوسل شدیم که شاید با اومدنشون مامانی یه هیجانی پیدا کنه و از اینکه بشینه فکر کنه و تو خودش فرو بره دست برداره یه روز که مامانی خیلی ناراحت بود مامانم تصمیم گرفت هر جور شده یکی از دایی هام راضی کنه بیاد ایران و خودش هم میدونست دایی کاوه رو راحتتر میتونه راضی کنه برای همین بهش زنگ زد و انقدر گفت و گفت تا راضی شد که بیاد و قرار شد خودش به مامانی زنگ بزنه و جوری که متوجه نشه کار مامانم بوده بگه میخواد بیاد بالاخره دایی زنگ زد و گفت : که برای یک ماه میاد ایران با این خبر انگار حال و هوای خونه عوض شد مامانی شد همون مامانی سابقه خیلی خوشحال بودم که مامانی رو شاد میدیدم . همه چی برای اومدن دایی حاضر بود خودم که دلم برای دیدن دایی پر میزد چند وقتی بود ندیده بودمش و خیلی دلتنگ بودم روزی که دایی میومد مامانم و بابام و مامانی و عمه ( خواهر بابایی) و شوهرش رفتن فرودگاه و من افروز ( دختر عمه دایی ) و بچه ها اون یکی عمه موندیم خونه که وقتی دایی میاد همه چی آماده باشه نمیدونستیم برخوردش وقتی جای خالی بابایی رو ببینه چه جوریه چون دایی عاشق پدرش بود میدونستیم که وقتی بیاد و نبود بابایی رو ببینه خیلی خیلی ناراحت میشه اما این اتفاق باید می افتاد با اینکه میدونست اما تا وقتی ندید یه جوری ناباوری داشت وقتی اومد تو خونه اشک همه در اومد خیلی صحنه دردناکی بود همه رفته بودن یه گوشه گریه میکردن مامانی زودتر از بقیه به خودش اومد و سعی کرد جمع از اون حال و هوا در بیاره و تا حدودی موفق شد و بعد از اون عمه و دختر عمه ها رفتن به کمکش و کلا جو عوض شد و از اون حال و هوا دراومد بحث به کار و درس و ازدواج اینا کشیده شد و مامانی رو به دایی کرد و ازش پرسید : کاوه تو بعد از این همه سال و نمی خوای ازدواج کنی دایی ام گفت : مامان وقت گیر آوردی الآن مامانی گفت : این حرف یعنی چی الآن نه پس کی میخوای وقتی من مثل اون خدا بیامرز رفتم سینه قبرستون فکر بیفتی دایی با ناراحتی گفت : مامان این چه حرفیه خدا نکنه انشالله سایت همیشه بالای سر ما باشه و بعد ادامه داد ولی به خدا مامان حالا زوده من از این حرف مامانی خیلی ترسیده بودم اگر این اتفاق می افتاد من می مردم این فکرم و پس زدم و سعی کردم حواسم رو به حرفهای مامانی و دایی جلب کنم مامانی با حرص گفت : باز میگه زوده از اون یکی داداشت یاد بگیر تا کی میخوای من غصه تنهایی تو رو بخورم دایی هم برای اینکه مامانی رو خیالش راحت کنه و آرومش کنه گفت : باشه روش فکر میکنم ولی هم من هم بقیه میدونستیم این حرف فقط برای دلخوشی مامانی گفته شده وگرنه دایی ما زن بگیر نبود. اون یکی دایی ام نامزد داشت و قرار بود چند سال دیگه عروسی بگیرن مامانی خیالش از بابت اون دایی ام راحت بود و همه دلشوره اش به خاطر این پسرش بود نگران تنهایی اش بود. چون دایی من خیلی دیر جوش برای همین مامانی میترسید همینجوری تنها بمونه آرزوش این بود که دایی ام عروسی کنه ۱ ماهی که دایی این جا بود هفته اولش که به مهمونی و دید و بازدید گذشت هفته دومم تصمیم گرفتیم با خانواده عمه مامانم که خیلی باهم جوریم و منم خیلی دوستشون دارم بریم شمال خیلی خوب بود روحیه همه عوض میشد و یه تنوعی بود و تابستان هم بود خیال همه از بابت مدرسه ها راحت بود ...... رفتیم شمال چمخاله خیلی خوش گذشت تو راه من و بچه ها توی یه ماشین بودیم و میزدیم تو سر و کله همدیگه و کلی میخندیدیم خیلی خوب بود روحیه همه حسابی عوض شده بود خیلی خوشحال بودیم . با اینکه جای خالی بابایی به خوبی حس می شد ولی سعی میکردیم به روی خودمون نیاریم این سفر هم با تمام خوب و بدش گذشت و تموم شد و همه به تهران برگشتیم مامانی تو این مدت که دایی ایران بود خیلی سعی میکرد نظر دایی رو نسبت به زن گرفتن عوض کنه و براش زن پیدا کنه اما دایی اصلا راضی نمیشد حرف خودش رو میزد فایده ای نداشت روزها میگذشت و به رفتن دایی نزدیک میشدیم همه ناراحت بودن خیلی بد بود دوباره تنها میشدیم بالاخره روز رفتن دایی رسید مامانی خیلی ناراحت بود تنهایی دایی خیلی عذابش میداد هرجور بود تصمیم گرفته بود دایی رو راضی کنه که زن بگیره و از این تنهایی خارج بشه ولی نمیدونست که چه اتفاقی میافته ... اتفاقی که الآن همه فکر میکنن اگر تنها بود خیلی بهتر بود خیلی ..... دایی برگشت و زندگی به روال عادی برگشت فامیل کمتر تنهامون میذاشتن مخوصا خاله فهیمه که احساس تنهایی نکنیم تو این مدت ماها مخوصا من و مامانی خیلی به خاله فهیمه وابسته شده بودیم مامانی دیگه طاقت دوری از خاله رو نداشت یا اون مجبور میکرد بیاد تهران یا خودش میرفت اونجا اما وقتی من مدرسه میرفتم خیلی براش سخت میشد چون این رفت و آمدها کمتر میشد ولی تقریبا هر پنج شنبه جمعه رو باهم بودیم روزایی هم که مدرسه ها تعطیل بود دیگه نورالی نور بود همه خوشحال بودیم که دور هم جمع میشیم چون من و دخترهای خاله فهمیه ( گلاره و گلاوژ ) باهم جور بودیم و خیلی خوش میگذشت منم روز به روز وابستگی ام به خانواده خاله بیشتر میشد طوری که جدایی ازشون برام خیلی سخت بود از محیط خالی خونه خوشم نمی اومد خیلی ساکت بود اگر هم صدایی میومد جیغ و داد مامان و بابا بود که اونم داشت برام تکراری میشد ولی از قدرت عذابش نمی کاست همون موقع ها زمزمه این بود که برای گلاره خواستگار اومده خواستگارش یکی از آشناهای شوهر خاله فریبا بود خیلی آدم خوبیه علیرضا اون موقع که اومد خواستگاری گلاره داشت پزشکی عمومی اش رو تموم میکرد اولش خاله فهمیه اینا براشون سخت بود هم به خاطر یه سری اعتقادات که دختر بزرگ هنوز نرفته دختر کوچیک نباید ازدواج کنه هم طاقت دوری از دخترشون رو نداشتن علیرضا هم قول داد که بیاد کرج خونه بگیره بالاخره خاله اینا رضایت دادن که عروسی سر بگیره وای گلاره تو لباس عروسی خیلی ناز شده بود و علیرضا هم کنارش بود یک لحظه هم تنهاش نمی گذاشت از چشماش میشد خوند چقدر گلاره رو دوست داره با اینکه اون موقع بچه بودم و معنی این چیزا رو به خوبی نمی فهمیدم ولی از نگاه های محبت آمیزی که گلاره و علیرضا بهم میکردن میشد به خوبی فهمید که این دو نفر دلداده همدیگه ان بعد از عروسی علیرضا یه خونه نزدیک خاله اینا خرید تا به قولش عمل کرده باشه ولی بعد از مدتی برای طرحش مجبور بود از کرج و تهران خارج بشه چون منتقلش کرده بودن یزد ( میبد ) گلاره هم که اون زمان دانشجو بود انتقالی گرفت رو رفتن میبد فاصله ها زیاد شده بود ولی دلمان نزدیک بود. تقریبا هر شب زنگ میزد خداروشکر میکردم که گلاوژ هست وگرنه خیلی تنها میشدم روزها پشت سر هم میگذشت سال سوم راهنمایی بودم گلاوژ هم میخواست عروسی کنه با یکی از همکاراش مهران پسر خوبی بود گلاوژ مطمئن بود که میتونه خوشبختش کنه خداروشکر اطمینانش هم غلط نبود عروسی گلاوژ با اینکه بهم خیلی خوش گذشت ولی برام خیلی سخت بود چون میدونستم خیلی تنها میشم و دیگه گلاوژ عین سابق نمیتونه برام وقت بگذاره با اینکه خونشون نزدیک بود ولی بالاخره زندگی اش تغییر کرده بود دیگه تنها نبود . چند ماهی از ازدواج گلاوژ اینها میگذشت که تصمیم گرفتیم همگی بریم شیراز خونه اون یکی خاله ام قرار شد گلاره اینام از میبد خودشون بیان خاله فریبا سه تا دختر داشت و یه پسر دختراش که گلنوش و مهرنوش چند سالی از من بزرگتر بودن و شهنوش که همسن من بود و علی هم یه چند سالی از من بزرگتر بود زیاد رابطه خوب و صمیمی با بچه های این خاله ام نداشتم یه جور غرور همیشه ماها رو از هم جدا میکرد یه شب که خاله ام اینا مهمونی داده بودن خونه اشون خانواده علیرضا که البته پدر و مادرش خیلی وقت بود فوت کرده بودن یه خواهر داشت که جاری خاله فریبام میشد و یه برادر دور هم نشسته بودیم و از هر دری حرف میزدیم بعد از یه مدت گلاره زد به پای گلاوژ و با سر به محمد رضا اشاره کرد . محمد رضا ( برادر علی رضا ) محو گلنوش دختر بزرگ خاله ام شده بود گلنوش دختر خیلی خوشگلیه همه بچه های این خاله ام سفید و بورن چشمهای روشن دارن ولی گلنوش یه حالت عروسکی داره که وقتی نگاهش میکنی خیلی به دل میشینه همین زیبایی هم کار دستش داد و دل محمد رضا رو برد بالاخره محمد رضا به هر سختی بود به علیرضا و خواهرش مژده گفت و قرار شد اونا با خاله فریبا و عمو مسعود صحبت کنن اگر نظرشون مثبت بود پا پیش بذارن اون شب گذشت کسی از این موضوع صحبت نکرد قرار شده بود فردا مامانی و خاله فریبا با گلنوش حرف بزنن که اگر نظرش مثبت بگن پا پیش بذارن شب شد هیچکی حرفی نمیزد جو خنده داری حاکم بود به نظر من خیلی مسخره بود انگار قرار بود بمب اتم بشکافن خوب جوابش یا آره بود یا نه البته الآن دیگه این فکر ندارم این کار از بمب اتم شکافتن هم سختره خیلی سختره با یه جواب میتونی زندگی خودت و یه نفر دیگه رو زیر رو کنی چیزی که من اون موقع هیچ توجهی بهش نداشتم چیزی که تو تصمیم گیری برای خودمم خیلی اثر گذاشت جوابی که از قبل میدونستم به سینا دادم بدون فکر بدون هیچ فکری فکر میکردم دوست داشتن همه زندگی نمیگم نیست ولی همیشه کارساز نیست همیشه نیست اگر اون عشق و دوست داشتن واقعی نباشه ممکن تو رو از عرش به فرش بیاره جوری که من آورد وقتی سینا ازم خواستگاری کرد فکر میکردم خوشبخترین دختر عالمم هیچ فکر نمیکردم که اونم واقعا من دوست داره با چشم بسته همه چی رو قبول کردم خدا خیلی دوستم داشت که زود این تلنگر بهم زد اگر وارد زندگی میشدم وای خدای من خیلی بد بود حتی فکر کردن بهش هم من اذیت میکنه خیلی بده خدا برای هیچکس همچین روزی رو نیاره ..... بالاخره بعد از ۱ ساعت شایدم بیشتر صحبت کردن بالاخره گلنوش گفت : راضیه و قرار خواستگاری رو گذاشتن برای ۳ روز دیگه بالاخره روز موعود فرا رسید طبق معمول ما بچه ها رو فرستادن خونه مژده اینا که اونجا نباشیم ولی من خوشحال بودم چون میدونستم آخر شب از حرفای گلاره اینا میتونم بفهمم قضیه چی بوده لحظه شماری میکردم که آخر شب بشه برگردیم خونه وقتی برگشتیم زود خودم رسوندم پیش گلاره و گلاوژ که برام تعریف کنن اونام که میدونستن من برای چی اینکار کردم لام تا کام حرف نمیزدن من که داشتم از فضولی میردم انگار یه سطل آب یخ ریخته بودن روم وا رفتم بعد از شام حرفا گل انداخت بالاخره من فهمیدم گلنوش با گذاشتن یه سری شرط و شروط برای محمد رضا جواب بله رو به این عاشق بیچاره داده قرار نامزدی برای دوماه بعد گذاشته شد روز تولد امام رضا قرار شد نامزدی رو تهران بگیرن ولی عروسی تو شیراز باشه من که خیلی خوشحال بودم خیلی ................. روزهای بعد که شیراز بودیم خیلی خوش گذشت همه تو جنب و جوش بودن خاله فریبا که خیلی خوشحال بود بزرگترین دخترش داشت عروس میشد میخواست برای همه چی سنگ تموم بذاره برای همین صبح ساعت ۸ بیدار باش میداد تا حاضر شیم و بریم دنبال خرید کردن بعضی موقع ها انقدر خسته میشدیم که دیگه هیچکس نای راه رفتن نداشت وقتی میرسیدیم خونه عین یه لشکر شکست خورده هر کدوم یه گوشه ای ولو میشیدم ولی خیلی خوب بود به همه خستگی اش می ارزید روزها خیلی سریع گذشت و به روز برگشتن ما نزدیک میشد ولی خوشحال بودیم که باز به زودی همدیگه رو می بینیم قرار بود خاله فریبا اینا تقریبا یه ۱۰ یا ۱۵ روز زودتر از نامزدی بیان تا کارای مربوط به مراسم انجام بدن ولی خود گلنوش برای خرید لباس و وقت آرایشگاه زودتر از خاله اینا میومد که بتونه با حوصله بگرده و لباسی رو که دوست داره انتخاب کنه بچه های اون یکی خاله هام میگفتن : مگه دختر تو شیراز لباس نیست که تو حتما میخوای بیای تهروون لباس بخری ولی گلنوش میگفت: نه میخوام بیام تهروون اونم تنها به قول خاله ام مرغش یه پا داشت ولی بعدا دلیل اینکارش رو گفت: (( گفت میخواستم یه مدت از محمدرضا دور باشم تا ببینم چقدر دوستش دارم عشق و علاقه خودم نسبت بهش محک بزنم و یه جورایی در مورد آینده ام فکر کنم )) وقتی این حرف زد همه گفتن واقعا کار درستی کردی روزها تند تند میگذشتن و به روز نامزدی گلنوش نزدیک میشیدیم همه خوشحال بودیم و برای خوشبختی اشون دعا میکردیم و بعد از مدتها دوباره همه فامیل دوره همه جمع میشدن قرار بود نامزدی تو باغ خاله فهمیه ام برگزار بشه خاله اینا یه باغ توی جاده کرج داشتند که بیشتر عروسی ها و نامزدی های فامیل اونجا برگزار میشد قرار بود همگی ساعت ۶ تا ۷ باغ باشن که نامزدی شروع بشه وقتی ما رسیدیم تقریبا بیشتر مهمونا اومده بودن خیلی شلوغ بود گلنوش هم تو اون لباس یاسی رنگش میدرخشید واقعا عین یه عروسک زنده بود محمدرضا هم مراقب بود که کسی این عروسک از دستش در نیاره هرجا گلنوش میرفت محمد رضام پشت سرش بود بعد از عروسی گلاره و گلاوژ این سومین جشنی بود که انقدر بهم خوش میگذشت خیلی خوب بود همه باهم میگفتن میخندیدن انگار هیچ غم و ناراحتی توی اون محیط نبود کاشکی همیشه همه خونه ها اینجوری باشه ولی واقعا میشه نمیدونم شایدم باشه واقعا نمیدونم .... مشغول نوشتن بودم زمان از دستم در رفته بود با صدای در از جا پریدم و دفترم و بستم و گذاشتم سرجاش واقعا بعضی موقع ها یادآوری خاطرات به آدم کمک میکنه که سبک بشه صدای ضربه هایی که به در اتاقم میخورد تمومی نداشت بدنم خشک شده بود کش و قوسی به خودم دادم گفتم : بله مامانی بود نگرانم شده بود انگار دوبار اومده بوده و در زده بود من انقدر تو گذشته غرق شده بودم که متوجه صدای در نشده بودم از پشت در گفتم : مامانی شما برو من الآن میام خیالت راحت بادمجان بم آفت نداره طوری ام نشده مامانی ام با گفتن : امان از دست تو این چه حرفیه رفت نگاهی به ساعت انداختم ساعت ۷ بعدازظهر بود از ساعت ۱۲ داشتم مینوشتم یعنی بیشتر با خودم گذشته رو مرور کرده بودم تا بخوام بنویسم یادم افتاد به غیر از چند لقمه صبحانه چیز زیادی نخورده بودم ولی انقدر خاطراتم من با خودش به عقب برگردونده بود که حتی گشنگی رو هم حس نکرده بودم و الآن تازه گرسنگی رو حس میکردم از اتاقم در اومدم به مامانی گفتم : من میرم یه دوش بگیرم بدنم خیلی درد گرفته گفت : باشه از حموم اومدی یه زنگ به ایمان بزن بنده خدا از ظهر تا حالا ۱۰۰ دفعه زنگ زد توام که نمیدونم تو کدوم عالم سیر میکردی انقدر صدات کردم اصلا نفهمیدی گفتم : چشم به سمت حموم میرفتم که گفتم : راستی مامانی مامان اینا کجان گفت : رفتن خونه دوستشون شب دیر میان تازه یادم اومد که امشب قرار بود ۳ تایی بریم خونه یکی از دوستای قدیمی بابام فکر کنم اونام دیدن جواب نمیدم رفتن اشکال نداره عوضش من با خیال راحت یه دل سیر گذشته ام دوره کردم رفتم تو حموم خودم سپردم به جریان آب تا تمام بدیهای ذهنم بشوره ولی واقعا میشه اگر اینجوری بود خیلی از مشکلات زندگی غم و غصه ها کم میشد بعد از یه دوش حسابی و عوض کردن لباسام خوردن یه غذای خوشمزه که دستپخت مامانی جونم که به نظر من بهترین آشپز دنیاست رفتم تا به ایمان زنگ بزنم میدونستم از دستم خیلی عصبانیه چون ازم قول گرفته بود هیچ وقت از خودم بی خبرش نذارم حتی اگر کار دارم یه اس ام اس بهش بدم که خیالش راحت شه که من حالم خوبه شماره اش رو گرفتم بوق اول نخورده جواب داد میدونستم عصبانیه از صداش میفهمیدم ولی خیلی داشت خودش رو کنترل میکرد که چیزی بهم نگه بعد از حال و احوال کردن گفت : خونه رو که هرچی میگرم مامانی میگه صدات میکنم جواب اش رو نمیدی موبایلتم که میگیرم بر نمیداری اگر تصمیم داری من بکشی این کارا رو بکن تعجب کرده بودم واقعا صدای موبایلم رو نشنیده بودم یعنی انقدر غرق گذشته ام بودم که توجهی به هیچ چیزی نداشتم وقتی بهش گفتم : اصلا صدای موبایلم رو نشنیدم گفت : صداش رو نشنیدی حتی روش هم نگاه نکردی ببینی شاید یه بنده خدایی کار واجب باهات داشته باشه فکر نمیکردم انقدر بی خیال باشی میخواستم براش دلیل کارم بگم اما نمیخواستم الآن چیزی بدونه میخواستم وقتی دفتر کامل شد بهش بدم و بخونه نمیدونستم چی بگم نمیخواستم متهمم کنه یا فکر بدی در موردم بکنه برای همین یه سری دلیلهایی که به نظر خودم خنده دارترین دلیلها بود آوردم انقدر باهاش حرف زدم که بالاخره راضی شد و ازم قول گرفت دیگه از این کارا نکنم و به دلشوره اش نندازم ولی پیش خودم می ترسیدم می ترسیدم نتونم به قولم عمل کنم ولی هرجور بود به خاطر کسی که دوستش داشتم باید به قولم عمل میکردم بعد از کمی صحبت کردن قرار شد فردا همدیگه رو ببینیم در مورد هدفهامون و زندگی کسی که پیش رو داشتیم باهم صحبت کنیم قرار شد جاش رو که انتخاب کردم بهش اس ام اس بزنم نمیدونم چرا ؟ ولی باهاش تو همون کافی شاپی که برای آخرین بار با سینا رفته بودم قرار گذاشتم همون جایی که سرنوشت زندگی ام رو عوض کرد اون موقع این کافی شاپ پایان دهنده زندگی ام بود ولی حالا مکانی برای شروع زندگی ام تصمیم گرفته بودم عاقلانه فکر کنم یه بار ضربه خورده بودم طاقت ضربه دوباره رو نداشتم باید همه حرفهام میزدم حرفهایی که صددفعه گفته بودم بهش ولی باز باید بهش میگفتم مهمترین چیزی که ازش میخواستم امنیت و آرامش بود چیز زیادی نمیخواستم میخواستم اون امنیت و آرامشی رو که یه بار توم از بین رفته بود بهم برگردونه میخواستم قلبی رو که یه بار شکسته بود دوباره از نو بسازه تا حد زیادی موفق شده بود ولی میخواستم کاملش کنه ولی میترسیدم اون هنوز یه قسمت از زندگی ام رو نمی دونست از عکس العملش می ترسیدم خیلی وقتها به خودم میگفتم بهش نگم از کجا میفهمه ولی اون حقش بدونه حقی که هیچکس نمیتونه ازش بگیره هیچکس حتی من .......... صبح کلاس داشتم داشتم خودم آماده میکردم که برم دانشگاه به مامانی گفتم : ناهار نمیام خونه مامانی گفت : چطور گفتم : چون بعدم تا حدود ساعت ۳ کلاس دارم تو دانشگاه یه چیزی میخورم و بعد با یه خداحافظی از در زدم بیرون به دوستم زنگ زدم و یه جایی باهاش قرار گذاشتم که باهم بریم دوست نداشتم راه دانشگاه رو تنها برم تقریبا ساعت ۸:۳۰ بود که به جایی که قرار داشتیم رسیدم میدونستم ساعت اول نمیرسیم طبق معول شقایق شروع کرد به غر زدن و گفت: دختر تو کی آدم میشی منم طبق معمول گفتم : وقت زیاد دارم تو خودش ناراحت نکن سپس راه افتادیم به سمت دانشگاه ساعت ۹:۳۰ بود که رسیدیم طبق حدسی که زده بودم ساعت اول تموم شده بود از روی جزوه یکی از بچه ها چیزهایی رو که استاد ساعت قبل گفته بود نت برداشتیم خداروشکر بیشترش دوره درسهای قبل بود چیز زیادی درس نداده بود از این جهت خیالمون راحت شد حدود یک ربع بیست دقیقه تا شروع ساعت بعدی وقت داشتیم رو به شقایق گفتم : شقایق بعد از ظهر با ایمان قرار دارم ولی نمیدونم چی بگم شقایق گفت : خوب معلوم چی باید بگی در سکوت نگاهش کردم یعنی در واقع میدونستم ولی نمیدونستم چه جوری بیانشون کنم خیلی سخت بود برام با این که این حرفها رو قبلا به ایمان زده بودم ولی حالا که داشتم گذشته رو مرور میکردم خیلی برام سخت شده بود چون نمیدونستم نظرش نسبت به من چی میشه چه فکری در موردم میکنه یه آن به فکرم رسید که زنگ بزنم قرار امروز رو کنسل کنم ولی به چه بهانه ای خودم سپردم دست خدا گفتم هرچه بادا باد باید میرفتیم سمت کلاس چیزی به شروع مجدد کلاس نمونده بود با شقایق و بقیه دوستام به سمت کلاس راه افتادیم طبق معمول که عینکم جا گذاشته بودم مجبور شدیم ردیف جلو کلاس بشینیم که چیزهایی رو که استاد روی تخته مینویسه یادداشت کنیم سر کلاس بودیم و داشتیم حرف میزدیم که استاد وارد شد اصول حسابداری ۱ درس مورد علاقه ام بود ولی اون روز اصلا حوصله نداشتم یه جورایی تو خودم بودم هی به خودم نهیب میزدم که آرزو حواست جمع کن دختر بعدا فکر میکنی بهش خیلی وقت داری با این حرف یه مدتی حواسم میومد سر کلاس ولی بعد از چند دقیقه دوباره به حالت قبل بر میگشتم نیم ساعتی به آخرای کلاس مونده بود که با سقلمه هایی که شقایق به پهلوم زد از فکر اومدم بیرون و میخواستم برگردم بگم چیه چرا میزنی که استاد گفت : خانم شریف انگار حواستون نیست چند دفعه ای صداتون کردم که بیاید این مسله رو حل کنید ولی انگار متوجه نشدید حوصله بحث نداشتم یه عذرخواهی کردم رفتم پای تخته که مسئله رو حل کنم بعد از اینکه مسئله رو حل کردم یه خدا بیامرزی برای استاد گفتم که برای یه مدت حواس من پرت کرد وقتی استاد حل مسئله رو چک کرد و یه توضیح مختصر در موردش داد من برگشتم سرجام که استاد گفت : کلاس تموم همه خوشحال شدیم چون تا کلاس بعدی حدودا دو یا سه ساعتی فاصله داشتیم بعد از این که از کلاس اومدیم بیرون رفتیم سمت سلف که ناهار بگیریم طبق معمول همیشه نفرای آخر بودیم . من اصلا میلی به غذا نداشتم ولی برای اینکه حالم بد نشه مجبور شدم غذای یخ کرده سلف رو بخورم اشتهایی نداشتم و این دو سه لقمه رو هم به زور میخوردم همه فکر و ذکرم بعدازظهر بود شقایق که میدونست چمه گفت : میخوای کلاس نمون برو خونه استراحت کن اینجوری شاید حالت بهتر بشه حوصله خونه رو نداشتم دلم میخواست از خونه و اتاقم دور باشم چون میدونم به محض رسیدن به خونه میرم تو اتاقم دوباره تو گذشته گم میشم اینجوری به احتمال خیلی زیاد ممکن بود همه چیز رو از یاد ببرم و بد قولی کنم از این خیلی میترسیدم ایمان از بدقولی متنفر بود و درضمن بهش قول داده بودم بی خبرش نذارم و میدونستم اینجوری دوتا بدقولی رو باهم میکنم هیچ بهونه و دلیل قانع کننده ای ام نداشتم مگر اینکه واقعیت رو بهش بگم ولی من نمیخواستم الآن واقعیت رو بهش بگم هنوز خودم آمادگی اش رو نداشتم هنوز ..... شقایق یکی محکم زد به پام گفت : من یه کلمه گفتم جواب دادن بهش انقدر سخت نبودا اصلا جواب نخواستیم پاشو پاشو بریم نمازخونه بشینیم اینجا تو این آفتاب پوست میندازیم بلند شدم عین عروسک دنبال بچه ها و شقایق کشیده میشدم نماز خونه قلقله بود جای سوزن انداختن نداشت انگار همه از گرما به اینجا پناه آورده بودن نمازخونه داشت منفجر میشد یه آن فکر کردم نمازخونه اگه منفجر بشه ماها چه شکلی میشیم از این فکر زدم زیر خنده همه برگشتن چپ چپ نگاهم کردن حتما پیش خودشون گفتن این خل شده شقایق و اون یکی دوستم عاطفه گفتن : ما الآن مطمن شدیم که اون یه ذره عقلی هم که داشتی دیگه نداری عاطفه که به وسیله شقایق از موضوع بعد از ظهر خبردار شده بود گفت : تو چت شده حالا قرار بری حرف بزنی نمیخوای که قله قاف فتح کنی قله قاف این کار برای من از فتح قله قاف هم سختتر شده بود خیلی سختتر چون الآن یه جور دیگه به قضیه نگاه میکردم یه جور با ترس گفتن حرفام برام سختر بود چون با مرور خاطراتم خودم یه جور دیگه میدیدم هر لحظه فکر میکردم ایمان رو از دست میدم شاید از نظر خیلیها این اصلا مهم نبود ولی برای من خیلی فرق میکرد دیگه طاقت نداشتم طاقت نداشتم دوباره بشکنم دوباره خرد بشم مطمئن بود اینبار دیگه هیچ توانی برای بلند شدن ندارم خودم سپرده بودم دست تقدیر ولی نمیدونستم تقدیرم چه طور رقم میخوره نمیخواستم این آرامشی رو که به دست آورده بودم دوباره از دست بدم مگه من چیکار کرده بودم ولی این کارای من کم توجهی هام کم محلی هام ایمان بیشتر اذیت میکرد خیلی به خودم میگفتم هنوز که چیزی نشده ولی میخواستم با این کارام تصمیم گیری رو براش راحتتر کنم دلم میخواست همون آرزو قبلی باشم ولی واقعا میشد آره میشد خودم داشتم خودم از اون آرزو قبلی دور میکردم سوالی که هرلحظه ایمان از من خودش میپرسید : این بود که من چیکار کردم اون کاری نکرده بود من خودم بودم که داشتم اون از خودم دور میکردم ایمان میشناختم میدونستم با دونستن تمام ماجرام تنهام نمیذاره اون من به خاطر خودم میخواست نه گذشته ام به خاطر وجود خودم به قول خودش معصومیت و مهربونی که توچشام دیده بود ولی احتمال این که این اتفاق نیفته من دیوونه میکرد باعث میشد من نسبت بهش سرد بشم رفتارم حرف زدنم .......... عاطفه آرنج ام گرفت کشید و گفت : بشین تا ما یه چیزی میگیم تو دوباره میری تو فکر انقدر فکر نکن بالاخره یه چیزی میشه اون که باید بدونه چه زود چه دیر میفهمه به قول قدیمیا دیر و زود داره سوخت و سوز نداره شقایق هم حرفش تایید کرد گفت : تو با این کارات هم خودت از پا در میاری هم اون بنده خدا رو اذیت میکنی نه تلفناش درست حسابی جواب میدی وقتی ام که میخواد ببینتت با یه بهونه از زیرش در میری آخه این کارا چه فاید داره به غیر از عذاب کشیدن جفتتون اون آرزوی پر شور و هیجان کوش کجاست اون که هیچکی از دستش آرامش نداشت البته در این مورد فرقی نکرده اون موقع از دست شیطونی هات بود الآن از دست این کارات هیچکی آرامش نداره اصلا تو تعادل نداری یه حرف میخوای بزنی و یه چیزی بگی دیگه از الآن نشستی عزا گرفتی که چی آخه دختر تو نمیدونی که نظر اون چیه در مورد فکر اونم تو تصمیم میگیری یه سقلمه به شقایق زدم که ساکت شو که البته فایده ای نداشت دیگه حرفهاشون نشنیدم خودم این حرفها رو میدونستم ولی نمیخواستم قبول کنم یه حس بدی داشتم که نمیدونم چی بود ولی هرچی بود نگرانم میکرد نمیدونستم آخر این قصه چی میشه قصه , واقعا زندگی منم شده بود یه قصه اگر مینوشتمش شاید یه چیزی از توش در میومد داشتم با خودم فکر میکردم که صدای عاطفه رو شنیدم که به شقایق میگفت: پاشو بریم پیش این بشینیم ماهم خل میشیم انگار بچه ها نظر من در مورد حرفهاشون میخواستن چند بار هم صدام کرده بودن ولی انقدر تو فکر و خیال غرق بودم که اصلا نفهمیده بودم برای همین حسابی از دستم کفری شده بودن داشتن کفشاشون میپوشیدن که صداشون کردم : صبر کنین منم اومدم حالا قهر نکنین ببخشید شقایق با همون لحن همیشگی اش گفت : پاشو تو آدم نمیشی دختر منم طبق معمول گفتم : وقت زیاد دارم عاطفه هم برگشت گفت: نه فکر کنم تاریخ انقضات گذشته دیگه امیدی نیست بالاخره خنده رو لب من آوردن سه تایی با خنده از در نمازخونه زدیم بیرون به سمت کلاس راه افتادیم تقریبا نیم ساعت مونده بود که کلاس شروع بشه رفتیم سر کلاس این ساعت تاریخ فرهنگ ایران داشتیم نیازی نبود حتما جلو بشینیم برای همین ردیفای آخر نزدیک پنجره سه تا صندلی خالی پیدا کردیم و نشستیم قرار بود لیلا هم بیاد این ساعت کلاس نداشت ولی گفته بود میام دانشگاه یه کاری دارم شماها رو هم میبینم تازه سرجاهامون نشسته بودیم که لیلا هم رسید یه صندلی کشید کنار ما نشست شروع کردیم از هر دری سخن گفتن بچه ها خیلی سعی کردن من از فکر در بیارن و تا حدود زیادی هم موفق شده بودن بالاخره بعد از ۱۰ دقیقه استاد اومد سر کلاس مجبور شدیم ساکت بشیم . استاد این ساعت خیلی سخت گیر بود یه دیسیپلین خاصی داشت و بچه ها هم ازش حساب میبردن و این سکوت که تو کلاس بود فرصت خوبی بود تا من دوباره به گذشته سفر کنم جامم طوری بود که استاد نمیتونست من کامل ببینه و تو تیررسش قرار نداشتم برای همین خیلی راحت میتونستم تو فکر و خیالم غرق بشم ۲ ساعت وقت داشتم تا دوباره بتونم خاطراتم مرور کنم . سال اول دبیرستان بودم که با سحر آشنا شدم دختر با نمک و ریزه ای بود با صورتی ظریف و چشم و ابروی مشکی و قدی متوسط که بعدها بهترین دوست من شد محبت از تک تک کلماتش میبارید و با همه بچه های کلاس رابطه خوبی داشت من و سحر سر یه اتفاق ساده باهم دوست شدیم و بهترین دوستای هم موندیم و هستیم حتی بعد از اون اتفاق..... با اینکه رابطه امون کم شد ولی تو دلامون هنوز هم با هم دوستیم چون ریشه دوستی امون قوی تر از این حرفهاست اون روز سحر مریض شده بود نتونسته بود بیاد مدرسه فاصله زیادی هم تا امتحان های ترم نداشتیم برای همین سحر خیلی ناراحت بود که از درسها عقب نیفته چون خونه اشون به ما نزدیک بود منم تصمیم گرفتم تا اونجایی که میتونم کمکش کنم برای همین تمام جزوه هایی که معلم ها بهمون درس داده بودن براش یه کپی نوشتم بهش زنگ زدم و گفتم اونم با خوش رویی و تشکر آدرس خونه اشون بهم داد چند تا خیابون بیشتر با ما فاصله نداشتند برای همین به مامانی گفتم و رفتم سمت خونه اشون وقتی زنگ در زدم سحر با خوشرویی در باز کرد هنوز حالت سرماخوردگی تو صورتش معلوم بود و صداش هنوز هم گرفته بود دعوتم کرد که برم داخل رفتم تو اونجا بود که با خانواده سحر آشنا شدم مامان مهربان و دوست داشتنی اش که من از اون به بعد خاله مریم صداش میکردم و خواهر سحر ساناز که پنج سالی از سحر بزرگتر بود و در رشته مهندسی دانشگاه تهران درس میخوند شباهت زیادی به سحر داشت با این تفاوت که صورتش پرتر بود و اندام ظریف و کشیده ای داشت که خیلی به دل میشست و در کل خوشگلی مخصوص به خودش داشت و اخلاقش هم به مهربانی سحر و خاله مریم از آشنایی با این خانواده دوست داشتنی خیلی خوشحال بودم بعد از چند دقیقه ای که نشستم قصد رفتن کردم که خاله به من گفت : کجا آرزو جان به این زودی تازه آمدی داری میری گفتم : مامان بزرگم نگران میشه گفتم میرم سریع و بر میگردم انشالله بعدا خداحافظی کردم و از در اومدم بیرون سحر هم گفت: که از فردا دوباره به مدرسه میاد خیلی خوشحال بودم چون دوستای خوبی پیدا کرده بودم که تو خیلی از مراحل زندگی ام کمکم کردند ... ضربه ای که به پام خورد من به خودم آورد لیلا بود که به پام زده بود برگشتم آروم گفتم : چیه چی شده ؟ گفت : زیر دستت نگاه کن به زیر دستم نگاه کردم دیدم وای همه کتاب تاریخ ام و خط خطی کردم انگار بی ارداه با خودکاری که دستم بود روی تمام کتاب خط کشیده بودم خطهای پیچیده و نامفهوم خطهایی که عین مغزم آشفته بود و سامونی نداشت خدایا کی میشد این مغز من آروم باشه و انقدر فکر و خیال های درهم و برهم توش نباشه ساعتم نگاه کردم ساعت ۴:۴۵ دقیقه بود یک ربع به زمان پایان کلاس مونده بود همین که به زمان قرار با ایمان نزدیک میشدم ترسم بیشتر میشد میخواستم با ایمان حرف بزنم شاید از این سردرگمی که توش بودم رها بشم ; همین که استاد گفت: کلاس تموم شد عین فنر از جا پریدم عجله داشتم اما نمیدونستم برای چی میخواستم زودتر برم زودتر برم و از شر همه این فکر و خیال ها راحت بشم همه با تعجب نگاهم میکردن استاد به طعنه گفت : خانم شریف انگار خیلی عجله دارین با یه عذرخواهی از در کلاس رفتم بیرون پله های دانشگاه رو میدویدم شقایق و عاطفه از پشت سر صدام میکردن اما بدون این که صدایی بشنوم یا مکث کنم به راه خودم ادامه دادم نه به این که نمیخواستم برم نه به این عجله تمام فکرم این بود که برسم یه حسی بهم میگفت این قرار تمام فکر و خیالای امروزت از بین می بره و راحتت میکنه منم حاضر بودم برای رهایی از این فکر و خیال که امروز مثل خوره داشت من میخورد هرکاری انجام بدم همین که داشتم میدویدم یکی دستم گرفت کشید یه آن تعادلم از دست دادم و نزدیک بود با مخ بخورم زمین برگشتم ببینم کیه که شقایق دیدم ; اون بود که دست من گرفته بود خواستم چیزی بگم که با نگرانی که تو نگاهش موج میزد سکوت کردم و چیزی نگفتم شقایق گفت : آرزو چته چرا این کارا رو میکنی الآن همه میگن تو خل شدی گفتم : بذار بگن هرکی هرچی دلش میخواد بگه برام مهم نیست الآن فقط میخوام برم که از دست این فکر و خیالا راحت بشم از دست این فکرا که امروز عین مته دراه مغزم سوراخ میکنه شقایق گفت : حالت خوب آرزو نه به قنبرک زدن صبحت نه به الآنت نمیدونم چی شده که یه دفعه اینجوری نظرت عوض شد و راغب شدی بری سر قرار ولی انشالله که خیر ولی مراقب خودت باش امروز تو اصلا تو حال خودت نیستی نگرانتم صورتش بوسیدم گفتم : نگران نباش رسیدم بهت زنگ میزنم نگران نباش هرچی هم شنیدم و گفتم بهت میگم فعلا خداحافظ رفتم جلوی در دانشگاه حوصله صبر کردن برای سرویس دانشگاه رو نداشتم از بچه ها خداحافظی کردم و سوار اولین تاکسی شدم و تا جایی که با ایمان قرار داشتم دربست گرفتم چون حوصله این که معطل تاکسی و مترو و اتوبوس بشم نداشتم این عجله صبر و حوصله رو ازم گرفته بود بی قرار بودم لبم و گاز میگرفتم جوری که مزه شوری خون حس میکردم اما برام مهم نبود وقتی که رسیدیم پول هول و هولکی به راننده تاکسی دادم و پیاده شدم هنوز ۲۰دقیقه به زمانی که قرار گذاشته بودیم مونده بود خدا خدا میکردم که ایمان نیومده باشه که بتونم یکم فکرم سروسامون بدم وقتی به در کافی شاپ رسیدم یکم صبر کردم از این کافی شاپ خاطره خوشی نداشتم با تامل در کافی شاپ هل دادم رفتم تو انگار در کافی شاپ اندازه یه کوه وزن داشت هوای کافی شاپ برام خفقان آور بود دنبال یه جای خالی میگشتم یه جای دنج انتهای کافی شاپ پیدا کردم رفتم اونجا نشستم منتظر ایمان موندم و فکر کردم چی میخوام بگم و چی میخوام بشنوم به مردم نگاه میکردم به دختر پسرایی که اونجا نشسته بودن خیلی دلم میخواست بدونم به چی فکر میکنن آیا حرف دل و زبونشون یکیه یا یه حرفی میزنن و تو دلشون به اون دختر بیچاره که حرفهاشون باور کرده میخندن خودم فکر و خیال کم داشتم این فکرام بهش اضافه شده بود ساعت نزدیک ۷ بود که در کافی شاپ باز شد و ایمان داخل شد با دیدنش همه حرفهایی که میخواستم بگم از یادم رفت ترسیده بودم نمیدونم از چی خیلی هل کرده بودم اون که هنوز چیزی نمیدونست قرارم نبود فعلا چیزی بدونه من و دید و نزدیک میز شد گفت : سلام خانمی ....... |