رمان بگو نه (به قلم خودم) - نسخهی قابل چاپ +- انجمن های تخصصی فلش خور (http://www.flashkhor.com/forum) +-- انجمن: علم، فرهنگ، هنر (http://www.flashkhor.com/forum/forumdisplay.php?fid=40) +--- انجمن: ادبیات (http://www.flashkhor.com/forum/forumdisplay.php?fid=39) +---- انجمن: داستان و رمان (http://www.flashkhor.com/forum/forumdisplay.php?fid=67) +---- موضوع: رمان بگو نه (به قلم خودم) (/showthread.php?tid=230987) |
رمان بگو نه (به قلم خودم) - ຖēŞค๑໓ - 07-06-2015 سلام دومین رمانه که خودم نوشتم تاحالا کسی بجز یه نفر اینو نخونده اونم میگه قشنگه! امیدوارم واقعا اینجوری باشه! از زبان لبینا لبینا : بنفشه بس کن دیگه هی بهت میگم بیا بریم بیرون دیوونه بازی در بیار تا حالت جا بیاد ولی کی حرفمو گوش دادی که این دومیش باشه! بنفشه : لبینا تو که میدونی اگه برگردم پاتوق بازم باید کل کل کنم ، کی حال کل با این زبون نفهما داره آخه؟ لبینا در حالی که سعی می کرد خندشو قورت بده با صدای خیلی بامزه گفت : آخه دختر اونا با تو چی کار دارن؟ خوبه همیشه با من کل میکنن نه با تو! بنفشه : حناق بگیری نخند؛یادت رفته اون دفعه ارشیا چطور باهاشون دعوا کرد؟ من که دیگه اونجا از ترس برادر تو نمیرم. لبینا : مگه چی بود؟ خوب موقع رسید دیگه داشتن پررو میشن. بنفشه : باشه بابا من تورو میشناسم اگه جوابتو بدم بازم جواب داری ساعت 6 بیا دنبالم لبینا آفرین دختر خوب لباسای قشنگتم بپوش وقتی آیفونتونو زدم بپر پایین باشه؟ بنفشه : باشه خدافظ (زیر لب گفت دیوونه که مثلا لبینا نشوه که...) لبینا : خودتی بازم من به تو رو دادم بهم دیوونه گفتی؟ برو بچه پررو صبر نکردم چیزی بگه و زود قطع کردم ، آخ خدا این دختر کی آدم میشه؟ ساعتو نگاه کردم ایووووووووول ساعت 5 بود. رفتم سر وقت کمدم با خودم داشتم فکر میکردم که چه لباسی بپوشم؟ که یه لحظه مانتوی مشکی ساده و شیکم به چشمم خورد، به به چه جیگری بشم من! مانتومو با شلوار جین سفید رنگم پوشیدم ؛ ای خدا الان شال بدازم یا روسری ببندم؟ خودم از حرف خودم خندم گرفت من کی روسری بستم که این دومین بار باشه؟ شالمو که سیاه بود با خط های سفید سرم کردم ، سایه های توسی رنگو زدم و رژ قرمزمو خط چشم ، برای آخرین بار به آینه نگاه کردم یه چشمک به خودم زدم و رقتم سراغ بنفشه ، مثل همیشه یه ساعت پایین منتظر خانوم بودم که رضایت دادن از آینه جدا بشن ؛ پرید تو ماشین و آیشو در اورد گفتم : بابا بس کن اه انقدر به خودت نگاه نکن انگار چه تحفه ای هم هستی. بهم چش غره رفت وآینه رو انداخت تو کیفش شروع کردیم به خل بازی تا پاتوق تا رسیدیم بنفشه اخم کرد ، وا این دختر چش بود تا همین چند لحظه پیش روی صندلی بند نبود اما حالا انگار با چسب 3 2 1 به صندلی چسبونده بودنش ، مسیر نگاهشو گرفتم و رسیدم به چندتا پسر ، با بی تفاوتی پیاده شدم و رفتم سمت در بنفشه درو باز کردم و گفتم : خانوم اخمو پاشو رسیدیم بنفشه : تو اینا میشناسی؟ منظورش اون پسرا بود ، گفتم : نه چرا باید بشناسمشون؟ تقریبا داد زد : پس چرا اون عوضی میخکوب شده روی تو و اصلا از جاش تکون نمی خوره؟ گفتم : شبنم انگار اولین باره همچین اتفاقی میوفه پاشو خودتو جمع کن بابا ما همیشه وقتی میام اینجا اینجور میشه. شبنم یه چشم غره ای به من رفتم و پیاده شد ، رفتیم توی کافی شاپ مثل همیشه جای همیشگی ما خالی بود انگار اونجا رو به اسم ما نوشته بودن رفتیم نشستیم بعد چند لحظه گارسون اومد من که کیک و نسکافه سفارش دادم که با کمال تعجب بنفشه هم مثل من کیک و نسکافه سفارش داد ، وقتی نگاه متعجبم رو دید گفتم : فقط خواستم بدونم این کیک و نسکافه ای که هر دفعه میایم اینجا تو سفارش میدی چه طعمی داره ! این بنفشه نبود مطمینم ولی چیزی نگفتم ، بعد از اینکه از خوردن فارغ شدیم ؛ خل بازیامون شروع شد ، انقدر صدای خنده هامون زیاد بود که تمام افراد توی کافی شاپ با تعجبم نگاهمون میکردن ، بنفشه کمی خجالت کشید من عین خیالش نبود و کارمو ادامه میدادم تقریبا ساعت 10 شب بود که راضی شدیم برگردیم خونه بنفشه رو دم خونه ش پیدا کردم! در حال پیاده شدن بود که گفت: لبینا جون عالی بود ؛فقط فردا یادت نره کلاسداریم بعدشم ناهار خونه ما دعوتی! گفتم: اوه بازم قراره اون نیما رو(برادر کوچیک بنفشه) که از جنگل اومده ببینم؟ نه به اون آرتان (برادر بزرگ بنفشه) که مودبه و با شخیصت نه به نیما که جلفه و بی ادب! بنفشه: لبینا از وسط نصفت میکنما!! نیما خیلی هم پسر خوبیه فقط یا تو کمی راحته! لبینا با نگاهی متفکرانه گفت: مطمینی فقط کمی؟ بنفشه پقی زد و یه دفعه شروع کرد به قهقه زدن. لبینا یه چشم غره ی حسابی بهش رفت که حساب کار دستش اومد!و گفت: لبینا جونم حالا ایندفعه رو بیخیالشو دیگه بیا میدونی که بعد ناهارم تولد میگیریم! لبینا: اوه تولد نیماست؟ بنفشه: نه بابا تولد آرتانه! لبینا: آخیش خداروشکر حتما میام تولدن آرتان دیدن داره! بنفشه : گمشو باو برو که فردا قراره تن لشتو خونه ی ما پلاس کنی! فقط مثل آدمیزاد باش حمومم برو حتما! لبینا: باشه بابا گمشو دیرم شد! بنفشه رفت و منم رفت بازار برای خرید هدیه ی تولد آرتان،ای خدا چی بخرم؟ دختر بود یه عروسکی یا شالی یا.. می خریدم ولی برای این پسر چی بخرم؟ خوبیش اینه پسری پر توقع نیست مخصوصا از دیگران با یه عطر خوشبو هم راضیه! ولی برای من که اونو نزدیک 8 ساله میشاسم عطر یه کم ناجوره! زنگ زدم به ارشیا بعد سومین زنگ : الو بفرمایید لبینا: داداشــــــــــــــــــــــــــــــــــــــی ارشیا : باز چی شده لبینا؟ لبینا: داداشی جونم برای تولد یه پسر چی هدیه بخرم؟ ارشیا: لبینا برای کدوم پسر؟ نکنه... حرفشو قطع کردم و سریع گفتم : نه بابا من اهل این کارا نیستم که خوبه خودتم خبر داری ! برای آرتان برادر بنفشه می خوام فردا تولدشه! ارشیا: آهان خوبه خو یه عطر با یه دستبند پسرونه بگیر کنار هم بزار ببر بده بهش! بدک نبود! نظر خوبی بود. لبینا :باشه ممنون داداشی خاک تو سرم حالا با چی کادوش کنم؟ هیچی به ذهنم نرسید و آخرش یه کاغذ رنگی خریدم سیاه رنگشو برمیدارم عطر از مارک INVITATION خریدم دستبند و بیخیال شدم خرجم زیاد میشه! رفتم خونه اول از همه رفتم حموم بیست دقیقه بعد از حموم در اومدم یه مشکل دیگه چی بپوشم؟ بی اختیار رفتم سمت کمد مبینا ( خواهرم ) لباساشو زیر و رو کردم آخرش که دامن بدون آستین از اون گردنایی که تنگه فقط پاییناش پف داری اندازش تا پایین زانوم بود ولی اگه پسر میومد که آبروم میرفت ؛ فهمیدم ساق سفید رنگمو میپوشم شال سیاهمو با خطای سفیدمو گذاشتم تو کیفم که اگه پسری اومد بندازم روی شونه هام تا زیاد معلوم نشه! آخ جون موقع لاک رسید ناخنام دراز بود به خاطره همین کامل سیاهشون کردم زیادی ساده شد با لاک طراحی سفید رنگم روی انگشتام گل کشیدم! این از ناخنام حالا برسیم به موهام موهام بلند بود دوس نداشتم فر کنم با اتو کاملا صافشون کردم خب حالا صورتم سایه ؛ ریمل ؛ مداد ؛ رژ قرمز رنگ ، آخ چه جیگری شدم من ، یه بوس برام خودم تو آینه فرستادم و شلوار تنگ و مانتمو پوشیدم شال قرمز رنگمو سرم کردم و کیفمو برداشتم از خونه زدم بیرون. تولد ساعت 8 شروع میشد. الانم ساعت 7:55 دقیقه بود. سوار 206 خوشگلم شدم و راه افتادم سمت خونه بنفشه وقتی رسیدم.... RE: رمان بگو نه (به قلم خودم) - *melanie* - 03-07-2015 ادامش کو؟ RE: رمان بگو نه (به قلم خودم) - ຖēŞค๑໓ - 03-07-2015 وقتی رسیدم از ماشین پیاده شدم و زنگو زدم خونه ی بنفشه اینا آپارتمان نبود یه خونه دو طبقه که طبقه بال امخصوص برای مهمونی و جشن هستش بالاخره درو این بنفشه باز کرد ساعت 8 بود ولی انگار کسی نیومده بود! رفتم تو خونه دیگه عادت داشتم بنفشه که به استقبال نمیومد من باید میرفتم همین که وارد شدم دیدم بنفشه با یه دامن طلایی رنگ دنباله دار منتظرمه به به این دختر چه جیگری شد اصلا بهش نمیومد اینجوری باشه تا منو دید یه جیغی کشید که پرده ی گوشام پاره شد. اومد جلو می خواست ماچم کنه که گفتم : بنفشه نه تروخدا الان یه جوری ماچ میکنی هر چی آرایش کردم پاک میشه. با حرفم پقی زد و شروع کرد به خندیدن چون زیاد به خندیده ی بلند نداشتم یه لبخند زدم وقتی خوب خندید و خالی شد بهم گفت : عجب هلویی شدی لبینا بمیری که با یکم آرایش از لولو تبدیل به هلو میشی؛ یکی محکم زد تو سرش و گفتم بنفشه میبندی اون دهنتو یا راه اومده رو برگردم ؛ عه راستی چرا کسی نیومده؟؟ ؛ همون جور که داشتن با دستش سرشو نوازش میکرد گفت : الان میان تو برو تو اتاق من لباستو در بیار الان میرسن ، رفتم تو اتاقش لباسامو در اوردم دامنمو پوشیدم و به موهام دستی کشدم مشغول زدن رژ بودم که صدای آیفون اومد نفشه درو باز کرد و گفت : اومدن ، منم وقتی کارم تموم شد رفتم بیرون هیچ کس نبود ولی از طبقه بالا صدای آهنگ میومد اِی نامردا منتظر من نموندین؟؟ با حرص پله هارو بالا رفتم وقتی در سالو باز کردم از چیزی که دیدم تعجب کردم باورم نمیشد کسی جز آرتان و بنفشه و نیما نبود به چشام اعتماد نداشتم مگه بنفشه نگفته بود مهمونا بیشتر از 25 تا شده پس بقیه کجان؟ آرتان که دید مثل خنگا اونجا وایستادم اصلا از جام تکون نمی خورم اومد کنارم یکی از دستاش پشتش بود اون یکی رو اورد جلو و با صدای گیرا گفت : اجازه میدی راهنماییت کنم؟ ؛ یا قمربن بنی هاشم این پسر چرا اینقدر خواستنی شده؟ یه کت و شلوار سیاه رنگ و پیرهن سفید رنگ اینکه همیشه پاپیون می زد پرا کراوات بسته؟ اینجا چه خبره؟ بی اختیار دستمو گذاشتم روی دستش و لبخندی زدم که باعث شد اونم لبخند بزنه با کفشای پاشنه بلندم تق و تق کنارش راه افتادم ببینم کجا منو می بره! اینجا یه چیزی میلنگه این نیما چرا یه جا نشسته کرم نمیریزه؟؟ انگار آرتان متوجه حالم شده بود که گفت : یکم صبر کن جواب سوالتو میگیری؛ سرمو فقط تکون دادم که دیدم به یه مبل دو نفره رسیدم با اون یکی دستش اشاره کرد بشینم دستمو از توی دستش بیرون اوردم و نشستم چند دقیقه گذشت هیج کدوم چیزی نمیگفتیم خسته شده بودم از این مسخره بازیا خوشم نمیومد بلند شدم برم که آرتان دستمو از پشت گرفت تعجب کردم این پسر چرا اینجوری میکنه؟ برگشتم تو چشاش یه چیزی بود که نمیفهمیدم چیه با صدای آرومی گفت میشه بشینی؟ الان کیکو میاریم و بعد 10 دقیقه می تونی بری بازم بهش اعتماد کردم و رفتم بشینم ولی ایندفعه روی یه مبل تک نفره نشستم نیما رفت پایین وقتی برگشت توی دستش که کیک بود شمع 24 سالگیه آرتام روش بود ولی چرا کسی دست نزد؟ نیما کبریتو داد به بنفشه اونم شعمارو روشن کرد آرتان بعد اینکه آرزو کرد شعمارو فوت کرد دست زدم ولی کسی هیچ عکس العملی نشون ندادن وا این چه تولدیه؟ دیگه نتونستم خودمو نگه دارم و گفتم : اینجا چه خبره؟ این چه تولدیه اگه قرار بود من بیام اینجا فقط سکوت شمارو ببینم خب بهتر بود تو خونه میموندم. نیما که تا اون لحظه ساکت بود گفت: لبینا راسش تولد یه بهوه بود درسته امروز تولد آرتانه ولی ما بخاطره چیز دیگه گفتیم بیای.. ؛ نذاشتم ادامه بده پاشدم و بلند داد زدم: مگه من عروسک خیمه شب بازی شمام که.. ؛ آرتان نذاشت ادامه بدم گفت : لبینا.. بنفشه داد زد: خفه شین ببینم هی میگم الان آرتان خودش میگه ولی هیچی نمیگین! همون بهتر که ندونه لبینا جون بابت کادوت ممنون و زحمت کشیدی اومدی دیگه مزاحمت نمیشیم بیا بریم پایین حاضر شو برو خونتون بیشتر از این اذیت نشی! آرتان اعتراض کرد: RE: رمان بگو نه (به قلم خودم) - عاغامحمدپارسا:الکی - 16-07-2015 ادامشوبذاررررررررررررر |