روایت یک تراژدی.... - نسخهی قابل چاپ +- انجمن های تخصصی فلش خور (http://www.flashkhor.com/forum) +-- انجمن: علم، فرهنگ، هنر (http://www.flashkhor.com/forum/forumdisplay.php?fid=40) +--- انجمن: ادبیات (http://www.flashkhor.com/forum/forumdisplay.php?fid=39) +---- انجمن: داستان و رمان (http://www.flashkhor.com/forum/forumdisplay.php?fid=67) +---- موضوع: روایت یک تراژدی.... (/showthread.php?tid=229818) |
روایت یک تراژدی.... - ℙ@я☤ᾔ@ℨ - 31-05-2015 سهیلا و سپهر تا سال سوم همکلاسی بودند. پشت یک میز کنار هم می نشستند ، با هم به مدرسه می رفتند،با هم مشق می نوشتند و با هم از چرخدستی پیرمرد بستنی فروش که هر روز هنگام تعطیل شدن مدرسه آن اطراف پیدایش می شد بستنی می خریدند. گاهی دعوا می کردند، سهیلا بلند گریه می کرد و سپهر با مظلومانه عذرخواهی می کرد تا شاید جلوی اشک های سهیلا را بگیرد. گاهی سر مستانه و خوشحال از اینکه امروز دیکته شب ندارند تا خانه مسابقه می دادند. سپهر آگاهانه از سرعتش می کاست تا سهیلا برندهء بازی شود. همان روزها حادثه ای رخ داد که آنها چیزی از آن نمی فهمیدند. سهیلا و سپهر کوچک تر از آن بودند که بفهمند دنیای بزرگترها چگونه می گذرد. یک سال گذشت... سال چهارم ،روز اول مدرسه اما کنار دست سپهر ، پشت همان میزهای فرسودهء پر از یادگاری بجای سهیلا ،سهیل نشسته بود. سهیل پسر خوبی بود،دو پسر بچه خیلی زود با هم دوست شدند اما هردو انگار گمشده ای داشتند که هر روز تا پایان ساعت مدرسه باید منتظر می ماندند تا دو کوچه پایین تر پیدایش کنند . سپهر و سهیل با شنیدن زنگ مدرسه سراسیمه کتابهایشان را داخل کیف تلنبار می کردند و می دویدند به سمت مدرسه دخترانه ای که دو کوچه پایین تر زنگ تعطیلیش بلند شده بود. سپهر و سهیلا خیلی زود فهمیدند که چون معلمهایشان مشترک نیست دیگر درس هایشان هماهنگ نمی شود،یکی جلوتر بود یکی عقب تر ، گاهی سپهر ساعت ها جلوی مدرسه منتظر سهیلا می ماند اما سهیلا امتحان داشت و مجبور بود بیشتر در مدرسه بماند. بعد از مدتی حتی عادت با هم برگشتن به خانه از سرشان افتاد و مسیر زندگی هر کدام به سمتی رفت. سالها گذشت.... سپهر و سهیلا یکدیگر را کاملاً فراموش کرده بودند. سپهر جوانی جذاب شده بود که هرکجا می رفت چشمان گرسنه دختران شهر را دنبال خود می کشید. سهیلا دختری با موهای مشکی بلند که از وسط سر به دو سمت صورتش ریخته بود. سهیلا خواستگار زیاد داشت اما به خاطر شکست های مدام عاشقانه اش دیگر میلی به دل بستن نداشت،شاید اصلاً دیگر دلی برایش نمانده بود. سپهر دختران زیادی را می شناخت اما رابطه هایشان بیشتر به جنگ سرد شبیه بود تا عاشقانه های سادهء یک جفت انسان. حالا دیگر بعد از 9 سال تحصیل در مدرسه ء پسرانه و حدود 4 سال دانشگاهی که ردیف نشستن دختر و پسر کاملا از هم فاصله داشت، تنها بهانهء جزوه پلی بود برای مکالمه ای چند دقیقه ای دو جنس مخالف زیر نگاه سنگین دیگران. یکی از روزهای سرد زمستان سپهر پشت ماشین قراضه اش ثانیه های چراغ قرمز را می شمرد و زیر لب آواز می خواند که چشمش به دختری که در ماشین کناری فرمان را دو دستی چسبیده بود افتاد ، چقدر چهره اش آشنا بود!!! با هزار اشاره و زحمت حواس دختر را به سمت خودش جلب و خواهش کرد شیشه را کمی پایین بکشد. دخترک با اکراه پذیرفت دختر- بعله؟!!! سپهر- خانم ببخشید من شما رو جایی ندیدم؟!! دختر- نخیر آقا ، این حرفای مسخره هم دیگه قدیمی شده، لطفا مزاحم نشید سپهر- ولی به خدا من شما رو یه جایی دیدم!!! چراغ سبز شد ، دختر شیشه را بالا کشید و پایش را روی پدال گاز فشار داد. سپهر 3 چهار راه دیگر دنبال دختر رفت. پشت چراغ قرمز چهارم با کمی فاصله کنار ماشین دختر ایستاد، پسری با ماشین لوکس چند صد میلیونی به زور خودش را بین آنها جا کرد. چراغ قرمز هنوز 90 ثانیه فرصت داشت و یک لبخند کافی بود که مکالمه ای کوتاه بین دخترک و پسر ثروتمند آغاز شود . کمی جلو تر دختر آرام کنار خیابان ، پشت ماشین گران قیمت توقف کرد و سوار ماشین او شد. سپهر برقی در ذهنش روشن شد ، او سهیلا بود، نه؟ نه!!! سهیلا چنین دختری نبود...... در ماشین دیگر اما صحبت گل کرده بود - اسمت چیه عزیزم؟!!! = سهیلا - چه جالب!!! اسم منم سهیله . ما به هم خیلی می آیم ، مگه نه؟.......... RE: روایت یک تراژدی.... - ѦℳℐℜѦℒℐ - 02-06-2015 big like RE: روایت یک تراژدی.... - ℙ@я☤ᾔ@ℨ - 03-06-2015 TNQ ...... |