راه جانبازی را آموختم - نسخهی قابل چاپ +- انجمن های تخصصی فلش خور (http://www.flashkhor.com/forum) +-- انجمن: علم، فرهنگ، هنر (http://www.flashkhor.com/forum/forumdisplay.php?fid=40) +--- انجمن: مذهبی (http://www.flashkhor.com/forum/forumdisplay.php?fid=41) +--- موضوع: راه جانبازی را آموختم (/showthread.php?tid=226396) |
راه جانبازی را آموختم - ابراهیم هادی - 14-05-2015 راه جانبازی را آموختم شهید محمدجواد تاجیک سال 1344 در تهران در محله آب منگول در یک خانواده مذهبی به دنیا آمد. شهید تاجیک از طریق بسیج مسجد رستمآباد به جبهه اعزام شد و بعدازاینکه در جبهه جانباز شد وی بازهم با عصا به جبهه برگشت که 23/12/1363 به درجه رفیع شهادت نائل آمد.
قسمتی از آخرین نامه بسیجی و دانشجوی شهید عملیات بدر جانباز جاویدالاثر محمدجواد تاجیک به خانوادهاش مادر جان من هرچه از اسلام و مسلمانی دارم شما به من دادید و شما بودید که مرا از کودکی در مجالس و هیئت مذهبی و عزاداری سیدالشهدا بردید و به من معنی جانبازی درراه قرآن را یاد دادید و شما بودید که پای مرا به مساجد باز کردید و تنها خواهش من از شما این است که دست از یاری امام برندارید و در خط اسلام حرکت کنید. احمد نطاق پورنوری روایت میکند: عملیات کربلای یک برای آزادسازی شهر مهران در منطقه عمومی قلاویزان در جریان بود. گردان انصار در گرمای فوقالعاده زیاد ظهر تیرماه به خط دشمن زد. گرما شدید بود؛ ولی به یاری خدا توانستیم ضربات سنگینی به دشمن وارد آوریم. آن روز با محمدجواد تاجیک (عکس شماره 54) که از بچههای قدیمی گردان و اهل ورامین بود، دریکی کانالهای روی قلاویزان به سمت دشمن حرکت میکردیم و قصدمان رساندن مهمات به بچههایی بود که جلوتر از ما میجنگیدند. از پیچ کانال که عبور کردیم، دیدم از سنگری که جلوتر از ماست، صدای شادی بچهها میآید. 40 تا 50 متر که جلوتر رفتیم، من به جواد گفتم: «انگار صدای بچههای خودی است!» تا آمدیم به خود بجنبیم، آنها گلوله آرپیجیای بهطرف ما شلیک کردند که از کنار من گذشت و به سرِ جواد اصابت کرد. جواد به زمین افتاد و لحظاتی بعد به شهادت رسید در همین موقع، کسی گفت: «بیایید اینجا. ما اینجا هستیم.» ما بهطرف صدا رفتیم؛ امّا ناگهان من متوجه شدم افرادی که آنجا هستند، لباس پلنگی به تن دارند و خودی نیستند. فهمیدم منافقینی هستند که در خدمت عراقیها هستند. ولی تا آمدیم به خود بجنبیم، آنها گلوله آرپیجیای بهطرف ما شلیک کردند که از کنار من گذشت و به سرِ جواد اصابت کرد. جواد به زمین افتاد و لحظاتی بعد به شهادت رسید. من بهسرعت برگشتم و ماجرا را به بچهها گفتم. فردای آن روز به کمک آتش پشتیبانی بچهها توانستم جنازه مطهر شهید عالیمقام محمدجواد تاجیک را به عقب انتقال دهم. البته در روزهای بعد، همه آن مناطق از لوث وجود اجنبی آزاد شد. |