انجمن های تخصصی  فلش خور
داستان از حرف تا عمل/داستان بهلول دانا - نسخه‌ی قابل چاپ

+- انجمن های تخصصی فلش خور (http://www.flashkhor.com/forum)
+-- انجمن: علم، فرهنگ، هنر (http://www.flashkhor.com/forum/forumdisplay.php?fid=40)
+--- انجمن: ادبیات (http://www.flashkhor.com/forum/forumdisplay.php?fid=39)
+---- انجمن: داستان و رمان (http://www.flashkhor.com/forum/forumdisplay.php?fid=67)
+---- موضوع: داستان از حرف تا عمل/داستان بهلول دانا (/showthread.php?tid=217994)



داستان از حرف تا عمل/داستان بهلول دانا - ຖēŞค๑໓ - 01-04-2015

داستان از حرف تا عمل/داستان بهلول دانا 1

در زمـان پـیـغمبر اکرم (ص) طفلى بسیار خرما مى خورد . هر چه او را نصیحت مى کردند که زیاد خوردن خرما ضرر دارد فایده نداشت . مادرش تصمیم گرفت او را به نزد پیغمبر (ص) بیاورد تا او را نـصـیـحت کند.



وقتى او را به حضور پیغمبر آورد از پیغمبر خواست تا به طفل بفرماید که خرما نخورد

اما آن حضرت فرمود : امروز بروید و او را فردا دوباره بیاورید.

روز دیـگر زن به همراه فرزندش خدمت پیغمبر (ص) حاضر شد. حضرت به کودک فرمود که خرما نـخورد.

در این هنگام زن که نتوانست کنجکاوى و تعجب خود را مخفى کند از ایشان سؤال کرد : یا رسول اللّه چرا دیروز به او نفرمودید خرما نخورد؟

حـضـرت فـرمـود : دیـروز وقتى این کودک را حاضر کردید خودم خرما خورده بودم و اگر او را نصیحت مى کردم تاثیرى نداشت .

امـام صـادق (ع ) فـرمود : به راستى هنگامى که عالم به علم خود عمل نکرد موعظه او در دل هاى مردم اثر نمى کند همان طور که باران از روى سنگ صاف مى لغزد و در آن نفوذ نمى کند !


داستان از حرف تا عمل/داستان بهلول دانا 1

آورده اند که روزی زبیده زوجه ی هارون الرشید در راه بهلول را دید که با کودکان بازی میکرد و با انگشت بر زمین خط می کشید.



پرسید : چه می کنی؟



گفت : خانه می سازم.



پرسید : این خانه را می فروشی؟



گفت : آری.



پرسید : قیمت آن چقدر است؟



بهلول مبلغی ذکر کرد.



زبیده فرمان داد که آن مبلغ را به بهلول بدهند و خود دور شد.



بهلول زر بگرفت و بر فقیران قسمت کرد.



شب هارون الرشید در خواب دید که وارد بهشت شده به خانه ای رسید و چون خواست داخل شود او را مانع شدند و گفتند این خانه از زبیده زوجه ی توست.



دیگر روز هارون ماجرا را از زبیده بپرسید.



زبیده قصه بهلول را باز گفت.



هارون نزد بهلول رفت و او را دید که با اطفال بازی می کند و خانه می سازد.



گفت : این خانه را می فروشی؟



بهلول گفت : آری



هارون پرسید : بهایش چه مقدار است؟



بهلول چندان مال نام برد که در جهان نبود.



هارون گفت : به زبیده به اندک چیزی فروخته ای.



بهلول خندید و گفت : زبیده ندیده خریده و تو دیده می خری میان این دو، فرق بسیار است.