رمان سپیده عشق (نسخه ی آخر یعنی نسخه10) ( تولد دوباره من ! ) - نسخهی قابل چاپ +- انجمن های تخصصی فلش خور (http://www.flashkhor.com/forum) +-- انجمن: علم، فرهنگ، هنر (http://www.flashkhor.com/forum/forumdisplay.php?fid=40) +--- انجمن: ادبیات (http://www.flashkhor.com/forum/forumdisplay.php?fid=39) +---- انجمن: داستان و رمان (http://www.flashkhor.com/forum/forumdisplay.php?fid=67) +---- موضوع: رمان سپیده عشق (نسخه ی آخر یعنی نسخه10) ( تولد دوباره من ! ) (/showthread.php?tid=21474) |
رمان سپیده عشق (نسخه ی آخر یعنی نسخه10) ( تولد دوباره من ! ) - m♥b - 02-11-2012 دوش می گیرم ، موهای به رنگ خرماییمو شونه می کشم و لباسهای بیرونمو می پوشم از سالن خونه میگذرم نازنین جون که تازه بیدار شده با تعجب میگه سپیده جون این موقع صبح کجا میری ؟ میگم : امروز کار زیاد دارم نازنین جون ... میام پارکینیگ و سوار ماشینم میشم ... هیچوقت این موقع صبح بیرون نیومده بودم آسمان تازه روشن شده که وارد خیابان میشم ... ساعت شش صبحه ، آهنگی ملایم می زارم . شهر در حال بیدار شدنه ، هر لحظه بر تعداد ماشینها افزوده میشه ، زمزمه و غوغای شهر داره آغاز میشه ... حس می کنم دوباره متولد شده ام به یاد این جمله ارد بزرگ می افتم که دیشب گفت : " آدمی با عشق دوباره زاده می شود . زاده شدنی آگاهانه ، عشق رویای آخرین آدمیست . سوختن در عشق هم باروری و زایشی دوباره است ." و با خودم می گم اگر پدر و مادرم منو هجده سال پیش بدنیا آوردن امروز من تولد ، اولین روز عشق خودمو جشن می گیرم . میرم پارک ملت قدم می زنم و می دوم و باز سوار ماشین میشم زنگ می زنم به ونوس . خوشبختانه بیداره ، بهش می گم باید ببینمت میگه بیا خونه ، پدرم تازه رفته می پرسه صبحانه خوردی میگم : نه میگه : تا بیایی صبحانه هم آماده میشه ساعت 7 و نیم خونه ونوسم . ونوس اولین جایی که می بره ببینم اتاقشه ... وای همه چیز سرخ رنگه ... پر از پوسترهای بزرگ اردیستها و عکسهایی که ونوس با دیگر اردیستها در مراسمات مختلف گرفته ... اوه جالبه ونوس با چند سرخپوش دیگه در کنار آرمگاه های فردوسی ، آرامگاه نادرشاه افشار ، خیام ، تخت جمشید و پاسارگاد آرمگاه کورش هخامنشی ... میگم این عکسها مال کی هست ؟ میگه پارسال با چند تا از دوستای اردیستم رفتیم جاهایی که برای ما ارزش داره ... زیر عکس آرمگاه فردوسی جمله ایی از حکیم ارد بزرگ است که گفته : " ایرانیان نیک نامی و پاکی تبار گذشتگان خویش را در شاهنامه فردوسی می بینند و در هر دودمانی که باشند برآن راه خواهند بود . " ... و در زیر عکس آرامگاه نادرشاه افشار نوشته دیگری از ارد بزرگ است : " نادر شاه افشار توانست از خراب آبادی که دشمنان برایمان ساخته بودند کشوری باشکوه بسازد نام او همیشه برای ایرانیان آشنا و دوست داشتنی خواهد بود . " ... در زیر عکس پاسارگاد آرمگاه کورش هخامنشی این جمله ارد بزرگ است : " کورش نماد فرمانروایان نیک اندیش است و نام او می ماند ، چرا که از راستی و کمک به آدمیان روی برنگرداند . " ... میشه یه عشق پاک و متعالی رو توی اتاق ونوس دید . یه عکس کوچیک با قابی شبیه قلب از ارد بزرگ روی میزه و در کنارش شمعی سرخ رنگ که معلومه در مواقعی خاص روشن میشه ... به ونوس میگم : به اتاقت حسابی حسودیم شد . ونوس می خنده و میگه : قابلت رو نداره سپیده جون ... میگم : به نظر من اُردیسم فلسفه عاشقانه ایی هست ونوس می خنده و میگه : دقیقا میگم : پارسال یکی از همکلاسی ها خیلی از بودیسم حرف می زد حرفهاش بوی مرگ و خاموشی و تسلیم می داد . ونوس می خنده و می گه اتفاقا در این مورد مطالبی می خوندم اونجا نوشته بودیسم معتقده زندگی یعنی زجر و رنج ...در صورتی که در اُرُدیسم اعتقاد بر این که زندگی برای شادی و بالندگیست . اگر نگاهی به کشورهایی که مردمشان بدنبال بودیسم هستند بکنیم قرنها استعمار وجود داره ... چون فلسفه بودیسم ، رو به خاموشی و قبول شرایط موجود داره . تغییر را رنج و عبث میداند ... می بینم پشت خطم میلاد هست گوشی رو قطع می کنم ... اس ام اسش میاد ،نوشته : امروز صبح زود کجا رفتی ؟ چرا به من نگفتی بیام مواظبت باشم ؟ کوه اول صبح خطرناکه ؟! واقعا که دیونه اس . اس ام اسش رو فوروارد می کنم برای بابا تا ببینه ... این میلاد نمی دونه با کی طرف شده ... صبحانه رو که خوردیم به ونوس میگم : بریم لباسهای سرخ برای من بخریم می خنده و با هیجان میگه : می برمت جایی که زیباترین ها رو برای اردیستها داره ... میگه : با ماشین من می ریم ، بزار لباس هام رو عوض کنم و می ره لباس بیرونش رو بپوشه ... می رسیم پوشاک سرخ ، در یکی از کوچه های فرعی خیابان آفریقا ... اردیستهای زیادی رو می بینم که مشغول انتخاب لباس هستند ، من و یه نفر دیگه لباسمون ، سرخ نیست . دختری حدود 25 ساله قد بلند و خوش اندام با موهایی صاف و مشکی که نصف صورتش رو پوشانده ، میاد طرفم و میگه : شما هم تازه اردیست شدین ؟ میگم : آره میگه : من نگار هستم گرافیست یه شرکت مواد غذایی می گم : من هم سپیده هستم همین ونوس می یاد و میگه : بیا بریم طبقه بالا می گم : باشه ... نگار دستش رو برای خداحافظی جلو می یاره و میگه : خوشحال شدم خواستم بهت بگم که خیلی خوشگلی خیلی ! می خندم و میگم : تو هم قشنگی نگار جون خداحافظی می کنیم داریم میریم طرف پله ها که نگار صدایم می کنه بر میگردم می بینم کارت ویزیتش رو آورده جلو و بهم میگه : اگر کارت و کارهای چابی نیاز داشتید در خدمت هستم ازش میگیرم و تشکر می کنم ، کارت ویزیتش سرخ رنگه ، وسطش با رنگ سفید و خطی جالب نوشته نگار بابک و شمار موبایلش ونوس کارت رو ازم می گیره و به نگار میگه : چه کارت قشنگی ، خودت طراحیش کردی ؟ نگار میگه : آره ونوس میگه : از همین مدل برای من هم درست می کنی ؟ نگار میگه : به سپیده جون هم گفتم این کار منه ونوس میگه : عالیه ، پس برای من هم از این مدل می خوام فقط جنس کارتش تمام پلاستیک باشه مثل این کارت و از کیفش یکی از کارتهای شرکت باباش رو در میاره و به نگار میده ... نگار میگه : باشه ، بعد از کیفش یه برگ سفید در میاره و به ونوس میده و میگه : روش چی بنویسم ؟ ونوس هم اسم و فامیلش و شماره همراهش رو می نویسه و بهمراه یه تراول 50 هزاری میده به نگار نگار میگه حالا درست بکنم بعد پولش ... که ونوس دست منو می کشه میگه دیر شد بیا بریم بالا ... در همان حال از نگار خداحافظی می کنیم و میریم طبقه بالا ... ونوس از هر لباسی که خودش داره برای من هم یکی میگیره ... ونوس فوق العاده خوش سلیقه اس ... حداقل ده مدل لباس و چهار مدل کفش شده هر چند کلی گل سر و وسایل سرخ رنگ ریز و درشت هم به اونها افزوده ... ساعت 11 از فروشگاه می آییم بیرون با کلی خرید که اگر کمک راننده ونوس نبود خیلی اذیت می شدیم ... ونوس زنگ می زنه به یکی از دوستاش به اسم شهناز و باهاش قرار میزاره تا بریم پیشش ... راننده اش جعبه های خرید رو می زاره صندوق عقب ماشین ... خونه شهناز چندان دور نیست ، میریم خیابان گاندی ... در آهنی بزرگ خونه باز میشه از یه محوطه سبز گذر میکنیم و در مقابل ساختمانی سفید رنگ بزرگ ماشین می ایسته ... چه خونه ایی ! من که اصلا به ظاهر خونه ها نگاه نمی کنم اینجا حس می کنم خیلی فرق میکنه چند برابر خونه ونوس جون ، نا گفته نماند خونه ونوس جون چندین برابر خونه ماست ... به ونوس میگم یاد خونه ایی افتادم که سیندرلا با شاهزاده می رقصید ... میخنده و میگه سیندرلای این خونه یکی از اردیستهای مهربونه ... ببینیش عاشقش میشی ... می خندیم و از ماشین پیاده میشیم ... از پلهای عریض مقابل ساختمان سفید بالا می ریم زنی سرخ پوش بسیار زیبا به طرفمون میاد و با ونوس و من روبوسی می کنه ... موهاش به شکل جالبی بسته شده در لابلای موهاش گلهای ریز تزئینی سرخ رنگ دیده میشه فکر کنم 35 سال داشته باشه به همراه او به سالن پذیرایی بزرگی میریم اغلب وسایل این خونه سرخ رنگه حتی پیش خدمت ها هم سرخ پوش هستند . تابلوی بسیار بزرگی از چهره ارد بزرگ در سمت راست سالن دیده میشه ... سیندرلای اردیست به گرمی دعوت به نشستن می کنه و ما روبروش بر روی مبلهای سرخی که حاشیه دوزی برنزی دارند می نشینیم . ونوس منو بهش کامل معرفی می کنه و شهناز در تمام مدت با نگاهی مهربانانه که خیلی شبیه نگاهای بانو ورتاست نگاهم می کنه و میگه : این جا متعلق به همه اردیستهاست و ابراز خوشحالی می کنه از دیدن ما ... ونوس از جاش بلند میشه و میره طرف یه تابلوی خوشنویسی زیبا و بر میگرده میگه استاد بهرام نوری گفته کتاب این آثار رو چاپ می کنه من سپیده رو بردم آثار رو ببینه اما اینگار زمان نمایشگاه تموم شده بود . شهناز خانم با تبسم میگه : همه آثار رو من خریدم . میدونی که من عاشق آثاری هستم که در مورد ارد بزرگه ... ونوس می خنده میگه : آثار اینجاست ؟ تا به سپیده جان ببینه شهناز خانم میگه : اونها رو دادم برای اسکن و آماده شدن کتاب . ونوس میگه : عالیه راستش نگران بودم هنرمندش بودجه چاپ آثارش رو نداشته باشه و تابلوها از دست برن . شهناز خانم میگه : نگران نباش همین یکی دو ماهه دو نسخه از مجموعه این آثار تقدیم شما و سپیده جون می کنم . شهناز خانم از زندگیش میگه ، از این که همسرش هم یک اردیست است و یه دختر و یه پسر داره پدر و مادرش در حادثه سقوط هواپیمای ایرباس ایران بدست نیروهای دریایی آمریکا کشته شده اند . میگه : توی خونه من هیچ وسیله ایی ساخت آمریکا نیست و به مستخدمین هم سفارش کرده ام جنس آمریکایی برای خونه نخرند . از فیلمهای هالیودد هم خوشش نمیاد ، میگه : غرب سعی داره توهم خودش رو بر همه دنیا قالب کنه ... اونها فکر می کنند همه کاره جهان هستند ... هر چه آشوب و کشتار در سطح دنیاست زیر سر همین کشوره . آنها می خوان ثروت و امنیت داخلیشون رو با به آتش کشیدن دنیا تامین می کنند . میگه : ما اردیستها باید مدافع فرهنگ ملی خودمون باشیم . همانطور که ارد بزرگ در نظریه کهکشان اندیشه میگه : غرب میخواد با طرحهایی نظیر دهکده کوچک جهانی ، فرهنگ خودش رو توسعه بده و ما رو پیشاپیش خلع سلاح کنه . ما باید مدافع فرهنگ بومی و ملی خودمون باشیم و به اون افتخار کنیم . میگم : من سعی می کنم از این به بعد اجناس ایرانی بیشتر بخرم و جنس آمریکایی هم نمی خرم . ونوس میگه : ما باید بریم ساعت دوازده و نیم شده و دیگه بیش از این مزاحم نمی شیم . شهناز خانم هم اصرار میکنه بمونیم اما ما تشکر می کنیم و از کاخ زیبا وارد حیاط وسیعش میشیم ساعت یک هست که می رسیم خونه ونوس جون . ونوس میگه : امروز نهار بابا نمی یاد ، خونه ما بمون ... زنگ میزنم به مامان و بهش میگم : خونه ونوسم . ونوس به رانندش میگه : لباسهایی که خریده ایم رو بزار صندوق عقب ماشین سپیده جون . بابا زنگ میزنه و میگه : دخترم از این به بعد با میلاد صحبت نکن قرار هم نزار هیچ رستورانی هم نرو ... میگم : چشم بابا من از دستش فراریم ، چه اشتباهی کردم یه بار باهاش رفتم رستوران برج میلاد ... بابا میگه : اس ام است رو دیدم به آقای اسفندیاری نشون دادم باباشو قانع کردم که برای پسرش کاری دست و پا کنه و بفرستش سر یه کاری ... از بابا تشکر می کنم . بعد از تلفن بابا ، ونوس دائم می پرسه جریان چیه براش داستان این آقا میلاد رو کاملتر از قبل تعریف می کنم . میگه : آدمهای بی جنبه کم نیستند عزیزم نگران نباش وقتی نبینیش همه چیز خود به خود حل میشه ... اعصابم به هم ریخته ... ونوس میاد دستمو می گیره و میگه : قرار نیست سپیده خوشگل سر هر آدم بی سرپایی بهم بریزه ، بخند ، خانم خوشگله بخند ، مامانی بخند عسل ... وای از دست ونوس جون که منو به خنده می اندازه و ول کن هم نیست ... چند دقیقه نمی گذره که حالم رو عوض می کنه با کلی شیطونی و بذله گویی ... واقعا این ونوس کجا و اون ونوس چند سال قبل کجا ... بهش نگاه می کنم می بینم زندگی در وجودش جریان داره ، به خاطر من هر تماسی که باهاش گرفته میشه رو تلگرافی جواب میده و از دوستای عربش در دبی میگه ... خاطراتی که کلی خنده دار و جالبه به ونوس جون میگم : می خوام یه سئوال مهم ازت بکنم تو چشام نگاه می کنه و میگه : چه سئوالی ؟ میگم : چرا تا به حال برای دیدن ارد بزرگ تلاش نکرده ایی ؟ میگه : از کجا میدونی ؟ میگم : خوب اگر تلاش می کردی حتما میدیدی آه سردی میکشه و میگه : اما اینطور نیست . من یه بار برای دیدن ارد بزرگ رفتم شهر مشهد ... بعد از کلی جستجو فهمیدم اونجا نیست حتی رفتم زادگاه پدریشان ، شهر شیروان و اونجا هم نتونستم ببینمشون ... اینگار من دیر رسیده بودم . الان هم عده ایی می گن در تهران زندگی می کنند و عده ایی دیگر هم میگن جاهای دیگه ... میگم پس چرا به من نگفته بودی ونوس جون ؟ میگه آخه صحبتش پیش نیومد هر چند نوشته های ارد بزرگ پیش ماست و عکس هاشون هم که هست ... مطمئنم بزودی از نزدیک می بینمشون . میگم : احتمال داره رفته باشن خارج از ایران ؟ میگه : فکر می کنی کسی که میگه " با ارزشترین نشان اُرُد ، ایرانی بودن است . " می تونه خارج ایران زندگی کنه ؟ میگم : پس ارد بزرگ ایران هستند ... یادته به من چی گفتی ؟ میگه : در مورد چی ؟ میگم : در مورد اینکه اگر ارد بزرگ رو ببینی ؟ میگه : آره اینکه رهاشون نمی کنم .... میگم : ونوس جون من هم به همین نتیجه رسیدم . دوست دارم همه عمر در پای درس استاد باشم . ونوس چشاش برقی می زنه و میگه : پس باید امیدوار باشیم ارد بزرگ یک آموزشگاه بزرگ داشته باشه تا آدمهایی مثل ما بتوانند از آنجا استفاده کنند . میگم : اگر اینطوری باشه که عالیه ... نهار روی میز چیده شده با ونوس میریم سر میز ساعت 3 بعد از ظهر از ونوس جدا میشم و بر میگردم خونه ... سرم داره گیج میره .... آخه شب قبل نخوابیدم . یه راست میرم اتاق خواب و به نازنین جون می گم هر کسی منو کار داشت بیدارم نکن چون حسابی خوابم میاد . و می افتم روی تخت. نازنین جون آرام شونه هامو می مالونه و میگه : سپیده جون بیدار شو عزیزم ... شام آمده است ... از جام بلند میشم ازش تشکر می کنم و میرم دستشویی صورتم رو می شورم و میام سر میز شام ... سارا میگه : تنبل خانم چشاش چه پف کرده مامان میگه :سارا ! سارا میگه : هیچ وقت کسی از سپیده اشکالی نمی گیره سکوتم رو ادامه می دهم و شروع به خوردن غذا ... سارا وقتی می بینه حوصله حرف زدن ندارم ساکت میشه ... شام که تموم شد میگم : من امروز کلی برای خودم لباس خریدم بابا میگه : بپوش ببینیم میگم : چشم و می رم پارکینگ از ماشین لباسها رو بر میدارم و می برم اتاقم ... و شروع به پوشیدن می کنم . همه با دیدن لباسهای سرخ من که از کفش تا شال و گیره سرم در تعجب هستند . بابا که همش تعریف می کنه سارا هم که میگه : من هم اگر از این تیپ ها زدم بهم گیر ندین ! یهو بگین سارا جلف شدی ! مامان میگه : لباسهای سپیده جلف نیست و اتفاقا قشنگه ، دخترم با این لباسها شبیه پوستر تو اتاقش شده منظور مامان همون پوستری است که سه دختر سرخ پوش عکس ارد بزرگ رو در دست دارند . نازنین جون هم که مدام دست می زنه و میگه مثل فرشته ها شدی. سارا دیگه طاقت نمی یاره و بلند میشه میاد اتاقم یه دست از لباسهای سرخی که خریده ام رو تنش می کنه و میگه : به من هم میاد ؟! مامان و بابا یکصدا به سارا میگن : فوق العاده شدی سارا ... من و نازنین هم برای سارا دست میزنیم سارا میگه : این لباست رو بر دارم ؟ تو برو برای خودت یه دونه دیگه بخر ... اول می خوام بگم خودت برو برای خودت بخر ، اما یادم میاد بیچاره سارا از صبح تا شب تو موسسه پیش مامانه ... میگم : باشه اینم هدیه من به خواهر خوشگلم ! سارا که انتظار شنیدن این حرف رو اصلا نداشت یه لحظه به من خیره شد و بعد از مکثی کوتاه ، محکم بغلم کرد و یه بوس صدا دار از لپم ... بابا به سارا گفت : آفرین دختر گلم ، می بینی سپیده چقدر دوستت داره . مامان هم خوشحاله نازنین جون هم به سارا میگه : ساراجون فرشته شدی عزیزم از خوش شانسی من و یا سارا اینه که سایزامون دقیقا اندازه هم است . ساعت یازده شبه ، میریم به اتاق های خوابمون . امشب شاید قشنگترین شب چند ماهه اخیر بود چون من و سارا به هم شب بخیر گفتیم ! و این خیلی عجیبه! نازنین جون میاد اتاقم و شربت آب آلبالو رو می زاره کنار آباژور و با حسرت به من میگه : سپیده جون حیف که من هیکلم پنج برابر تویه در غیر اینصورت یه دست لباس سرخ دیگه ات رو من بر می داشتم ... میگم : به خیاط میگم برات بدوزه نازنین جون ، خوب شد گفتی شنبه یادت باشه به نسترن جون زنگ بزنیم بیاد اینجا ، می خوام بگم سایزت رو بگیره برای لباس سرخ . نازنین جون خیلی خوشحال میشه و میگه : باشه حتما به نسترن خانم زنگ می زنم و میاد منو می بوسه و شب بخیر می گه و میره ... امشب خیلی خوشحالم چون روز تولد خوبی داشتم اولش که با رقص با بانو ورتا شروع شد ... تا خرید لباس ... و آشنا شدن با شهناز خانم ... بیشتر شدن رابطه ام با ونوس جون... گم شدن سر و کله میلاد مزاحم ... و از همه مهمتر خوب شدن رابطه ام با سارا... چشمم به پوستر سه دحتر اردیست می افته ... از جام بلند میشم و لباس خواب رو در میارم و شروع به پوشیدن قشنگ ترین لباس سرخی که خریدم میشم ... وای چقدر بهم میاد ... جلوی آینه چند بار چرخ می زنم و خودمو تماشا می کنم . صدای در اتاقم میاد که آهسته زده میشه در رو باز می کنم می بینم ساراست . جالبه اون هنوز لباس سرخش رو در نیاورده . تا منو می بینه میگه : تو اتاقت چه می کنی ؟ به به چه لباسی پوشیدی و میاد تو اتاقم ... میگه : این اردیسم چیه ؟ چرا طرفداراش سرخ می پوشند ؟ میگم : این فلسفه میگه "انسان باید شاد باشه و زندگی بدون شادی بی ارزشه" ... میگه : یعنی همه رویاهای ما آدمها در شادی ست . میگم : نه ... در اردیسم سه اصل مهم هست : "شادی آزادی و میهن" ... که اردیسم بر روی هر سه این ها تاکید داره ... به عکس ارد بزرگ اشاره می کنه و میگه : ارد بزرگ از کدام کشوره ؟ میگم : ایرانیه میگه : جالبه ، زنده است ؟ میگم : آره می پرسه : تا حالا از نزدیک دیدیش ؟ میگم : نه ... اما دوست دارم ببینمش میگه : اگه یه روز امکان دیدنش بود به من هم بگو تا بیام ... دوست دارم از نزدیک ببینمشون . میگم : باشه حتما میگه : خود ارد بزرگ فقط گفته شادی آزادی و میهن ؟ می خندم و میگم : نه ... اتفاقا ارد بزرگ این رو نگفته میگه : گیج شدم پس کی گفته ؟ در حالی که کتاب سرخ رو براش از روی میز کنار تخت خوابم میارم میگم در این کتاب اندیشه های ارد بزرگ هست . اردیستها از مجموعه جملات ارد بزرگ به این سه موضوع رسیده اند . در واقع ریشه این سه شعار اردیستها این کتاب است . کتاب رو می گیره و میگه : میشه امشب پیش من باشه ؟ میگم : آره اشکالی نداره صورتش رو میاره جلو ، هم رو می بوسیم و شب بخیر میگیم ... سارا امشب خیلی عوض شده حس می کنم او هم بزودی تبدیل میشه به یکی از عاشقان فلسفه اردیسم ... سالها بود در یه روز منو دو بار نبوسیده بود . حس می کنم از این به بعد نه تنها دو خواهر هستیم بلکه می تونیم دو دست خوب هم برای هم باشیم . تمام اتاق پر میشه از نورهای رنگی ... بزرگان ایران در حال آمدن هستند چند لحظه که می گذره می بینم همه به من خیره شده اند . نادر شاه افشار با آن صدای مردانه اش میگه : سپیده زیبا ! بانو ورتا میگه : سپیده خیلی زیباتر شده ایی ... رنگ سرخ برازنده ات هست میگم : آخه من عاشق شده ام عاشق اندیشه های ارد بزرگ و فلسفه اردیسم . زیر چشم نگاهی به ارد بزرگ می کنم او مهربانانه به من می نگرد . استاد فردوسی میگه : من در سیمای سپیده زیبا با این تنپوش ، تنها زیبایی و شادی را نمی بینم ، می پندارم این رخت جنگ هم هست . زیبایی و جنگاوری در خون و پوست زنان ایرانیست ... کورش هخامنشی می گوید : پس امشب در مورد اردیسم گفتگو خواهیم نمود . از جام بلند میشم و پشت صندلی بانو ورتا می ایستم و میگم : آره ممنون میشم . کورش هخامنشی میگه : اردیسم تنها اندیشه های ارد بزرگ نیست ، در آن می توان آرمانهای تاریخی سرزمینمان ایران را دید . خیام خردمند میگه : هر کدام از ما هشت نفر در زمان زندگی خویش به گونه ایی نگهبان اندیشه نیاکان خویش بوده ایم پس اندیشه اردیسم دردها و درمانهای همه ماست . نادر شاه افشار هم میگه : سفرای کشورهای مختلف ، بارها به من گفتند که اگر مردم ما نیز شاد بودند همانند مردم ایران ، کشورهایمان نیرومند می گشت . اندیشه اردیسم در پس خود پشتوانه فرهنگی کشورمان ایران را داراست . آرشیت دانا هم میگه : ارد بزرگ بیرون از اندیشه ایرانی نیست ، ایدها و آرمانهای یک ملت در دل زمان جاریست او این اندیشه را با منش پاک خویش آمیخت و با شناخت دوران خویش به زبانی آن را بیان نمود که درخشندگی خود را دارا باشد . بزرگمهر بختگان هم میگه : اندیشمندان یک سرزمین همچون باران بر سرزمین خویش می بارند . فرهنگ کهن کشور ما دریایست که همه ما در آن بالیده ایم . اردیسم باران دیگریست از پس از سالها ... استاد فردوسی میگه : زمانی که شاهنامه را می سرودم پیوسته به این می اندیشیدم که آرمان سرزمینم را درست در شاهنامه بیان نموده ام یا که خیر ؟ ... همیشه در دل هر سروده ، تلاش می نمودم بخشی از پاکی ، درستی و راستی پدرانمان را بگنجانم هنر من آن بود که خوب بسرایم و سره را از ناسره باز یابم . امروز کتاب سرخ ، بازدم فرهنگ و پیشینه ایران کهن است . و ارد بزرگ رنج بسیار برای فراهم آوردن آن کشیده است رنج و سختی که پیش از او ما هفت نفر کشیده بودیم و پس از ما هشت تن هم بار سنگینی ست بر دوش شما و دودمان های پس از این ... میگم به شما قول میدم مثل بانو ورتا در پای درس ارد بزرگ بشینم و هر طور شده پیداشون کنم ... و همه تلاشم رو می کنم که زحمات شما بزرگان به ثمر برسه ... بانو ورتا می گه : سپیده همانند من عاشق اندیشه های بزرگ هستی ، امیدوارم این راه را به پایان برسانی ، اردیسم به سادگی بدست نیامده این سخنان ، پندارهای نیک ایرانیان است ... از جام بلند میشم می رم روبروی استادم بر زمین می نشینم و میگم : استادم ، ارد بزرگ شما از اردیسم برام بگین ... آه نگاه مهربان استاد ، ارد بزرگ میگه : ایران سرزمین اندیشه های فراست اندیشه هایی که آدمیان را به خرد و راستی رهنمون می سازد آنچه در کتاب سرخ آمده نگاهی بروز شده بر فرهنگ ایرانیست . پرداختن به جشن و شادی ، آزادی و آزادگی ، میهن و میهن دوستی پایه های اندیشه و خرد ایرانیست . می گم استاد منو به شاگردی قبول می کنین ؟ ارد بزرگ در چشمانم خیره شده است و در سکوت ... میگم من می خواهم شما را از نزدیک ببینم ... نادرشاه افشار که در سمت راست ارد بزرگ نشسته میگه : او نمی تواند به پرسشت پاسخ گوید ، چون او زنده است و در اینجا از دایره تن اش جداست به جهانی که می زید دسترسی ندارد . هر آنچه می گوید باورهای اوست . میگم : اما من هیچ آدرسی از استادم ندارم چطور می تونم ببینمشون ؟ اینجا تنها جاییست که میشه دیدشون ... استاد فردوسی میگه : اغلب بزرگان در زمان زندگی دچار رنج ، مهنت و تنهایی هستند ... اما پس از مرگ جهانیان به آرمگاهایشان می آیند ... این بخت شوم را چاره ایی نیست ... از چشای ارد بزرگ چشم بر نمی دارم و میگم : استاد فردوسی ، اما من استادم ارد بزرگ رو پیدا می کنم و همه وجودم رو وقف راهی می کنم که در حال گذر از آن هستند نمی زارم دچار رنج ، مهنت و تنهایی باشند . آرشیت دانا میگه : سپیده زیبا ، ورتای دوم است . به آرشیت دانا نگاه می کنم اما او دیگه ساکت شده ... بانو ورتا میگه : سپیده من هم امیدوارم تو همانند من به استادت برسی . میگم : ممنونم از جام بلند میشم ، می خوام طرف صندلی ام برم که صدای ارد بزرگ رو می شنوم که میگه : اهل اندیشه و خرد با مرگ هم از یکدیگر جدا نمی شوند . این بخت جاودانی ماست . اشک دور چشام حلقه میزنه بر میگردم و میگم : استاد دوستتون دارم . ورتای مهربون میگه : امیدوارم بزودی زود ارد بزرگ رو از نزدیک ببینی ... از ته دل امیدوارم ... بانو ورتا دستام رو می گیره و میگه : چشمات رو ببند . چشام رو می بندم ، حس می کنم بی وزن شده ام میگه : چشات رو باز کن چشام رو که باز می کنم می بینم یک ساختمان کاهگلی بلند در مقابلمه ، جوانانی از در روبرویم با لباسهایی قدیمی در حال بیرون آمدن هستند به بانو ورتا می گم : اینجا شهرک سینماییست ؟ بانو ورتا می خنده و منو به طرف در می بره ... وای جمعیت از درون ما می گذرند ... کسی اینگار ما رو نمی بینه ... از راهرو عبور می کنیم به حیاط بزرگی میرسم که در وسطش یه حوض آب زیبا قرار داره در آن طرف حیاط ، در یک حجره قدیمی ، دختری زیبا در مقابل پیرمردی نشسته ... نزدیک میشیم ... وای ... این که بانو ورتای زیباست ! البته میشه حدس زد که همسن و سال الان منه ... بانو ورتا میشینه کنار استادش منم کنار بانو ورتای جوان که در حال درس گرفتن از استادشه ... نگاهی به بانو ورتا می کنم می بینم چه عاشقانه به استادش خیره شده ... بانو ورتا میگه : چشات رو ببند می بندم و می گه باز کن ... می بینم فانوسی روشنه و آرشیت دانا و بانو ورتا هم چنان در حال گفتگو هستند بانو ورتا دستمو می گیره می بره کنار حوض آب ، که عکس ماه رو بر سینه داره میگه : سالها من شب و روز در پای درس استادم بودم و هیچگاه گذر عمر رو حس نکردم ... همین الان هم که چند هزار سال گذشته هم فکر می کنم این حس عاشقانه جوان و گرم است . دستمو می گیره آهنگ عجیب شبهای قبل شنیده میشه و ما شروع به رقصیدن می کنیم ... رقصی در حاشیه حوض زیبای آب و در کنار عکس ماه بر روی آب ... آرشیت دانا و ورتای جوان رو نگاه می کنیم ... که عاشقانه گفتگو می کنند ... بقول ارد بزرگ : عشق در هم جاری شدن است ... بانو ورتا می رقصه دستاش بازه و موهای بلندش در آسمان شناور هستند ... رقص ما ساعتها ادامه پیدا می کنه ... بانو ورتا در آغوشم میگیره و میگه : سپیده زیبا زیباترین زمان زندگی مرا دیدی ؟ سرم رو که از روی شونه ورتای زیبا برمیدارم می بینم در وسط اتاقم هستیم جسمم بر روی زمین همانجایی ست که در مقابل ارد بزرگ ایستاده بودم به طرف جسمم پرتاب شدم از روی زمین بلند میشم و میگم : کاش من جای شما بودم بانو ورتا ... بانو ورتا میگه : اگر بخواهی از من هم بهتر خواهی بود و می بوسه منو و ناپدید میشه ... میشینم لب تختم و به جمله آخر حکیم ارد بزرگ فکر می کنم که : اهل اندیشه و خرد با مرگ هم از یکدیگر جدا نمی شوند . این بخت جاودانی ماست . یعنی میشه من ارد بزرگ رو از نزدیک ببینم ؟ بلند میشم جلوی عکس استادم می ایستم میگم : ارد بزرگ من رو می شناسی ؟ من سپیده ام همونی که هر شب باهتون حرف می زد ... چشام پر اشک میشه و بر روی تخت می افتم و... ساعت ده صبح روز جمعه است تازه از خواب بیدار شدم سارا هم تازه بیدار شده میگه : دیشب دیر خوابیدم داشتم کتاب سرخ رو می خوندم و ادامه میده میگه : فردا نهار از ونوس رو دعوت کن بیاد رستوران با هم باشیم می خوام برام از اردیسم صحبت کنه می خندم و میگم : حتما دعوتش می کنم . گوشی همراهمو نازنین جون میاره و میگه : دوستت پشت خطه ونوس میگه : سپیده جون ما داریم می ریم آسایشگاه سالمندان بی سرپرست ، دوست داری بیایی ؟ میگم : چطور شده ؟ میگه : شهناز جان همیشه با همسرش می رن اونجا ، امروز بهشون گفتم من هم میام ناخودآگاه به یاد این جمله ارد بزرگ می افتم که : زندگی مردان و زنان فرهمند ، سرشار از مهر و کمک به دیگر آدمیان است . میگم : ونوس جون می تونم سارا رو هم با خودم بیارم ؟ میگه : اشکالی نداره فقط زودتر ، چون شهناز جان تو راهه ... به سارا میگم : لباس سرخت رو بپوش که داریم میریم یه جایی میگه : کجا ؟ میگم : با دوستان اردیستم ، می ریم آسایشگاه سالمندان بی سرپرست سارا میگه : وای عالیه ، من عاشق کارهای انساندوستانه هستم ... و می دوه طرف اتاقش تا لباسشو بپوشه راستش احساس شرم می کنم آخه من همیشه سارا رو خیلی بد تصور می کردم اما حالا می بینم سارا چقدر خوب و دوستداشتنیه ... لباس های سرخمون رو پوشیدیم بابا و مامان میگن : به به ! خواهران سرخپوش کجا میرین ؟ دو نفری یک صدا می گیم : "می ریم آسایشگاه سالمندان بی سرپرست" و می دویم طرف ماشین ... پایان امیدوارم از این 10 نسخه خوشتان آمده باشد RE: رمان سپیده عشق (سخه ی آخر یعنی نسخه10) ( تولد دوباره من ! ) - !sadaf - 02-11-2012 بعدش چی شد اه احتمالا توی نسخه بعدیشه دیگه نسخه نداره |