انجمن های تخصصی  فلش خور
آمریکایی سازی - نسخه‌ی قابل چاپ

+- انجمن های تخصصی فلش خور (http://www.flashkhor.com/forum)
+-- انجمن: علم، فرهنگ، هنر (http://www.flashkhor.com/forum/forumdisplay.php?fid=40)
+--- انجمن: فرهنگی (http://www.flashkhor.com/forum/forumdisplay.php?fid=35)
+--- موضوع: آمریکایی سازی (/showthread.php?tid=212896)



آمریکایی سازی - L²evi - 26-02-2015

آمریکایی سازی چند دهه است که مورد توجه پژوهشگران امور فرهنگی و اجتماعی و سیاسی واقع شده است. به دنبال جنگ جهانی دوم و تضعیف موقعیت اروپا به ویژه انگلستان، آمریکا توانست نقش مسلطی در تحولات جهانی ایفا کند و همپای گسترش سلطه سیاسی، به گسترش ارزش های فرهنگی خود که فرهنگی برآمده از تمدن الحادی و مادی غرب بود، بپردازد و این همان روندی است که از آن با عنوان آمریکایی سازی یاد می شود. آقای المسیری محقق برجسته مصری در این به تحلیل پدیده آمریکایی سازی و ابعاد آن می پردازد.
آمریکایی سازی 1

«آمریکایی سازی» (Americanization) یک اصطلاح مورد اختلاف در لغت نامه های سیاسی عربی و غربی می باشد که بر خلاف رواجش، تعریف کاملی از آن ارائه نشده است. من می کوشم تا اقدامات اولیه ای را در راستای تعریف و توضیح مستلزمات فلسفی آن عرض کنم. به نظر من، آمریکایی سازی تلاشی است برای رنگ آمیزی هر جامعه و یا هرفردی به رنگ آمریکایی و گستراندان سبک زندگی آمریکایی. اصطلاح دیگری وجود دارد که بسیار نزدیک به این معنی می باشد و آن «کوکاکولاسازی یا کوکاکولازیشن» است. کوکاکولا نماد سبک زندگی آمریکایی و گستراندن آن و جهانی کردن آن است. یکی از این لغت نامه ها می نویسد که مسئله،تنها کوکاکولاسازی نیست بلکه ترکیبی از کوکاکولا سازی و استعمار است. یعنی کوکاکولاسازی روش جدید استعمار در عصر مصرف گرایی جهانی است؛ استعماری که به جای زور، به نیرنگ متوسل می شود. همان گونه که یکی ازعلمای جامعه شناسی کتابی به اسم «مک دونالد سازی جهان» نوشته و در آن به جای کوکاکولا، مک دونالد نماد آمریکایی سازی شده است. قرینه دلالت کننده بر کلمه آمریکایی سازی (کوکاکولاسازی و یا مک دونالد سازی) مشترک با کلمه «غربی سازی» و «سکولاریزاسیون» است، با این اعتبار که سکولاریزاسیون فراگیر، تنها جداسازی دین از حکومت و بعضی عرصه های اجتماعی زندگی نیست، بلکه سکولاریزاسیون فراگیر، عملیات جداسازی کل ارزش ها و اصول ثابت و مطلق(با این پندار که شکلی ازاشکال متافیزیکند) از جهان و طبیعت و زندگی اجتماعی و سپس زندگی فردی انسان است،و ناگهان جهان تماماً تبدیل به یک ماده مصرفی می شود که هیچ قداست، ویژگی خاص و هیچ نقطه اتکایی به جز یک نقطه اتکای نهفته در ماده ندارد؛ یعنی همان چیزهایی که به عنوان قوانین «حرکت» (مکانیسم بازار، سود مادی، حرص در حکمرانی، شهوت جنسی و روابط تولید) نامیده می شوند. لذا می توان این ماده را برای هر هدفی و به هر طریقی، بدون هیچ گونه خودداری و تنگنایی به کار گرفت.
برای فهم دقیق آمریکایی سازی، ناچاریم آن را در بستر تاریخی و تمدنی اش بررسی کنیم. می توان گفت که در نیمه قرن نوزدهم، مجموعه تمدنی غرب، با نگاه خاص به عالم، دیگران و خویشتن شکل گرفت. این نگاه با این تلقی به وجود آمد که جهان در ذات خود ماده است و آن چیزی که بر آن سیطره دارد، قانون حرکت مادی است و هر آنچه غیرمادی می باشد، ذات ندارد و نمی توان آن را در هنگامی که امور دنیوی و اجتماعی مان را اداره می کنیم، معتبر بشماریم. و قطعاً هیچ چیز ثابتی در عالم و از جمله در طبیعت بشری وجود ندارد و همه چیز دائماً در حال تغییر است. با این نگاه، جهان از ارزش ها جدا شد و به قول انگلیسی ها value – freeشد، به این معنی که هیچ معیار انسانی و اخلاقی و دینی یافت نمی شود و حتی اگر چیزی مثل این معیارها یافت شود، بی شک تغییر خواهد کرد و اگر هم غیر مادی باشد، نمی توان به آن اعتماد کرد. همه اینها به معنی از بین رفتن قدرت کنترل رفتار افراد و گروه ها و ظواهر اجتماعی است. در نبود این معیارها، آن نقطه اتکای انسانی از بین رفته و نژاد پرستی و فلسفه داروینی- که
قدرت را تنها معیار برای حکومت و تنها مکانیسم برای حل اختلاف می داند- ظهور کرده است. در همین چهارچوب، ساختار استعماری غرب با نگاهی مادی متولد شد و استراتژی غربی برای بقیه جهان به شکلی ساده طراحی شد که بر اساس آن، جهان یک ماده مصرفی است( منبع مواد خام، اشتغال ارزان، بازارهای بیمه شده و …) و نژاد سفید می تواند آن را به کار گیرد، با این پندار که او نژاد برتر و قوی تر است. با همین رویکرد، ارتش های اروپا و سپس آمریکا به راه افتادند و جهان را – یعنی آنچه بین خودشان و اطرافشان بود- به مناطق تحت نفوذ تقسیم کردند و نگاه خود را به همه جهان تحمیل کردند که می توان ویژگی های اساسی آن را در امور زیر خلاصه کرد:
۱٫ نزاع و درگیری؛ که اساس رابطه بین همه دولت ها، بین دولت و فرد و بین انسان و برادرانسانی اش می باشد. یعنی آنچه که حکومت می کند، تنها نگاه ماکیاولی وهابز به انسان (انسان گرگ انسان است) می باشد که داروین آن را ارتقا بخشید و مارکس از آن استفاده کرد. این نگاهی است که بر روابط دولت ها و انسان ها و بازار- چه در سطح منطقه ای و چه در سطح جهانی- حاکم است.
۲٫ پیدایش اندیشه دولت ناسیونالیستی که همه قوا را زیر دست خود جمع می کند، تا آن حد که می تواند همه عناصر جامعه را به خدمت خود درآورد و حتی می تواند شهروندان را بر اساس قالب های معینی که سیطره کاملش را تضمین کند، بسازد.
۳٫ ظهور اندیشه ناسیونالیستی افراطی که هیچ نقطه اتکای انسانی و اخلاقی ندارد. در این چهارچوب، وابستگی نژادی داشتن، حقوق مطلقه ای را به صاحبش عطا می کند. لذا اگراعضای یک قوم یا یک نژاد تصمیم بگیرند که زمین هایی را به اموال خود ضمیمه کنند یا آنکه این مردم را طرد کنند یا حتی آنها را ریشه کن کنند (همانطور که در آمریکای شمالی و در آلمان نازی و اسرائیل صهیونیست روی داد) هیچ کس نمی تواند علیه این عمل اعتراض کند و این قانونی است که امکان تجدیدنظر در آن وجود ندارد.
۴٫ این چهارچوبه فکری و بنیادی، اندیشه نژادپرستانه زشتی را به وجود می آورد که جهان را به جهان پیشرفته غربی و جهان عقب مانده غیرغربی تقسیم کرد.
۵٫ در نتیجه این نگاه نژادپرستانه، جامع دموکراتیک غربی با همه ضعف و قوت هایی که دارند، تبدیل به نمونه های عالی انسانی و مدل های قابل اتکایی از مجموعه اقداماتی شدند که خود به منظور اداره جوامعشان،آن اقدامات را پیاده می کنند. اما در مقابل، کشورهای «عقب مانده» جهان سوم صلاحیت دموکراسی را ندارند.
۶٫ آنچه که بر شدت این نزاع و کشمکش و حرص کشورهای استعماری می افزاید آن است که پیشرفت بر اساس میانگین تولید و مخصوصاً مصرف سنجیده می شود (و این امر در نگاه مادی منفصل از ارزش ها، امری منطقی است) با این رویکرد، ارزش های اصلی انسانی مثل عدالت، برابری، توازن، آرامش و حفاظت از محیط زیست فراموش شده است.
این همان قالب کلی نظام تمدن غرب است و همان چیزی که همه جهان – آگاهانه یا ناآگاهانه- در درون آن حرکت می کند. ایالات متحده آمریکا نمونه تجسم یافته این نگاه است. می توان گفت که بین سکولاریسم فراگیر و امپریالیسم و جهانی سازی (و آمریکایی سازی و سکولاریزاسیون)، تلازم و حتی ترادف وجود دارد. این تصادفی نیست که لائیک ترین کشور جهان، سردمدار امپریالیسم غربی در جهان است، میانگین گرایش به جنگ را تشدید کرده و جهان را در دست نخبگان سیاسی و نظامی خود قرار داده و در بازاریابی این سیاست، موفق هم شده است. گسترش ظواهر آمریکایی سازی در جهان، به افزایش مداوم هیمنه نظامی و تمدنی آمریکا برمی گردد و شاید الان سینمای آمریکا از بزرگ ترین مکانیسم های سکولاریزاسیون و آمریکایی سازی در جهان است. مثلاً فیلم های «تام و جری» ارزش های داروینی را بدون هیچ حیله و یا حیایی مجسم می کند. فیلم های کابویی و کلیه فیلم های خشونت آمیز مثل فیلم های «جیمز باند» به ستایش خشونت و عادی سازی آنها می پردازند. و فیلم های درام و کمدی می کوشند که تفکر ارزشی را کنار بگذارند.در ادامه ما به این مسئله می پردازیم که نظامات مادی همیشه تناقضی اساسی را در درون خود دارند. این نظامات با تأکیدی خاص و مستقیم و ملموس شروع می شوند و تدریجاً به سمت آن قانون عمومی مادی و مبدأ یگانه نهفته در زیر همه ظواهر می روند. مثلاً نظام ناسیونالیست سکولار (درچهارچوب مادی) به وسیله برتری دادن به گذشته انسان ناسیونالیست خاص بر
انسان طبیعی عام شکل می گیرد. همچنین نظامات مادی عموماً به شکلی قاطع بر اهمیت انسان طبیعی (بعد اقتصادی و جنسی او) تأکید می کنند و مشروعیتشان را در برابر مردم،ازطریق تأکید بر این انسان طبیعی به دست می آورند. به همین خاطر، تدریجاً نسل های جدیدی ظاهر می شوند که به آن گنجینه های ملی و یا به آن فرهنگ خاص اهتمام زیادی ندارند و دقیقاً مثل حرکت ماده، به سمت طبیعی، عمومی، غیرمتعالی و مدل گونه برای زندگی، حرکت می کنند و صحبت در مورد ارضای اقتصادی و جنسی در خارج از چهارچوب یعنی خارج از نظامات تعالی مدار، شروع می شود. در نتیجه، ویژگی های ملی از بین رفته و انسانی که تنها به دنبال راحتی و ارضای فوری است، ظهور می کند. محصولات فرهنگی آمریکا با مستلزماتی همراه است که امیال این انسان طبیعی و عمومی و بین المللی را ارضا می کند. چه بسا کسی که ژاپن را بررسی می کند، بداند که چه اتفاقی برای آن در حال اتفاق افتادن است؛ زیرا بعد از سال ها، سخن گفتن از فرقه شنتو، بودیسم، جشن چای، کیمونو، کابوکی، نوه وهایکو (نماد سنتی ژاپن) و بعد از سالهای طولانی تمسک به هویت مستقل خود از بین رفته است، فرهنگ آمریکایی به نسل های جدید حمله کرده و در نتیجه، آنها هم اکنون «تی شرت» می پوشند و کوکاکولا می نوشند و همبرگر می خورند، در دیسکو می رقصند و چشمانشان را جراحی می کنند تا همانند چشمان آسیایی ها باریک نباشد. همین مطلب در مورد دولت یهودی، دولتی که علت وجودی اش به شکل گیری هویت موهوم یهودی تکیه دارد، صادق است. این دولت خودش را به خاطر گرایش به آمریکا،تماماً از بین برده است؛ اگرچه ادعا کنند که هویتی یهودی در آنجا وجود دارد.به همین خاطر به جای مک دونالد،ماکیفید می خورند. چه هویتی!! (حتی این اواخر، این هم از رواج افتاده و تبدیل به یک مک دونالد شده و هیچ شکی در آن نیست و همانطور که می گویند،پایتخت دائمی اسرائیل در قدس ساخته شده است و مغازه های همبرگر فروشی، احکام شریعت یهود در مورد طعام را رعایت نمی کنند). گسترش آمریکایی سازی در جهان، انتقال از مرحله خصوصی به مرحله عمومی را در جوامع آمریکایی سازی در جهان ، انتقال از مرحله خصوصی به مرحله عمومی را در جوامع ملی گرای سکولار آشکار می کند و این آن چیزی است که ما به آن اشاره می کنیم، یعنی انتقال از مرحله نخست به مرحله نرم و از تجدد به پسا تجدد. همچنین بازار و کارخانه که دو عنصر اساسی بوده اند و لذت و مصرف-
حوزه ای که ما به وسیله باشگاه و شرکت گردشگری آن را می شناسیم-نیزبه آنها پیوسته است. لازم است که درک کنیم، این آمریکایی سازی یک توطئه و یا حتی یک نقشه نیست، بلکه یک آرایش تمدنی (یا شبه تمدنی) است که تنها تمدن دیگر را نابود نمی کند بلکه ویژگی آمریکایی و فرهنگ آمریکایی خودش را هم نابود می کند. لذا همبرگر یک غذای آمریکایی و دیسکو یک موسیقی آمریکایی نیست بلکه آنها اشکالی تمدنی هستند که همراه با انتقال تمدن و فرهنگ سکولار آمریکایی از مرحله خصوصی و سخت و انسجام به مرحله عمومی و نرم پدید آمده اند. این انتقال منجر به نابود شدن ویژگی های آمریکایی (فرهنگ ساحل شرقی، فرهنگ آمریکایی میانه و فرهنگ جنوب و …) می شود. این تمدن های بومی در نهایت غنا، در اثر فرایند آمریکایی سازی و سکولاریزاسیون (در این جهان مادی) دچار فرسودگی سریع شده اند. از این رو می توان گفت که آمریکایی سازی، درحقیقت امر با جهانی سازی و جهانی شدن که موانع بین انسان هاو بین انسان و طبیعت را برمی دارند تا انسانی طبیعی که هیچ ویژگی و یا هویتی ندارد شکل بگیرد، مترادف است.
ایالات متحده به دلایل تاریخی و اقتصادی و سیاسی و نیز فرهنگی و فکری، بیشتر از دیگران علاقه مند است که یک تمدن سکولار مادی نمونه باشد. برای این امر، دلایل به هم پیوسته ای وجود دارد،ولی ما آنها را به خاطر ضرورت تحلیل از یکدیگر جدا کرده و از دلایل تاریخی شروع می کنیم:
۱٫ کوچ دادن ساکنان اصلی سرزمین هایی که انسان سفید پوست آنجاها را دوست می داشت، به مناطقی که از آنها نفرت داشت. کما اینکه آن کوچ دادن احیاناً شکل رادیکال به خود می گرفت و آن زمانی بود که کوچ ساکنان اصلی از این جهان به جهان دیگر، به وسیله کشتار آنها کامل می شد. انجام این کار جزبا انکار تاریخ این قربانیان ممکن نیست و به این طریق، به چیزهایی تبدیل می شوند که به راحتی می توان آنها را ریشه کن کرد.
۲٫ دزدیدن عنصر بشری از آفریقا و جدا کردن آن از اصل خویش و کوچ دادن آن به مناطق جدید، تا به ماده مصرفی و نیروی عضلانی صرف تبدیل شود، بدون آنکه گذشته تاریخی یا میراثی داشته باشد.
۳٫ کوچ دادن عناصر مهاجر، غالباً از اروپا و از بعضی تمدن های دیگر. عناصر مهاجر معمولاً عناصر پرتحرکی هستند که بدون داشتن تقید زیاد به امور مطلق، به دنبال یک حرکت اجتماعی می گردند و گذشته تاریخی خود را کنار می گذارند تا در سرزمینی جدید، ازنقطه صفر شروع کنند. آنها عناصری بشری هستند که رؤیای بازگشت به بهشت زمینی و پایان تاریخ را و نیز زندگی در جامعه ای که ارزش های همچون راحتی و کسب لذت فوری برآن حاکم باشد- لذتی که هیچ احساس گناه و یا دوگانگی و یا وجود امورمطلق سنتی در آن نباشد-را دارد و ایالت متحده،آن سرزمین دست نخورده، به مثابه مهدی بزرگ برای آنها بود.