هَوآيـي كـه نَفَســهآي تـو نيستـــ ... - نسخهی قابل چاپ +- انجمن های تخصصی فلش خور (http://www.flashkhor.com/forum) +-- انجمن: علم، فرهنگ، هنر (http://www.flashkhor.com/forum/forumdisplay.php?fid=40) +--- انجمن: ادبیات (http://www.flashkhor.com/forum/forumdisplay.php?fid=39) +--- موضوع: هَوآيـي كـه نَفَســهآي تـو نيستـــ ... (/showthread.php?tid=202617) |
هَوآيـي كـه نَفَســهآي تـو نيستـــ ... - Meteorite - 31-12-2014 بیا به راه؛ بگو خلاص...
برو بخواب....
دیگر نه در کوچه میمانم....
نه به خانه برمیگردم...
پاک خسته ام از
حرف گریه؛از خواب آدمی
دیگر هیچ علاقه ای به التفات این و آن ندارم...
میخواهم کمی بخوابم...
بالای صخره ای از اینجا دور...
شب یک دامنه از بوی پونه و کتاب...
یک بسته سیگار...
عکسی از ری را...
و یک پیاله آب...
بعد انگار که نیامده رفته باشم...
در جلسه امتحانِ عشق من ماندهام
و یک برگۀ سفید!
یک دنیا حرف ناگفتنی
و یک بغل تنهایی و دلتنگی..
درد دل من در این کاغذ کوچک جا نمیشود!
در این سکوت بغضآلود
قطره کوچکی هوس سرسره بازی میکند!
و برگۀ سفیدم عاشقانه قطره را در آغوش میکشد!
عشق تو نوشتنی نیست..
در برگهام، کنار آن قطره، یک قلب میکشم!
وقت تمام است. برگهها بالا....
میدونی "بهشت " کجاست؟
یه فضای چند وجب در چند وجب
بین بازوهای کسی که دوسش داری....
اي كه اكنون در كنارش مينشيني
اي كه مست از جام چشمش
در قمار زندگي خندان تريني...
آن كه اكنون با تو بر رويا نشسته
روزگاري يار من بود.....
در لجن زار زمين غمخوار من بود....
آن لب شيرين كه با تو از وفاداري سخن ميگويد هردم...
ز رويش ناز ميريزد...
روزگاري با من از عشق و محبّت حرف ميزد.
آن سرانگشتي كه اكنون گردنت را حلقه
آرزوي دست من بود و نشد با من بماند.....
واي...
دنياي غم انگيزيست...
آن زيباترينم را تماشا ميکنی
امّا من...
چه شبهايي كه با غم چشم در راهش نشستم
سوختم از حسرت ديدار رويش
بي صدا در خود شكستم...
اين كجا انصاف باشد؟
اين كجا رسم مروت
اي دريغ از ذره اي عدل و عدالت...
باتو هستم ای رقیب...
اي آنكه روزگارم را كشاندي برسياهي...
كينه اي از كار تو بر دل ندارم
زانكه در اين بازي تلخ و ستمگر بي گناهي...
او اكنون هميار و همسر و هم سقف و هم درد تو باشد...
گرمي كاشانه ي سرد تو باشد....
آرزو دارم كه با او هر زمان هرجا كه هستي
شادو خوش باشي و سرشار از طراوت هاي هستي.....
آرزو دارم كه با او بر غم ويرانگر دنيا بخندي
بر دلش درب سياه غصه را يكجا ببندي...
آخرين حرف من امّا با تو اين باشد كه اي جان
يادگار روزگار جواني مرا هرگز نرنجان....
هرگزنرنجان....
قول دآد تآ آخر دنیآ بمآند...
سرقولش هم مآند..
روزی که رفت برآی من
آخر دنیآ بود.....
نفَـسَــم ميـگيـرَد دَر هَوآيـي كـه نَفَســهآي تـو نيستـــ ...
|