چند داستان کوتاه - نسخهی قابل چاپ +- انجمن های تخصصی فلش خور (http://www.flashkhor.com/forum) +-- انجمن: علم، فرهنگ، هنر (http://www.flashkhor.com/forum/forumdisplay.php?fid=40) +--- انجمن: ادبیات (http://www.flashkhor.com/forum/forumdisplay.php?fid=39) +---- انجمن: داستان و رمان (http://www.flashkhor.com/forum/forumdisplay.php?fid=67) +---- موضوع: چند داستان کوتاه (/showthread.php?tid=199511) |
چند داستان کوتاه - Meteorite - 16-12-2014 یه روز زن مردی از دست مادر شوهرش خسته میشه و به شوهرش میگه این مادرتو ببر ازاینجا از خودمون دورش کن.پسره هم که جان فشانی های مادرشو به یاد نمیاره طبق دستور زنه مادرشو به کوهی میبره وتوی دهانه غاری ولش میکنه بعد دو روز پسره با خودش میگه بزار برم ببینم مادرم چه به سرش اومده مردس یا زنده اس.خلاصه میره همون جا. پسره میره روی لبه دهانه غار که مادرشو ببینه مادرش میگه:پسرم جلوتر نیا پات لیز میخوره نیافتی پایین زخمی میشی دردت به جانم.پسره تا این جمله رو میشوندبه گریه می افته مادرشو به خونه میبره وزن بد جنسشو طلاق میده. (من خودم شنیدم به خدا بغضگلومو گرفت امیدوارم شما هم تکونی خورده باشید)وبالوالدین احسانا
مترسک یک بار احساس کرد عاشق شده است. اما چون قلبی نداشت که بتپد زیاد به احساسش اهمیتی نداد. مهم این بود که حتی نمی دانست عاشق چه کسی یا چه چیزی شده است. رو کرد به سمت مترسک زمین همسایه و داد زد: رفیق قدیمی تا حالا عاشق شدی؟ مترسک زمین همسایه جواب داد: درمورد چی حرف می زنی؟ آمد که با صدای بلند جوابش را بدهد: احساس ... قلب ... تپش ... اما همین که قفسه سینه اش که قوطی روغن 5 کیلویی بود را لمس کرد نفس عمیقی کشید. قوطی ای که کاملا زنگ زده بود.
یکی از نوکرا و ذاکرای ارباب میگفت: دو ماه پیش خواهرم کربلا بود تو صحن حضرت عباس( ع) بودیم مداح داشت روضه میخوند،
یه وقت دیدیم یه پیرمردی اومد از یقه اون مداح گرفت کشید پایین گفت: عباس دروغ میگه ...عباس دروغ میگه مداح آرومش کرد گفت :چی شده؟ گفت :من بعد 25 سال بچه دار شدم، الان که 19 سالشه رفته تو کما با خودم گفتم: درمون دردش عباسه از اصفهان اومدم کربلا امروز زنگ زدن بهم گفتن بچت مرده... دروغ میگن که عباس حاجت میده خواهرش میگفت: مجلس بهم ریخت .. فرداش تو صحن حضرت عباس بودیم دیدیم پیرمرده پا برهنه اومد، با خودمون گفتیم الان مداح و میزنه دوباره.. دیدیم اومد جلو چهار پایه که مداح روش وایساده بود دستشو گرفت گفت بیا بغل ضریح بخون همه کسایی که دیروز بودنم باشن... میخوام بگم غلط کردم... (گریه میکرد و میگفت) میگه: همه رفتیم مداح گفت حاجی چی شده .. گفت: خانومم زنگ زد گفت چون نمیذارن زنا تو غسالخونه برن التماس کردم گفتم 1 بار بچمو تو سرد خونه ببینم... میگه همین که کشو رو کشیدن بیرون دیدیم رو نایلون بخار نشسته سریع آوردنش بهش شوک دادن بعد چند دقیقه به هوش اومد .. پسرمون که اصلا تو قید و بند مذهب نبود تا نشست گفت بابای من کجاست؟ گفتم: بابات کربلاست ... گفت: بهش زنگ بزن بگو زمانی که تو کما بودم 1 اقای قد بلندی اومد تو خوابم گفت ...پسرم بلند شو... به بابات سلام برسون بگو... آبروی من یک بار تو سرزمین کربلا رفته بود.. چرا دوباره آبروی منو بردی...برو بهش بگو عباس دروغ نمیگه... دیشب خواب دیدم که مرده بودم...
روز اول یه فرشته اومد بم گفت:چی میخوای؟بش گفتم:آب گفت برو بالای اون تپه آب بخور..وقتی رفتم دیدم یه چشمه بزرگی بود،دل سیر آب خوردم روزسوم همون فرشته گفت:امروز چی میخوای؟بازم گفتم:آب...گفت برو بالا اون تپه آب بخور...درحالی ک چشمه کوچکترشده بود،دل سیر آب خوردم.....روز هفتم،همون فرشته گفت:امروز چی میخوای؟؟بازم گفتم آب..گفت برو بالا اون تپه...درحالی ک چشمه کوچک وکوچکتر شده بود..آب خوردم....بعد چهلم همون فرشته گفت:امروز چی میخوای؟..با عطش فراوان گفتم:آب..گفت برو بالا اون تپه...درکمال تعجب دیدم قطراتی مدام در حال ریزش هستند...برگشتم و ب فرشته گفتم:چرا اینطوری شده؟؟؟...گفت:روزاول،همه دوستات،فامیلات،عشقت ومادرت برات اشک ریختند،روز سوم فقط عشقت،رفیقات ومادرت برات اشک ریختن...روزهفتم فقط رفیقات و مادرت برات اشک ریختن ولی روز چهلم فقط این مادرت بود ک برات اشک میریخت وهمین قطرات همیشه پاپرجاست...وقتی بیدار شدم پای مادرمو بوسیدم وفهمیدم عشق فقط مادر است وبس سلامتی همه مادرا..... RE: چند داستان کوتاه - خوشتیپ انجمن - 02-01-2015 عالی و اموزنده RE: چند داستان کوتاه - sev sevil - 03-01-2015 دومین داستان عالی بود RE: چند داستان کوتاه - mr.destiny - 08-03-2015 به نظر من سومی عالی بود RE: چند داستان کوتاه - یسما خوشمله - 08-03-2015 ممنون از تاپیک عاللللللللی بود RE: چند داستان کوتاه - فرزانه79 - 16-03-2015 دومی خیلی عالی بود |