رمان افسونگر قسمت سوم - نسخهی قابل چاپ +- انجمن های تخصصی فلش خور (http://www.flashkhor.com/forum) +-- انجمن: علم، فرهنگ، هنر (http://www.flashkhor.com/forum/forumdisplay.php?fid=40) +--- انجمن: ادبیات (http://www.flashkhor.com/forum/forumdisplay.php?fid=39) +---- انجمن: داستان و رمان (http://www.flashkhor.com/forum/forumdisplay.php?fid=67) +---- موضوع: رمان افسونگر قسمت سوم (/showthread.php?tid=195000) |
رمان افسونگر قسمت سوم - ραяα∂ιѕє- - 26-11-2014 نذاشتم ادامه بده و دستم رو روی گوشم گذاشتم. چنان هلم داد که از پشت محکم به دیوار خوردم و از درد کمرم نفسم بند اومد. دستم رو جلوی صورتم گرفتم. می دونستم کتک سختی در انتظارمه. همیشه فقط جلوی صورتمو می گرفتم که آسیبی بهش وارد نشه. از دار دنیا فقط همین صورت قشنگو داشتم . اولین ضربه رو که زد اشک به چشمم هجوم آورد، ولی سریع لبمو گاز گرفتم که گریه نکنم. نمی خواستم ضعفمو ببینه. اون همینو می خواست و من نمی خواستم بذارم به خواسته اش برسه. دومین ضربه ، سومین ضربه و … اینقدر زد که خسته شد. لئونارد که نفس نفس زدن پسرشو دید. بالاخره تکونی به هیکل بو گندوش داد و از جا برخاست. دست فردریک رو گرفت و گفت: - بسه دیگه خسته شدی. بیا بشین آبجوت رو بخور! اینم بالاخره میمیره راحت می شیم! بعد با نفرت به من زل زد و گفت: - حیف نون! وای خدا! من دردمو به کی بگم. دخترش کف خونه داره جون می ده اونوقت به پسرش می گه بیا بشین آبجوت رو بخور. خدایا داد منو از اینا بگیر! یا قدرتی بهم بده که خودم بگیرم. به خدا دیگه خسته شدم. با صدای اس ام اس گوشیش حواسش به گوشیش پرت شد و من چهار دست و پا خودم رو کشیدم توی آشپزخونه از دهنم خون بیرون می زد و دل و روده ام تو هم پیچ می خورد … دوست داشتم همین الان چشمامو برای همیشه ببیندم اما انگار فایده ای نداشت! صدای قهقهه بلند فردریک و لئونارد رو می شنیدم … از بین حرفاشون فهمیدم دو تا زن قراره بیان خونه مون … خودمو کشیدم گوشه دیوار و چشمامو روی هم گذاشتم … چیزی طول نکشید که به صدای خنده های مستانه اون دو تا صدای خنده های پر عشوه دو تا جنس لطیف هم اضافه شد و بعد … آخ کاش می شد نشنوم … کاش می شد کر باشم … کاش می شد از خونه برم بیرون .. حالم داشت به هم می خورد …پدر و پسر توی یه هال دوزاده متری داشتن … هر دو با هم! خدایا چرا چیزی به اسم شرم تو وجود این دو نفر نبود؟! چرا اصلا به من فکر نمی کردن؟! صدای هایی که فردریک در می اورد حداقل برای من آشنا بود … همین حالم رو بدتر می کرد … یه دفعه بالا آوردم … هر چی خورده و نخورده بودم رو کف آشپزخونه تخلیه کردم و از حال رفتم … با درد خودم رو توی پیاده رو می کشیدم ، حالم اصلا مساعد سر کار رفتن نبود اما می رفتم به چند دلیل که مهم ترینش دور شدن از اون خونه جهنمی بود … اکثر آدما بی تفاوت از کنارم رد می شدن اما بعضی ها با تعجب بهم زل می زدن و این نگاه های گاه و بیگاه اعصابم رو خورد می کرد. از بیرون معلوم نبود چه به روزم اومده … فقط کنار لبم پاره شده بود … بقیه کبودی هام از صدقه سر لباس پوشیده ای که تنم بود مخفی شده بودن … رسیدم به سوپر مارکت تقریبا بزرگی که فاصله کمی با خونه مون داشت … رفتم تو … هر کس سر کار خودش بود … راه افتادم قسمت پشتی … نه کسی به آدم سلام می کرد و نه توجهی نشون می دادن … لباس مخصوصم رو پوشیدم و نشستم جای مخصوص … میوه ها رو بر می داشتم و بسته بندی می کردم … میوه هایی که می دونستم برعکس قیافه های خوش رنگ و آبشون اصلا طعم ندارن … با همین ذهنیت خودم رو قانع می کردم که دلم نخواد و هوس نکنم یه گاز بزرگ بهشون بزنم … سخت مشغول کارم بود که کسی از پشت سر صدام زد: - افسون … از لحنش فهمیدم جیمزه … و از اسمی که منو مخاطب قرار داد … فقط به جیمز گفته بودم اسم اصلیم افسونه … اونم از دهنم پرید … بقیه امیلی صدام می کردن … افسون اسمی بود که مامان برام انتخاب کرد … خودش برام شناسنامه گرفت … آهی کشیدم و برگشتم … با دیدن لب پاره شده ام چشماش گرد شد … نشست کنارم و نالید: - باز چی شدی افسون؟!!! چرا برام سخت بود باور کنم یه مرد می تونه خوب باشه؟! جیمز هم مثل بقیه … شاید آب نمی دید … شاید اگه اونم یه دختر رو می انداختن زیر دست و پاش و می گفتن این بی کس و کاره هر کاری بخواد می کنه … چرا نزنه؟ چرا له نکنه؟ چرا زورشو نشون نده؟ چرا؟ همه مردا همینطورن مطمئنم … جیمز دستمو گرفت و یه دفعه با دیدن دستم چشماشو گرد کرد … روی دستم تیکه به تیکه کبود و خون مرده بود … سریع دستمو پس کشیدم … با ناراحتی آشکاری گفت: - باز خودتو سوزوندی؟ یا رفتی تو دیوار؟ یا سرت گیج رفته از تخت افتادی؟ یا با داداشت شوخی می کردی مشت زده تو صورتت؟ هان؟ می دونستم هیچ وقت دروغامو باور نمی کنه … شونه بالا انداختمو گفتم: - مهم نیست ! - تا کی؟ تا کی مهم نیست دختر؟ دارن تو رو شکنجه می کنن؟ آخه اینا کین که تو سکوت کردی؟ افسون من نمی خوام این غم رو توی چشمای تو ببینم … دیگه داشت زیادی حرف می زد . مرد ودلسوزی؟! محاله ممکنه ! خشک و سرد گفتم: - برو سر کارت جیمز … بذار منم کارم رو بکنم … جیمز چند لحظه نگام کرد و گفت: - خیلی خوب باشه … نگو … من که می دونم یه نفر داره این بلاها رو سر تو میاره! - به تو مربوط نیست … دستای مشت شده اش نشون می داد خیلی به غرورش بر خورده … از همون اول که اومدم اینجا سر کار زیاد از حد دور و بر من پلکید … خوشم نمی یومد مرد ها دور و برم باشن … با دخترا هم بلد نبودم رابطه برقرار کنم برای همین همیشه تنها بودم RE: رمان افسونگر قسمت سوم - ຖēŞค๑໓ - 26-11-2014 آقا این خیلی قشنگه من یه بار خوندم ادامه بزار حتما ممنون |