انجمن های تخصصی  فلش خور
چند تا داستان غمناک - نسخه‌ی قابل چاپ

+- انجمن های تخصصی فلش خور (http://www.flashkhor.com/forum)
+-- انجمن: علم، فرهنگ، هنر (http://www.flashkhor.com/forum/forumdisplay.php?fid=40)
+--- انجمن: ادبیات (http://www.flashkhor.com/forum/forumdisplay.php?fid=39)
+---- انجمن: داستان و رمان (http://www.flashkhor.com/forum/forumdisplay.php?fid=67)
+---- موضوع: چند تا داستان غمناک (/showthread.php?tid=192700)



چند تا داستان غمناک - ຖēŞค๑໓ - 14-11-2014

نامه زن به شوهرش
 
امروز تو روزنامه خوندم
 
 -----------------------------------
 
اومدی تو زندگیم
 
زندگیم شدی
 
اومدی خواستگاریم!
 
ازدواج کردیم
 
مرد من شدی
 
با همه مشکلاتمون خونه خریدی
 
برای زندگیمون
 
بعد 2 سال بچمون دنیا اومد
 
همه مشکلاتو تحمل کردیم
 
کنار هم!!!
 
از پس این زندگی بر اومدیم
 
اما تحویل سال سر خاک تو!!!
 
من چطوری تحمل کنم؟
 
جواب بچه هاتو چی بدم؟
 
کمرم شکسته

گفتم:میری؟ 
گفت:آره
 
گفتم:منم بیام؟
 
گفت:جایی که من میرم جای 2 نفره نه 3 نفر 
 
گفتم:برمی گردی؟ 
 
فقط خندید 
 
اشک توی چشمام حلقه زد 
 
سرمو پایین انداختم 
 
دستشو زیر چونم گذاشت و سرمو بالا آورد
 
گفت:میری؟
 
گفتم:آره
 
گفت:منم بیام؟
 
گفتم:جایی که من میرم جای 1 نفره نه 2 نفر 
 
گفت:برمی گردی؟ 
 
گفتم:جایی که میرم راه برگشت نداره 
 
من رفتم اونم رفت ولی اون مدتهاست که برگشته 
 
و با اشک چشماش خاک مزارمو شستشو میده

یه روز بهم گفت: «می‌خوام باهات دوست باشم؛آخه می‌دونی؟ من اینجا خیلی تنهام»
بهش لبخند زدم و گفتم: 
«آره می‌دونم فكر خوبیه من هم خیلی تنهام»
یه روز دیگه بهم گفت: 
«می‌خوام تا ابدباهات بمونم؛ آخه می‌دونی؟ من اینجا خیلی تنهام»
بهش لبخند زدم و گفتم: 
«آره می‌دونم فكر خوبیه.من هم خیلی تنهام»
یه روز دیگه گفت: 
«می‌خوام برم یه جای دور، جایی كه هیچ مزاحمی نباشه
بعد كه همه چیز روبراه شد تو هم بیا آخه می‌دونی؟ من اینجا خیلی تنهام»
بهش لبخند زدم و گفتم: 
«آره می‌دونم فكر خوبیه من هم خیلی تنهام»
یه روز تو نامه‌ش نوشت: 
«من اینجا یه دوست پیدا كردم آخه می‌دونی؟من اینجا خیلی تنهام»
براش یه لبخند كشیدم وزیرش نوشتم: 
«آره می‌دونم فكر خوبیه من هم خیلی تنهام»
یه روز یه نامه نوشت و توش نوشت:
«من قراره اینجا با این دوستم تا ابد زندگی كنم آخه می‌دونی؟ من اینجا خیلی تنهام»
براش یه لبخند كشیدم و زیرش نوشتم: 
«آره می‌دونم فكر خوبیه من هم خیلی تنهام»
حالا دیگه اون تنها نیست و من از این بابت خیلی خوشحالم
و چیزی که بیشتر خوشحالم می کنه اینه که نمی دونه 
(من هنوز هم خیلی تنهام)


ﯾﻪ ﺭﻭﺯ ﺧﻮﺏ : 


ﻣﺎﻣﺎﻥ؟ 


ﻟﺤﺎﻓﻪ ﻣﻦ ﺻﻮﺭﺗﯽ ﺑﻮﺩ ...!


ﭼﺮﺍ ﺭﻧﮕﺶ ﺳﻔﯿﺪ ﺷﺪﻩ؟


ﺑﺎﻟﺸﺘﻢ ﻣﺜﻞ ﭘﻨﺒﻪ ﻧﺮﻡ ﺑﻮﺩ ...!


ﭼﺮﺍ ﺍﻻﻥ ﻣﺜﻞ ﺳﻨﮓ ﺷﺪﻩ؟


ﺑﺎﺑﺎ؟


ﭼﺮﺍ ﻻﻣﭗ ﺭﻭﺷﻦ ﻧﮑﺮﺩﯼ؟؟ !!!


ﺗﻮ ﮐﻪ ﻣﯿﺪﻭﻧﺴﺘﯽ ﺍﺯﺗﺎﺭﯾﮑﯽ ﻣﯿﺘﺮﺳﻢ! 


ﻣﮕﻪ ﺩﺍﺭﻩ ﺑﺎﺭﻭﻥ ﻣﯿﺎﺩ؟ ...


چرا ﻫﻤﻪ ﺟﺎ ﺑﻮ ﺧﺎﮎ ﻣﯿﺪﻩ ﺁﺧﻪ؟!


ﺁﺧﺮ ﻫﻔﺘﻪ ﻧﯿﺴﺖ ﮐﻪ ...!


ﭘﺲ ﭼﺮﺍ ﻣﻨﻮ ﺷﺴﺘﻦ؟


ﻋﺸﻘﻢ؟ﺁﺭﻭﻡ ﺑﺎﺵ ...


ﭼﺮﺍ ﮔﺮﯾﻪ ﻣﯿﮑﻨﯽ؟ ...


چرا ﻭﻗﺘﯽ ﺯﻧﺪﻩ ﺑﻮﺩﻡ ...


ﺍﺭﺯﺷﻤﻮ نفهمیدی ......



یادته بهت زل میزدم بهم میگفتی چته؟


میگفتم اخ چه عروسی میشی تو.نه؟


محشر میشی واااااااااایییییییییی.


بلند میخندیدی و دماغمو میکشیدی


میگفتی تو که باز اشتباه گرفتی 


اونی که محشر و خوچمل میشه اقای منه فهمیدی؟


شدی سهم خاک و داغ دیدنت تو لباس عروس موند به دلم...



RE: چند تا داستان غمناک - PįŋK ĞįŘł - 14-11-2014

فقط تونستم دوتا اولي رو بخونم:|


RE: چند تا داستان غمناک - Shervin_ST - 14-11-2014

p336