انجمن های تخصصی  فلش خور
← رمان عاشقم باش .. → - نسخه‌ی قابل چاپ

+- انجمن های تخصصی فلش خور (http://www.flashkhor.com/forum)
+-- انجمن: علم، فرهنگ، هنر (http://www.flashkhor.com/forum/forumdisplay.php?fid=40)
+--- انجمن: ادبیات (http://www.flashkhor.com/forum/forumdisplay.php?fid=39)
+---- انجمن: داستان و رمان (http://www.flashkhor.com/forum/forumdisplay.php?fid=67)
+---- موضوع: ← رمان عاشقم باش .. → (/showthread.php?tid=191510)



← رمان عاشقم باش .. → - Sмιle - 09-11-2014

به سرعت پله ها را دو تا یکی پیمودم و بی توجه به فاطمه که تو حیاط دبیرستان دنبالم می دوید و فریاد میزد وایسا دختر باهات کار دارم راهی منزل شدم.گامهایم را بلند تر برمی داشتم و به سرعت قدمهایم می افزودم،به خاطر عشق،به خاطر وجود نازنینی که داشت از راه می رسید اما نه،حتما" تا به حال رسیده بود.
ناراحت بودم از اینکه چرا نتوانسته بودم به خاطر این امتحان لعنتی به استقبال عزیزترین فرشته زندگیم بروم،دوست داشتن هر چه زودتر به منزل برسم.
شوق دیدار حواسم را پرت کرده بود و بی توجه به عابران پیاده تنه میزدم تا جائیکه یکی برگشت و با لحنی پر از تمسخر غضبناک نگاهم کرد و گفت:
- معذرت می خوام که به شما تنه زدم!
بر گشتم و تند نگاهش کردم انگار من از او طلبکار بودم،در حالیکه سعی می کردم دوباره به خود مسلط شوم خیلی سریع گفتم،ببخشید عجله دارم ودوباره راهم را در پیش گرفتم حتما در دلش کلی بد وبیراه نثارم می کرد.
انگار این راه امروز انتهایی نداشت چون هرچه می رفتم به مقصد نمی رسیدم خدایا این مسیر طولانی پس کی تمام می شود؟
دلم برایش تنگ شده بود،کمتر از دو هفته می شد که او را ندیده بودم اما انگار برایم سالی گذشته بود!
وقتی بوی محله مان به مشامم رسید نفس راحتی کشیدم و تقریبا تمام طول کوچه را دویدم.خانهء ما،در جنوب شهر تهران در یکی از کوچه های قدیمی قرار داشت.در آن محله همهء منازل دارای بافت قدیمی بودند البته ما این اواخر دستی بر سر وروی منزلمان کشیده بودیم که تقریبا نو نوار شده بود.
نگاهی به دیوار های خانه انداختم که چندین پارچه روی آن نصب شده بود، می دانستم کار کیست؟جلوی خانه خون ریخته شده بود. با خود گفتم : خدارا شکر که از دست سر وصدای این گوسفنده خلا ص شدیم.بعد دستم را روی زنگ فشردم نمی دانم چند بار این عمل را تکرار نمودم که بالاخره صدای خواهرم را از پشت آیفون شنیدم که گفت مگه سر آوردی چه خبرته؟
چون آیفون خراب بود بعد از اینکه صدای لیلی خواهرم را از پشت ایفون شنیدم انتظار داشتم خود او در را به رویم بگشاید اما بر عکس شوهرش احسان را در مقابل خود ،دیدم،چهار شانه وبلند قد وسبزه رو و مثل همیشه متین وبا وقار بود.سلام کردم او هم جوابم را داد خواهرم را دیدم که از پشت سر شوهرش سرکی کشید و گفت:
- نگفتم خودشه!از تو بعیده آخه این چه طرز زنگ زدن دختر؟
احسان کنار رفت ومن داخل شدم با خوشحالی زاید الوصفی که سراسر وجودم را فرا گرفته بود گفتم: ببخشید آنقدر ذوق زده ام که نگو،حالا کجاست؟
خواهرم گفت:کی کجاست؟
- مامان دیگه کو؟کجاست؟
احسان با شیطنت گفت:
- هنوز نیامده هواپیما تاخیر داشته فردا میاد!
خنده روی لبهایم ماسید وبا حالتی زار وغمگین روی اولین پله پائین در نشستم و گفتم:آه،نه!
با بدجنسی گفت:
چیه؟ دلت هوای سوغاتی کرده؟
با غضب گفتم:نخیر دلم هوای مامان رو کرده.اشکم که سرازیر شد صدای احسان مرا از عالم خود بیرون کشید:
- لیلی اذیتش نکن بابا،شقایق خانم سرتون رو بالا بگیرید و نگاهی به روبرو بندازید!
با چشمانی اشک آلود روبه رویم را نگریستم. خدای من خودش بود عزیزم،زندگیم، مادر مهربانم روبرویم ایستاده بود و مرا نگاه می کرد. نمی دانم چگونه خود را از زمین کندم و به آغوش مهربانش رساندم و بوسه بارانش کردم.
- مادر الهی قربونتون برم.الهی فداتون بشم کجا بودین؟دلم براتون یه ذره شده بود مامان خیلی دوست دارم.
او هم متقابلا جواب بوسه هایم را می داد و سرم را روی سینه اش می فشرد.وقتی هر دو به هم نگاه کردیم دیده هایمان اشک باران شده بود.
احسان گفت:
- مادر جان بیشتر از همه به شقایق بد گذشت آخه اون خیلی به شما وابسته است.
دقایقی بعد همگی سرخوش و خندان بودیم،مادر از سفرش تعریف می کرد و من با شوق دیده بر دهانش دوخته بودم.
زمانی که ده ساله بودم پدرم را از دست داده بودم. پدر کارمند موفق اداره دارایی بود وهمه چیز خوب و ایده آل پیش می رفت.زندگی تقریبا متوسطی داشتیم تا آنکه آن بلای شوم بر سرمان نازل شد و خوشبختیمان را از ما گرفت،او در اثر سانحه تصادف در گذشت و مارا تنها در این دنیا رها کرد.از آنروز به بعد بار مشکلات به دوش مادر افتاد چون در سانحه تصادف پدرم مقصر شناخته شد و هیچ گونه دیه ای به خانواده ما تعلق نگرفت با پول ماهیانه پدرم و حق بیمه او مادر زندگی را می چرخاند.
سال پیش هم یک چرخ بافندگی خرید و چون در این کار مهارت داشت مشتری های زیادی به او مراجعه می کردند باز جای شکرش باقی بود که پدر قبل از مر گش برایمان سر پناهی خریده بود.وای از این روزگار نامرد، از این تقدیر شوم که دستهای جفا کارش حتی نگذاشت پدر نوزاد پسری را که سالها در آرزوی داشتنش به سر می برد را به چشم ببیند.گفتم پسر!
بله روز های آخر بارداری مادر بود که آن بلای... آه خدایا وقتی نگاه به رضا این بچه شش ساله می اندازم که گوشه اتاق نشسته و فارغ از هیاهوی دنیا با اسباب بازیهایش سرگرم بازی است زمان دوباره برایم به عقب باز می گردد و مادر را در بیمارستان به یاد می آورم که بی تابانه فریاد میزد و نام پدر را که علی بود به زبان می آورد.وقتی نوزاد را در آغوش او نهادند فریاد برآورد،کجایی علی آقا؟کجایی همدمم بلند شو وسر از خاک بیرون بیار وببین که بالا خره پسر دار شدی.مگه نمی خواستی اسمش را رضا بگذاری؟ مگه به من قول ندادی که تنهام نذاری وپیشم بمونی؟خدایا به فریادم برس، چرا علی رو ازم گرفتی.حالا من با این سه تا بچه چه کنم؟به کی پناه ببرم این عدالت نبود خدا.....
آنقدر ناله و شیون سر داد که همه پرستاران و پزشکان خبر دار شدن و در غم ما شریک مادر.
هنوز در عالم واوهام خویش به سر می بردم که تکان دستی مرا از گذشته خارج نمود نگاهم را به مادر دوختم. حواست کجاست دختر؟ببین این پارچه را برای تو آوردم دوستش داری؟
پارچه را از دست مادر گرفتم و گفتم:چرا زحمت کشیدید مامان جان من جز سلامتی شما چیزی نمی خوام.
- شقایق جان ببخش که زحمت رضا این مدت روی دوش تو بود همین طور لیلی جان و شما آقا احسان من نمی دونم چطوری زحمات شما را جبران کنم؟
احسان گفت:این چه حرفیه مادر جان من که کاری نکردم هر چه بوده وظیفه یک پسر بوده مقابل مادرش.
- زنده باشی پسرم!
نگاهی دقیق روی پارچه انداختم از حسن سلیقه مادر به وجد آمده بودم.با ذوق نگاهم را به اطراف چرخاندم تا بقیه سوغاتیها را دید بزنم،پارچه ای که خواهرم در دست داشت درست مانند پارچه من بود تنها تفاوتش در زمینه پارچه ها بود.
مادر لبخندی زد وگفت:
- سعی کردم زمینه پارچه ها با رنگ چشمان شما جور باشه آخه من زیباترین دخترای دنیا رو دارم.
لیلی قهقهه ای سر داد و گفت:
- مامان جریان همون بقال است دیگه؟
احسان دستش را روی شانه همسرش گذاشت و گفت:
- یادت رفته عزیزم تو با همین زیبایی بی نظیرت منو محصور خودت کردی.
لیلی با ناز و اخم گفت:
- چیه ؟ناراحتی؟
- ناراحت؟عزیزم من تو را با دنیا عوض نمی کنم اگه یه لحظه نبینمت دیوونه می شم.
- خوبه...خوبه!من شوهر دیوانه می خوام چیکار؟
احسان نفس گرم خود را به صورت او پاشید و گفت:
- دیونتم به خدا!تو لیلی،من مجنون،حالا می فهمم مجنون بیچاره چی کشید که آواره کوه و بیابان شد.
لیلی سفید رو با چشمانی به رنگ دریا بود،رنگ موهایش هم قهوه ای روشن بود که در آن تارهایی از بلوند دیده می شد ،درست مثل اینکه به آنها رنگ و مش پاچیده باشند.
با اینکه پنج سال از من بزرگتر بود ولی هم قد بودیم.از وقتی ازدواج کرده بود کمی تپل شده بود .اما به خاطر قد بلندش زیبائیش دو چندان شده بود.
احسان عاشق خواهرم بود و او را در راه دبیرستان دیده و سخت شیدای او شده بود و بر خلاف میل باطنی خانوادهاش با او ازدواج کرده بود. او دارای خانواده ای متمول و بزرگ بودکه در بالای شهر تهران زندگی می کردند اما احسان هیچ احتیاجی به خانواده اش نداشت و حتی بدون کمک آنها زندگی اشرا فی داشت. او چند شرکت بازرگانی و یک کارخانه را می چرخاند و یک خانه مجلل در شمال شهر داشت.
زمانی که برای عروس زیبایش جشن مفصلی بر پا نمود به وضوح حسادت در چشمان دوست و آشنا دیده می شد.همه به زیبایی او غبطه می خوردند و اینکه این شوهر پولدار از کجا به تور این دختر سطح متوسط خورده بود.
از حق نگذریم احسان هم جوانی بود بلند بالا با قامتی ورزیده و سبزه روبا ابروانی پیوندی که لیلی همیشه با او شوخی میکرد و سر به سرش می گذاشت و می گفت،اگر یک ردیف از زیر ابروهات رو برداری محشر میشی!و احسان هم همیشه به شوخی بی مزه همسر خود می خندید.
او مترجمی زبان خوانده بود اما مانند پدرش راه تجارت را در پیش گرفته بود زیاد به کشور های اروپایی سفر می کرد و خیلی اوقات همسرش را هم با خود می برد.من در درس زبان کمی می لنگیدم و همیشه این داماد مهربان و خوش قلب بود که به دادم می رسید و مرا کمک می نمود تا نمره خوبی از این درس بگیرم.
اما شاید شما بخواهید کمی از چهره من بدانید ،هر گاه خود را در اینه می نگریستم فقط یک زیبایی معمولی می دیدم که هیچگاه نسبت به آن احساس غرور نمی کردم.من دارای پوستس گندمگون،ابروانی کمانی و مشکی و چشمانی درشت بودم که به قول مادرم دو تیله عسلی در آن می درخشید ،قدی بلند و اندامی متناسب داشتم.
درست قیافه ای بر عکس لیلی،هیچکس باور نمی کرد که ما با هم خواهر باشیم چون من هیچ شباهتی به او نداشتم.در واقع شبیه پدر خدا بیامرزم بودم،اما لیلی و رضا به مادرم رفته بودند.
****************
با تکان دست و صدای مادر بیدار شدم:
- شقایق مادر چرا اینجا خوابیدی؟برو سر جات بخواب بلید فردا زودتر از خواب بلند شی خیلی کار داریم . سر بلند کردم وبه قیافه دوست داشتنی اش خیره شدم و گفتم:
- چشم مادر،اصلا نفهمیدم کی پشت میز خوابم برد.
- اینقدر سر توی این کتاب و دفترا نکن چشمات از بین میره دخترم.
با رفتن مادر من هم از پشت میزم بلند شدم و بدن خسته ام را کش و قوسی دادم و دفتر خاطرات را بستم تمام طول شب را نوشته بودم.سه روز بود که از آمدن مادر می گذشت و من طی این سه روز فرصت نکرده بودم سراغی از دفترم بگیرم در عوض دیشب به طور کامل تمام جزئیات را نوشتم و نماز صبح را خواندم اما هر چه تلاش نمودم نتوانستم بخوابم انگار خواب به من نیشخند می زدو می گفت،دیگه کافی است دوست ندارم جسم تورا در بر گیرم تا فردا شب بای بای.
ساعت هشت صبح بود که برای بیرون رفتن آماده شدم مادر کارت های ولیمه را به دسام داد و گفت:
- زودتر برگرد خوب؟
- چشم گلاب خانم امر دیگه ای نیست قربان؟
- نه عزیزم برو به سلامت!
- ولی مادر کاش کارت های عمو وعمه اینارو یکی دیگه می برد به خدا من امروز خیلی کسلم!
در حالیکه مرا هول می داد گفت:
- تو که اینقدر تنبل نبودی.کس دیگه ای نیست ،رضا بچه ام که عقلش به این حرفها نمی رسه. خان عمویت هم که ماشالا هنوز کینه به دل گرفته،یادته برای خداحافظی به او تلفن زدم اما اصلا تحویلم نگرفت او سایه احسان و لیلی را با تیر می زنه،فعلا با تنها کسی که از در آشتی درآمده تویی پس دیگه اینقدر نق نزن و راه بیفت.
نمیدانم چرا بعد از چندین سال هنوز مادرم را مقصر می دانستند،خواستم از در خارج شوم که رضا با دو دست کیفم را محکم چسبید و گفت :
- منم با تو می آم آجی!
- عزیزم من که نمی تونم تورو با خودم ببرم چون خیلی کار دارم تو بمون خونه با اسباب بازیات بازی کن در عوض من برات پشمک می خرم .
با اینکه پشمک از تنقلات مورد علاقه اش بود اما راضی نشد و با نق گفت:
- پشمک نمی خوام ،منم می خوام بیام.
نگاهی عاجزانه به مادر انداختم که به دادم رسید و در حالیکه موهای رضا را نوازش می کرد بغلش نمود و گفت:
- تو دیگه مرد شدی و باید حرف آجی تو گوش کنی تازه من وتو امروز می خوایم کلی بازی کنیم.
از ترس اینکه دوباره دنبالم بیام با سرعت خود را به کوچه رساندم و در را آرام بستم.
اولین مکانی که باید میرفتم منزل خان عمو بود گرچه او چهار سال تمام به منزل ما پا نگذاشته بود وگاهی در مهمانیها و عروسی های فامیل او را می دیدیم اما من و خانواده ام وظیفه خود می دانستیم که او را به عنوان اولین نفر دعوت کنیم چون بالاخره بزرگ فا میل بود و همه احترام خاصی برایش قائل بودند.
***
ربع ساعتی بود که از راه رسیده بودمو روی مبلی روبه روی خان عمو نشسته بودم،زن عمو کنار من و مسعود پسر ته تغاریش هم درست در نقطه مقابل من نشسته بو که خریدارانه مرا بر انداز می کرد.
از نگاهش معذب بودم کمی خودم را جمع وجور نمودم جسته و گریخته از فامیل شنیده بودم که خیلی هیز و بی چشم ورو شده اما نمی دانستم این شیوه در مورد فامیل هم صدق می کنه. بالاخره سکوت شکسته شد و خان عمو با کشیدن آهی کوتاه شروع به صحبت کرد:
- خوب پس داماد پولدارتون گلاب خانم را مکه فرستاده!
وقتی سکوت مرا دید دوباره ادامه داد:
- حتما همین طوره چون فکر نمی کنم مادرت اونقدر استطاعت مالی داشته باشه که بتونه به زیارت خونه خدا بره.
شنیدم می خواسته براتون یه آپارتمان بخره اما مادرت اجازه نداده. گلاب همیشه لجباز بود و دلش می خواست خودش بار مسئولیت زندگیش را به دوش بکشه هیچ وقت هم حاضر نشد از کسی کمک بخواد،اما در این مورد اشتباه می کنه این آقا پولش از پارو بالا میره خوب چه اشکالی داره که به شما هم کمک کنه.لابد خرج سالن و پذیرایی رو هم او به عهده گرفته.
به سختی خشم خود را فرو خوردم ولب به دندان گزیدم.احترامش واجب بود اما زبان تلخی داشت که انسان را وادار می کرد که هر چه زودتر از آن محیط خفقان آور فرار کند.ترجیح دادم مثل همیشه شنونده باشم و سکوت کنم
زن عمو گفت:
- شقایق جان برای خودت خانمی شدی ماشاالله به زنم به تخته خیلی هم خوشگل شدی!
- ممنون حاج خانم نظر لطف شماست!
- ببینم هنوز درس می خونی؟سال چندمی عزیزم؟
- دوم دبیرستان !تازه امتحاناتم تموم شده.
زن عمو نگاهی به من انداخت و دوباره گفت:کاش مسعود هم درسش رو تموم می کرد آخه تنها یک سال مونده بود تا دیپلمش رو بگیره !
مسعود گره ای به ابروان خود انداخت و گفت :
- مادر درس به چه درد من می خوره؟ول کن تورو خدا باز شروع کردی؟همان آقای مهندس که درس خونده کجای این مملکت رو گرفته جز اینکه خودشو آواره دیار غربت کرده؟الان پنج ساله که آقا رفته ،یادت نیست وقتی می رفت گفت یک ساله بر می گردم اما انگار هوای اونجا حسابی بهش مزه کرده و دل نمی کنه . اصلا برای چی رفت هان؟رفت که یکسال در یکی از کارخانجات خودرو سازی ژاپن کار کنه تا مثلا تجربه پیدا کنه و برگرده اما حالا...مسعود این بار سری تکان داد و گفت:
- نه مادر یک داغ دل بس است.
زن عمو با شعف گفت: اما سعید قول داده که بزودی برگرده!
مسعود با پوز خند گفت:
- به خاطر بی تابیهای شما می خواد بیاد ایران اما خیالتون رو راحت کنم اون اینجا بمون نیست.
گفتم:
- آقا سعید قصد بازگشت دارند؟
زن عمو گفت:
- نمی دونم یک قولهایی داده!بیچاره پسرم دیگه دل و دماغ موندن تو ایران رو ندارهیعنی بهش اجازه ندادن.
خوب می دانستم منظورش چیست؟به ناچار سکوت کردم،زمانی که لیلی چهارده سال بیشتر نداشت خان عمو اورا برای پسرش که در دانشگاه مهندسی می خواند خواستگاری نمود که پدر گفت، باید صبر کنید اون درسش رو بخونه ،فعلا ازدواج براش زوده!
خان عمو هم در جواب پدر گفته بود که صبر می کنیم تا لیلی ادامه تحصیل دهد و دیپلمش رابگیرد فقط می خوام شیرینی خورده هم باشند تا زمانی که دانشگاه سعید هم تمام شود و بتواند شرایط زندگی را فراهم سازد.
وقتی پدر نظر لیلی را جویا شد با اینکه خودش راضی نبود اما به خاطرعشقی که احساس می کرد دخترش نسبت به پسر عموی خود دارد قبول کرد،در ضمن پدر برای خان عمو احترام خاصی قائل بود.بدین تر تیب آنها نشان کرده هم شدند و مراسم نامزدی مختصری برای آنها گرفته شد.هر دو خوشحال و راضی بودند چرا که از کودکی به یکدیگر علاقه داشتند و یک سال بعد هم سعید برای کسب تجربه راهی ژاپن شد.
خوب به یاد دارم خواهرم زمان رفتن نامزدش چشمهای دریائیش پر از اشک بود و آن شب را تا صبح نخوابید.البته هیچکس نفهمید این همه علاقه و دلبستگی چگونه یکباره فرو ریخت و لیلی پشت پا به همه چیز زد و گفت که قصد دارد با احسان ازدواج کند.
مادرم هم که قلبا راضی به ازدواج دخترعمو و پسرعمو نبود او را حمایت نمود و در مقابل اعتراض خان عمو که گفته بود برادرم قبل از مرگش به من قول داده جواب داد که علی آقا هم با وصلت فامیلی موافق نبود اما به خاطر شما سکوت کرد اما من نمی توانم مانع خوشبختی دخترم بشم.
به این تر تیب خان عمو خانه مارا برای همیشه ترک کرد و دیگر هیچ سراغی از ما نگرفت فقط گه گداری او و خانواده اش را در مراسم مختلف فامیل می دیدیم که همیشه با ما رفتاری خشک و سرد داشتند. نگاهی به خان عمو انداختم او بار دیگر لب به سخن گشود و گفت:
- لیلی با ما بد کرد، بیچاره پسرم سعید وقتی بهش گفتم ، باور نمی کرد شوکه شده بود اما خوب گذشته ها گذشته و دیگه زمان به عقب بر نمی گرده،چه می شه کرد دنیا تا بوده بی وفا بوده!از قول من به مادرت بگو من اونا رو بخشیدم به خاطر برادرم که همیشه خوابش رو می بینم البته دیدن کسی که به حج رفته واجب است و ما برای ولیمه او می آییم....
انتظار چنین سخنانی را از خان عمو نداشتم نگاه حاکی از تعجبم را به حاج خانم و مسعود انداختم،فکر کردم شاید این جملات او از روی تمسخر بوده اما در چهره هیچکدامشان نشانی از تمسخر نبود و خیلی خونسرد مرا نگاه می کردند.
با لبخند گفتم:
- ممنون خان عمو که دعوت ما رو پذیرفتین مادرم حتما خوشحال می شه پس ما منتظرتون هستیم.
بعد بلند شدم و عزم رفتن نمودم،زن عمو گفت:
- کجا شقایق جان ؟نهار همین جا باش بالاخره یه چیزی پیدا می شه دور هم بخوریم.
- ممنون زن مو خیلی کار دارم هنوز کارتهای عمه راضیه و عمه مرضیه هم مونده که باید به دستشون برسونم،مادر تاکید کرده که زود برگردم.
زن عمو گفت:
- صبر کن مسعود تورو می رسونه آخه تازگیها حاج آقا براش پراید خریده.
منظورش خان عمو بود،کلمه پراید را طوری ادا کرد که نزدیک بود خنده ام بگیره. عمو در بازار حجره فرش فروشی داشت و توانسته بود مال ومنالی به هم بزند. اما حتی به گرد پای احسان هم نمی رسید. اصلا نمی شد احسان را با این آدمهای تازه به دوران رسیده مقایسه کرد.چون او حتی با داشتن این همه دارایی و ثروت همیشه متواضع و فروتن بود.
هرچه خواستم از همراه شدن با مسعود خود داری کنم نشد،در مقابل اصرار آنها نتوانستم واکنشی از خود نشان دهم به ناچار سوار شدم.مسعود با گذاشتن کاستی آرام و دلنواز درون ضبط صوت ذهن مشوش مرا آرام ساخت.وقتی به خود آمدم سنگینی نگاهش را روی خود حس کردم ،نگاهی کوتاه به او کردم و دوباره خیابان را نگریستم.
صدایش را شنیدم که گفت:
- شقایق؟
- بله؟
- هیچ می دونستس خیلی زیبایی؟
با شرم سرم را پائین انداختم احساس می کردم گونه هایم سرخ شده ولی از شنیدن تعریفش قند توی دلم آب نشد.همانطور که دنده ماشین را عوض می کرد گفت:
- نمی دونم چرا همه فامیل لیلی را زیبا می دونند در حالیکه به نظرم تو خیلی زیباتری! دو قیافه متضاد خیلی جالبه یکی مانند دخترای غربی یکی هم زیباترین دختر شرقی.
آرام گفتم:
- بهتره حواستون به رانندگیتون باشه ،خیابون روبه روته نه تو صورت من.
خندید و گفت:
- هیچ کس از دیدن این قیافه ملیح و دوست داشتنی خسته نمی شه زیبایی لیلی هوس انگیزه شاید هر کس در نگاه اول طالب به دست آوردن اون باشه اما این هوس به مرور کاهش پیدا می کنه. اون بیشتر به ساحره می مونه که در یک لحظه اطرافیانش و جادو می کنه اما همین که نیروی جادوش از بین رفت دیگه تو قلب آدما جایی نداره اما تو شبیه هنر پیشه های هندی هستی با ان چشمان جذاب و دل نشینت!
با صدایی که خشم و ناراحتی از آن زبانه می زد گفتم:
- شما به درد بازی تو فیلم می خورید چون خوب بلدید به هر کس هر طور که دلتون می خواد شخصیت بدید واقعا که !شما خجالت نمی کشید در حضور من ،خواهرم رو جادوگر خطاب می کنید؟لیلی زیباست و همه هم اینو می دونند ولی امثال شماها هنوز کینه هاتون رو فراموش نکردین، به نظر شما خواهرم برادرتون رو بد بخت کرده اما اگر کمی فکر کنید می فهمید هر کس حق داره در مورد زندگیش خودش تصمیم بگیره. نه آقای محترم خواهر من هوس باز نبود بلکه عاشق احسان شد و شکر خدا الن هم زندگی خیلی خوبی داره.
در حالیکه صدایم از خشم می لرزید و صورتم بر افروخته شده بود دوباره گفتم:
- اگر ممکنه همین جا نگه دارید پیاده می شم،از اینکه مزاحم شدم عذر می خوام.
از قیافه اش معلوم بود خیلی جا خورده شاید از من انتظار چنین بر خوردی را نداشت چون من از همان دوران کودکی دختر آرام وصبوری بودم خیلی کم پیش می آمد که کسی عصبانیت مرا ببیند.به آرامی گفت:
- معذرت می خوام منظور بدی نداشتم. حالا چرا اینقدر عصبانی شدی خانم خانما!
نزدیک منزل عمه رسیده بودیم،مسعود داخل کوچه پیچید و ماشین را گوشه ای پارک نمود.به سرعت پیاده شدم و گفتم:
- ممنون حداحافظ.
اما دیدم او هم پیاده شد و گفت:
- منم میخوام یک سری به عمه راضیه بزنم همیشه گله منده که چرا یادی ازش نمی کنم.
عمه با دیدن ما خیلی خوشحال شد و به زور مارا داخل خانه برد و از ما پذیرایی نمود. او سه فرزند داشت که هر سه پسر بودند، آنها ازدواج کرده و تشکیل خانواده داده بودند که به ترتیب نامشان احمد،ایرج و تورج بود. زمان خداحافظی عمه نگاهی به مسعود انداخت و سر توی گوشم نمود و گفت:
- چقدر به هم می آیید! من توی چشماش علاقه وافری به تو می بینم.
هاج و واج نگاهش کردم و گفتم:عمه خواهش می کنم!
خندید وگفت:
- خیلی خوب بابا شوخی کردم عزیزم،می دونی وقتی تورو می بینم به یاد بابات می افتم با او هم همیشه شوخی و مزاح داشتیم.تو خیلی به پدرت رفتی!وقتی پدرت ،مادرت رو آورد تو طایفه ما از زیبایی تک بود اما خوب این رسم روزگار دیگه ببین الان چقدر بیچاره شکسته شده!
با شنیدن حرفهای عمه هاله ای از غم چهره ام را پوشاند وقتی به مادرم فکر می کنم به یاد می آورم که واقعا شکسته روز گار شده بوداما هنوز هم با اینکه تارهای سپید در موهای زیبایش پدیدار شده بود زیبا و دوست داشتنی بود .در واقع خواهرم زیبایی بی حد وحصرش را از مادرم به ارث برده بوداما اخلاق و صبر مادر را نداشت.بعد از خداحافظی با عمه راضیه مسیر مورد نظرم رادر پیش گرفتم و بدون اینکه به بوقهای ممتد و پشت سر هم مسعود توجهی کنم می خواستم پیاده بروم اما او دست بردار نبود کاری کرد که یکی از همسایه ها بیرون آمد وگفت:
- آقا چه خبرته اینجا که جای دختر بازی و این کارا نیست اگه می خوای دختر رو سوار کنی برین تو خیابون عجب دوره زمونه ای شده خدایا توبه!
من که دیدم اگه سوار نشم کار به جاهای باریک میکشد،در ضمن مسعود هم خیلی سمج تر از این حرفاست وبه آسانی دست بر دار نیست. بالاجبار سوار شدم .
نگاهی گذرا به او انداختم و در دل گفتم:
- من با این خیکی کجا به هم می آییم؟ عمّه هم خوب هوای برادرزاده اش رو داره.
مسعود به جای اینکه هیکل ورزیده داشته باشد بر عکس چاق و درشت بود به طوری که شکمش برآمده بود،در واقع خیلی نامتناسب بوداما نمی توان از این نکته چشم پوشی کرد که چهره اش بد نبود.
مسعود سکوت را شکست و گفت:
- تو به زن عمو خیلی علاقه داری حتما به خاطر غم دوریش اینقدر لاغر شدی؟
آنقدر از دستش ناراحت بودم که بدون خجالت گفتم: در عوض شما روز به روز به وزنتون اضافه می کنیدبهتر نیست کمی ورزش کنید. این طوری برای سلامتی تون ضرر داره.
کمی ودش را جمع و جور کرد و گفت:
- می دونی من چند کیلو هستم؟
- نه یعنی برام اهمیت نداره که بدونم.
بادی به غبغب انداخت و گفت:
- یکصد کیلو تمام .البته من خیلی مواظب هستم و اگه جلوی خوردن خودمو نگیرم از اینم چاق تر می شم. می دونی من مقصر نیستم این یک استعداد خدادادی که اگه همین طوری پیش بره دیگه همه آقا غوله صدام می کنن.نکنه تا حالا هم شما دخترای فامیل اسمم رو بر گر دوندید به غول چراغ جادو؟
گفتم:
- دیگران رو نمی دونم اما من و خانواده ام عادت نداریم پشت سر دیگران حرف بزنیم و لقبهای ناشایست به اونا بدیم بر عکس خیلیها!
کنایه ام را شنید اما به روی خود نیاورد،دوباره ادامه دادم:
- در ضمن غول چراغ جادو فقط آرزوهای مردم رو بر آورده می کرد فکر نمی کنم شما توانایی چنین کاری رو داشته باشین!
- از کجا می دونی؟ شاید بتونم. امتحانش ضرری نداره در ضمن مگه فراموش کردید غول چراغ جادو فقط آرزوهای صاحبش رو بر آورده می کرد. حالا شقایق خانم چه آرزویی دارند که من برآورده کنم؟
لب به دندان گزیدم و ساکت شدم و با خود فکر کردم هرچه با او بگو مگو کنم گستاخ تر میشود.انگار امروزه را باید یه جوری تحملش می کردم، پسره مسخره همیشه دلقک فامیل بود و اخلاق های خاصی داشت یا دوست داشت دیگران را بخنداند یا برنجاند، هیچکس نمی توانست به ماهیت واقعی او پی ببرد و بفهمد او چگونه آدمی است. شیرین دختر عمه مرضیه همیشه اورا موجودی دو شخصیتی می دانست. به یاد دارم در دوران کودکی چون از او کوچکتر بودم همیشه موهای مرا می کشید و آزارم می داد که من یک بار در کمال ناباوری بازویش را گاز گرفتم ان روز ها با یاد آوری کاری که کرده بودم شرمگین می شدم اما حالا در دلم ذوق می کردم و با خود گفتم،حقش بود. من به خاطر کاری که کردم تنبیه شدم او هم یاد گرفت که دیگه سر به سر من نگذاره فکر می کرد چون دختر گوشه گیری هستم می تواند آزارم دهد اما من به او فهماندم که کاسه صبر هر کسی اندازه ای دارد.


عمه راضیه و عمه مرضیه با هم دو قلو بودند، فرزندان عمه مرضیه هم که شامل دو دختر و سه پسر بودند همگی ازدواج کرده بودند به غیر از داوود پسر ته تغاری عمه که هنوز همسر مورد علاقه اش را نیافته بود برای همین با پدر و مادرش زندگی می کرد.
وضع کامران خان شوهر عمه ام بد نبود و به اصطلاح دستش به دهنش می رسید . داوود پسری محجوب و سر به زیر بود که از چندین سال پیش شغل معلمی را انتخاب کرده و مشغول تدریس بود. در واقع بسیار مذهبی و پایبند به اصول و موازین دینی بود شخصا جزء کسانی بودم که اورا می ستودم چون همیشه حرف و عملش یکی بود و هرگز حاضر نمی شد به خاطر ظواهر دنیا پا روی اعتقاداتش بگذارد، درست بر عکس خان عمو که دیدگاه خوبی نسبت به او نداشتم.
داوود بعد از سلام و احوالپرسی با من و مسعود گفت:
- چشمتان روشن دختر دایی.
- چراغ دلتان روشن پسر عمه.
- خانم دایی چطورن؟زیارت خانه خدا نصیب هر کسی نمی شه امیدوارم مارو هم دعا کرده باشند.
- ممنون پسر عمه.مطمئنا همه را دعا کردند
چون هرگز کسی را با نام کوچک صدا نمی کرد من هم خجالت می کشیدم او را با نام صدا کنم!
- عمه کجاست؟
- رفته بیرون ،در واقع رفته دیدن یکی از دوستان قدیمی اش همان خانمی که آموزشگاه خیاطی دارن. بفر مائید داخل او هم کم کم پیداش می شه.
کارت را به دستش دادم و از او تشکر نمودم،می دانستم اگه داخل بروم باید یکی دو ساعت هم منزل آنها معطّل شوم بنابر این تمام کارهایم باقی می ماند.
با معذرت خواهی گفتم:
- شرمنده باید برم این روزها خیلی کار داریم سلام منو به عمه برسونید. قدم روی چشم ما می گذارید اگه تشریف بیارید.
- ممنون دختر دای اگه کاری از دست ما ساخته است خواهش می کنم بگید خوشحال می شیم.
- شما لطف دارید فعلا همه چیز خوب پیش میره اگه نیاز به کمک داشتیم حتماً به شما اطلاع می دهیم.
مسعود که تا آن لحظه سکوت کرده بود بالاخره نطقش باز شد وگفت:
- راستی داوود جان توو هنوز نماز شب می خونی؟بابا یک دفعه می بینی فرشته های آسمونی اومدن و گفتن تو برای این دنیا ساخته نشدی اونوقت ممکنه تورو با خودشان به ابدیت ببرند!
داوود که اخلاق او را خوب می دانست تبسمی بر لب آورد و گفت:
- فکر نمی کنم چنین موهبت الهی نیب من بشه توی این دنیا آنقدر انسانهای زاهد و پاک وجود دارند که من رو سیاه در مقابل آنها هیچم.
- شکسته نفسی می کنی داوود جان تو از ده سالگی تسبیح به دست بودی.یادم نرفته هیچکس نمی تونست تو رو از مسجد جدا کنه البته خوب نمی شه همه کسانی روکه تسبیح به دستشون می گیرن خداشناس و پاک دونست امّا حساب جنابعالی جداست چون دینداری شما به همه اثبات شده است. در واقع بچه حلال زاده به دائیش میره مثل بابای خودمی.
می دانستم فضای موجود برای داوود ناراحت کننده است.برای همین خیلی زود با یک خداحافظی به این مسئله خاتمه دادم و منتظر مسعود نشدم و راه افتادم.او هم به سرعت به دنبال من حرکت کرد،وقتی درون ماشین نشستیم تلفن همراه آقا مسعود زنگ زد.با دستپاچگی جواب تلفن را داد و گفت:
- خودم باهات تماس می گیرم.
می دانستم سرو گوشش می جنبد ،در دل گفتم خدا می دونه کدوم بیچاره ای رو با حرفهای عاشقانه اش امیدوار ساخته ،لبخندی زدم که از نگاه او دور نماند.
به ناگاه با صدایش مرا متوجه خود کرد:
- به چی می خندی؟
- خنده ؟مگه من خندیدم؟
- البته بیشتر شبیه نیشخند بود تا خنده!و می دونم که به من زده شد،داشتی تو دلت منو مسخره می کردی نه؟
متعجب بودم نمی دانستم چگونه افکارم را خوانده بود مجبور شدم سکوت کنم واز او رو برگردانم.
- شقایق؟تو چند سال داری؟
- یعنی نمی دانی پسر عمو؟
- آه بله فراموش کرده بودم من از تو 6سال بزرگترم ،من 22سال دارم پس تو 16سال داری.به نظر تو 22سال سن خوبیه برای ازدواج؟
هاج وواج نگاهش کردم در واقع یکه خورده بودم وقتی به خودم مسلط شدم گفتم :
- چرا این سؤال رو از من می کنی؟فکر نمی کنم مشاور خوبی برای ازدواج باشم.
خندید و گفت:
- تو صاحب غول چراغ جادو هستی!
دیگه از دستش کلافه شده بودم. آرزو می کردم که زودتر به خانه برسم تا از نگاههای خیره و حرفهای عاشقانه اش نجات پیدا کنم.
صورتم را به طرف خیابان چرخاندم تا حد اقل از نگاههای عاشقانه اش در امان باشم،پشت چراغ قرمز توقف کرده بودیم که شیشه را پائین کشید.صدای بچه گانه ای به گوشم رسید که می گفتآقا گل دارم گلهای قشنگ،گل مریم،رز،داوودی لطفاً برای خانمتان گل بخرید.آنقدر از دست مسعود عصبانی بودم که برنگشتم صورت آن بچه را نگاه کنم صدای مسعود را شنیدم که می گفت:
- داوود را در خانه جا گذاشتیم پس داوودی نمی خوایم،مریم و رز هم دوست ندارم ببینم گل شقایق نداری؟
- خیر آقا!
گوشهایم را تیز کردم تا ببینم درست شنیدم خدایا این پسر عموی دیوانه از جان من چه می خواست؟عجب غلطی کردم با او همراه شدم!
- حیف شد اگر گل شقایق داشتی حتما ازت می خریدم البته اشکال نداره چون ما خودمون گل اصلیه رو داریم ایناهاش اینجا نشسته.
با خود گفتم،مسعود بیچاره فکر کردی بچه گیر آوردی و می تونی با این الفاظ عاشقانه قلب منو تسخیر کنی بهتره دمت را روی کولت بذاری و بری پیش همونایی که دلشون برات غش و ضعف می ره.
گاهی خودم متعجب می شدم که چرا تا حالا نگذاشته ام هیچ عشقی به دلم نفوذ پیدا کنه من نجواهای عاشقانه را از گوشه و کنار می شنیدم اما همیشه خونسرد نظاره گر بودم دوست نداشتم هیچ مردی به من ابراز علاقه کند زیرا دردی در دل داشتم که ناگفتنی بود و همان باعث شده بود تا دریچه قلبم را به رو هیچ کس نگشایم .
خواهرم همیشه منو به باد مسخره می گرفت و می گفت تو قلبی از سنگ داری،من زمانی که به سن تو بودم با هر کلمه عاشقانه ای صورتم گل می انداخت اما تو انگار نه انگار که جنس مخالفی به تو ابراز علاقه می کند خیلی بی تفاوتی، و من در دل می گفتم، دردی در سینه دارم که اگر گویم زبان سوزد ورنه مغز و استخوان سوزد.
آنقدر سکوت کردم و حرف نزدم که او هم تسلیم شد و بدون هیچ کلامی مرا به منازلی که می خواستم رساند وقتی جلوی منزل خودمان نگه داشت هر چه اصرار نمودم که داخل شود قبول نکرد و رفت.
داشتم کفشهایم را جلوی پادری درمی آوردم ، در جواب مادرم که از من سؤال می کرد چرا دیر کردی گفتم تازه باید از مسعود تشکر کنید که لطف کرد و منو به جاهایی که می خواستم رسوند وگرنه باید تا بعد از ظهر به این خانه و آن خانه سرک می کشیدم.
مادر موشکافانه نگاهم کرد و گفت:
- خان عمو چیزی نگفت؟
- گفت که حتما می آد و به شما سلام رسوند به نظرم گذشته ها رو فراموش کرده و
می خواد با ما آشتی کنه .خصوصا که شازده پسرش تا یکی دو ماه دیگه به ایران می آد اصلا مامان خوب شد که لیلی عروس اونا نشد من که حاضر نیستم ثانیه ای با این خانواده زندگی کنم.
مادر دستش را به علامت سکوت بالا برد و گفت:
- هیس لیلی و شوهرش اینجا هستند یواشتر صحبت کن!
تازه متوجه کفشهای آنها شدم لبخندی زدم وگفتم چقدر دلم براشون تنگ شده بود، اصلا احسان با خانواده عمو اینا قابل قیاس نیست خواهرم بهترین انتخاب و کرد.
خواستم وارد سالن شوم که لیلی را دست به سینه جلویم حاضر دیدم به آرامی سلام کردم، جوابم را داد، می دانستم حرفهایم را کم وبیش شنیده اما علت ناراحتی و چهره درهمش را نمی فهمیدم . در حالیکه در فکر فرو رفته بود خود را روی مبل رها کرد و گفت:
- شقایق در مورد دیگران زود قضاوت نکن . زمانی که اون رفت تو یازده سال بیشتر نداشتی.
خواستم در دفاع از خودم حرفی بزنم که دیدم احسان در حالیکه دستهایش را خشک می نمود از دستشویی خارج شد،بعد از شنیدن پاسخ سلامم گفتم:راستی آقا احسان شما ماموریت مامان را انجام دادید و کارتها رو رسوندید؟
لبخندی زد و گفت:
- بله ماموریت تمام و کمال همانطور که مادر جان گفته بود انجام شد.
به اتاقم رفتم تا لباسم را تعویض کنم بیشتر لباسهایم سوغاتیهای لیلی و احسان بود که از کشور های اروپائی برایم آورده بودند. همه زیبا بودند اما من انها را مناسب مهمانی مادر نمی دانستم چون این مهمانی جنبه معنوی داشت و من برایش احترام خای قائل بودم برای خواهرم فرقی نمی کرد چون خانواده شوهرش رفتاری اروپایی و اشرافی داشتند اما من هنوز بچه جنوب شهر بودم و راضی نمی شدم هر لباسی را در این مهمانی به تن کنم . خلاصه یک دست لباس شکلاتی به همراه یک شال همرنگش انتخاب کردم که دارای پوششی کامل بود. احسان خیلی به مادرم اصرار کرده بود که این مجلس در منزل او بر پا شود اما او قبول نکرد وگفت:
- دوست دارم دو خانواده را یک جا و در مجلسی خارج از خانه شما دعوت کنم چون اگه این مهمانی در خانه احسان برگزار بشه ممکنه خان عمو و خانوادهاش حضور پیدا نکنند.
بالاخره روز موعود فرا رسید و من و مادر حاضر وآماده منتظر احسان بودیم که زنگ در به صدا درآمد و بعد از چند دقیقه مادر به همراه دختر و دامادش وارد شدند، نگاهی به خواهرم انداختم و گفتم چقدر خوشگل شدی.او لباسی آبی رنگ پوشیده بود و موهایش را خیلی زیبا آراسته بود آرایش زیبایی هم به چهره داشت.
آرام نزدیک من آمد و گفت:
- تو چرا آرایش نکردی حداقل یه رژبه لبات می زدی .
مادر که کنار من ایستاده بود گفت:
- دخترم شقایق احتیاج به آرایش نداره با همین قیافه ساده هم زیباست.فکر نمی کنم تو فامیل کسی خماری و زیبایی چشمان خواهرت را داشته باشه ،آخه این مژه های برگشته ریمل و خط چشم می خواد؟
لیلی در جواب گفت:
- یعنی من که آرایش می کنم احتیاج به آرایش دارم؟
- دختر تو که حرف نداری چه با آرایش چه بی آرایش زیبایی، اما شرایط شقایق فرق می کنه.
لیلی پشت چشمی نازک کرده و گفت:
- صلاح مملکت خویش را خسروان دانند، هر طور مایلید.من که آرایش را خیلی دوست دارم یعنی خودم از آرایش کردن لذت می برم اما یه کم تقصیر این داماد گل شما هم هست که کاری به کار من نداره باید با چماق بالا سرم می ایستد و حکم می کرد که حق ندارم آرایش کنم.
احسان نگاه پر از تحسینش را به همسرش دوخت و گفت:
- تو مینیاتور زندگی من هستی وهر چی تو دوست داری منم دوست دارم ،من در زندگی یاد گرفتم که کاری به کار آراستگی خانمها نداشته باشم. حالا خوشگل خانم زود باش که دیر می شه ناسلامتی ما باید زودتر از بقیه در سالن باشیم.
***
کم کم سالن داشت شلوغ می شد، پدر و مادر احسان به همراه تک دخترشان المیرا از راه رسیدند و با مادر گرم گفتگو شدند.چند دقیقه بعد هم محبوبه دختر خان عمو به همراه شوهر و پسر کوچکش،دایی عطا به همراه خانواده و ... وارد شدند و بالاخره خان عمو در مقابل سلام و عرض ادب مادر تنها به گفتن زیارت قبول اکتفا کرد.ماهرخ و فاطمه که از دوستان صمیمی من بودند نیز از راه رسیدند با آمدن آنها از تنهایی در آمدم و گرم گفت وگو شدم.
ماهرخ مرتباً سر به سرم می گذاشت و می گفت:
- ای کلک سوغاتیهارو تنهایی خوردی؟ خوب بالاخره به هم می رسیم بذار مامان جون من بره مکه آنوقت من هم تلافی می کنم.
صدای زن عمو را شنیدم که با مادر خوش وبش کرد وگفت:
- زیارت قبول گلاب خانم خوش گذشت؟
- خدا قبول کنه حاج خانم،خانه خدا بری و بد بگذره ؟شما که زودتر از ما مشرف شدید خوب می دونید که چقدر آدم تغییر می کنه.اگه به خاطر بچه ها نبود گه اصلا دلم نمی خواست برگردم فقط دلتنگی اونا آزارم می داد.
زن عمو آهی کشید و گفت:
- کاش خدا باز قسمت من وحاجی می کرد و مارو هم می طلبید.
- از شنیدن کلمه حاجی که زن عمو به کار برد خنده زیر لبی کردم خوب می دانستم که دوست دارد همه بدانند آنها مکه رفتند و حاجی شدند حتی گاهی وقتها که کسی در فامیل به آنها حاج خانم و حاج آقا نمی گفت اخمهایشان در هم می رفت اما حد اقل جای شکرش باقی بود که امروز از ناراحتیهای گذسته که آنها با خانواده ما داشتند خبری نبود.کلی تغییر کرده کرده بودند و انگار نه انگارکه سالها بود با ما قطع ربطه کرده بودند.من که سر از کار این جماعت در نمی آورم .سالن پر از آدمهای جور وواجور شده بود و مادر هر از گاهی چند دقیقه ای بر سر هر میزی که متشکل از خانواده ای می شد می نشست و جویای احوال آنها می شد، من و ماهرخ و فاطمه از آن جمع فاصله گرفته بودیم و هر کدام وارد بحث دانشگاه شده بودیم. فاطمه و ماهرخ دوست داشتند وکیل شوند . اما من به رشته روانشناسی علاقه وافری داشتم . فاطمه رو ترش کرد و گفت:
- آمدی با ما نسازی شقایقاز خر شیطون بیا پائین .از دبستان تا دبیرستان با هم بودیم بهتره تو هم رشته حقوق را انتخاب کنی بین دو به یک رای با اکثریته.
برای اینکه بحث را قیچی کرده باشم گفتم :
- حالا کو تا دانشگاه هنوز دو سال مونده تا دیپلم بگیریم .
ناگهان ماهرخ نگاه عمیقی به لیلی و شوهرش انداخت و گفت:
- چقدر خواهرت زیباست !درست مثل عروسک های چشم آبی که پشت ویترین می ذارن، شما دو تا خواهر اصلا به هم شبیه نیستید .
من هم بر گشتم و به میز روبه رویم نگاه کردم و گفتم :
- خوب بله!همه همین نظر و دارند من بیشتر شبیه پدر خدا بیامرزم هستم. در ضمن خیلی خوشحالم من تنها کسی هستم که به او رفتم.
فاطمه به جانبداری از من گفت:
- به نظر من شقایق از خواهرش زیباتره ،دوست ما زیبایی معصومانه ای داره که هیچکس نداره.
گفتم:
- دیگه داری اغراق می کنی عزیزم قیافه من خیلی هم معمولیه در ضمن من از چهره ای که خدا بهم داده راضیم.
صدایی از پشت سرم گفت:
- اما به نظر من دوستتون درست می گه !
به طرف صاحب صدا برگشتم مسعود را دیدم در حالیکه دستهایش را به هم قلاب کرده و به من چشم دوخته بود.مسعود این بار لبخندی زد و گفت:
- مثل همیشه متین و خانم، تو همه رو کشتی دختر!
وقتی نگاهمان در هم گره خورد با خود فکر کردم که چگونه از نگاههای مشتاق و تیکه های عاشقانه اش که بی پروا به زبان می آورد فرار کنم. با تلنگری به خود از افکارم خارج شدم وبه معرفی پرداختم
- بچه ها معرفی می کنم پسر عموم مسعود !فاطمه و ماهرخ هم از دوستان نزدیک من!
مسعود با گشاده رویی با آنها به احوال پری پرداخت و گفت:
- خوب خانمها مثل اینکه شما هم با نظر من موافقید که دختر عموی من از خواهرش زیباتره اما خودش اونقدر خوب و مهربونه که حاضر نیست قبول کنه . راستی ببینم کی بود که گفت اون زیبایی معصومانه ای داره؟
فاطمه آرام گفت : من!
- آهان قربون آدم چیز فهم، منم همین رو می گم اما نمی دونم چرا همه لیلی ر ا برتر می دونند.
فاطمه که صورتش از شرم گلگون شده بود سرش را پائین انداخت و گفت:
- درته شقایق زیباست اما سیرتش زیباتره1
مسعود در حالیکه اجازه می گرفت صندلی را عقب کشید و به جمع ما پیوست من که از حضور او در کنارم ناراحت بودم سکوت کردم وسعی کردم از نگاهش پرهیز کنم . دختر عمع مرضیه که شیرین نام داشت با نزدیک شدن به ما مرا از دست این جوجه مزاحم خلاص کرد و رو به مسعود گفت :
- پسر دایی مثل اینکه مادرم با شما کار داره.
به این ترتیب مسعود از روی صندلی بلند شد و با یک معذرت خواهی لز ما دور شد، در حالیکه شیرین جای اورا اشغال می نمود. من خوشحال بودم که بیشتر از این آبرویم جلوی دوستانم نمی رود. اما انگار وضعیت برایم بد تر شد چون حرفهایی شنیدم که اصلا برایم قابل درک نبود.
شیرین نیشخندی زد و گفت:
- دختر دایی از حالا خودت و آماده کن چون فکر می کنم تا چند وقت دیگه برات یه خواستگار خوب بیاید.
- خواستگار؟
- بله به نظر می رسه خان دایی در موردت خیالاتی داره درسته که لیلی عروس اونها نشد اما انگار اونا تورو نشون کردن . همین امروز زمانی که با مادرم صحبت می کردن متوجه شدم ، خان دایی خیلی از تو تعریف می کرد و می گفت شقایق همانند نداره . خوب خوشگلی هم درد سر داره . خوش به حالت فکر کنم گلوشون بد جوری پیش تو گیر کرده البته عروس خان دایی شدن هم یک نعمته.
باحالت ناباوری نگاهش کردم و گفتم :
- چی؟ من برای مسعود؟
شیرین نیشخندی زد و گفت:
- زکی نه جانم مسعود کیلویی چنده اونکه هنوز دهنش بوی شیر می ده و قدش به این حرفها نمی خوره . تورو برای مهندس ژاپنی کنار گذاشتن مگه خبر نداری تا چند وقت دیگه به ایران بر می گرده البته خودش گفته قصد نداره مدت زیادی اینجا بمونه وی خان دایی می گفت اگه دستشو بذارم تو حنا دیگه عزم رفتن نمی کنه.
انگار دنیا داشت روی سرم خراب می شد خدایا چه می شنیدم آیا حقیقت داشت به خود نشر زدم نه حتما شیرین قصد شوخی با مرا دارد.گفتم:
- اصلا شوخی با مزه ای نبود شیرین جان!
- خیلی هم جدی گفتم شوخی شوخی با خانواده خان دایی هم شوخی؟
در درونم آشوبی به پا شده بود که با هیچ آرام بخشی تسکین نمی یافت از خدا خواستم کمکم کند تا از این دردسر جدید جان سالم به در ببرم. اصلا حالم خوب نبود بلند شدم و گفتم:
- بچه ها ببخشید من می رم آبی به صورتم بزنم بر می گردم.
دستم را به صندلی تکیه دادم تا از افتادن خودم جلوگیری کنم زمین و زمان دور سرم می چرخید و همه چیز در نظرم مات ومحو شده بود. فاطمه و ماهرخ به کمکم شتافتند،ماهرخ گفت:
- چی شد حالت خوب نیست؟ چرا یکدفعه این طوری شدی؟
- بچه ها کمکم کنید باید به دستشویی برم حالت تهوع دارم.
ماهرخ و فاطمه زیر بازو هایم را گرفتند و من با پاهای سست به طرف دستشویی حرکت کردم. خواهرم با دیدن این صحنه به طرفم آمد و گفت:
- چی شده؟
- هیچی فقط کمی حالم خوش نیست.
- تو که تا چند دقیقه پیش خوب بودی؟
- نمیدونم یکدفعه چم شد تو برو منم الان بر می گردم.
وقتی بر سر میز برگشتم شیرین در گوشم زمزمه کرد:
- شقایق جان نگفتم که از هول حلیم بیفتی تو دیگ کمی خودتو کنترل کن خوب البته حق داری،می خاهی عروس خان دایی بشی باید هم شوکه بشی.
تمام وجودم از خشم می لرزید ،دلم می خواست بر سرش فریاد بزنم و بگویم من از تمام چیز هایی که شما ان را خوشختی می دانید متنفرم چطور به خودتان اجازه دادید بدون مشورت من تصمیم بگیرید اما سکوت کردم درست مثل آدم های مسخ شده ! دقایقی بعد سر میز خان عمو و خانواده اش نشسته بودم یعنی عمو جان منو به وسیله همسرش به سر میزشون دعوت کرده بود.
خان عمو با نگاهی پر از گلا یه گفت :
- از ما دوری می کنی دخترم؟
- اختیار دارید منو ببخشید سر گرم بچه ها شدم.
- خدا رحمت کنه برادرم و وقتی تورو می بینم یاد اون می افتم درست مثل خودش آرام و صبور و متین و باوقار هستی . می بینی حاج خانم شقایق چطور حرمت این مجلس و نگه داشته حتی موهاش رو پوشونده!در عوض خواهرش و نگاه کن از موقعی که آمدم با دیدنش اعصابم به هم ریخته ،انگار از توی سطل رنگ بیرون آمده یکی نیست به این دختر بگه اخه تو که زیبا هستی پس این چه قیافه ای که برای خودت درست کردی. ماشا ءالله شوهرش هم که بویی از مردانگی و غیرت نبرده. البته اگه غیرتی داشت اول جلوی خواهرش رو می گرفت .اسغفر الله!
زن عمو با لحنی پر از نخوت گفت:
- خلایق هر چه لایق حاجی شما خون خودتو کثیف نکن.لیلی دیگه بالا شهری شده و مثل خانواده شوهرش اروپایی رفتار می کنه به قول معروف کلاس می ذاره.تازه نبودید ببینید خواهر شوهرش چی می گفت،دائم می گفت حوصله ام سر رفته اینجا خیلی آروم و کسل کننده است . خوب اینا اینجورینددیگه اما در عوض شقایق با خمشون فرق می کنه .ما نباید بذاریم دختر به این دسته گلی جای دیگه ازدواج کنه می بریمش تو طایفه خودمون!
خان مو در جوابش گفت:
- حاج خانم این حرفا چیه که می گی شقایق راه که می ره متانت و وجاهت از قد وبالاش می باره.برای همین بود که من روش رو زمین ننداختم و بعد از سالها مادرشو بخشیدم در حالیکه خدا می دونه چقدر از دست این مادر و دختر ناراحت بودم . اونا بودن که پسرم رو آئاره دیار غربت کردن اما دخترم شقایق با همه فرق می کنه از همان دوره کودکی بیشتر از بقیه بچه ها بهش علاقه داشتم.
عمو نطقش را تمام کرد ولی من همانند آدمهای گیج و منگ در حالیکه به ماهیت و نقشه آنها پی برده بودم سکوت اختیار کردم. احساس می کردم خون در رگهایم منجمد شده و قدرت حرکت و صحبت را از من گرفته، می توانستم لرزش لبها و دستانم را احساس کنم. خیلی دوست داشتم به آنها بگویم شما که دم از دین و اسلام می زنید چرا غیبت مردم رو می کنید؟ من تعارف و تمجید شما رو نمی خوام در ضمن دوست ندارم پشت سر مادر و خواهرم بد گویی کنید.
خوب به یاد دارم زمانی که پدرم از دنیا رفت خان عمو به منزل مت زیاد رفت و آمد می کرد به قول خودش می خواست بچه های برادرش را زیر بال و پر خودش بگیرد تا احساس کمبود نکنند. اما کم کم پچ پچ های در و همسایه و فامیل شروع شد. مادرم زن جوان و زیبایی بود این باعث شده بود هر کس و ناکسی در گوش زن عمو زمزمه ای سر دهد که مواظب شوهرت باش چون ممکن است سرت هوو بیاورد!
در یکی از همان روز ها بود که داشتم توی حیاط به باغچه کوچکمان آب می دادم و با رفتاری بچگانه آب بازی می کردم،خان عمو هم روی تخت نشسته بود مادرم هم یک صندلی کنار تخت گذاشته بود و روی آن نشسته بود و به حرفهای خان عمو گوش می داد، در حالیکه رضای شیر خوار را در آغوش داشت سرش را به پایین انداخته بود ولی من رنگ به رنگ شدن صورت مادرم را به وضوح می دیدم اما درک نمی کردم چرا مادرم ناراحت است که ناگهان در باز شد و همین حاج خانم عین اجل معلق ظاهر شد و شروع به بدو بیراه گفتن کرد .
اشک در چشمان مادرم حلقه زد اما حتی بدون گفتن یک کلام در جواب او دست مرا گرفت و در حالیکه با یک دست مواظب رضا بود که نیفتد ما را به داخل ساختمان برد و در را از پشت بست.مادر بیچاره من پشت در زار می زد و نام پدرم را صدا می کرد آنقدر آن صحنه رنج آور و دردناک بود که حالا هم قادر نیستم آنرا توصیف کنم فقط لیلی را خوب به خاطر دارم که به یک سینی چای متعجب نظاره گر همه چیز بود.
از آن روز به بعد مادر به خان عمو پیغام فرستاد که دیگر هرگز بدون همسرش به خانه ما رفت و آمد نکند .نمی دانم این حاج آقا با چه زبانی همسرش را آرام ساخت که زن عمو آمد و از مادرم معذرت خواهی کرد.
انگار لیلی متوجه خیلی چیزها شده بود که من آنها را درک نمی کردم اما می توانستم شعله های انتقام را در چشمان دریائیش ببینم.از همان روز تخم کینه در وجودش کاشته شد بعدها برایم تعریف نمود که چگونه خان عمو با ووقاهت از مادرم خواستگاری نموده و جواب رد شنیده بود.
بله این مردی که اینجا نشسته بود و برای من از حرمت و وجاهت ومتانت حرف می زد در اوج ناراحتیها مارا تنها گذاشت.چرا که نتوانسته بود همسر زیبای برادرش را تصاحب کند. گاه و بی گاه نگاهی به ساعتم می انداختم و انتظار می کشیدم تا این شب کذایی به پایان برسد . من هم مانند دیگران برای خان عمو احترام قائل بودم اما او را انسان متظاهری بیش نمی دانستم.
***
جلوی آینه ایستاده بودم و داشتم موهای بلندم را شانه می زدم.گاهی اوقات آنهارا وجب می کردم تا ببینم رشدشان چقدر بوده کم کم داشتند به زانوم می رسیدند، موی بلندم را خیلی دوست داشتم چون اینطوری یاد پدرم بودم که همیشه می گفت ((دخترم موهات رو کوتاه نکنی دوست دارم تا پشت پایت برسند.))
خواهرم با کسب اجازه وارد اتاق شد طبق روال همیشه یکدیگر را بوسیدیم و بعد او لبه تخت من نشست و در حالیکه دست زیر چانه زده بود به من خیره شد.
- چقدر موهات بلند شده خیلی بهت می آد.
- ممنون تو چرا نمی ذاری بلند بشن مثل اینکه این دفعه خیلی کوتاهشون کردی؟
- من اصلا حوصله موی بلند و ندارم .موی بلند رسیدگی می خواد. تازه وقتی خونه هستس مجبوری برای جمع کردنشون اونارو ببافی که با سلیقه من اصلا جور نیست و من اصلا نمی پسندم دوست دارم طبق مد روز پیش برم.
- اما رنگ موهای من به قشنکی مال تو نیست فکر نکنم هیچ آرایشگری بتونه یه همچین رنگی درست کنه. من که خواهرتم گاهی وقتا حسرت موهای تورو می خورم موهات رنگ شده خداییه.اما مال من مثل پر کلاغ سیاهه.
لیلی دست تو موهای کوتاهش کشید و گفت :
- آره احسان هم رنگ موهای منو خیلی دوست داره فقط در رنگ کردن اونا با من مخالفت می کنه و می گه اگه رنگشون کنی زیباییشونو از دست می دن ولی در زمینه های دیگه همیشه حرف منو قبول می کنه .خوب بگذریم راستی دیشب خان عمو به تو چی گفت؟
اشاره خواهرم همه چیز را از نو برایم تداعی کرد و باعث شد تا حرفهای خان عمو وخانواده اش جلوی چشمم به رقص در آید.از توی آینه نگاهی به خواهرم انداختم و گفتم: چطور مگه؟
- هیچی آخه دیدم خیلی دمق و ناراحت بودی هر بار که نگاهت می کردم دلم برات می سوخت.حالت و رنگ صورتت مثل کسی بود که تازه به خواستگاریش اومدن و اون این خواستگارو قبول نداره.
من این دختره زرنگ و زیرک را می شناختم با هم خواهر بودیم و از کودکی با هم بزرگ شده بودیم او نمی توانست به همین سادگی سر من شیره بمالد. می دانستم دیشب یک بوهایی از این قضیه به مشامش رسیده چون او هم با خیلی از دختر های فامیل گرم گرفته بود پس به احتمال زیاد کسی به او چیزی گفته که او را نگران ساخته و مجبورش کرده بود که به نحو زیرکانه ای از زیر زبان خودم حرف بکشد. تبسمی کردم و گفتم:
- خیالت راحت باشه چون من ذره ای با این خانواده جور نیستم پس جای نگرانی نیست.
از اینکه به این زودی دستش را خوانده بودم متحیر شد. اما بعد لبخندی از رضایت بر لبش جاری شد و گفت:
- می دونستم که تو دختر فهمیده ای هستی و احتیاج به نصیحت نداری این خانواده وصله تن ما نیستند.
برای اینکه کمی سر به سرش بگذارم گفتم:راستی پسر عمو سعید خوشگل و خوش تیپ هم هست یا نه؟
اخمی به صورتش انداخت و گفت:
- مگه تو یافه اونو به یاد نداری؟
- نه زیاد،من فقط اشکای تو در خاطرمه که وقتی رفت تا مدتها عکس اونو نگاه و گریه می کردی.اما بعد ها این عکس پاره شد و سر از آشغالی درآورد.راستی تو دوستش داشتی؟
نفس عمیقی کشید و گفت:
- دوران بچگی خیلی زیباست .همین طور عشق کودکی فارغ از غم و ناراحتی،فارغ از دروغ و ریا.اما همین که پا به نوجوانی می ذاری تازه با بدیها ی دنیا و اطرافت آشنا میشی. اونوقت می فهمی برای زندگی کردن باید تو هم مثل اونا بشی.این جماعت مرده پرست اگه تو رو ضعیف ببینند زیر پاهاشون له ات می کنند!
- اولا شما جواب سوال منو ندادی،ثانیا این فرضیه اشتباه است هرکس باید خودش باشه نه اینکه به خاطر دیگران ماهیت زندگی خودش رو تغییر بده.
مکثی کرد و گفت:
- هنوز برای هضم کردن حرفهای من بزرگ نشدیبعدها می فهمی که من چی گفتم گاهی انسان عشق خودش و به خاطر دیگران فدا می کنه. منم همین کار و کردم،فداش کردم تا دیگران رو رنج بدم و خودم به آرامش برسم.
خواهرم خواست حرف دیگری بزند اما انگار پشیمان شد و ادامه نداد بعد به یکباره بلند شد و عزم رفتن کرد. من حلقه اشک را در چشمان زیبایش دیدم اما برای سوالاتی که در ذهن داشتم جوابی نمی یافتم زمانی که لا لیوان شبت از احسان پذیرایی نمودم بعد از تشکر گفت:
- امتحانات چطور بود؟
- از خوب هم بهتر بود خیلی عالی خصوصا درس زبان که اصلا فکر نمی کردم به این خوبی جواب بدم.
- آفرین تو دختر باهوش و درسخونی هستی مطمئنم به هدفت می رسی و در همان رشته ای که دوست داری موفق می شوی.از وقتی داماد این خانوده شدم تو همیشه سر توی کتاب داشتی .
- من فراموش نمی کنم که نمرات خوب زبان را مدیون زحمات شما هستم.
- خواهش می کنم خدا کنه بتونم همیشه برات مید و مثمر ثمر باشم مگه ما چند تا خواهر خانم داریم فقط خدا کنه باجناق خوبی نصیبمون بشه درست مثل خودت که خیلی خانمی.
نگاهش کردم چشمان گیرایی داشت و نگاهی نافذ که تا مغز استخوان رسوخ می کرد انگار من سالها با این نگاه آشنا بودم.در حالیکه روی مبل می شستم نگاهم را به گلهای قالی دوختم و در دل خواهرم را به خاطر انتخابش تحسین کردم.احسان با اینکه مردی ثروتمند بود و از کودکی در ناز و نعمت بزرگ شده بود اما پوست سبزه و چشمان مشکی و ابرو ها پیوندی اش با آن قامت ورزیده و بلندهمیشه مرا به یاد مردان کوه و دشت که چابک سوار بودند می انداخت،او اصلا به خواهر ومادرش که سفیدرو بودند شبیه نبود.
***
روز های متوالی پشت سر هم می گذشت و چه زود فصل تابستان تمام شد و پائیز فرا رسید. همیشه در نوشته هایم از پائیز به عنوان فصل غم یاد می کردم و بعد ها برایم ثابت شد.با آمدن فصل پائیز سه ماه استراحت من نیز تمام شد.در حالیکه تازه از شمال باز گشته بودیم.تقریبا تمام ده روز را در ویلای احسان گذارنده بودیم این برنامه هر سال احسان بود.مدارس باز شد و من که وارد 17 سالگی شده بودم احساس بزرگی می کردم راهی دبیرستان شدم. روز اول کلاسها تق ولق بود و ما سه دوست با وفا چون مدت ها بود که یکدیگر را ندیده بودیم حرفهای گفتنی زیاد داشتیم که تمام نشدنی بود. برای ماهرخ خواستگار آمده بود و او بر خلاف میل خانواده اش جواب رد به آنها داده بود. فاطمه هم غمگین و افسرده بود چون برادرش در کارگاهی که کار می کرد عصب دستش قطع شده بود و دیگر قادر به انجام کاری نبود.فاطمه را دلداری دادیم و به او امید دادیم که بعد از عمل جراحی دستش به خوبی روز اول می شود.ماهرخ در ادامه گفت:
- راستی شقایق جریان خواستگاری پسر عموت به کجا رسید بالاخره آمدند یا نه؟
- نه خدا رو شکر انگار پسر عموی ما قصد بازگشت به ایران رو نداره چون دیگه حرف و حدیثی از آمدن او نیست. فکر کنم سعید خان ترجیح داده همانجا بماند و با یکی از همون چشم باامیها ازدواج کند!
ماهرخ باخنده گفت:
- ولی بهتره با اون ازدواج کنی و با همدیگه به ژاپن برید.
- برای چی؟
- خوب برای ازدیاد نسل چشم درشت و زیبا،خوب ژاپنی ها بد بخت هم حق دارند بچه های چشم درشت داشته باشند.به نظرم بهتره در ژاپن مرتبا بچه به دنیا بیاری و اونارو مجبور کنی یک همسر ژاپنی بگیرند اونوقت بچه های دورگه و زیبایی از تو به وجود می آد!
با خنده و ریسه زدم به پشتش و گفتم ،خیلی بی مزه ای ماهرخ!
***
تقریبا پانزده روز از ماه مهر می گذشت ،درسهای دبیران شروع شده بود و من سخت تلاش می کردم که امسال هم بتوانم جزو شاگردهای نمونه دبیرستان شوم .وقتی دبیرستان تعطیل می شد من و فاطمه و ماهرخ هر سه مسیر های جداگانه ای را در راه منزل داشتیم بنابر این مجبور بودیم به تنهایی به راه خود ادامه دهیم. طی این چند روز متوجه حضور جوانی شده بودم که هر روز از سر خیابان تا منزل پشت سرم می امد بدون اینکه کلامی سخن بگوید.روزهای اول اینکار او برایم اهمیتی نداشت و با خود می گفتم بالاخره خسته میشه و می ره دنبال کار خودش اما بعد از گذشت چند روز دیدم دست بردار نیست. این بار برگشتم و نگاه تند و غضب آلودی به او انداختم و گفتم:آقا بیکارید هر روز دنبال من راه می افتید اگه یکی دنبال خواهرتون راه بیفته خوشتون می آد؟
سرش رو پایین اندخت و گفت:
- من واقعا قصد بدی نداشتم ببخشید باید زودتر از این خودمو معرفی می کردم . من فرزاد مطلبی هستم صاحب رستوران سر خیابان.راستش یک روز شما رو از پشت شیشه دیدم و از آنروز هر روز منتظر اومدنتون بودم تصمیم گرفتم شما رو تعقیب کنم تا آدرس منزلتان را یاد بگیرم تا با خانواده مزاحم بشیم.
سر تا پایش را نگریستم بلند بالا و سفید رو بود،با اخم گفتم: برای آدرس پیدا کردن لازم نیست دو هفته وقت خودتون رو تلف کنید یکساعته هم می شه اینکار و انجام داد نه اینکه هر روز دنبال طرف راه بیفتی و اونو اسکورت کنی. شما فکر نمی کنی در وهمسایه چه حرفهایی پشت سر من می زنند وقتی شما هر روز تا در منزل پشت سر من می آیین. در ضمن آقای محترم بنده قصد ازدواج ندارم خداحافظ.
با ناراحتی وارد منزل شدم و کیفم را به گوشه ای انداختم و خودم را در مبل رها کردم خواستم تا در افکارم غرق شوم که رضا با سرعت خودش را در آغوشم انداخت و صورتم را غرق بوسه کرد.از داخل کیفم آبنبات چوبی بیرون آوردم و به دستش دادم و گفتم:خوشگلم مامانی کجاست؟
- داره با تلفن حرف می زنه،آجی من گوشی را بر داشتم زن عمو بود.
بلند شدم و به طرف اتاقی که مادرم در حال صحبت بود رفتم صدای اورا شنیدم که می گفت،حتما مزاحمتون می شیم،انگار آخر صحبت هاش بود چون وقتی نزدیک مادر رسیدم گوشی تلفن را سر جایش گذاشت.
- سلام
- سلام عزیزم خسته نباشی کی اومدی؟
- همین الان از راه رسیدم،داشتید با زن عمو صحبت می کردید؟
- بله فردا شب منزل خان عمو دعوت داریم مثل اینکه آقا سعید دیشب تشریف آوردند به همین مناسبت خان عموت می خواد در منزلش جشن مفصلی بگیره.
با ناراحتی لب به دندان گزیدم و گفتم:
- تازه داشت همه چیز درست می شد و همه داشتن فراموش می کردن که این آقا دوباره پیداش شد .حداقل می گفتن تا می رفتیم پیشواز این شازده پسر.
این کلام را با لحنی مسخره گفتم ،مادر با شنیدن حرفم لبخندی زدو گفت:
- بهتره اینقدر نسبت به سعید بدبین نباشی من می دونم که همه جا صحبت از تو و اونه اما این دلیل نمیشه که اون بیچاره رو محکوم کنی.سعید پسر بدی نیست عزیزم،تو پنج ساله که اونو ندیدی پس زود ضاوت نکن. تازه از کجا معلوم که اون بخواد با تو ازدواج کنه؟
- پس چه بهتر! اینطوری یکی به نفع من.
مادر خندید و گفت:
- می ترسم از همون چیزی که بدت می آد سرت بیاد.حالا برو زودتر لباست رو عوض کن تا غذا رو بکشم