۱۰شخصیت سینمایی که با آنان زندگی کردیم! - نسخهی قابل چاپ +- انجمن های تخصصی فلش خور (http://www.flashkhor.com/forum) +-- انجمن: مسائل متفرقه (http://www.flashkhor.com/forum/forumdisplay.php?fid=18) +--- انجمن: فیلم و سینما (http://www.flashkhor.com/forum/forumdisplay.php?fid=22) +--- موضوع: ۱۰شخصیت سینمایی که با آنان زندگی کردیم! (/showthread.php?tid=187562) |
۱۰شخصیت سینمایی که با آنان زندگی کردیم! - || Mιѕѕ α.η.т || - 26-10-2014 دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید. ۱۰شخصیت سینمایی که با آنان زندگی کردیم! تا به حال چند بار شده موقع تماشای فیلمی، انقدر از دیدن یکی از شخصیتهایش کیف کنید که ناخودآگاه دلتان بخواهد مثل مرد رز ارغوانی قاهره وودی آلن از تصویر بیاید بیرون و بشود یکی از حقیقیهای زندگی شما و کسی که دوست دارید با او معاشرت کنید؟ این لیست، شامل ده نفر از همانهایی است که دیدنشان در سینمای ایران ما را حسرتی کرده و صدای آخمان را در آورده است. ابی – بهروز وثوقی/ کندو (فریدون گله) پویان عسگری: نوکرتم ابی جون. از همون اول که پیچیدی تو قاب و قامتت کنار آق حسینی قرار گرفت، خاطرخواهت شدم لوطی. تازه از زندان دراومده بودی و جایی برای موندن نداشتی. یه شماره دستت بود که هر چی زنگ زدی، هیچ لاکرداری پیدا نشد از اون ور خط جوابت رو بده. پس مثل همیشهت چرخیدی و خیابانها رو گز کردی تا بلکه بفهمی چه خبره تو این شهر و کی به کیه؟ نفهمیدی مشتی. مال این شهر نبودی که بخوای سر از قاذوراتش در بیاری. پس سر بساط ترنابازی و بعد از کلی بالا پایین که با خودت داشتی تصمیم گرفتی بشی مطیع اوامر آق حسینی. حکمش رو اجابت کردی و تو خیالت بود که این یه بار میتونه تنت جون بگیره و از خجالت خودت دربیای. کلافه شده بودی بس که تا دم خان هفتم رفتی و تو نرفته، برگشتی. میخواستی کاری کنی که برسی به فینال ابی جون. جایی که مست و پاتیل و صورت زخمی نشستی رو کاپوت تاکسی و تعریف کردی برامون: اینجا آخریه. همه اینجان؛ بستنی فروشه، بچههای کوچه سرخپوستا، شیش سر نون خور این بینون… اینجا فیناله. همیشه تا در خان هفتم رفتم ولی تو نرفتم. بعد پا شدی از روی کاپوت و سوئیچ شوفر تاکسی رو ول دادی رو زمین و به یاروئه گفتی: برش دار نیگرش دار. و رفتی تو هتل کنتینانتال؛ خان هفتم. بیتوجه به حرف مردک، یه نفس نجسی رو دادی پایین و میخ شدی رو زن رقاص. و بعد تا جایی که میخوردی زدنت مشتی. خواننده – که آن سالها بیریش بود – صداشو ول داد رو تصویر کتک خوردن تو: تنهاتر از انسان تو لحظهی مرگ… له و لورده شدی. اختیارت رو از دست داده بودی و این شد که شاشیدی تو خودت. اما بلند شدی و به خودت تو آینه نگاه کردی. به صورت ترکیدهی غرق خونت. و بعد کار رو تموم کردی. زدی همه چیز رو خرد و خاکشیر کردی. اینکه بعدش چی شد و چه اتفاقی افتاد خیلی مهم نیست. آخر فیلم، عقب ماشین پلیس، وقتی که وارستهی تصمیم خودت بودی، سرت رو گذاشتی رو شونه آق حسینی و آروم گرفتی. اما لعنتی، ما رو هوایی کردی. آتیش زدی به دلمون لوطی. تو شدی باغ و ما شدیم بلبل. یکی از همین شبها، نصف شبی و دم صبحی، مییام سروقتات. تو بهتر از هر کسی میدونی که تشنهی تشنهی تشنهام، خود کویرم یعنی چی. با تو حرف بزنم بهتر از هر کس دیگهس ابی جون. بیبی – پرویندخت یزدانیان/ قصههای مجید (کیومرث پوراحمد) احسان سالم: نزدیک شدن به بیبی نباید کار چندان سختی باشد، به خصوص برای منی که اولین بار در سن و سالی کمابیش نزدیک مجیدش به تماشای او نشستهام. ندیدهام کسی دوستش نداشته باشد. پیش خودم میگویم یک مادر چطور میتواند باشد؟ مادر مجید، بعد میگویم یک پدر چطور؟ یک برادر؟ خواهر؟ دوست؟ بیبی تمام اینها بود، شاید این انتخابش نبود ولی قبول کرده بود بیبیِ مجیدش باشد، که برای اردویش لحاف و تشک ببرد، که دست به میل بافتنی ببرد برای معلمش. بیبی که به ظاهر گاهی غضبش بر رحمتش سبقت میگرفت و دلش که میشکست دل ما هم میگرفت، اما کیست که نداند رحمتِ بیبی همواره پیشاپیش غضبش پیش میرفت؟ نوشتههای هوشنگ مرادی کرمانی را نخواندهام اما دوست دارم ببینم آیا مجید عاشقیت هم داشته؟ بعدش چه شده؟ حتمن که بار اول شکست خورده؛ بعد بیبی چکار کرده؟ دوست داشتم در مقام مجید عاشقیت کنم و بعد از زمین خوردن که گوشهای کز کردم، بیبی را ببینم که نشسته لب حوض و با دستش آب حوض را با لطف و عتاب رویم میپاشد که: مجید… بلند شو… بلند شو طفلِ دیوانهی من. پسرخاله – حمید جبلی/ کلاه قرمزی و پسرخاله (ایرج طهماسب، حمید جبلی)
احسان سالم: من خیلی به دوران قِدیم تعلق ندارم و از وسط دههی شصت پیدایم شده، اما هنوز در خاطرم هست که دبستان دکتر شریعتی سه شیفت داشت و علاوه بر دو شیفتِ دبستان، یک شیفتِ راهنمایی یا دبیرستانی هم آن جا را با ما شریک بودند.
یادم هست که هر وقت موقع رسیدن به مدرسه، آن سال بالاییها را در حالِ بیرون زدن میدیدم شیفتهی تیپ و منش بزرگسالانهشان میشدم.
حس میکنم علاقه وافرم به پسرخاله ریشه در همان سالها دارد، همان سالهایی که او هم تازه وارد محافلِ ما شده بود،
پسرخالهای که از روی عروسکِ بلااستفادهی یک لاک پشت ساخته شده بود. با آن کلاه و شال گردن و کت و شده بود پا جانِ کلاه قرمزی در مراسم خواستگاریِ آقای مجری. نسلِ من نه لباسهای رسمی، کدر و سادهی قبلیهایمان را میپوشید و نه مثل بعدیها شلوارکهای رنگارنگ به پا میکرد.
من اما همیشه دوست دارِ دهه پنجاهیها، شیفتهی عرفان و مرامِ اولدفشنِ آن پسرهای سال بالایی و نمونهی تلویزیونیشان، پسرخاله بودم. پسرخاله برخلاف کلاه قرمزی انگار بچهی دورانِ جنگ بود،
یاد گرفته بود همان قدر که در مقابل حق خوری صدایش بلند است، برابر سختیهای بیارزش روزگار دم نزند. پسر نه، مردی که در شیشهی مربا چایی میخورد و دغدغهاش تهیهی نفت و نون بود (و البته هست!) پسرخاله تعلق به زمانی دارد که همین نان و نفت کار خیلیها را پیش میبرد.
دوست ندارم بزنم به جادهی مرام و معرفتش و از روزگارِ غدّار بنالم و میتینگ بیایم، من این مرد را مستقل از این قصهها دوست دارم و اصلن کیف میکنم که کنار دستش قدم بزنم.
حاج کاظم – پرویز پرستویی/ آژانس شیشهای (ابراهیم حاتمیکیا)
میرحسین جلالی: همه دنیای من
معاشرت که نه، درستش این است که دلم میخواست نوچه حاج کاظم باشم…
از همان ترافیک پشت چهارراه شروع میکردم، وقتی که رفت روی کاپوت یکی از ماشینها تا عباس را بغل کند و آن راننده قزمیت گفت:
هی مشتی مگه پشت بوم خونتونه؟ اینگونه جوابش را میدادم: یه پسی، یه فت پا، یه عباسی. وقتی تصمیم گرفت شب عیدی پیکان استیشنش را بفروشد میگفتمش که بیخیال بنگاه نعمتی، من بنگاهی آشنا دارم. زنگ میزدم بنگاه حسین خیکی سر چهارراه عارف تا پول را سه سوته با پیک بفرستد.
وقتی وارد دفتر حسین جون شد و معلوم شد که اوضاع رو به راه نیست اول به پایش میافتادم و خواهش میکردم قید لندن را بزند و عباس را بسپارد به تیغ جراحان وطنی و وقتی قبول نمیکرد زنگ میزدم مصطفی سیاه و بقیه بچهها با موتور بیایند و بلیط آن آقا و خانم خیلی محترم را دم در آژانس خیلی غیرمحترمانه کف بروند و بیآنکه احدی بو ببرد تقدیم حاجی میکردم.
وقتی اول عیش عباس هی بدقلقی میکرد و به خصوص آنجایی که گفت: حاجی مویم مثه بقیه نمی دونم چه خبره یک کشیده میخواباندم زیر گوشش تا بفهمد چه خبر است.
وقتی داشت قصه حمله غول به شهر را تعریف میکرد چنان بلایی سر عزت الله مهرآوران میآوردم که دیگر هوس بامزه بازی به سرش نزند و هی التماس دعا التماس دعا نکند. وقتی زن عباس آمد دم در و با آن لحن عوضیاش گفت: تو جنگم همین جوری نیروهاتونو نیگه میداشتین؟ تف میانداختم سمت صورت حق به جانبش و حاجی را روی شانههایم میبردم داخل. وقتی سلحشور مشغول آن نطق احمقانهاش شد و راجع به دههاش شروع به وز وز کرد چنان با قنداق ژ- سه به پوزهاش میکوبیدم که دهه و سدهاش را باهم گم کند. وقتی حاجی خشاب خالی را دست اصغر داد من پرش میکردم تا همه آن نیروهای ویژه را سوراخ سوراخ کند و واقعیت داخل آژانس را وسط آن خیابان الکی خالی جار بزند. بله، حاج کاظم مسیح بود و اجازه داد تا مفت خورها میراثش را بدزدند و تاریخ را به میل خود وارونه نویسی کنند و او را ضد مردم جا بزنند. ولی من پانتوس پیلاتوس میشدم و همه را – از سلمان و احمد کوهی و دکتر بهمن گرفته تا آن گله راحت طلب بیبخار گرفتار در آژانس – به صلیب میکشیدم. نه عباس مهم بود و نه میراثش و نه جنگ هشت ساله و نه هیچ کس و هیچ چیز دیگر، برای من همه دنیا حاج کاظم بود و هست و خواهد بود. رضا – رضا داودنژاد/ مصائب شیرین (علیرضا داودنژاد) مونا باغی: رضای مصائب شیرین از آن شخصیتهایی است که خوب میتواند مصائب را شیرین کند. شیرینی ذاتی او، شوخیهای به هنگام و صداقت و گاه صراحتش او را تبدیل کرده به چیزی شبیه یک نقطهی اتصال، یک گره، کسی که معنای دور شدن را میفهمد و از آن وحشت دارد و درست به همین دلیل سعی دارد طنابهایی که یک سرِ هر کدامش دست یکی از عزیزانش افتاده را به هم گره بزند. وجود رضا حیاتی است. حیاتی برای روزهایی که ورود به دوران سرد شدن روابط خانوادگی ناگزیر میشود، همان روزهایی که او نامش را گذاشته عصر یخبندان. با آغاز عصر یخبندان اعضای خانواده و فامیل بدون آنکه متوجه باشند روز به روز از هم دور و دورتر میشوند انگار هیچ موضوع مشترکی برای کنار هم بودن وجود ندارد اما حضور رضا و عاشق شدنش تلنگریست به موقع بر بدنه روابطی که میرود به سردی بگراید. رضا میشود همدم تنهایی دختر داییاش مونا و به او شجاعتِ حرف دل زدن و نزدیک شدن به مادر و جلب توجه پدر را میدهد. میشود کسی که به گفته خودش اذیتهای عاشقانه پدر و مادربزرگ را عاشقانه جواب میدهد و با قهر و نازکردن، آنها را مجبور میکند بیشتر به یکدیگر نزدیک شوند. حضور رضا حیاتی است از آن رو که اغلب این مجال را به اطرافیانش میدهد که بهتر خود و عزیزانشان را ببینند و درک کنند. دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید. سیما ریاحی – هدیه تهرانی/ شوکران (بهروز افخمی) ندا میری: تو… تو که بالاتری از هر بلندبالایی باید کسی میبود. کسی که دست بگذارد روی آن آتشِ در دل تا نشود آتشِ خانه محمود خان بصیرت؟ نه. آنجا که ما کارهای نبودیم. یک آن هرم حضور زندگی در اعماق زن او را منع کرد از به آتش کشیدن آن تختخواب و آن خانه و آن زندگیِ بیرنگ و بیشعله. باید کسی میبود. کسی که سیما در آن شبانه ناتمام شمارهاش را میگرفت؟ یازده رقم ناقابل را؟ نه. در آن شکوهِ ضجهی ای خدا ای خدا که دیگر جایی برای کسی نبود. باید کسی میبود. کسی در کنارش که تنهایی سیما، دیوانهمان نکند؟ نه. همه لطفش به تبرک تنهایی سیما بود و جای خالی انگشتی که اشک را برباید از آن رخساره شیشهای. سیما از دل همان بیکسیاش، کسِ ما شد و کسِ ما ماند. آن زنِ خیالانگیزی که از دامان یک شکستِ عاشقانه، تنپوشِ گرانِ اغواگری و دلبریاش را داد به آنی در برکشیدنِ ردای شکوهمند زنانگی. و آرزوی مادرانگیاش شد رویای همه ما که صدایش را شنیده بودیم وقتی گفت من فقط یک شناسنامه میخواهم. اگر دلم میخواهد رفیق و شفیق و همدم و همقدم او بودم در آن روزهای گسِ شوکران، برای آن نیست که دستش را میگرفتم و شاید عبورش میدادم از آن روزها و ساعتها به روزها و ساعتهای نشسته روی کاناپهی سالن آپارتمانی که دیوارهایش حالا حالاها بوی محمود بصیرت را از یاد نمیبرند. در حالیکه میل بافتنی در دست دارد و برای دخترش (لطفا) شنل میبافد (که البته این هم برای خودش حسرتیست و کم حسرتی هم نیست). برای این است که قدر دارد تماشای زنی عاشق که تنش از یک شیدایی قدر نادیده، زخمیست. الله الله دارد. استاد – مهدی احمدی/ شبهای روشن (فرزاد موتمن)
صوفیا نصرالهی: دوستانم معتقدند که من یک ور روشنفکر دارم.از آن انتلکتوئلهای سنتی. راستش برعکس خیلیها که در طول این سالها فکر میکنند روشنفکری یک انگ است و میخواهند از خودشان دورش کنند، من از این ور روشنفکرم خیلی هم لذت میبرم. وقتی قرار شد یکی از کاراکترهای سینمای ایران را برای معاشرت در زندگی واقعی انتخاب کنیم ذهنم پی همه شخصیتهای محبوبم در سینما رفت: از سلطان تا علی سنتوری و از لیلا تا مادر ولی نشست و برخاست با آنها شوریدگی و رهایی و شجاعتی میخواست که در خودم سراغ ندارم. درنتیجه تصمیم گرفتم کاراکتری را انتخاب کنم که از مصاحبت با هم لذت ببریم. در انتخابش دیوانگی خاصی نداشتم. خیلی ساده قرار است یک معاشرت لذتبخش باشد. نتیجهاش شد شخصیت استاد عاشقانه روشنفکری محبوبم: شبهای روشن. من در فیلمها و کتابها چشمام مدام دنبال شخصیت شوخ و شیطان ماجراست. اولینبار بود که یک کاراکتر عبوس و منزوی روی پرده سینما مجذوبم میکرد. اصلا همین انزوایش جذاب بود. همین که خودش را وسط دنیای کتابهایش حبس کرده بود و بعد پیله انداختنش. آن عاشق شدن تدریجی و از حصار خودش بیرون آمدن و گرم گرفتن با دنیا. از آن مدل روشنفکرهای سنتی اهل کافه که میشود ساعتها نشست با او حرف زد. شعر خواند. بحث کرد یا اصلا هیچی نگفت. از آن آدمهای قابل اعتماد که میشود درباره جزییات و ریزهکاریهای زندگی هم برایش صحبت کرد. خودش زندگی نکرده و فقط زندگی را در کتابها خوانده همین هم باعث میشود نگاهش به زندگی یکجورهایی با وجود همه تلخیاش خالصانهتر باشد. من در این معاشرت با سعدیخوانی و شاملو و نصرت رحمانی آرامش پیدا میکنم، با حرفهای قشنگ کتابها و احتمالا میتوانم استاد را وادار کنم بیشتر بخندد. بیشتر با آدمها معاشرت کند. به زندگی و روزمرگیها قشنگتر و گرمتر نگاه کند. و به جای قدم زدن، گاهی دویدن را تجربه کند. رفاقت خوبی میشود برای هر دو طرف. ور روشنفکرم دوست دارد یک رفیق اینطوری هم برای معاشرت داشته باشد که وقتی دلم گرفته به جایم نامه بنویسد و نامهاش را هم با سعدی تمام کند: آشکارا نهان کنم تا چند/دوست میدارمت به بانگ بلند آیدا – مریم پالیزبان/ نفس عمیق (پرویز شهبازی) وحید جلالی: آیدا جایی ایستاده که احتملاً روزی کامران ایستاده بود. آیدا هنوز شور زیستن داره. هنوز دوست داره عیاشی کنه. هنوز براش مهم نیست برف بیاد، بارون بیاد، آدمها از روش رَد شن. اون همچنان به راه رفتن ادامه میده. هنوز جلیقه جیغ قرمز تنش میکنه. هنوز هر روز صبح اشکهاشو پاک میکنه و فرار میکنه از اندوه و رخوتی که دورش رو گرفته و میخواد قوی باشه. هنوز اسیر سکوت مرگبار کامران نشده. اسیر اون خود ویرانگری. هنوز بلده ذوق کنه، جوری که رگش از پیشونیش بیرون میزنه. هنوز وقتی منصوری باشه قید همه چی رو میزنه تا برسه به اون خنده آخر. که نهایت چیزی که میخواست شاید همون خنده باشه. که مگه چیز دیگهای هم مهمه؟ آیدا هنوز دنبال زندگیه وقتی همه چی و همه جا بوی مرگ میده. هنوز ندیده اون سد لعنتیای که کامران بهش خیره شده و زورش بهش نمیرسه. هنوز، هنوز. و چقدر این هنوز غمانگیزه. علی رضوان – بهرام رادان/ کنعان (مانی حقیقی) ندا میری: تو علی رضوان مایی. هرکسی باید یکبار هم که شده فرصت کند این جمله را به کسی بگوید. از سر خودخواهیست حتما. اینکه آدم بخواهد حتما یک کسی باشد در زندگیاش که شبیه همهی دیگرانِ زندگی آدم نیست. بیدرنظر گرفتن حال آن آدم حتی. که وقتی میزند به سر آدم، که وقتی حیران میشود آنچنان که بخواهد بکند از ریشههای دهساله و حتی بیشتر، آنکس، کسی باشد که حتی شوهر آدم، همخانه آدم، همبستر آدم، برود سراغ او. مستاصل بنشیند روبرویاش و به او بگوید باهاش حرف بزن. تلفنی نه. برو سراغش و با او حرف بزن. که لابد یادش بیافتد همه آن سالهای کهربایی دور را. کسی که آدم را یاد روزهای از دست رفتهای بیاندازد که همهچیزش شکل دیگری بودهاند. شکلی که آدم را متعلقتر نگه میداشت. حتی آرمانخواهیشان هم بوی وابستگی میداد. علی رضوان من را یاد آن حسرت همیشگیام میاندازد که همه عوض میشوند. همه. آنقدری که صدایِ کاشام بلند شود که در زندگی همه ما میبایست علی رضوانی باشد که ما را یاد یک وقتهای دوری بیاندازد. یک وقتهایی که بهتر یا بدتر بودنشان مهم نیستند، اما ما آن روزها را بیشتر دوست داشتهایم. خودیتر بودهاند. سادهتر. تمیزتر. کسی که بتوانم وقتی همه عوض شدند (که باید بشوند اصلا) روبرویش بنشینم و به او بگویم تو… تو عوض نشدی و وقتی خودش حیران میشود که خوب است آیا که هنوز بوی آن قدیمترهایی را میدهد که درشت و غلیظ این روزها مزه حسرت میدهند، بگویم: آری… آری. مادربزرگ – کبری حسن زاده/ مرهم (علیرضا داودنژاد) رضا رادبه: همسایه به خانم جان می گوید زن چادریه صبح تا حالا اینورا می چرخه. پیرزنی است کوچک اندام، کمی خمیده پشت با نگاهی خیره و دستی زیر چادر به کمر، تنها نشانهی استواری در این تن نحیف. خانم جان میشناسدش ئه..این اشرفه، زود میفهمد به آشتی آمده و به استقبال میرود. بهم میرسند، همدیگر را بغل میکنند. تصویر فید میشود به نوشتهای دو ماه و یک روز قبل. اشرف السادات شصت هفتاد ساله که ساکن تهران است. از مشکل نوهاش تنها یک چیز میداند: مریم باید نبات خارجی بخرد و هیچ عطاری نداردش. بد بودن حال مریم برایش بس است که سوال نپرسد، نصیحت نگوید، حتی یک دل سیر نگاهش نکند فقط باشد تا او بتواند به خریدش برسد، مزاحمها پاپیاش نشوند و پلیس به نوه و مادربزرگی که دارند با هم اختلاط میکنند شک نکند. آدم حواس جمعی است. آنقدر که بداند این سبزه رو بزنی باهام حرف میزنی، بتواند پارک پرواز را پیدا کند، یادش بماند فاتحهی اهل قبور را تا آخر بخواند و دم رفتن سلام به امامزاده را فراموش نکند اما تمام اینها را میگذارد گوشهای و میشود آغوش گشودهی پایان فیلم برای سختترین وقتِ نوهاش. پسر توی محل حتماَ اینها را فهمیده که بیخیال از معاشرت چند دقیقهای با اشرف السادات نمیشود. آخر میداند وقتی با او بتوانی بروی خرید جنس، هر جای دیگری هم میتوانی بروی. |