انجمن های تخصصی  فلش خور
زندگی در بوته مرگ - نسخه‌ی قابل چاپ

+- انجمن های تخصصی فلش خور (http://www.flashkhor.com/forum)
+-- انجمن: علم، فرهنگ، هنر (http://www.flashkhor.com/forum/forumdisplay.php?fid=40)
+--- انجمن: مذهبی (http://www.flashkhor.com/forum/forumdisplay.php?fid=41)
+--- موضوع: زندگی در بوته مرگ (/showthread.php?tid=186033)



زندگی در بوته مرگ - bOoOoOy - 23-10-2014

«مرگ همه معانی و شدن ها را نابود می کند و به جای آنها پوچی و پایان مطلق می نشاند».

ف.گونزالس گروتسی

عبارت فوق الذکر، عصاره تلقی متعارف سکولار از مرگ را بیان می کند. اگر ما اطمینان به وجود پس از مرگ را بر حسب دیدگاه ادیان سنتی از خود دور کنیم و رویکرد نوین ماتریالیستی به مرگ را بپذیریم، آن وقت با سخن گونزالس همراه خواهیم شد.

موضوع سرنوشت ما پس از مرگ، امری کاملاً سوژه محور است اما با وجود این، در انتظار نیست شدن به سر بردن، خطایی است که باید در پی اصلاح آن بود. این تلقی بسیار شایع بوده و حتی به لحاظ روان شناختی، شدیداً تخریب کننده است. از این رو ما که دیر یا زود با مرگ مواجه خواهیم شد، بایسته است که با دقت نظر به این خطا توجه کنیم؛ خطایی که منطق آن، متقاعد کردن ما به پذیرش این امر است که با مردم به سوی پوچی و بطلان سوق داده می شویم.

بر اساس این دیدگاه، وقتی که می میریم، مرحله بعد از آن نیستی است. مرگ ورطه، گودالی سیاه و پایان تجربه است. مرگ، نیستی جاودانه و فقدان همیشگی وجود است. اما به طور خلاصه خطای مضمون در این دیدگاه است که به نیستی تجسم می بخشد؛ وضع و کیفیت ایجابی دادن به مرگ (به عنوان مثال تعبیر آن به تاریکی) و سپس قرار گرفتن افراد پس از مرگشان در آن؛ تو گویی که در آن فرو می افتند و تا ابد باقی می مانند. اپیکور در هزاره گذشته خود را با زیرکی از این اشتباه مبرا کرده است و به گفته او «وقتی که من وجود دارم، مرگ نیست و هنگامی که مرگ هست، من نیستم»؛ اما از بیان او عمد تا چشم پوشی یا غفلت شده است.

البته تلاش های متأخری نیز برای تفکر درباره امر راز آلود نیستی شده است که در این میان، اثر کلاسیک پل ادواردز (۱۹۶۹) با عنوان «اگزیستانسیالیسم و مرگ» برای برخی پریشانی ها و بی معنایی ها قابل ذکر است. او به دیدگاه های کسانی همچون شکسپیر، هانیه، سنکا، سوئین برن، راسل و دیگران می پردازد و بیان می دارد که همگی مرگ را همچون «شبی ابدی» می دانند؛ کسانی که در مرگ، نیستی و هیچ بودن را می یابند.

اگر نیستی نمی تواند به لحاظ ایجابی امری موجود باشد (آن گونه که به لحاظ لغوی چنین بر می آید) آن وقت وضعیت مرگ نمی تواند مستلزم سقوط در نیستی باشد. کسانی که به وجود روح شک دارند، لازم نیست که از تاریکی و پوچی ترسی به خود راه دهند؛ غیبت مطلق تجربه و گودال سیاهی که قربانی بخت برگشته مرگ را در خود فرو برد، در کار نیست. اگر ما با آگاهی، میل به فرافکنی خود در وضعیتی را که پس از مرگ می آید، از خود دور کنیم و اگر تلقی نیستی ایجابی را به کناری بگذاریم، آن وقت چنین تصویری به نحوی معقول حذف می شود و حتی تصویر دیگری به ظهور می رسد.

آیا هنوز کسانی هستند که واقعاً به نیستی ایجابی باور داشته باشند؟ من موارد متعددی را نشان خواهم داد که به دنبال افرادی که ادواردز به آنها اشاره کرده است، اشخاص زیادی این بدفهمی را پرورانده اند.

برای اینکه گزینه قابل قبول و معقولی را طرح کنم، مفروضات و فلسفه معیار خود را بر وفق طبیعت گرایی ریشه ای، مادی گرایی و فلسفه غیرثنویت اندیش قرار می دهم. طبق این دیدگاه، انسان ها فاقد هر گونه شخصیه ذاتاً درونی (خود یا نفس لایتجزی) بوده و صرفاً تشکیل شده اند از انحاء ثابتی از حالات و ویژگی ها اعم از جسمی و روان شناختی. برخی از نتایجی که من بدان ها خواهم رسید، ممکن است به نظر، گرایش های طبیعت گرایانه داشته باشند و دلیل آن چیزی نیست جز نقطه عزیمت من از مفروضات طبیعت گرایانه. برای خوانندگانی که نسبت به طبیعت گرایی دچار شک هستند، این نتایج چندان پذیرفتنی نخواهد بود به شرطی که فقط عزیمت بحث را در نظر داشته باشند.

آیزاک آسیموف در مصاحبه ای که در مجموعه های «بیل مویرز» با عنوان «جهان ایده ها» انجام داده بود، تصور سنتی دین از سرنوشت ما پس از مرگ را به پرسش می کشاند؛ «وقتی که می میرم، به بهشت یا جهنم نخواهم رفت چرا که ] پس از مرگ[ فقط و فقط نیستی در کار است». این شک بنیاداً طبیعت گرایانه آسیموف به بهشت یا جهنم، امری شایع در میان همه سکولاریست هاست (از نظر آنها هیچ گواهی ای برای وجود چنین ساحاتی نیست) اما او در این فرض خود درباره نیستی، همان مغالطه پیش گفته را مرتکب شده است.

آسیموف با جایگزین کردن نیستی به جای بهشت یا جهنم، به طور فنی بیان می دارد که چنین ساحتی پس از مرگ در انتظار ماست. در واقع خود واژه «Nothingness» به دلیل پسوند آن یعنی «ness»، این تلقی عجیب را در ما ایجاد می کند که «چیزی هست که وجود ندارد».

روبرت نازیک استاد دانشگاه هاروارد، در اثر خود «زندگی در بوته آزمون» دیدگاهی مشابه نظر آسیموف را بیان می کند. او با لحنی محترمانه، تفکری که وجود عالم پس از مرگ را مفروض می گیرد، نفی می کند؛ «اعتقاد به چنین نظری جالب به نظر می رسد اما آیا حقیقت مهم تر نیست؟ این زندگی تنها وجودی است که می تواند باشد؛ پس از آن چیزی نیست». با اینکه احتمالاً منظور او این نبوده است که «هیچ» همچون وضعیتی است که ما بدان وارد می شویم و هرگز باز نمی گردیم اما با چنین بیانی، ناخواسته چنین معنایی را عرضه می دارد.

اما همان طور که پل ادواردز در کتاب «اگزیستانسیالیسم و مرگ» تبیین کرده است، مرگ وضعیت یا حالتی نیست که در آن پس از مردن به پایان می رسیم. البته من نمی خواهم منکر شوم که ما می میریم و ناپدید می شویم بلکه صرفاً رفتن به سوی چیزی را که ناوجود، هیچ یا نیستی خوانده می شود نفی می کنم.

بهترین مثالی که در اینجا بیان می دارم مربوط است به خاطرات یک رمان پرداز به نام آنتونی بورگس که با عنوان «شما زمان خود را در اختیار داشتید» بخش دوم اعترافات به چاپ رسیده را شامل می شود. پاراگراف ذیل که از تاملات او درباره مرگ است، مشتمل است بر چندین دیدگاه جالب در باب موضوع «نیستی».

«آیا من خوشحالم؟ شاید نه. پس از سپری شدن عصر متصف به مسیحیت، مجبور به تفکر درباره مرگ شده ام و این در حالی است که من هیچ میلی به اندیشیدن ندارم. نشانی از ترس از جهنم و حتی از برزخ وجود دارد و بازخوانی چندباره نویسندگان عقل گرا نمی تواند به رفع آن کمک کند. اگر پس از مرگ تنها تاریکی باشد، بدین ترتیب این تاریکی واقعیت غایی است و عشق زندگی که من آن را دارم، مقدمه ای برای آن نیست.

در مواجهه با تاریکی ای که فرا می رسد وینستون چرچیل آن را به طنز، مخمل سیاه می نامیده؛ دل مشغولی به عالمی که به زودی همچون تصویر تلویزیونی به ناگهان منحصر می شود و بیهودگی محض به نظر می رسد. اما تنها انسان است که خشم خود را علیه مرگ این نور ابراز می دارد؛ به ویژه زمانی که هنوز کاری برای انجام دادن باشد اما خشم خودم، گهگاه به نظرم دیوانگی می آمد…».

در اینجا اصطلاحات هم ارزی را که در متن به کار رفته است فهرست می کنیم: «تاریکی پس از مرگ»، «تاریکی که فرا می رسد»، «مخمل سیاه»، «عالمی که به زودی محو می شود» و «مرگ نور». همه این تعابیر بورگس این معنی را می رسانند که مرگ، ورود به قلمرو عاری از تجربه و کیفیات است؛ حالتی شبیه از دست رفتن همه احساسات، ادراکات و اندیشه ها. او در برابر ورود قریب الوقوع نیستی و تجربه همیشگی عدم تجربه که در آن خود سوژه دائماً به عدم خود گواهی می دهد، اعتراض می کند.

اما مرگ هر گونه تجربه یا گواهی ای از این دست را کنار می گذارد؛ مگر آنکه معتقد باشیم – همان طور که بورگس به آن باور داشت – که در مرگ همچون سوژه مجعولی که ابدیت خود را به آن به عنوان «مخمل سیاه» معرفی می کند، بقا داریم. بورگس، نازیک و آسیموف همگی منکر ادامه حیات به هر صورتی هستند، بنابراین تصور ژن ها از سوژه ای که پس از مرگ در نیستی پرتاب می شود، دچار تناقض است. با توجه به اینکه در نزد ایشان مرگ در واقع پایان فرد است، گواهی به ورود تاریکی توسط برخی امور به جا مانده شخصی، بی معناست.

یکی از ۲ مثال موجز دیگر که به عقیده من، مربوط اند به مواجهه کسانی که بدون اطمینان سنتی به عالم پس از مرگ، با مرگ روبه رو می شوند، عبارت است از گفته های آرتور دبلیو فرانک، نویسنده کتاب «درباره اراده جسم، تأملاتی در باب بیماری». او درباره حمله قلبی خود می نویسد: «بعد از آن همیشه خود را در معرض خطر یک اشتباه فرمان قلب می یابم؛ اشتباهی که می تواند مرا بار دیگر با مرگ مواجه کند. من هرگز ابدیت نیستی و قطعیت مردن را از یاد نمی برم». و دیگری لاری جوزف، بیمار مبتلا به ایدز است که در روزنامه تایمز چنین نوشته است: «امیدوارم هنگامی که زمان مواجهه با مرگ فرا می رسد، احساس قوی تری داشته باشم و از سقوط در ورطه سیاه نیستی کمتر بهراسم».

اگر چه ترس از مرگ بدون شک علتی بیولوژیک دارد و بنابراین تا حدودی غیرقابل اجتناب است، ترس از نیستی و ورطه سیاه را می توان به طور موفقیت آمیزی به کنار نهاد. این امر منوط به آن است که مرگ را پایان تجربه ندانیم.