جدال پر تمنا(3) - نسخهی قابل چاپ +- انجمن های تخصصی فلش خور (http://www.flashkhor.com/forum) +-- انجمن: علم، فرهنگ، هنر (http://www.flashkhor.com/forum/forumdisplay.php?fid=40) +--- انجمن: ادبیات (http://www.flashkhor.com/forum/forumdisplay.php?fid=39) +---- انجمن: داستان و رمان (http://www.flashkhor.com/forum/forumdisplay.php?fid=67) +---- موضوع: جدال پر تمنا(3) (/showthread.php?tid=18318) |
جدال پر تمنا(3) - saghar77 - 19-09-2012 نشست کنارم و گفت: - نه عزیزم ... این خودشون هستن که این روابط رو دوست دارن ... برادر تو خیلی هم پسر خوبیه ... - نخیر ... تو خودت اگه روزی بفهمی پسری با من اینکارو کرده چی کار می کنی؟ - اگه فرانسه بودیم هیچی ... ولی اینجا ... محاله اجازه بدم ... اون پسر باید نامزدت باشه - خب فکر کن اون دختر ها هم برادر دارن ... قاشقی بستنی آورد سمت دهن من ... مجبور شدم حرفمو قورت بدم و بستنی رو بخورم ... عاشق بستنی طالبی بودم ... در همون حالت گفت: - هیچی نگو خواهر کوچولو ... این چیزا درکش واسه تو سخته ... بستنی رو سریع قورت دادم و گفتم: - نخیر ... می خوام بدونم ... - عزیزم ... اونا خودشون می خوان ... - منم شاید خودم بخوام ... - من تو رو می شناسم ... چون توی تربیتت نقش داشتم ... تو محاله همچین چیزی رو بخوای! ولی اگه روزی خواستی مطمئن باش جلوتو نمی گیرم ... چرا؟ چون من توی تربیتت سهل انگاری کردم که تو به خودت اجازه دادی همچین چیزی رو بخوای ... نمی دونم چرا خجالت نمی کشیدم ... همیشه با وارنا راحت بودم ولی نه تا این حد! سکوت کردم ... می شد روی حرفش خیلی فکر کرد ... همینجور که توی فکر بودم بستنیمو خوردم ... صدای زنگ بلند شد ... وارنا از جا بلند شد و گفت: - این دیگه کیه؟! - دوست دخترت باشه وارنا من از پنجره می پرم بیرون ... خندید و گفت: - تو چرا عزیزم؟ اونو می ندازم بیرون ... از پشت بهش نگاه کردم و منتظر موندم ببینم کی پشت دره ... از صدای احوالپرسی گرم کنجکاو شدم و رفتم طرف در ... - اوه مسیح! ببین کی اینجاست! با خنده گفتم: - آرسن! تو اینجا چه غلطی می کنی؟ آرسن خم شد توی صورتم و گفت: - خجالت بکش نیم وجبی! هفت سال از من کوچیکتری ... یه احترامی چیزی بذار ... - خب توام دو سال از وارنا کوچیک تری! مگه بهش احترام می ذاری؟! دائم داری فحشش می دی ... اینو که گفتم آرسن خیز گرفت بگیرتم و من شروع کردم به دویدن از روی مبل ها می پریدم و جیغ می زدم ... دستای قوی وارنا منو روی هوا گرفت ... مثل گونی زد زیر بغلش و گفت: - آروم بگیر بچه ... ا! خونه رو خراب کردی ... - وارنا ... الان بالا می یارم روی فرشت ... منو بذار روی زمین ... آرسن هم داشت بهم می خندید ... وارنا ولم کرد روی کاناپه و گفت: - صاف بشین ... بعد چرخید سمت آرسن و گفت: - چی می خوری ؟ - یه چیز سبک ... - جین خوبه؟ - عالیه ... وارنا رفت توی آشپزخونه و گفت: - راه گم کردی آرسن ... - نه ... راستش حوصله ام سر رفته بود اومدم دنبالت بریم یه دوری بزنیم ... چپ چپ نگاش کرد ... آرسن خیلی خوش قد و هیکل بود ... ولی چهره اش زیادی معمولی بود ... مثل وارنا بور و سفید بود و چشم آبی ... اما یه درصد از زیبایی وارنا رو نداشت ... همیشه می گفت من هیکل دارم وارنا قیافه ... و خدایی به خاطر هیکل بی نقصش خاطرخواه های زیادی داشت ... وارنا با دو گیلاس از آشپزخونه اومد بیرون و گفت: - آره ... منم امروز حوصله نداشتم ... بریم یه سر جردن ... - خبر داری بچه های جلفای اصفهان برنامه چیدن؟ - چه برنامه ای؟ - تور دو هفته ای ترکیه ... شارلوت زنگ زد بهم گفت ... - اوه! چه خوب ... - آره دعوتیم من و توام ... لب ورچیدم و گفتم: - منم می یام ... خیلی لوسین! شما دو تا دائم سفرین ... وارنا جدی نگام کرد و گفت: - نمی شه ... - چرا؟! - به همون دلایلی که بهت گفتم ... برنامه های ما اصلا برای دختری به سن تو مناسب نیست ... آرسن هم اخمی کرد و گفت: - بزرگتر از این هم بودی من اجازه نمی دادم پات برسه به اونجا ... - ای بابا چرا شماها همه چیو برای خودتون می خواین ... اصلا ... صدای زنگ گوشیم بلند شد ... خم شدم از داخل کیفم درش آوردم ... شماره ناشناس بود ... جواب دادم: - بله؟ - سلام خوشگل من ... صدای یه پسر بود ... با تعجب گفتم: - شما؟ - ای بابا ... به همین زودی منو یادت رفت عزیزم؟ رامینم ... اولین چیزی که اومد تو ذهنم پورشه زرد رنگ بود ... سریع گفتم: - اوه رامین! چطوری ... - ممنون تو خوبی؟ هنوز هیچی نشده دلم برات تنگ شدی هانی ... می خوام ببینمت ... - رامین! به همین زودی؟ تو منو همین چند ساعت پیش دیدی ... - خوب دله دیگه عزیزم ... کاریش نمی شه کرد ... می یای بیرون؟ امشب یه مهمونی توپ دعوتم ... - آخ جون مهمونی ... من مهمونی خیلی دوست دارم ... نگاه آرسن و وارنا به من همراه با کنجکاوی بود ... ترجیح دادم قطع کنم ... تند تند بهش گفتم آدرسو برام اس ام اس کنه و خداحافظی کردم ... همین که گوشی رو گذاشتم آرسن گفت: - ویولت!!!! وارنا جرعه ای از نوشیدنیشو خورد و گفت: - تو پسرای فامیل رامین نداریم .... توی دوستات هم همچین کسی رو نمی شناسم ... این کیه؟ پامو انداختم روی پام و گفتم: - دوست جدیدم ... از اون بچه مایه داراست ... امروز تو دانشگاه باهاش آشنا شدم ... آرسن با خشم گفت: - هنوز نرفته شروع کردی؟ ویولت! وارنا گفت: - حالا چی می گفت؟ می خوای باهاش بری مهمونی؟ - اوهوم ... - کنسلش کن ... - خدای من! چرا؟ من اینکارو نمی کنم ... - ویولت تو تا حالا فقط مهمونی های خودمون رو دیدی ... معلوم نیست اینجا کجا باشه ... یا کنسلش کن یا من و آرسن هم می یایم ... - باشه ... شما هم بیاین ... به رامین می گم .. آرسن با عصبانیت گفت: - تو هیچ وقت حرف حالیت نمی شه ... هزار بار بگم فقط با هم دین خودت دوست شو ... - چرا؟!!! مگه چه فرقی بین آدمها هست؟ - حداقلش اینه که ما همه مسیحی ها رو می شناسیم ... ولی هیچ شناختی روی اکثر مسلمونا نداریم ... اگه بلایی سرت بیاد چی؟ - اینم یه دوستی ساده است مثل بقیه دوستی ها ... اگه الان رامین دختر بود موردی نداشت ... وارنا گفت: - چرا اتفاقا ... بازم مورد داشت ... مهم اینه که ما طرف رو نمی شناسیم ... چه دختر چه پسر ... خودت می دونی با دوست پسر داشتن تو هیچ مشکلی ندارم ... اما با شخصش مشکل دارم ... آرسن هم در سکوت حرفاشو تایید کرد ... منم مجبور بودم قانع بشم ... دست دراز کردم گیلاس آرسن رو برداشتم و یه نفس سر کشیدم و گفتم: - خیلی خب قبول ... خودتون بیاین ... اگه قبول کردین ادامه می دم ... ** وارنا منو هل داد داخل ماشین و گفت: - دیدی بهت گفتم به هر کسی نمی شه اعتماد کرد؟ - چرا؟! مگه شما دو تا چی دیدن که من ندیدم ؟ اینم یه مهمونی بود مثل مهمونی های خودمون ... هیچ چیز بدی نداشت ... - هیچ چیز بدی نداشت ؟ نه؟ - نه؟ نشست پشت فرمون و رو به آرسن گفت: - بگو براش ... آرسن تند تند سیگارش رو پک می زد ... برگشت سمت وارنا ... اول نگاهی به اون کرد و وقتی دید با فک منقبض شده داره رانندگی می کنه چرخید سمت من و گفت: - اینا یه مشت بچه مسلمونن ... که به خودشون اجازه می دن هر غلطی که خواستن بکنن ... اینا به قول خودشون دینشون کامله ... اما ... اما ... - اما چی؟ - کارایی می کنن که من و امثال من یه دونه شو هم انجام نمی دیم ... - چی؟ - ویولت ... توی همه دین ها خوب و بد پیدا می شه ... من نمی خوام به دین اونا حمله کنم ... اما متاسفانه توی این مدتی که تونستم بشناسمشون این رو خوب فهمیدم که اونا به خاطر منع شدن ... خیلی ولع دارن ... من و تو دو تا پیک مشروب یا شراب یا ودکا ... یا هر کوفتی که بخوریم همین که گرممون کنه برامون کافیه ... ولی اونا اینقدر می خورن که تا مرگ پیش می رن ... که دیگه هیچی از دور و اطرافشون نمی فهمن ... من و تو دو تا پک سیگار بکشیم روی همون دو تا پیک مشروب کیفور می شیم ... اما اینا امشب انواع و اقسام مواد رو به اسم سیگار می کشیدن و به هم تعارف می کردن که سبک ترینش ماری جوانا بود ... تو می دونی طبقه بالای اون خونه چه خبر بود؟ می دونی وقتی رامین من و وارنا رو به اون دو تا دختر واگذار کرد و دست تو رو کشید که باهات برقصه چه نقشه ای تو سرش بود؟ اون می خواست تو رو ببره بالا ... توی اون اتاقای جهنمی ... شاید من و وارنا این عمل رو بارها انجام داده باشیم ... اما فرقش با اینا اینه که ما با میل و رغبت طرفمون تن به این کار می دیم نه با حقه بازی ... داشتم با دقت به حرفاش گوش می کردم ... وقتی سکوت کرد گفتم: - ولی رامین همچین پسری نیست ... شاید اونای دیگه ... وارنا با جدیت گفت: - بس کن دیگه ویولت ... حرفایی که باید می زدیم رو زدیم ... توام می تونی گوش کنی ... می تونی با لجبازی زندگیتو خراب کنی ... وارنا وقتی اینطوری حرف می زد می فهمیدم که دیگه هیچ حرفی رو نمی پذیره ... پس سکوت کردم ... منو جلوی در خونه پیاده کردن و رفتن ... وارنا ماشینم رو برده بود تعمیرگاه ... با پاپا و مامی هم صحبت کرده بود و همه چی اوکی بود ... الان فقط ناراحتیم حرفای وارنا بود ... هنوزم باورم نمی شد رامین همچین پسری باشه ... اینا زیادی شورش کرده بودن ... همینطور که به همین چیزا فکر می کردم رفتم توی خونه ... پاپا روی کاناپه لم داده بود و مشغول خوندن روزنامه زبون فرانسه اش بود ... من موندم اگه اینهمه به اخبار فرانسه علاقه داره چرا توی ایران موندگار شده ... مامی هم جلوی تلویزیون نشسته بود و با ناز مشغول سوهان زدن به ناخناش بود ... با بسته شدن در نگاهشون چرخید سمت من ... دستامو گرفتم بالا و گفتم: - آقا اجازه سلام عرض شد ... مامی دلخوری از چشماش مشخص بود ... اما سعی می کرد به روم نیاره : - سلام مامی ... خوبی؟ آخرش این لهجه فرانسویش منو فداییش می کرد ... با غش و ضعف پریدم سمتش و گفتم: - نخیرم مادام ... خوب نیستم دارم فدای شما می شم ... مامی خنده اش گرفته بود و سعی می کرد منو که داشتم لپاشو درسته می کندم از خودش جدا کنه ... پاپا با اخم ولی همراه با لبخند گفت: - ویولت ... مامی رو اذیت نکن ... - پاپا من براش می میرم خوب ... مامی بالاخره منو از خودش کند .... نشوند کنارش و گفت: - سعی نکن با این کارهات روی رفتارت رو بپوشونی ... انگشتامو توی هم قفل کرد ... دستمو گرفتم زیر چونه ام و با التماس گفتم: - مامی s'il vous plait(لطفاً) پاپا روزنامه شو تا کرد و گفت: - با حرفایی که وارنا زد اینبار رو فراموش می کنیم ... اما بار آخرت باشه ... - پاپا باور کن تقصیر من نبود ... - تقصیر در و دیوار و هوا که نبوده! هر کس کاری می کنه باید فکر عواقبش هم باشه و سعی نکنه اون رو به عوامل دیگه نسبت بده ... سرمو انداختم زیر ... اینجوری وقتا نباید نطق می کردم ... پاپا ادمه داد: - بهتره بری توی اتاقت ... این دو هفته هم از ماشین خبری نیست ... - پاپا !!! - همین که گفتم ویولت ... برو توی اتاقت ... از جا بلند شدم و با شونه ها و لب و لوچه ای آویزون راهی اتاقم شدم ... حالا خوبه وارنا هم قانعشون کرده بود! اما این روحیه یخ اروپاییشون آخر هم کار دستم داد ... من موندم توی این خونواده بی عاطفه من چرا اینهمه عاطفی شدم ... البته اونا دوستم داشتن خیلی هم زیاد ... ولی وابستگی به شکل عجیب غریب وجود نداشت ... وقتی وارنا رفت پاپا بهش گفت باید روی پای خودش وایسه ... و مامی فقط با بغض نگاش کرد و گفت: - دیگه بزرگ شدی ... باید مستقل باشی ... تو رو به مسیح می سپارم ... و وارنا رفت ... منم به راحتی با قضیه کنار اومدم ... چون می دونستم باید بره ... اما هر شب از دلتنگیش اشک ریختم تا بالاخره برام طبیعی شد ... آرسن هم با خونواده اش زندگی نمی کرد ... اونا ارمنی بودن ... نسبت به خونواده من هم وابسته تر اما بازم با این موضوع خیلی راحت کنار اومدن ... یه بار از پاپا پرسیدم من چی؟ منم می تونم یه روز مستقل بشم؟ و اون خیلی راحت گفت : - چرا که نه؟ روزی که بدونم عین وارنا می تونی گلیم خودتو از آب بکشی بیرون بهت اجازه می دم که مستقل باشی ... خدا رو شکر تبعیض جنسیتی نداشتیم ... لباسامو در آوردم و شوت کردم یه گوشه از اتاق ... جلوی پنجره ایستادم رو به آسمون یه صلیب کشیدم روی سینه ام و شروع کردم به دعا خوندن ... امشب برای اینکه رامین نفهمه ما مسیحی هستیم نشد سر شام دعا بخونم ... این عادت دیرینه من بود ... شاید هم یکی از رسوم ما مسیحی ها ... حالا احساس عذاب وجدان داشتم ... وارنا گفت بهتره رامین نفهمه مسیحی هستم ... چون اون وقت فکر می کنه ماها غیرت نداریم و همه جور روابط برامون آزاده ... منم مجبور شدم گوش کنم به حرفش ... بعد از اینکه دعام تموم شد گوشیمو از داخل کیفم در آوردم و رفتم سمت تخت خوابم ... پنج تا اس ام اس داشتم ... چهار تا از رامین و یکی از آراگل ... قبل از مهمونی یه اس ام اس به آراگل دادم تا شماره مو داشته باشه ... حالا جواب داده بود ... - خدایا به من کمک کن تا وقتی میخواهم در باره کسی قضاوت کنم اول کمی با کفشهایش راه بروم! چند بار جمله رو خوندم و بالا پایینش کردم ... زیر لب گفتم: - یعنی چی؟! شاید من زیادی خنگ بودم ... شایدم این جمله اسلامی بود ... مثلا یه چیزی از قرآن ... بی طاقت نوشتم: - یعنی چی آرا گل؟ زنگ زد ... سریع جواب دادم: - سلام دوستم ... - سلام به روی ماهت خانوم ... خوبی؟ - مرسی ... بیدار بودی؟ فکر کردم الان خوابی! - نه عزیز ... یه کم کار عقب مونده داشتم ... - به به خانوم هنرمند نقاش! نخسته ... - مرسی ... جدی جدی نفهمیدی منظورمو؟ - نه ... متوجه نشدم ... - یعنی اینکه بتونی جای اون فرد باشی ... ببینی اون چه می کشه ... و چرا این رفتار ازش سر زده ... اگه فقط یک درصد بتونی اینطوری فکر کنی حق رو به همه می دی ... حتی به کسی که بزرگترین گناه ها رو مرتکب می شه ... - اوه! آره درسته ... الان فهمیدم ... چه قشنگ! - اوهوم ... معنی زیادی داره این جمله ... - خوشحالم ... - بابت چی؟ - بابت روح بزرگ دوستم ... لبخندی زدم و گفتم: - لطف داری ... چرا فکر می کنی من روحم بزرگه ... منم یکی مثل بقیه ... - نه خانوم ... خیلی ها به این جملات می خندن ... اصلا براشون اهمیتی نداره و از کنارش به راحتی می گذرن ... اما اینکه برات مهم بود بدونی یعنی چی؟ و از معنیش خوشت اومد یعنی می فهمی ... یعنی آماده ای برای شکوفا شدن ... - حرفات برام سنگینه ... - کم کم راحت و سبک می شه ... بگذریم ... چه می کردی؟ تو چرا بیداری؟ - مهمونی بودم ... با داداشم و دوست داداشم رفته بودیم مهمونی رامین ... همون پسری که امروز دیدی ... وای اگه بودی و می دیدی! چه مهمونی ... آهی کشید و گفت: - خوش گذشت ؟ - ای بد نبود ... سکوت کرد و من بی طاقت گفتم: - داداشت کجاست؟ اینبار تو صداش خنده موج می زد .. - خوابه ... - جون من؟! - چرا جونتو قسم می دی؟ خوب ساعت یک و نیمه ... گرفته خوابیده ... - کی خونه تونه آراگل؟ - هیشکی ... فقط من و آراد ... - چرا تنهایین؟ - مامانم خونه خاله م مونده ... خاله ام تنهاست گاهی مامان می ره پیشش ... - پس پاپات؟ - بابام ده ساله که فوت شده ... - اوه مسیح! راست می گی؟ من ... من واقعا متاسفم ... - نه عزیزم خواهش می کنم ... ایرادی نداره ... این دیگه یه درد کهنه است ... - چرا فوت شدن؟ - سکته کردن ... - ناراحتی داشتن؟ - نه ... یکی ازشون کلاهبرداری کرد ... جلوی دهنمو گرفتم که جیغم در نیاد ... چقدر وحشتناک ... یه کم که گذشت دستمو برداشتم و گفتم: - ورشکست شدین؟ آه کشید: - آره ... اولین چیزی که به ذهنم رسید رو به زبونم آوردم : - ولی ... ولی بهتون نمی یاد فقیر باشین .. اینبار خندید و گفت: - برای اینکه نیستیم ... - ولی تو که گفتی ... - دختر! می خوای یه شبه کل زندگی ما رو بفهمی ... باشه به وقتش کم کم برات می گم ... الان باید برم به کارام برسم ... - اوه ببخشید ... وقتت رو گرفتم ... من خیلی پر حرفم ... مامی هم همیشه می گه ... - نه عزیزم ... خیلی هم شیرین زبونی ... - مرسی ... تعارف نکن دیگه خودم می دونم! برو به کارت برس ... - تعارف ندارم ... ولی فعلا کار دارم ... پس قربونت ... فعلا ... - بای ... گوشیو قطع کردم ... حس مرموزانه ای داشتم ... دوست داشم برم خونه شون یه کاری بکنم این آراد پروی مغرور بچسبه به سقف ... ولی خب هنوز اینقدر باهاشون راحت نبودم ... همین که ماشینشو پنچر کردم کافیه! کاش از آراگل پرسیده بودم با ماشینشون چی کار کردن ... بیخیال! لابد فکر کردن اتفاقی بوده وگرنه بهم می گفت ... اس ام اسای رامین رو زیر و رو کردم ... همه اش عاشقانه بود ... یکی دو تا شو جواب دادم و وسط اس بازی خوابم برد ... دو هفته با همه مشقتش و تحمل بی ماشینی بالاخره تموم شد ... صبح زود از خواب پریدم ... ساعت هشت کلاس داشتم و اینقدر ذوق مرگ بودم که نفهمیدم چه جوری آماده شدم ... یه مانتوی قهوه ای پوشیدم اینبار یا شلوار کرم ... کفش کرم قهوه ای عروسکی مقنعه قهوه ای ... کوله کرم رنگمو هم برداشتم و زدم بیرون ... وارنا ماشین رو آورده بود ... بازم کسی بدرقه ام نکرد ... مامی خواب بود ... پاپا هم سر کار ... تو این دو هفته دو بار یواشکی با رامین رفتیم بیرون ... یه بار هم اصرار کرد باهاش برم مهمونی که قبول نکردم ... فعلا نمی شد ریسک کنم ... نمی خواستم وارنا یا آرسن بفهمن ... به خصوص که آرسن چند وقت بود زیادی پیله می کرد بهم ... سوار ماشین شدم و به سرعت رفتم سمت دانشگاه ... دیگه نمی خواستم دیر برسم ... ساعت هفت و نیم رسیدم جلوی دانشگاه ... قانون دانشگاه این بود که بچه های کارشناسی نمی تونستن ماشین ببرن داخل ... ناچاراً ماشین رو جلوی در دانشگاه پارک کردم و وارد شدم ... تا وقتی فهمیدم کلاس کجاست یه ربعی زمان گذشت ... چیزی به اومدن استاد نمونده بود که بالاخره کلاس رو پیدا کردم و رفتم داخل ... خیلی با اعتماد به نفس! می دونستم الان دیگه بچه ها همه با هم آشنا شدن ... ولی من به خاطر اون پسره بیشعور الان باید تک و تنها و غریب باشم ... همه نگاه ها چرخید به سمتم ... یهو یه صدایی بلند شد: - بستنی کیمه؟ کلاس منفجر شد و همه زدن زیر خنده ... کثافتتتتتت!!!! نگاه کردم به سمت کسی که اینو گفت ... شت!! آراد! باورم نمی شد اون پسر مغرور غد اهل تیکه انداختن هم باشه ... لباس خودش سر تا پا مشکی بود ... یه شلوار کتون مشکی ... با یه تی شرت مشکی ... چشماش بدجور تو صورتش برق می زد ... من موندم خدا چرا این چشمارو داده به این ! باید یه چیزی بهش می گفتم وگرنه باد می کردم می مردم ... چشمامو ریز کردم ... بالا تا پایین بر اندازش کردم ... تازه می فهمیدم اصلا هم شبیه بسیجی ها نیست ... خیلی هم امروزی و شیکه ... فقط اون ته ریش روی صورتش بود که باعث می شد حس کنم بسیجیه ... یه قدم بهش نزدیک شدم ... با یه لبخند مکش مرگ ما گفتم: - ا ... شما هم کلاس منین؟ من دو هفته پیش که دیدمتون حس کردم باید کارشناسی ارشد باشین ... یا از استادید ... به خودم خیلی امیدوارم شدم! تنبل تر از منم زیاد پیدا می شه انگار ... کارد می زدی خونش در نمی یومد ... دخترا داشتن با لبخند های کنترل شده نگامون می کردن ... اینطرف اون طرفش سه چهار تا پسر نشسته بودن که فهمیدم اکیپ تشکیل داده ... پسرای خیلی خوش تیپ! اما هیچ کدوم قیافه نداشتن ... خودش یه چیز دیگه بود ... برای اینکه تیر خلاص رو بهش بزنم ... خودم رو انداختم روی یکی از صندلی ها و گفتم: - راستی تسلیت می گم ... امیدوارم غم آخرتون باشه ... و به لباسش اشاره کردم ... منظورم رو خوب گرفت و سرخ شد ... خودکار توی دستش رو جوری فشار می داد که هر آن ممکن بود بشکنه ... با اومدن استاد نتونست جوابی بده و کلاس رسمی شد ... یکی از دخترا سریع خودشو انداخت روی صندلی کنار دست من و پچ پچ کنان گفت: - از اون باحالایی ... خوشم اومد ... از این به بعد جای من کنار توئه! خنده ام گرفت و گفتم: - خوشبختم ... - منم ... من اسمم نگاره ... - منم ویولتم ... - چه اسم باحالی! عین خودت ... استاد با ته خودکارش چند ضربه زد روی میز و مشغول حاضر غایب کردن شد ... ایول ... اول کلاس حاضر غایب می کرد ... این یعنی اینکه در طول ترم می شد خیلی راحت کلاسش رو پیچوند ... ردیف پسرا درست پشت سر ما بود و آراد هم دقیقا پشت سر من نشسته بود ... این یعنی اینکه من هرچی می گفتم اون می شنید ... استاد رسید به اسم من ... - ویولت آوانسیان ... دستم رو بردم بالا ... استاد خیلی معمولی پرسید: - مسیحی هستی؟ همه نگاه ها چرخید سمت من ... گفتم: - بله ... استاد سری تکون داد و مشغول خواندن بقیه اسم ها شد ... ولی صدای پچ پچ بچه ها بدجور رفته بود روی اعصابم ... اینبار رسید به اسم آراد ... - آراد کیاراد ... آراد گفت: - بله استاد ... طوری که بشنوه گفتم: - معلوم نیست اسم و فامیله یا اشعار فردوسی! صدای خنده ریز دوستاش بلند شد ... خب به من چه! اسم و فامیلش هم وزن بود ... نگار هم کنار دستم غش کرده بود از خنده ... همه اینا به کنار صدای نفس های عصبی خودش منو غرق لذت می کرد ... وقتی استاد اسم رامین رو خوند با تعجب چرخیدم و نگاش کردم ... اینم سر کلاس بود صداش در نیومد ... اه اه! می مرد یه چیزی می گفت ؟ یه دفاعی از من می کرد جلوی آراد ... آدم نیست! خوشم نیومد ... باید یه جوری کله اش کنم ... کلاس هر چی بیشتر پیش می رفت بیشتر متوجه می شدم که آراد چه شخصیتی داره .... فقط منتظر بود استاد یا یکی از دانشجوها یه سوتی بده ... دیگه با تیکه هاش کلاس رو می فرستاد روی هوا ... یاد حرف آراگل افتادم ... پاش بیفته شیطون رو درس می ده! پس با بد کسی طرف شده بودم ... هر چی بیشتر دخترا رو مسخره می کرد من بیشتر مصمم می شدم حالشو بگیرم ... اما برعکس من دخترا هی برمی گشتن با لبخندهای پر از ناز و عشوه و کرشمه نگاش می کردن و حال منو بد می کردن ... کلاس که تموم شد کلاسورم رو برداشتم تا بپرم سمت کلاس آراگل ... دیشب اس ام اسی گفته بود که کلاس داره .... با نگار خداحافظی کردم و رفتم سمت در که رامین صدام کرد: - خسته نباشی عزیزم ... با جدیت گفتم: - ممنون ... و راهمو ادامه دادم ... دستمو کشید: - صبر کن جیگرم کارت دارم ... نگفته بودی مسیحی هستی ... همون لحظه آراد و دار دسته اش از کنارمون رد شدن ... نگاه آراد اینقدر پوزخند توش داشت که نمی دونم چرا یه لحظه حس کردم کار خیلی بدی انجام دادم ... از خودم بدم اومد ... دستمو کشیدم از دست رامین بیرون و گفتم: - رامین ... اینجا دانشگاست ... سعی کن مراعات کنی ... مسیحی هستم که باشم ... به خودم مربوطه! - خیلی خوب باشه! به خودت مربوط باشه ... حالا چرا حس می کنم با من قهری؟ چپ چپ نگاش کردم و خیلی راحت خودمو لو دادم: - خب چرا اون موقع که این آراد داشت نطق می کرد یه کلمه جوابشو ندادی ... من وقتی استاد حضور غیاب کرد فهمیدم تو هستی ... سرشو با انگشتش خاروند و گفت: - راستش ... - راستش چی؟ - عزیزم آخه درست نبود من سر کلاس چیزی بگم ... از همین اول برامون حرف در میارن ... با غیض گفتم: - اگه حرف در میارن و درست نیست الان هم درست نیست تو جلوی منو بگیری و باهام حرف بزنی ... دیگه دوست ندارم تو دانشگاه جلوم سبز بشی ... بای ... بعد از این حرف با سرعت از در کلاس رفتم بیرون ... پله ها رو دو تا یکی رفتم بالا ... بالای پله ها رسیدم به آراگل و با نیش گشاد گفتم: - سلام دوستم ... لبخند زد و گفت: - سلام چطوری؟ کلاس خوب بود ... با غیض و غضب گفتم: - خوب بود اگه این داداش جنابعالی می ذاشت! دوتایی راه افتادیم سمت پایین و اون در حالی که ریز ریز می خندید و گفت: - باز چی شده ... - آراگل یعنی اگه یه روز به عمرم مونده باشه می زنم این داداشتو ناکار می کنم ... - حتما این کارو بکن اگه تونستی ... راستی یه چیزی می خواستم ازت بپرسم ... تو رزمی کار هستی؟ - آره ... کاراته ... - اوه اوه! پس داداشم باید حسابی حواسشو جمع کنه ... با بهت گفتم: - نگو اون رزمی کار نیست که باورم نمی شه ... اون روز که خیلی حرفه ای عمل کرد ... با همون لبخند ملیحش گفت: - من و آراد هر دو جودو کاریم ... من کمربند مشکی دارم ... ولی آراد دان چهار داره ... وسط پله ها سر جام خشکم زد و گفتم: - نهههههههههههههه! خنده اشو قورت داد و گفت: - چرا ... - ببینم ! داداشت تا حالا کسیو هم ناکار کرده؟ - فقط یه بار! - یا مریم مقدس! کیو؟ - یه بار یه پسری تو کوچه مون مزاحم من شد ... آراد هم عصبی شد ... البته مزاحم زیاد داشتم اما این مزاحم بدنی بود ... با تعجب نگاش کردم که ادامه داد: - بازومو گرفت کشید سمت خودش ... همون لحظه هم آراد رسید ... خون جلوی چشماشو گرفت و طرف رو داغون کرد ... - اوه اوه چه خشن! - آراد همه جور شخصیتی داره ... با خنده گفتم: - چند شخصیتیه؟! - نه دیگه تا ایند حد! منظورم اینه که خیلی مهربونه ... خیلی خوش قلبه ... اما به وقتش خیلی خیلی جدی ... تو اونو توی محیط کار ندیدی! یعنی اصلا یه آدم دیگه می شه ... غد و عبوس! اما تو محیط خونه خیلی هم شوخ و مهربونه ... - مگه سر کار می ره؟ پس چه جوری می یاد دانشگاه؟ - خب یه نفر رو استخدام کرده که وقتی اون نیست کاراشو می کنه ... - کارش چیه؟ خنده اش گرفت و گفت: - ویولت ... تو وقتی شروع می کنی به سوال پرسیدن دیگه باید یه نفر جلوتو بگیره ها! وگرنه تا شب ادامه می دی ... خجالت کشیدم و دیگه چیزی نگفتم .... دستمو کشید سمت یکی از نیمکت ها و گفت: - داداش من گالری فرش داره ... سرمو تکون دادم و گفتم: - اهان! در اصل اصلا برام مهم نبود ... فقط خواستم بدونم این پسر مغرور چی کاره است ... شاید یه روزی به دردم می خورد ... صدای آراد دوباره خط کشید روی اعصاب من ... - آراگل ... دارم می رم بوفه ... نمی یای؟ آراگل سرشو گرفت بالا ... آراد درست پشت سر من بود ... گفت: - سلام داداش ... خسته نباشی ... - سلام ... ممنون ... می یای؟ خواست بگه نه که سریع گفتم: - بیا با هم می ریم آراگل ... منم تشنه مه ... هوس قهوه کردم ... آراگل سرشو تکون داد و بلند شد ... بدون توجه به آراد راه افتادم سمت بوفه کوچیک و جمع و جور دانشگاه ... دوستای آراد رو توی یه نگاه تشخیص دادم .... دو تا پسر که شیطنت از چشماشون می بارید ... سر یکی از میز ها نشسته بودن ... منم نشستم سر یکی دیگه از میزها و گفتم: - بیا اینجا آراگل ... آراگل بیچاره به آراد چیزی گفت و اومد نشست روبروی من ... با تعجب گفتم: - داداشت براش مهم نبود که تو کنار دوستاش بشینی؟ اینطور که من می دونم این مسائل برای شماها خیلی اهمیت داره ... - اهمیت داره ... درسته! اما بستگی هم داره ... بعضی از این دوستا اینقدر خوب و آقا هستن که دیگه اهمیت موضوع رو از بین می برن ... - یعنی الان اینا خوب و آقا بودن؟ - نه ... من جواب اون حرفتو دادم ... وگرنه آراد تازه با اینا آشنا شده ... هنوز درست نمی شناستشون. این دو هفته که تو نبودی هر روز می یومدیم بوفه و اون کنار من می نشست دوستاش هم جدا ... - اهان ... پس الان به خون من تشنه است که خواهرش رو دزدیدم ... - یه جورایی آره ... آراد روی من خیلی حساسه ... شاید چون قلش هستم ... هر بار که یه خواستگار می خواد برای من بیاد آراد می شه برج زهرمار ... - ااا چه با نمک! حالا هی از این داداشت نقطه ضعف بده دست من ... - من برام لذت بخش هم هست که تو باهاش کل کل کنی ... راستش بعضی وقتا حس می کنم زندگیش خیلی یه نواخت شده ... هوس می کنم براش تنوع ایجاد کنم ولی کاری از دستم بر نمی یاد ... حالا تو با این شیطنتات می تونی اونو یه کم از این حالت خارج کنی ... - ایول ! پس مجوز صادر شد! - بله ... - پس بذار کارامو برات بگم ... اول قضیه امروز و حرفی که بهش زدم رو گفتم ... بعد هم قضیه پنچری ماشینش رو ... دستشو گرفت جلوی دهنش که خنده شو کسی نبینه و گفت: - پس کار تو بود؟!!!! وای که آراد چقدر حرص خورد ... هم ماشینش داغون شده بود هم پنچر کرده بود ... آخرم زنگ زد اومدن ماشینو بردن ... - حقشه! تا این باشه منو حرص مرگ نکنه ... - اما فکر کنم فهمید کار توئه ... - از کجا؟! - چون هی زیر لب میگفت ... آدمت می کنم ... من اگه از یه دختر بخورم که آراد نیستم ... - جدی؟!!! - آره و من احمق فکر می کردم منظورش همون دعواتونه ... - خب پس واجب شد ... هنوز حرفم تموم نمشده بود که یه چیز داغ ریخت روی مانتوم و جیغم رو بلند کرد ... - وااااااای مامییییی سوختمممممممم! از جا پریدم و شروع کردم به بالا و پایین پریدن ... آراد بیعشوووور قهوه شو ریخته بود روی مانتوم ... همه داشتن می خندیدن ... دخترا برای اینکه خودشون رو شیرین کنن بیشتر از بقیه میخندیدن ... یه لحظه ذهنم شروع کرد به آنالیز کردن ... این چی کار کرد؟!!!! آراد در حالی که مرموزانه داشت لبخند می زد گفت: - ببخشید خانم ... پام گیر کرد به پایه صندلیتون ... طوریتون که نشد ؟ اگه الان خودم رو عصبی نشون می دادم اون به هدفش می رسید ... لبخند دلبرانه ای براش زدم .. لبمو یه گاز کوچیک گرفتم و گفتم: - اوه نه ! فقط یه کم سوختم ... اونم خوب شد ... مشکلی نیست ... - ولی گویا سر تا پا قهوه ای شدین! من می دونستم این بی شرف منظورش از قهوه ای چیز دیگه است! نه قهوه! فنجون قهوه ام رو که تازه گرفته بودم برداشتم و در حالی که کمی می رفتم عقب گفتم: - پاتون به پایه صندلی من گیر کرد؟ اینبار آشکارا خندید و گفت: - بله خانوم ... - یعنی اینجوری؟! و از قصد خودمو گیر انداختم به صندلی سکندری خوردم و فنجون قهوه رو خالی کردم روی صورتش .... یهو همه جا رو سکوت گرفت ... آراد دهنش از حیرت باز مونده بود و قهوه از سر و صورتش می چکید ... نگام افتاد به آراگل ... دو تا دستش رو گرفته بود جلوی صورتش و داشت غش غش می خندید ... از رو ویبره بودن بدنش فهمیدم ... کیفم رو برداشت و گفتم: - واااای! ببخشید ... پام گیر کرد به پایه صندلیم ... بعدم خم شدم و در گوش آراگل گفتم: - من برم خونه لباس عوض کنم ... برای کلاس بعدیم نمی رسم واسه کلاس سومی می یام ... فعلاً و سریع از بوفه خارج شدم ... کیفم رو گرفته بودم جلوی مانتوم که زیاد مشخص نباشه ... ولی دیگه حرص نمی خوردم ... فکر کرده با کی طرفه! من می شینم نگاش می کنم؟! حالا کم کم می فهمه وقتی بهش گفتم با من در نیفت یعنی چه! پریدم پشت فرمون ماشین و با سرعت نور رفتم خونه ... یه مانتوی سفید پوشیدم ... با شلوار جین سورمه ای ... مقنعه سورمه ای و کفش و کیف سورمه ای ... از تیپم که راضی شدم دوباره پریدم پشت فرمون و تخته گاز رفتم سمت دانشگاه ... باید به کلاسم می رسیدم ... نباید می ذاشتم این پسره پرو به ریشم بخنده ... ماشینو که پارک کردم چشمم خورد به ماشین آراد ... خیابون خلوت بود ... فکری تو ذهنم جرقه زد! باید حالشو می گرفتم ... انگار هنوز خیلی هم خنک نشده بودم ... زیاد وقت نداشتم .... اینبار با چاقوی کوچیکی که تو کیفم بود هر دو لاستیک جلو رو تیکه تیکه کردم و بعد هم خوشحال و سرخوش راه افتادم سمت کلاس ... همین که رفتم تو همون اول روی یکی از صندلی ها نشستم ... نگار هم پرید کنارم و گفت: - سلام ... کلاس قبلی نبودی ... کجا غیبت زد؟ - سلام ... لباسم کثیف شده بود رفتم عوض کنم ... - پس بچه ها راست می گن ... - چیو؟ - قضیه قهوه پاشی رو ... اوفففف چه زود همه جا پیچید! لبخندی زدم و گفتم: - یه تسویه حساب بود ... - باریکلا ... خوشم می یاد از رو نمی ری ... - ما اینیم دیگه ... - کیاراد هم اون ساعت نیومد ... - خوب لابد رفته خونه دوش بگیره ... بدجور از موهاش قهوه می چکید ... نگار بلند زد زیر خنده ... توجه همه جلب شد سمت ما ... نگام کشیده شد سمت پسرا ... نگاه آراد اینقدر خشمگین بود که بتونه گوشت تن یه نفرو آب کنه ... اما من عین خیالم نبود ... ترسم ازش ریخته بود و حالا فقط دوست داشتم بکوبمش ... منم شروع کردم به خندیدن تا بیشتر حرصش در بیاد و همینطورم شد ... با اومدن استاد ساکت شدیم و سعی کردیم جدی باشیم ... با درس نمی شد شوخی کرد ... بعد از اتمام کلاس با سرعت نور پریدم از کلاس بیرون و در همون حال زنگ زدم به آراگل ... جواب داد: - تازه اومدم از کلاس بیرون ویولت ... - بدو آراگل ... - چی شده؟ - بدو بیا دم در تا برات بگم ... - کلاسم تموم شده ... دیگه باید برم خونه ... آراد منتظرمه ... - ببین آراد ماشین نداره ... - یعنی چی؟ - دوباره پنچرش کردم ... - ویولتتتتتتت! - حقشه می خواست منو قهوه ای نکنه ... خندید و گفت: - خوب توام که همین کارو کردی ... - درسته! ولی بازم باید خالی می شدم ... - امان از دست تو .... حالا من که نمی تونم تنهاش بذارم ... - تو رو مسیح آراگل! با من همکاری کن من گناه دارم ... - چی کار کنم؟!!! - زنگ بزن بگو با من می یای ... - بابا اینجوری دیگه تنوع زندگی داداشم خیلی زیاد می شه ... هر دو خندیدم و من گفتم: - خواهشششششششششش! - تو این آرادو دق ندی که ول کن نیستی ... خیلی خوب وایسا اومدم ... با هیجان پرشی کردم و گفتم: - عاشقتم ... گوشیو قطع کردم و دویدم ... صدای رامین رو می شنیدم ولی اصلا براش وقت نداشتم ... باید زودتر خودم رو می رسوندم به ماشینم و در می رفتم ... ماشین آراد هنوز سر جاش بود و نیومده بود بیرون ... پریدم پشت فرمون ... و ضرب گرفتم تا آراگل برسه ... اونم با سرعت از در اومد بیرون و نشست کنارم ... صورتش از هیجان قرمز بود ... گفت: - برو ... برو الان می یاد دیوونه می شه ... سریع راه افتادم و جیغ زدم: - می خواااااااااااااااامت آراگل جوووووووونم! یه کم که از دانشگاه دور شدیم آراگل گفت: - ولی بدجور عذاب وجدان دارم ... گناه داره داداشم ... - آراگل براش خوبه! اینجوری نشو دیگه ... الان باید بخندی ... خندید و گفت: - از کارای تو که خنده ام می گیره ... ولی دلم برای آراد هم می سوزه ... تا حالا هیچ دختری باهاش اینجوری نکرده می دونم الان هنگه ... - خوب می شه کم کم ... باید عادت کنه ... آراگل ضربه ای روی دماغم زد و گفت: - شیطونی دیگه! کاریت هم نمی شه کرد ... خندیدم و گفتم: - خوب ... حالا دستور بدین کجا برم ... - منو یه جا سر راهت پیاده کن ... - هیشششش! من وظیفمه تو رو برسونم ... من دقم رو سر آراد خالی می کنم ولی خوب توام اینجوری اذیت می شی پس وظیفه منه که نذارم تو اذیت بشی و بخوای سوار تاکسی بشی ... - بابا بیخیال! - آدرس! اسم خیابونشون رو که گفت با تعجب گفتم: - کدوم فرعی؟ با شنیدن نام فرعی فهمیدم که فقط یه فرعی با خونه ما فاصله دارند ... -------------------------------------------------------------- بچه هایی که قرار نبودو میخونین لطفا بگین کدومشون بهترن! RE: جدال پر تمنا(3) - ghazal.k - 19-09-2012 واااااااااااااااااااااااای ساغر جون این رمان معرکه اس.......خیلی سخته که بگم کدومش....اما قرار نبود سر تره RE: جدال پر تمنا(3) - ♥باران عشق♥ - 19-09-2012 عالیه ساغر جون دستت درد نکنه.به نظرم این از قرار نبود بهتره یادم رفت بگم خواهشا هرچه سریع تر قسمت بعدی رو هم بذار. RE: جدال پر تمنا(3) - ♥باران عشق♥ - 20-09-2012 تو رو به خدا ادامه ی این رمان زیبا رو بذار دارم دق میگنم جون تو RE: جدال پر تمنا(3) - The Ginkel - 20-09-2012 ممنون RE: جدال پر تمنا(3) - عاشق عاشق - 20-09-2012 ممنون خوب بود. RE: جدال پر تمنا(3) - دختر پاییز - 12-02-2013 ساغر عاشــــــــــقتم ها؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ جونه من قسمت بعدیشم بزار دل تو دلم نیس.... RE: جدال پر تمنا(3) - Kimia79 - 13-02-2013 این رمانم خیلی قشنگه لطفا هر دو رو ادامه بده |