دفتر اشعار سعـدیــ! - نسخهی قابل چاپ +- انجمن های تخصصی فلش خور (http://www.flashkhor.com/forum) +-- انجمن: علم، فرهنگ، هنر (http://www.flashkhor.com/forum/forumdisplay.php?fid=40) +--- انجمن: ادبیات (http://www.flashkhor.com/forum/forumdisplay.php?fid=39) +--- موضوع: دفتر اشعار سعـدیــ! (/showthread.php?tid=170764) |
دفتر اشعار سعـدیــ! - Archangelg!le - 08-09-2014 ای که انکار کنی عالم درویشان را
تو ندانی که چه سودا و سرست ایشان را گنج آزادگی و کنج قناعت ملکیست که به شمشیر میسر نشود سلطان را طلب منصب فانی نکند صاحب عقل عاقل آنست که اندیشه کند پایان را جمع کردند و نهادند و به حسرت رفتند وین چه دارد که به حسرت بگذارد آن را آن به در میرود از باغ به دلتنگی و داغ وین به بازوی فرح میشکند زندان را دستگاهی نه که تشویش قیامت باشد مرغ آبیست چه اندیشه کند طوفان را جان بیگانه ستاند ملکالموت به زجر زجر٬ حاجت نبود عاشق جانافشان را چشم همت نه به دنیا که به عقبی نبود عارف عاشق شوریدهی سرگردان را در ازل بود که پیمان محبت بستند نشکند مرد اگرش سر برود پیمان را عاشقی سوختهای بی سر و سامان دیدم گفتم ای یار مکن در سر فکرت جان را نفسی سرد برآورد و ضعیف از سر درد گفت بگذار من بی سر و بیسامان را پند دلبند تو در گوش من آید؟ هیهات من که بر درد حریصم چه کنم درمان را سعدیا عمر عزیزست به غفلت مگذار وقت فرصت نشود فوت مگر نادان را کسی که روی تو دیدست حال من داند که هر که دل به تو پرداخت صبر نتواند مگر تو روی بپوشی و گر نه ممکن نیست که آدمی که تو بیند نظر بپوشاند هر آفریده که چشمش بر آن جمال افتاد دلش ببخشد و بر جانت آفرین خواند اگر به دست کند باغبان چنین سروی چه جای چشمه که بر چشمهات بنشاند چه روزها به شب آورد جان منتظرم به بوی آن که شبی با تو روز گرداند به چند حیله شبی در فراق روز کنم و گر نبینمت آن روز هم به شب ماند جفا و سلطنتت میرسد ولی مپسند که گر سوار براند پیاده درماند به دست رحمتم از خاک آستان بردار که گر بیفکنیم کس به هیچ نستاند چه حاجتست به شمشیر قتل عاشق را حدیث دوست بگویش که جان برافشاند پیام اهل دلست این خبر که سعدی داد نه هر که گوش کند معنی سخن داند عیبی نباشد از تو که بر ما جفا رود مجنون از آستانهٔ لیلی کجا رود؟ گر من فدای جان تو گردم، دریغ نیست بسیار سر که در سر مهر و وفا رود ورمن گدای کوی تو باشم، غریب نیست قارون اگر بخیل تو آید، گدا رود مجروح تیر عشق، اگرش تیغ بر قفاست چون می رود زپیش تو، چشم ازقفا رود حیف آیدم که پای همی بر زمین نهی کاین پای لایق است که بر چشم ما رود در هیچ موقفم سرگفت و شنید نیست الا در آن مقام که ذکر شما رود از هوشیار اگر به سر مست بگذری عیبش مکن که بر سر مردم قضا رود ما چون نشانه پای به گل در بمانده ایم خصم آن حریف نیست که تیرش خطا رود ای آشنای کوی محبت، صبور باش بیداد نیکوان همه بر آشنا رود سعدی، به در نمی کنی از سر هوای دوست در پات لازم است که خار جفا رود امشب به راستی شب ما روز روشن است عید وصال دوست علی رغم دشمن است باد بهشت می گذرد یا نسیم صبح؟ یا نکهت دهان تو یا بوی لادن است؟ هرگز نباشد از تن و جانت عزیز تر چشمم که در سرست و روانم که در تن است گردن نهم به خدمت و گوشت کنم به قول تا خاطرم معلق آن گوش و گردن است ای پادشاه، سایه ز درویش وامگیر ناچار خوشه چین بود، آنجا که خرمن است دور از تو در جهان فراخم مجال نیست عالم به چشمِ تنگدلان، چشم سوزن است عاشق گریختن نتواند که دست شوق هرجا که می رود متعلق به دامن است شیرین به در نمی رود از خانه بی رقیب داند شکر که دفع مگس باد بیزن است جور رقیب و سرزنش اهل روزگار با من همان حکایت گاوِ دهل زن است بازان شاه را حسد آید بدین شکار کان شاهباز را دل سعدی نشیمن است قلب رقیق چند بپوشد حدیث عشق؟ هرچ آن به آبگینه بپوشی، مبین است )+ آب حیات منست خاک سر کوی دوست گر دو جهان خرمیست ما و غم روی دوست ولوله در شهر نیست جز شکن زلف یار فتنه در آفاق نیست جز خم ابروی دوست داروی مشتاق چیست زهر ز دست نگار مرهم عشاق چیست زخم ز بازوی دوست دوست به هندوی خود گر بپذیرد مرا گوش من و تا به حشر حلقه هندوی دوست گر متفرق شود خاک من اندر جهان باد نیارد ربود گرد من از کوی دوست گر شب هجران مرا تاختن آرد اجل روز قیامت زنم خیمه به پهلوی دوست هر غزلم نامهایست صورت حالی در او نامه نوشتن چه سود چون نرسد سوی دوست لاف مزن سعدیا شعر تو خود سحرگیر سحر نخواهد خرید غمزه جادوی دوست (+ حدیث عشق به طومار در نمیگنجد بیان دوست به گفتار در نمیگنجد سماع انس که دیوانگان از آن مستند به سمع مردم هشیار در نمیگنجد میسرت نشود عاشقی و مستوری ورع به خانه خمار در نمیگنجد چنان فراخ نشستست یار در دل تنگ که بیش زحمت اغیار در نمیگنجد تو را چنان که تویی من صفت ندانم کرد که عرض جامه به بازار در نمیگنجد دگر به صورت هیچ آفریده دل ندهم که با تو صورت دیوار در نمیگنجد خبر که میدهد امشب رقیب مسکین را که سگ به زاویه غار در نمیگنجد چو گل به بار بود همنشین خار بود چو در کنار بود خار در نمیگنجد چنان ارادت و شوقست در میان دو دوست که سعی دشمن خون خوار در نمیگنجد به چشم دل نظرت میکنم که دیده سر ز برق شعله دیدار در نمیگنجد ز دوستان که تو را هست جای سعدی نیست گدا میان خریدار در نمیگنجد ×ـ× نقل قول: نشنیده ام که ماهی بر سر نهد کلاهی نقل قول: ندانم از من خسته جگر چه میخواهی (ـ من چرا دل به تو دادم که دلم می شکنی یا چه کردم که نگه باز به من می نکنی دلو جانم به تو مشغول و نظر بر چپ وراست تا حریفان ندانند که تو منظور منی دیگران چون بروند از نظر از دل بروند تو چنان در دل من رفته که جان در بدنی تو بدین نعت و صفت گر خرامی در باغ باغبان بیند و گوید که تو سرو چمنی ÷ـ÷ نقل قول: اگرم حیات بخشی و گرم هلاک خواهی بَرآی امروز بَسه ... ادامه میدمــــــــــ سپاس نشه فراموش RE: دفتر اشعار سعـدیــ! - ʜɪᴅᴅᴇɴ - 12-12-2014 خیلی عالی بود ممنون زیاد بودن |