ماجرای شهردار شدن مهدوی کنی و هاشمی رفسنجانی در زندان - نسخهی قابل چاپ +- انجمن های تخصصی فلش خور (http://www.flashkhor.com/forum) +-- انجمن: علم، فرهنگ، هنر (http://www.flashkhor.com/forum/forumdisplay.php?fid=40) +--- انجمن: تاریخ (http://www.flashkhor.com/forum/forumdisplay.php?fid=34) +--- موضوع: ماجرای شهردار شدن مهدوی کنی و هاشمی رفسنجانی در زندان (/showthread.php?tid=160988) |
ماجرای شهردار شدن مهدوی کنی و هاشمی رفسنجانی در زندان - tyjtfhdhr - 17-08-2014 آیتالله مهدوی کنی رئیس مجلس خبرگان رهبری، بعد از برگزاری مراسم ارتحال در حرم امام، دچار سکته قلبی و راهی بیمارستان شد. این خبر برای بسیاری که او را در این روز و در کنار دیگر سران کشور دیده بودند شوکآور بود. بعد از حضور آیتالله در بیمارستان و تلاش پزشکان برای بهتر کردن شرایط عمومی ایشان، بسیاری از شخصیتهای برجسته نظام راهی بیمارستان بهمن شدند تا از سیاستمدار قدیمی ایران عیادت کنند.
جایگاه برجسته آیتالله مهدوی کنی باعث شده است که این روزها همه نگاهها به بیمارستان بهمن و خبرهای منتشر شده از بیمارستان باشد. به بهانه این ماجرا، به بازخوانی برخی از خاطرات آیتالله مهدوی کنی از قبل و بعد از انقلاب میپردازیم. ایشان، رئیس مجلس خبرگان رهبری و رئیس دانشگاه امام صادق(ع) است که خود عهدهدار پست نخستوزیری بعد از شهادت شهید باهنر بوده است.
به گزارش نامه نیوز، در ادامه به برخی از خاطراتی که از زبان ایشان روایت شده، اشاره میشود:
* آیتالله کنی در خاطرات خود به فعالیتهای خود و شخصیتهای موثر انقلاب در زندان رژیم شاهنشاهی اشاره میکند و میگوید: در تقسیم کار قبل از اینکه آقایان دیگر بیایند، جارو کشیدن و تی کشیدن و حتی شستن توالتها و ظرفها تقسیم شده بود و ما انجام میدادیم؛ مثلا یک روز نوبت من و آقای هاشمی بود که این کارها را میکردیم.
نوبت من همیشه با آقای هاشمی میافتاد. شیلنگ میگرفتیم و توالتها را میشستیم، «تاید» میریختیم و تمیز میکردیم، دستشوییها و محل وضو را میشستیم، اتاقها را جارو میکردیم، راهروها را تی میکشیدیم و ظرفها را میشستیم. یک روز هم نوبت آقای لاهوتی و یک نفر دیگر بود و همین طور تقسیم میشد و دور میگشت.
البته هر کسی لباس خودش را میشست و آن مشترک نبود. اما چیزهای مشترک را مشترک انجام میدادیم. آقای طالقانی و آقای منتظری اصرار داشتند کار کنند، ولی ما به آنها اجازه نمیدادیم. آقای طالقانی چون برایشان مشکل بود و سنشان از همه ما بیشتر بود و در همان زمان نزدیک به هفتاد سال، شاید هم بیشتر، سن داشتند. ناراحتی قلبی هم داشتند.
من و آقای هاشمی و دیگران اصرار میکردیم لباسهای ایشان را بشوییم، ولی ایشان اجازه نمیدادند. در تمام این مدت که با هم بودیم- که بیش از دو سال شد- ایشان لباسهایشان را در تشت حمام میگذاشتند و میایستادند و با پاهایشان لگد میکردند. نمیتوانستند چنگ بزنند. بعد هم میآمدند و لباسهایشان را خشک میکردند.
بعد که آقای عراقی و دیگران آمدند، کار تقسیم غذا و سفره و اینها با آقای عراقی بود، چون ایشان سابقه داشت. ایشان سالهای متمادی در زندان و از همان اول با مؤتلفه زندانی بود و کارهای فراوانی کرده بود.
ایشان مرد فداکاری بود و نمیگذاشت دیگران کار کنند و بسیاری از کارها را ایشان انجام میداد. در ماههای رمضان تا صبح بیدار بود و کار میکرد و زحمت میکشید و حتی سفره را پهن و همه چیز را آماده و چای درست میکرد و بعد ما را برای سحری صدا میزد. ایشان چنین حالتی داشت که از دیگران بیشتر کار و به زندانیها خدمت میکرد، رحمت الله و رضوانه تعالی علیه.
در اعیاد مذهبی دور هم جمع میشدیم و اگر میتوانستیم و اجازه میدادند، از بیرون چیزی میخریدیم و یا شیرینی و میوه و چیزهایی را که در وقت ملاقات آورده بودند، برای این شبها نگه میداشتیم و دور هم جمع میشدیم. بعضی شبها یکی منبر میرفت. گاهی یکی مدیحه میخواند و در ایام سوگواری عزاداری میکردیم.
یادم هست یک شب دوستان معرکه گرفته بودند. آقای منتظری مرشد شده بود و آقای انواری هم بچه مرشد. آن شب، شب شادی بود، مخصوصاً که آقای انواری با قامت رشید و بزرگش، بچه مرشد شده بود. آقای منتظری میگفت: «بچه مرشد! آن چیست که یکی هست و دو نمیشود یا دویی که سه نمیشود؟» آقای منتظری تا ۲۰ میگفت. من تا سه و چهار بلد بودم. اما ایشان تا ۲۰ میگفت که آن کدام بیست است که بیست و یک نمیشود؟ این هم شوخیای که ما در زندان داشتیم. اینها مربوط به اجتماعاتی بود که داشتیم. یادم هست در شبهای احیاء، دوستان منبر میرفتند و قرآن سر میگرفتیم، یا ایام محرم شب تاسوعا و عاشورا، روضهخوانی داشتیم.
* در زمان ارتحال حضرت امام خمینی(ره) بنده برای معالجه به لندن رفته بودم و وقتی خبر فوت امام (ره) از رادیو پخش شد، از نزدیک مشاهده کردم که خبرنگاران و اصحاب رسانه عزم خود را برای سفر به ایران جزم کرده بودند تا بتوانند حواشی خبر ارتحال بنیانگذار انقلاب را پررنگ کنند اما با تعیین حضرت آیتالله خامنهای به رهبری انقلاب اکثر خبرنگاران از سفر به ایران منصرف شدند.
* مهندس مهدی بازرگان در اوایل انقلاب خطاب به روحانیت گفته بود: بروید و محرابهای خود را حفظ کنید که بنده به وی پاسخ دادم شما بودید که در مسجد هدایت از علما خواستید محرابها را ترک کنند، بدانید ما دیگر به محراب بر نمیگردیم، البته همچنان پایبند به مسجد و محراب هستیم. (این گفته آیتالله مهدوی کنی خنده اعضای خبرگان رهبری را به همراه داشت.)
* در اوایل انقلاب در کمیته انقلاب بودم و محافظان بنده اسلحههای خود را از ماشین بیرون میآوردند، به آنها گفتم چرا اسلحههای خود را به مردم نشان میدهید، ما هر چه داریم از مردم است و باید با این مردم با محبت برخورد کرد.
* در زمان جنگ بنده طی ماموریتی به دزفول رفته بودم، کودکی زیر آماج گلوله به خود جمع شده بود و زمانی که برگشتم، این موضوع را با امام مطرح کردم که ایشان پس از شنیدن این موضوع بسیار گریه کردند.
* زمانی که بنده در شورای انقلاب و دولت موقت حضور داشتم، این دولت مستقیما از امام راحل دستور میگرفت و ایشان تنها بر کارها نظارت نمیکردند، بلکه مسائل را بیان و راهنمایی را انجام میدادند و در واقع به صورت جدی وارد میدان میشدند.
* پس از پایان دوره مسئولیت در شورای انقلاب و تشکیل مجلس شورای اسلامی، اعضای شورای انقلاب - آنهایی که باقی مانده بودند - قرار گذاشتند که یک جلسه دورهای داشته باشند. البته آیتالله طالقانی از دنیا رفته بودند، آقای مطهری هم شهید شده بودند، ولی بقیه بودند. این جلسه، دورهای بود، گاهی منزل ما بود، گاهی منزل آقای معینفر بود و یکی دو جای دیگر. یک روز هم نوبت به منزل آقای بنیصدر رسید. ایشان آن موقع، رئیسجمهور شده بود. یکی از شبها که ما در آن جلسه حاضر شدیم، در همین دفتر رئیسجمهوری فعلی بود که بنیصدر و خانوادهاش اقامت داشتند؛ همان ساختمانی که الان دفتر ریاست جمهوری هست که بعد هم آیتالله موسوی اردبیلی آنجا سکونت داشتند و کارهایشان را انجام میدادند، بنیصدر ما را دعوت کرد و ما هم رفتیم.
آن شب برخلاف شبهای قبل، چند نفر از آقایان تشریف نیاوردند از جمله: دکتر بهشتی، آقای باهنر، آقای هاشمی رفسنجانی و آیتالله خامنهای. از معممین این چهار نفر تشریف نیاوردند ولی بنده و آقای موسوی اردبیلی و چند نفر دیگر از آقایان غیرمعمم شورای انقلاب شرکت داشتیم. بنیصدر معمولاً خوب پذیرایی میکرد. آشپزهای نخستوزیری هم آنجا بودند و غذا درست میکردند. غذاهای رنگارنگ و متنوع درست میکردند. ما از بنیصدر دو مهمانی دیدیم؛ یکی در اینجا و یکی هم مثل اینکه منزل خواهرش در خیابان دکتر شریعتی بود که در آن خانه هم پذیرایی شایانی کرد.
بالاخره این چهار نفر آقایان تشریف نیاوردند. بنیصدر در انتظار بود؛ گاهی جلوی در میآمد، گاهی تلفن میکرد، ناراحت بود و میگفت شام دیر شده، ولی آقایان نیامدهاند. بالاخره بعد از چند بار که تلفن زد و بیرون رفت و آمد، ناراحت شد و با عصبانیت گفت: «نیامدند که نیامدند! همین این دو نفر روحانی ما را بس.» تا این حرف را زد، خدابیامرز مهندس بازرگان گفت: «آقای بنیصدر! دلت را به اینها هم خوش نکن، اینها هم با آنها هستند. این آخوندها را من تجربه کردهام، تو که یک آخوندزاده هستی این آخوندها را خوب نشناختهای، این آخوندها در مواقع حساس همهشان با هم میشوند.» من گفتم: «آقای بنیصدر! مسئله واقعاً همینطور است. مهندس بازرگان بهتر ما را میشناسد. آمدن ما در اینجا مفهومش آن نیست که ما با آنها مخالفیم، ما اصلاً اطلاع نداشتیم که آنها نمیآیند، به ما نگفته بودند و الا در مواقع خاص همانطور که مهندس بازرگان گفت ما با هم هستیم.»
|