سردار رحیم صفوی: هاشمی به فکر قدرت بعد از امام بود/ سیاست خارجی در دوره جنگ ضعیف بود - نسخهی قابل چاپ +- انجمن های تخصصی فلش خور (http://www.flashkhor.com/forum) +-- انجمن: علم، فرهنگ، هنر (http://www.flashkhor.com/forum/forumdisplay.php?fid=40) +--- انجمن: تاریخ (http://www.flashkhor.com/forum/forumdisplay.php?fid=34) +--- موضوع: سردار رحیم صفوی: هاشمی به فکر قدرت بعد از امام بود/ سیاست خارجی در دوره جنگ ضعیف بود (/showthread.php?tid=160228) |
سردار رحیم صفوی: هاشمی به فکر قدرت بعد از امام بود/ سیاست خارجی در دوره جنگ ضعیف بود - tyjtfhdhr - 16-08-2014 گفتوگوی پیش رو شاید صریحترین گفتوگوی سردار سرلشکر رحیم صفوی، مشاور عالی و دستیار نظامی مقام معظم رهبری و فرمانده پیشین سپاه پاسداران انقلاب اسلامی باشد. سردار صفوی به گفته خودش امضایش پای تمام عملیاتهای ۸ سال جنگ است، ناگفتههای مهمی از ادامه جنگ بعد از عملیات بیتالمقدس و پذیرش قطعنامه ۵۹۸ دارد.
سؤال اول اینکه استراتژیها یا راهبردهای دفاع مقدس چه بود؟ (از اول شروع جنگ تا عملیات الی بیتالمقدس و از الی بیتالمقدس به بعد). اگر راهبرد جمهوری اسلامی ایران در مقطعی تغییر کرده، دلایل این تغییر را هم برشماری کنیم که استراتژی جمهوری اسلامی به چه دلیل تغییر کرد؟ عوامل مؤثر این تغییر استراتژی چیست؟ با توجه به اینکه جنابعالی از فرماندهان دفاع مقدس بودید، در آن مقطع جزو تصمیمگیرندگان جنگ بودید، بر اوضاع سیاسی و نظامی مسلط بودید و در جریان روال تصمیمگیریها بودید، این را به عنوان ثبت در تاریخ و استفاده در رسانه در حال تدوین داشته باشیم؟
در زمان عملیات الی بیتالمقدس، من جانشین فرمانده کل سپاه در جنگ بودم؛ یعنی مسئولیت اصلیام «معاون عملیات کل سپاه» بود. از سال ۱۳۶۰، عضو شورای عالی سپاه و معاون عملیات کل سپاه بودم اما در جنگ، جانشین فرمانده کل سپاه (جانشین آقا محسن) بودم و اکثر طرحهای عملیاتی با امضای من بود. آقای شمخانی به عنوان قائم مقام آقا محسن در تهران، سپاه کشوری را اداره میکرد و من تقریبا در جنگ بودم.
راجع به سؤال اولتان؛ آیا استراتژی حضرت امام یا راهبرد ایشان از اول جنگ تا عملیات الی بیتالمقدس و تا پایان جنگ تغییر کرد یا تغییر نکرد؟ از نظر من از ابتدای جنگ تا آخر جنگ، راهبرد امام، «راهبرد دفاعی» بود و هیچ تغییری در راهبرد حضرت امام که بر مبنای دفاع بود، به وجود نیامد، یعنی حتی ورود به سرزمین عراق را امام دفاع میدیدند نه تهاجم. در مبانی اسلامی، «تهاجم» یعنی شروع جنگ. شروع به معنای پیشروی علیه یک سرزمین و تصرف آن تهاجم با «دفاع» فرق دارد. شاید در اعلامیههای حضرت امام هم این موضوع باشد. امام تا آخر، جنگ را بر مبنای دفاع اداره کردند. از نظر من، هم راهبرد امام بزرگوارمان و هم راهبرد نیروهای مسلح - که تابعی از راهبرد ایشان بود، مخصوصا سپاه پاسداران - تا عملیات حلبچه، یعنی سال ۱۳۶۷ و آخر جنگ، راهبرد یا استراتژی دفاعی بود، ولی تغییر تاکتیکی داشتیم. ما در تاکتیک، متناسب با شرایط جنگ، تغییراتی را میدادیم. یکی از این تاکتیکها، ورود به خاک عراق بود، آن هم با اذن امام که در این مورد بحث خواهیم کرد. بنابراین در رابطه با سؤال اصلیتان که آیا راهبرد حضرت امام نسبت به مبانی دفاع یا استراتژی دفاع، تا آخر جنگ تغییری کرد یا نه، من با اطمینان قلب به شما میگویم تا آخر جنگ، راهبرد امام و راهبرد سپاه پاسداران راهبرد دفاعی بود و تغییر در تاکتیکهای نظامی و عملیاتی در صحنه میدان جنگ بود، والا راهبرد، راهبرد دفاعی بود.
یعنی راهبرد نظامی ما از ابتدای شروع جنگ تا پذیرش قطعنامه، همان راهبرد دفاعی بود؟
هم راهبرد امام و هم راهبرد سپاه پاسداران - و بهتر بگویم راهبرد جمهوری اسلامی - «راهبرد دفاعی» بود.
در مورد راهبردهای مطرح در طول دفاع مقدس بیشتر توضیح بدهید.
باید دید در آن زمان، در رابطه با ورود به خاک عراق، چه استدلالهایی وجود داشته است. به نظر من، هدف اساسی و غیرقابل تغییر نظام جمهوری اسلامی ایران، حفظ نظام، حفظ منافع ملت، حفظ سرزمین و رسیدن به اهدافی است که حضرت امام مدنظر داشتند. در مقابل این اهداف جمهوری اسلامی، تهدیدات خارجی و ناامنیهای داخلی وجود داشت که اینها را تهدید میکرد. مطلب اول اینکه، جنگ یکی از این تهدیدات خارجی است که «نظام سیاسی» را به خطر میاندازد. ناامنیهای داخلی هم یکی از عوامل به خطر انداختن نظام سیاسی است. مطلب دوم اینکه، جنگها را «رهبران سیاسی» کشورها شروع میکنند و بعد هم به اتمام میرسانند. در حقیقت، جنگها ادامه سیاست رهبران سیاسی است. هدف نهایی جنگها، اعمال «اراده سیاسی» یک دولت بر دولت دیگر است که موجب تصرف زمین میشود مثل اروندرود که یکی از اهداف جنگ ایران و عراق بود و با دستیابی عراق به آن، منبع اقتصادی و امتیاز خوبی نصیب عراقیها میشد. برای متوقف کردن جنگ توسط کشوری که مورد هجوم قرار گرفته است، چند راهکار وجود دارد: یکی اینکه با تضعیف قدرت تهاجمی دشمن به وسیله ابزار نظامی ارتش، نظام سیاسی آن کشور را منهدم کنیم تا رهبران سیاسی دولت مهاجم، برای ادامه نبرد قدرتی نداشته باشند یا اینکه رهبران سیاسی، مناطقی را از دست بدهند که احساس خطر بکنند.
وقتی که ما مثلا در سال ۱۳۶۵، بصره را تهدید کردیم، آن شهر را به تصرف در نیاوردیم، ولی عراقیها احساس خطر کردند و وقتی ما به ۱۸-۱۷ کیلومتری بصره رسیدیم، آن شهر را ناامن کردیم به طوری که شهر بصره زیر توپرس توپخانه ما قرار گرفت. این از نظر سیاسی، یعنی این شهر دیگر ناامن است و سقوط کرده است. اگر رهبران سیاسی احساس کنند که با تصرف منطقهای، فشاری به آنها بیاید، این فشار موجب تضعیف دولت میشود. در این جنگ، عراقیها ۵۰۰ تا ۶۰۰ هزار نفر تلفات داشتند و این در کتاب «طولانیترین جنگ» در بحث تلفات عراقیها آمده است. عراقیها در فاو ۵۰ تا ۶۰ هزار نفر کشته دادند که برای تلفات این عملیات، جلال طالبانی پیام فرستاده بود. در عملیات کربلای ۵ و ۸ هم عراقیها ۵۰ هزار نفر تلفات دادند که این عملیاتها در ادامه عملیات فاو بود. ایران هم در این عملیاتها، شهید و ۲۵ هزار نفر مجروح داد که در جلد سوم کتاب «تجزیه و تحلیل جنگ تحمیلی» این مطلب آورده شده است. حالا با این مطالبی که عرض کردم، من هنوز معتقد هستم که سیاست امام به عنوان رهبر و فرمانده کل قوا و مرجع تقلید، «سیاست دفاعی» بوده است. در این رابطه من دلایلی دارم که این دلایل را میتوان در صحبتهای حضرت امام پیدا کرد.
قبل از سال ۱۳۶۴، خدمت امام رسیدیم و معضلات عبور از اروندرود را خدمتشان عرض کردیم. ایشان چند جمله فرمودند؛ از جمله اینکه: فرمانده کل قوا خداست. همان خدایی که به شما امر کرد نماز بخوانید، به شما امر کرد که دفاع کنید. پس ببینید، امام در تمام صحبتهایشان و در تمام بیانیههایشان صحبت دفاع را بیان کردهاند و حالت دفاعی داشتهاند. حالا هر اسمی که میخواهید روی آن بگذارید؛ دکترین یا سیاست دفاعی. بالاخره امام رهبر و مسئول جنگ و صلح بود. در قانون اساسی، در رابطه با جنگ و صلح و پذیرش آن هم، قوانینی آورده شده است.
مطلب آخری که میخواهم عرض کنم، این است که من این را قبول دارم که در رابطه با تداوم جنگ و چگونگی به پیروزی رساندن آن و سرنوشت جنگ، بین زیرمجموعه امام، یعنی رهبری سیاسی به طور خاص و آقای رفسنجانی که از سال ۱۳۶۲ به عنوان فرمانده جنگ از طرف امام منصوب شد و فرماندهی نظامی بخصوص سپاه، اختلاف نظر وجود داشت.
سال ۱۳۶۲ یا قبل از آن را میگویید؟
من تصورم قبل از سال ۱۳۶۲ است و از آن سالها بود که این مساله به صورت مشخص بیان شد. اسناد آن هم هست. بروید ببینید که آقای هاشمی، فرماندهان را جمع کرد و گفت: شما باید این عملیات را انجام بدهید، دیگر به شما کاری نداریم. این صحبت را آقای هاشمی نه تنها در سال ۶۲، بلکه در سال ۶۳ و ۶۴ هم به فرماندهان ارتش میگفت. ایشان میگفت: شما این عملیات را با موفقیت انجام دهید و دیگر به خانههایتان بروید؛ ما جنگ را به روش سیاسی تمام میکنیم.
بعد از موفقیت در عملیات الی بیتالمقدس، چه اتفاقاتی افتاد که منجر به طراحی عملیات رمضان و ورود به خاک عراق شد؟ یعنی همان تغییر تاکتیکی که شما میفرمایید، در این مقطع بود؟ آیا ما تغییر تاکتیکمان دفع متجاوز بود یا اخراج متجاوز؟ رفع تصرف بود یا تعقیب و تنبیه متجاوز؟ آیا بالاخره این اتفاق افتاد؟
در آن دو جلسهای که خدمت حضرت امام تشکیل شد، ایشان شرایطی را برای ورود به خاک عراق مشخص کردند؛ مثل عدم آسیب رساندن به مردم عراق یا اینکه ایران، مثلا به دنبال توسعه ارضی و تصرف سرزمین عراق نباشد. همچنین امام فرموده بودند که افکار دنیا و کشورهای عرب و مردم عراق، علیه شما تحریک نشوند. من از جزئیات آن دو جلسه مطلع نیستم و بهتر است آن را از امثال آقای هاشمی رفسنجانی، حضرت آیتالله العظمی خامنهای، آقای میرحسین موسوی و آقای موسوی اردبیلی که احتمالاً در آن جلسه بودند، سؤال کنید. ولیکن آنچه که من فکر میکنم از نظر مسائل نظامی و از نظر مسائل سیاسی، آن هم در آن مقطع، در مقطع سال ۱۳۶۱، از نظر سیاسی باید بدانیم که جنگها توسط رهبران سیاسی شروع میشود و توسط رهبران سیاسی پایان پیدا میکند و ختم میشود.
رهبران سیاسی آغازکننده جنگ و ختمکننده جنگ هستند و نیروهای نظامی، زیرمجموعه رهبران سیاسی هستند تا زمانی که اراده رهبری سیاسی شکسته نشود، دست از ادامه جنگ نمیکشد. ما برای شکست دادن عراق، باید اراده صدام را میشکستیم تا تن به آتشبس و قرارداد ۱۹۷۵ بدهد. برای شکستن اراده سیاسی صدام، باید ارتشش را منهدم میکردیم. یا انهدام ارتش عراق، یا رسیدن به یک مراکزی که از نظر سیاسی، عراق احساس کند دیگر در خطر فروپاشی نظام سیاسی است.
درباره مورد دوم، ما برای رسیدن به آن هدف، بصره را هدف قرار دادیم؛ چرا بصره؟ برای اینکه در توان ما بود و دومین شهر عراق بعد از بغداد بود. یعنی اگر بصره سقوط میکرد، دیگر ادامه حیات سیاسی صدام برایش مشکل بود. همچنین تنها راه ترانزیت نفت عراق، از این منطقه است (البته بیشترشان). دو تا خط لوله نفت هم که یکی، خط نفت سوریه از راه زمین است و یکی از طریق ترکیه به اسرائیل، در همین منطقه بود.
ما در سال ۱۳۶۱ که عملیات الی بیتالمقدس را به پیروزی رساندیم و به مرز رسیدیم، هیچ سازمان بینالمللی مثل شورای امنیت سازمان ملل متحد، حاضر نبود به ایران تضمین لازم را بدهد که اگر ما متوقف شدیم، او شروع به تجاوز نمیکند. یعنی همین کاری که کردند؛ وقتی قطعنامه را پذیرفتیم، آنها مجدداً به ما حمله کردند. ما قطعنامه ۵۹۸ را پذیرفتیم ولی عراقیها مجدداً برای گرفتن خرمشهر به ما حمله نظامی کردند و از غرب هم منافقین را راه انداختند آوردند کرمانشاه. منافقین با حمایت و پشتیبانی هوایی و پشتیبانی توپخانه صدام وارد ایران شدند تا کرمانشاه را بگیرند.
ببینید هیچ اطمینانی به او نبود که اگر ما پذیرفتیم، او ادامه ندهد. این در حالی بود که در پایان جنگ، ۱۶ لشکر درست کرده بود. یک میلیون نیروهایش را مسلح و آماده کرده بود، در حالی که ما نیروهایمان داوطلب بودند و مثلا اگر میگفتیم بروند، دیگر میرفتند و امیدی نبود که برگردند. اکثر نیروهای ما سپاه و نیروهای بسیجی و داوطلب بودند. باز در سال ۱۳۶۱، از نظر قطعنامههایی که تصویب کرده بودند، هیچ قطعنامهای نبود که طبق آن هیأتی بیاورند و متجاوز را روشن کنند تا معلوم شود آغازکننده جنگ چه کسی بوده است. در این زمان، یک نیروی بینالمللی هم نبود که بین ما و عراق قرار گیرد تا حقوق ایران تضمین شود.
منظورم از حقوق ایران، یعنی حق خسارات وارد شده به ایران که روشن نبود. در حالی که قطعنامه ۵۹۸ زمانی که ما به دروازههای بصره نزدیک شدیم - یعنی بعد از عملیات کربلای ۵- تصویب شد که در آن معین شده بود: نیروهای یونیماک در مرز ایران و عراق مستقر میشوند. همچنین نوشته شده بود که دبیرکل سازمان ملل متحد، خاویر پرز دکوئیار، معین خواهد کرد که چه کسی متجاوز است. ایشان هم در آخرین روزهای ریاستش و در آخرین ساعاتش، اعلام کرد که عراق را به عنوان متجاوز میشناسد. برای ایران از نظر سیاسی بسیار مهم بود که دبیرکل سازمان ملل، عراق را به عنوان متجاوز شناخت. این یعنی: ایران حق گرفتن خسارت جنگی دارد. ما در اوج پیروزی بودیم؛ کربلای ۵ اوج پیروزی ما و رسیدن به دروازههای شرقی بصره بود. بنابراین در سال ۱۳۶۱، هیچ کس از نظر سیاسی، تعهد کافی بینالمللی بین ایران و عراق نداده بود.
در آن مقطع که یکسری از سران کشورهای عربی به ایران آمدند و چند نفر از هیأتشان با امام ملاقات کردند و نماز هم پشت سر امام خواندند، میگویند پیشنهاد دادهاند که ما خسارت جنگ را میدهیم.
در حد حرف، این را گفتند ولی در عمل هیچ اقدامی نکردند؛ هیچ اقدامی.
منظورتان از اقدام عملی چیست؟
اینکه مثلاً یک نوشته، تعهدنامه بینالمللی یا تعهدنامه کتبی به ایران بدهند؛ فقط در حد حرف بود. هیچ ضمانتی برای توقف ارتش عراق و اینکه مجدداً به ایران حمله نکند، وجود نداشت. حتی یک تعهد کتبی راجع به خسارات جنگی وجود نداشت؛ هیچ تعهدی، نه منطقهای نه بینالمللی برای این دو تا مساله وجود نداشت: یکی اینکه مجدداً به نفع عراق نباشد و دیگری اینکه خسارت ایران پرداخت شود.
از نظر نظامی هم یک استدلال وجود داشت. در مرز شلمچه، این منطقه، منطقه قابل دفاعی نبود و ما برای اطمینان از دفاع، باید به سمت منطقه شطالعرب تا دجله میرفتیم. این خط، قابل دفاع بود و با شرایطی که امام فرموده بودند - که به مردم آسیب نرسد - منطبق بود. ما آنچه که در عملیاتهای رمضان، والفجر مقدماتی، والفجر ۱، خیبر، کربلای ۵ و حتی عملیات فاو انجام دادیم، در حقیقت بنابر همان شرایطی بود که امام فرموده بودند: جایی بروید که مردم نباشند. در عملیات والفجر مقدماتی و والفجر ۱۰ که شما خاطرتان میآید، مردمی در شمال منطقه چزابه و ارتفاعات حمرین نبودند.
در عملیات خیبر و بدر که تا دجله و فرات و تا هور رفته بودیم، مردمی آنجا نبودند. یا در سال ۱۳۶۴، وقتی که فاو را گرفتیم، مردمی آنجا نبود. یعنی ما آن شرایطی را که امام گفته بودند، رعایت میکردیم و از همه مهمتر، اینهایی که میگویند امام مخالف ادامه جنگ بود، بعد از عملیات رمضان یا در حین آن، امام اعلامیه و بیانیهای صادر کردند و مردم بصره را دعوت به همکاری با نیروهای مسلح ایران کردند. امام یک رهبر عادل، یک رهبر صادق و یک مرجع تقلید برای همه مسلمانان جهان بودند و همین طوری که نمیآمدند اعلامیه بدهند. ایشان قبول داشتند که ما وارد شویم و ورود ما را به دفاع میدیدند. البته این تصور هم هست که امام، رهبری صدام را یک رهبری غاصب میدانستند و حکومت صدام را یک حکومت غاصب. شاید در ذهن مبارکشان این بود که ما بتوانیم این رهبری غاصب را از سر ملت عراق کم کنیم. شاید - البته شاید - اینکه امام در آن بیانیههای پایان جنگ، فرمودند: «جنگ، جنگ تا رفع فتنه»؛ علتش همین بوده.
تقریباً در هر عملیات، امام بیانیه میدادند. سال ۱۳۶۴، قبل از عملیات والفجر ۸ در منطقه فاو، در جماران خدمت امام رسیدیم. جمعیت کمی هم بودیم. کل عملیات را از روی نقشه شرح دادیم و امام هم شاید بیش از نیم ساعت، با آن سن و سالشان، با دقت گوش کردند. من این را برای شما میگویم؛ حتی ما گفتیم: آقا! ممکن است مثل عملیات خیبر و بدر، برویم آن طرف و برگردیم و یک تعدادی شهید بدهیم و تعدادی را جا بگذاریم، یعنی مفقودالاثر. میدانی امام چه فرمودند؟ فرمودند: اصلا فرمانده کل قوا خداست؛ آن خدایی که به شما امر کرده، دستور داده نماز بخوانید، همان خدا به شما امر کرده دفاع بکنید. شما بروید، مطمئن باشید که پیروزید و من هم خواهم آمد و با شما نماز خواهم خواند. نمیدانم این صحبتها در صحیفه آمده یا نه، اما دقیقاً در ذهنم هست که امام فرمودند: مطمئن باشید که پیروزید و من میآیم با شما نماز میخوانم.
پس امام تا آخر، جنگ را دفاع میدیدند، تجاوز نمیدیدند و میخواستند اگر قدرت نیروهای نظامی رسید، آن حاکم جاعل ظالم، یعنی صدام را سرنگون کنند و ملت شیعه عراق را از شر او خلاص کنند. در مبانی ما، امام که تنها متعلق به سرزمین ما نبود، امام که به یک چارچوب سرزمینی تعلق نداشت. امام مال مسلمین بود، رهبر مسلمین جهان بود، رهبر شیعیان جهان بود؛ امام عرق این جوری نداشت. مثلاً عراق را هم جزو بلاد اسلامی میدانست. به هر جهت من با اطمینان به شما میتوانم بگویم که ما از نظر نظامی، در شلمچه قابلیت پدافند نداشتیم و باید ادامه میدادیم.
بعد از عملیات الی بیتالمقدس، صدام یک بیانیهای میدهد که به «بیانیه صلح» معروف است. میگوید ما قبول داریم و دیگر برمیگردیم سر مرزهای بینالمللی و دعوت میکند به صلح. این را شما چگونه تفسیر میکنید؟
فکر میکنم صدام همان ماه سوم یا چهارم جنگ متوجه شد که نمیتواند در این جنگ پیروز شود، یعنی به خطای استراتژیک خودش در رابطه با اینکه لشکرهای نظامیاش را در طول مرز پخش کرده، پی برد. شاید اگر آن ۱۲ لشکر اول جنگش را تمرکز داده بود، حداقل آبادان و خرمشهر را گرفته بود. تازه نمیگویم که اهواز را میتوانست بگیرد. پشت سر لشکر ۳۳ زرهی که دو تیپ تکاور هم بود، سه لشکر دیگر داشت و حداقل آبادان را - حتی اهواز را نمیگویم - حتماً گرفته بود. حتی میدانید از بهمنشیر هم عبور کرد. صدام در چند ماه اول جنگ، متوجه شد که نمیتواند از پس جمهوری اسلامی ایران برآید.
جمعیت آن روز عراق، یک چیزی حدود ۱۶ میلیون نفر بود، جمعیت ما هم ۴۰ میلیون نفر. سرزمین عراق یکچهارم ایران است. ایران یک میلیون و ۶۴۸ هزار کیلومترمربع بود و عراق ۴۸۰ هزار کیلومترمربع؛ یعنی سرزمینش، یکچهارم و جمعیتش یکسوم ایران بود. قدرت نظامی و بسیجش هم، به نظر من، نسبت به ما کمتر بود. امام قدرت سربازگیری زیادی داشتند. ما حدوداً دو میلیون بسیجی را در جنگ شرکت دادیم. از طرف دیگر، نیروی سپاه پاسداران و توسعه سازمان رزمی سپاه، برای عراقیها غیرقابل تصور بود. در پیشبینیهایشان، سپاه پاسداران به عنوان سازمان رزم نبود؛ مثلا روی ارتش حساب میکردند. در اسناد ارتش عراق که بعد از جنگ به دستمان افتاده، همین موضوع هست که اصلا سپاه را جزو سازمان رزم نمیشناختند. بنابراین در عملیات الی بیتالمقدس، امام در اعلامیه خود میفرمایند: صدام به این نتیجه رسیده که در مقابل ایران شکست خواهد خورد، لذا از نظر سیاسی، پرچم صلحطلبی را بلند کرد که بتواند بر ایران پیشدستی کند والا در ته دلش، واقعاً این نبود که جنگ با ایران را پایان دهد.
یکی از دلایلی که ما موفق نبودیم و نتوانستیم از پیروزی عملیات الی بیتالمقدس استفاده کنیم، ضعف دیپلماسی ما بود. یعنی با این موفقیتی که در عملیات الی بیتالمقدس به آن دست پیدا کردیم، باید دیپلماسی فعال و تهاجمی میداشتیم تا بتوانیم به اهداف خودمان برسیم و جنگ حداقل تا ۵ یا ۶ سال طول نکشد. این ادعا تا چه اندازهای میتواند درست باشد؟
ضعف سیاست خارجی یا دیپلماسی سیاسی ایران را ما در طول جنگ داشتیم، هم اکنون هم داریم. شما فکر میکنید دستاوردهایی که در افغانستان، در عراق، در لبنان و در فلسطین داریم، آیا سیاست خارجی ما، نمیتواند آنها را تبدیل به یک منفعت سیاسی برای ایران بکند؟ هم اکنون هم حتی نمیتواند. بنابراین در طول جنگ، ضعف دیپلماسی خارجی داشتیم. برعکس عراقیها که خیلی در دیپلماسیشان فعال بودند، ما تجربه سیاسی نداشتیم. این تنها به فرد برنمیگردد؛ آن بدنه کارگزاران سیاست خارجی و دیپلماتهای ما در کشورهای مختلف، از یک مدیریت و بدنه قوی در سیاست خارجی برخوردار نبودند. لذا همراه با پیروزیهایی که در میدان جنگ به دست میآوردیم، نمیتوانستند این پیروزی را تبدیل به منفعت سیاسی کنند. بله، من این ضعف را قبول دارم.
برخی از گروههای سیاسی از جمله نهضت منحله آزادی، ادامه جنگ بعد از عملیات الی بیتالمقدس را نامشروع و غیرشرعی میدانستند و در این رابطه اطلاعیه دادند. برای حضرت امام هم نامه نوشتند. نظر جنابعالی چیست؟
نهضت آزادیها، به معنی واقعی، ملیگرا که دلسوز ملت ایران یا سرزمین ایران یا حتی وطنپرست باشند، نیستند. اینها اعتقاد به سرزمین و ملت ایران داشتند. در اعتقادات اسلامیشان هم با حضرت امام فاصله داشتند. درکی که اینها از اسلام داشتند، با درکی که امام به عنوان یک مرجع جامع و فقیه جامعالشرایط داشتند، متفاوت بود. آنها با اسلام امام که «اسلام ناب محمدی» بود، فاصله داشتند و تا اندازه زیادی، تابع سیاستهای قدرتهای بزرگ مثل امریکا بودند. نهضت آزادیها اگر عرق ملی و عرق میهن داشتند، چرا یک نفرشان در جنگ شرکت نکرد؟ آن وقتی که شهرهای ایران اشغال شد، چند نفر از این نهضت آزادیها در جنگ شرکت کردند؟ چند نفرشان شهید شدند؟ شهدایشان را نام ببرند. اینها اگر واقعاً ملیگرا و وطندوست بودند، بیایند بگویند تا قبل از الی بیتالمقدس، چه کمک مالی را به جنگ کردند؟ اینجاست که آدم واقعاً میفهمد در مبانی حکومتداریشان با امام فاصله داشتند.
رئیس آنها، مرحوم آقای بازرگان که یک مسلمان خوبی هم بود، من خاطرم هست که همان اوایل انقلاب، ایشان در اداره حکومت با امام اختلاف نظر داشت. این جمله مال مرحوم مهندس بازرگان است: فرق ما با امام این است که ما اسلام را برای ایران میخواهیم، امام ایران را برای اسلام میخواهد. آنها میگویند ما اسلام را در چارچوب جغرافیایی ایران میخواهیم. یعنی دیگر کاری به ملت فلسطین و ملتهای اسلامی ندارند. خب یک فقیهی مثل امام که نایب امام زمان(عج) است، نمیتواند فقط به سرنوشت ملت ایران فکر کند و به سرنوشت مردم فلسطین فکر نکند.
دومین مطلب را از آقای مهندس بازرگان برای شما میگویم. اوایل انقلاب بود، آقای مهندس بازرگان نخستوزیر موقت ایران بود. ما در اصفهان سپاه پاسداران را تشکیل داده بودیم. اولین استاندار ما آقای دکتر واعظی بود. من در استانداری پیش آقای واعظی بودم که آقای مهندس بازرگان زنگ زد به ایشان و گفت: به چه حقی اموال امریکاییها را آنجا نگه داشتهاید؟ دادگاه انقلاب حکم داده؟ در اصفهان بیش از ۲۰ هزار امریکایی در هلیکوپترسازی و جاهای دیگر بودند. در شهری که الان اسمش را گذاشتهاند شاهینشهر، زندگی میکردند؛ مدرسه داشتند، دانشگاه داشتند، تمام شهر در اختیارشان بود. اموال آنها را آنجا مصادره کردند. آقای مهندس بازرگان به استاندار اصفهان دستور داد که تمام آن اموال را بار کامیون کنید و بیاورید فرودگاه مهرآباد و بفرستید امریکا؛ همین کار هم انجام شد. در حالی که میلیاردها دلار از سرمایههای ایران در امریکا بلوکه شده بود. بنابراین من واقعاً نهضت آزادیها را در راستای اینکه به منافع ملی و مصالح ایران توجه کنند و خدمت کنند، نمیدانم و موضعگیری آنها را تابعی از موضعگیریهای امریکا یا سیاستهایی که علیه ایران بود، میدانم. البته سر و وضعشان اسلامی نشان میداد.
در همین رابطه، نهضت آزادی بیانیههای زیادی دارد و واقعاً بیانیههای بسیار تند و خیلی عجیب و غریبی است. خطاب به حضرت امام، بیانیههای بسیار تندی دارد و اینکه تمام نظرات حضرت امام را زیر سؤال برده است. مثلاً در یکی از این بیانیهها چنین میگوید: «اما در اجرا و تداوم جنگ، غیر از مرحله دفاعی مشروع و قانونی اولیه که صدام و ارتش او را دچار شکست و خواری و مجبور به فرار گرداند، دولت عراق خواهان صلح و آماده برای پرداخت غرامت گردید.» بعد هم میگوید: «ترسم نرسی به کعبهای اعرابی / این ره که تو میروی به ترکستان است»، با همه این مسائل و شناختی که بود، چرا امام برخوردی با اینها نمیکردند؟
عراق هیچ وقت آماده پرداخت غرامت نبود. امام اینها را چند نفر پیرمرد و یک گروه بیخاصیت وابسته که نفوذی هم در مردم نداشتند، میدانستند. اینها یک گروه بیخاصیت وابسته بودند که اسلامشان، اسلام امریکایی بود. اینها واقعاً مدیریتشان هم با مدیریت امام متفاوت بود و اصلا روحیه انقلابیگری نداشتند و هیچگاه انقلابی نبودند. سال ۱۳۵۶ بود. من سال ۱۳۵۴ از دانشگاه فارغالتحصیل شده بودم و دو سال، افسر وظیفه در تیپ ۵۵ هوابرد شیراز بودم و در حال مبارزه با رژیم شاهنشاهی. آمدیم با بعضی از بزرگان در مورد اینکه چگونه باید مبارزه را علیه رژیم شاه ادامه بدهیم، حضوری صحبت کردیم. یکی خدمت آیتالله بهشتی رسیدیم در منزلشان و یکی هم خدمت آقای مهندس بازرگان در یک شرکت مهندسی، در همین خیابان شاهرضا که الان خیابان انقلاب است. خاطرم هست که آیتالله بهشتی ساعت ۱۱ صبح وقت داده بودند تا۳۰:۱۱. من از دوره دانشجویی ایشان را میشناختم. منزلشان قلهک بود و من ۱۰ دقیقه دیر رسیدم. تا زنگ در را زدم، بدون عبا آمدند دم در و گفتند: «جناب آقای صفوی! ۱۰ دقیقه دیر آمدی! اگر در این ۲۰ دقیقه باقی مانده، مطالبتان حل میشود که هیچ، والا بروید دفعه دیگر.» واقعاً نظمی که این بزرگوار داشت، عجیب بود. گفتم حاج آقا، در این ۲۰ دقیقه حرفهایم را میزنم. گفتم خدمتشان که ما، یک عده دانشجویی هستیم که فارغالتحصیل شدهایم و سربازیمان تمام شده. الان میخواهیم مبارزه مسلحانه را علیه رژیم شاه شروع کنیم و آمدهام اجازه بگیرم برای اینکه هم اسلحه جمع کنیم، هم خریداری کنیم و هم مبارزه مسلحانه را شروع کنیم؛ برای کسب تکلیف آمدهایم.
ایشان که از قبل ما را میشناختند، فرمودند: تا مرحله جمعآوری سلاح، هر چه میتوانید جمع کنید. ولی خیلی مراقب این باشید که از بین نروید و شما را دستگیر نکنند. جمعآوری سلاح و مهمات را انجام دهید، ولی برای به کار گرفتن اسلحه و عملیات نظامی، باید مورد به مورد اجازه شرعی بگیرید. با این تشویق ایشان، خیلی روحیه گرفتیم. فردای همان روز، رفتم پیش آقای مهندس بازرگان. در همین خیابان شاهرضا. همین سؤال را از مرحوم مهندس بازرگان کردم. ایشان گفت: این حرفها یعنی چه؟ برای چه میخواهید بروید دنبال جمع کردن اسلحه؟ شما بروید معلم یک کلاس بشوید، اگر توانستید یک کلاس را یک سال اداره کنید، بعد بیایید پیش من تا بگویم چه کار کنید. اصلاً دنبال مبارزه مسلحانه نباشید. این دو تلقی بود. آقای مهندس بازرگان میگفت بروید معلم بشوید، مدیریتتان را ثابت کنید تا بعد در مورد دست به اسلحه شدن و جمعآوری سلاح فکری بکنیم. اصلاً فکر انقلابی و اینکه میتوان نظام شاهنشاهی را شکست داد، نداشت. بنابراین دو نوع تفکر بود. فکر شهید بهشتی، فکر حضرت امام بود که باید نظام شاهنشاهی را سرنگون کرد و فکر اینها این بود که با یک چیز آرامی، مثل رفرم، چنین نظامی را تغییر داد.
در مورد اواخر جنگ و انتقال عملیاتها به غرب کشور و موضوع پایان جنگ، مطالبی را بفرمایید.
رهبری جنگ در آن موقع، به صورت مقطعی فکر میکرد؛ یعنی این روش را انجام دهیم، بعد به روش سیاسی عمل کنیم. فرماندهان نظامی ارتش هم هیچ استراتژی و دیدگاهی نداشتند. ارتش هیچ عملیات بزرگی را نتوانست به پیروزی برساند. من اینها را میگویم که شما بنویسید؛ هیچ اشکالی ندارد. در آن موقع، سپاه قدرت اصلی بود. رهبری سیاسی جنگ وقتی که دید عملیاتهای ما در جنوب به نتیجهای نمیرسد، کار عملیات را به غرب و شمال کشاند و ما دیگر در سال ۱۳۶۴ به غرب رفتیم و به اصطلاح، تغییر استراتژیک دادیم. بنده مخالف این تغییر بودم و صحبتهایم ضبط شده و موجود است که مخالفت خود را اعلام کردهام. به دلیل مخالفت من، آقا محسن ما را در جنوب نگه داشت که ادامه عملیات فاو را طرحریزی کنیم. البته خدا بعضی از دوستان را هدایت کند که در قرارگاه رمضان بودند و آقا محسن را تشویق میکردند که به غرب بیاید، ولی بنده میدانستم که این تغییر استراتژیک، اشتباه است. به طور خاص، آقایان محمد جعفری و سلطانمنش را میگویم که از فرماندهان سپاه بودند. اینها از فرماندهان قرارگاه رمضان بودند و آقا محسن را تشویق میکردند که: بیا برویم و در غرب عملیات بکنیم؛ کرکوک را بگیریم، سلیمانیه را بگیریم. در حالی که حتی به سلیمانیه هم نرسیدیم. هرچند که اگر به سلیمانیه هم میرسیدیم، ارزش نداشت. یعنی اگر ما یک کیلومتر در شلمچه پیشروی میکردیم، ارزش آن برابر بود با پیشروی ۱۰ یا ۲۰ کیلومتری در شمال عراق. با این کار، نیرو و قوایمان را تجزیه کرده بودیم. ولی باز هم من، رهبران سیاسی را قبول دارم. بحث من تفاوت بین رهبران سیاسی و رهبران نظامی است که آن را میگویم.
رهبری سیاسی میخواهد هر طور شده، جنگ را تمام کند ولی رهبری نظامی میخواهد جنگ را متقاعد کند. (مثل سال ۱۳۶۷) که آقای هاشمی به آقای رضایی میگفت: شما هر برنامهای برای جنگ دارید، اجرا کنید، چون ما چند میلیارد دلار آماده کردهایم تا بدهیم به شما برای هزینه کردن. آقای رضایی و شمخانی در بیمارستان امام حسین(ع) در کرمانشاه، نامهای را به اسم آقای هاشمی رفسنجانی تنظیم کردند که این نامه را ایشان به امام بدهند. این نامه الان هم موجود است. در این نامه، نیازمندیهای عملیاتی را ذکر کردهاند؛ از جمله اینکه ما برای ۱۵۰۰ گردان بسیجی، تجهیزاتی را میخواهیم. ۲۰۰ فروند هواپیمای جنگی، یک تعداد هلیکوپتر و چیزهای دیگر نیاز داریم. وقتی آقایان داشتند این نامه را برای آقای هاشمی میفرستادند، بنده به آقای رضایی گفتم: آقا محسن این کار را انجام ندهید. نسخه اصلی این نامه نزد آقای رضایی است و یک نسخه هم به آقای هاشمی دادند.
در اواخر جنگ، وقتی عراقیها به فاو حمله کردند، بنده مجبور شدم با یک دستگاه هلیکوپتر ۲۱۴، به همراه آقایان قربانی و قاسم سلیمانی به فاو بروم. چون سوخت هلیکوپتر تمام شده بود، مجبور شدیم با قایق به سمت عراقیها برویم. وقتی عراقیها فاو، شلمچه و جزایر دیگری را که در دست ایران بود گرفتند، آقای هاشمی و میرحسین موسوی و یکی، دو نفر دیگر نزد امام رفتند و گفتند: از نظر اقتصادی، کفگیر به ته دیگ رسیده و دولت نمیتواند هزینه جنگ را تأمین کند و پولی برای ادامه جنگ نداریم. در مورد این مسائل باید از آقا محسن سؤال کنید، حتی میتوان از آقای هاشمی هم سؤال کرد. چون ما از سال ۱۳۶۵ به بعد، میزان فروش نفت را زیر ۱۰ دلار برده بودیم. آن زمان قیمت نفت چقدر بود؟
۶ الی ۸ دلار بود.
احسنت. بر اساس صحبت آقای روغنی زنجانی - که رئیس سازمان برنامه و بودجه بود - بدترین سال اقتصادی کشور، سال ۱۳۶۵ بود که در آن سال، کل درآمد ارزی ما، هفت میلیارد دلار بود. در آن سال، نمیتوانستیم روزانه بیشتر از یک میلیون لیتر نفت صادر کنیم. از سال ۱۳۶۵ به بعد، فشار اقتصادی روی ایران شروع شد. در آن سال عراقیها کشتیهای ما را در خارک هدف قرار میدادند. یکی از مسئولان میگفت که مردم دیگر استقبالی از شرکت در جنگ نمیکنند و اعزام نیرو به جبهههای جنگ کم شده بود. آقای هاشمی به امام گفتند که وضع اقتصادی ما این است و نامه فرمانده کل سپاه را هم به امام دادند.
آقای هاشمی از ارتش هم نامهای گرفته بود؟
این را باید از آقا محسن سؤال کنید.
آقای رضایی میگویند: این نامهای که ما نوشتیم، در آن ذکر کردیم که اگر اینها هم تأمین نشود، باز هم ما تا آخر ایستادهایم.
یعنی اینکه ما عاشورایی هستیم و عاشورایی میجنگیم که امام فرمودند: این مطلب شعاری بیش نیست. در صورتی که آقا محسن میگوید: شبیه این نامه را ما چهار سال پیش هم برای امام نوشتیم. در حالی که چهار سال قبل، ما عملیات فاو را داشتیم. آقا محسن برای امام نوشتند که ما میخواهیم سپاه را توسعه دهیم و نیروهای هوایی، زمینی و دریایی را تشکیل دهیم. امام بعد از اینکه با شورای نگهبان مشورت کردند، فرمان تشکیل نیروهای سهگانه را صادر کردند که طبق قانون اساسی، این از وظایف رهبری و فرمانده کل قوا بود. ایشان در ۱۳۶۴.۱.۲۶ فرمان تشکیل این سه نیرو را به آقا محسن دادند که ای کاش این فرمان برای آقای هاشمی یا رئیسجمهور صادر میشد. آقا محسن با چه چیزی میتوانست برود این نیروها را تشکیل بدهد؟
بنده در آن زمان اولین فرمانده نیروی زمینی سپاه شدم. آقای علایی، فرمانده نیروی دریایی و آقای موسی رفان، فرمانده نیروی هوایی شد. بنابراین شما این تفاوت را بین رهبری سیاسی جنگ که آقای هاشمی بود و آقا محسن که رهبری نظامی جنگ بود، میبینید. آقا محسن خیلی برای جنگ زحمت کشید. رهبری سیاسی جنگ، یعنی آقای هاشمی، با حضرت امام و رهبری نظامی جنگ هماهنگ نبود. به نظر من، آقای هاشمی به فکر قدرت بعد از امام بود و میخواست بعد از امام کشور را اداره کند. لذا میخواست قدرت را در دست داشته باشد و شاید پیش خود فکر میکرد در این جنگ نباید همه چیز از بین برود. این برای حفظ قدرت خود و ادامه حکومت خودش بود که نمیخواست همه منابع کشور از بین برود.
|