رمان نفوذ ناپذیر<عالیه هم عاشقانس هم پلیسی - نسخهی قابل چاپ +- انجمن های تخصصی فلش خور (http://www.flashkhor.com/forum) +-- انجمن: علم، فرهنگ، هنر (http://www.flashkhor.com/forum/forumdisplay.php?fid=40) +--- انجمن: ادبیات (http://www.flashkhor.com/forum/forumdisplay.php?fid=39) +---- انجمن: داستان و رمان (http://www.flashkhor.com/forum/forumdisplay.php?fid=67) +---- موضوع: رمان نفوذ ناپذیر<عالیه هم عاشقانس هم پلیسی (/showthread.php?tid=156774) صفحهها:
1
2
|
رمان نفوذ ناپذیر<عالیه هم عاشقانس هم پلیسی - Tɪɢʜᴛ - 11-08-2014 توضیحاتی از نویسنده درباره ی نفوذ ناپذیر:نفوذ ناپذیر یک رمانه مثل خیلی از رمان ها و متفاوت از خیلی رمان ها....اما رمانه.....قرار نیست همه چیزش واقعی باشه....پس اگه دنباله سراسر واقعیتی این داستان مناسب تو نیست....این داستان شخصیت های زیبا داره....چون لازم بود....در ضمن آدم زیبا کم نیست....حالا یکمم زیاده روی....مشکلی نداره از نظر خود من....بازم میگم لازم هم بود....چون اگه این زیبایی نبود هیچ کدوم از اتفاق های درون داستان،اتفاق نمی افتاد..... نفوذ پذیر1و2 درباره ی رمان زود تصمیم نگیرید.....نگید چرا این فقیره و این خرپول....همه چیز لازم بوده و همه چیز هم کم کم مشخص میشه..... این داستان هیجان داره شادی داره غم داره نفرت و خیانت و عشق هم داره..... اما با صبر....صبر داشته باشید..... شخصیت نقش های اصلی با اونی که بازی میکنن فرق داره.....پس رائیکا رائیکاست و نقشی که بازی میکنه همونه....پس میتونن دو تا رفتار کاملا متفاوت داشته باشن..... مذهب...دین....خدا....بی خدایی....بی غیرتی....هر چیزی بوده لازم بوده.....کسی که آدم راحتیه توی داستان،راحت گذاشتمش چون اگه نبود توهین میشد.....(گفتم که همه چی واقعی نیست.....شاید همه ی پلیسای زن زحمت کش این خطه و مرز و بوم واقعا یک مسلمون واقعی باشن یا شایدم نه،یک آدم راحت....من نمیدونم....اما این جا،تو داستان ما....نمیشد خیلی مذهبی باشه که اگه بود اشکال داشت کارم و چیزیم که زیاد دیده میشد توهین بود) داستان رو با دقت بخونید....اسما رو قاطی نکنید....(آخه تو رمان قبلیم همه دایی پسره رو رو با باباش اشتباه گرفته بودن!....با اینکه ذکر شده بود...و اومده بودن اعتراض که تو داستان خودت یادت نیست!...نه من یادم بود....یادم بود که پسر داستانم بابا نداره.....اونا بودن که بی دقت خوندن)پس با دقت بخونید...یک نکته ی دیگه:برای این رمان زحمت کشیده شده....نه فقط من بلکه خیلی های دیگه پا به پای نوشتنم باهام بودن و اشکالاتش رو تا حد بالایی رفع کردیم....پس لطفا تو نقد کردنتون توجه به خرج بدید و مواظب باشید همدیگر رو با حرف های تندمون ناراحت نکنیم.....چون این ناراحتی به وجود اومده نه تنها برای منه بلکه برای تمام کساییه که این رمان رو دوست داشتن و پا به پاش جلو رفتن و برای بهتر بودنش نقدای عالی ای کردن.... با رمان قبلیمم خیلی تفاوت داره....اون کار اولم بود و به نظر خودمم نسبت به این خیلی ضعیف بود(البته نسبت به این چون اونم بد نبود خدایی....با اینکه اغراق داشت اما به هر حال بد نبود:-دی) اما نفوذ ناپذیر روی تک تک جملاتش کار شده......همین..... امیدوارم دوستش داشته باشید... دختر دریا/محدثه.س * * * مقدمه از ساغر آدین عزیز و من: زندگی فرازیست با نشیبی تند و گذری است با بن بستی در آخر تمام آواره های اندیشه.... اما زندگی گذران عمریست سبک و ان هنگام درک فداکاری شکوهی است به وسعت یک سرنوشت... دنیا اطراف گاه دیدنی است و گاه به وسعت تمام اندیشه های یک نسل متزلزل کننده افکار... اما شجاعت لغتی است به گستردگی تمام همت یک زن بر گسترش امنیتی دور از ذهن و این شروعی است برای یک حس و یک احساس ، احساس بودن و خواستن برای اثبات کردن زن بودن یک زن....زنی که مردانگیش را به رخ تمام مردنماهای عالم میکشاند و فریاد برمی آورد:آری من یک زنم...یک زن... و در آخر از زن بودنش لذت خواهد برد.... * * * روژان گفت:رائیکا تروخدا... همونجور که مقنعه ام رو درست میکردم،با لحن جدی و همیشگیم گفتم:روژان الکی بحث نکن،من خوشم نمیاد برم اینجورجاها...تولد شمسی و قمری و میلادیشون رو هی جشن میگیرن،من که نمیگم تو نرو،برو خوش باشی اما من نمیام.... با زاری گفت:تو دلم مونده برای یک بار هم که شده تو رو به دوستام نشون بدم... -پس موضوع اینه؟عزیز من مجبور نیستی جار بزنی خواهر من پلیسه... مطمئن بودم که نگفته....یک دروغ کاملا بچگانه بود....میدونست کار من رو نباید به کسی بگه! گفت:حالا که گفتم،رائیکا یک رحمی کن...ها؟ کش چادرم رو درست کردم و همونجور که به سمت در ورودی میرفتم گفتم:خوش بگذره،خداحافظ... داد زد:چرا دلت نمیسوزه،دختره ی سنگدل... لبخند کوچولویی زدم و زود جمعش کردم...سوار پژو 206مشکیم شدم و به سمت اداره راه افتادم... تو پارکینگ وقتی که میخواستم پیاده بشم،زمزمه کردم:شروع شد... تا پیاده شدم،سرباز ها ادای احترام کردن...من اگه نخوام اینا رو زمین پا بزنن باید کی رو ببینم؟ سر کوچیکی تکون دادم و آزادشون کردم و مصمم به سمت اداره قدم برداشتم... یک قدم یک قدم صدای پاها بلند میشد...یک راست به سمت دفتر سرهنگ رفتم،اجازه ی ورود که صادر شد اینبار من بودم که ادای احترام کردم... سرهنگ سر تکون داد و گفت:خوش آمدید سروان،بفرمایید... روی صندلی نشستم و گفتم:خسته نباشید...موفق شدیم پاتوق نگار رو پیدا کنیم،ملقب به نگار سه کله...واسطه ی ورود دخترها به باند بزرگشون... سرهنگ سر تکون داد و گفت:متشکرم،روی نقشه ای دارم فکر میکنم،ساعت پنج جلسه برقرار میشه... بلند شدم و گفتم:وظیفمون بود،موفق باشید،با اجازه... لبخندی زد و گفت:بفرمایید... اینبار به سمت اتاقم راه افتادم ...چادرم رو آویزون کردم و پشت میز نشستم... پرونده باند بزرگ قاچاق انسان که بیشتر دخترها رو به شهرهایی مثل دبی قاچاق میکرد و میفروخت،تنها سر نخامون نگار سه کله بود که انتخاب دخترها و واسطه ی ورودشون به باند بود و یکی از کافه های وسط شهر پاتوقش بود و فردین چشم عقاب که یکی از کله گندهاشون بود و یکی از سرگردها که من تا حالا ندیدمش هم سعی داره بهش نزدیک بشه اما تا حالا موفقیت چندانی نداشته و فقط در حد دوست بودن...چند نفر دیگه ای هم بودن که فقط در حد شناسایی بودن و اطمینانی درباره ی وظیفه اشون نداشتیم به خودم گفتم:الکی که بهش نمیگن فردبن چشم عقاب،از بس تیزه... تو فکر این بودم که سرهنگ چه فکری میتونه داشته باشه،مطمئن بودم بدون اینکه جوانب امر رو در نظر بگیره دستوری نمیده و نقشه ای نمیکشه... تا ساعت پنج روی این پرونده و چیزهای خرده ریز دیگه کار کردم و راس ساعت پنج رفتیم به سالن جلسات... بعد از اینکه تمامی همکارها جمع شدن،سرهنگ شروع کرد:همینطور که میدونید ما غیر از فردین چشم عقاب و نگار سه کله که میتونن دو عضو اصلی این گروه باشن،نشان دیگه ای از این باند نداریم و بقیه ی افراد شناسایی شده هم اطلاعات کاملی در موردشون پیدا نشده با اینکه کارهاشون پیگیری میشه...فردین که نزدیک شدن بهش شکستن سده و ما هنوز در تلاشیم...و اما نگار سه کله که سروان کردانی و گروهشون موفق شدن پاتوقشون رو پیدا کنن...من روی نقشه خیلی فکر کردم و دیدم بهترین راه حله...لطفا خوب گوش کنید...همونطور که اطلاع دارید نگار سه کله واسطه ی انتحاب دختران جوان برای این بانده،نقشه ی من اینه که سروان کردانی به عنوان دختری که به خاطر حل مشکلات خانوادش حاضره هر کاری انجام بده،با نگار سه کله طرح دوستی بریزه...مطمئنن با چهره ای که سروان دارن خیلی طول نمیکشه که نگار به ایشون پیشنهار میده که به این گروه در ازای مزایای خوب وارد بشه....این قسمت اول نقشه است؛در صورتی که به خوبی انجام شد،بقیه نقشه هم به اطلاعتون میرسونم... همه ساکت بودیم و تو فکر...سرهنگ قادری بازم مثل همیشه نقشه ی خوبی کشیده بود... همه ساکت بودیم و تو فکر...سرهنگ قادری بازم مثل همیشه نقشه ی خوبی کشیده بود...این وسط من بودم که کارم سخت بود...و من عاشق همین سختی ها بودم،همین ریسک ها و همین که با پای خودت بری تو دهن شیر... سرهنگ گفت:کسی حرفی نداره؟ سروان محبی گفت:نقشه ی خوبیه،اما ریسک بالایی میخواد،دقت تو این نقشه خیلی مهمه و البته نظر سروان کردانی... همه ی نگاه ها به سمت من چرخید،گفتم:من مشکلی تو این کار نمیبینم...کار من همینه...لطفا درباره ی جزئیات نقشه توضیحات بیشتری بدید سرهنگ... اینبار نگاه ها به سمت سرهنگ چرخید،سرهنگ صداش رو صاف کرد و گفت:جزئیات بیشتر رو به اطلاع خودتون میرسونم،خسته نباشید... همه بلند شدیم و ادای احترام کردیم،همکارها یکی یکی خارج شدن و من رفتم سمت سرهنگ... وقتی تنها شدیم گفت:اول یک اسم مستعار... اصلا مهم نبود اسم چی باشه،زود جواب دادم:شهرزاد... سرهنگ سر تکون داد و ادامه داد:شهرزاد همونطور که بهتون گفتم دختریه از طبقه پایین جامعه که برای رفاه خانواده اش حاضره هر کاری بکنه... گفتم:به نظرم اگه شهرزاد دختر یتیمی باشه که برای نجات مادرش از بیماری حاضر به هر کاری باشه واقعی تره،چون اصولا رابطه دختر و مادر و رابطه عاطفی بین اونا خیلی قوی تره و مادر انقدر عزیز هست که آدم خودش رو هم فداش بکنه... سرهنگ گفت:فکر خوبیه، این جزئیات با شما...شما میتونید از فردا کار خودتون رو شروع کنید،فقط در نظر بگیرید که پله به پله یعنی.... حدود یک ساعت درباره ی جزئیات حرف میزدیم،جزئیاتی که حتی نبود یکیشون هم میتونست کل نقشه ی پیچیده ی ما رو مختل کنه... سرهنگ گفت:سروان کردانی توجه داشته باشید حرف هایی که میزنید ممکنه در آینده برای این گروه سوال پیش بیاره و شما از جواب عاجز بمونید،یا حتی انقدر جواب های گوناگون و سردرگمی بهشون بدید که شک کنن،متوجه که هستید اینا گروه با دقتی هستند که ما با تلاش گروه زیادی از همکارها غیر از فردین و نگار از اونا اطلاع دیگه ای نداریم... چادرم رو درست کردم و گفتم:متوجه هستم سرهنگ،امیدوارم بتونم کمکتون کنم... سرهنگ لبخندی زد و پدرانه نگاهم کرد و گفت:من به تو ایمان دارم دخترم،من خیلی روی این نقشه فکر کردم،میدونم سختی های زیادی داره اما تو رو عین دخترم میشناسم و با رَب و رُبت آشنام،میدونم سربلندمون میکنی... سرم و انداختم پایین و گفتم:شما همیشه به من لطف داشتید سرهنگ...تمام نیرو و درایتم رو روی اینکار میزارم... سرهنگ گفت:میتونی بری سروان... بلند شدم و ادای احترام کردم و گفتم:متشکرم.... سرهنگ سری تکون داد و من از اتاق خارج شدم،خیلی کار داشتم،خرید لباس های متناسب نقشم اولین کارم بود... توی دفترم که نشستم،شروع کردم به مرتب کردن کارام تا برم بازار...یکدفعه یاد روژان افتادم...اون بهترین گزینه برای خرید بود اما مطمئنا از لج منم که شده خیلی سخت قبول میکرد،هر چقدر من سفت و سخت بودم اون لجباز و سرتق بود...یاد کاراش لبخند رو مهمون لبام کرد...عاشقش بودم...با پنج سال فاصله ی سنی با من،یک دختر هجده ساله بسیار احساساتی...مثل برادر مهربونم که بیست ونه ساله بود و یک مرد واقعی و شیما،زن مهربونش و شادی دختر بانمکش و مامان گلم که دنیا ربه پاش میریزم،کل خانواده ی ما بود...جای خالی پدرم بازم توی چشم میزد،اشک تو چشمام حلقه زد که زود پاکش کردم،من نباید ضعیف باشم...من به خودم قول داده بودم انتقامش رو میگیرم،از هر چی خلافکاره انتقام آدم های پاکی مثل بابا رو میگرفتم...دلیل اصلیم برای انتخاب شغلم این بود...با صدای در به خودم اومدم. قالب همیشگیم ناخوداگاه ظاهر شد و محکم دستور داد که بگم:بفرمایید... در دفتر باز شد و پگاه اومد تو و ادای احترام کرد... صدام دراومد:پگاه صد بار گفتم،اینم صد و یکمین بار،نیاز نیست به وقتی فقط خودمونیم احترام بذاری... پگاه لبخند نمکی زد و گفت:آقا هر چیزی جای خودش،توی محل کار تو درجه بالاتری داری پس احترامت واجبه،لطفا به ستاره هات دقت کن...بیرون از محیط کار هم من فقط پگاهم و تو هم رائیکا... از دست حرفاش پوفی کشیدم و گفتم:من از پس تو بر نمیام... بازم لبخند زد و گفت:تو فقط امر کن،پگاه نیستم همون لحظه اجابت نکنم به غیر از این مورد.... یکم ساکت شد و بعد گفت:سرهنگ با توجه به این که من نزدیک ترین فرد به شما هستم،دستور دادن تا جایی که بتونم کمکتون کنم... لبخند خشکی زدم و کفتم:واقعا متشکرم،به کمکت نیاز داشتم... پگاه زیر لب زمزمه کرد:بزار بریم بیرون حسابت رو میرسم...ادای احترام کرد و گفت:نیم ساعت دیگه پارکینگ میبینمتون... سری تکون دادم و بعد از خارج شدنش به کاراش لبخند زدم،همیشه از اینکه نمیتونستم احساساتم رو قشنگ نشون بدم حرص میخورد...مثل من بود اما نه به سختی و خشکی من... اما به هر حال برای هم دوستای خوبی بودیم...توی یک چهارچوب خاص و به دور از محبت های افسانه ای و صحبت های اغراق آمیز... کارام که تموم شد،دیگه وقت رفتن بود...چادرم رو پوشیدم و رفتم سمت پارکینگ...پگاه کنار ماشینم ایستاده بود...تا رفتم گفت:مثل همیشه سروقت... دوست داشتم الان یکی از ابروهام رو بندازم بالا اما به هیچ عنوان بلد نبودم،به همین خاطر دوتا ابروهامون رو بالا انداختم و گفتم:انتظار دیگه ای داشتی؟ سرش رو کج کرد و گفت:به هیچ عنوان... سوار ماشین شدیم و حرکت کردیم...تو طول راه درباره ی کارا و نقشه هامون حرف زدیم و وقتی به بازار رسیدیم گفتم:لباسی میخواییم که ارزون قیمت باشه و به کهنگی بزنه... پگاه گفت:دقیقا،اما چون نو میخوای بخری نمیتونی زیاد کهنه نشونش بدی،مجبوری رفتیی خونه شش هفت بار بشوریش... گفتم:آره راست میگی،شال و کفش نمیخوام،تو خونه دارم.... شروع کردیم به گشتن...آخرش یک مانتو طوسی دوازده هزار تومنی خریدم که دقیقا مثل این بود که گونی بپوشم...فقظ چند تا دکمه ساده و دو تا جیب و روی زانو... مامان شلوار مشکی کهنه داشت که دیگه نمیپوشیدش و این بهترین گزینه برای من بود... پگاه رو دم خونشون پیاده کردم و خودم هم به سمت خونمون رفتم... .پگاه رو دم خونشون پیاده کردم و خودم هم به سمت خونمون رفتم...زنگ در رو که زدم صدای مامان اومد:بیا تو رائیکا جان... گفتم:ممنون مامان... در باز شد و با حیاط همیشگی روبه رو شدم!بدون هیچ تغییری!حوض قدیمی آبیمون که سه تا ماهی قرمز توش بود و تخت چوبی که مامان عاشقش بود و دو طرف حیاط متوسطمون باغچه ی قشنگمون بود که برگ های درخت های بید مجنونش تا نزدیکی سطح زمین میرسید... صدای مامان اومد:رائیکا چرا نمیای تو؟ گفتم:چشم مامان جان،اومدم... وای خدا سخت ترین قسمت نقشه همینجا بود،حالا تا دو ساعت باید بشینم گریه های مامان رو تماشا کنم...خدایا به امید تو،من خودم رو به تو میسپارم... دم در ورودی در حالی که کفشام رو درمی آوردم گفتم:سلام بر اهل خانه... مامان با اسفندش نزدیک شد و گفت:سلام عزیز مادر،قربون قد و بالات برم من... با تظاهر به ناراحتی گفتم:خدا نکنه عزیزم... رفتم تو اتاقم و لباس های راحتیم رو پوشیدم...خدایا به امید تو... با لحنی که تمام سعیم رو به کار بردم که مظلوم باشه گفتم:مامان... مامان دقیقا با این لحن آشنا بود،فقط وقتهایی که ماموریت داشتم حالت صدام لوس میشد... با بغض توی صداش گفت:رائیکا نگو که دوباره هم ماموریت داری؟ خدایا من که هنوز چیزی نگفتم؟چرا این مامان ما همیشه اشکش لب مشکشه؟اگه بدونه میخوام برم تو باند قاچاق دختر چکار میکنه؟ گفتم:مامان من،من که هنوز چیزی نگفتم تو آماده شدی برای گریه کردن!بله ماموریت دارم و این یکی هم با بقیه خیلی فرق میکنه... با ترس گفت:چرا؟ گفتم:همه چیز رو که نمیتونم توضیح بدم،فقط در همین حد بدونید که شاید چند ماه طول بکشه... ترس رو تو چشماش میخوندم،برای همین زود ادامه دادم:اما برمیگردم،مامان قول میدم برمیگردم... اشکاش سرازیر شد...زود دست چپش رو که بعد از سکته قلبیش از کار افتاده بود تو دستم گرفتم و گفتم:رائیکا فدات بشه،مامان گریه نکن... تنها جایی که رائیکای مهربون ظاهر میشد وقتی بود که من و مامان تنها بودیم،هیچوقت نمیتونستم گریه هاش رو تحمل کنم... با هق هق گفت:رائیکا شماها چیزیتون بشه مرگ من صددرصده.... با تلخ رویی گفتم:دیگه نمیخوام این حرفا رو بشنوم مامان،مثل همیشه است این ماموریت اما یکمی طولانی تر...مثل همیشه سالم میام... پوستش که کمی چروک شده بود رو نوازش کردم و گفتم:گریه نمیکنی دیگه،مگه نه؟؟؟ گفت:باشه،اما رائیکا هیچ وقت به مادرت دروغ نگو،وقتی به حق علی بچه دار شدی میفهمی که مادر چقدر زود دروغ بچه اش رو تشخیص میده...من که از پس تو برنمیام،برو،بازم تو رو به خدامون میسپارم... پیشونیش رو آروم و کوتاه بوسیدم گفتم:روژان هنوز تولده؟ گفت:آره،از دستت خیلی جوشی بود،گفت زیاد نمیمونم و زود برمیگردم... لبخند زدم و گفتم:مامان مواظبش باش... صدای در اومد و متعاقبش صدای روژان:مامان من اومدم... همیشه همین طور بود،ورودش رو اعلام میکرد...نمیدونست خونه ام برای همین گفتم:خوش اومدی...چه حلال زاده هم هست... صدای متعجبش گفت:رائیکا تویی؟؟؟ گفتم:نه صدای ضبط شده امه... با دو اومد تو پذیرایی و گفت:تو که گفتی کلی کار دارم نمیتونم بیام جشن...چرا اینجایی؟ با سمت اتاقم رفتم و گفتم:الانم میگم،باید برم به کارام برسم... گفت:اینو نمیگفتی چی میگفتی؟ لبخند زدم و به سمت اتقم رفتم و به روی نقشه ام فکر کردم... *** با آرایش زیباییم صد برابر شده بود...مشکی خط چشم حصار چشمای سبز لجنی مثل زمردم شده بود و روژ حنایی و روژ گونه هم روی پوست سفیدم خودنمایی میکرد...لباسام اصلا باب میلم نبود...کاش حداقل میشد با لباس آبرومند برم...موهای طلاییم کمی کج روی صورتم ریخته بودم...خیلی کم...فقط برای اینکه بفهمن موهام طلاییه...کفشای کتونی قدیمیم رو پوشیدم و به مامان که با گریه داشت از زیر قرآن ردم میکرد نگاه کردم... گفتم:مامان مگه شما به من قول نداده بودی گریه نکنی؟به همین زودی فراموش کردی؟ اشکاش رو پاک کرد و با هق هق گفت:برو رائیکا،برو به سلامت... بسم الله گویان از در خارج شدم... با آرایش زیباییم صد برابر شده بود...مشکی خط چشم حصار چشمای سبز لجنی مثل زمردم شده بود و روژ حنایی و روژ گونه هم روی پوست سفیدم خودنمایی میکرد...لباسام اصلا باب میلم نبود...کاش حداقل میشد با لباس آبرومند برم...موهای طلاییم کمی کج روی صورتم ریخته بودم...خیلی کم...فقط برای اینکه بفهمن موهام طلاییه...کفشای کتونی قدیمیم رو پوشیدم و به مامان که با گریه داشت از زیر قرآن ردم میکرد نگاه کردم... گفتم:مامان مگه شما به من قول نداده بودی گریه نکنی؟به همین زودی فراموش کردی؟ اشکاش رو پاک کرد و با هق هق گفت:برو رائیکا،برو به سلامت... بسم الله گویان از در خارج شدم... چقدر به ماشین عادت کرده بودم،با این که زیاد راهی نبود اما بالاخره دو کورس ماشین باید سوار میشدم...خوب شد خونه مون توی محله ی متوسطی بود،مگرنه با این اوضاع چقدر ضایع بودم... *** چقدر دوست داشتم از اون محیط پر از دود سیگار و قلیون فرار کنم...همه ی آدما با اوضاعی نامتناسب با یک عده مثل خودشون مشغول گذروندن عمرشون بودن...سعی کردم شهرزاد بشم و به بقیه بی توجه...کمی اطراف رو گشتم و نگار سه کله و دار و دستش رو دیدم ،جلوی چشم ترین صندلی رو که نگار راحت منو ببینه انتخاب کردم و روش نشستم...حرفای سرهنگ توی سرم رژه میرفتن....نقشم از الان رسما شروع شد... مشتم رو به حالت عصبی چند بار کوبوندم رو میز...سعی کردم به بدترین خاطره ی زندگیم فکر کنم تا دوباره صورتم از عصبانیت سرخ بشه...پام رو به صورت عصبی تکون میدادم و مفصل های لای انگشتم رو میشکوندم و تمام سعیم رو به کار گرفتم تا خودم رو مشوش نشون بدم و اصلا هم به نگار نگاه نکنم...مشتم رو به کف دستم میکوبوندم و با کف دستم روی پیشونیم میزدم...چند بار که سرم رو تکون میدادم نگاه نگار رو روی خودم احساس میکردم...پس نه؟با اینهمه آرایش میخوام تو چشم نباشم؟همه دارن با نگاهشون درسته قورتم میدن...خدای منو ببخش...صدای در که اومد،نگاهم به سمت شخصی که وارد میشد کشیده شد...سروان محسنی یکی از همکارا بود که کمک میکرد تا نقشه رو پیش ببریم...به سرعت پاشدم که منو ببینه و هول بودنم رو نشون بده...بر طبق نقشه با یک قیافه ی بی تفاوت اومد سمتم...نگار به سمتش چرخیده بود تا طرفی که منتظر بودمش رو ببینه...نقشه تا اینجا داشت عالی پیش میرفت و نگار رو کنجکاو کرده بودیم.... سروان-بشین... زود به حرفش گوش کردم... سروان-ببین شهرزاد... با لحن نزار و بلندی گفتم:آقا بهرام،تو رو جون اون دوتا بچه ات...تو رو به حق هر کی میپرستی...نگو که جور نشد... سرش رو انداخت پایین و گفت:باور کن سعیم رو کردم.... به صورت شاکی از جام بلند شدم و گفتم:چرا ادعا دارید خدا رو میشناسید؟چراااااااااااااا اااااا؟شما از دین چی میدونید؟ جیغم دراومد و گفت:دین فقط به تسبیح دست گرفتنه؟آررررررررررررررررر ه؟ با یکمی مکث ادامه دادم:نمیخوام این دین رو... جیق زدم:دین اینو گفته که امید الکی بدید به یک دختر یتیم؟ همه داشتن نگاهمون میکردن،سروان هم مثلا سعی داشت آرومم کنه... داد زدم:نمیخوام آروم بشم...نمیخوام...میفهمی؟ از حقم نمیگذرم..به همون علی تون نمیگذرم...تو که اطمینان نداشتی این کار جور بشه برای چی همون پولی رو هم که داشتم به باد دادی؟صرف کلاس های چرت و پرت...به امید اینکه قبول بشم؟کو پس؟هرروز پول بده برو تا اون سر دنیا کامپیوتر و هزار تا کوفت دیگه یاد بگیر که بشه این؟ نمیخوام...به خدا نمیخوام...با هق هق گفتم:مادرم چیزیش بشه ازت نمیگذرم آقا بهرام...داغت رو به دل عزیزات میزارم... سروان بر طبق نقشه به اینجا که رسید بلند شد و یکی خوابوند تو گوشم...خودم رو پرت کردم به میز کناری... سروان داد زد:هیچی بهت نمیگم دور برندار ضعیفه،تو کی باشی که داغ منو به دل عزیزام بزاری؟تو هم ثمره ی همون نصرت دودی...کوکب سبزی فروش هم دیگه عمر بیشتر از این زیادیشه... به سمتش حمله کردم که نگار و دار و دستش پریدن سمتم و گرفتنم....همونجور گفتم:بمیری...ایشالا بمیری...عوضی کثافت...ابروی هرچی مسلمونه بردی...اون مسجد و قرآنت بخوره تو فرق سرت...برو گمشو از جلوی چشمم...برو میسپارمت به علی...علی تو نه علی مامانم...جیغ زدم:برو گمشو... سروان سرش رو انداخت پایین و از در رفت بیرون...منم با عصبانیت خودم رو از دست نگار و دار و دستش کشدم بیرون و سرم رو رو میز گذاشتم ونفس های مقطع و عصبی ای کشیدم...بهتر از این نمیشد...خودم ایمان داشتم که گل کاشته بودم...همش رو هم مدیون مامان و بابا بودم که تصور کرده بودم همون مامان و بابای شهرزادن...الان اصلا نباید به نگار توجه میکردم چون زود ضایع میشدم...همونجور که حدث میزدم اومد طرفم و گفت:چی شده خانمی؟ با اعصاب داغون سرم رو آوردم بالا و داد زدم:تو دیگه چی میگی؟حالم از زندگی و آدم هاش به هم میخوره...بعد زار زدم:وای ماااااااماااااااان... از عکس العملم تعجب کرد اما به روش نیورد و ادامه داد:تو الان عصبانی هستی عزیزم،شاید من بتونم کمکت کنم... به عصبانیت و حرصی گفتم:نمیخوام کمک هیچ کس رو...نمیخوام...زبون آدمیزاد میفهمی؟از جلو چشمام دور شو...برو... بلند شد و گفت:هر وقت از حرفات پشیمون شدی برگرد... بعد با لبخند ازم دور شد...میدونستم تا دو سه بار دیگه محل سگ هم بهم نمیده...اما برای نقشه لازم بود...سریع کیف قدیمی مامان رو برداشتم و از کافی شاپ زدم بیرون و به سمت اداره راه افتادم... .با صدای سرهنگ وارد اتاق شدم...بازم کار همیشگی،ادای احترام،که دوستش داشتم اما نه برای خودم...فقط دوست داشتم من احترام بزارم نه دیگران به من... گفت:بشین سروان،واقعا ممنونم ازت... نشستم،در غالب رائیکا،با لحن جدی همون رائیکای همیشگی گفتم:وظیفه ام بود سرهنگ... سرهنگ لبخند پدرانه ای به روم زد و گفت:صدای ضبط شده ات رو شنیدم،کردانی عالی بود،آنقدر عالی که واقعا نمیدونستم کسی که دارم صداش رو میشنوم شهرزاده یا رائیکای خودمون... لبخند خجولی زدم و گفتم:باور کنید انقدر تعریفی نیستم... سرهنگ ادامه داد:خوب تا اینجا باب میل ما پیش رفت،بگو ببینم بعد از رفتن سروان محمدی چی شد؟ گفتم:بر طبق پیش بینی هامون،نگار فورا اومد طرفم...اما به حالت تهاجمی باهاش برخورد کردم چون لازم بود،اگه زود وا میدادم و به حرفش گوش میکردم فورا متوجه میشد که کاسه ای زیر نیم کاسه است،اینطوری خیلی بهتره،مطمئنم بالاخره بازم میاد سمتم... سرهنگ با افتخار گفت:کارت عالیه... جواب دادم:متشکرم سرهنگ... سرهنگ گفت:خوب،سروان کردانی از این به بعد مواظب تمام کارات مثل همیشه باش،به هیچ عنوان درباره ی این ماموریت کسی چیزی نفهمه،کافیه تا یک سهل انگاری به دردسر بزرگی بندازتمون و تمام نقشه هامون رو نقش بر آب کنه... با حرکت سر تائید کردم و گفتم:بله،حواسم هست... *** دوباره این پاتوق جهنمی... وارد کافی شاپ شدم...بوی سیگار و عرق و کوفت و زهرمار همه با هم قاطی شده بود...کاش این ماموریت نبود تا من کلا این کافی شاپ رو پلومب میکردم...نگار طبق معمول جای همیشگی نشسته بود...تو این شش روز که اینجا اومده بودم همیشه همونجا میشست و منم صندلی که اولین بار اونجا نشستم،جایگاه همشگیم شده بود...دو روز اول دوتامون نسبت به هم بی تفاوت بودیم اما روز سوم شروع کردم به نگاه های سرشار از پشیمانی سمت نگار...میدونستم متوجه نگاهام شده اما اینم میدونستم انقدر زود غرورش رو نمیشکنه بیاد جلو و حتی ممکنه من مجبور بشم برم جلو برای عرض معذرت! دوباره سر جای همیشگیم نشستم و نگاه های هیز و خیره ی خیلی از مردا رو رو خودم تحمل کردم،حالم از این موقعیتم بهم میخورد،کاش میومد سمتم...بهش نگاه کردم...فارق از من داشت با اکیپ دوستاش میخندید و قلیون میکشید...شاید حدودا بیست و هفت،هشت ساله بود...یک قیافه کاملا معمولی،موهای رنگ و مش قهوه ای و طلایی،ابروهای رنگ شده قهوه ای،چشم های معمولی و مشکی و دماغ و دهن کاملا معمولی...نه بانمک،نه جذاب،فقط میشد به قیافش نسبت بامهر رو داد،البته به دور از خروار آرایش هاش...تمام نیرویم رو انداختم توی چشمام و با التماس بهش زل زدم...میدونستم به کسی که ده مترم ازم فاصله داشت اینجوری نگاه میکردم برمیگشت سمتم،انگار که برق گرفته باشتش...نگارم یک آدم معمولی،زود برگشت سمتم...التماس رو تو چشمام ریختم... لبخندش رو قورت داد و از جاش بلند شد...خدایا ممنونتم...ممنونتم...اومد سمتم و نشست رو صندلی روبروییم...خودم رو دستپاچه نشون دادم...خیره و مسلط تو چشمام نگاه کرد و گفت:پشیمونی؟ سرم رو تکون دادم و با ترس ساختگی تو چشماش نگاه کردم...قه قه زد و گفت:چته دختر؟انگار لولو خرخره دیده...بعد دستش رو آورد جلو و گفت:من نگارم... باهاش دست دادم و گفتم:منم شهرزادم... گفت:انروز بدجور آمپر سوزونده بودی...بعدش هم خندید... لبخند خجولی زدم و گفتم:معذرت میخوام،باور کنید اگر جای من بودید بدتر از این میشدید... دستم و توی دستش فشار داد و گفت:چکارت کرده بود؟ صدام رو لرزون کردم و گفتم:همه ی پولی رو که با بدبختی جمع کرده بودم تا مامانم رو عمل کنم ازم گرفت و من رو فرستاد برای کلاس های کامپیوتر و چیزایی که یک منشی باید بلد باشه،میگفت اگه این ها رو یاد بگیری میتونی منشی بشی و بعد با پولی که جمع کنی راحت مامانت رو عمل کنی... اشک هایی که تو چشمام جمع شده بود روی گونه ام سرازیر شد:من مامانم رو خیلی دوست دارم نگار...خیلی...نمیتونم توصیفش کنم...خیلی از روز ها رو یادمه که برای اینکه از بابای مستم کتک نخورم خودش رو می نداخت جلو و خودش به جام کتک میخورد... با هق هق گفتم:نگار نمیدونی چقدر از دست بابام کتک خورد تا نزاره من زن یک آدم بدتر از بابام بشم که از بابام فقط دو سال کوچیکتر بود...نگار از همون روز کارش کشید به بیمارستان...از حرص خوردن برای من ناچیز سکته کرد...مامانم سکته کرد نگار...من هر کاری که بتونم انجام میدم تا عملش کنم... من اون قلب نازش رو باید سالم بهش برگردونم...نگار همیچوقت،هیچوقت بهرام رو نمیبخشم...اون پول تنها امید و سرمایه ی من بود...نمیبخشمش.... اومد صندلی کناری من نشست و من رو کشید بغلش...تو بغل کی بودم من؟من غیر از مامان تا حالا بغل هیچکسی نرفته بودم...روژان هم هروقت چند روز ازم دور میشد بغلش میکردم...الان چطور تو بغل کسی مونده بودم که نه تنها منو نمیشناخت بلکه دشمنم هم بود!از من بعیده... من و از خودش دور کرد و دو دستش رو روی شونه هام گذاشت و گفت:تو خیلی نازی دختر...نکن اینکار رو با خودت...من تا جایی که بتونم کمکت میکنم... هول زده گفتم:چه کمکی؟ جواب داد:آروم آروم دختر...مگه نشنیدی میگن گر صبر کنی ز غوره حلوا سازی... با التماس گفتم:نگار من میگم نره تو میگی بدوش،من دارم میگم نمیتونم صبر کنم،مامان قلبش ضعیفه... گفت:ببین شهرزاد،باید چند روزی بگذره تا بشناسمت،نمیتونم همین طور کار رو بهت پیشنهاد کنم،اینجوری نه برای من خوبه نه برای تو...در ضمن یک خدایی داری تو..همین طور که تا الان مواظب مامانت بوده ،الان هم مواظبش میمونه...نترس دختر...حکمتی بوده که من و تو با هم آشنا بشیم... آروم گفتم:خدا کنه این چند روز زودتر بگذره... خندیدو از جاش بلند شد:من دیگه باید برم،فردا اینجا میای؟ گفتم:آره میام. گفت:پس بای تا فردا. لبخند زدم و گفتم:خداحافظ... رفت سمت دوستاش و من از کافی شاپ خارج شدم...نقشه از الان عملا شروع شده بود...دیگه رفتن به اداره ممنوع بود و تمامی پیام ها تلفنی رد و بدل میشد...این آغاز راه پر پیچ و خمی بود که با کمال میل قبولش کرده بودم... .با صدای زنگ گوشیم دستام رو که گوجه ای شده بود شستم و از آشپزخونه زدم بیرون...سرهنگ بود...صدام رو صاف کردم و جواب دادم:بفرمایید. جواب داد:الو؟سروان خودتون هستید؟ گفتم:بله سرهنگ بفرمایید... گفت:صدای شما و خواهرتون خیلی به هم شبیه...من همیشه میپرسم تا اشتباه نکنم...خوب چه خبر؟ گفتم:بالاخره اومد طرفم...باید چند وقتی منتظر باشم تا پیشنهاد کار بده... نیم ساعت بود که داشتم با سرهنگ حرف میزدم و قرار ها رو مشخص میکردم..وقتی که قطع کردم،به سمت آشپزخونه رفتم که مامان گفت:رائیکا مادر سرهنگ بود؟ همونجور که برنج آبکش رو توی قابلمه میرختم گفتم:بله مامان،سلامتون رو رسوند... گفت:کی میری؟ همونجور که صورتم رو از بخار هایی که بهش میخورد جمع کرده بودم،گفتم:مگه قراره جایی برم؟ اومد تو درگاه آشپزخونه ایستاد و گفت:میدونی که چی میگم...انقدر حرف رو عوض نکن... به طرفش برگشتم و گفتم:چرا اذیت میکنی خودت رو با این موضوع؟مامان من هر وقت وقت رفتن شد،شده دیگه...اینم مثل بقیه... نذاشت صحبتم رو کامل کنم و گفت:هم خودت میدونی و هم من که این مثل بقیه ماموریت هات نیست...پس انقدر این جمله رو تکرار نکن... در قابلمه رو گذاشتم تا برنج دم بیاد و بعد گفتم:نمیدونم کی وقتش میرسه...این خوبه؟ لبخند کم جونی زد و جواب داد:هر چیزی که دروغ نباشه خیلی خوبه مادر...رفتم طرفش و دستم رو روی شونش گذاشتم و گفتم:برام که دعا میکنی مامان؟مگه نه؟ گفت:برای بچه هام دعا نکنم برای کی دعا کنم؟ لبخند زدم و به سمت اتاقم رفتم،روژان روی زمین خوابیده بود...بگو دختر مجبوری توی سرما اینجوری بخوابی؟پتوش رو روش انداختم و رفتم سمت کمد...لباس های همیشگی و رو پوشیدم و راه افتادم سمت پاتوق... تا وارد شدم به طرف میز نگار نگاه کردم،تا متوجه ام شد اشاره کرد که برم طرفشون...رفتم و کنارش نشستم و روبه جمع سلام کردم...همه جواب سلامم رو با سرخوشی دادن و نگار گفت:خوب دخترا این دوست عزیزمون اسمش شهرزاده و قراره بشه عضو جدید اکیپ،شیرفهمه؟ همه با حرکت سر تائید کردن و نگار با اشاره به یکی یکیشون اونا رو به من معرفی کرد:خوب شهرزاد خانم این مهرنازه،لیلا،نازنین،سوگند و گلاره... به چهره ی تک تکشون نگاه کردم،حس کردم سوگند مثل بقیشون نیست...چهره ی مظلومی داشت و سربه زیر بود...قیافه اش هم زیر خروار آرایش پوشونده نشده بود... نگار که نگاه من رو روی سوگند دیده بود رو به بقیه گفت:دیدید گفتم این دختر مهره مار داره؟ بعدش روی میز ضرب گرفت و با تکون دادن گردنش خوند:مهره ی مار داری تو دلبری...اما میگذری از عشقم همش سرسری..آره مهره ی مار داری تو دلبری...اما میگذری از عشقم همش سرسری... همه غیر از من و سوگند به آهنگش خندیدن و همراهیش کردن...به سوگند نگاه کردم،چشمای سورمه ای و مو و ابروی روشنش با بینی قلمی و لب های غنچه ایش نمای قشنگی به صورتش داده بود...خدای من اما چشماش یک چیز دیگه بود...یک رنگ منحصر به فرد...یاد ماهی فایترم افتادم،اونم سورمه ای بود و براق...وقتی که مرد چقدر ناراحت شدم...یک دفعه سرش رو آورد بالا...سنکپ کردم از دیدن چشماش که توی دریای اشکش شناور بود...نفسم گرفت...زود سرم رو انداختم پایین...خدایا این دختر چش بود؟چرا چشماش اشکی شده بود؟سعی کردم برم تو جلد رائیکایی با نام شهرزاد... اما برای اولین بار دلم میخواست معنی غم توی اون چشما رو بفهمم...بفهمم چرا دلم داره آتیش میگیره...بفهمم چرا حس میکنم این دختر با همه ی اینا فرق داره...بفهمم چرا آرایش نداره...چرا خوشحال نیست که ازش تعریف کردن...چرا داشت گریه میکرد...چرا؟...چرا دلم میخواست رائیکای همیشگی نباشم و به قلبم اجازه بدم دلش برای یکی از دوستای مجرم که شاید خودش هم مجرم باشه به رحم میاد؟اسم جرم که اومد دوباره سخت شدم...دوباره شدم رائیکای همیشگی..دوباره یاد همه چیز افتادم...دوباره داغ دلم تازه شد و نگاهم رو به سمت نگار کشوندم... بهش گفتم:خوب من الان باید چکارا کنم؟ فکر کنم لیلا بود که گفت:هیچی عزیزم،باید چند روزی پیش ما باشی که بشی عین ما... تو دلم گفتم:دور از جونم...اما رو به همون دختره گفتم:بعدش چی میشه؟ نازنین که به خاطر موهای قرمزش یادم مونده بود،گفت:بعدش رو همون وقتی که بعدش شد بهت میگه...نترس... زود جواب دادم:من گفتم میترسم؟من از هیچ چیز تو این دنیا نمیترسم... نازنین گفت:از اول جسارت رو توی چشمات دیدم... نگار ادامه داد:از همین جسارتش توی صحبت با...بهرام بود؟ سرم رو به معنی تائید تکون دادم و نگار ادامه داد:آره از همین جسارت چشمات توی صحبت با بهرام از همه بیشتر خوشم اومد... پوزخند زدم و گفتم:از هر کسی که حقم رو بخوره متنفرم،برای همین حالم از این دنیا به هم میخوره...چون چیزی که الان هستم حقم نیست...چیزی که مادرم هست حقش نیست...حقم رو از دست زن هایی که بدون هیچ تلاشی هرروز باید از یک طرف دنیا سراغشون رو بگیری،میگیرم...صد در صد میگیرم... تو ذهنم داشتم فکر میکردم من و این حرفا؟چه مضخرفاتی... نگار قه قه زد و گفت:مثل یک ماده ببر... پشت چشمی نازک کردم و گفتم:مثل یک ماده ببر... نگار به طرف یکی از دخترا که از همون اول خیره داشت نگاهم میکرد گفت:مهرناز چرا ساکته؟ به نگار نگاه کرد و گفت:به علت رنگین کمان پشت کوه... رادارام فعال شد...یعنی چی؟رنگین کمان پشت کوه؟ نگار گفت:بیخیال بابا...برق دنبال مداره... جان؟اینا چی میگن؟حواسم باشه به سرهنگ گزارش کنم... مهرناز لبش رو لوچ کرد و گفت:از ما گفتن،به نظرم دختر خوبیه... نگار با افتخار نگاهم کرد و گفت:معلومه... تا یک ساعت داشتیم درباره ی همه چیز بحث میکردیم،میدونستم خوب تو دلشون جا باز کردم..سوگند تا ازش نظری نمیخواستن حرفی نمیزد...برای من سوگند شده بود یک علامت سوال بزرگ... تا رسیدم خونه جریان های مهم و کلمات نامفهوم رو گزارش دادم و بعدش هم از فرط خستگی به سرعت خوابم برد... همه به جک نگار خندیدیم...سخت بود مطابقت رفتارم با اونا...اما شد...چی تو این دنیا نشد داره که این یکی نشد داشته باشه...نگاهم به سوگند افتاد...بازم مثل این پنج روز فقط یک لبخند میزد...صندلی کناریش خالی بود...بلند شدم و رفتم کنارش...یک نگاه بهم انداخت که بازم مو به تنم راست شد...بعدش هم دوباره سرش رو انداخت پایین و با انگشتای دستش بازی کرد...نمیدونستم چجوری سر صحبت رو باز کنم...هیچ وقت خودم برای دوستی پیش قدم نشده بودم...اصلا نمیدونستم باید چکار کنم تا این دختر رو بفهمم...معنی نگاه های همیشه غمناکش رو بفهمم...معنی اینکه تو اوج شادیش هم بازم ناراحته...معنی اینکه وقتی همه شادن و از هر چی غم آزادن،چرا توی خودش غرقه؟غرق چی هست؟چجوری راهش با نگار این هاست اما هیچ چیزش مثل اون نیست؟خدایا من چقدر چرا داشتم که باید بهشون جواب میدادم...خوب الان باید چکار کنم؟دست هاش رو تو دستم گرفتم و گفتم:سوگند... نگاهش رو به چشمام دوخت و گفت:بله؟ گفتم:چرا ناراحتی؟ پوزخند زد و گفت:ناراحتی که چرا نداره... خدایا عجب صدایی...این دختر همه چیز تموم بود... منم لبخند زدم و گفتم:هر معلولی یک علت داره... لبخند زد و گفت:دینی سوم راهنمایی... دوتا ابروهام رو انداختم بالا و با خنده گفتم:بچه زرنگ بودی؟ یک لبخند کم جون زد و گفت:اگه بزارن هنوز هم هستم... با ناراحتی گفتم:کی نمی زاره؟ خیره نگاهم کرد و گفت:چرا میپرسی؟دونستنش چه کمکی به تو میکنه؟ کم نیاوردم و گفتم:باری رو از روی شونه ی دوستم برمی دارم... پوزخند زد و گفت:رو دوشم سنگینی نمیکنه...هر وقت کمک خواستم صدات میکنم... بیا یک بارم ما رفتیم جلو برای باز کردن دوستی اینم نتیجه اش...دلخور بلند شدم و گفتم:فکر نمیکردم مزاحم باشم... به سمت صندلی خودم رفتم و روش نشستم...نگار و دار و دستش هم بازم در حال هر و کر بودن...دیگه تحمل این محیط رو نداشتم...من باید هر چه زودتر به هدفم میرسیدم...تازه اگه زیاد صبر میکردم شک آفرین بود...سنگینی نگاه سوگند رو روی خودم حس میکردم...اما مهم نبود...خودم غرورم رو له کرده بودم خودم هم درستش میکردم.... بعد از ده دقیقه خسته از مسخره بازیاشون رو به نگار گفتم:نگار یک لحظه بیا... بعد بلند شدم و رفتم روی یکی از میزهای خالی نشستم و سرم رو گرفتم تو دستم... نشستن نگار رو روی صندلی جلوییم احساس کردم و بعد صداش رو:شهرزاد چت شده؟ سرم رو با عجز گرفتم بالا و گفتم:نگار تو رو به هر کسی که دوست داری،من باید چکار کنم تا این کار کوفتی رو بهم معرفی کنی؟من زیاد وقت ندارم نگار...درک کن...درک کن...تو رو خدا نگار... گفت:دختر تو خیلی عجولی... سرم رو گرفتم بالا و با صدای نسبا بالایی گفتم:عجول؟من؟نگار دارم میگم مادرم حالش زیاد خوب نیست...بفهم...بفهم...میفهمی؟ اخم کرد و گفت:داد نزن شهرزاد...تو نباید دستور بدی...شیرفهمه؟ هیچی نگفتم که ادامه داد:باید صبر کنی،ناراحتی هم هری! بعدش هم از سر میز بلند شد که منم زود بلند شدم و با عجز گفتم:نگار... با خشم برگشتت سمتم و گفت:چند تا چیز میگم خوب تو گوشات فرو کن...یک،برای کسی که داره بهت خوبی میکنه صدات رو بالا نبر،دو،هیچ وقت فکر نکن کسی هستی،سوم،چه الان که فقط آشنای منی و چه وقتی که اگر رفتی سر کاری که بهت معرفی میکنم،هیچوقت،هیچوقت حق دستور دادن نداری،چهارم،فرق بزرگ و کوچیک رو بفهم...اگه حالیت شد که بشین اینجا و صبر کن،اگرم نه که برو به سلامت...دیگه اینجا نبینمت... رفت طرف میز که دویدم سمتش و گفتم:نگار ببخشید...غلط کردم...شرایطم خوب نیست...ببخشید...اما فقط اینو بهم بگو...تا کی؟تا کی باید منتظر باشم؟من زیاد وقت ندارم... نگار لبخندی زد و گفت:بستگی به خودت داره،اما منم زیاد معطلت نمیکنم... گفتم:این کارتون چیه؟ یک نگاه خشن بهم انداخت و گفت:چی بهت گفتم؟صبر کن... سرم رو انداختم پایین و گفتم:باشه... بعد از یک مکث گفتم:اگه کار دیگه ای باهام نداری من برم خونه...مامان تنهاست... دستی روی شونم کشید و گفت:برو به سلامت... با ناراحتی از کافی شاپ خارج شدم...ای خدا لعنت کنه باعث و بانی به وجود اومدن این بانده...این تازه اولشه...معلوم نیست بعدها چه کارهایی که باید بکنم...خدا خودش به خیر بگذرونه.... *** -مامان اگه کاری نداری من برم بخوابم... گفت:نه عزیزم،شبت بخیر... رفتم تو اتاق و لب تخت نشستم...گوشیم رو برداشتم و شماره ی سرهنگ رو گرفتم،جواب داد:بفرمایید... -سلام سرهنگ... گفت:به به خانم کردانی...چه خبرا؟خوب هستید؟ -متشکرم،واقعیتش امروز یک سری صحبت هایی با نگار داشتم... گفت:خوب؟ -امروز بهش گفتم که کی این کار رو بهم پیشنهاد میکنی...من وقت ندارم و از این حرفا...اونم درست و حسابی کوبیدم... خندید و گفت:فکر کنم زیاده روی کردی... -آره فکر کنم،اما زیادم بد نشد...گفت بعد از اینکه کار رو بهم پیشنهاد بده چند روز برای فکر کردن بهمون میده و بعدش میرم سر کار...و واقعا هم که چه کار شرافتمندی... گفت:خوبه،سروان حواست باشه کاری نکنی که بعدا نتونی راست و ریسش کنی یا حتی نگار رو برای انتخابش پشیمون کنید... -حواسم رو بیشتر جمع میکنم سرهنگ...کار دیگه ای با من ندارید؟ گفت:موفق باشی،به خانواده سلام برسون... -متشکرم،خداحافظ... گفت:خدانگهدار... .داشتم شالم رو صاف و صوف میکردم که صدای مامان اومد:رائیکا...رائیکا یک لحظه بیا... رفتم به سمت پذیرایی...مامان و روژان بغل هم نشسته بودن و روژان در حال بازی با انگشتاش بود... روی مبل نسبتا قدیمیمون نشستم و گفتم:بفرمائید... مامان با نگاه سرزنش باری به روژان رو به من گفت:باز خانم دست گل به آب دادن... برگشتم سمتش و گفتم:خوب توضیح بده... با صدای غرغرویی گفت:رائیکا به خدا من... نذاشتم حرفش رو تموم کنه و گفتم:برو سر اصل مطلب روژان،حاشیه نرو... مامان خواست چیزی بگه که سریع گفتم:بزار خودش توضیح بده مامان... مامان چیزی نگفت و روژان گفت:بابا مهرسا امروز با خودش ماشین اورده بود،گواهینامه گرفته...بعد خواست ما رو برسونه...ما هم قبول کردیم...توی راه حرف رانندگی شد و منم...ساکت شد... با شک گفتم:تو که پشت فرمون نشستی؟ سرش رو زود آورد بالا و گفت:نه،نه به خدا..اصلا مهرسا راضی نمیشد که ماشینش رو دست ما بده....بازم ساکت شد اما این بار دیگه من چیزی نگفتم تا خودش به حرف بیاد... بعد از کمی سکوت ادامه داد:آره داشتیم در باره رانندگی حرف میزدیم و بحث سر سرعت بود...منم یک زری زدم که حالا از گفتنش پشیمونم... گفتم:اولا درست حرف بزن...دوما پشیمونی فایده نداره... سرش رو انداخت پایین و گفت:درست میگی...برگشتم بهش گفتم:مهرسا تو که فعلا مثل لاکپشت میری لطفا حرف از سرعت نزن...اونم جواب داد:میتونم اما نمیخوام که برم....رائیکا تو که میدونی منم عشق سرعت برگشتم بهش گفتم:نمیتونی دروغ نگو... سرم رو به علامت تاسف تکون دادم و روژان ادامه داد:من که اینو گفتم بقیه هم حرفم رو تائید کردن...خداییش خیلی آروم داشت میرفت...اونم به رگ غیرتش برخورد و گفت:بهتون حالی میکنم و تا جایی که جا داشت گاز رو فشار داد و ویراج داد...داشتیم با همون سرعت از یکی از خیابون ها میگذشتیم که... با صدای بغض دارش ادامه داد:یک کمری از تو کوچه درآومد و ما هم که سرعت داشتیم نتونستیم ماشین رو کنترل کنیم و ... هق هقش بلند شد...با عصبانیت گفتم:واقعا که بچه اید!سرنشینا که چیزیشون نشد؟ با گریه گفت:نه رائیکا اما ماشین طرف صدمه ی بدی خورد و الان خسارت میخواد...مهرسا هم گفت:شما هم مقصر بودید پس باید کمک کنید...بدبخت مهرسا...الان تنبیه هم میشه... سعی کردم خشونتم رو کنترل کنم...اما سرزنش کلام رو به هیچ وجه:روژان به نظرت وقتش نیست بزرگ بشی؟این که گذشت،خدا رو شکر که اتفاقی برای جون کسی نیافتاد اما ازت میخوام قبل از حرف زدنت فکر کنی خواهر من باشه؟تو دختر خوبی هستی با این بچه بازی ها خودت رو خراب نکن...الان باید چقدر خسارت بدیم؟ روژان هق هقش بلند تر شد و بعدش با سرعت بلند شد و دوید تو اتاق و در رو محکم بست...سرم رو تو دستم گرفتم و به صدای گریه اش گوش دادم...فداش بشم...دلم داشت آتیش میگرفت از گریه مظلومانه اش اما این تنبیه به نفعش بود...دست مامان رو روی سرشونه ام حس کردم...سرم رو بالا آوردم و دستش رو گرفتم تو دستم...لبخند غمگینی زد و گفت:خسارت ماشین طرف خیلی بیشتر از چیزی شده که خواسته....بنده خدا فقط پنج تاش رو می خواد...چون پنج نفر بودن میشه نفری یک میلیون... میتونستم از حساب پس اندازم برداشتش کنم...چشمام رو به علامت باشه روی هم گذاشتم و بلند شدم و به سمت اتاق رفتم...نزدیک در اتاق بودم که مامان گفت:رائیکا من به وجودت افتخار میکنم دخترم... لبخند کم جونی زدم و رفتم تو اتاق...روژان رو تختش هنوز داشت هق هق میکرد،تا متوجه من شد سرش رو انداخت پایین و گفت:بچه ام درست میگی...هوز بزرگ نشدم راستی میگی...فکر ندارم حق داری...گریه اش شدت گرفت و گفت:رائیکا دلم میخواد مثل تو باشم...دلم میخواد مامان بهم افتخار کنه نه اینکه هر روز یک زحمت تازه براش درست کنم...رائیکا دلم خیلی چیزا میخواد که ندارم.... الان دلم میخواست بغلش کنم اما از من این کارا بر نمیومد...رفتم رو تختش نشستم و گفتم:من هیچکدوم از اینایی که تو گفتی رو قبول ندارم روژان...تو هم سن من نیستی...هر وقت هم سن من شدی میتونی خودت رو با همسنی من مقایسه کنی...اشتباهی کردی و تموم شد...دیگه راجع بهش حرف نزن...باشه؟؟؟ پرید تو بغلم و گفت:تو خیلی خوبی رائیکا،خیلی... یکمی پشتش رو ناز کردم و بعد از بغلم درش آوردم و گفتم:خسارت رو باید کی و کجا ببرم؟ سرش رو انداخت پایین و گفت:فردا میریم خونه مهرسا بعد با هم میریم پیش اون آقاهه... بلند شدم و گفتم:تا فردا خدا بزرگه...بعدش هم چراغ رو خاموش کرم و گفتم:شب بخیر... آروم جوابم رو داد و منم رفتم سمت تخت خودم... داشتم روسریم رو روی سرم درست میکردم که روژان از خواب بیدارشد.... چشماش بادکرده بود و نشون میداد دیشب رو خیلی بد گذرونده ....خمیازه کشون اومد جلو و بغلم کرد... بهش گفتم: اِ نکن.این چه کاریه؟ با خجالت لبخند زد و گفت: ببخشیدا باعث شدم از کارت بیفتی. جواب دادم: دیگه که گذشت....ولی دفعه اول و آخرت باشه که اینطوری همه رو تو هچل میندازی،خوب؟ روژان سرش رو پایین انداخت و از اتاق زد بیرون... *** نزدیک نیم ساعت بود که داشتم دنبال آدرس میگشتم....ولی اسم کوچه رو پیدا نمیکردم.هیچکس هم تواین خیابون پیدا نمیشد ازش بپرسم که کوچه گلها کجاست. بالاخره پیداش کردم.....وای خدا چه کوچه ی طولانی ای.....حالا پلاک 36 کو؟ آهان پیداش کردم... خدا رو شکر هنوز دیر نشده بود....اصلا دوست نداشتم بد قول به نظر برسم...جلوی خونه مهرسا اینا ایستادم وزنگ خونشون رو زدم و منتظر شدم تا آقای مودت،پدر مهرسا،از خونه بیاد بیرون. مرد میانسالی اومد دم در... گفتم:سلام...آقای مودت؟ گفت:خودم هستم... گفتم:خوشبختم،خواهر روژان هستم...باید بابت اتفاقی که افتاده ازتون عذرخواهی کنم... لبخندی زد و گفت:خدا رو شکر به خیر گذشته...جوونن دیگه چکارشون کنیم؟ لبخند کم جونی زدم و زود جمعش کردم و گفتم:درست میفرمایید...پس بفرمایید بریم تا دیر نشده... بعدش هم به ماشینم اشاره کردم... لبخند زدو گفت:اجازه بدید با ماشین خودم بیام که بعدش هم برم به کارام برسم... ابروهام رو انداختم بالا و گفتم:اجازه ی ما هم دست شماست...پس شما جلو برید من پشت سرتون حرکت میکنم... سری با علامت تائید تکون داد...منم رفتم سمت ماشینم... بیست دقیقه ای بود که توی راه بودیم که یکدفعه دیدم آقای مودت ماشین رو زد کنار...منم راهنما زدم و گوشه ی خیابون،پشت سر ماشین آقای مودت نگه داشتم...آقای مودت کلافه از ماشین پیاده شد اومد جلوو گفت:ببخشید خانم کردانی من کاری برام پیش اومده که حتما باید برم...معذرت میخوام ازتون...اما میشه خودتون تنهایی برین و خسارت رو بپردازین؟ بعدش هم ازکیفش پولشون رو درآورد و گفت:این پول تمام بچه هاست...اینم آدرس..اشکالی که نداره براتون؟؟؟ گفتم:نه جناب،چه اشکالی...بازم معذرت میخوام بابت کار بچه ها... آقای مودت لبخندی زد و گفت:منم بازم میگم که تقصیر همشون بود...کاری ندارین؟ گفتم:نه به سلامت... دستش رو تکون داد و دوید سمت ماشینش... خدایی عجب مرد با فرهنگ عاقلی بود...خوب خدایا به امید تو...برم این خسارت رو بدم که کلی کار دارم... روبه روی دفتر محمدی وایساده بودم و داشتم به برجی که آدرسش تو دستم مچاله شده بود نگاه میکردم.معلوم بود که این خسارت پول خورد تو جیبشم نمیشه....عجب ابهتی داشت...مخصوصا با نمای سنگ و شیشه ای که روش کار کرده بودن حسابی تو چشم میزد. وارد لابی بزرگ ساختمون شدم و به سمت آسانسور حرکت کردم .....آسانسور شلوغ بود ولی من اصلا حوصله نداشتم که 8 طبقه رو از پله بالا برم....می ارزید صبر کنم برای آسانسور... شرکت مهندسین مشاور برسام....وارد شدم...بعد از ورودی سمت چپ یه دختر نسبتا جوون پشت میز نشسته بود،به سمتش رفتم و گفتم:روز بخیر خانم...لطفا به آقای محمدی اطلاع بدید که کردانی اومده... منشی سری تکون داد و ازم خواست که کمی صبر کنم تا جلسه مهندس تموم بشه... اعصابم داغون شد...نمیدونم مهندس نمیدونست جلسه داره که قرار نذاره؟کلی کار دارم...هروقت کارم بیشتره اینطوری میشه....عجب شانسی دارما! بیست دقیقه گذشت و دیگه داشتم از نشستن خسته میشدم که منشی گفت میتونم داخل بشم. کسی که از اتاق بیرون نیومد....پس چطوری جلسه داشتن؟ای خدا من به اینا چی بگم ها؟اصلا فکر نمیکنه شاید مردم کار و زندگی داشته باشن...اینا فکر کردن کین؟ وارد اتاق مدیریت شدم ..... یه اتاق بزرگ که جز اون دری که ازش اومدم تو در دیگه ای نداشت...پس حدسم درست بود واصلا جلسه ای در کار نبود... ست اتاق قهوه ای کرم بود و معلوم بود دیزانری که طراحیش کرده واقعا کارش رو بلد بوده...مبلمان اتاق چرم بود و گوشه دیوار هم یه گلدون بامبو گذاشته بودن که به فضا روح داده بود... با چرخیدن صندلی محمدی به خودم اومدم و نگاهم رو از روی وسایل به خودش معطوف کردم... مردی که روبه روم می دیدم تقریبا 30 ساله به نظر میومد با چشمای مشکی...این اولین بار بود که تو عمرم این رنگ رو میدیدم،نه رنگ سیاه... سیاهی چشماش عادی نبود..سیاه بود و مغرور...با ابروهای پر پشت که غرور تو چشماش رو بیشتر نشون میداد و با پوزخند داشت منو برانداز میکرد... وارد اتاق مدیریت شدم ..... یه اتاق بزرگ که جز اون دری که ازش اومدم تو در دیگه ای نداشت...پس حدسم درست بود واصلا جلسه ای در کار نبود... ست اتاق قهوه ای کرم بود و معلوم بود دیزانری که طراحیش کرده واقعا کارش رو بلد بوده...مبلمان اتاق چرم بود و گوشه دیوار هم یه گلدون بامبو گذاشته بودن که به فضا روح داده بود... با چرخیدن صندلی محمدی به خودم اومدم و نگاهم رو از روی وسایل به خودش معطوف کردم... مردی که روبه روم می دیدم تقریبا 30 ساله به نظر میومد با چشمای مشکی...این اولین بار بود که تو عمرم این رنگ رو میدیدم،نه رنگ سیاه... سیاهی چشماش عادی نبود..سیاه بود و مغرور...با ابروهای پر پشت که غرور تو چشماش رو بیشتر نشون میداد و با پوزخند داشت منو برانداز میکرد... نه حوصله اش رو داشتم نه وقتش رو که منتظر بشم تا به حرف بیاد...سریع و جدی گفتم:کردانی هستم...خواهر یکی از دخترهایی که باهاشون تصادف کردید... از کیفم پول رو درآوردم و رفتم جلوی میزش و بدون اینکه نگاهش کنم پول رو گذاشتم رو میزش و اومدم عقب:لطفا چک کنید که کم و کسری نداشته باشه... بعد هم به طرف محمدی نگاه انداختم...محمدی با غرور پول رو برداشت و سرسری یک نگاهی بهش کرد و بعد دوباره گذاشتش رو میز... سکوت توی اتاق حکم فرما بود...وقتم همینطور داشت به هدر میرفت،برای همین همون طور جدی ادامه دادم:بازم معذرت میخوام بابت سهل انگاری بچه ها..من باید برم...خدانگهدار... عقب گرد کردم و خواستم برم که صدای مقتدرش تو اتاق پیچید:میشه ازتون خواهش کنم بنشینید؟ برگشتم سمتش و گفتم:بله...اما لطفا زیاد طول نکشه چون خیلی کار دارم... لبخندی زد که معنیش رو نفهمیدم...روی صندلی نشستم و اون گوشی تلفن رو برداشت و یک شماره گرفت و گفت:خانم شکیبا لطفا دو تا قهوه برامون بیارید... رو به من گفت:قهوه که میخورید؟ پوزخند زدم...تازه یادش اومده بود نظر بخواد...گفتم:من چیزی میل ندارم آقای محمدی... گوشی رو دوباره به گوشش نزدیک کرد و گفت:همون دو تا قهوه... مردک انگار نمیفهمه میگم چیزی نمخوام...به من چه...بزار یک قهوه بیاره... محمدی گوشی رو گذاشت و گفت:خانم.... کارام مونده بود اینم بازیش گرفته بود...بی حوصله گفتم:کردانی هستم... ادامه داد:بله خانم کردانی شما واقعا فکر میکنید من به این پول نیاز دارم؟ به حالت سوالی نگاش کردم که پول رو برداشت و از جاش بلند شد و اومد روی صندلی روبه روی من نشست و پول رو محترمانه روی میز گذاشت... با تعجب نگاهش کردم که گفت:فقط به این خاطر خسارت رو بهونه کردم که بهتون بگم اجازه ندید دختراتون بدون بزرگتر سوار ماشین بشن...این غریضه سنیشونه که سرعت رو دوست دارن...عاشق این هستن که مهارت هاشون رو به نمایش بزارن و حتی به رخ بکشن...ماشین من خسارتش خیلی بیشتر از این شد...اما من نیازی نمیبینم که خسارت بگیرم...خدا رو شکر که بلایی سر خودشون نیومد... گفتم:ممنون از راهنماییتون اما خودمون هم اینا رو بهشون گفتیم...فقط یک سوال برای چی بدون اینکه جلسه ای درکار باشه من رو منتظر نگه داشتید؟کاش به این فکر میکردید که همونطور که خودتون کار دارید مرد هم کار و زندگی دارن... لبخند زد و گفت:دقیقا قصدم همین بود نه توهین به شخص شما...اینکه خیلی راحت میشه آدم ها رو از کار و زندگی انداخت... با لحن نسبتا عصبی گفتم:شما از همه لحاظ میتونید خسارتتون رو بگیرید...هر چه قدر هم که باشه...ما شما رو مجبور نکردیم ببخشید..خودتون بخشیدید پس لطفا منت نزارید... از جام بلند شدم و گفتم:باید برم... اونم بلند شد...از من یک سر و گردن بلند تر بود...گفت:نمیخواستم ناراحتتون کنم... بدون توجه بهش خداحافظی کردم و اومدم بیرون...وای خدا عجب آدمای نچسبی پیدا میشه...خدا بگم چکارتون نکنه دخترای بی فکر که مجبور میکنید ما رو هر حرفی رو تحمل کنیم... برگشتم و به تابلوی شرکت نگاه کردم....شرکت صادرات و واردات قطعات اتومبیل برسام(به معنی آتش بزرگ)نگاهم کشیده شد به پنجره های بزرگ ساختمان...محمدی از پشت پنجره دست به سینه داشت نگاهم میکرد...ریلکس سوار ماشین شدم و به سمت خونه رفتم... *** وای خدا بازم این لباس ها...دیگه حالم داره ازشون بهم میخوره...خوب بود حداقل میتونستم روسریم رو عوض کنم...کیف رو روی دوشم انداختم و از خونه زدم بیرون... به پاتوق که رسیدم اوفی کردم و وارد شدم...دهمین روز اینجا بودن...خدایا کی خلاص میشم از این بیکاری؟از دست یک مشت آدم علاف؟آدمایی که همه ی عمرشون رو با سیگار و دود و دم میگذرونن و دلشون به بردن تو قماراشون خوشه... سلام کردم و رفتم روی صندلی نشستم...همه جوابم رو دادن...نگار گفت:شهرزاد خانم ما چطوره؟ پوزخندی زد و گفتم:معمولی... نگار قه قه خندید...چش بود این؟مگه من چی گفتم؟حوصله ی جر و بحث باهاش رو نداشتم به خاطر همین ساکت به افراد توی کافی شاپ خیره شدم...بعضیا شاد...بعضیا غمگین....بعضیا عصبی...بعضی ها هم آروم و بی تفاوت... نگار دستی رو شونم گذاشت و گفت:حلوا درست شد... گنگ نگاهش کردم که گفت:چشمات رو اینجوری نکن دختر...امروز عصر پیشنهادم رو بهت میگم... با خوشحالی برگشتم سمتش و گفتم:راست میگی؟ نگار با خنده گفت:کاسه ات رو بیار ماست بگیر... انقدر خوشحال بودم که به مسخرگیش هم خندیدم...از حال و هوای گرفته اومدم بیرون و شنونده ی بحثای بیخودشون بودم...همش درباره ی مد لباس و مو و آرایش و کیف و کفش حرف میزدن...درباره ی کنسرت فلان خواننده بحث میکردن و به خاطرش به هم دیگه هم رحم نمیکردن...انگار حالا اون خواننده هه کشته مردیه ایناست تا یکیشون مرحمت کنه و بهش جواب مثبت بده...به بیخودی حرفاشون پوزخند زدم...ساعت شش کم کم دخترا عزم رفتن کردن...دیگه فقط من مونده بودم و سوگند و نگار... نگار روش رو کرد سمت من و گفت:خوب شهرزاد خانم و اما کار شما... خودم رو به تشویش زدم...کارم رو خوب انجام دادم چون نگار گفت:انقد نگرانی نداره که... بهش گفتم:نگار برو سر اصل مطلب... نگار خندید و گفت:از یک خانم پیری باید مراقبت کنی...کاراش زیاده...خونه بزرگه و غیر از تو و سوگند چند تا مستخدم دیگه هم هستن.... چهره ی متعجب به خودم گرفتم و گفتم:مستخدم؟ نگار با پوزخند گفت:انتظار داشتی الان بگم برو رئیس جمهور آمریکا شدی؟ با همون تعجب ادامه دادم:پس اینهمه وقت معطلی؟ نگار گفت:تو کم خونه ای نمیری...قصریه برای خودش...با اینکه هزار جور امکانات دزدگیر و دوربین و هزار تا کوفت و زهرمار دیگه تو خونه هست اما خوب باید از مستخدم مورد اعتماد استفاده بشه...نظرت چیه؟ سرم رو انداختم پایین و گفتم:کار دیگه ای میتونم بکنم؟مادرم حال و روز خوبی نداره... نگار سر تکون داد و گفت:میدونستم قبول میکنی...کار خوبی کردی...فردا اولین کار میریم برات خرید...با این لباس ها بری تو خونشون پرتت میکنن بیرون... نیم لبخندی زدم و سرم رو به علامت تائید تکون دادم... یک ورق از این ماموریت خورده بود... من-خوب الان کجا بریم؟ نگار-یک جایی که فکر نکنم تو عمرت رفته باشی... ناراحت شدم...من شهرزاد نبودم اما امثال شهرزاد که بدون...کارشون که به نگار کشیده...از حرف زدنش ناراحت شدم... زد رو کمرم و گفت:ناراحت نشو...حقیقت محضه...امثال من و تو اگه به خودمون باشه عمرا همچین جاهایی راهمون رو گم کنیم... لبخند غمگینی زدم...منم که قشر متوسط جامعه بودم هیچوقت از اون بالا مالاها خرید نکرده بودم...مگه خل بودم برای یک مانتو کم کم پونصد هزار تومن ناقابلم رو بدم؟ لبخند غمگینم به پوزخند تبدیل شد...تا چه حد فاصله ی طبقاتی... نگاهی به سوگند کردم...متوجه نگاهم که شد اومد سمتم و گفت:راست میگه...نگران نباش... گفتم:تو چندمین بارته که میری؟ گفت:تو این یک سالی که پرستار خانمه بودم زیاد رفتم اینطرفا...خودت همه چیز رو میفهمی... در پراید داغون نگار رو باز کردم و نشستم...سوگند هم جلو نشست و نگار سریع راه افتاد... جلوی پاساژ تندیس نگه داشت...به نمایی بیرونی پاساز نگاه کردم...نگام افتاد به نوشته ی tandis center c قرمز رنگ بهش نما داده بود...تو این پاساژ رفته بودم اما خرید نکردم... نگار دستی به شونه ام زد و گفت:بزن بریم دختر... رفتیم داخل...شیشه های مغازه ها از تمیزی برق میزد...لباس ها و جواهرات و وسائل تزئینی توی دو طبقه پاساژ غوغا میکرد...تجملات از سر و روی پاساژ میریخت...نگار بدون توجه به اون همه لباس داشت راهش رو میرفت...من بینشون ایستاده بودم...سوگند با پوزخند گفت:میبینیشون؟ منتظر نگاش کردم که گفت:انقدر پول از سر و روشون میریزه که نمیدونن چطور خرجش کنن...پول پول میاره شده حکایت اینا...من و تو چیمون از اینا کمتره؟ پوزخندی زد و گفت:چه سوال مسخره ای...معلومه شانس...اگه منم شانس داشتم میشدم دختر یکی از این مادر و پدرا...میشدم سرور خودم...روز به روز ماشین عوض کنم و اتاقم رو پر از تجهیزات کنم...چرا کسی به آرزوهامون توجه نمیکنه؟یکی از سرویس های برلیان اینا زندگی کوفتی امثال من و تو رو نجات میده...نجاتم نده حداقل از این لجن زار بیرون میاره... با تعجب گفتم:از سوگند کم حرف بعیده... لبخند غامگینی زد و گفت:تو دلم تلنبار شده بود... خندیدم و گفتم:بیخیال همه چی... با کینه گفت:اونایی که این پولا حقشونه که هیچی اما جوابم رو از اونایی که این پولا حقشون نیست میگیرم...به هر قیمتی...اینجا نتونم تو اون دنیا میگیرم...جتی اگه نتونم مگه خدا نیست؟همون خدا ازشون میگیره... آروم گفتم:مواظب باش این کینه خودت رو آتیش نزنه... پوزخند زد و گفت:من دارم میسوزم... خواستم چیزی بگم که نگار گفت:بیاید اینجا بچه ها... سوگند قدم هاش رو سریع کرد و من هم شونه به شونه اش شدم... تا رفتیم نگار سریع گفت:سلام... مرد جوونی از پشت پیشخوان اومد بیرون و گفت:به به باد آمد و بوی عنبر آورد...نگار خانم؟سوگند؟چه عجب؟ سوگند اما فقط با نفرت مشهودی نگاهش میکرد... هنوز حواسش به من نبود...بیشتر رفتم داخل و آروم گفتم:سلام... مرد نگاهی به من انداخت و یکی از ابروهاش رفت بالا و کم کم لبخند زد.. مرتیکه ی هیز عوضی...چشمای عسلیش داشت از کاسه درمیومد...موهای قهوه ایش رو به صورت فشن ریخته بود تو صورتش... نگار گفت:شهرزاد خانم...دوست جدید ما... مرد اومد جلو و دستش رو جلوم دراز کرد و گفت:سامیارم...از اشنایی باهات خوشحالم خانم خوشگله... با نفرت نگاهی بهش انداختم و همونجور که دستام رو پشت کمرم گرفته بودم سرسری گفتم:خوشبختم... آره جون عمم...اگه دست خودم بود همین الان خفه اش میکردم... مرد قه قه ی زد و گفت:اوهو...بعد رو به نگار گفت:نه بابا... نگار با عشوه گفت:ما اینیم دیگه... واقعا که... نگار گفت:سامیار لباس میخوام برای این شهرزاد خانم... سامیار گفت:اگه بشه شهرزاد قصه گوی ما چرا که نه؟ نگار و خودش به حرف بیمزش خندیدن...ترجیح دادم ساکت بشم چون بعید میدونستم اگه دهنم رو باز کنم دیگه بتونم ببندمش...سامیار از یک دری رفت توی جایی مثل انباری....نگاهی به سوگند انداختم که با نفرت راه رفته ی سامیار رو نگاه میکرد...اومد سمتم و گفت:از هر حیوونی پست تره...حیف حیوونا... زیر لب گفتم:عوضی... دو سه دقیقه بعد سامیار با یک مانتوی یشمی از اون اتاقک اومد بیرون...به نگار نگاهی انداخت که نگار با چشم به هم زدن تائید کرد...اومد جلوم و با لبخند حال بهم زنش گفت:این به پوست برفی و چشمای زمردیت میاد... با نفرت مانتو رو از دستش چنگ زدم و رفتم تو اتاق پرو...کل اتاق رو زیر ذره بین گذاشتم و وقتی مطمئن شدم دوربینی درکار نیست شروع کردم به پوشیدن...صدای خنده ی نگار و سامیار میومد... به خودم تو آینه نگاهی انداختم...مانتو واقعا تو تنم عالی بود اما به بدنم چسبیده بود و تا نصف رونم هم نمیرسید...انقدر قشنگ کار شده بود و دوخت خرده بود که نگاه هر بیننده ای رو به خودش جذب میکرد...نگار رو صدا زدم که بیاد نگاهش کنه... گفت:عزیزم بیا بیرون... رفتم بیرون که با سه تا نگاه تحسین آمیز رو به رو شدم... یکی نگاهی از جنس ابرهای سورمه ای شب...یکی یک نگاهی که تحسین ازش میبارید و معلوم بود داره به خودش آفرین میگه به این انتخابش و نگاه عسلی دریده ای که داشت مانتو رو توی تنم پاره میکرد...حس میکردم این عسلی چشماش داره کل لباس های توی تنم رو به آتیش میکشه... اولین نفر نگار بود که به حرف اومد:وای شهرزاد هنوز تیپت رو کامل نکردی چقدر مامان شدی... سوگند لبخند قشنگی به روم زد و سامیار هم لبخند زد...اما لبخند سوگند کجا لبخند سامیار کجا؟ نگار رو به سامیار گفت:خوب کاملش کن... سامیار جواب داد:ای به چشم...یک شلوار چسبون ذغالی و یک شال مدل ابر و باد با ترکیب های سبزهای مختلف و مشکی و خاکستری که به ذغالی میخورد رو پیشخوان گذاشت... بازم رفتم برای پرو...به هر جون کندنی بود شلوار رو پوشیدم...وای خدا جونم دراومد...آخه مگه مجبوریم از اینا بپوشیم؟این همش عذابه که.... وقتی با تموم لباس های نو اومدم بیرون،سامیار گفت:دستم طلا..خدایی عجب چیزی شدی تو با اینا... بدون توجه بهش به نگار خیره شدم که گفت:اون لباسات رو دیگه بنداز آشغالی...شماره پات چنده؟ گفتم:سی و نه... گفت:با سوگند همینجا باشید الان میام...سامیار با کامی هماهنگ کن... سامیار گفت:باشه برو... سوگند اومد طرفم و گفت:حواست باشه..این همیجوری پررو هست...حرفی نزنی که وحشی بشه... سری تکون دادم و با سوگند مشغول نگاه کردن به اجناس دیگه شدیم... سامیار گفت:قشنگن مگه نه؟ وقتی دید جواب ندادیم گفت:هاپو گازتون گرفته؟ تمام لبم پوستش کنده شده بود از بس گاز گرفته بودمش تا چیزی به این نگم...سوگند خیلی ریلکس داشت اجناس رو نگاه میکرد... سوگند روی یکی از بلوز ها دست کشید و رو به من گفت:فکر کنم بهت بیاد... سامیار اومد نزدیک گفت:برش دارین...جنسش عالیه،رنگ لیمویی هم بهتون میاد...به شما سفیدا همه چیز میاد... با چشمک گفت:پولشم برای رفتگانم خرما بگیر.... بعدش هم شروع کرد به خندیدن... جدی گفتم:میشه بپرسم کی ازتون نظر خواست؟ سوگند رو به من گفت:حرص نخور شهرزاد جون...ایشون به نخود توی آش معروفن... سامیار با تعجب به ما نگاه میکرد و من رو به سوگند گفتم:به خاطر این حرص بخورم؟مگه عددیه؟ سوگند زد زیر خنده و سامیار از زیر دندونایی که بهم میسایدشون گفت:خوشمزه تر از اون چیزی هستی که بنظر میاد...بدم نمیاد مزه ات رو بچشم... کپ کردم...سوگند هم ساکت شد و با قدرت تمام رفت جلوش و کشیدش رو خوابوند تو صورت پستش و داد زد:گاله ات رو هر گوری باز نکن...جلوی هر کسی هم باز نکن...از چهره ی کریهت معلومه چه نحسی هستی...نیاز به اثبات نیست...فهمیدی؟ سامیار دستش رو از رو گونش برداشت و گفت:وحشی گریتون رو ثابت کردید...بازم اینورا میاید...مواظب خودتون باشید... بعدش هم رفت سمت پیشخوانش و با ابروهای گره خورده پشتت نشست.... تو تمام عمرم بیشترین فحشی که داده بودم به این مردک بود....عوضی روانی.... پنج دقیقه در سکوت سپری شد که نگار با یک بسته بزرگ تو دستش اومد:چی شده اینجا؟کتابخونه است؟ بعد بیخیال اومد سمتم و گفت:این کیف و کفش... با حرص کفش رو پوشیدم و کیف رو انداختم رو شونم و نگاهی به سر تا پام کردم...عالی شده بودم...حرف نداشت... نگار که معلوم بود کیلو کیلو تو دلش قند آب میشه گفت:حقوق اولت صرف اینا شد... با عصبانیت رو کردم بهش و گفتم:چیــــــــــــــی؟ نگار من به پولام نیاز دارم... با عصبانیت گفت:اونجوری راهت نمیدادن...داد نزن...پس فکر کردی عاشق چشم و ابروی یک مستخدمن که از پاساژ تندیس براش خرید کنن... سامیار پوزخند صدا داری زد...سوگند هم غمگین نگاهم کرد....نگار ادامه داد:اونجا مرتب بودن براشون شرطه... غمگین گفتم:با لباس های ارزونتر هم میشه مرتب بود... نگار عصبی گفت:بحث نکن انقد...هر چی به چشم بیای حقوقت میره بالاتر...فهمیدی؟حالا هم ساکت شو و راه بیافت... لباس های قدیمیم رو با عصبانیت انداختم تو یک پلاستیک و زود از مغازه خارج شدم...سوگند و نگار هم کمی بعد اومدن بیرون... این تازه آغاز حرص خوردن های من بود... RE: رمان نفوذ ناپذیر - Tɪɢʜᴛ - 12-08-2014 نفوذ پذیر3
تا رفتیم بیرون نگار گفت:اون تو من نبودم خبری بوده؟ چیزی نگفتیم که گفت:اگه بفهمم کار خطایی کردین خودتون میدونید...
من چیزی نگفتم و سوگند پوزخند زد...زدم به پهلوش و آروم گفتم:اون سیلی زیاده روی بود...نبود؟
سوگندم آروم جواب داد:بعدها برات تعریف میکنم...مگه ندیدی چیزی نگفت؟عین سگ ازم میترسه...
با تعجب بهش نگاه کردم و گفتم:چی میگی؟
سوگند زود هیس گفت و نگار برگشت و نگاهمون کرد...رو به سوگند گفت:سوگند حواست که هست؟
سوگند بی حوصله گفت:مطمئن باش...
نگار سرش رو کمی تکون داد و راهش رو ادامه داد...
من و سوگند خیلی تو چشم بودیم...لباس های مارک دار و قشنگمون که با رنگ چشمامون ست شده بود تو تنمون خود نمایی میکرد اما سوگند اصلا براش مهم نبود و خیلی راحت داشت راه میرفت...منم خیلی جدی و محکم قدم هام رو برداشتم...
-عروسک ها رو نگاه حسام..کدومتون باربی من میشه؟
سوگند آروم برگشت و جوری که نگار متوجه نشه گفت:تا ننه ات تو بغلته ما رو میخوای چه کار؟
پسره که از جواب دادن سوگند خرکیف شده بود گفت:اون و بخاطر تو از بغلم بیرون میکنم...نترس عزیزم جا هست...
حسام رو به من گفت:این چه هلوییه...احیانا شما ها مانکن نیستین؟
اون نگاه های برق آسام رو به چشماش دوختم که کپ کرد و لبخندش محو شد...سوگند خواست چیزی بگه که دستش رو گرفتم و قدم هام رو سرعت دادم...اونم پشت سرم اومد...بهم گفت:چرا نزاشتی جوابش رو بدم؟
جدی و با کمی چاشنی خشونت گفتم:سوگند دهن به دهن اینا نشو...اگه نگار میفهمید میخواستی چی کار کنی؟میبینی که شوخی نداره باهامون...شانس آوردیم جلوتر از ما بود...
سوگند با انزجار گفت:حالم ازشون بهم میخوره...
گفتم:چرا نگار حواسش به ما نیس؟
سوگند با پوزخند گفت:میدونه علاف کارشی و عین جوجه ها دنبالش میکنی...
گفتم:پس تو چی؟ پوزخندی زد و گفت:کاری باهام کردن که از ترس باید هر کاری میگن بی برو برگرد بگم چشم..... کنجکاو گفتم:چه کاری؟
خودش رو زد به بیخیالی و گفت:بیخیالش بابا..... صدایی از پشت سرمون که میگفت خانم خانم باعث شد بایستیم...اما عقب گرد نکردیم...یکدفعه حسام پرید جلوم و یک کارت رو به سمتم گرفت:خانم خواهش میکنم بهم زنگ بزن...
یک نگاه به سوگند انداختم...کارت رو از دست حسام گرفت و به چهار قسمت تقسیمش کرد...
یکدفعه صدای نگار اومد:اینجا چه خبره؟
من یک نگاه بی تفاوت و سوگند یک نگاه همراه با پوزخند به نگار انداخت و بعدش هم کاغذ های پاره رو پرت کرد تو صورت حسام...حسام یک نگاه مظلوم به صورتم انداخت...نگار گفت:گمشو تا ندادم جمعت کنن...
حسام رو به سوگند و نگار گفت:خیلی عوضی اید...
نگار کیفش رو کوبوند به بازوی حسام که حسام از شونه هاش گرفتش و چسبوندش به دیوار...سوگند رفت طرفشو با با لگد مشغول زدنش شد...اگه میتونستم همشون رو مینداختم هلفدونی...مردم دورمون جمع شده بودن...نگار و سوگند در برابر حسام و دوستش...رفتم طرفشون و داد زدم:تمومش میکنید یا نه؟
چون صدام نظامی بود همشون ایستادن...رفتم طرف نگار و سوگند و دستشون رو کشیدم و چند قدم دورشون کردم و بعد برگشتم طرف اون دوتا و بلند گفتم:حواستون به خودتون باشه...حالا هم برید گمشید...
زود عقب گرد کردم و رفتم طرف بچه ها...تا بهشون رسیدم باهام همقدم شدن و از پاساژ زدیم بیرون...تا رفتیم بیرون سوگند پوفی کرد و گفت:نچسب های عوضی...
کسی چیزی نگفت و به سمت ماشین رفتیم...تا سوار شدیم نگار برگشت سمتمون و داد زد:این چه وضعیه ها؟
من با تعجب داشتم نگاهش میکردم اما سوگند چرخید سمت پنجره و گفت:چیزی که عوض داره گله نداره...میمون هم این لباس ها رو بپوشه تو چشم میره...
منم گفتم:بهت که گفتم اینا رو بعدا بپوشیم شما قبول نکردید...
نگار جدی گفت:لوند بازی رو بزارید کنار...دیگه از این موردا نبینم...
سوگند تقریبا داد زد:لــــــوند؟کـــــی؟من و شهرزاد؟نگار بفهم چی میگی...منم اهل این کارا باشم که نیستم مطمئنا شهرزاد نیست...
نگار گفت:صدات رو برای من نبر بالا...
سوگند عصبی گفت:مگه چکاره ای؟
کار داشت به جاهای باریک میکشید برای همین زود گفتم:تمومش کنید...تقصیر شخص خاصی نبود...حرکت کنید که بریم... دوتاشون ساکت شدن...نگار ماشین رو به حرکت انداخت...یکم از راه رو که رفتیم سوگند گفت:معذرت میخوام...اعصابم خرد بود زیاده روی کردم...
نگار گفت:منم...اما تکرار نکن...
سوگند پوزخندی زد و چیزی نگفت...
صدای سرهنگ تو گوشی پیچید:بله؟
من-سلام سرهنگ... سرهنگ-سلام سروان...خوبی؟چه خبرا؟ من-متشکرم...خبر که زیاده... سرهنگ ساکت منتظر بود و من ادامه دادم:راسیتش نگار بالاخره پیشنهاد رو به من داد... باز هم سکوت و من در ادامه گفتم:به عنوان پرستار قراره از یک پیرزنی مراقبت کنم...طرز لباس پوشیدن براشون مهمه ...دیروز رو فقط بازار بودیم...از حقوق اولم لباس برام خریدن...دلیلش رو نمیدونم...از شخص خاصی خرید میکنن به نام سامیار...البته فکر نمیکنم اسم اصلیش باشه...همه ی خریداشون از جاهای معینی...کیف و کفش هم اطلاعی ندارم از کی خریداری میکنن...البته زیاد مهم نیست...امروز هم بالاخره قراره بریم به اون خونه... سرهنگ اوهومی کرد و گفت:بسیار خوب...تا اینجا خوب پیش رفته...مواظب باش...تمام حرکاتتون کنترل شده باشه..اونا شش دنگ حواسشون به تازه واردها هست...همه جا رو زیر نظر داشته باش و ... تمام کارها بازم بهم گوش زد شد...بعد از خداحافظی بلند شدم تا آماده بشم...لباس هام رو پوشیدم...شالم رو سرم کردم...یکمی از موهای طلاییم رو کج روی صورتم ریختم...چشمای زمردیم توی حصار خط چشم وحشی شده بود و خودنمایی میکرد...لبای قلوه ایم با برق لب صورتی مات بدجور خودنمایی میکرد...پوست سفیدم بدون هیچ آرایشی بازم صاف و یک دست بود... ویبره ی گوشیم توجه ام رو بهش جلب کرد و اسم نگار باعث شد که کفش هام رو بپوشم و برم بیرون... نگار با یک من آرایش و لباس های فاخری که هیچوقت توی تنش ندیده بودم اومده بود و سوگند با همون لباس هایی که خریده بود...زیباییش واقعا نفس گیر بود... کمی از راه رو که رفتیم،گفتم:خیلی استرس دارم.... نگار گفت:اشکال نداره عادیه... سوگند گفت:وقتی برگشتی ترست کامل ریخته... دیگه چیزی نگفتم تا به خونه رسیدیم... درب مشکی و با نمای حنایی رنگ خونه ابهت خاص خونه رو به نمایش میذاشت...پرده های حریر آلبالویی در حال تکون خوردن بودن و اولین چیزی که با دیدن خونه یادم افتاد خونه ی ارمنستانییه فیلم آل بود... سوگند زد روی شونه ام و گفت:میبینی؟توی قصر زندگی میکنن... برگشتم سمتش که گفت:همین جماعتین که حق من و تو رو خوردن... نگار بعد از قفل کردن ماشینش اومد سمتمون و گفت:بریم... خودش حرکت کرد و ما هم پشت سرش...زنگ رو که زد و دو دقیقه بعدش در بدون هیچ حرفی باز شد... حیاط خونه بدون هیچ درختی مثل خونه ی مرده ها بود...استخر خالی که از برگ چر شده بود ترسناکی خونه رو چند برابر میکرد... دم در دو تا مرد با یونیفورم قرمز ایستاده بودن.... بهشون که رسیدیم نگار سلام کرد و اونا هم بدون جواب در خونه رو از از چوب گردو بود رو باز کرد...سوگند وارد شد...نگار دستی به کمرم زد و تقریبا هلم داد و بعد از من وارد خونه شد...بر عکس حیاط کل خونه با پارکت های قهوه ای سوخته پوشیده شده بود و فرش های کرم و فیلی رنگ چند جای سالن بزرگ خونه رو پوشونده بود...قاب های فرش با طرح اسب و لوستر های عظیم با مبل های استیل قهوه ای سوخته نمای قشنگی به خونه داده بود و نور پردازی سقف عالی بود....صدای عصا از طرف پله های مارپتچ سالن سوکت مبهم سالن رو شکست... خیلی مشتاق بودم ببینم که این صدای عصا مال کیه.....ولی چون که به پله ها دید نداشتم باید منتظر میشدم...شروع کردم گوشه و کنار خونه رو دید زدن.....فکر نمیکنم هیچ موزه ای رو اینقدر قشنگ ساخته باشن....!
حواسم کاملا پرت خونه شده بود...با سقلمه ای که نگار به پهلوم زد به خودم اومدم و چشمم به یه خانوم فوق العاده خوش تیپ افتاد...با وجود سن زیادش خیلی به خودش رسیده بود.....کت و دامت طوسی پوشیده بود که انگار رنگش رو از روی رنگ چشماش کپی کرده بودن...چشماش عجیب سرد بود و آدم رو افسون میکرد.....حالا درک میکردم چرا نگار اصرار داشت که خوب به نظر بیایم.... بهش سلام کردم و فقط سرشو تکون داد...خدایا این تازه یکی از هزارتاشونه...خودت به خیر بگذرون.... با سر اشاره کرد به مبل های استیل کنار سالن ..... نمیدونم چرا بعضی از آدم ها برای نشون دادن قدرتشون سرشون رو تکون میدن ولی زبونشون رو نه........ با قدم های کوتاه و آروم دنبال نگار و سوگند راه افتادم و روی یه مبل دونفره کنار سوگند نشستم. دوست نداشتم باهاش چشم تو چشم بشم چون حس بدی بهم میداد به خاطر همین سرمو پایین انداختم و به پارکت ها خیره شدم....! یه دفعه صداشو شنیدم که به نگار گفت: خوب انگار برای من نرس آوردی .....! قوانین خونه رو براش توضیح دادی یا نـــــه؟ ابهت تو صداش مثل وقتی بود که داشتم از مجرم ها اعتراف میگرفتم و لرزه به بدن می انداخت... نگار با تته پته شروع به حرف زدن کرد...چقدر عجیب...نگار و ترس؟ _بله خانوم....امیدوارم این بار هم ازم راضی باشین. _زن سری تکون داد و رو به من گفت:خوب دختر اسمت چیه؟ بدون اینکه جلوی لرزش صدامو بگیرم بهش جواب دادم... _ شهرزاد هستم.....! _خوب شهرزاد وظیفه تو همراهی من تو این خونس و البته گاهی اوقات بیرون از خونه.من از بی انضباطی نفرت دارم و اولین اشتباهت باعث اخراجت میشه،برام فرقی نمیکنه که چقدر این اشتباه کوچیکه...این اولین چیزیه که باید یادت بمونه.فهمیدی شهرزاد؟ _بله متوجه شد خانوم..... چرا نگار به جای من جواب میده؟؟!انگار من نمیتونم.اه! _خوبه!کارهایی که باید انجام بدی ساده هستن.داروهای منو یاد آوری کنی؛تو لباس پوشیدن بهم کمک کنی ؛ برام کتاب بخونی و به قوانین من احترام بذاری. آن تایم بودن خیلی برام مهمه و دیر کردنت میتونه باعث عصبانیت من و اخراجت بشه. وای خدا!فکر کرده چه خبره!همش اخراج اخراج!حیف که مجبورم....! بعد به سرتاپای سوگند نگاهی انداخت و گفت: خوب تو هم که قراره مدیریت مهمونی ها و سرپرستی مستخدم ها رو به عهده داشته باشی.درسته؟ نگار باز جواب داد بله خانوم. نگاهی به صورت سوگند انداختم که از عصبانیت در حال فوران بود!وای خدا کنه زیپ دهنشو ببنده و بذاره مشغول به کار بشیم.... -خوب دخترها...
با شنیدن صداش سرمو بالا آوردم و منتظر ادامه ی صحبتاش شدم... -وظایفتون که مشخص شد یکی از مستخدم ها اتاق هاتون رو بهتون نشون میده.کسایی که اینجا کار میکنن تو یه عمارت دیگه ته باغ زندگی میکنن اما تمام روز کارتون اینجاست و فقط شب ها برای استراحت میرید اونجا... سرم رو تکون دادم،یکدفعه صدای دادش سالن رو پر کرد:متوجه نشدم؟وقتی باهات حرف میزنم جواب میخوام نه حرکت پانتومیم... خیلی آروم گفتم بله متوجه شدم... زن با غرور روشو به اون سمت کرد و زنگ کناره دستشو برداشت و اونو چند بار فشار داد...به دقیقه نکشیده یک زن فربه اومد و گفت: -بله خانوم.چه امری دارین؟ -مهتاج اتافش رو بهش نشون بده.... مهتاج-چشم خانم.... زن بلند شد و همینطور که به سمت پله ها میرفت گفت:می تونید برید.... نگار و سوگند بلند شدن و منم به تبعیت از اونا ایستادم.... نگار رو به ما گفت:خوب دیگه...کار من تمومه...کار شما از فردا شروع میشه....من رفتم.... فرصت جواب بهمون نداد و به سمت در خروجی راه افتاد.... مهتاج گفت:دنبال من بیاید.... فکر میکردم الان باید از در خارج بشیم اما دیدم که مهتاج رفت به سمت راست سالن....داشتم کل نقشه ی خونه رو تو ذهنم ثبت می کردم.... با حدودا ده تا پله سالن به طبقه ی پایین وصل میشد...از پله ها پایین رفتیم و روبه روم یک سالن دیدم مجلل و مدرن و ساده....یک دست مبل چرم مشکی و ال سی دی و سینمای خانواده...با چند تا گلدون و یک قاب منظره.... رو به روی پله ها اونور سالن یک در بود که یک نمای کوچیکی از حیاط از شیشه هاش مشخص بود... مهتاج رفت سمتش و وارد حیاط شدیم....حیاط که چه عرض کنم باغ...حدود صد متر که جلو رفتیم کم کم ساختمون کوچیکی مشخص شد که به احتمال زیاد همون به اصطلاح خوابگاهمون بود... حدسم درست بود...مهتاج در رو باز کرد و وارد شد....ما هم پشت سرش.... اطرافم رو قشنگ زیر نظر گرفتم....یک خونه ی معمولی که سمت چپ آشپزخونه بود و رو به روش سالن و دور تا دور هم در اتاق و سرویس بهداشتی بود.... مهتاج-خوب سوگند تو که میدونی...اما تو دختر... آروم گفتم:شهرزادم... مهتاج-من مهتاجم...خیلی ساله که اینجا کار میکنم و ثابت بودم چون همیشه پیرو قوانین بودم...پس تو هم حواست باشه...اینجا استراحتگاه شماست...هر سوالی داشتی درباره ی کارت از سوگند یا من یا بقیه ی خدمتکارها بپرس.... روبه سوگند گفت:اون اتاق خالیه رو نشونش بشه...اونجا میشه اتاقش.... و رفت.... سوگند گفت:بیا بریم... دنبال سوگند راه افتادم...سوگند اولین اتاق از سمت راست رو باز کرد و گفت:این اتاق توه...یک نگاه بنداز بعد بیا بیرون....دیر نکن باید بریم خونه هامون تا وسایلمون رو جمع کنیم.... با پوزخند ادامه داد:الاهِ شب میرسیم.... چشم روی هم گذاشتم و رفتم تو اتاق....سوگندم در رو بست و رفت... من مونده بودم و یک اتاق حدودا دوازده متری که یک پنجره ی بلندی رو به حیاط داشت...پرده ها تمام از مخمل بودن ...مخمل سبز....یاد فیلم برباد رفته و اسکارلت افتادم!همون اتاق در ابعاد کوچیک... شامل تخت و کمد دیواری بود و یک عسلی بغل تخت و ساعت و آیینه....و دیگر هیچ.... یک نگاه دقیق به کل اتاق انداختم تا ببینم کجاها امکان نصب دوربین و میکروفون هست....دقیق و بدون جلب توجه....مثل یک کنجکاوی ساده....جای خاصی به نظر نمی اومد....مطمئن بودم بالاخره یک جایی هست....بالاخره اینجا برای آزمایش ما بود دیگه....اما کجاش الله و اعلم... آب دهنم رو قورت دادم....به در فیلی خونه خیره شدم....میدونستم اونور دیوار یکی هست که همیشه ی خدا نگران بچه هاشه....به ساعت نگاه کردم....ده دقیقه به هشت....
خدایا به خودت توکل میکنم..... کلیدم رو از تو کیفم درآوردم....مثل همیشه یک زنگ،ایست،دوباره یک زنگ..... کلیدم رو گذاشتم تو قفل و در رو باز کردم.... مامان اومد دم در....با چشمای ناز قهوه ایش،با نگاه قشنگش استقبالم میکرد.... با یک لبخند کوچولو گفتم:سلام بانو... لبخند زد و گفت:سلام به روی ماهت عزیز دلم....خسته نباشید...خوبی؟ گفتم:بله چه جورم...مگه میشه مامان عزیزم رو ببینم و خوب نباشم؟ لبخند زد و گفت:رادمهر اینا اومدن.... هیجان زده گفتم:واقعا؟ خندید و گفت:بدو که شادی رو به مبل بستیم تا نیاد سراغت.... شادی رو عین جونم دوست داشتم....سعی کردم رائیکای همیشگی باشیم اما هیچ جوری نشد....دوییدم سمت خونه....یک دفعه صدای بلند و پر هیجان شادی تو سالن پیچید:عمه.... با خنده گفتم:جون عمه.... اومد تو راهرو و همزمان دوتامون دویدیم سمت هم....با هم که رسیدیم بلندش کردم و دور خودم چرخوندمش...دستاش رو سفت دور گردنم پیچیده بود و سرش رو تو گودی گردنم فرو کرده بود... ایستادم و اونم صورتش رو بلند کرد....زود لپش رو بوسیدم....اونم لپم رو بوسید....اونیکی لپش....هر کاریش میکردم اونم همونکار رو میکرد.... -انقدر برای عمت نمک نریز پدر صلواتی.... صدای رادمهر بود...شادی رو روی دست چپم گذاشتم و گفتم:سلام داداش...چه عجب؟خوش اومدید... آروم رفتم سمتش و توی بغلش پنهون شدم....برگشتم سال های گذشته....سال هایی که زیاد دور نبود.... یک دختر با موهای طلایی خرگوشی با یک پیرهن سفید که توپ توپی های قرمز داشت داشت لی لی بازی میکرد....مامانش روی تخت چوبی نشسته بود و دخترش رو نگاه میکرد و با تسبیحش ور میرفت.... صدای زنگ در باعث شد دختر هجوم ببره سمت در....انقدر تند رفت که پاش به سنگ بزرگ لی لیش گیر کرد و نقش زمین شد....اما با قرار گرفتن توی آغوشی گریه کردن یادش رفت.... آغوش رادمهر همون آغوش بود.... صدای مردونش پیچید تو گوشم:خواهرم خوبه؟ آروم گونش رو بوسیدم و از آغوشش دراومدم و گفتم:خوبم ممنون....من برم پیش شیما...بسه دیگه هرچی پیش شما بودم.... خندیدم و خندید....بلند گفتم:زن داداش کجایی؟ با خنده گفت:طبق معمول در حال شیر درست کردن برای برادر زاده ی گرامیتونم سروان.... رفتم سمت آشپزخونه....با اون جین آبی و سرافون طوسی مثل همیشه ناز و تو دلبرو بود...پیش دستی کرد و گف:سلام عزیزم.... لبخند به لبم اومد و گفتم:سلام...خسته نباشید.... آروم همدیگه رو بغل کردیم و بوسیدیم....به شوخی گفتم:میگم شادی اذیتتون میکنه عمش دربست خواهانشه ها.... شادی ناز صورتم رو بوسید...با اون سن کوچیکش دقیقا میفهمید بعد از چه حرف هایی باید تشکر کنه یا خودش رو لوس کنه.... -هی هی نو که رسید به بازار کهنه میشه دل آزار....راست میگن داداش....دوری و دوستی.... چرخیدم سمت روژان که با چشمایی که کپی مامان بود و سعی میکرد ناراحت نشون بده و گفتم:هر گلی بوی خودش رو داره.... با حرص گفت:حتما منم کاکتوسم که نه بغلم میکنی نه بو دارم.... همه خندیدیم و رادمهر گفت:رائیکا به اینم محبت کن یکم فردا پس فردا رفت خونه شوهر،نگن این کمبود محبت داشت.... دوباره همه خندیدیم و روژان پرید سمت رادمهر و دستش و دور گردنش فشار داد و بعد یک بوسه ی محکم روی گونش گذاشت و پرید سمت من.... آروم بغلش کردم و روی سرش یک بوسه نشوندم...سرش رو آورد بالا و گفت:خیلی دوستت دارم خواهری.... یک لبخند زدم و به مامان که با ذوق داشت خانوادش رو نگاه میکرد چشم دوختم.... روژان از بغلم اومد بیرون...رو به جمع گفتم:اجازه بدید برم لباس هام رو عوض کنم... شادی چسبید به پام و گفت:عمه منم میام.... همه خندیدیم و روژان گفت:بیا دیگه اینم از اثرات بارز ماهواره در تربیت فرزندان.... مهرداد با خنده یک سیب برداشت و در حالی که به سمت روژان نشانه میرفت گفت:چرا بهتون میزنی...ماهواره مون کجا بود؟ بعد سیب رو پرت کرد.... روژان سیب رو گرفت و شیطون به رادمهر و شیما خیره شد و گفت:پس حتما پخش زنده دیده.... اینبار رادمهر بلند شد و روژان سریع پرید تو اتاق.... شیما سرخ شد بود از خنده و مامانم زیر لب خدا رو شکر میکرد.... -خدایا شکرت بابت خانواده ی مهربون و خوبم.... داشتم ظرفا رو می شستم و توی فکرام غوطه ور بودم که با صدای شیما به خودم اومدم:چی شده رائیکا؟
به صورت مهربونش خیره شدم....دختری که اول همکارم بود و بعد از اینکه شد زن داداشم کارش رو ترک کرد... سعی کردم لبخند بزنم اما نمیدونم تا چه حد موفق بودم....گفت:بازم ماموریت مگه نه؟ به بشقاب تو دستم خیره شدم و شروع کردم آبکشی.... گفت:درکت میکنم...گفتن به مامان ها سخته.... بشقاب رو گذاشتم تو سینک و برگشتم سمتش و آروم گفتم:سخت کمه برای حسش شیما....داغون میشم نگرانیش رو میبینم.... دستش رو گذاشت رو شونم و گفت:خطرناکه؟ فقط چشم رو هم گذاشتم و سریع بهش اضافه کردم:اما برمیگردم...به خاطر مامانم شده سالم برمیگردم.... گفت:میخوای با هم بهش بگیم؟ -خجالت بکشید...عروس و خواهر شوهری گفتن چیزی گفتن...عین دو تا جونور عاشق با هم دل میدن و قلوه میگیرن.... گفتم:روژااااان... شیما خندید و گفت:همین تو یکی کافی هستی دیگه....دو تا میشدید که من جونم درمیومد.... همیشه با هم شوخی داشتن....هیچکدوممون ناراحت نمیشدیم.... روژان دست به کمرش زد و گفت:ااا نگاه کن....زبونت رو کوتاه کن عروس....بدو ظرفا رو خشک کن تا لکه نگرفتن.... شیما یکی از پرتغالای روی میز رو برداشت و سمتش نشونه گرفت که زود در رفت.... خندید و گفت:خیلی دوسش دارم رائیکا... تو دلم گفتم منم اما به ظاهر فقط لبخند زدم.... گفت:بریم با هم و کم کم بگیم؟ دوباره یادش افتادم و گفتم:آره اینبار تنهایی از پسش برنمیام.... آخرین بشقاب رو هم خشک کرد و گذاشت سرجاش و گفت:بیا بریم....خدا بزرگه.... رفتیم و نشستیم روی مبل دو نفره نزدیک اون مبل تک نفره ای که جای همیشگی مامان بود....به دونه های درشت تسبیح فیروزه اش خیره شدم...به چشمای شاد و مهربونش که با لذت خیره شده بود به سرکول زدن رادمهر و روژان و شادی با هم...به دست چپی که از جاش جم نمیخورد به ارادش...به شیما نگاه کردم که سرش تو گوشیش بود....چند دقیقه بعد رادمهر گوشیش رو از جیبش اورد بیرون....فهمیدم اس داده به رادمهر.... رادمهر بلند شد و گفت:بیاید بریم تو حیاط بچه ها.... اون دو تا هم از خدا خواسته بلند شدن و رفتن.... تا خارج شدن مامان نگاه مهربونش رو بهمون دوخت و لبخند زد...یک لبخندی که مادرانه بودنش از هزاران فرسخی معلوم بود...رو به من و شیما گفت:شما نمی خواید برید تو حیاط؟ من سرم رو انداختم پایین و شیما با انگشتاش خودش رو مشغول کرد....
صدای لرزون مامان پیچید تو اتاق پذیرایی:اتفاقی افتاده دخترا؟ سرم رو آوردم بالا که از سو تفاهم دورش کنم...خیره نگاهش کردم....همین کافی بود...همیشه تا ته نگاهم رو می خوند....نگاهی که هیچ آدمی نمیتونست بهش نفوذ کنه و عمقش رو ببینه.... گفت:بالاخره؟ چشم گذاشتم رو هم...صدای چیک چیک افتادن دونه های تسبیح بود که سکوت فضا رو میشکست و دیگه هیچی.... شیما گفت:مامان مثل همیشه است.... سرش رو مهربون و آروم برگردوند سمتش و گفت:میدونید که نیست....شیما تو دیگه چرا؟تو یک مادری...میبینی وقتی شادی دروغ بگه چقدر زود متوجه میشی؟منم مادرم....دروغ برای من کارساز نیست.... رو کرد به من و خیره نگاهم کرد....اشک از چشمای کوهستانیش افتاد روی گونه ی بلوریش.... میخواستم برم سمتش که دست راستش رو آورد بالا و گفت:به سرهنگ بگو دخترم رو به دستش سپردم بعد از خدا....بهش بگو مادرم میگه بعد از خدا از تو سالم می خوامش....بهش بگو مامانم میگه دست اول تحویلت دادم همینطوری هم باید پسش بدی....بهش بگو مامانم دیگه تحمل نداره....بهش بگو بس بود هر چی که تو زندگیش کشیده...بهش بگو مامانم میگه بعد از خدا تو باید مواظبش باشی...بهش بگو امانت جلال رو بزاره رو تخم چشماش....بهش بگو مادر.... اشک دونه دونه از گونه هاش سرخوردن پایین...شیما از اتاق رفت بیرون....و چه خوب میدونست باید بره....باید بره تا بتونم رائیکای همیشگی نباشم....باید بره تا دختری کنم برای مادرم.... رفتم سمتش و کشیدمش تو آغوشم....شبیه یک بچه ی بی پناه گم شد تو بغلم....عطرش رو بلعیدم....میخواستم یادم بمونه یکی چشم به راهمه....یادم بمونه باید سالم برگردم....یادم بمونه که یکی تو یادش همیشه به یادمه.... میون هق هقش گفت:رائیکا جان مامان مواظب خودت باش.... دلخور گفتم:جونتون سلامت باشه....مامان چشم به هم بزنی برگشتم.... لبخند زد....یا شایدم یک پوزخند مادرانه....که مسخرگیش توی نگرانی زیادش حل شده بود و به چشم نمیومد.... گفت:کی میای؟ گفتم:آخر هفته ها شبا برمیگردم خونه....هنوز معلوم نیست....هق هقش شدید تر شد و سریع از بغلم اومد بیرون... به سختی و با تکیه به دست راستش سعی کرد بلند شه....کمکش کردم....رفت سمت اتاقش....دم درش ایستاد....دستش رو از زندونی دستم کشید بیرون....قفل در رو جایگزین دستام کرد و سفت فشرد....لبخند غمگینی زد و در رو روم بست.... جشمام رو بستم....بستم و گشتم تو وجودم دنبال رائیکای همیشگی....چقدر سخت بود تو اون دالان پر از چند راهی دنبال یک چیز گشتن....اما جوینده یابنده است....و من یافتم....شدم رائیکای همیشگی....سروان رائیکا کردانی.... چمدونم رو گذاشتم زمین و به صورت خیس از اشکش خیره شدم....دست کشیدم رو صورت که چروک شده بود و گفتم:برام دعا کنی ها....
فقط چشماش رو روی هم گذاشت....رو کردم به روژان و گفتم:جون تو و جون مامان....خیلی مراقب خودتون باشید...به رادمهرم سفارشتون رو کردم....میاد بهتون سر میزنه.... روژان گفت:چشم....تروخدا مواظب خودت باش رائیکا.... یک لبخند آروم زدم و بغلش کردم...روی موهاش یک بوسه آروم نشوندم و رفتم طرف مامان....دست راستش اومد بالا....قربون دست چپت برم که حرکت نمیکنه....رفتم تو بغلش...اینبار طولانی...بوسیدمش و فقط گفتم:برام دعا کن.... آروم از بغلش اومدم بیرون و چمدونم رو برداشتم.... مامان قرآن رو گرفت بالا و من سه بار از زیرش رد شدم....دستم رو به نشونه ی خداحافظی گرفتم بالا و گفتم:خدافظ... جوابم رو دادن....دیگه تحمل دیدن اشک های مامان رو نداشتم....عقب گرد کردم و از خونه زدم بیرون....نگار و سوگند منتظرم بودن.... سوار شدم و گفتم:سلام.... جوابم رو دادن...سوگند گفت:سخت بود نه؟ همونجور رو به پنجره گفتم:خیلی.... با پوزخند گفت:روزی که مامانم متوجه شد می خوام به عنوان مستخدم کار کنم خونمون رو کرد میدون جنگ.... تو دلم گفتم:کاش فقط مستخدمی بود.... دیگه تا رسیدن به خونه هیچی نگفتیم....نگار دم در پیادمون کرد و رو به من گفت:از این به بعد خودت میری و میای.... سوگند بی توجه در رو بست و من آروم گفتم:باشه.... درب خونه با صدای تیکی باز شد.... کنار سوگند قرار گرفتم و به جاده ی طولانی جلوی روم خیره شدم.... گفتم:اوه چقدر راه.... سوگند گفت:طول خونه ی ما کمتر از این جاده هست.... یک ضربه ی آروم زدم پشت کمرش و گفتم:بیخیالش...بیا بریم....مگرنه... صدام رو مثل زن کردم و گفت:اخراج.... دوتامون با هم خندیدیم و راه افتادیم.... سوگند گفت:آره دیدی؟اینکار کنی اخراج....اونکار کنی اخراج...بالا بری پایین بیای نفس بکشی اخراج... خندیدم و گفتم:از قیافت معلوم بود سخت داری خودت رو کنترل میکنی... سوگند خندون برگشت سمتم و گفت:خدایی؟ با صدای مسخره ای گفتم:آره به جون شوما.... دوتامون خندیدیم.... برام جالب بود شخصیتم با پا گذاشتن تو این خونه میمرد و شهرزادی میشدم که خودم نمی شناختمش.... رسیدیم به در....سوگند در رو باز کرد و گفت:برو تو.... حوصله چک و چونه زدن رو نداشتم....رفتم داخل و سوگندم بعد از من وارد شد....مهتاج رو دیدم که داشت میومد سمتمون....تا بهمون رسید گفت:خوبه دیر نکردید....برید لباس هاتون رو عوض کنید که کار داریم.... تو دلم گفتم:علیک سلام.... سوگند گفت:بزن بریم.... رفتیم به سمت ساختمون....تا وارد شدم دو تا زن رو دیدم که یکی شون داشت بند لباس اونیکی رو براش میبست.... با صدای در هر دوشون برگشتن سمت ما.... سلام.... جواب سلامم رو دادن.... سوگند گفت:شهرزاد....همکار جدید....رو به اون زنه که داشت بند رو درست میکرد و چهره ی ساده ای داشت گفت:مهتاب.... رو به دختر لاغر و سبزه رو و بانمکی هم گفت:لیلی جون.... گفتم:خوشبختم... لیلی گفت:منم...خوش اومدی.... مهتاب رو به لیلی گفت:مستخدمی هم خوش اومدن داره؟ بعد رو به من گفت:خوشحالم از آشنایت...موفق باشی....عجله کنید مگرنه.... هممون با هم گفتیم:اخراج.... زدیم زیر خنده و سوگند رفت تو یکی از اتاق ها و چند دقیقه بعد با دو دست لباس که تو کاور بود برگشت...یکیش رو داد دستم و گفت:برو بپوشش.... رفتم تو اتاقم....چمدون رو یک گوشه گذاشتم تا شب بیام درست و راستیش کنم... لباس رو از تو کاور در اوردم....روپوش و شلوار با یک لچک....سورمه ای و سفید.... لباس ها رو پوشیدم....کیپ تنم بود....هیچ جایی برای جولان نبود! تو آینه به خودم خیره شدم....سورمه ای به پوست سفیدم میومد....الان سوگند خوشتیپ شده بود....ست ست.... لچک رو از روی تخت برداشتم و بهش خیره شدم....کمتر از نیم متر پارچه توش استفاده شده بود....اینو نمیپوشیدم سنگین تر بودم....همه ی موهام میزد بیرون که..... پرتش کردم رو تخت و روسری ساده ی سفیدم رو برداشتم و دور گردنم پیچیدم و همون پشت گره زدم....به خودم نگاه کردم....اینطوری بهتر بود....حداقل میشد گفت یک چیز پوشیدم! تازشم انقدر موهام به چشم نمیومد....حوصله ی تحمل کردن سنگینی نگاه ها رو نداشتم... RE: رمان نفوذ ناپذیر<عالیه هم عاشقانس هم پلیسی - Tɪɢʜᴛ - 12-08-2014 عکساشونم گزاشتم تا اگههههههههههههههههههههههههه خوندید راحت تر تصور کنید دانین رائکا فردین چشم عقاب نگار سه کله هیراد محمدی چسم سورمه ایس رسول RE: رمان نفوذ ناپذیر<عالیه هم عاشقانس هم پلیسی - Tɪɢʜᴛ - 13-08-2014 نفوذ ناپذیر4تا14 با یک نگاه دیگه به آینه و مطمئن شدن از وضعم از اتاق خارج شدم. راهمو به طرف آشپز خونه کج کردم.وای خدای من چقدر این آشپزخونه بزرگ بود.سوگند رو دیدم که داشت به مستخدم ها دستور میداد.لبخند زدم و رفتم کنارش ایستادم.خیلی دلم میخواست هرچی میتونم بیشتر باهاش صمیمی بشم.که بدونم دختری که تا حالا تفاوتش رو با بقیه دوروبری های نگار دیده بودم تن به اینجا بودن و اینجا موندن داده. با دست تکون دادن های سوگند به خودم اومدم. خندید و گفت: چی شدی؟رفتی هپروت؟ با لبخندی که از ته دلم بود گفتم: نه داشتم پری نگاه میکردم حواسم پرت شد.....! لبخند سوگند از رو صورتش جمع شد....انگار نه انگار چند دقیقه قبل داشت میخندید....با دیدن حالت صورتش دلم گرفت. با غمی که تو صورتش بود گفت: ای کاش نبودم.....برای کسی که هیچی نداره بهتره این یه قلم هم نباشه....چون مایه دردسره....مایه عذاب....همه فکر میکنن به خاطر نداریت سهل الوصول تری.....مخصوصا اگه سایه ای بالای سرت نباشه.... الان نه زمان درستی بود برای دردِ دل و نه مکان درستی!ترجیح دادم از اون حال و هوا بیارمش بیرون و کنجکاویم رو بذارم برای یه روز دیگه...حالا حالا ها وقت داشتم.... با لبخندی که خودمم مصنوعی بودنش رو حس میکردم گفتم: بی خیال بابا...حالا که خدا داده...پس ازش استفاده کن! سوگند آه کشید و گفت: حتما...اونم چه استفاده ای!!! یه دفعه مهتاج وارد آشپزخونه شد و با صدای بلندی که کمتر از فریاد زدن نبود گفت: تو هنوز اینجایی شهرزاد؟اصلا به اون برنامه ای که بهت گفتم گوش کردی؟بهتره عجله کنی الان وقت قرص های خانومِ پریسان هست.با این بی دقتیا خیلی زود اخراج میشی دختر جون.قرص ها تو کابینت اولی کنار دیوار هستن.عجله کن. بعد غر غر کنان از آشپزخونه خارج شد.لحظه های آخر صداشو میشنیدم که میگفت با این احمقا دیگه دارم پیر میشم! سریع قرص ها رو برداشتم و توی یه سینی با لیوان آب گذاشتم.سعی کردم طوری راه برم که آب توی سینی نریزه آخه از این ها بعید نبود با ریختن اولین قطره آب توی سینی اخراجم کنن! **** سینی رو با یه دستم نگه داشتم و آروم در اتاق خانوم پریسان رو کوبیدم.چقدر اسمش بهش میاد...سلیقه اونی که این اسم رو انتخاب کرده براش عالی بوده. با شنیدن صدای محکم و با ابهتش وارد اتاق شدم.بدون اینکه سرش رو بالا بیاره گفت : کمی تاخیر داری ولی چون روز اول اینجا بودنته میبخشمت. تو دلم گفتم:آره حتما به خاطر روز اول اینجا بودنمه نه قیافه ای که دارم! با احترام سینی رو روی عسلی کنار تختش گذاشتم و دوتا از قرص ها رو بهش دادم تا بخوره.با نوشیدن آبی که آورده بودم اخماش رفت تو هم.... وای خدا به خیر بگذرونه. با صدای خونسرد ولی عصبی ای گفت: باید از مهتاج میپرسیدی خانم چه آبی میخوره...من آب سرد نمیخوردم....اینکارا نباید تکرار بشه...فهمیدی؟ سعی کردم خونسردی خودمو به دست بیارم.نفس عمیقی کشیدم که از چشمای تیز بین خانوم پریسان دور نموند.با آرامش گفتم: عذر میخوام خانوم.منو ببخشید.مهتاج نبود و من حواسم نبود از کس دیگه ای سوال کنم. دروغ که شاخ و دم نداره!الهی شکر مهتاج نبود! نگاه گذرایی بهم انداخت اینبار با لحن عصبی ای گفت: این چیه سرت کردی؟مگه مهتاج لباس کامل بهت نداد؟ قبل از اینکه بتونم جوابی بهش بدم زنگ رو به صدا در آورد و مهتاج مثل قبل انگار که پشت در باشه ظاهر شد. خانوم ازش پرسید: لباس این دختر چرا اینطوریه؟مگه نمیدونید از سرپیچی از قوانینم متنفرم؟ مهتاج جواب داد: خانوم من متوجه نشدم. - یعنی چی متوجه نشدی؟مگه نمیدونی کارت تو این خونه چیه ؟جواب منو بده. - چشم خانوم بیشتر دقت میکنم. - زودتر برو تا این پارچه کهنه رو از روی سرش باز کنه. مهتاج با حرصی که از تو صداش پیدا بود گفت: راه بیفت شهرزاد.باید بریم پایین. سعی میکردم قدم هامو آروم آروم بردارم تا یه فکری برای عصبانیت این دیو سه سر کنم . ولی بیشتر باعث ناراحتی و عصبانیتش شدم اونقدر که اگه میتونست سرمو گوش تا گوش میبرید. با جیغی که مهتاج زد به خودم اومدم و بهش چشم دوختم: من باید یه حرف رو چند بار بزنم تا توی کله پوکت فرو کنی؟هان؟اینقدر زبون نفهم بودن نوبره! سعی کردم آروم جواب بدم : آخه مهتاج خانوم موهای من میریزه...اون لچک خیلی کوچیک بود ترسیدم سرم کنم. واقعا تو اون لحظه که از اخراج و خراب شدن ماموریتم میترسیدم هیچی دیگه به فکرم نرسید تا بگم. مهتاج بدون اینکه تغییری تو قیافش بده گفت: موهاتو قراره ببندی نه اینکه باز بذاری و روش لچک سر کنی.فهمیدی؟ وقتی هم موهاتو میبیندی ریزشی نداره! حالا هم سریع برو تو اتاقت و همون رو سرت کن. تا پنج دقیقه دیگه اینجا باش وگرنه من میدونم و تو...کش موهام رو با حرص باز کردم....مشتم رو کوبیدم به دیوار و با حرص لچک رو از روی تخت چنگ زدم و جلوی صورتم گرفتم....همیشه از زور گویی متنفر بودم....اونم بخاطر این نیم متر پارچه! صدای مهتاج پیچید تو گوشم:شهرزاد اومدی یا نه؟دختر تو انگار کارت رو دوست نداری.... با صدای بلندی تقریبا فریاد زدم:دارم میام.... همونجور که لچک رو میبستم زیر لب غر زدم:امون هم نمیدن که.... به خودم نگاه کردم...موهام طلاییم از جلو و عقب دراومده بود.....هیچی دیگه قدم اول رو برداشتیم....معلوم نیست تا کجا باید پیش بریم! عصبی یک نفس عمیق کشیدم که به اعصابم مسلط بشم... اومدم بیرون و مهرتاج رو که پشتش بهم بود صدا زدم:مهتاج خانم.... برگشت سمتم و یک نگاه بهم کرد و گفت:نمیتونستی از همون اول همینجوری باشی؟ اومد نزدیکم و گفت:چه موهای نازی....چقدر تو خوشگلی دختر.... انگار که به خودش بیاد دوباره صداش جدی شد و گفت:برو پیش خانم....اگه کاری نداشت بیا پایین کمک بچه ها برای نهار.... داشت میرفت که گفتم:سوگند کجاست؟ ایستاد و گفت:سر کارش....تو آشپزخونست احتمالا....برو بعد بیا ببین کجاست....برو دیگه.... رفتم به سمت سالن...پله ها و نرده های چوبی خودشون رو سخاوتمندانه به رخ میکشیدن....سکوت توی سالن رو فقط صدای موسیقی لایت زیبایی میشکست....آروم آروم از پله ها رففتم بالا....به پشت در اتاقش که رسیدم لحظه ای ایستادم و بعد در زدم.... صداش به گوشم رسید:بله؟ من-منم خانم.....شهرزاد.... گفت:کاری ندارم....فعلا تا نهار کسی مزاحمم نشه.... چشمی گفتم و با حرص برگشتم سمت سالن....تا حالا تو عمرم از کسی زور نشنیده بودم.... رفتم تو آشپزخونه که دیدم سوگند داره کاهو خرد میکنه....مهتاب و یلی هم بودن....سلامی گفتم که همه جواب دادن....رفتم روبه روی سوگند و گفتم:چکار کنم الان؟ گفت:کار خاصی نیست....عوضش فردا حسابی کار داریم.... با تعجب گفتم:فردا چه خبره؟ مهتاب در حالی که سرش تو قابلمه ی روی گاز بود گفت: پس فرداش مهمونی داریم.... صدای لیلی باعث شده سرم رو به طرفش بچرخونم:مهمونی های آخر هفته....بعضی وقتا تعدادشون میره بالا و بعضی وقتا هم نه شاید ده نفر.... گفتم:ده نفر کمه؟ سوگند با پوزخند گفت:مهمونی کوچیکشونه....بزرگترینش مثل عروسی بود....من تو عمرم تو فک و فامیلامون از این عروسیا نداشتیم....مهمونا فک کنم صد نفری میشدن....تو باغ برگزار شد.... گفتم:حالا این مهمونیه بزرگه یا کوچیک؟ لیلی در حالی که چشماش از خرد کردن پیاز اشکی و قرمز شده بود گفت:هی یک چیزی بیشتر از کوچیک....حدودا پنچاه نفر.... گفتم:حالا چرا آخر هفته؟ سوگند گفت:اینو باید از خودشون پرسید...همیشه پنجشنبه ها دور هم جمع میشن.... مهتاب با شیطنت گفت:احتمالا دور از چشم ما دعای کمیل میخونن یک وقت ریا نشه.... هممون زدیم زیر خنده....سوگند گفت:آره هیچکی هم نه و اینا...فک کن پریسان با چادر گل گلی بنفش و آبی سر سجاده در حال تسبیح.... تصورشم خنده دار بود.... لیلی گفت:فک کن دعا کنه بعد همون لحظه اجابت نشه به خدا میگه اخراج.... دیگه مهتاب غش کرده بود از خنده....جمع باحالی بود.... سوگند گفت:خوب بسه بسه دیگه به کاراتون برسید.... همه مشغول کارشون شدن....منم رفتم سراغ قابلمه ها تا یک کاری برای خودم بتراشم! نهار رو روی میز دوازده نفره ی توی سالن به بهترین شکل چیدیم....سه نوع غذا فقط برای یک وعده! چقدر اصراف ......قیمه و شیرین پلو و میگو پلو.....اه که چقدر از میگو متنفرم.... به ظرف بزرگ سالاد و سه ظرف از ژله های قرمز و نارنجی و سبز خیره شدم....قاشق ها رو مرتب کردم و به میز خیره شدم....یک میز نهار تک نفره! فقط سه تا قاشق در سایز های مختلف و چنگال و کارد کنار بشقابش یود! رفتم سمت اتاقش و بعد از صاف و صوف کردن خودم در زدم.... من-خانم نهار آمادست.... صدای پر اقتدارش بلند شد:بیا تو.... در رو باز کردم....روی تختش دراز کشیده بود....گفت:بیا کمکم کن بلند بشم.... رفتم سمتش و آروم پشت کمرش رو گرفتم و کمکش کردم تو جاش بشینه....پتو رو هم از رو پاش برداشتم و آروم عقب کشیدم.... یکدفعه صدای پارس سگی اومد....رنگم پرید....نفسام کوتاه و بلند شد....ضربان قلبم نظمش رو از دست داد....دوباره همچی تو هم پیچید....صدای پارس سگ....تاریکی....صدای چندتا مرد....رعد و برق....هنوز اون باد وبارون رو حس میکردم....من چقدر میترسیدم از همه ی اینا.... با ترس برگشتم سمت صدا....کنار شومینه یک در حدودا یک متری بود....هن و هن نفس هام رو میشنیدم....یکدفعه کله ی سگ سیاه اومد بیرون....پریدم عقب....چشمای سخیدش فقط معلوم بود....صدای نفس هاش و پارس های کوتاهش به گوش میرسید....اگه ترس از توبیخم نبود همون لحظه جیغ میزدم تا راه نفسم باز بشه.....کاش از اون دخترا بودم که غش کنم و راحت شم....غش تو برنامه ام نبود.... پریسان که از تخت اومده بود پایین بهم نگاهی انداخت و گفت:تو چرا انقدر رنگت پریده؟ صدای پارس سگ باعث شد چشمام رو ببندم و دستم رو بزارم جلو دهنم و یک جیغ کوتاه و آروم بکشم.... صدای خنده ی زن سکوت اتاق رو شکست....اما من فقط نگاهم به سگ بود که هنوز همونطوری تو جاش بای مونده بود.... زن ساکت شد و گفت:تو از سگ میترسی؟ بدون ا ینکه منتظر جوابم باشه رو به سگ گفت:کیدو بدو بیا پیش مامان.... سگ یکدفعه اومد بیرون و دوید سمت پریسان و من دویدم سمت اتاق.... سگ رفت زیر دست پریسان و خودش رو به پاهای پریسان مالوند....و من داشتم نفرت انگیز ترین صحنه ی زندگیم رو نگاه میکردم.... پریسان برگشت سمت و گفت:کیدو پسر خوبیه.....کیدو شهرزاد دوست ماست....بهش سلام کن.... سگ دو قدم اومد جلو و من بیشتر چسبیدم به دیوار....سگ شروع کرد به تکون دادن دمش.... پریسان دست کشید پشتش و گفت:پسر من چه با ادبه....آفرین.....کیدو فقط اونایی که بدن رو اذیت میکنه.... رو به من باهمون لحن جدیش گفت:از کیدو نترس....اگه ببینه کسی باهاش دوست نشه خیلی میره طرفش....هیستیریکش نکن....باهاش خوب باش....کاری به کارت نداره....حالا هم راه بیفت باید بریم....وقت نهارم داره میگذره.... سعی کردم آروم باشم....سگ رفت طرف در و آروم رفت داخل....پاهام جون گرفتن و راه افتادم.... یک جلوه ی دیگر! کاور قرص رو پرت کردم رو عسلی و سیم کارت جدید رو از تو کاور درآوردم و انداختم تو گوشی....سریع و بدون مکث شماره گرفتم... -بفرمائید... -سلام سرهنگ....تیرداد هستم... -سلام خسته نباشید سرگرد تیرداد....کارها چطور پیش میره؟ شقیقه هام رو با انگشت و اشاره و شصتم فشردم و گفتم:فردین گفت تا دو سه ماه دیگه می خوان برن سفر...دبی احتمالا شایدم ریاض.... سرهنگ:خوب؟ ادامه دادم:سخت بود...خیلی...اما بعد از حدودا دو هفته به در و دیوار کوبیدن تونستم نظرش رو جلب کنم....فهمید خیلی کار از دستم برمیاد و پیشنهاد داد همراهیشون کنم.... سرهنگ خوشحال گفت:عالیه سرگرد....این خیلی خوبه....در ضمن منم براتون خبر دارم.... ساکت منتظر شدم که گفت:یکی از بانوان سروان هم تونستن اولین قدم رو برای نفوذ به این گروه بردارن... با تعجب گفتم:میشناسمشون؟ گفت:سروان کردانی.... هر چی به ذهنم فشار آوردم غیر از یک علامت سوال هیچی نصیبم نشد....گفتم:چون فقط چهار روز توی ستاد شما بودم به یاد ندارمشون.... سرهنگ:درسته...گفتم بهتون اطلاع بدم شاید با هم برخورد کردید....از مشخصات بارزشون چشم های سبزشونه... گفتم:بله متوجه ام....ممنون.... سرهنگ ادامه داد:سرگرد یک کاری دارم براتون....به بچه های ستاد سپردم،حدود چهار نفر رو در اختیار شما میزارم...شما فقط باید نظارت دورادور داشته باشید بهشون....از نزدیک سروان شایان بهشون نظارت دارن.... گفتم:در چه رابطه ای؟ سرهنگ:عرض میکنم خدمتتون....منزل سروان کردانی باید تعویض بشه.... با تعجب گفتم:مگه عوض نشده؟ با لحنی که کمی شماتت توش بود گفت:سرگرد....اگر از اول تغییر مکان میدادن اونا به راحتی با یک تحقیق از همسایه ها میفهمیدن تازه به محلشون اومدن و شک میکردن و با یک پیگیری ساده متوجه میشدن اما حالا به بهانه ی عقب افتادن اجاره چند ماهه و ندادن اجاره ی این ماه این عمل کاملا عاقلانه تره....راحتی کار اینجاست که اولین حقوق خانم کردانی صرف لباس شد برای ایشون....کار این گروه اینه که به صورت کاملا مخفیانه و تحت نظر از همسایه های محله ی قبلی ایشون سوالی بکنید که ببینید میدونن شغل خانم کردانی چیه؟اگه نمیدونن که هیچی اگر میدونن تاکید کنید به کسی چیزی بروز ندن....حواستون باشه جناب تیرداد....این قضیه به هیچ عنوان لو نره.... تو دلم به هوش سرهنگ آفرین گفتم و گفتم:بله درست میگید....مطمئن باشید....کاری ندارید؟ سرهنگ:موفق باشید.... قطع کردم و سیم کارت رو درآوردم و دو نیمش کردم و گذاشتم تو جیبم که تو خیابون یک سطل زباله دیدم بندازش دور....بلند شدم و ربدوشامبرم رو برداشتم و رفتم سمت حمام....کلم بعد از اون همه سر و کله زدن با یک مشت خلافکار نیاز به استراحت داشت....سر درد امونم رو بریده بود...قرصم اثر نکرده بود.... . آب سرد یک لحظه نفس کشیدن رو از یادم برد....اما خیلی زود عادی شد.....همینطور زیر دوش داشتم فکر میکردم....وجود یک زن تو این گروه برای خودش ریسک بالایی بود....هر چی فکر کردم اصلا شخصی به نام کردانی یادم نمیومد...چرا متوجه اش نشده بودم؟ البته انتظار بیجایی بود توی چهار روز که منتقل شده بودم به این ستاد و شهر و بعدشم رفتم ماموریت تمام اشخاص رو بشناسم.... دوباره ذهنم پر کشید سمت فردین....تو این پونزده شونزده روز همه جوره امتحان پس داده بودم بهش....از گوش دادن تمامی دستورات ریز و درشتش و رفتن باهاش به مهمونی هایی که توش هیچ خبری از گروه و باند حرفه ای نبود و فقط یک پارتی بود و یک مشت آدم علاف و الکی خوش...یاد دخترایی می افتادم که با تمام تلاششون موفق نشده بودن بیان سمتم برای پیشنهاد رقص و هزار تا کوفت دیگه....دستی توی موهای خیسم کشیدم و درجه ی آب رو بردم بالا.....چقدر فردین بهم خندیده بود و گفته بود گوشت تلخ....اما بد نبود هیچ خوبم بود....بیشتر ازم خوشش اومده بود....تا اینکه بدون چک و چونه مواد روبرده بودم به آدرسی که داده بود بدون هیچ دردسری!بدش میومد یک جای کار میلنگید!والا.... شامپو زدم به موهام و صورتمم شیش تیغ کردم و زود زدم بیرون....موهام رومرتب سشوار کشیدم و فشن به صورت کج ریختم تو صورتم....چقدر فرق داشتم با همیشه....اونی که همیشه موهاش رو به عقب سشوار میزد حالا شده بود یک پا فشن....اونی که همیشه یک ته ریش داشت حالا صورتش از حریر صاف تر بود....شلوار کتان مشکیم و کت اسپرت سفیدم رو پوشیدم و زدم بیرون.... سوار کمری سفیدم شدم و آهنگ همیشگی رو پلی کردم و راه افتادم.....صدای طلاییش سکوت ماشین رو پر کرد: ای واژه ی بی معنی... رویائی بی تعبیر.... آغاز ترین پایان.... آزاد ترین تقدیر... از قلب تو می روید.... نبض غزلی تازه..... پنهان شده ای در من.... گمنام پرآوازه.... تو سایه ی خورشیدی.... تو بوسه ی در بحران... تو دلهره ای آرام.... مهتابه تر از باران.... ارامش طوفانی... میسازی و ویرانم... رسوایی رازآلود... میپوشی و عریانم.... من حادثه بر دوشم... من عشق نمیدانم... در هیچ تمامم کن... تا زنده شود جانم... ای واژه ی بی معنی... رویائی بی تعبیر.... آغاز ترین پایان.... آزاد ترین تقدیر... من را تو به خود خواندی... معشوقه ی ناخوانده... دل را به ازل بسپار... یک دم به ابد مانده.... (سایه آفتاب علیرضا قربانی) دوباره تکرار رو زدم....صدبارم میشد خسته نمیشدم....نزدیک قرار که رسیدم مجبوری فلش رو درآوردم و گذاشتم تو جیبم...دستم به سیم کارت خورد و سریع زدم کنار و پیاده شدم و تویی یکی از سطل زباله ها انداختمش....CDرو فرستادم تو ضبط و صداش رو تا ته زیاد کردم....خودم داشتم کر میشدم.... ابیرام الن حالا بیا.... تا که همه با هم بره دستا بالا.... آها... شیطونی نکن با این دلم.... آره دوست دارم ناز گلم.... یک کاری کن تا آروم شه دلم.... خودت میدونی که عاشقتم.... بیا این دلمو بازی نده.... فاصله ی دلم تا تو کمه..... اگه لجبازی کنی باز یک نمه.... بدون میرم میدم دلم رو به همه!!!! واقعا معنی اون کجا این کجا....اون چقدر خوش معنی بود...به قول خود قربانی رازآلود.... قامت بلند فردین پیدا شد...با اون شلوار قهوه ای و پیراهن خردلی مثل همیشه خوش پوش و آن تایم جلوی در کافی شاپ ایستاده بود.... جلوی پاش زدم رو ترمز که سرش رو آورد پایین و با اون صدای مردونه اش گفت:چطوری داداش؟ گفتم:سلامتی...بپر بالا بریم ببینم چکارم داری انقدر سریع احظار شدم.... خندید و سوار شد و همونجور که کمربندش رو می بست گفت:کار مهم تر از این که آخر هفته بازم مهمونی می خوایم بریم؟ تو دلم عزا گرفتم اما به ظاهر خوشحال برگشتم سمتش و گفتم:جون داداش؟ یکی زد پشت کمرم و گفت:به جون تو.... ماشین رو به حرکت انداختم و گفتم:خوب الان باید کجا بریم؟ همونطور که حواسش به گوشیش بود گفت:بریم از یکی از دوستام دو دست لباس برداریم....برو پاساژ تندیس.... سری تکون دادم و گفتم:اوکی تندیس سنتر.... چیزی نگفت و من سرعتم رو بردم بالا.... تو پارکینگ پاساژ پارک کردم و پیاده شدیم.... فردین راه افتاد و منم شونه به شونه اش حرکت کردم....از لحاظ قد و هیکل کپ هم بودیم....هر دوتامون قد بلند و هیکل ورزشکاری....هر چی باشه به قول داریوش یک پا باشگاهی باز بودیم! فردین بدون توجه به تمام بوتیک های لباس راه خودش رو پیش میرفت...نمی گفت هم هر کسی می فهمید جای خاصی مد نطرشه.... گوشیش رو در اورد و شماره گرفت:الو سامیار...سلام خوبی؟...باشه بابا تو هم....برو پیش شاهرخ منم دارم میام اونجا.... فردین جلوی یک بوتیک بزرگ که ویترینش مخلوط رنگ طوسی و وسایل چوبی بود ایستاد و یک نگاه سرسری به لباس ها انداخت و گفت:بریم تو.... همونجور که دستش پشت کمرم بود به سمت درب مغاره هدایتم کرد و با هم وارد شدیم.... رو به دو تا پسر اونجا گفت:فرش قرمزتون کو؟ دو تا پسرا خندون برگشتن سمت ما و اومدن طرفمون.... یکی از پسرا که چشمای عسلی و موهای قهوه ای تیره داشت گفت:به آق فردین...باد آمد و بوی عنبر آورد.... اونیکی که چشم و مو مشکی بود گفت:خوبی داداش؟خوش اومدید.... فردین گفت:صد در صد.... هممون زدیم زیر خنده...با اینکه به نظرم اصلا چیز خنده داری نبود! فردین ادامه داد:معرفی میکنم دوستم ارسیما.... دستش رو به سمت پسر مو قهوه ایه دراز کرد و گفت:سامیار و ایشونم شاهرخ.... با دوتاشون دست دادم و مردونه اظهار خوشبختی کردم... سامیار گفت:به جمع ماها خوش اومدی.... فردین گفت:معلومه که اومده....وقتم رو نگیر کلی کار ریخته تو سرم....یک دو دست لباس شیک و مجلسی میخوام برای خودم و این داداشمون.... شاهرخ رفت سمت پیشخوانش و گفت:الساعه.... فردین رو به سامیار گفت:تو هم هستی؟ سامیار گفت:شک داشتی؟ فردین گفت:نه بابا توی کنه نباشی که اصلا مهمونی تشکیل نمیشه.... سامیار پشت چشمی نازک کرد و گفت:شک نکن... بعد رو به من گفت:تو همیشه انقدر ساکتی؟ خندیدم و گفتم:نه بابا....یکمی بیشتر آشنا شیم از دست من سر به بیابون میزارید....الان چون مثلا اوله آشناییمونه بزار یکمی آقا وار رفتار کنم.... خندید و گفت:نه بابا بزن قدش... زدم قدش که صدای شاهرخ گفت:اینا چطورن فردین؟ فردین به سمت شاهرخ برگشت و منم خیره شدم به دو تا کت و شلوار براق مشکی و دو تا پیراهن سفید که شبیه هم بودن.... شاهرخ ادامه داد:بنظرم شبیه هم بپوشید چیز جالبی میشه... فردین به سمت من نگاهی انداخت و گفت:نظرت چیه؟ گفتم:بد فکری نیست...جالبه... فردین رو به شاهرخ گفت:خوبه...بده پرو کنیم که کلی کار دارم.... لباس ها رو گرفتیم و رفتیم سمت اتاق پرو....کت و شلوار رو پوشیدم و خیره شدم به ارسیمای توی آینه که خودم نبودم! پسری با چشمای سبز آبی که تو اون کت و شلوار مثل همیشه می درخشید... صدای سامیار از بیرون به گوش رسید:شازده پسرا نمیخوان مشرف بشن بیرون، چشممون به جمالشون منور شه؟ کتم رو درست کردم و زدم بیرون که همزمان شد با بیرون اومدن فردین....بهم خیره شدیم....فردین جذاب شده بود....سبزه ی صورتش جذابیش رو بالا برده بود و حالت قشنگ ابروهاش....بینی رو به بالایی داشت و کوچیک،....چشماش هم مشکی بود.... بهش گفتم:بابا خوشتیپ... محکم زد روی شونه ام و با اون صدای مردونش گفت:بابا دختر کش... شاهرخ گفت: قراره چقدر تلفات بدین؟ سامیارم اظهار نظر کرد...مشخص بود از کت شلوارا خوشش اومده:آقا تقلبه...شاهرخ یک دستم از این کت و شلوارا به من بده با اینا ست بشم... شاهرخ پوزخندی تحویلش داد وگفت:آخه اینا کجا تو کجا...برو بابا... ما سه تا خندیدیم و سامیار یک پس گردنی نثار شاهرخ کرد... بعد از حساب کردن لباس ها اومدیم بیرون که فردین گفت:پنجشنبه ساعت نه بیا میدون تجریش... من-طبق معمول دیر وقت...باشه...تا کی طول میکشه؟ شونه ای بالا انداخت و همینجور که از در پاساژ خارج می شد گفت:رفتنمون رو میدونم برگشت رو شرمنده.... منم بیخیال گفتم:مهم نیست...فقط جوری بیایم بتونم یک دو ساعتی کپم رو بزارم....بابا فردا تو شرکت کارم داره.... زد پشت کمرم و گفت:باشه مهندس... عصبی از ضربه ای که خورده بودم خواستم یه چشم غره نثارش کنم که پشیمون شدم، بذار به وقتش... به جاش خونسرد به سمت ماشین رفتم سوار ماشین شدیم و فردین رو جلوی همون کافی شاپ پیاده کردم و راه افتادم سمت خونه.... با باز کردن در موج گرما سرازیر شد به سمتم....غرق شدم تو سکوت خونه.... کتم رو دراوردم و پرت کردم رو کاناپه و با یک حرکت تیشرت جذبم رو دراوردم و از شرش خلاص شدم.... رفتم سمت آشپزخونه و درب کابینت بغل دیوار رو باز کردم و از در مخفی توش که تو دیوار کار شده بود دفترچه ام رو درآوردم و شروع کردم به نوشتن گزارش.... غرق تو نوشتنم بودم که با احساس سرما بلند شدم و به خودم بد و بیراه گفتم بابت این طور نشستنم تو خونه....اینم وضعه من دارم؟ قهوه جوش رو روشن کردم و یک پتو رو بدن برهنه ام انداختم...صدای مامان پیچید تو گوشم،صدای قشنگش با اون لهجه ی شیرین.... همیشه تو زمستونای استخون سوز اونجا با این وضع که میدیدم صداش در می اومد:این چه وضعشه آخه....خوب مگه مریضی پسر....یک چیزی تنت کن....وای این چه وضعه اتاقه....تو کی زن میگیری من از دست تو و این شلختگی هات راحت بشم؟ لبخند به لبم اومد....چقدر دلم برای اون زن خونگرم و مهربون جنوبی تنگ شده بود....زنی که مادر بود اما بهتر از صد تا پدر برام پدری کرد....وقتی تو اون گرما توی اون حیاط خلوت ماهی سرخ میکرد و میگفت:بخور گوشت بشه بچسبه به تنت.... وقتی بهش گفتم:مادر من بیا بهترین جاها برات خونه بگیرم....تو لب تر کن....اونم خیره به قاب وان یکاد دست سازش می گفت:اینجا رو با هیچ جا عوض نمیکنم.... وقتی از پولایی که بابا هر ماه به حسابمون می ریخت می خواستم خرج کنم می گفت:اینا مال خودته....دوست ندارم پول پدرت تو خونه ی من خرج بشه.... وقتی میگفت:اگه دلش برای من سوخته بود من و زندگیش رو ول نمیکرد....شک نمیکرد....فکر نمیکرد چشمم به پولاشه....خام حرفای خوانوادش نمیشد....من فقط یک دختر شهرستانی بودم....بی کس و کار....که اومده بود و خواسته بود بشه همه ی کسم....وقتی دید شده زندگیم رفت و زندگی و دودمانم رو به باد داد.... یاد شبایی افتادم که از عصبانیت انقدری ضربه میزدم به کیسه بوکسم که تا سه روز دستم سرخ بودم....یاد اینکه پدری دارم نامرد....که فقط با پولاش برام پدری کرد....که فقط محبتش رو اینجوری نشون میداد....حالم از هرچی پدره بهم میخوره، همون پدری که رفته بود....که مادر شهرستانیم رو سپرده به امان خدا و رفته بود و با زنی زندگی میکرد که مورد تائید خوانوادش بود....پسر دار شده بود....دختر دار شده بود....زندگی میکرد و یادش رفته بود که زندگی دو نفر رو سوزونده، اول زنی که بهش دل بسته بود، بعدم پسری که با نفرت بزرگ شد، با یه تلخی گزنده تو قلبش.... همون کسیکه زن خوزستانی و عربش رو که خودش خواسته بودش ول کرد چون کسر شأنه بود براش....جون وقتی عین هاش رو غلیظ تلفظ میکرد آبروش میرفت....چون وقتی جای مامان به پسرشون میگفت یوما زشت بود....چون وقتی به جای حرف نزن بهش میگفت اِسکِت اب میشد میرفت زمین... چرا نمیدونست پسرش با افتخار میگه مادر من عربه....که کسر شأنش نمیشه.....با افتخار عربی بلده ولی وطنش ایرانه....مادر من یک ایرانی بود....یک ایرانی که عرب بود....یک ایرانی که خونگرمیش نشون میداد اون یک ایرانیه....اون یک خوزستانیه.....پدرم نمیدونست پسرش به مادرش افتخار میکنه و همون پدر به اصطلاح متمدنش نفرت انگیز ترین موجود توی زندگیشه....چرا نمیدونست خیلی از فارس ها برای من پدری کردن اما پدرم که فارس بود هیچ چیزی از پدری ازش ندیدم....چرا نمیدونست اگه پولش نبود پسرش حتی نیم نگاهی بهش نمی انداخت.....مادر من مرد تحویل جامعه داد....خودش میگفت و اون به اصطلاح پدر میگفت و همه میگفتن....من مرد شده بودم تا انتقام هر مرد و زنی رو که مرد صفت بودن از نامردا بگیرم.... نامردایی مثل اون به اصطلاح پدر، اونی که اینقدر حقیر بود که بزرگی و منزلت رو تو فارس بودن دید، لعنت به هرچی خود برتر بینه، لعنت به نامردی، دروغ ، دو رنگی... لعنت به هرچی پدر نامرده! نظر بزارید تورو خدا اخه من از کجا بفهمم میخونید بعععععععععععععععععععععععععععدی صدای بوق اتمام کار قهوه جوش و تلفن خونه با هم قاطی شد....زود بلند شدم و دکمه ی استپ قهوه جوش رو زدم و به صفحه ی تلفن خیره شدم....مامان بود....چقدر حلال زاده است این فرشته....انگاری تازه یادم اومد چقدر دلتنگشم، لبخند نشست کنج لبم،تلفن رو تو دستم محکم فشار دادم و با صدایی که سعی میکردم سرخوش باشه گفتم-الو... -الو مامان کیف حالیک؟(الو مامان حالت چطوره؟) وای که چقدر دلتنگ این شیرین زبون عرب بودم-سلام مادر من....من خوبم شما خوبید؟ -الحمدالله....شنی سویین؟(خدا رو شکر چه کار میکنی؟) -کارای همیشگی....کار خاصی نیست.... -متأکد یوما؟(مطمئنی مادر؟) -ای یوما...ماذا کذب؟(آره مادر...برای چی دروغ؟) -وأود أن الملح(دلم شور میزد) - مادر من خودت رو ناراحت نکن....چیزی نیست که.... -تعتنی بنفسک(مراقب خودت باش) -حتما تو هم همین طور..... -فی امان الله(در پناه خدا) -مراقب خودتون باشید مامان....خداحافظ.... قطع کردم و با لبخند به گوشی خیره شدم.... همیشه همینطوری بود....تو تلفن ناخوداگاه عربی حرف میزد....تو خونه اینطور نبود اما عادت کرده بود تو تلفن عربی حرف بزنه.... لبخندم محو شد....یادم اومد که خیلی وقته هر آدمی دورش بوده عربی هم بلد بوده....یادم اومد کسی نبوده تا تو تلفن باهاش فارسی حرف بزنه.....چون با هر کی که حرف میزد غیر از فارسی عربی هم بلد بود و عربی شده بود زبون اصلیشون.... دلم برای مادر تنهام سوخت....خاکسترش رفت و نشست رو اونهمه خاکستر نفرت چند ساله و بازم تلبار شد.... فنجونم رو پر کردم ....روی کاناپه نشستم و قهوه ام رو مز مزه کردم.... یاد مهمونی آخر هفته افتادم... یاد اینکه باید تو ارسیما غرق بشم تا یادم بره شخص دیگه ای هستم....یاد اینکه ارسیما با من زمین تا آسمون تفاوت داره....یاد اینکه ارسیما فقط یک نقطه ی مشترک با من داشت و اونم سرسختیش دربرابر جنس مخالف بود و دیگر هیچ... یاد مهمونی خونه ی پریسان افتادم....مهمونی ای که امکان نداشت یک هفته برگزار نشه.... یکدفعه دستورات سرهنگ اومد تو ذهنم و جلدی پریدم تو اتاق و لب تاپم رو از تو کمد درآوردم....روی پام گذاشتم و سریع به اینترنت وصل شدم ...جی میلم(gmail)رو باز کردم.... یک میل فرستادم برای داریوش:سلام داریوش خوبی؟چه خبر؟اسباب کشی کردید؟کمک نیاز داشتید در خدمتم....دستم تند روی دکمه های مشکی کیبرد کشیده میشد،تایپ کردن که تموم شد یه بار زیر لب خوندمش- سلام داریوش. خوبی؟چه خبر؟اسباب کشی کردید؟کمک نیاز داشتید در خدمتم... روی گزینه ی سند(send)کلیک کردم ....یه ایمیل کمی تا قسمتی سِری....مفهومی در عین حال ساده.... پاکش کردم و دیس کانکت(disconnect)شدم...لب تاپ رو گذاشتم تو کمد و رفتم تو تخت خوابم....فرصت نشد به چیزی فکر کنم چون نرمی پتو گلبافت روی بدن برهنه ام خواب رو به راحتی مهمون چشمام کرد... رائیکا/شهرزاد صدای مهرتاج باعث شد حواسم رو از در و دیوار خونه برای پیدا کردن یک دوربینی چیزی بگیرم و به سمتش برگردم.... مهرتاج:شهرزاد من و لیلی داریم میریم خرید برای مهمونی فردا....مهتاب و سوگندم حواسشون به کاراشونه تو ساختمون پشتین....شیش دونگ حواست رو میدی پیش خانم پریسان....فهمیدی؟خطایی ازت نبینم....باشه؟ گفتم:باشه حواسم هست.... همینجور که از آشپزخونه خارج میشد زمزمه کرد:امیدوارم.... این بهترین وقت بود برای یک سرکشی درست و حسابی تو خونه.... پرده ی آشپزخونه رو کنار زدم و همینجور که خودم رو سرگرم آماده کردن داروهای پریسان کردم حواسم رو جمع کردم تا با بیرون رفتن ماشین جمشید برم سراغ کارم.... صدای تک بوق ماشین و بسته شدن در مهر تائید زد به رفتنشون....سینی داروها رو برداشتم و رفتم سمت اتاق پریسان....صدای موسیقی لایت کل طبقه ی بالا رو پر کرده بود.... با انگشت اشاره و شصتم دو ضربه به اتاقش زدم....صدای موسیقی قطع شد و بعد صدای پریسان بود که فضا رو پر کرد:تویی شهرزاد؟ گفتم:بله خانم.... پریسان:بیا داخل... با عجله وارد شدم تا سریع بعد از دادن داروهاش برم و به سرکشیم برسم..... روی تختش نشسته بود و یک کتاب تو دستش بود.... من-خانم وقت داروهاتونه.... برگشت و خیره شد بهم و دستش رو به سمت سینی دارو ها دراز کرد....رفتم سمتش و سینی رو گذاشتم رو عسلی و قرصاش رو از کاور درآوردم و به دستش دادم.... وقتی خوردن داروهاش تموم شد سریع بلند شدم تا برم و به کارام برسم...تا خواستم دهن باز کنم که ازش اجازه بگیرم.گفت:شهرزاد من چشمام خسته شده دیگه....بیا بقیه این کتاب رو برام بخون تا وقتی که خوابم ببره.... چون پشتم بهش بود چشمام رو بهم فشردم و به شانس گندم بد و بیراه گفتم....افتضاح تر از این نمی شد....بهترین وقت رو داشتم از دست می دادم....چاره ای نبود....رفتم طرفش و کتاب رو ازش گرفتم ولی تو دلم هی دعا میکردم زودتر خوابش ببره.... کتاب صد سال تنهایی گابریل گارسیا مارکز بود....قبلا خونده بودمش....کتاب جالبی بود اما الان اصلا....نزدیک یک ربع بعد چشمای پریسان بسته شد....کتاب رو دمر رو تخت گذاشتم و چند بار دستم رو جلوی صورتش تکون دادم....خواب خواب بود....خوشحال کتاب رو بستم و گذاشتم رو عسلی و آروم از اتاق خارج شدم.... بدو رفتم طرف سالن و شروع کردم به زیر نظر گرفتن...مطمئن بودم حتی اگه دوربینی نصب بود و کسی می دید فکر میکرد یک کنجکاوی ساده ست،در صورتی که مثل عقاب همه چیز رو زیر نظر گرفته بودم.... سیستم امنیتی خونه فوق العاده بالا بود....چند نوع از پیشرفته ترین قفل های مرکزی نصب شده بود که به خاطر اینکه آموزش دیده بودم تونستم شناساییشون کنم...دوربین های مداربسته سرتاسر خونه کار شده بود و من مطمئن بودم دوربین های مخفی هم تو این خونه فراوونه.... -میشه بپرسم داری چکار میکنی؟ به سرعت برگشتم سمت صدا....نگاهم تو یک جفت نگاه مشکی قیرآلود قفل شد....نگاهی که فوق العاده آشنا بود..... صداش پر تعجب شد و گفت:تو؟تو اینجا چکار میکنی؟ هیچی نگفتم...تو ذهن منم دقیقا همین سوال بود؟اون اینجا چکار میکرد؟ یک نگاه به لباسام انداخت و با صدای بلند و پر تعجبش گفت:تو مستخدم اینجایی؟ بازم هیچی نگفتم...یک سوال دیگه....اون کیه اینجا بود؟ اخماش رفت تو هم و آروم گفت:چرا جواب نمیدی؟ سرم رو انداختم پایین و گفتم:دارید می بینید دیگه....نیازی به توضیح نیست....با اجازه.... می خواستم برم سمت آشپزخونه که گفت:کجا ؟ برگشتم و گفتم:دارم میرم سر کارم....با اجازه.... رفتم سمت آشپزخونه و اونم پشت سرم اومد:وایسا ببینم...من گیج شدم....اونروز که دیدمت بهت نمی اومد مستخدم باشید.... برگشتم سمتش و با کمی عصبانیت گفتم:مگه مستخدم ها چجورین؟شما عادت دارید انقدر راحت همه چیز رو به سخره بکشید؟ پشت میز نشست و گفت:یک قهوه برام بریز.... یک لحن فوق العاده دستوری! دقیقا بدترین نوع رفتار صاحب خونه با کارگر یا مستخدم ! یک فنجون قهوه براش پر کردم و جلوش رو میز گذاشتم...داشتم میرفتم که مج دستم رو گرفت و عصبی داد زد:دارم باهات حرف میزنم پس بشین سرجات.... صداش شبیه توبیخ هایی بود که همکارامون برای بازجویی از مجرم ها استفاده می کردن اما کم نیاوردم و ایستادم جلوش و گفتم:میشنوم بفرمائید.... به سرعت بلند شد و گفت:بهت میگم بشین.... هیچ حرکتی نکردم که اومد سمتم....دستش رو رو شونم گذاشت و مجبور به نشستنم کرد....هیچی نگفتم....سکوتم بیشتر عذابش میداد....تو دلم آشوب بود...نقشم نابود شده بود....به خاطر من بی دست و پا....دوست داشتم بمیرم.... صدای محکمش پیچید تو گوشم:تا جایی که یادم میاد شما خانم کردانی بودید درسته؟ آب دهنم رو قورت دادم....بدبخت شده بودم....فامیلم رو یادش بود....کارم تموم بود....باید تا آخرین حد توانم سعیم رو میکردم....گفتم:بله الانم میگم.... دستاش رو روی میز ستون کرد و سرش رو رو دستاش گذاشت و گفت:یک مستخدم انقدر ریلکس پنج میلیون رو تقدیم نمیکنه،میکنه؟ بی پروا تو چشمای مشکیش خیره شدم و گفتم:پنج میلیون برای پنج نفر بود نه خواهر من تنها.... توی موهاش چنگ کشید و گفت:به هر حال....برای قشر شما یک میلیونم یک میلیونه....تازه وقتی بهت گفتم پولا رو بردار باید خوشحال میشدی نه آمپر بسوزونی.... از اون نگاهای برق آسام به طرفش انداختم ولی اون بدون هیچ حرکتی بازم بهم خیره بود....داشتم هیستریک میشدم.... حرصی و از لای دندونم گفتم:خوشم نمیاد زیر دین شما قشر بالا باشم....جور کردنش از قشر خودمون راحت تر از موندن زیر دین شماست.... عصبی بلند شد و دستش رو کوبید رو میز که قهوه از فنجون پرش سرازیر شد روی میز....داد زد:دختره ی دروغ گو اون پژو زیر دست توی مستخدم چکار میکرد؟ یا ابوالفضل....به هیچ عنوان یاد این یکی نبودم....سعی کردم به خودم مسلط بشم و ریلکس پوزخندی زدم و گفتم:برای یکی از آشناهامونه که تو قشر شماست.... پوزخند زد و تو چند سانتی صورتم رو دستاش خیمه زد و گفت:پس تو هم مثل خواهرت عقده ی ماشینی آره؟ چنان عصبی از جام بلند شدم که اگه نکشیده بود عقب با سرم رفته بودم تو صورتش....داد زدم:اجازه نمیدم به من و خانوادم توهین کنید.... با همون پوزخند مزخرفش گفت:چرا اومدی اینجا؟اگه پول میخواستی میرفتی از همون اشناتون که از قشر ماست کمک میگرفتی.... گفتم: من نیاز به کمک ندارم....اون روزم نسبتا ماشینشون رو داده بودن به من تا کارشون رو راه بندازم....اگه یادتون باشه عجله داشتم.... گفت:بله من اصولا چیزی رو از یاد نمی برم....که اینطور.... بعدش خندید و گفت:اوهو...تروخدا نگاه کن....اونروز گفتم حالا انگار کی هست که انقدره پر غروره....فکر کردم ملکه ای چیزی باشی.... بعد با مسخرگی گفت:نمیدونستم مستخدم خونه ی خودمونه! هنوزم نمیدونستم محمدی کیه این خونه است...پسر....برادر....کی میتونست باشه.... خشک گفتم:حالا همیدید؟بله من مستخدم این خونم.... بلند شد و قدم به قدم نزدیکم شد....از جام تکون نخوردم....چند سانتیم ایستاد و گفت:مبارکم باشی.... نگاه حقیری به صورتش انداختم و رفتم طرف میز که فنجون رو بردارم که مچ دستم رو گرفت....تلاش کردم دستم رو از دستش دربیارم اما خیلی محکم اسیر شده بودم....میتونستم با یک ترفند حرفه ای راحت دستم رو آزاد کنم اما به هر حال الان من شهرزاد بودم نه رائیکا.... بغل گوشم زمزمه کرد:اسمت چیه خانم کردانی؟ صورتم رو برگردوندم سمتش که رخ به رخ شدیم....هر کسی که نگاهمون میکرد فکر میکرد که....وضعیتمون افتضاح بود....نفس های گرمش که پخش میشد تو صورتم حالم رو بد میکرد....بین چشمای سیاهش و چشمای سبزم جدال بود....حس میکردم چشماش داره رسوخ میکنه تو عمق چشمام...و مطمئن بودم نگاه برق آسای منم به چشماش کم از نگاه خودش نداره.... -آقا هیراد.... محمدی سریع برگشت سمت صدا و منم خیره شدم به صورت قرمز سوگند.... سوگند نگاه عصبانیش رو تو چشمام انداخت و زودم از چشمام گرفت....بعد به سمت محمدی برگشت و با یک لحن خاصی که بین مسخرگی و عصبانیت گفت:آقا هیراد متوجه نشدیم که اومدید... هیراد همونطور که مماس من کنارم ایستاده بود گفت:من مثل همیشه اومدم....شما نبودید.... سوگند یک نگاه دیگه به من کرد و گفت:من و مهتاب توی حیاط پشتی بودیم....داشتیم میزها رو برای فردا شب آماده میکردیم.....تنها کسی که تو خونه بود شهرزاد بود.... محمدی برگشت سمتم و گفت:شهرزاد؟ بعد رو به سوگند ادامه داد:آره...مامان تو اتاقشه دیگه؟من میرم بهش سر بزنم..... بدون توجه به ما از آشپزخونه خارج شد و فقط من و سوگند موندیم.... سوگند اومد سمت من....تا بهم رسید بی توجه بهم به سمت راست هلم داد و خم شد و از تو کشو قیچی رو درآورد و داشت میرفت بیرون که دستش رو گرفتم وگفتم:چیزی شده سوگند؟ همونجور پشت به من گفت:دستم رو ول کن.... از شونه گرفتمش و برش گردوندم سمت خودم....چشمای سورمه ایش غرق تو اشک بود....دوباره همون لرزش دلم رو حس کردم و گفتم:چی شده سوگند؟ با صدایی که از بغض لرزون بود گفت:ولم کن شهرزاد....فکر میکردم تو مثل من باشی....مثل خیلی ها نباشی....اما اشتباه میکردم....من اصولا آدم شناس خوبی نیستم....متاسفم که این کاخ تونست دلت رو بلرزونه..... عصبی گفتم:چی برای خودت بلغور میکنی؟مگه من چکار کردم؟ قیچی رو کوبوند رو کابینت و نسبتا داد زد:هیچی....تو هیچ کار نکردی....فقط تا بوی پول به مشامت خورد خودت را باختی....تا یک پسر دیدی خودت رو فروختی.... با نفرت تو چشمام خیره شد و گفت:برای آدمایی مثل تو متأسفم شهرزاد.... تو چشماش خیره شدم و گفتم:سوگند....یک چیز میگم خوب گوش کن....من دختری نیستم که تو داری فکر میکنی....من این هیراد شما رو قبلا دیدم.....اونم تا من رو دید شناخت....جریان داره....برات توضیح میدم..... سوگند یک برگ برنده میتونست برای من باشه و من به هیچ عنوان نباید از دستش میدادم.... ادامه دادم:ازم توضیح بخواه....خودت برداشت نکن....خطای دید بود چیزی که فکر کردی....جواب ندادنم هیستیریکش کرد که اومد نزدیکم....من از این آدما خوشم نمیاد که مایل باشم خودم رو به اینا بفروشم....حالا میخوای باور کن میخوای باور نکن....ولی من فکر نمیکردم انقدر زود دیدت نسبت به آدما تغییر کنه....واقعا که.... راهم رو گرفتم که برم که سوگند با گریه گفت:شهرزاد نزار آلودت کنن....نزار این پول خامت کنه....خدایی که بالا سرمه میدونه جایی که باید باشم اینجا نیست....جاهایی نیست که قراره تو آینده برم....اما من از اول گفتم که می جنگم....برای به دست اوردن چیزایی که می خوام می جنگم.... برگشتم سمتش و گفتم:همینه سوگند....منم دارم میجنگم....فقط همین....و به هر قیمتی.... سعی کردم از این حال و هوا بیارمش بیرون:خوب کاری ندارید دیگه؟ سوگند اشکاش رو پاک کرد و گفت:فقط پاپیون ها مونده که به میزا وصلشون کنیم....اگه کاری نداری بیا پیش ما.... لبخند زدم و گفتم:بزن بریم.... رو به سوگند گفتم:آخه مهمونی حدود پنجاه نفری پاپیون و میز برای چشه؟ سوگند پوزخند زد و گفت:بعضی وقتا مهمونیشون رو تو به اصطلاح حیاطشون میگیرن....این مهمونی یکمی بزرگتره....به هر حال این بار پسرش هیرادم هست... یک سرنخ دیگه....این خیلی خوبه....شرکت برسام میتونه یکی از سرنخای این باند باشه.... گفتم:مگه همیشه نمیاد؟ گفت:نه بابا....شاید ماهی یک دفعه به مامانش سر بزنه...این هفته هم به ضرب و زور پریسان اومد.... پوزخند زد و با تن صدای آرومی گفت:می خواد خواهر زادش رو بچسبونه بیخ ریش پسرش.... نمی دونم چرا حس کردم راستش رو نگفت اما خندیدم و گفتم:زور زوری؟خوبه.... یکمی گوشه کنار حیاط رو نگاه کردم و گفتم:پس مهتاب کو؟ سوگندم یک نگاه انداخت و گفت:همین جاهاست دیگه...تو این درندشتی شاید گم شده باشه.... خندیدم و سوگند گفت:بیا سر این پارچه هه رو بگیر... از هر فرصتی برای دیدزدن حیاط استفاده میکردم...چیز خاصی به چشم نمی خورد.....نبودن مهتاب که طولانی شده بود برام سوال پیش آورده بود....کار میزا که تموم شد با سوگند رفتیم داخل..... سوگند:بشین برات یک چایی بریزم بخوری....هوا سرد شده ها.... گفتم:آره دیگه....دستت درد نکنه.... بعد از خوردن چای مهتاج و لیلی هم اومدن....انقدر کار ریخته بود تو سرمون که فرصت نداشتم حواسم به چیزی باشه.... با صدای محمدی دست از کار برداشتیم:شهرزاد مامان کارت داره.... همه با تعجب به هم نگاه کردیم.... مهتاب گفت:چرا خودشون خبر نکردن؟شما برای چی اومدید؟ اخم های محمدی رفت تو هم و گفت:اشکالی داره؟ مهتاب سرش رو انداخت پایین و گفت:شرمنده آقا.... محمدی رو به من گفت:راه بیوفت.... رفتم طرف سینک و دستام رو شستم و خشک کردم....رفتم سمتش که عقب گرد کرد و راه افتاد....منم سرعت قدمام رو طوری تنظیم کردم که پشتش باشم.... برگشت سمتم و گفتم:بیا دیگه.... گفتم:دارم میام.... اخم کرد و گفت:قطار بازی نیست که پشت من راه میای....بیا کنارم! با تعجب گفتم:کنارتون؟ با خنده گفت:نگفتم که بیا بغلم که تعجب کردی....آره بیا کنارم.... رائیکای وجودم داد زد:داره پرو میشه...آدم باش.... اخم کردم و بی حرف کنارش رفتم و با هم راه افتادیم.... به اتاق که رسیدیم در رو باز کرد و وارد شد و منتظر شد تا منم برم داخل.... پریسان در حالی که سرش تو کمدش بود گفت:شهرزاد با هیراد برید تا لباس فردا شب منو بگیرید.... با تعجب گفتم:برای چی با اقا هیراد؟خوب با آقا جمشید میرم.... با اخم گفت:کاری که بهت گفتم رو بکن....منتظر دستور تو نبودم.... رو به محمدی کردم که حداقل اون یک چیزی بگه...اما اونم بی تفاوت بهم خیره شد و فقط رو به مامانش گفت:بگید رفتیم اونجا آماده باشه....حوصله ندارم منتظر بشم...گفته باشم.... رو به من گفت:تا ده دقیقه دیگه بیرون باش.... شونه ای بالا انداختم و از اتاق زدم بیرون....تو ذهنم همش میگفتم لفطش بدم جبران اون روز بشه اما ترس از خراب شدن ماموریتم مانع از این کارم میشد.... لباس هام رو پوشیدم و زدم بیرون....محمدی تکیه به جنسیس کوپه ی آبی متالیکش با اون پلیور بادمجونی و شلوار لی شورمه ایش واقعا جذاب شده بود.... رفتم طرفش....نگاهی بهم انداخت....از سر تا پا....ذره بینی....گر گرفتم....خوشم نمی اومد اینطوری زیر نگاه خیره ی کسی باشم.... برای فرار از جو موجود گفتم:بریم؟ خندید و گفت:خوشتیپ کردی ها....خوشگل شدی.....خوشم اومد.... مرض....مردتیکه هیز....انگار برای این لباس پوشیدم....یا انگار داره درباره ی یک وسیله نظر میده بی شعور.... با اخم گفتم:لباس هاییه که مادرتون خواستن بپوشیم....دلیل خاصی نداشته..... رفت طرف در سمت خودش و گفت:چه فرقی داره؟مهم اینه که تو رو عروسک کرده.... اصلا خوشم نمی اومد اینطوری حرف بزنه....گفتم:میشه اینطوری حرف نزنید؟ گفت:مگه چطوری حرف زدم؟برام جالبه که یک دختر خودش رو به در و دیوار میزنه تا به چشم بیاد و یک تعریفی بشنوه اونوقت یکی مثل تو با تفاوت 180درجه اینطوری جبهه میگیره.... گفتم:من همینطوریم....نیازی نمی بینم تعریفی بشه ازم.... سوار شدم....محمدی چیزی نگفت و من محو ماشین شدم....امکانات فوق العاده اش در کنار زیباییش هر چشمی رو محو خودش میکرد.... محمدی گفت:ماشین مدل بالاتر از سمند سوار شدی؟ مسخرگی کلامش کاملا واضح بود....نمی زاشتم غرورم رو بشکنه....حتی غرور شهرزاد رو.....رائیکا الان شهرزاد بود!نمیدونست بنز ماشین کار ماست! برگشتم سمتش و گفتم:احتیاجی نبود که سوار بشم...همیشه انقدر راحت همه چیز رو به سخره میکشید و به رو میارید؟ همونجور که داشت دور میزد گفت:نمی خواد عصبانی بشی.... روم رو کردم طرف پنجره و اداش رو درآوردم...صداش سکوت ماشین رو شکست:از اخراج نمی ترسی نه؟دل نترسی داری که ادای منو درمیاری... برگشتم سمتش و با تعجب بهش خیره شدم....خوب مچم رو گرفته بود.... ادامه داد:شانس اوردی امروز رو فرمم مگه نه الان در راه خونتون بودی.... واقعا نمی دونستم چرا حرفاش انقدر هیستریکم میکنه،با خونسردی گفتم:خیلی دلنشینه زیر دست داشتن نه؟زور گویی مزه میده میدونم.... قه قه زد و گفت:تروخدا نگاش کن....یادت رفته داری با پسر صاحبکارت حرف میزنی؟نه خوبه خوشم اومد.... زمزمه کردم:تو از چی خوشت نمیاد؟ با صدای جدیش گفت:گوهر شناس خوبی هستم و تو گوهری برای من.... برگشتم سمتش و یکی از اون نگاه های برق آسام رو بهش کردم....پرروی وقیح.... با ادای مسخره ای گفت:وای مامانم اینا...چشمات رو اونجوری نکن دلم ریخت.... خشک ادامه داد:متاسفم برای خودم که باید این رو بهت بگم اما کمک میخوام ازت... منتظر نگاهش کردم که گفت:مامان گیر داده می خواد این ملیکا رو ببنده بیخ ریش من....فردا شب کمک میکنی تا از شرش راحت بشم.... ذهنم سریع شروع کرد به آنالیز....سریع گفتم:شرمنده به کارم احتیاج دارم.... برگشت سمتم و گفت:کارت محفوظه این رو من میگم.... من-نمی تونم ریسک کنم....حرف خانم پریسان یک کلامه.... محمدی-حتی اگه اخراج شدی من تو شرکت خودمم استخدامت میکنم.... من-متاسفانه نمی تونم اعتماد کنم.... داد زد:ببین تو مستخدمی و باید به حرف من صاحب کار گوش بدی.... با داد جواب دادم:دلیل نمیشه....شما کارای خونه بهم بده شهرزاد نیستم انجام ندم...کارای بیرون از حاشیه نه من مستخدمه نه شما صاحبکار.... دستش رو رو بوق فشار داد و سبقت گرفت و گفت:نه بابا....یک وقت از جواب کم نیاری؟ رو به پنجره گفتم:فکر نکنم دختر دور و برتون کم باشه....به اونا بگید کمکتون کنن....مطمئنا با کمال میل قبول میکنن.... گفت:من به کمک اونا نیاز ندارم.... من-پس به کمک منم نیاز ندارید.... داد زد:کاری نکن به خونه نرسیده حکم اخراجت دستت باشه....اینجوری هم کارت رو از دست میدی و هم پیش من کاری نداری.... مأموریتم؟الان باید چه کار کنم؟خدایا اینم شانسه نصیب من کردی؟وای خدا.... گفتم:اما... گفت:اما نداره همین که گفتم.... گفتم:اِاِاِ خوب گوش بدید....من باید چه کار کنم؟ برگشت سمتم و با لبخند شیطونش گفت:نمی دونستم انقدر کار دوستی....خوبه....کار زیاد سختی نیست کمک میکنی ملیکا خود به خود حالش از من بهم بخوره.... چیزایی که تو ذهنم رژه میرفت اصلا چیزایی نبود که دلم بخواد راست باشه....با چشمای گرد شده گفتم:منظورتون چیه؟ برگشت سمتم و گفتم:نفهمیدی؟اصولا شما دخترا از چی بدتون میاد؟راحت بگم ملیکا باید من و تو رو در حال معاشقه ببینه..... جیغ زدم: چیــــــــــــــــــــــی ؟ دیگه چی؟ داد زد:یواش بابا کر شدم....همین که شنیدی.... گفتم:شما با خودتون چی فکر کردید که همچین چیزی میگید؟ محمدی-اینکه اگه قبول نکنی اخراجت قطعیه.... این چی میگه؟ من چه طور میتونم این کار رو کنم؟مأموریتم چی؟ اگه اخراج بشم؟ با عصبانیت گفتم:من فقط یک خدمتکارم....کسر شأنتون نیست شما رو در حال معاشقه با یک خدمتکار ببینن؟ محمدی-تو قرار نیست اونشب یک خدمتکار باشی....تو به عنوان پارتنر من وارد مهمونی میشی.... من-حالتون خوبه؟مادرتون چی؟بقیه خدمتکارا؟اونا که من رو میشناسن.... برگشت و گفت:میشه انقدر تخته گاز نری؟برات توضیح میدم خوب.... منتظر نگاش کردم و اونم همینطور که حواسش به راهش بود گفت:امروز که مامان این بحث رو دوباره پیش کشید و منم بازم مخالفت کردم مامان گفت که فقط در صورتی بیخیال این ماجرا میشه که خود ملیکا بگه نمیخواد....ملیکا بقیه خدمتکارا رو دیده و فقط تو بینشون جدیدی....این بهتریین راهی بود که به فکر رسید....در ضمن من به مامان گفتم هر کاری میکنم تا اینجوری بشه....اونم حق نداره بزنه زیرش و نمیزنه....اینطوری هم تو کارت رو خواهی داشت،هم من به خواسته ام میرسم.... من-اگه یک دفعه ای بعدها اومد خونتون و من رو تو لباس خدمتکار دید چی؟ محمدی-اونموقع دیگه فرقی نداره....تازه بدتر از من زده میشه.... یکم فکر کردم....بد فکری هم نبود....عوضش میتونستم بتازونم.... بعد از یکمی سکوت گفتم:چی به من میرسه؟ خندید و گفت:اوهو....خانوم رو....بهتر از اینکه اخراج نمیشی و در ضمن برای یک بار تو عمرت شدی معشوقه ی یکی از قشر ما.... برگشت سمتم و یک چشمکم حواله ام کرد....با حرص گفتم:اگه کمکتونم نکنم بازم همه ی اینا رو خواهم داشت.... ابروش رو انداخت بالا و گفت:پارتنر قشر ما رو از کجا داری؟ پوزخند زدم....پوزخندم رو که دید گفت:البته آره....فهمیدم....ولی تو از اون دختراش نیستی هستی؟ حرصی برگشتم سمتش و یک چشم غره حوالش کردم.... خندید و گفت:باشه بابا بیخیالش....در عوضش یکی از خواسته های عاقلانه ات اجابت میشه.... دستش رو آورد سمتم و گفت:هستی؟ یکمی خیره به دست سفید و بزرگش شدم و بعد آروم دست کوچیک و همرهنگ خودش رو تو دستش گذاشتم.... دستم رو تو دستش نگه داشت و یک فشار کوچولو بهش وارد کرد و گفت:خوش میگذره بهت.... برگشتم و با حرص گفتم:یادتون باشه حد داره....تاکید میکنم.... برگشت سمتم و گفت:نمیگفتی هم میدونستم....محتاج نیستم....حیوونم نیستم.... ادامه داد:اولین نکنه....استفاده از سوم شخص اکیدا ممنوع....تا فردا تمرین میکنی و فقط هیراد صدام میکنی.... شیطون ادامه داد:و البته عزیزم و گلم و عشقم و این حرفا... جدی گفتم:من کار خودم رو بلدم.... محمدی-صد البته....یک نمه از نقش بازی کردنتون رو تو شرکتم دیدم..... ادامه داد:بعد از اینکه لباس مامان رو گرفتیم میریم برای تو لباس بگیریم.... هیچی نگفتم و اونم ساکت شد و راهش رو رفت....من اینکاره نبودم.....هر چقدر هم راحت بودم اینکاره نبودم.....رائیکای وجودم داشت میمرد....حس میکردم کارای شهرزاد رائیکا رو میکشه....دیواری که وجودم رو تحت محاصره ی خودش قرار داده بود شهرزاد داره ویرون میکنه....نمی تونستم کنار بیام با این که قبول کردم....شهرزاد اصلا اونی نیست که هستم....اونی نیست که دوست دارم.....شخصیت غیر قابل نفوذم رو نمیزاشتم شهرزاد له کنه....خراب کنه و زیر پاش بزاره.....من هر کاری میکردم کار رائیکا نبود.....شهرزاد بود.....کارای شهرزاد نفرت رائیکا رو بیشتر میکرد....قلب سنگیش رو فولادی میکرد....وجود سردش رو قندیل می بست و گرمای درونش رو آتیش میکرد.....میدونستم آخر این قضایا رائیکایی که پرورش یافته جلد شهرزاد رو تیکه تیکه میکنه.....نابودش میکنه.... دوباره میشه خودش ...همونی که قبلا بود ...همون قدر نفوذناپذیر...به بقیه ثابت میکنه چقدر سرسخته...چقدر مقاومه... رائیکا میاد تا به همه ی کسایی که باعث شدن رائیکا بشه بگه:آره من رائیکام نه شهرزاد....خودتون بزرگش کردید....پرورشش دادین بفرمائید تحویل بگیرید.....من نمیزاشتم شهرزاد پوشالی رائیکا رو بشکنه.....من الان شهرزادم و شهرزاد رائیکا نیست.....و شهرزاد هر کاری میتونه بکنه چون به رائیکا ربطی نداره....به هیچ عنوان....شهرزاد دست یافتنی و رائیکا به همون اندازه نفوذناپذیره.... با صدای محمدی به خودم اومدم:پیاده شو رسیدیم.... فروشگاه افق....یک فروشگاه فوق العاده بزرگ....پیاده شدم....چشم ها خیره شد به ما....جنسیس کوپه ی آبی جیغ میزد....مرد خوشتیپ و خوش چهره و یک لیدی با کلاس که با اون لباس ها میدرخشید.... اومدم رو پیاده رو و محمدی کنارم قرار گرفت و دستم رو تو دستش گرفت....هیچ حسی بهم دست نداد.....عین یک دست دادن ساده....انگار که محمدی دست یک عروسک رو گرفته نه یک دختر....نه یک آدم....که خون تو بدنش جریان داره.....در کنار هم وارد فروشگاه شدیم....به مردم حق میدادم که بهمون خیره بشن....خیره شدنی بودیم....چه تک....چه الان که در کنار هم نور علی نور شده بودیم! فروشنده اصلی که مرد ممیان سالی بود با دیدن محمدی تقریبا دوید سمتمون و بعد از کلی خوش آمد گویی دعوتمون کرد به یک قهوه که محمدی قبول نکرد و گفت:ممنون از لطفتون....عجله داریم.... مرد به یکی از کارکناش گفت:شهروز لباس خانم محمدی رو بیار.... پسر به سرعت رفت طبقه ی بالای فروشگاهشون و با یک بسته ی پیچیده اومد پایین و بسته رو داد دست هیراد.... هیراد به سرعت تشکر کرد و یک بسته رو گذاشت رو میز و خداحافظی کرد.... بسته ی لباس رو گذاشت تو صندوق عقب و سوار شدیم.... گفت:خوب بریم سر وقت لباس خانم.... چیزی نگفتم و اونم راه افتاد.... با ایستادن ماشین بدون اینکه منتظر باشم پیاده شدم....اینبار محمدی بدون اینکه بیاد سمتم و دستم رو بگیره راه افتاد....پوزخند زدمم....فکر کرده حالا دارم براش کلاس میزارم....نمی دونست اصلا برام مهم نبود.... راه افتادم و پست سرش ریلکس قدم برمی داشتم و خیره به مغازه ها بودم....با صدای حرصیش دست از دید زدن برداشتم:میشه عجله کنی؟من مثل تو بیکار نیستم.... چیزی نگفتم و فقط رفتم طرفش و شونه به شونه اش راه افتادم.... آروم گفت:خوشم میاد که برات فرق نداره من کیم...در هر زمانی خودتی.... لبخند زد و ادامه داد:خود جالبی داری.... بدون اینکه منتظر حرفی از طرف من باشه گفت:بیا رسیدیم....شنیدم لباس های خوبی داره.... پوزخند زدم....از کدوم دوست دخترش شنیده خدا عالمه! خیره شدم به لباس ها...تنوع خیلی بالا بود....محمدی گفت:شهرزاد اون رو ببین.... انگشت اشارش رو دنبال کردم و رسیدم به یک پیراهن آبی آسمونی که از همش سنگ کاری شده بود و تا زانو تنگ شود و از زانو به بعد گشاد میشد....بند دار بود و حتی روی بندهاش هم سنگ کار شده بود.....یک لباس فوق العاده با دو نوع پارچه ی خوشگل و سنگ کاری های زیبا.... رو به محمدی گفتم:سلیقه ی خوبی دارید.... محمدی یکی از ابروهاش رو انداخت بالا و گفت:اولا بله دوما داری نه دارید.... رو به فروشنده گفت:خانم از اون لباس آبی آسمونیه سایز خانوم می خواستم.... زن یک نگاه سطحی بهم انداخت و گفت:بفرمائید تو اتاق پرو تا بیارم خدمتتون..... محمدی دستش رو پشت کمرم گذاشت و به سمت اتاق پرو هدایتم کرد....لباس رو که بهم دادن شروع کردم به عوض کردن....وقتی تموم شد و به خودم تو آینه خیره شدم از ته دل خدا رو شکر کردم....فوق العاده شده بودم.... محمدی در زد و گفت:پوشیدی؟ من-آره.... محمدی-باز کن ببینم.... پوفی کردم و در رو باز کردم....محمدی چند دقیقه خیره و با لبخند نگاهم کرد....اینبار دیگه داغ شدم....زیر نگاه پر از تحسینش داغ شدم.... روش رو اونور کرد و در رو بست و نفس حبس شده ی من راهش رو پیدا کرد....صداش رو شنیدم که گفت:همین رو میبریم.... ...تیرداد/ارسیما با دیدن اسم فردین روی گوشی پوفی کشیدم و جواب دادم:باز چیه؟ فردین-میگم ماشینت رو نیار با ماشین من میریم.... امر دیگه ای باشه؟ همینم مونده....ردیاب تو ماشینمم بوق.... با لحن خونسردی گفتم:اِاِاِ.....نخیر جناب این ماشین رو برای همچین وقتایی خریدم دیگه.... شیطون ادامه دادم:لازم میشه.... فردین-خوبه خوبه....هر کی میگه ماست تو یکی بماس لطفا....چقدر که با جنس مونث لطیف رفتار میکنی! خندیدم ...خدایی راست میگفت ولی باید جوابش رو میدادم:خدا رو چه دیدی شاید تو این مهمونی بخت منم باز شد.... فردین-خوبه خوبه....کم حرف بزن....ساعت نه بیا دم کافی شاپ همیشگی.... حرصی گفتم:صد بار گفتی اینم صدمین یک بار.....خر نیستم خدا رو شکر....میام.... خندید و گفت:باشه...برو گورتو گم کن.... منم زورکی خندیدم،مثل خودش جواب دادم:مرض....خدافظ.... بدون اینکه منتظر جواب باشم قطع کردم....خدا آخر و عاقبت ما رو با این قوم یأجوج و ماجوج به خیر کنه..... به ساعت نگاه کردم....شیش و بیست و نه....یک دقیقه تا شیش و نیم!چیزی که زیاد داشتم وقت بود.... سریع به نت وصل شدم و رفتم سراغ جی میلم....سه تا پیام داشتم.....از سرهنگ و داریوش و ماندانا ! ماندانا؟بعد از این همه وقت؟پوزخند زدم....اول پیام سرهنگ رو باز کردم:سلام....چه خبرا؟به سلامتی برای تحقیق رفتید؟ جواب دادم:سلام...خبر خاصی نیست....مامان اینا در حال پیگیری ان من هیچ کارم! داریوش:سلام....اسباب کشی کردیم رفیق....به دوستمون اطلاع بده....کمکی نیاز نیست.... منظورش سروان کردانی بود! جواب دادم:سلام...خسته نباشید....هر وق دیدمش بهش میگم...چشم....کاری بود در خدمتم.... ماندانا....یک لحظه موس رو بدون حرکت رو اسمش نگه داشتم....کاش میشد ساده از کنارش بگذرم.... تو جدال عقل و دلم،دلم برنده شد و ایمیلش رو باز کردم.... ماندانا:سلام دوست من!خوبی؟ دلتنگت بودم بی وفا....بد نیست یک یادی هم از این دختر عموت بکنی! فقط میخواستی بیای تا....بقیش رو میدونی...صد بار گفتم....خیلی بی معرفتی پسر عمو....گناه شخص دیگه رو به پای من ننویس که هیچ کارم..... من دیوونه صد بار خواستم این ایمیل رو نفرستم و نشد....نشد که نگم.....نشد که نگم دلتنگ این پسر عمو ام....پسر عمویی که با جون و دل به همه میگم یک رگه اش عربه.... تروخدا یک سر بزن....یک زنگ بزن....انقدر سنگدل نباش.....انقدر بی معرفت نباش.... باید جواب تک تک این اشکایی که میریزم رو پس بدی پسر عمو....مطمئن باش.... به امید دیدار.... اعصاب بهم ریخته ام رو بهم ریخته تر کرده بود.... در لبتاپ رو بهم کوبیدم و عصبی فنجونم رو از رو میز برداشتم و کوبیدم به سرامیک های کف زمین....صدای تیکه تیکه شدنش اعصابم رو آروم میکرد! یه باریکه ی آب خنک از روی قلبم رد شد و حیف که سریع بخار شد... دوباره طوفان شدم، داد زدم:خدا لعنتت کنه مانداناااااااااااااا..... دویدم طرف اتاقم و با ضربه های محکمم افتادم به جون کیسه بوکس....صدای نازک ماندانا پیچید تو حلزونی گوشم، یه صدای پر انعکاس:به من ربطی نداااااااره.....نمی بخشمت.....نمیییییییییی بخشمت....به همون خدایی که میرستی نمییییی بخشمت..... چهره ی گریونش که از شدت زاری با زانو رو زمین افتاد و هق هقش رفت تو اسمون شده بود پرده و از جلو چشمام کنار نمی رفت..... وقتی با همون هق هق ادامه داد:خیلی بی رحمی و من عقب گرد کردم و رفتم.....وقتی داد زد نرو و من نشنیدم و رفتم.....وقتی با زاری التماس کرد پسر عمو و من رسم پسر عمویی رو اجرا نکردم و رفتم....همه و همه به ضربه هام قدرت چند برابر داده بود..... انقدر زدم که خسته به دیوار تکیه دادم و نشستم و داد زدم:خدا لعنتت نکنه باااااااااااااابااااااااا ااا....همش تقصیر توئه....همش.... *** با صدای آلارم گوشیم سرم که از شدت درد سنگین شده بود رو حرکت دادم و به ساعت نگاه کردم....هفت و نیم بود و باید آماده می شدم.... رفتم حمام و زیر دوش ایستادم و چشمام رو بستم و سعی کردم خالی کنم ذهنم رو از اون همه یادگاریه قدیمی....دستام و مشت کردم و کوبیدم به دیوار روبه روم... چرا فراموش نمیشن، چرا خالی نمیشه این ذهنم... چرا؟؟؟ میخوام فراموش کنم،خدا خودت کمکم کن بعد از اینکه نیم ساعت زیر دوش موندم اعصابم یکمی آروم تر شد و خودم رو نسبتا گربه شور کردم و توی حوله ی سردم پیچیدم و زدم بیرون.....اینبار موهام رو مثل همیشه بالا سشوار زدم.....حوصله نداشتم تو صورتم بریزمشون.....لباس هام رو پوشیدم و به مرد آماده ی توی آینه خیره شدم....مردی که چشمای سبز آبیش خالی از هر چیزی بود غیر از نفرت! یه نفرت عمیق که مثل انبار باروت هر آن منتظر انفجار بود.... هوفی نفسم رو بیرون دادم و نگاه از آینه گرفتم...گوشی اپل آیفون سفیدم رو تو دستم فشار دادم و با برداشتن سوییچ ماشینم از خونه زدم بیرون....من آماده بودم.... رائیکا/شهرزاد شهرزاد ترسیده بود....از اینهمه تو چشم بودن ترسیده بود....از چشمای سبزش که فوق العاده شده بودن ترسیده بود.....از موهای طلاییش که فر درشت شده بودن ترسیده بود.....رائیکای وجودم اما نترسیده بود از ترس شهرزاد....میدونست شهرزاد فرق داره با خودش....رائیکا این دختر توی آینه با اون لباس آبی آسمونی نازش نیست.... به شهرزاد خیره شدم....به رژ یاسی ماتش....به سایه ی ابی آسمونی و بنفشش....به ابروهای باریک و کشیدش....به شهرزادی با قیافه ی رائیکا! ویبره ی گوشی ای که محمدی بهم داده بود توجه ام رو از آینه به خودش جلب کرد....اسم عسلم پوزخند رو مهمون لبام کرد....عسلم؟!اونم کی محمدی؟!واقعا مسخره بود.... ریلکس و معمولی گفتم:بله؟ محمدی-من دم درم شهرزاد.... همونطوری ادامه دادم:الان میام.... پالتوی بنفشی که خریده بودیم رو روی لباسم پوشیدم و شال حریر لباسم رو انداختم رو سر و صورتم... از پنجره آرایشگاه به تاریکی اسمون خیره شدم....تاریک تاریک....بدون ارفاق....ماه هم نبود....پشت ابر ها قایم شده بود....قایم شده بود تا این تاریکی بیشتر فرو بره تو تاریکی!میشد داستان زندگی من! از آرایشگر تشکر کردم و اومدم بیرون....لباسم رو جمع کردم و از پله ها پایین رفتم... در آرایشگاه که باز شد موج سرما هجوم آورد به تنم....سرد بودم سرد تر شدم.... سفید کت و شلوار محمدی تنها روشنیه اون محیط بود.... من بی حرکت موندم و اون حرکت کرد....اومد جلوم....خیره شدم به صورت شیش تیغه اش....سرش رو چرخوند و دو طرف کوچه رو نگاه کرد....منم به تبعیت ازش همین کار رو کردم..... هیچ کسی نبود....ماشین های پارک شده این طرف و اون طرف کوچه بهم دهن کجی میکردن....محمدی بازم خیره شد تو صورتم....منم بی مهابا خیره شدم تو خیرگی چشماش.... دستاش اومد بالا....حرکت نکردم....دو طرف شالم رو که کمی رو صورتم افتاده بود بلند کرد و آروم عقب تر روی موهام گذاشت..... صدای عصبی سوگند رو میشنیدم:این دیوونه است....شهرزاد بهش اعتماد نکن.....نزار غرقت کنه تو لجن زار وجودش....مواظب خودت باش شهرزاد.... موهایی که کج رو صورتم ریخته بود رو با پشت دستای گرمش عقب زد....دستاش دور کمرم حلقه شد.... رفتم عقب....قراره ما فیلم بازی کردن بود نه عشق و حال کردن اون....نه اینکه شهرزاد رو بکنه عروسک و باهاش بازی کنه و لذت ببره.... کمرم رو محکم تر چسبید....محکم تر عقب کشیدم و از آغوشش در اومدم....از قدرت سروان کردانی استفاده کردم نه شهرزاد! بی توجه بهش رفتم طرف ماشین که دستش رو شونه ام قرار گرفت و گفت:برای چی فرار میکنی؟ عصبی و با حرص و اخم برگشتم سمتش و گفتم:یادتون باشه قرارمون فیلم بازی کردن بود....فقط همین نه بیشتر.... لبخند زد و گفت:آمادگیش رو داری؟غش نکنی بیوفتی رو دستمون....یک تستی بکن حالا ضرر نداره.... با حرص گفتم:بله چرا که نه... صورتش پر از تعجب شد....تیر رو با ادامه ی حرفم زدم:در اینکه برای شما بد نیست که شکی نیست اما میترسم سردیتون کنه.... تعجبش فرو ریخت و چند لحظه بعد قه قه اش سکوت کوچه رو شکست:خیلی با مزه و پر دل و جرئتی.....خوبه.... حرصی سوار شدم و روم رو به پنجره کردم....محمدی هم سوار شد....بدون حرف راه افتاد....صدای کر کننده ی on the floor جنیفر لوپز روی مخم یورتمه میرفت....اما هیچی نگفتم....فعلا وقت جولان دادن محمدی بود نه من.... با توقف ماشین از فکر مامان و روژان دراومدم.....آروم پیاده شدم....سرم رو انداختم پایین تا شالم رو درست کنم که با دیدن کفش های محمدی سرم رو بلند کردم.... -خراب کنی من میدونم و تو....گفته باشم.... بی حوصله گفتم:منم هربار گفتم از پسش برمیام...خداکنه تموم شه زودتر این مهمونی....اصلا حوصله ی بازیگری ندارم.... میدونستم چیزی نمیشه....با این حرفم ماموریتم صدمه ای نمی خورد....هیراد به من نیاز داشت الان.... اونم با داد جواب داد:برو بابا هزار تا دختر برای من فرش قرمز پهن میکنن این واسه من کلاس میزاره...کلفت.... عصبی داد زدم:برو به همونا بگو نقش معشوقه ات رو بازی کنن....کلفتم که هستم.....به تو ربطی نداره....کلفت مادرتونم نه تو.... اومد سمتم و یقه ی پالتوم رو چسبید و چسوندم به ماشین....صورتش رو اورد چند سانتی صورتم و از لای دندون های بهم چسبیده اش زمزمه کرد:یک بار دیگه انقدر بی پروا حرف بزنی دهنت رو با خونت شست و شو میدم....شیر فهمه؟ خیره شدم تو چشماش که تکونم داد و گفت:نشنیدم؟شیر فهمه؟ دیگه داشتم میرفتم تودهن شیر....آروم سر تکون دادم که تو همون موقعیتش گفت:دیگه هم تکرار نمی کنی....دخترک بی شعور....حیف که بهت نیاز دارم مگه نه میدونستم چکارت کنم.... یقه ام رو ول کرد و گفت:راه بیفت بریم....حواستم به کارات باشه....امشب رو خراب کنی هیچ امیدی نداشته باش که کارت رو داشته باشی....پس خوب رو کارت دقت کن.... راه افتاد و منم هم قدمش شدم....داشتم ریسک میکردم....دهن به دهن شدن با این دییونگی محض بود! دم در دستم رو گرفت تو دستش و فشار داد....دستم داشت له میشد....عوضی از قصد داشت اینکار رو میکرد....از پوزخندش مشخص بود....نمی تونستم چیزی بگم....منتظر بود یک آتو دستش بدم دیگه.... رفتیم داخل....محمدی با کسایی که نمی شناختمشون سلام و احوالپرسی میکرد و من رو دوست عزیزش معرفی میکرد! قبل از اینکه وارد حیاط پشتی بشیم گفت:برو تو این اتاق پالتوت رو دربیار...عجله کن حوصله ندارم.... رفتم تو اتاقو در رو پشت سرم بستم:حوصله نداری که نداشته باش....به جهنم....سرت رو بکوب به دیوار مردک عوضی هیز کثافت.... پالتو و شالم رو درآوردم و لباسم رو مرتب کردم....با این لباس واقعا رفتن میون اون همه به اصطلاح مرد حماقت بود! سعی کردم بهش فکر نکنم و خارج بشم....در رو که باز کردم نگاه محمدی کشیده شد سمتم... بی توجه به نگاه خیرش گفتم:بریم؟ سرش رو تکون داد و گفت:هر چی عقل نداری قیافه و هیکلت بیسته.... عصبی گفت:نفهمیدید بیرون چی گفتم نه؟ برگشت سمت در و خندید و گفت:بیا بریم بابا.... دستش رو حلقه کرد و گفت:فیلم شروع شد...شروع کن.... ایشی گفتم و دستم رو انداختم تو دستش و خودم رو بهش نزدیک کردم....نگاه های سنگین آدمای تو سالن رو قشنگ روی خودمون حس میکردم.... یکدفعه چرخیدم سمت چپم....یک نیرو چرخوندم....نگاهم همراه شد با یک جفت چشم سورمه ای غمگین....چشمی که نباید حتی نگاش میکردم....بالاخره من پارتنر پسر خونه بود و اون فقط یک خدمتکار.... نگرانی توی چشماش داد میزد.....حتی با اون لباس خدمتکاری عالی شده بود.... وارد حیاط شدیم....حیاط پر از میز و صندلی سفید با ربان بنفش....روشن روشن....صدای موسیقی و دود و جمعیتی که وسط حیاط داشتن خودشون رو تکون میدادن همه و همه جلوی چشمام نمایان شد.....میز پر از انواع مشروب.....نمی دونستن یک پلیس تو جمعشونه! مردی اومد سمتمون و گفت:به به آقا هیراد گل گلاب....خوبی؟ رو به من نگاه مشتاقی انداخت و گفت:معرفی نمیکنید؟ به چشمای مشکیش نگاه سطحی انداختم و با عشق به محمدی خیره شدم!!! واقعا مسخره بود استفاده از این کلمه در وصف اون.... محمدی گفت:به اقا فردین....حال شما؟بی خبر بودیم ازتون... با اومدن اسم فردین نگاهم تیز رفت سمت مرد....اینبار با دقت....این فردین چشم عقاب بود....پس اینه...خوش اومدی به بازی ما....عکسش رو دیده بودم قبلا.... با حس سنگینی نگاه محمدی برگشتم سمتش که یک نگاه مثلا عاشقانه بهم انداخت و گفت:ایشون عزیز دل منن....شهرزاد خانم.... لوس گفتم:دل به دل راه داره عزیزم.... هیراد روی موهام رو نوازش کرد!حس این رو داشتم که موهام با لمس دستاش دارن نجس میشن.... فردین با صدای مردونه اش گفت:بله شهرزاد خانم....سلیقه ی خوبی داری هیراد.... هیراد لبخند زد و چیزی نگفت...فردین دستش رو دراز کرد و گفت:منم فردینم همینطور که هیراد گفت....خوشبختم.... آروم بهش دست دادم و زودم دستش رو رها کردم.... با خنده رو به هیراد گفت:بیا بریم می خوام با یک گل پسر آشنات کنم.... هیراد دست من رو سفت چسبید و رو به فردین گفت:با کمال میل..... با فردین همراه شدیم...هیراد داشت باهاش حرف میزد و من در حال آنالیز مهمون ها و مجلس بودم.... ایستادیم اما من بد طور چشمم راه برداشته بود به سمت شیشه ی مشروب های روی میز که به شدت دلم می خواست خردشون کنم....صدای فردین اومد:این ارسیما که بهت گفتم...و اینم اقا هیراد پسر خانم پریسان.... صدای مردونه ای گفت:خوشبختم اقا.... تونستم چشم بردارم از میز و برگشتم سمتشون که چشم تو چشم شدم با یک جفت چشم سبز آبی....یک لحظه کپ کردم....کپی چشمای یک گربه....فوق العاده خیره کننده.... زود سرم رو انداختم پایین و به خودم تشر زدم:چه مرگته بی شعور؟مثل ندید بدیدا میمونی....اه....آدم باش....قرار نیست که چون شهرزادی رائیکا رو کلا فراموش کنی....اینبار راحت سرم رو گرفتم بالا و به هیراد نگاه کردم....داشت می خندید و نمی دونستم چرا..... فردین گفت:میبینی تروخدا؟اقا ما رو زور کردن مثل این لباس بپوشیم.... صدای مرد گفت:آره ارواح عمت.... پس گردنی فردین نثار گردن مرد شد....اسمش چی بود؟خاک تو سرت رائیکا که اینطوری میکنی؟تا آخر ماموریت بخوای اینطوری پیش بری گند میزنی... هیراد گفت:آقا ارسیما به هر حال خیلی خوشبختم از آشناییتون....این لیدی ما هم شهرزاده.... اجباری برگشتم طرفش....طرف ارسیما....اینبار بدون استرس با همون نگاه معروفم خیره شدم به چشماش و خشک گفتم:خوشبختم.... دستش رو دراز نکرد و نکردم....نگاهش رو از چشمام نگرفت و نگرفتم.....سوختم از مخمل مذاب چشماش و دم نزدم.....چشماش فوق العاده بود..... سرش رو انداخت پایین و گفتم:خوشبختم....خوشبخت بشید.... هیراد خندید و گفت:انقدر ها هم قضیه جدی نیست....البته بین خودمون بمونه.... حس میکردم جواب ندم غرورم میشکنه....برای همین با یک لبخند حرص درار رو به ارسیما گفتم:هیراد فقط پارتنر منه نه چیز دیگه.... محمدی چنان فشاری به دستم داد که دستم له شد....عوضی....چیزی که عوض داره گله نداره که.... هیراد گفت:همینطوره.... حس کردم ارسیما پوزخند زد و گفت:به هر حال.... خرد شدم....حس میکردم داره له ام میکنه به این حرفش.....میگه پس اینکاره ای....من نبودم....اصلا به جهنم....مهم نیست....مگه اون کیه؟یک خلافکار مثل همه ی اینا..... هیراد گفت:من هنوز نرفتم پیش مامان....با اجازتون یک سر بزنم بهشون.... فردین-صاحب اجازه ای صاحبخونه....بازم بیا طرف ما.... هیراد سر تکون داد و راه افتاد....یکمی که دور شدیم گفت:جواب نمیدادی نمیگفتن لالی.... بی توجه گفتم:غرورم رو نمی شکنم به خاطر یک شب....حتی اگه بقیه روزام یک خدمتکار باشم.... هیچی نگفت و دستم رو فشار داد....چیزی نداره بگه از زورش استفاده میکنه بی شعور.... نزدیک میز بالای مجلس رسیدیم....پریسان با همون لباسی که براش گرفته بودیم در کنار یک خانم و یک آقا تو سن و سال خودش و یک دختر که قیافش معلوم نبود زیاد نشسته بودن.... هیراد گفت:پشت من باش....می خوام قشنگ ضایع شدنش رو ببینم.... برگشتم سمتش و گفتم:ضایع شدن کی رو؟ برگشت و گفت:حالت خوبه؟خوب معلومه ملیکا دیگه....همون دخترست که پیش مامانه...اون زن و مرد هم مامان و باباشن....یعنی خاله و شوهر خاله ی من... سری تکون دادم و ایستادم تا هیراد بره جلوم....فهمیدو حرکت کرد و من پشتش قایم شدم..... با ایستادنش ایستادم....صداش رو شنیدم که گفت:سلام به همگی.... صدای جواب ها تو هم قاطی شد....بعد از سکوت صدای دختری گفت:خوبی هیراد؟ کم پیدا شدی؟ یکدفعه دستش از پشت اومد و دست من رو گرفت و کشید....فهمید وقتشه که بیام بیرون....آروم از سمت راست هیراد،شونه به شونه اش شدم.... چشمای همشون غیر از پریسان گرد شد از تعجب....سکوت بر فضا حاکم شد.... هیراد با خنده گفت:معرفی میکنم،عزیز دلم شهرزاد.... روبه من ادامه داد:شهرزاد جان ایشون مامان پریسان،ایشون خاله ملینا...شوهر خاله سیاوش و ایشونم دختر خاله و خواهر گل من ملیکا جان! سر تکون دادم و آروم رو به جمع گفتم:از آشناییتون خوشبختم.... رو به هیراد ادامه دادم:هیراد جان خانوادت هم مثل خودت فوق العاده و گل هستن....مرسی که امشب من رو دعوت کردی به مهمونیتون.... هیراد با لبخند دست نوازشی کشید به سرم و زمزمه کرد:تاج سر مایی خانم.... دقیقا معلوم بود داره جوری میگه که بقیه هم بشون....واقعا بازیگرای ماهری بودیم.... با لبخند سرم رو انداختم پایین که صدای خالش سکوت رو شکست:هیراد رسمش این بود؟ من مثلا با تعجب رو کردم به خاله....صدای بغضی ملیکا گفت:خواهــــــــر؟هیراد واقعا که.... رو به هیراد گفتم:میشه یکی به من توضیح بده اینجا چه خبره؟ هیراد دستش رو به علامت آرامش تکون داد و گفت:هیچی نیست عزیزم...خودم بعدا بهت میگم.... ملیکا اشکاش سرازیر شد و گفت:چرا به عزیزت نمیگی؟ عزیزت رو جوری غلیظ تلفظ کرد که خنده ام گرفت..... رو به من با گریه گفت:نمیدونی؟باشه برات توضیح میدم....این آقا هیراد به من قول ازدواج داده بود....من خر دل بسته ی این آدم دروغگو شدم....هنوزم هستم....پستیش رو میبینم و هنوزم هستم.... مامانش رفت سمتش و در آغوشش کشید و من رو به هیراد گفتم:هیراد این چی میگه؟تو به این درخواست ازدواج دادی؟تو قول دادی؟ هیراد عصبی گفت:ملیکا هزار بار تو تنهایی بهت گفتم این بار جلوی جمع میگم تو هیچی غیر از دختر خاله برام نیستی....حرفایی که پیش اومده تقصیر من نبوده....تو خودت خواستی دل ببندی در صورتی که بهت گفته بودم خواهر نداشتمی.... هق هقش اوج گرفت و منم حالت قهر گرفتم....یعنی بهم برخورده بود.... خاله اش گفت:واقعا که هیراد....لیاقت نداری.... پریسان خشک گفت:دیگه بسه هیراد....آتیشات رو درست کردی....برو به سلامت....این دختر رو هم با خودت ببر... حرصی سر برگردوندم و راهم رو کشیدم و رفتم....این چیزا پیش بینیش اصلا سخت نبود....نقشه مون خوب داشت پیش میرفت....خوب کم بود عالی بود.... صدای هیراد به گوش رسید که:برات متاسفم مامان....برای همیشه میگم....دست از سر زندگی من بردارید.... بعد به طرف من دوید....از صدای کفشاش روی سنگ معلوم بود و بعد صداش:شهرزاد شهرزاد.... من همینطور راهم رو ادامه دادم که دستم توسط هیراد کشیده شد و چرخیدم سمتش....آروم زمزمه کرد:تا اینجاش عالی بود شهرزاد....عالی....الان ملیکا میاد....من این دختره ی فضول رو میشناسم.....فقط یک تیر میخواد تا دست از سرم برداره....باید بریم.... زمزمه کردم:کجا؟ هیراد-اون تیکه ی خلوت باغ....مطمئنم میاد تا ببینه داریم چکار میکنیم.... بدنم شروع کرد به لرزیدن.....ترس برم داشته بود.....من دفعه ی اولم بود که میدونستم قراره معاشقه کنم....هیچوقت نمی خواستم اینطوری بشه.....اولین بوسه ام اینطوری باشه....کاش میشد با ماموریت ها هیچ چیزی از زندگیمون تحت شعاع نمیرفت....ولی همش کاشه....امکان نداره....من نمی خواستم همراه اولین معاشقه ام مردی باشه که دوستش ندارم....که ازش متنفرم....من از هیراد بدم میومد.... دستم رو کشید و مثلا به زور داشت میبرد سمت خلوتی باغ....منم مثلا بی میل همراهیش میکردم.... از صدای دویدن کسی پشت سرم مطمئن شدم ملیکا اومد دنبالمون....رسیدیم به جای خلوت.... هیراد گفت:شهرزاد.... داد زدم:هیراد ولم کن....برو پیش معشوقه ات....من ازت نخواستم بیای پیش من....خودت خواستی....مجبورت نکردم....بیا برو.... هیراد منو کشید تو بغلش....گرم شدم....داغ کردم تو بغل گرم و پهنش....با وجود اینکه عشق نبود اما گرم بود! تو گوشم زمزمه کرد:اومده متوجه شدی؟ سر تکون دادم که گفت:شهرزاد حاضرم جار بزنم تو دنیا.....تو برای من بهترینی....ملیکا دختر خاله است فقط همین....من تو رو از دست نمی دم....نمیزارم ازم بگیرنت..... سرم رو انداختم پایین و زدم شبکه ی لوسی و گفتم:هیراد نمی خوام زورت کنم....من....من تو رو دوست دارم....اما اگه اون بیشتر داشته باشه شاید بتونه بیشتر خوشبختت کنه.... هیسی گفت و دستش رو گذاشت رو لبم:ساکت شهرزاد....تو فقط عشق منی..... نگاه خیره اش چرخید توی صورتم...رسید به لبهام....آب دهنش رو قورت داد و نگاهش رو آورد و دوخت به چشمام که زل زده بود تو چشمای مشکیش.... سرش رو نزدیک کرد....داغ کرده بودم....دست خودم نبود.....برام سخت بود که بخوام با میل همراهیش کنم....حلقه ی دستش رو دور کمرم تنگ تر کرد....باید الان همراهیش میکردم اما نمی تونستم....کار من این نبود.....من نمی تونستم.... صورتش نزدیک و نزدیک تر میشد....نفس های گرمش که پخش میشد تو صورتم کلافگیم رو بیشتر میکرد...دستاش رو لای موهای فر شده ام کرد و پیشونیش رو چسبوند به پیشونی ام..... صدای مامان تو گوشام می پیچید:رائیکا سپردمت دست خدا.....به سرهنگ بگو همینطوری که تحویل دادم همینطوری هم پس میگیرم.... فاصله لب هاش به میلی متر رسیده بود.....تو وجودم داد زدم:خـــــــــدا کمکم کن.... چشمای هیراد بسته شد....جنگ کردم با وجودم که چشمام بسته نشه...فاصله داشت تموم میشد......خدایا چرا؟ -نــــــــــه..... هیراد پرید عقب و منم زود کنار کشیدم....هیراد با چشمای گرد شده از تعجب و من در تعجب معجزه....یعنی معجزه شد؟خدایا هر چی بود ممنونم....ممنونم.... به ملیکا خیره شدم که با چشمای پریشونش خیره شده بود سمت ما....به فرشته ی نجاتم خیره شدم! داد زد:نه....نه هیراد....خواهش میکنم....الان نه....امشب نه.....من تو رو نمی خوام.....دیگه به هیچ عنوان نمی خوام....اما نمی تونم راحت فراموشت کنم..... گریه اش شدید تر شد و داد زد:حداقل اینو بفهم....باشه این یا هر کی دیگه رو میخوای مشکلی نیست....فرقی نداره....اما لطفا جلوی من اینکار رو نکن....هنوز برام سخته که با چشمام مرگ عشقم رو ببینم.... برگشت و با هق هق دور شد.... با نفرت خیره شدم به محمدی....اینکه ملیکا رو نمی خواست حق طبیعیش بود اما حس میکردم خیلی پسته که شکستتش....ساکت خیره شده بود به راه ملیکا....از چشماش هیچی معلوم نبود....انگار که داره به پرده سینما نگاه میکنه.... لباسم رو مرتب کردم و راه افتادم....صدای محمدی بلند شد:کجا؟ بدون اینکه برگردم سمتش گفتم:فیلم تموم شد....لطفا راه بیافتید تا زودتر این شب مسخره تموم بشه.... حرکت کردم و اون داد زد:تو برو من میام.... شونه ای بالا انداختم و راهم رو ادامه دادم....تنها چیزی بود که تو این دنیا برام فوق بی اهمیت بود! روی یک صندلی که تو تیر رس نگاه پریسان نباشه نشستم و مشغول دید زدن شدم....یک دفعه نگاهم متوقف شد به روی ارسیما که داشت زیر و بم مهمونی رو می کاوید...رد نگاهش رو گرفتم و رسیدم به ته باغ....انگار که داشت چیزی رو بررسی میکرد...با حس اینکه داره سرش رو میچرخونه نگاهم رو ازش گرفتم و به جمع مرد و زن و دختر و پسری که اون وسط تو هم ول می خوردن خیره شدم....صدای موسیقی روی اعصابم بود....هر چی دنبال سوگند و مهتاب و لیلی گشتم بی فایده بود....احتمالا تو باغ نمی یومدن....خدمه های تو باغ رو نمی شناختم....پچ پچ پشت سریام توجه ام رو جلب کرد:قرار نیست اتفاقی بی افته.... -دِ خوب درد و قرار نیست....چیزی بشه میخوای چه جوابی پس بدی؟ خوب گوشام رو تیز کرد.... همون قبلی جواب داد:فردین باهامونه....بیشتر کارا انجام شده... اونیکی بی حوصله گفت:از من گفتن....اصلا حوصله ندارم موقع دردسر یاد من بیافتید...من امشب با فردین اتمام حجت میکنم....اگه قراره کارا با اون باشه من هیچ مسئولیتی به عهده نمی گیرم.... -مگه دست توهه؟ مرد عصبانی گفت:خفه شو...د عوضی من باید بین یک مشت خر چه کار کنم؟یا میزارید کارا رو من انجام بدم یا خودم استعفا میدم....اونموقع من میشم خوبه و کار شما با خودشونه.... دیگه نتونستم رو حس کنجکاویم سرپوش بزارم چرخیدم تا چهره ی مرد رو ببینم....یک مرد حدودا چهل ساله و اونیکی حدودا سی و خورده ای ساله بود...چهره هاشون رو تو ذهنم ثبت کردم....این ها همش گزارش میشد.... -اوقور بخیر....میشه بپرسم داری چه کار میکنی؟ برگشتم و به هیراد خیره شدم....چهره اش هیچ تغییری نکرده بود....انگار نه انگار اتفاقی براش افتاده.... منم ریلکس شده بودم....از لب تیغ گذشته بودم....آروم گفتم:داشتم نگاه میکردم....کار خاصی نبود.... هیراد-جریانات امشب رو فراموش کن....امیدوارم دیگه هیچوقت نیازی به تو نداشته باشم... می خواست حرصم رو دربیاره....از لحنش کاملا مشخص بود...ریلکس تر و با خنده گفتم:خداکنه... یک مکث کردم و ادامه دادم:چون دیگه حاضر نیستم تو این بازی مسخره هم بازیتون بشم..... با تعجب بهم خیره شد....وقتی جدیت تو نگاهم رو دید قه قه اش بلند شد....نگاه خیلی ها برگشت سمتمون.... با لبخند نگاهش کردم که ضایع نشه و مثلا از شادیش شادم! خندش که تموم شد رو به من کرد و گفت:اصلا انگار نه انگار....میدونی که چی میگم؟ میدونستم....انگار نه انگارش به خدمتکاری من و پسر صاحبکاری خودش بود.... جوابش رو ندادم و با لبخند برگشتم سمت چشمایی که خیره شده بودن به ما.... پسری اومد نزدیکمون و رو به هیراد گفت:مثلا صاحبخونه ای....پاشو مجلس رو گرم کن....خسته شدیم ماها دیگه.... با خنده اضافه کرد:دیگه دختری تو این مجلس نیست که باش نرقصیده باشم.... هیراد خندید و من پوزخند زدم....چه افتخار والایی واقعا!!! هیراد رو به من گفت:افتخار میدید بانو؟ به دست دراز شده ی محمدی خیره شدم....اینم یک پلان از فیلممون بود؟ سنگینی نگاهی رو روی خودم حس کردم...برگشتم و قفل شدم تو همون چشم سبز آبی....نفسم گرفت....خدایا چرا اینطوری شدم؟حس میکردم با نگاش داره حرف میزنه باهام...نفس کشیدن یادم نبود....میدونستم قیافم عادیه....همیشه عادی بود....فقط خدا میدونه درونم چه غوغایی بود...برگشتم و سرم رو انداختم پایین و چشمام رو بستم و نفس گرفتم....رائیکا چته؟چی شده دختر؟نزار قطع امید کنم ازت....اینم یکی مثل همه ی اینا....چی داره مگه این چشمای لعنتیش؟ صدای محمدی به خودم آوردم:چیزی شده شهرزادم؟! نمی خواستم برقصم....فهمیدم برق نگاش رو...گرفتم چیزی رو که میخواست بگه.....منتظر بود ببینه میرقصم یا نه؟چرا؟میبینی رائیکا؟اینم پسته....اینم یکی مثل همه ی اونایی که ازشون متنفری... رو به محمدی گفتم:هیراد جان سرم خیلی درد میکنه....میشه معافم کنی؟ میدونستم غرورش اجازه نمیده رو درخواستش پافشاری کنه....همینطورم شد چون دست رو شونه ا گذاشت و گفت:استراحت کن گلم..... حرصش رو از فشار دستاش رو شونه ام فهمیدم....ادامه داد:من پس میرم پیش بچه ها زود برمیگردم....باشه؟ زود گفتم:راحت باش.... اون رفت و منم یک نفس راحت کشیدم....ناخوداگاه برگشتم سمت همون نگاه....تا نگاهم رو دید چشماش رو بست و روش رو اونور کرد....کارم رو تائید کرد با این کارش.....زود سرم رو برگردوندم....خدا لعنتت کنه رائیکا....گند نزن....گنـــــــــــــد نزن به همه چی....ببند اون چشمای بازت رو....تو از قماش اینا نیستی رائیکا....انقدر نگاش نکن...الان فکر میکنه چه خبره....خودت میدونی خبری نیست نزار اون فکر اشتباه کنه....ولش کن....دیدی چطور با غرور سربرگردوند؟این غیر از اینه که فکر کرده حرفش رو گوش دادی؟با خودش چه برداشتی میکنه که حرفش رو گوش دادی؟ آدم باش و حرص من رو درنیار.... سرم رو گرفتم بالا و سعی کردم تمام حواسم رو بزارم رو مکالمات دور و برم....اما همه چیز عادی بود....به محمدی خیره شدم که بین چند تا دختر نسبتا اسیر شده بود و داشت میرقصید....خیلی خندون....خخیلی راحت.....مردونه و قشنگ میرقصید..... صدایی از بغلم گفت:برات مهم نیست داره راحت با چند تا جنس لطیف میرقصه و گرم گرفته؟ برگشتم و به بغل دستم خیره شدم....فردین بغلم نشسته بود....یکمی جابه جا شدم و گفتم:من به هیراد اطمینان دارم....مهم نیست خودش پیش کیه.....مهم اینه که قلبش پیش منه.... صورتش رو برگردوند سمتم و گفت:دوست داره؟ برگشتم سمت جمعیتی که میرقصیدن و نگاهم رو به هیراد دوختم:از خودش بپرسید.... گفت:هیراد رو با خیلی از دخترا دیدم....حتما میدونی که بیشتر از موهای سرش دوست دختر داشته باشه اما هیچوقت تو مهمونی ها ببه عنوان پارتنرش کسی رو همراه خودش نمی اورد....قضیه تا چه حد جدیه؟ همون طور که داشتم به هیراد نگاه میکردم گفتم:زندگی همش یک شوخیه بزرگه....این که فقط یک قضیه است....جدی تو کار ما نیست.... برای دور شدن از این بحث گفتم:من میرم یک دوری توی باغ بزنم....با اجازتون.... اونم بلند شد و گفت:میتونم همراهیتون کنم؟ ...تیرداد/ارسیما دوباره یک نگاه سرسری بهش انداختم و زود نگاهم رو ازش گرفتم....خدایا یعنی خودش بود؟اگه خودشه پس چرا به عنوان پارتنر هیراد اومده...مگه سرهنگ نگفت خدمتکاره؟ من نمی فهمم....آخه یعنی چی؟نه اصلا فکر نکنم خودش باشه....اخه پلیسه بابا....نه خودش نیست....نمی تونه باشه.... آخه مشخصات فقط همین؟چشمای سبز؟…واقعا دست مریزاد سرهنگ... خودم به خودم جواب دادم:پس چی؟مگه سرهنگ غیر از این میتونست بهت چی بگه؟مثلا رنگ موهاش رو؟با اون یونیفرم مگه موهاشون هم معلوم میشه؟! از دست خودم حرصی شدم و توی موهام چنگ زدم....نگاه خیره ی خیلی ها رو بازم مثل همیشه رو خودم تحمل کردم... حضور فردین رو کنار خودم حس کردم...سرم رو به طرفش برگردوندم....گفت:تو فکری... لبخند کجی زدم و گفت: نه بابا... فردین-دختره رو حال کردی؟ با چشمای نسبتا گرد شدم برگشتم سمتش و گفتم:او او چی میگی تو؟ پوزخند زد و گفت:تا حالا نشده بود تو جمع خانوادگیشون کسی رو از اول با خودش همراه کنه....فکر کنم قضیه جدی تر از این حرفا باشه....با اینکه خودشون انکار میکنن.... شونه بالا انداختم و گفتم:خوب به من و تو چه؟ با دستاش موهاش رو چنگ انداخت و گفت:هیراد خیلی زود تحت تاثیر قرار میگیره....یک بار برای هفت پشتمون کفایت داشت....نمی خوام دوباره خودش رو درگیر کنه....نه برای خودش...نه...کارامون لنگ میمونه بدون حضورش.... از فرصت استفاده کردم و گفتم:مگه چه کارست؟ فردین بلند شد و دست رو شونه ام گذاشت و با لبخند گفت:چه فرقی داره؟تو فکر کن همه کاره و هیچ کاره.... خندید و ادامه داد:میرم پیش بچه ها....حواست به هیراد و دختره باشه....کاراشون رو زیر نظر داشته باش.... مثل همیشه هیچی بروز نمیداد....اما تو دلم جشن گرفتم....این عالی بود که بتونم زیر نظرشون داشته باشم....رو به فردین گفتم:ماموریته؟ با لبخند گفت:هی ...یک چیز تو این مایه ها....من رفتم اون طرف کار دارم.... سری تکون دادم و از جام بلند شدم....به راه فردین نگاه کردم....سرم رو برگردوندم تا هیراد و دختره رو ببینم که دیدم سر جاشون نیستن....یکم اینور اونور رو نگاه کردم که سر میز پریسان دیدمشون....انگار اوضاع زیاد آروم نبود....به سرعت به راه رفته ی فردین نگاه کردم....رسیده بود به یک میز که دو تا مرد میان سال و یک مرد نسبتا جوون اونجا بودن....نمی تونستم راحت برم سمتشون....مهم تر از کنترل هیراد کنترل فردین بود.....که هیچ جوری نمی تونستم نزدیک میزشون که نسبتا ته باغ بود بشم....حتی با گذشتن از بین درختا....چون با وجود دوربین های که قطعا تو سراسر خونه نصب بودن غیر ممکن بود....حرصی سر برگردوندم که راهی پیدا کنم که هیراد رو دیدم که دست اون دختره رو گرفته بود و داشت از بین درختا میبردش ته باغ یک جا نزدیک اون میز.... ای دمتون گرم....دست مریزاد....اینطوری چیزی هم دیده بشه من داشتم به دستور فردین عمل میکردم نه چیز دیگه....خدایا کرمت رو شکر... خیلی عادی شروع کردم به قدم برداشتن پشت سرشون....یک دختره جلوم بود که معلوم بود داره تعقیبشون میکنه.....چهار چشمی حواسم به همه چیز بود.... هیراد دختره رو کشوند تو یک محوطه ی خالی که دور تا دورش درخت بود....دختر جلویی من پشت یکی از درختا مخفی شد....منم رفتم پشت درختی که با یک تیر دو نشون بزنم....هم حواسم به هیراد باشه هم به اون میز کزایی....با اینکه روم به سمت هیراد اینا بود اما گوشام رو تیز کردم تا صدای فردین اینا رو بشنوم و چشمام هم به سمت شمشاد هایی بود که پشتشون اون میز بود....تو این تاریکی قطعا متوجه ی رد نگاه من نمیشدن! فردین-من هم باهاتون هستم....دوستمم به احتمال زیاد میاد...اومدن هیراد هم که قطعیه.... -بردن نمونه ها چی میشه؟ حس کردم فردین پوزخند زد و گفت:کاراشون رو نسبتا انجام دادم....بقیه کارا رو تا اون موقع تو شرکت هیراد راست و ریست میکنم... همون نفر قبلیه گفت:مگه اینا کار من نیست؟مشکلی پیش بیاد چی؟ فردین خشک گفت:وقتی گفتم با منه با منه دیگه بقیش ربطی به شما نداره.... همون مرد-من باید هماهنگ کنم....نمیتونم همینطوری کار رو به تو واگزار کنم....اگه مشکلی پیش بیاد خِر من رو میگیرن.... سکوت برقرار شد.... سریع چشمام رو از شمشادا گرفتم و دوختم به هیراد اینا....از صحنه ی رو به روم چشمام مثل توپ تنیس گرد شد.... دختره تو بغل هیراد بود و صورتاشون در مقابل هم....دیگه مطمئن شدم این دختره سروان کردانی نیست....این فقط پارتنر هیراد بود.... سریع به سمت اون دختره که پشت یکی از درختا مخفی شده بود خیره شدم.....به درخت تکیه داده بود و های های گریه میکرد.....دوباره خیره شدم سمت هیراد اینا فاصله داشت تموم میشد.....با نفرت بهشون خیره شدم که جیغ اون دختر پشتیه باعث شد سریع از هم دیگه دور بشن.... - نــــــــه....نه هیراد....خواهش میکنم....الان نه....امشب نه.....من تو رو نمی خوام.....دیگه به هیچ عنوان نمی خوام....اما نمی تونم راحت فراموشت کنم..... گریه اش شدید تر شد و داد زد:حداقل اینو بفهم....باشه این یا هر کی دیگه رو میخوای مشکلی نیست....فرقی نداره....اما لطفا جلوی من اینکار رو نکن....هنوز برام سخته که با چشمام مرگ عشقم رو ببینم.... برگشت و با هق هق دور شد.... حالا فهمیده بودم جریان چیه....دوباره به هیراد اینا نگاه کردم...حس کردم دختره با نفرت خیره شده تو چشمای هیراد....لباساش رو مرتب کرد و تنها راه افتاد که هیراد گفت:کجا؟ بدون اینکه برگرده سمتش گفت:فیلم تموم شد....لطفا راه بیافتید تا زودتر این شب مسخره تموم بشه.... از تعجب کم مونده بود شاخ دربیارم...فیلم؟!منظورش چیه؟!یعنی این همون سروانه؟!این دیگه چه معمای مسخره ایه؟! دختره حرکت کرد و هیراد داد زد:تو برو من میام.... دختر شونه ای بالا انداخت و راهش رو ادامه داد....دقیقا مثل اینکه چیز بی اهمیتی شنیده باشه....از علامت سوالایی که تو ذهنم تشکیل شده بود اونم فقط به خاطر یک دختر اعصابم واقعا به هم ریخته بود....لعنتیا... تازه حواسم به سمت اون میز جمع شد....کاش میتونستم یکی بکوبونم تو پیشونیم....پاک حواسم از اونا صلب شده بود به خاطر یک فیلم هندی...حیف که اینجا همه چیز تحت نظر بود.....همون طورکه نگاهم به سمت هیراد بود که تکیه داده بود به درخت و به آسمون نگاه میکرد تمام بدنم شد گوش تا ببینم اونا چی میگن... وسط حرف فردین بود: به احتمال زیاد کارا تا دو هفته ی دیگه راه بیوفته...منصور حواست باشه برای گذر از مرز به هیچ عنوان مشکلی پیش نیاد....با حاتم و مازن هم هماهنگ باش....مرتضی کارای ماشین ها و اقامتگاه اونور مثل همیشه با توه....ساسان فکرات رو بکن،تو با ما همکاری میکنی....اینبار تک روی بی تک روی....میدونی که اعتراض اثری نداره ولی بازم اگه میخوای امتحان کن....همین... هیراد راه افتاد.... خوب خبرت وایمیسادی تا آخر ببینم اینا چی میگن اه....اما با سکوت اونور فهمیدم که حرفشون تموم شده...خوشحال آروم آروم بدنبال هیراد رفتم.....بهتر از این نمی شد..... هیراد رفت سمت مادرش.... دیگه تعقیب نیازی نبود.... سرم رو چرخوندم تا دختره رو پیدا کنم....اسمش شهزاد بود یا شهرزاد؟اه اصلا چه فرقی میکنه.... روی یکی از صندلی هایی نشسته بود که اصلا تو تیررس نگاه پریسان نبود....پوزخند زدم.... رفتم و روی صندلیم نشستم....شروع کردم به دید زدن مهمونی و نگاهم به ته باغ همون جا که فردین اینا نشسته بودن ایست کرد.... سنگینی نگاهی رو رو خودم حس کردم....نه مثل تمام سنگینی هایی که همیشه حس میکردم...نه....انگار فرق داشت....سرم رو چرخوندم تا ببینم زیر نگاه کی بودم که رسیدم به همون دختره....اما نگاهش سمت من نبود! نگاهش به جمعیت رقصنده بود اما معلوم بود که حواسش اونجا نیست.... پشت سرش متوجه بحث دو تا مرد شدم....یکیشون نسبتا عصبانی بود و اون یکی سعی داشت آرومش کنه.....یکی از همون مرد میانسال ها و همون جوونه بودن که سر میز دیده بودمشون....با اینکه از دور دیده بودمشون اما قیافه هاشون رو دقیق تو ذهنم داشتم.... یکدفعه سر دختره چرخید سمتشون و نگاهشون کرد و زود برگشت.... پس داشت گوش میداد....این دختر میتونست سروان کردانی باشه....میتونست یا نه؟شاید فقط یک کنجکاوی سادست که هر انسانی میتونه داشته باشه...کاش میشد میتونستم برم اداره تا حداقل یک عکسی ازش ببینم....اه لعنتی.... هیراد اومد سمتش و مشغول حرف زدن باهاش شد.... یک چیزی تو وجودم گفت:باید بری تا ببینی چی میگن.... بدون اینکه اون حس رو سرکوب کنم دنبال بهانه گشتم..... فردین نزدیکی اونا ایستاده بود و با یکی از مردا مشغول حرف زدن بود.... رفتم سمتش و ساکت کنارش ایستادم....متوجه حضورم شد اما عکس العملی نشون نداد..... چه بهتر....گوشم رو دادم به صحبت های اونا... هیراد: جریانات امشب رو فراموش کن....امیدوارم دیگه هیچوقت نیازی به تو نداشته باشم... دختر با نگاهش داشت به هیراد پوزخند میزد....ریلکس گفت: خداکنه... یک مکث کرد و ادامه داد: چون دیگه حاضر نیستم تو این بازی مسخره هم بازیتون بشم..... هیراد با تعجب بهش خیره شد و بعد قه قه اش بلند شد.....نگاه خیلی ها برگشت سمتشون.... خندش که تموم شد رو به دختره کرد و گفت:اصلا انگار نه انگار....میدونی که چی میگم؟ دختره ساکت فقط نگاهش کرد و برگشت سمت چشمایی که داشتن نگاشون میکردن.... من اما فقط حواسم به یک جمله توی ذهنم بود:بالاخره این دختر سروان کردانی هست یا نه؟....اگه هست پس چرا....پس چرا چی؟ مگه سرهنگ نگفت خدمتکاره؟چطور شده همراه هیراد؟منظورشون از بازی چیه؟برای چی این بازی رو راه انداختن؟ خدای من چقدر سوال تو ذهنم بود.....جواباشون رو کی بدست بیاره؟ دستی رو رو شونم حس کردم...برگشتم و به فردین نگاه کردم...گفت:حیف امشب سامیار نتونست بیاد....اون بود مجلس رو بیشتر از اینا میبرد تو هوا.... پوزخند زدم و با اشاره به جمعیتی که داشتن میرقصیدن گفتم:دیگه بیشتر از این؟ صدای پسری از پشت سرمون بلند شد: مثلا صاحبخونه ای....پاشو مجلس رو گرم کن....خسته شدیم ماها دیگه.... با خنده اضافه کرد:دیگه دختری تو این مجلس نیست که باش نرقصیده باشم.... برگشتم و دیدم که طرف صحبتش هیراده..... با پوزخند رو به فردین گفتم:بیا اینم از این..... فردین خندید و خیره شد به هیراد اینا و منم از اون تبعیت کردم.... هیراد رو به دختره گفت:افتخار میدید بانو؟ یک چیزی تو وجودم جوشید....داشت داد میزد:حتی اگه یک درصدم سروان باشه نباید با اون همراه بشه.... به دختره نگاه کردم....به دست محمدی خیره بود....یکدفعه سرش رو آورد بالا... فرصت نکردم نگاهم رو ازنگاهش بگیرم....چشماش فوق العاده بود....نگاه غافلگیرش حل شده بود تو نگاه خواهشی من...که نرقص....اگه کردانی تو هستی نرقص....اگه نیستی برو به درک.....مهم نیست....مثل تمام اونایی که دارن میرقصن پاشو ولی اگه هستی نه....نرقص....قیافه اش عادی بود....حس میکردم طرفم یک خنگیه که هیچی از چشمام نفهمیده.....هیچ چیزی از صورتش معلوم نبود....فقط داشت نگام میکرد.... سرش رو انداخت پایین و چشماش رو بست....حس کردم داره نفس عمیق میکشه...... هیراد گفت:چیزی شده شهرزادم؟! پس اسمش شهرزاد بود....البته اگه کردانی نبود....اگه کردانی بود اسمش چی بود؟! لعنت بهت که هیچوقت درست و حسابی به اسم دخترا توجه نداری.... به خودم گفتم:حالا نه به بقیه چیزاشون توجه دارم؟! شهرزاد گفت:هیراد جان سرم خیلی درد میکنه....میشه معافم کنی؟ قبول نکرد....این خوب بود....یک نوری بود تو این ظلمات....شاید خودش باشه....احتمالش هست.... هیراد دستش رو گذاشت رو شونه اش و گفت:استراحت کن گلم.....پس من میرم پیش بچه ها زود برمیگردم....باشه؟ شهرزاد سریع جواب داد:راحت باش.... خندم گرفت....انگار می خواست سریع از دستش راحت بشه.....یک حسی بهم میگفت این خودشه....چشمای سبزش....بعدشم بازی ای که ازش حرف میزدن.....احتمالش خیلی بالا بود.... نگاهش برگشت سمتم....ناخوداگاه چشمام رو به علامت تائید بستم و بعد زود روم رو کردم طرف فردین....تا همینجاش خیلی زیاده روی کرده بودم....اومدی و حتی یک درصدم اون کردانی نبود....میدونی چی پیش خودش فکر کرده تا حالا؟ فردین گفت:خیلی باحاله این دختره....من میرم پیشش.... بعد با لحن زنونه ای اضافه کرد:فعلا آقاشون سرشون گرمه و شلــــــــــــوغ.... خندیدم و یک ضربه ی آروم به کمرش وارد کردم....اونم رفت سمت شهرزاد.... رفتم و سر جام نشستم و خودم رو با پوست گرفتن پرتغالم گرم کردم و تمام چیزایی رو که امشب دیده و شنیده بودم رو با خودم بررسی کردم که وقت نوشتن گزارش چیزیش از قلم نیوفته.... موسیقی تموم شد و منم که فاصله ی زیادی با صندلی شهرزاد اینا نداشتم صداش رو شنیدم که گفت:زندگی همش یک شوخیه بزرگه....این که فقط یک قضیه است....جدی تو کار ما نیست.... بعدم بلند شد و گفت:من میرم یک دوری تو باغ بزنم....با اجازتون.... فردین بلند شد و گفت:میتونم همراهیتون کنم؟ آهنگ بعدی بلافاصله شروع شد و من دیگه نمی تونستم صدایی رو بشنوم.... حس میکردم شهرزاد مستاصله....داره این دست و اون دست میکنه....ناخوداگاه بلند شدم و رفتم سمتشون....تا رسیدم بهشون رو به فردین گفتم:فردین کارت دارم....میشه باهام بیای؟ شهرزاد سر بلند کرد و نگام کرد.... با اینکه نگاهم روی فردین بود از گوشه چشمم میدیدمش.... فردین گفت:باشه الان میام.... بعد رو به شهرزاد گفت:متاسفانه باید برم....در هر صورت همراهیتون باعث افتخار بود... دختره بدون هیچ حرفی برگشت و به راه افتاد.... چقدر خونسردیش کفر آدم رو درمیاورد.... رو به فردین کردم و زدم زیر خنده و گفتم:چقدر محلت داد واقعا....من هی بهت میگم محل این دخترا نده خودت حرف گوش نمیکنی....حالا خوردی؟ بعدم بلند تر خندیدم....فردین اومد سمتم و یک پس گردنی بهم زد که شدت خندم بیشتر شد....فردین حرصی گفت:ببند اون گاله رو…هر هر هر....مرض.... از خندم خندش گرفت و میون خنده گفت:فکر کرده تحفه است... چپ چپ نگاش کردم که گفت:خوب البته تحفه که هست خدایی.... خندیدم و گفتم:ناموس دوستته بابا... بیخیال گفت:خودش گفت بین ما هیچ چیز جدی ای وجود نداره.... گفتم:خوب اون از خودش گفته....تو نظر هیراد رو هم پرسیدی؟اونم همین رو گفت؟ راه افتاد و گفت:برو بابا تو هم.... منم راه افتادم که یکدفعه فردین ایستاد...منم ایستادم...سریع برگشت طرفم و گفت: راستی چه کارم داشتی؟ اوه اوه اوه...خاک تو سرت که بدون فکر عمل میکنی....زود جواب دادم:کاری برام پیش اومده....بابا گفت خودم رو سریع برسونم....میخواستم ببینم کاری با من نداری؟ اومد طرفم و گفت:بمیری الهی ارسیما...خوب میمیردی اینو همون جا بگی من و از کار و زندگیم نندازی؟ خندیدم و گفتم:این مهمانی سر دراز داره....نترس بازم موقعیت پیش میاد.... فردین-کی زنگ زد که من نفهمیدم؟ یکمی فکر کردم....نمی تونستم بگم تو مهمونی....چون با یک بررسی فیلم راحت دروغم مشخص میشد برای همین گفتم:قبل از مهمونی بود...گفت شب بیا کارت دارم...دیرم نکن.... فردین چپ چپ نگاهم کرد و حرصی گفت:بیا برو....یعنی خیلی خنگی به خدا....خوب قبلش میگفتی نه درست وسط حرف من و این دختره....بیا برو که پاک ناامیدم کردی....فردا بهت زنگ میزنم...البته اگه کارت داشتم....فعلا.... با خنده گفتم:میخواستم ارشادت کنم نکشی به کار خلاف.... یک نگاه حرصی انداخت و راه افتاد و رفت سمت جمعیت رقصنده ها...منم پشت سرش....حالا چکار کنم؟من باید تا آخر این مهمونی بمونم....یکدفعه یک فکری به ذهنم رسید....با صدایی که ته مایه ی خنده توش موج میزد،بلند گفتم:فردین بزار زنگ بزنم به بابام شاید کارش با من تموم شده باشه و در خدمتتون باشم.....ها؟ فدین یکدفعه چرخید سمتم و گفت:خاک تو مخت ارسیمای الاغ....همش فیلم بود؟ یک لبخند موزی زدم و مثلا مظلوم نگاش کردم....اومد سمتم و یکی زد پس گردنم و گفت:حقته الان بکشمت....آخه بیشعور چکار مخ زدن من داری؟چرا انقدر دروغ سر هم کردی؟خیلی ناکسی... چیزی نگفتم که خندید و گفت:ولی نه...ایول خوشم اومد...تو هم کم زبل خان نیستی.... بعد تهدید آمیز اضافه کرد:ولی ارسیما من امشب نتونم با این دختره حرف بزنم حسابت رو میرسم.... لبخند شیطونی زدم و گفتم:باشه بابا تو هم....چیزی که اینجا زیاده دختره....حالا این نشد اون یکی.... راه افتادیم که فردین گفت:نه لامصب این یک چیز دیگست....نکنه تو هم چشمت گرفتتش که نزاشتی با من.... حرفش رو نصفه ول کرد و با هیجان گفت:آره ناکس؟ برگشتم سمتش و گفتم:دیونه شدی؟بیا بابا زیاده روی کردی مخت هنگ کرده....من عمرا از اینجور دخترا خوشم بیاد.... مسخره گفت:مگه چشه؟تو چطوری میخوای بهتر از این مثلا؟ با اعتماد به نفس کامل گفتم:یکی رو میخوام آفتاب مهتاب ندیده.... فردین پق زد زیر خنده.... من-مرض....چته؟ دستش رو گذاشت پشت کمرم و میون خنده گفت:هیچی هیچی...بیا برو....اگه من از زیاده روی مخم هنگیده تو از چی قاطی کردی؟ بعد ادام رو درآورد و گفت:وای خدا آفتاب مهتاب ندیده.....جمع کن ببینم بابا.... به خنده اش ادامه داد و منم با لبخند اجباری همراهیش کردم تا پیست رقص.... رائیکا/شهرزاد... همونطور که صبحانه ی پریسان رو برداشتم که ببرم براش تو اتاقش با لحن نزاری رو به سوگند گفتم:دعا کن سوگند.... سوگند لبخند نامطمئنی زد و گفت:ریسک بود شهرزاد....خدا کنه فکر نکنه پات رو دراز تر از گلیمت کردی... چرا حس میکردم رو راست نیست؟سرم رو انداختم پایین و حرکت کردم....تو دلم آشوبی به پا بود....اگه اخراج میشدم؟وای نه....این افتضاح بود...مأموریتم؟خدایا خودت کمک کن....خدایا نزار با سرافکندگی برگردم اداره....خدایا.... از پله ها رفتم بالا و آروم در اتاقش رو زدم.... صدای محکمش بلند شد:بیا تو.... نفس عمیقی کشیدم و وارد شدم....روی تختش دراز کشیده بود....سلام کردم اما جوابی نشنیدم....صبحانه اش رو روی میز مطالعه اش گذاشتم و سر پایین گفتم:کاری ندارید خانم؟ بعد از چند ثانیه سکوت گفت:وایسا کارت دارم.... قلبم ریخت...چشمام رو آروم بستم و نفس عمیقی کشیدم.... پریسان آروم از جاش بلند شد و به سمتم حرکت کرد و با همون صدای محکم و با اقتدارش ادامه داد: یادم نمیاد همچین اجازه ای بهت داده باشم که دیشب اون طوری ظاهر بشی.... ضربان قلبم رفت بالا....فقط و فقط از ترس خراب شدن مأموریتم نه چیز دیگه.... داد زد:اجازه داده بودم؟ با صدای لرزون که عادی باشه گفتم:خ..خ..خانم.... زود گفت:هیــــــــس....هیس حرف نزن....تا وقتی حرفم تموم نشده نمی خوام صدات رو بشنوم....سرخود برای خودت تصمیم میگیری آره؟فکر کردی این جا خونه ی خاله ست و من خاله ات؟از کی تا حالا تو خونه ی من شما برای ما تصمیم میگیرید؟کی به تو گفته که تو تصمیم های من دخالت کنی؟ خدا لعنتت کنه هیراد....از زمین پاک شی....امیدوارم به زمین گرم بخوری....خواستم حرف بزنم که داد زد:خفه شو شهرزاد....خفه شو....حتی اگه به درخواست پسر خودمم بود صاحبکارت من بودم....اجازه گرفتنت کجا رفت؟ بلند شد و با فریاد گفت:همین الان میری و ساکت رو میبندی و گورت رو گم میکنی....تو اخراجــــــــــــی.... آوار خراب شد رو سرم....راه نفسم گرفت.....همه چی تموم شده بود....همه چی.....به خاطر پسرک عوضی خودخواهش....به خاطر اینکه اون راحت باشه.....وای خدا ماموریتم.... با صدای لرزون و التماس گونه گفتم:خانم پریسان خواهش میکنم... میخواست حرف بزنه که اجازه ندادم و ادامه دادم:تقصیر من نبود....آقا هیراد گفت با خودشونه....من رو مجبور کرد....من گفتم شما اجازه نمی دید و اخراجم میکنید اما گفت اگه کار منو انجام ندی اخراج میشی....مامان اخراجت نمیکنه.....من گفتم بیخیال من بشن....خانم پریسان من به این کار احتیاج دارم... ریلکس گفت:برو دست به دامن خودش شو....وقتی حرف اون رو بیشتر گوش کردی برو تا خودش گندت رو جمع کنه....از خونه ی من برو بیرون....دیگه هم چک و چونه نزن....دختره ی خیره سر.... یکدفعه در اتاق باز شد و هیراد وارد شد....دوست داشتم لهش کنم....عوضی اشغال....همتون بمیرید....هم تو هم اون ملیکا و هم این مامانت.... بی حوصله رو به پریسان گفت:چیه اول صبحی صدات رو انداختی رو سرت کلم رو پوکوندی...اه... بعد سرش رو چرخوند و نگاش رو من متوقف شد....خیره نگاهم کرد و من نگاهم رو ازش گرفتم....آرزوی مرگش رو داشتم....دیگه فرقی نمی کرد قراره چی بشه....هر چی بشه بدتر از این که الان شده نیست....رائیکا برات متاسفم که عرضه نداشتی حتی یک هفته تو این خونه دووم بیاری....واقعا برات متاسفم.... حس کردم راهی نمونده....مثل اون شب نفرین شده....صورت خونی بابا اومد جلو چشمم....سرش که روی پاهای کوچولوم بود و پیراهن خاکستریم رو پر خون کرده بود....یاد اشکایی افتادم که از چشمام می ریخت روی گونه های سفید مثل گچش که مزین به خون انگشتام شده بود....صدای نفس های بریده بریده اش و لبخند کم جونش که بزور رو لبش جا گرفته بود.....یاد این افتادم که گفت:فرار کن بابایی....رائیکا هیچوقت نزار اینا بدبختت کنن....برو.....بدو دخترم....بدو الان میرسن..... یاد این افتادم که گریه ام شدید شد و زیر اون بارون با لرز جیغ زدم:هیچ جا نمیرم بابایی....اگه نیایی نمیریم.... یاد این افتادم که لبخند زد و گفت:بابایی اگه بری اون عروسک مو زرده رو برات میخرم....همونی که لباس قرمز تنشه.... یاد این افتادم که با گریه جواب دادم:بابا تو خوب شو...به خدا نمی خوامش....من لادنم رو دارم....همون که کچله...همون که لباس عروس تنشه....بابا من اونو بیشتر دوست دارم....بابایی بیا بریم خونه.... یاد این افتادم که گفت:جون بابایی برو....اگه دوستم داری برو.....رائیکا بزار راحت ولت کنم.... یاد این افتادم که گفتم:بابا به خدا دیگه هیچی نمی خوام....نه دوچرخه میخوام....نه اون پیراهن صورتی پفیه رو میخوام....نه اون ساعت باربیه رو میخوام....بابا تروخدا.... اگه دخترت رو دوست داری.... یادم اومد با دستایی که به خون پاکش مزین شده بود از موهام گرفتتم و موهای طلاییم قرمز شد.... یادم اومد بوسه ی آروم و سردش روی گونه ام نشست.... یادم اومد که نمیدونستم آخرین لحظاتی بود که بابا داشتم.... نمیدونستم که تا چند دقیقه دیگه یتیم میشم....نمیدونستم که اگه میدونستم جواب بوسه اش رو با بارون بوسه هام میدادم.....از ترسم یادم رفته بود..... یادم اومد که بابا نفس هاش خش دار شد و من جیغ زدم....مثل همون موقع هایی که مامان وقتی بابا اینطوری میشد جیغ میزد..... یادم اومد که وقتی یکم بهتر شد سرش رو از رو پام برداشت و داد زد:رائیکا بهت گفتم برو....بـــــرو مگه نه دوست ندارم.... یاد این افتادم که یهویی از جام پریدم و با گریه قدم قدم عقبکی رفتم و با هق هقم که با سکسکه مخلوط شده بود،بابا بابا میکردم....مگه چیزی بدتر از این بود که بابا دوستم نداشته باشه؟ یاد این افتادم که دویدم تا بابا دوستم داشته باشه..... یاد این افتادم که صدای گلوله پیچید تو اون خیابون منحوس و بابا که با کمک دیوار برام بلند شده بود تا فرار کنم نقش زمین شد و خون قرمزش آب بارون رو رنگ کرد..... یاد این افتادم که جیغم باعث شد که یک درد خیلی بد رو تو بازوهام حس کنم....خیلی بد..... یاد این افتادم که با تمام توانم جیغ زدم و افتادم رو زمین..... یاد این افتادم که بابا سرش رو به سختی بلند کرد و به من که زیاد دور نبودم نگاه کرد و گفت:رائیکـــــــــــــا ...بابــــــــــــــایی ..... بلند شدم که بدوم طرفش که با صدایی که پر از بغض بود،با تمام توان باقی موندش داد زد:بــــــــــــــرو ..... یاد این افتادم که با گریه دویدم....دویدم و از بابام دور شدم....از زندگیم دور شدم و تنهاش گذاشتم.....با اون بازوی تیرخورده و خونیم....با اون بی جونیم....با همه ی خستگیم دویدم.....بابا هیچوقت داد نمیزد....پس حالا که داد زده بود حتما چیز مهمی بود که باید اجرا میشد.... یاد این افتادم که صدای داد بابا رو شنیدم که گفت:امیدوارم خدا انتقام اون تیری که به اون بچه رو زدید ازتون بگیره..... یادم افتاد اونجا برای اولین بار کلمه ی انتقام رو شنیدم و سعی کردم هیچوقت فراموشش نکنم.... یادم اومد که چقدر ترسیدم اون شب.... با اون بچگیم میدونستم که گیر اونا بیوفتم یک اتفاق خیلی خیلی بد می افته..... یادم اومد از هولم پام پیچ خورد و افتادم تو جوب کنار جدول که تا نصفه از آب بارون پر شده بود..... یادم اومد صدای تیر صدای بابام رو قطع کرد.... یادم اومد تو اون جوب پر از آب نزدیک خونمون از سرما میلرزیدم و از گریه نفس کم می اوردم..... یادم اومد که از ترس صدای سگ سرم رو میبردم زیر آب که یک وقت نبیننم! یادم اومد هر کاری کردم تنها چیزی که خوب نشد همین ترسم از سگ بود..... یاد این افتادم که نتونستم به قولی که به خودم و بابا داده بودم وفا کنم.....قولی که انتقامش رو از هر چی آدمه خلافکاره میگیرم.....تا وقتی که عمرم اجازه بده..... اشکام سرازیر شد.....یاد بابا تنها چیزی بود که میتونست سد این چشمای لعنتی رو بشکنه....من نتونسته بودم....برای اولین بار شکست خورده بودم و حس میکردم پیش بابا شرمنده ام....بابا من تمام سعیم رو میکنم....کمکم کن....خواهش میکنم بابایی....هنوز برای این که پیش وجود نازنینت شرمنده بشم زوده....به خدایی که میپرستیدی زوده.....خدایا چرا؟چـــــــــــرا؟ صدای هیراد تو اتاق پخش شد:قضیه چیه؟ پریسان داد زد:قضیه چیه؟ سوال مسخره ای بود هیراد....قضیه سرخودگری تو و این دخترست....قضیه اینه که فکر کردید میتونید هر غلطی خواستید انجام بدید و هیچی نشنوید....قضیه اینه این جا قانون داره و شما قانون شکن بودید.....قضیه اینه که قانون شکن تو خونه ی من راه نداره....قضیه اینه که این دختره اخراجه.....بره به جهنم..... هیراد با پوزخند گفت:اینکه بخوام خودم برای زندگیم تصمیم بگیرم خود سریه؟ یکدفعه داد زد:اگه آره باشه....باشه من خود سرم....یادتون باشه قولتون رو ندید گرفتید.....خود ملیکا گفت که نمی خوام پس باید تمومش میکردید اما حالا....مادر من این دختره اخراج بشه معنیش اینه که منم دیگه تو این خونه راه ندارم...ما همدیگه رو میشناسیم اما اینجا دیگه خونه ی من نیست اینجا فقط خونه ی پریسانه.....پریسانی که اسم مادر منو یدک داره! پریسان ریلکس روی مبل تک نفره اش نشست و گفت:یادم نمی یاد هیچوقت تصمیمم رو اجرا نکرده باشم....توام هر گوری میخوای بری برو....همتون مثل همید.... هیراد به سرعت از اتاق خارج شد و در رو به شدت روی هم کوبید....منم بدون معطلی با دو از اتاق خارج شدم..... داشتم میرفم سمت پله ها که دستم از پشت کشیده شد و برگشتم و سینه به سینه شدم با هیراد.....حالم از وجودش بهم میخورد.....تمام نفرتم رو ریختم تو چشمام و بهش زل زدم....هیچی نمی گفت.....دستم رو با شدت از دستش درآوردم و گفتم:کارتون تموم شد؟واقعا مرسی که بدبختم کردید....هیچوقت نمی بخشمتون که باعث شدید از کارم بیکار بشم.... برگشتم که برم که آروم گفت:آماده شو....میریم شرکت من.....از امروز تو اونجا کار میکنی..... ایست کردم....سنگوپ....چشمام گرد شد...کم کم لبم به خنده باز شد و آروم با صدایی که یک کور سویی امید داره گفتم:چی؟ گفت:همین که شنیدی....از امروز تو شرکت من کار میکنی.... برگشتم و به صورت خندونش خیره شدم....با لحن شوخی اضافه کرد:اما گفته باشم اونجا هم بخوای از حرف صاحبکارت به خاطر حرف یکی دیگه بگذری خودم دونه دونه گیس های طلاییت رو میچینم....گفته باشم.... با اخمی که مهمون پیشونی و ابروهام شده بود گفتم:اگه یکی مثل شما تو شرکت نباشه من سرم تو کار خودمه.... جدی گفت:خوبه....اما خیلی بدتر از منم تو شرکت هستن....دلم نمی خواد غیر از کارت به چیزی فکر کنی....حالا هم وسایلات رو جمع کن.... با دو رفتم سمت راه پله....خدایا شکرت....شکرت خدایا...این خیلی عالیه....خیلی عالی تر از چیزی که بودم....خدایا ممنونم.....ببخش اگه حتی یک ذره ناشکری کرده باشم.....تو همه چیز رو خیلی بهتر از ما آدم ها میدونی....ببخشید اگه بعضی وقتا از کارای بی نقصت ایراد میگیریم....من تو شرکت خیلی کار میتونستم انجام بدم....خیلی....هک....من هکر قوی ای بودم.... سوگند رو دیدم که دم پله ها با اضطراب راه میرفت.... صداش زدم:سوگند.... سریع سرش رو بلند کرد و پله های باقی مونده رو دوید سمتم و تند گفت:چی شد؟ با لبخند گفتم:اخراج شدم.... چشمای سورمه ای سوگند تیره شد.....چرا هیچی نمی گفت؟یعنی انقدر ناراحت شده؟ برای اینکه از ناراحتی درش بیارم گفتم:اما عوضش تو شرکت پسرش استخدام شدم..... سوگند نصفه و نیمه خندید و گفت:ای وای من....الان باید خوشحال باشم یا غمگین؟ شونه بالا انداختم که سوگند غمگین گفت:وقت ندادن که با هم صمیمی بشیم.... بعد دستم رو گرفت و گفت:امیدوارم زود ببینمت.... چشمام رو بستم و گفتم:منم امیدوارم.... سوگند که داشت ادای بی خیالی رو درمی اورد و این کاملا از حرکاتش معلوم بود گفت:بدو بیا تا وسایلات رو جمع کنیم..... رفتیم ساختمون پشتی....لیلی و مهتاب بدون هیچ عکس العمل خاصی مثل اینکه چیز عادی ای دیده باشن برام آرزوی خوشبختی کردن....تو سکوت ساکم رو بستیم....لباس هایی رو که نگار برام خریده بود تو کمد گذاشتم و مانتو و شلوار ساده ی خودم رو پوشیدم و به همراه سوگند راه افتادم....دم در از مهتاجم خدافظی کردم و اونم عادی گفت:میدونستم موندگار نیستی....به سلامت! هیراد توی ماشینش منتظرم بود.....برگشتم و به سوگند نگاه کردم... لبخند غمگینی زد....دستاش رو گرفتم....خیره شدم تو سورمه ای محسور کننده ی چشماش....رائیکا اجازه نمیداد برم جلو برای بغل کردنش.... یکدفعه دستم رو به سمت خودش کشید و خودش رو تو آغوشم انداخت....قدا از من کوتاه تر بود و قشنگ تو بغلم جا شده بود.....هیکل و قدش منو یاد روژان انداخت....خواهری که شب میتونستم ببینمش....آروم دستی به کمرش کشیدم.....زمزمه کرد:تروخدا مواظب خودت باش....امیدوارم زود زود ببینمت....تو تنها کسی هستی که منو وادار میکنه کنارش مجسمه نباشم.... از بغلم دورش کردم و گفتم:تو بیشتر مواظب خودت باش سوگند.... صدای بوق هیراد باعث شد برگردم سمتش و اون با سرش علامت داد عجله کنم.... رو به سوگند گفتم:وقته رفتنه....خدافظ سوگند.... سوگند:به امید دیدار.... براش دست تکون دادم و رفتم سمت ماشین و نشستم....هیراد با بسته شدن در به سرعت ماشین رو روشن کرد و راه افتاد....سوگند کم کم دور و دور تر میشد....نگاه آخر رو به خونه انداختم....خونه ای که اولین بار که دیده بودمش گفته بودم شبیه همون عمارتست تو فیلم آل.... همون پرده های آلبالویی و درب مشکی اما با نمای حنایی...نمیدونستم باز هم تو این خونه میام یا نه....خونه ای که با اینکه مدت کمی بود که داخلش سکونت داشتم اما برام اتفاق های زیادی توش افتاده بود....تا اینکه درب اتوماتیک مشکی رنگ به رومون بسته شد و خیابون خلوت جلوی چشمام ظاهر شد....الان مبدأیی بودیم که مقصدش شرکت بود.... برگ دوم این ماموریت خورده شد.... بیست دقیقه ای بود تو راه بودیم....هیراد پیچید تو یک خیابون آشنا....خیابونی که قبلا هم گذرم بهش خورده بود....نمای سنگ و شیشه....تابلوی شرکت صادرات و واردات قطعات اتومبیل برسام....همشون آشنا بودن....حتی قشنگ یادم بود که شرکتش طبقه ی هشتم بود....و اتاقش که ست کرم و قهوه ای داشت...و اینکه هیچ دری تو اتاقش نبود! چقدر به بهانه ی جلسه اونروز علافم کرد....و در آخر هیچ کسی از اتاقش خارج نشده بود که منشیش گفت برم داخل....اولین کاری که کرده بودم تو اتاقش این بود که ببینم در دیگه ای هم وجود داره یا نه؟که دیدم نخیر....از قصد معطلم کرده بود.... درب سفید جلوی روم باز شد...پارکینگ بود....ماشین رو پارک کرد و کمربندش رو باز....منم کمربندم رو باز کردم....قفل اتوماتیک رو زد و درها باز شد…رو به من گفت:پیاده شو.... برگشتم سمتش و گفتم:چرا اینکار رو کردید؟ برگشت سمتم و گفت:چه کاری؟ من-چرا گفتید دیگه نمیرید خونه ی خانم پریسان؟ پوزخندی زد و گفت:من زیاد نمیرم اونجا....نترس مامان در برابر من کم میاره....صد بار از این حرفا زدم.....اینبارم روش....فقط میخواستم آخرین زورمم بزنم که نشد....فکر کنم تو این دنیا تنها کسی باشم که برای مامان موندم.... پوزخند زد و گفت:چقدرم که برام بال بال میزنه..... بعدشم پیاده شد..... راست میگفت....برای پریسان زیادم مهم نبود.....شاید چون به تنهایی عادت کرده....شایدم میدونست که هیراد براش کری میخونه.....چمیدونم بابا.... پشت سر هیراد راه افتادم....منتظر آسانسور بود.....ساکت پشت سرش ایستادم و مشغول تماشای پارکیگ شدم....هر گوشه اش دوربین مداربسته نصب شده بود.... آسانسور که ایستاد هیراد وارد شد و من پشت سرش وارد شدم....صد البته نباید انتظار داشت که بگه:خانم ها مقدم ترن! هر چی باشه اینم خون پریسان تو رگاشه دیگه.... درب آسانسور که بسته شد به هیراد نگاه کردم....سرش تو گوشیش بود و سنگینی نگاهم رو که دید از بالای چشم نگاهم کرد که منم چشم ازش برنداشتم....وقتی دید تصمیم ندارم دست از نگاه کردن بردارم،گوشیش رو گذاشت تو جیبش و سر بلند کرد و گفت:چیه؟ ریلکس گفتم:کار من تو شرکت شما چیه آقای محمدی؟ خندید و گفت:اوهو....آقای محمدی..... آسانسور ایستاد و محمدی گفت:بیا بریم بهت میگم.... در شرکت رو باز کرد و وارد شد من اما یکم ایستادم....صدای سلام اومد:ا هیراد،خوب شد اومدی کارم گیر کرده اساسی.... هیراد گفت:حتما بازم گیرت نقدیه....مگه نه آقا فردین و چه به گیر کردن کارش به ما.... واااااااای فردینم اینجا بود؟ چقدر عالی....میگن خدا گر ز حکمت ببندد دری....جریان من شده..... هیراد برگشت سمتم و گفت:بیا تو دیگه.... کیفم رو روی شونم جابه جا کردم و آروم آروم جلو رفتم....به سالنی وارد شدم که برام آشنا بود....فردین با تیشرت پرتغالی و سوئی شرت مشکی نزدیک میز منشی لب تاپ به دست ایستاده بود و با تعجب و شایدم یکمی بدبینی داشت نگاهم میکرد... سری به علامت سلام تکون دادم که گفت:شما اینجا؟ بعد رو به هیراد گفت:هیراد توضیح نمیدی؟ هیراد با لبخند رفت سمتش و گفت:میشناسیش که....دیگه چی بگم؟قراره از امروز همکار ما باشه.... فردین ابرویی بالا انداخت و گفت:همکار؟ معلوم بود بدبین میشه...مثل عقاب چشمش به گروهه....نمی شد که هر کسی سر زده وارد بشه به گروهشون.... فردین لب تاپ رو گذاشت رو میز منشی و گفت:باشه....خوش اومدن.....یک لحظه بیا فقط کارت دارم..... بعد رو به من گفت:شرمنده یک لحظه..... رو به منشی گفت:خانم سعیدی از ایشون پذیرائی کنید تا ما کارمون تموم شه.... خانم سعیدی سریع از پشت میزش بلند شد و گفت:الساعه... هیراد و فردین رفتن تو دفتر مدیرت....خانم سعیدی هم به سمت راهروی سمت چپی رفت.... روی یکی از صندلی ها نشستم و به در و دیوار شرکت خیره شدم....چند تا تابلو از ماشین های مختلف روی دیوار زده شده بود....سه نوع درخت هم به فضای بیرونی شرکت روح داده بود....هیچوقت تو شناخت گل و گیاه مهارت نداشتم و فرق رز و محمدی رو هم به زور درک میکردم! دوربین های مداربسته تو هر گوشه ی شرکت دیده میشد....وقت چک کردن اساسی نبود....هنوز نیاز داشتم که اعتمادشون رو جلب کنم.... به بهانه ی یکی از تابلو های روی دیوار اتاق مدیریت به اون سمت رفتم تا شاید صداهاشون رو بشونم.....نزدیک در ایستادم و به تابلو چشم دوختم اما سراسر گوش شدم تا ببینم چی میگن....صداهاشون خیلی مبهم بود و شنیده نمیشد برای همین بی تفاوت مشغول دید زدن تابلو ها و بررسی زیر چشمی محیط شرکت شدم....مهم ترین کاری که میتونستم اینجا انجام بدم Hک کردن سیستم اصلی شرکت بود....و این عالی بود.... صدای باز شدن در اتاق و متعاقبش صدای فردین اومد:خوب من فقط اسم کوچیک شما رو میدونم شهرزاد خانم..... بگشتم سمتش و گفتم:کردانی هستم.... سری تکون داد و رو به هیراد گفت:خوب آقای رئیس کار خانم کردانی چیه اینجا؟ هیراد-خانم کردانی از امروز به جای خانم سعیدی منشی ما خواهد شد.... سعیدی یکمی هول شد.... هیراد خندید و گفت:نترسید خانم سعیدی،شما قرار نیست جایی برید....فعلا همکار آقای صالحی در بخش امور مالی خواهید شد تا ببینم چه میکنه این خانم کردانی ما! سعیدی از وجناتش داد میزد الان تو آسمون ها داره پرواز میکنه....تشکر کرد....نگاهم رفت سمت فردین....نسبتا زمزمه وار گفت:منشی؟! رو به من گفت:خانم کردانی لطفا همراه من و آقای محمدی بیاید تو اتاق مدیریت...کارتون دارم.... نگاهی به هیراد کردم و با سر تکون دادنش نگاهم رو ازش گرفتم و راه افتادم... اول من و پشت سرم هیراد و در آخر فردین وارد اتاق شد.... هیراد پشت میز ریاستش و من و فردین روبه روی هم و جلوی میز هیراد نشستیم.... سکوت اتاق رو فردین شکست:هیراد لطفا توضیح بده....قضیه رو هم نپیچون چون کاملا معلومه یک جای قضیه میلنگه.... هیراد ریلکس انگشتاش رو تو هم فرو کرد و آرنجش رو به میز تکیه داد و گفت:چی میخوای بدونی؟ فردین-چندتا چیز غیر ممکن الان اتفاق افتاده....یک،هیراد یک دختر رو به عنوان همراهش به مهمونی خانوادگیشون راه بده.....دو،فرداش این دختر رو که هیچ کسی از وجودش مطلع نبود با خودش بیاره شرکت....سه،دوست های هیراد نمی تونن از طبقه ی پایینی باشن و البته به شهرزاد و تیپش هم نمیاد مال پایین مایینا باشه مگر اینکه کار خودت باشه که اونم باز غیر ممکن میشه به همون دلیلی که گفتم:تو با هر کسی دوست نمیشی،اونم تا این حد.....چهار،اگر شهرزاد از خانواده ی مفرح و یا حتی متوسطی هم باشه باید تحصیلاتش بالاتر از این حرفا باشه که منشی بشه....قبول دارم خیلی از لیسانسه ها الان منشین ولی هیچکدومشون با پارتی خود رئیس شرکت مشغول به کار منشی گری!نشدن....کافیه یا بازم بگم؟ با دقت به حرفاش گوش دادم....همه ی احتمال ها و حدس ها رو زده بود و جای لنگیدن نذاشته بود....حقا که لقب چشم عقاب برازندش بود.... هیراد آروم آروم شروع کرد به خندیدن و کم کم به قه قه افتاد....فردین اما خشک و جدی نگاهش میکرد و منم ترجیح میدادم ادای دخترایی رو دربیارم که استرس دارن و با دسته ی کیفشون بازی میکنن! خندش که تموم شد گفت:نه بابا خوشم اومد....مغزه یا کامپیوتر؟چقدر سریع اینهمه مجهول تحویل داد.... جدی ادامه داد:جریان ملیکا رو که میدونی؟ فردین چشم رو هم گذاشت و گفت:خوب؟ هیراد تکیش رو داد به پشتی صندلیش و گفت:همش یک نقشه بود برای اینکه از دستش راحت بشم.... فردین ابرویی بالا انداخت و هیراد ادامه داد:شهرزاد حدودا سه روزه یا چهار روزه بود که به عنوان خدمتکار تو خونه ی ما مشغول کار شده بود... چشمای فردین گرد شد و برگشت سمتم....سرم رو ننداختم پایین....کار هیچوقت عار نبود....چه برای رائیکا چه شهرزاد.....حتی اگه اون کار خدمتکاری باشه.... هیراد ادامه داد:همش دست به یکی بود که از دست ملیکا و گیرهای مامان راحت شم.... با پوزخند ادامه داد:حالا هم خانم پریسان اخراجش کرده و منم طبق قولم آوردمش شرکت که کارش رو از دست نداده باشه....مجهولات حل شد درسته؟ فردین بدبینانه به من نگاهی انداخت و گفت:کی معرفیت کرد به خونه ی خانم پریسان؟ بازجویی و تحقیقاشون شروع شده بود....من دم دروازه ی گروهشون بودم و یک قدم داشتم تا به این گروه وارد بشم.... ..تیرداد/ ارسیما دوباره با نگاه به کارتون های وسایلی که هنوز چیده نشده بود و تو کل خونه پراکنده شده بود پوف کشیدم.... خونه ای که مال من نبود....هیچ چیزش....هیچ کدوم از وسایلش....گوشی مال من نبود....ماشین برای من نبود....همش و همش مال پدری بود که میخواست اینطوری پدری کنه....جوری که من ازش متنفر بودم....من پرشیای خودم رو،گوشی n97 نوکیای خودم رو،خونه ی 90 متری خودم رو تو همون منطقه ی متوسط بیشتر از همه ی اینا دوست داشتم.....بیشتر از پولی دوست داشتم که تو خدمت مادرم نبود....که باعث آسایشش نشد....من تمام سادگی زندگی خودم رو بیشتر از این همه تجمل دوست داشتم....تجملی که از آن من نبود....برای مردی بود که همیشه و همیشه برای من لقبی رو یدک میکشید به اسم بابا... گزارشام رو از مهمونی دیشب تو مخفی گاهش گذاشتم و به ایمیلم سری زدم....یک ایمیل از سرهنگ بهم رسیده بود....با عجله بازش کردم: سلام... بی معرفت یک تماسی بگیر....دلمون برات تنگ شده....من شمارت رو گم کردم.... سریع ایمیل رو پاک کردم....به لطف این سیمکارت دو قلوهای ایرانسل حالا حالا ها سیمکارت جدید داشتم.....جلدی پریدم و از تو کمدم یکیشون رو درآوردم و از واحد زدم بیرون....سوار آسانسور شدم و رفتم تو محوطه ی سبز برج....شماره ی سرهنگ رو گرفتم: -بفرمائید.... -سلام قربان....تیرداد هستم.... -سلام سرگرد....خسته نباشید....کارها چطور پیش میره؟ -متشکرم.....به زودی گزارش های جدید رو به دستتون میرسونم....فقط یک قرار بزارید....اطلاعات جدید و مهمی براتون دارم.... -متشکرم سرگرد....مواظب همه چیز باش....منم برات یک خبر دارم.... -بفرمائید قربان.... -سروان کردانی امروز به اتفاق پسر پریسان،هیراد از خونه خارج شدن و به سمت شرکت برسام رفتن....میدونید که کجاست؟ -بله بله...با فردین زیاد اونجا میریم... -خوبه....دیشب ایشون رو تو مهمونی ندیدید؟ -متاسفانه نمیشناسم ایشون رو....نمی تونستم ریسک کنم.... -درسته....متاسفانه امکان ارسال عکس هم نبود....اگه الان برید شرکت میتونید ایشون رو ببینید.... یکدفعه یادم یک چیزی افتادم....وای خدای من چرا زودتر یادم نیوفتاده بود؟ -اتفاقا فردین امروز بهم گفت برم اونجا....ببخشید سرهنگ اسم مستعار ایشون چیه؟ -مگه نمیدونستید؟من فکر میکردم بهتون گفتم....ایشون با نام مستعار شهرزاد وارد گروه شدن.... خودش بود....شهرزاد همون کردانی بود.....وای خدا..... با خوشحالی گفتم:شناختمشون....تو مهمونی دیشب دیدمشون....درباره ی اتفاقاتی که افتاده توی گزارشم کامل شرح دادم.... -خیلی خوبه...فقط یک چیز دیگه....اگه خواستید خودتون رو به ایشون معرفی کنید تمام جوانب احتیاط رو در نظر بگیرید.... -بله قربان حواسم هست.... -قرار رو براتون ایمیل میکنم....موفق باشید.... -متشکرم....خدانگهدار.... -خداحافظ.... گوشی رو قطع کردم و سیمکارت رو از تو گوشی در آوردم....به سرعت رفتم داخل تا آماده بشم برای دیدن این همکار.... لباسام رو که پوشیدم لب تاپ رو جمع کردم و با یک نگاه کلی به خونه از در خارج شدم.... فکرم خیلی درگیر بود....درگیر این ماموریت....درگیر مادرم....درگیر پدری که به پدری قبولش نداشتم....درگیر این همکار شناسایی شده....درگیر ماندانا.... آرنجم رو تکیه دادم به پنجره....دلم تنگ شده بود براش...دلم تنگ شده بود برای دختر عموم....برای خواهرم....برای ماندانام...ماندانایی که همیشه برادرانه دوستش داشتم....با اینکه همیشه برای خودم میخواستمش اما تمام این خواستن ها برادرانه بود....دوستانه بود و اون چه برداشتی ازش کرده بود....چقدر بدش میومد از لفظ داداش.... صدای تخس و کوچولوش پیچید تو سرم:به جون خودم اگه یکبار دیگه به من بگی آجی کوچولو با پتک میزنم تو ملاجت....اه.... یادش بخیر که چقدر میخندیدم از دستش....ازدست دختری که شبیه هیچکدوم از خانوادش نبود.....حتی نوع صحبت کردنش....شبیه من و مامان بود و برای همینم همیشه خواهرم بود....هیچوقت نذاشته بودم این خواهر یک چیز بیشتری بشه برام....برای من ممنوعه بود....هیچوقتم بهش فکر نکرده بودم....نمیخواستمش....نیمه ی من ماندانا نبود....نیمه ی من هیچکس نبود....خود من کامل بود....برای خودم کامل بود...خودم رو پرورش داده بودم تا نیمه نباشم که نیاز به مکمل داشته باشم.....که فکرم سمت یک جنس دیگه بره....من...خود من کامل بودم....و هیچ نیمه ای نمیخواستم.... بازم یاد ماندانا افتادم:هیچی میشم در مقابل توی کامل....خوبه؟ یاد خودم افتادم که گفتم:ماندانا بس کن خواهر من...بسه دیگه....نمی خوام چیزی بشنوم....نمی خوام ببینم....هیچوقت نمی دونستم همه ی محبت های خالص و برادرانه ی من رو اینجوری تعبیر کنی....بس کن....برو دنبال کسی که براش بالا باشی....خودت رو کوچیک نکن....من همیشه تو رو بالا میدیدم....تو برای خیلی ها کاملی....اما نه برای من....به خدا ارزشت بالاتر از منه....بس کن خواهر من... جیغ زد...داد زد و گفت:متنفرم از این خواهر گفتنات....متنفرم برادر.... خندم گرفت....همون روزم خندم گرفت.....چقدر ناز گفته بود برادر..... من...من کامل....ماندانا....خواهر کوچولوی خودم رو....تا بی کرانه ها دوست داشتم.... دو نفر دوست داشتنی برای من از این جنس...مامان و ماندانا خواهرم! .دانای کل! سرهنگ قادری با قدم های مسمم وارد اداره شد....جواب احترام های همکاراش رو با سر تکون دادن داد و یک راست به سمت اتاقش رفت.... قبل از وارد شدن به دفترش رو به سرباز محمودی گفت:لطفا به سروان محسنی اطلاع بدید بیاد اتاقم.... سربازش پا کوبید و گفت:الساعه قربان.... سری تکون داد و وارد اتاقش شد....کتش رو درآورد و پشت میز نشست و پرونده ی گروهی رو باز کرد که هنوز اسم اصلیشون رو نمیدونست....و حتی نمیدونست اصلا این گروه اسمی داره یا نه! در اتاقش زده شد،متعاقب اینکه اجازه ی ورودش صادر شد سروان محسنی یکی از همکاران خوبش وارد شد و ادای احترام و سلام کرد.... جواب سلامش رو داد:سلام سروان.... با دستش دعوت به نشستنش کرد.... محسنی اطاعت کرد و نشست.... سرهنگ گفت:خوب چه خبر؟ سروان سر تکون داد و گفت:همه چیز طبق برنامه پیش رفته....خواهر سروان کردانی که گفتن اصلا به دوستاشون جریان شغل سروان کردانی رو نگفتن و اگر هم اصراری به ایشون کردن فقط برای این بوده که ایشون همراهیشون کنن.... به یاد شیطنت های خواهر کوچولوی خودش با لبخند اضافه کرد:ایشون گفتن که خودشون میدونن نباید از این موضوع کسی اطلاعی داشته باشه...فکر میکنم یک جا اصراری در کار بوده چون اصلا از ایشون چنین توضیحی خواسته نشده و بین صحبتاش ذکر کرده....این جریان درست شد.... اما جریان همسایه ها....همکاران که به اصطلاح جهت تحقیق برای امر خیر رفته بودن متوجه شدن که همسایه ها هیچکدوم از شغل ایشون خبر نداشتن و ایشون تمام جوانب احتیاط رو رعایت کرده و این کار ما رو خیلی راحت کرد....مادر ایشونم لطف کردن و آدرس منزل جدیدشون رو دادن دست همسایه ی دیوار به دیوارشون که به دست سروان برسونه....و با توجه به اینکه مثلا فردی که خونه رو از خانواده ی سروان کردانی خریداری کرده،خانواده ی ایشون رو رد کردن و دیگه هم مهلتی بهشون ندادن،امر غیر عادی ای هم نبوده.... سرهنگ لبخندی زد و گفت:ممنون سروان.... محسنی با لبخند گفت:وظیفم بود سرهنگ....در ادامه....گروهی از همکاران رو به صورت حرفه ای وارد عمل کردیم و آپارتمان سرگرد تیرداد مجهز به دوربین مخفی شد تا اگه احیانا از طرف گروهشون کسی وارد خونه شد حالا برای هر کاری ما سریعا به سرگرد اطلاع بدیم....رفت و آمد های شرکت برسام و اشخاصی که در این شرکت رفت و آمد دارند هم کنترل میشه...بوتیک شفق در تندیس سنتر هم تحت نظره....به منزل فردین چشم عقاب هم مثل عقاب چشم تیز کردیم اما تا حالا هیچ گونه مورد مشکوکی به چشم نخورده....البته اگه فاکتور بگیریم از تماس های تلفنیش و استفاده از لب تاپ....خونه اش هم که تلفن نداره و از این لحاظ کنترل کردن منتفیه....سیستم های امنیتی خونه بالاست.....و دسترسی به لب تاپش غیر ممکنه.... سرهنگ با افتخار سری تکون داد و گفت:عالیه سروان....کارتون خیلی خوبه و امیدوار هستیم تا آخر اینطور بمونه....یک کاری براتون دارم.... سروان در حالی که آدرنالین خونش از تعریف سرهنگ رفته بود بالا با صدای رسا و محکمش گفت:در خدمتم سرهنگ.... یکی از همکاران باید بره گزارش سرگرد تیرداد رو ازشون تحویل بگیره.....یکی از همکاران که در رده ی سنی ایشون هستند رو برای این کار آماده کن و مواظب باشید که کاملا وارد باشه.... سروان محسنی گفت:اطاعت میشه....امر دیگه ای ندارید؟ سرهنگ گفت:یک چیز کوچیک دیگه....به سروان کردانی اطلاع دادید که نام مستعار سرگرد تیرداد در گروه ارسیماست؟ سروان کمی فکر کرد گفت:فکر نمیکنم....من به خواهرشون میگم که به ایشون اطلاع بدن... سرهنگ لبخندی زد و گفت:عالیه....خسته نباشید.... سروان محسنی بلند شد و ادای احترام کرد و از اتاق بیرون رفت.....و سرهنگ مشغول آماده کردن ایمیل شد تا محل و ساعت قرار رو به سرگرد اطلاع بده.... .تیرداد/ارسیما چشم از تابلوی شرکت برداشتم و با پوزخند وارد شرکت شدم....خیلی دلم میخواست اینبار کارای شهرزاد رو با علم به اینکه پلیسه در نظر بگیرم....دوست داشتم ببینم زن جماعت تو همچین مأموریت هایی چند مرده حلاجه! سرم رو نیم تکونی دادم و فکرش رو از سرم بیرون کردم..... کت اسپرت خاکیم رو، رو شلوار کتان قهوه ایم مرتب کردم و با پرستیژ همیشگی پر از غرورم وارد شرکت شدم.... سعیدی به سرعت از جاش پرید...مثل همیشه....از دخترایی به شل و ولی اون متنفر بودم....بدون اینکه هیچ تغییری تو صورت جدیم داشته باشم با صدای خشک همیشگیم با این جنس گفتم:آقای رستمی تشریف ندارن؟ با تته پته گفت:سلام آقای پارسا...چرا چرا هستن ایشون....تو اتاق مدیریت هستند....اگه یکمی صبر کنید تشریف میارن.... عقب گرد کردم و روی مبل نشستم....پا رو پا انداختم و بدون توجه به اطرافم خودم رو مشغول یکی از مجلاتی کردم که روی میز بود.... راحت میتونستم سنگینی نگاهش رو رو خودم حس کنم....پوزخند همراه با اخم مهمون صورتم شد....نخ که هیچی کیلو کیلو طناب میداد....واقعا این موجودات رو فقط خود خدا و خودشون میشناسن.... صدای موسیقی لایتی فضا رو پر کرد....بعد از چند دقیقه سایه ی کسی رو بالای سرم حس کردم و بعد صدایی که به شدت سعی میکرد نازک نگهش داره:آقای پارسا....قهوه میل کنید.... با دستم سینی رو که نسبتا تو سینه ام نگه داشته بود عقب بردم و یکدفعه بلند شدم که از عمل ناگهانیم پرید عقب.....با صدایی که رگه های خشم توش مشخص بود گفتم:خانم محترم بنده برای صرف قهوه نیومدم اینجا.... صدای باز شدن در اتاق باعث شد سعیدی چند قدم بره عقب و برگرده سمت در....فردین با چهره ای که هیچی توش معلوم نبود گفت:خبری شده خانم سعیدی؟ سعیدی با پته پته گفت:ن...نه...م...من داشتم به آقای....آقای پارسا قهوه....تعارف میکردم.... فردین رو به من گفت:از کی اینجایی؟ -پنج دقیقه ای میشه.... فردین-بیا بریم تو اتاقم.... بعد رو به سعیدی گفت:قهوه هم میل نداریم خانم! رفتم سمتش که یکدفعه شهرزاد از اتاق هیراد خارج شد....چشم تو چشم شدیم....چشمای سبزش رو دوخت تو چشمام اما به سرعتم نگاه از نگام گرفت و رو به فردین با آهنگ مقتدر صداش گفت:کار من چیه؟ فردین دستش رو به سمت سعیدی گرفت و رو به شهرزاد گفت:خانم سعیدی راهنماییتون میکنه.... روی کنجکاویم سرپوش گذاشتم تا به موقعش برزوش بدم....شهرزاد پر غرور چرخید و مقتدر به سمت سعیدی حرکت کرد.... بدون توجه بهش برگشتم سمت فردین و گفت:خوب چه کارم داشتی؟ دست گذاشت پشت کمرم و به سمت اتاقش هدایتم کرد.... در اتاق رو پشت سرش بست و پشت میزش قرار گرفت و گفت:خوب چه خبرا؟ من-خبرا که پیش شماست....و به بیرون از اتاقش اشاره کردم.... پوزخند زد و گفت:دیدی گفتم یک کاسه ای زیر نیم کاسه است؟دختره خدمتکار خونشون بوده.... قیافه ی تعجب آمیزی به خودم گرفتم و گفتم:خدمتکار؟ با پوزخند گفت:آره بابا جریان داره حالا،که نیازی نیست تو بدونی....میبینی چطور رفتار میکنه؟یکی ندونه فکر میکنه طرف ملکه ی انگلستانه.... لبخند زدم و گفتم:حالا اینجا چی میخواد؟ فردین-منشی جدیده.... سرتکون دادم و گفتم:که اینطور.... فهمیده بودم فردین از گیر بودن خوشش نمیاد....بهم گفته بود اینکه سه پیچ و کنه نیستی خیلی خوبه... بلند شد و رفت طرف کتابخونه اش و یکی از پرونده ها رو برداشت و گفت:تا آخر هفته عازمیم.... من-اِ افتاد جلو؟ فردین-آره کارا ردیف شد...دیگه وقت رو معطل نمیکنیم..... من-منم هستم یا نه؟ فردین پرونده رو بست و گذاشت رو میز و اومد روی صندلی روبه رویی من نشست و گفت:برای همین بهت گفتم بیایی اینجا....اینکه بخوای با ما بیایی چندتا شرط داره و بعد از گفتنشون هم نمیتونی قبولشون نکنی....پس از همین الان فکرات رو بکن....هستی که باید تا تهش باشی،نباشی هم که تا همین جا بسه....سه چهار ماهی با هم بودیم خوش گذشت....از این جا به بعد نخود نخود هر کی رود خانه ی خود.... خندیدم و به سمتش خم شدم....بعد از سه ماه و شونزده روز بالاخره به هدف اصلیم رسیده بودم....با لحنی که کمی ته مایه ی لوتی داشت گفتم:ببین فردین هر چی بخوری میخورم....هرچی بکشی میکشم....هر جا بری میرم....زندگی من به آخر خطش رسیده....ما که تا دم باتلاق رفتیم اینم روش.... بعد با لحن شوخ اضافه کردم:البته خدایی دور مشروب و مواد رو خط بکش.... خندید و گفت:زهرمار....من کی رفتم سمت مواد؟ با خنده جواب دادم:خوب بابا میخواستم اخر ارادت رو ثابت کنم.... با لحن جدی گفتی:مطمئنی ارسیما؟ چشم رو هم گذاشتم و فردین از جاش بلند شد و شروع کرد:همونطور که تا حالا متوجه شدی کار ما زیاد قانونی نیست... تو دلم گفتم:یعنی یکم قانونیه؟! به خودم گفتم:زهرمار....خفه خون بگیر ببینم.... فردین-ارسیما دیگه تموم شد....دیگه نمیتونی برگردی....پشت کردنت با گروه مساوی میشه با مرگت.... گفتم:تا تهش باهاتم....من دیگه چیزی برای از دست دادن ندارم.... فردین-هر چی شنیدی چشم....هر کار خواستی بکنی با اجازه.....هر چی دیدی گزارش میدی.... تو هر چیزی که بهت مربوط نیست حق نداری دخالت کنی....کنجکاوی ممنوع....چیزایی که نیاز باشه بهت گفته میشه....خطایی ازت سر بزنه خیلی ها هستن از خجالتت دربیان....خودم مثل عقاب چشمم به گروه هست....برای همین بهم میگن فردین چشم عقاب.... انگار که چیز جدیدی شنیده باشم گفتم:فردین چشم عقاب؟ بدون اینکه جواب بده گفت:بر حسب کارت تو گروه لقبی خواهی داشت که همه ی افراد گروه از اون استفاده میکنن و تو هم متقابلا باید همین کار رو کنی....حالا درباره ی کارمون.... مشتاق منتظر ادامه ی حرفاش شدم که دیدم به سمت در اتاقش رفت و در رو باز کرد و راهروش رو چک کرد و دوباره در رو بست و اومد نشست رو به روم:یک کلام،قاچاق انسان... بدون اینکه خودم رو به تعجب بزنم با پوزخند گفتم:حتما این انسان ها هم دخترهای جوونن...نه؟ سری تکون داد و گفت:دقیقا....مشکلیه؟ با پوزخند گفتم:دخترا آخرین چیزین که تو این دنیا بهشون اهمیت میدم.... بلند شد و گفت:امیدوارم به حرفت عمل کنی و چیزایی رو هم که گفتم آویزه ی گوشت کنی.... گفتم:بهم اعتماد نداری؟ ریلکس گفت:من به غیر از خودم به هیچ احد الناسی اعتماد ندارم... بلند شدم و گفتم:ممنون واقعا... خندید و گفت:قابلی نداشت.... گفتم:کارت همین بود؟ گفت:نه...این دختره هست شهرزاد... سر تکون دادم و اون ادامه داد:احتمال زیاد ببرمش....امروز که داره میره خونه تعقیبش کن ببین کجا میره بهم بگو.... سری تکون دادم و گفتم:کارم تو سفر چی هست؟ فردین- فعلا وردست منی....کنترل کل گروه رو دوش ماست....البته تنها نیستم اما خوب....میفهمی که؟ تائید کردم و گفتم:آره میدونم....هر کاری از دستم بربیاد انجام میدم....کی برمیگردیم؟ من اونجا کار دارم حدودا یک ماهی میمونم....توام باید باشی.... گفتم:هستم....تا تهش.... فردین-شاید تهش زیاد خوب نباشه.... من-من هیچ چیز زندگیم خوب نبوده....تا اینجا لجن....بزار تا آخرش لجن باشه.....من که آب از سرم گذشته چه یک وجب چه صد وجب.... فردین-خوبه...پس حواست به خودت باشه....الانم برو ببین این دوتا دارن چه کار میکنن.... من-باشه.... عقب گرد کردم و از اتاق زدم بیرون....من قرار بود تا تهش برم! سعیدی پشت کامپیوتر و شهرزاد هم کنار دستش نشسته بود و تمام حواسش رو به حرفای سعیدی متمرکز کرده بود.... رفتم طرفشون....به میز نرسیده سعیدی از جاش پرید اما اون سرجاش نشسته بود و بدون اینکه نگاه کنه ببینه کی اومده حواسش به کامپیوتر بود.... سعیدی-کاری از دستم برمیاد براتون انجام بدم؟ من-بله...لطف کنید برید اتاق حسابداری روی کارهایی که منبعد باید انجام بدید کار کنید تا کاملا مسلط باشید.... گفت:اما... بدون اینکه اجازه بدم حرفش رو کامل کنه گفتم:کارهای خانم کردانی رو من بهشون میگم....کار حسابداری کار مهمیه و نمی خوایم ایرادی داشته باشه... سرش رو انداخت پایین و نسبتا با حرص گفت:چشم آقای پارسا.... بعد رو به شهرزاد گفت:کارایی رو که بهت گفتم به آقای پارسا بگو تا وقتشون تلف نشه.... شهرزاد فقط چشماش رو آورد بالا و نگاش کرد.... رو به سعیدی گفتم:خانم سعیدی خودم کارم رو میدونم....بفرمائید سر کارتون..... سعیدی حرکت کرد و با پاشنه های بلند کفشش سکوت سالن رو شکست....به شهرزادی که سروان کردانی بود نگاهی انداختم که انگار قصد نداشت از جاش بلند بشه....رفتم و در نزدیک ترین فاصله ی ممکن بهش ایستادم که با نزدیک شدنم بلند شد و عقب کشید.... روی صندلی ای که سعیدی نشسته بود نشستم....صندلیش رو عقب تر کشید و نشست....برو بابا این با خودش چه فکری کرده.... خشک گفتم:مقررات اینجا رو که بهتون گفتن....رعایت کردنش هم الزامیه برای دکور نگفتیم....اما کارهات....سرت به کارت باشه... پوزخندی زد و گفت:سِمت شما اینجا چیه؟ با حاضر جوابی گفتم:هر چی باشه از یک منشی بالاتره.... زود جواب داد:نه آبداچی سمت پایین تری داره.... بعد با یک نگاه زیر چشمی گفت:که فکر نمیکنم آبدارچی باشید....نه؟ میخواست حرصم رو دربیاره و منم خوب بلد بودم جوابش رو بدم....با ریلکسی گفتم:خانم محترم احتمالا عینکتون رو تو خونه فراموش کردید....لطفا همیشه همراهتون باشه.... سرش رو به سمت مانیتور چرخوند و گفت:میشه کارام رو سریع تر بهم بگید؟نمیخوام وقتم رو تلف کنم.... هه...معلوم بود کم اورده....تازه خوبه پلیسه...پلیس نبود خدا عالمه چه فولاد زرهی درمیومد!حیف که همکاره مگر نه چند تا گنده بارش میکردم.... شروع کردم به توضیح وظایفش....بدون هیچ حرفی گوش میکرد و سر تکون میداد....بعضی وقتا هم متوجه میشدم که زیر چشمی داره اطرفا رو نگاه میکنه که زود بهش تشر میزدم و اون حرصی انکار میکرد.... کارم که تموم شد بلند شدم و گفتم:همه ی اینها رو به دقت انجام بدید.... از جاش بلند شد و عقب کشید....از قصد خودمم یکمی کنار کشیدم که هیچ برخوردی باهاش نداشته باشم با اینکه فاصله برای رد شدن خوب بود! یکم از راه که رفتم ایستادم و گفتم:آها یک چیز دیگه.... یکمی صبر کردم و با بدجنسی گفتم:مرخصی....میتونی بری خونه....فردا سر وقت اینجا باش.... هرچی باشه من سرگرد بودم و اون سروان! رفتم سمت اتاق فردین و در زدم که اجازه ورود داد.....تا وارد شدم بلند شد و با خنده دست زد....با تعجب نگاش کردم که گفت:ایولا...خوشم اومد....خوب گربه رو دم حجله کشتی....نمیدونی وقتی پشتت بهش بود چه ادای ازت درنمی اورد.... بعدم خندید....پس داشت کنترل میکرد....با خنده گفتم:به دختر جماعت نباید رو داد.... این یکی رو بهش ایمان داشتم!حالا چه اون دختر یک دختر عادی باشه چه دکتر،مهندس یا حتی پلیس.... فردین گفت:برو دنبالش ببین کجا میره....آدرسش رو برام بیار.... سر تکون دادم و گفتم:مشکلی نیست....رفته؟ فردین-آره... من-من رفتم.... چرخیدم که برم که گفت:گمش نکنی.... سرم رو چرخوندم طرفش و گفتم:دست مریزاد....دست فرمون من رو که دیدی..... لبخند زد و گفت:به این یکی ایمان دارم.... راه افتادم و گفتم:خوبه.... هیچی نگفت و منم از اتاق خارج شدم.... کتم رو تو تنم درست کردم و به سرعت از در خارج شدم تا گمش نکنم.... از پارکینگ که زدم بیرون دیدمش که سر خیابون ایستاده بود و منتظر ماشین بود.....تا سوار یک ماشین شد گازش رو گرفتم و دنبالش کردم.... دم کوچه ی قبلیشون که پیاده شد منم ماشین رو پارک کردم.... هر چی در زد کسی در رو باز نکرد....بنده خدا نمیدونست که هیچکی تو خونه نیست....یکدفعه یک بچه دوید طرفش و باهاش حرف زد و بعدم سریع رفت تو خونه ی کناری خونه ی شهرزاد اینا.... بعد از چند دقیقه یک خانمی همراه پسر بچه بیرون اومد و یک تیکه کاغذ داد دستش و بعد از یکمی حرف زدن رفت تو خونه و شهرزادم چرخید و دوباره اومد سر کوچه ماشین گرفت و راه افتاد و منم دنبالش راه افتادم..... بعد از بیست دقیقه ماشین ایستاد و اینبار منم پارک کردم و از ماشین پیاده شدم.....تو یک تیکه کاغذ نوشتم:سروان کردانی سرگرد تیرداد هستم....حواستون رو خیلی جمع کنید.... چون احتمال داشت کسی از زیر دستای فردین دنبالمون باشه باید خیلی عادی برخورد میکردم....داشت زنگ خونشون رو میزد که رفتم طرفش و گفتم:پس خونه ات اینجاست....حدس میزدم توی یکی از این محله ها زندگی کنی.... کیفش رو رو شونش مرتب کرد و گفت:خوب که چی؟ سریع کاغذ رو پرت کردم تو کیفش که متوجه شد....اگه متوجه نمیشد به توانایی هاش شک میکردم.... گفتم:هیچی.... سریع برگشتم و به سمت ماشین رفتم و بعدش هم صدای باز شدن در و متعاقبش بسته شدنش با شدت به گوش رسید.... در شرکت رو که باز کردم سریع و بدون توجه به سعیدی که معلوم نبود وسط سالن چی میخواد به سمت اتاق فردین رفتم و در زدم...تا گفت بیا تو وارد شدم و گفتم:سلام....میگم فردین من خودم رو به این دختره نشون دادم....مشکلی که نداره؟آخه کاراش خیلی رو اعصابه...جوری رفتار میکنه که یکی ندونه میگه این چی کارست.... دقیقا داشتم حرفای خودش رو به خودش پس میدادم.... ادامه دادم: رفتم که بهش بگم هیچی جز یک پایین شهری برای من نیست و کلاس نزاره.... کی داشت این حرف رو میزد؟معلومه ارسیما نه من!برای من فقط آدم بودن هر آدمی مهم بود نه محل زندگیش! فردین بی حوصله گفت:سلیقه ی تو تو کار مهم نیست....حرف شنویت مهمه....این کارت چیزی نبود که صدمه ای به کارامون وارد کنه اما.... بدون اینکه اجازه بدم صحبتش رو تموم کنه گفتم:میدونم....میدونم....دیگه تکرار نمیشه.... نمیتونستم معذرت خواهی کنم...معذرت خواهی تو خون من نبود! ابدا...من از ماندانا هم که اونقدر برام عزیز بود عذر خواهی نکرده بودم...تقصیر من نبود...اگرم تقصیر من بود بازم تو اصل ماجرا توفیری نداشت....من از هیچ احدالناسی عذر خواهی نمی کنم مگر اینکه تو مسائل کاری باشه و واقعا اشتباه کرده باشم که تا حالا اصلا اتفاق نیافتاده بود..... فردین گفت:مهم نیست....اتفاقا تا وقت سفر یکی باید دم این دختره رو کوتاه کنه....حوصله اش رو ندارم....میسپرمش به تو....کارت رو خوب انجام بده.... چیزی نگفتم که گفت:کاری نیست....اگه بخوای میتونی بری.... من-باشه فعلا... فردین-در دسترس باش! من-هستم... چهار تا چهارراه که از شرکت فاصله گرفتم یک گوشه ایستادم و وصل شدم به اینترنت و رفتم سراغ ایمیل هام.... یک ایمیل از یک آدرس جدید برام اومده بود: سلام خوبی آقا؟ بچه محلِ بی معرفت کجایی؟ برای نماز مغرب بیا مسجد الرسول....میدونی که کجاست؟یادت که نرفته احیانا؟بچه ها اونجان....دلشون برات تنگ شده....منتظرتیم..... مسجد الرسول....یک پاتوق بود....نماز مغرب....در کسری از ثانیه یک نگاه به ساعت انداختم....یک ساعت دیگه وقت داشتم....سریع رفتم خونه....بدون اینکه لباسام رو عوض کنم گزارشاتم رو برداشتم و حرکت کردم.... کنار نزدیک ترین پارک به مسجد ایستادم سریع رفتم وضو گرفتم....هنوز وقت داشتم....پیاده رفتم سمت مسجد...نمی خواستم با ماشین برم مگر نه اونجا هم میتونستم وضو بگیرم! تا وارد حیاط مسجد شدم و سروان محسنی رو همره با یک پسر تو سن و سال خودم دیدم...سروان محسنی هم تا چشمش به من افتاد خوشحال اومد طرفم و مشغول سلام و احوال پرسی شدیم.... سروان آروم گفت:ستوان والایی....از همکاران خوب ما هستند... با خنده اضافه کرد:و البته دوست فوق العاده صمیمی شما.... با خنده دست انداختم دور کمر این دوست صمیمی و اونم همین کار رو کردم....نشناخته شده بودیم دوست صمیمی! محسنی گفت:من دیگه شما رو تنها میزارم....الان نماز شروع میشه ها... زود بیاید... تا رفت رو به والایی گفتم:مواظب امانتی باش.... آروم و با لبخند گفت:اطاعت میشه.... با لبخند و آروم جواب دادم:وقت نماز میزارمش زیر سجاده ات...یک سجاده ی بزرگ انتخاب کن....اونطرفت هم یک آدم درشت هیکل باشه....وقتی میخوای سجادت رو جمع کنی از پشت تاش بزن تا لای سجاده باقی بمونه....اگه کسی دنبال من باشه وقتی خارج شدم میره....پس از آخرین کسایی باش که مسجد رو ترک میکنن.....بزار تمام اونایی که نمیشناسیشون از مسجد خارج بشن.... با لبخند گفت:مایه ی افتخار ما هستید سرگرد.... لبخند زدم و گفتم:بریم که نماز شروع شد.... رفتیم داخل که من با موج مثلا دوستای گذشتم برخورد کردم....بعد از سلام و علیک هر کسی سرجاش قرار گرفت و آماده ی نماز شد.... قبل از اینکه اقتدا کنم تو دلم گفتم:خدایا ببخشید که مجبورم تو نمازم هم فیلم بازی کنم.....دوباره میخونمش....همش به خاطر وظیفمه....خودت که خوب میدونی..... *** از تو آینه ی ماشین به چشمای سبز آبیم نگاه کردم که یادگار مادرم بود....به یاد چشمای مهربونش لبخند به لبام اومد....دومین بار بود که امروز از ته دل لبخند میزدم.... اولیش تماس سرهنگ بود....اینکه از آدم تمجید بشه باب میل هرکسیه....گزارش به راحتی به دستشون رسیده بود.... دست از خودشیفتگیه بیش از حدم برداشتم و پیاده شدم....کیف سامسونتم رو تو دستم درست راستی کردم و سوار آسانسور شدم....الان دیگه سروان کردانی هم منو میشناخت و کارم با وجود یک همکار راحت تر پیش میرفت....منتظر بودم ببینم چطور میخواد به من بفهمونه که من رو شناخته؟ برعکس روزای دیگه امروز با باز شدن در شرکت موسیقی به گوش نخورد و خوشبختانه سعیدی هم پشت میز نبود.....به جاش همکارم پشت صندلی نشسته بود! یک نیم نگاهی به سمتم انداخت و بلند شد و سلام و صبح بخیر گفت.... بدون اینکه جوابش رو بدم به سمت اتاقم راه افتادم.... باید یک جوری میکشوندمش تو اتاقم تا بتونه حرف بزنه....گوشی رو برداشتم و 0011 رو گرفتم.... صداش از پشت تلفن بلند شد:بفرمائید؟ خشک و دستوری گفتم:یک قهوه بیارید تو اتاق من.... گفت:آقا طاهر رفتن تا سوپری سر خیابون....تشریف آوردن بهشون میگم براتون بیارن.... و بعد بوق قطع..... متعجب به تلفن خیره شدم....این چش بود؟بازیش گرفته؟ عصبانی بلند شدم و از اتاق بیرون زدم و سریع رفتم سمت میزش و عصبانی با صدای نسبتا بلندی گفتم:حواست به کارات باشه خانم کردانی.... سریع بلند شد و گفت:کاری نکنید که به مدیر عامل یا مدیر کل کاراتون رو گزارش بدم.... نه این واقعا یک چیزیش بود؟حالش خوبه؟ رائیکا/شهرزاد... باورم نمیشد تو ماشین نشستم و دارم میرم سمت خونه امون...یعنی باورم نمیشد انقدر زود بتونم دوباره مامان اینا رو ببینم....چقدر کار داشتم....نمیدونم چقدر گذشت که با صدای راننده به خودم اومدم و پیاده شدم و بدون مکث به سمت خونه راه افتادم....در کرم خونه لبخند رو مهمون لب هام کرد که زودم جاش رو از دست داد....زنگ زدم....منتظر شدم تا صدای پر مهر مامان رو بشنوم.....دوباره در زدم....بازم هیچ خبری نشد....اخم عجین ابروهام شد....پشت سر هم زنگ زدم اما هیچی....کم کم به دلشوره افتادم...نکنه مامان چیزیش شده باشه؟قلبش؟واااااای.... یکدفعه صدای بچه گونه ای گفت:خانم؟ برگشتم سمتش....پسر همسایه بغلیمون بود....خیلی وقتا دیدمش که تو کوچه بازی میکرد...گفتم:بله.... پسر-شما دختر این خونه اید مگه نه؟ سریع گفتم:آره... پسر-مادر و خواهرتون که از اینجا رفتن.... با تعجب گفتم:رفتن؟کجا؟کی؟ توپش رو انداخت رو زمین و گفت:یک لحظه وایسد.... و دوید سمت خونشون.... رفته بودن؟کجا؟چرا؟نکنه کار سرهنگ باشه؟ پسر همراه خانمی از خونه خارج شد....زن گفت:سلام دخترم....خوبی؟ سعی کردم لبخند بزنم که نمیدونم چقدر موفق شدم:سلام...مرسی....پسرتون میگن.... نزاشت حرفم رو تموم کنم و گفت:آره گلم....مامانت خونه رو فروخته....میگفت قرض دارم....خریدارم دیگه مهلت نداد بهشون و گفت خونم رو میخوام....مامانتم این آدرس رو به من داد که به تو بدمش..... برگه ای رو از جیبش دراورد و به سمتم گرفت....برگه رو از دستش گرفتم و به آدرس خیره شدم.... زن ادامه داد:هنوزم نیومده ها....نامروت فقط میخواست زن و بچه ی مردم رو از زندگی بندازه.... صدای مامان از داخل خونش بند شد که زن سرییع گفت:باید برم....خوشحال شدم از دیدنت.....تو این چند سال حتی با هم حرف هم نزده بودیم.....بباید برم....سلام برسون....خدافظ... نزاشت جوابش رو بدم و سریع رفت تو خونه....آدرس رو تو جیبم گذاشتم و راه افتادم سمت سر کوچه.... یک ماشین گرفتم و آدرس رو دادم دست راننده....حدسم این بود که انتقال خونه کار سرهنگ باشه....مگه نه عمرا مامان تنها یادگار بابا رو میفروخت.... سر کوچه ی مورد نظر ایستاد و بعد از حساب کردن پیاده شدم....همونطور که آدرس دستم بود راه افتادم تا برسم به پلاک هشتاد و سه.... رسيدم....در کوچیک آبی رنگ جلوم بود....زنگ که زدم صدایی از پشت سرم گفت:پس خونه ات اینجاست.... برگشتم سمتش....دوباره اون بود...چشم گربه ای....چشماش روی اعصابم بود.... ادامه داد:حدس میزدم توی یکی از این محله ها زندگی کنی.... عوضی....فکر میکرد کیه؟ کیفم رو رو شونم مرتب کردم و گفتم:خوب که چی؟ سریع یک کاغذ رو پرت کرد تو کیفم....رائیکا کنترل کن خودتو...ارزشش رو نداره....چی ازشون انتظار داشتی پس؟باید از اول میفهمیدم منظورش از این رفتارا همین بوده..... گفت:هیچی... برگشت و رفت...در باز شد و بدون اینکه اجازه بدم کسی بیاد بیرون سریع پریدم داخل و در رو با شدت به هم کوبیدم.... روژان پرید تو هوا و دستش رو رو قلبش گذاشت اما با دیدن من سریع خواست جیغ بزنه که زود گفتم:هیـــــــس.... با چشمای گرد شدش آروم گفت:خودتی؟ تو؟ اینجا؟ لبخند زدم و گفتم:بریم تو بهت میگم..... منگ با من هم قدم شد....تا در سالن رو بستم جیغ زد:رائیــــــــــکا.... بعدش با شدت پرید تو بغلم.....خندون گفتم:چته بابا؟خوبه چهار پنج روزه من رو ندیدا.... همونطور که تو بغلم بود گفت:فکر نمیکردم انقدر زود دوباره ببینمت.... دستی روی موهاش کشیدم و گفتم:منم همینطور اما حالا که هستم.... صدای ضعیفی گفت:رائیکا.... روژان از بغلم اومد بیرون و من کسی رو دیدم که تمام دنیام بود....تمام دنیای من چشماش پر از اشک شده بود....رفتم سمتش و گفتم:مامان.... بغلش کردم و بغلم کرد....اون رائیکا رائیکا گویان و من با زمزمه ی مامان.... آروم پرسید:خوشحالم که زود اومدی.... سریع اضافه کرد:البته میدونم بازم میری.... از بغلش اومدم بیرون و خندیدم و گفتم:مهم نفس عمله مامان خانم..... لبخند زد و زیر لب چیزی رو زمزمه کرد.... بعدش گفت:بیا بریم تو سالن.... روژان گفت:آره بدو که کلی حرف دارم برات.... تو دلم گفتم:فاتحه ات رو بخون....روژان به صورت عادی مغز رو میخوره چه برسه به اینکه بخواد خیلی حرف داشته باشه....خدا بهم رحم کنه! رفتیم تو سالن کوچیک خونه ی جدید....با کنجکاوی به محیط جدیدمون نگاه میکردم....پرسیدم:مامان جرییان چیه؟ روژان سریع گفت:کار سرهنگه دیگه....طبق معمول....منو از درسی و زند گی انداخته وسط سالی انتقالیم داده یک مدرسه دیگه....اونم سال چهارم...نه تو بگو کسی رو تو این سال حیاتی وسط سال انتقال میدن؟ گفتم:خــــوب؟ گفت:هیچی دیگه...یک اقا رو فرستاده که به کسی نگید رائیکا چه کارست و امش چیه و باید برید و از این حرفا....سربسته گفت زیاد چیزی دستگیرم نشد.... هیچی دیگه اومدیم اینجا.... مامان گفت:میگم روژان کی مامان شدی من خبر ندارم؟ روژان کپ کرده برگشت طرف مامان....خندیدم و رو به مامان گفتم:شیطون شدیدا... لبخند زد و گفت:آخه والا امون نداد که....خوب شد تو از من پرسیدی از خودش میپرسیدی که هیچی دیگه....فکر کنم شاهنامه برات میسرایید.... خندیدم و روژان با اعتراض گفت:مامــــــــــــان.... مامان با خنده گفت:جانم مادر؟همیشه سالم باشی.... روژان پرید سمتش و کنارش نشست و بوسیدش....مامانم جواب بوسه اش رو داد و رو به من گفت:چه خبرا؟ عادی گفتم:همه چی امنه و امانه....اتفاق خاصی نیوفتاده.... البته فاکتور بگیرم از همه ی اتفاقای این چند روز! نیم ساعتی پیششون بودم که مامان گفت:برو تو اتاقت استراحت کن دخترم.....باید خسته شده باشی.... بلند شدم و گفتم:نه خسته نه....اما کنجکاو چرا.... رفتم کل خونه رو دیدم....بعدشم رفتم تو اتاقی که تختامون اونجا بود....گوشیم روی عسلی بود....برداشتم و شماره ی سرهنگ رو گرفتم.... -بفرمائید.... حدود نیم ساعت داشتم باهاش حرف میزدم....حرف و سفارشات لازم رو که شنیدم قرار شد گزارشام رو فردا یکی بیاد ازم بگیره.....بعد از خداحافظی روی تخت دراز کشیدمو نفهمیدم کی شد که خوابم برد.... با صدای مامان چشم باز کردم و گفتم:صبح بخیر.... مامان-صبحت بخیر گلم....دیرت نشه..... سریع بلند شدم و آماده شدم که برم شرکت.....چند لقمه صبحانه خوردم و راه افتادم..... با دیدن تابلوی شرکت پوفی کردم و وارد شدم....کسی غیر از بابا طاهر تو شرکت نبود....سام کردم که جوابم رو داد و گفت:خوب شد اومد دخترم....من میرم تا این سوپری و برمیگردم....حواست که هست؟ گفتم:بله راحت باشید.... بهترین وقت برای یک سرکشی با دقت و برنامه ریزی شده بود....یکمی سرجام موندم تا از رفتنش مطمئن بشم و بعد کارم رو شروع کنم....تا خواستم بلند بشم دسته ی در تکون خورد و چشم گربه ای وارد شد....بلند شدم و آروم سلام و صبح بخیر گفتم...با غرور و بدون اینکه حتی جوابی بده یا نگاهی بندازه رفت سمت اتاقش.... اه اه....واقعا چقدر مضخرف بود.... دو دقیقه هم نگذشته بود که تلفنم به صدا در اومد....برداشتمش:بفرمائید... خشک و با لحن فوق العاده ارباب گونه ای گفت:یک قهوه بیارید تو اتاق من.... باشه همینم مونده....یک قرون بده آش.... ریلکس گفتم:آقا طاهر رفتن تا سر خیابون....تشریف آوردن بهشون میگم براتون بیارن..... و سریع گوشی رو گذاشتم رو دستگاه.... میتونستم حس کنم الان چقدر عصبیه....خنده مهمون لبام شد.... یکدفعه در اتاقش به شدت باز شد و عین پلنگ خزید سمت میزم و نسبتا داد زد:حواست به کارات باشه خانم کردانی.... سریع بلند شدم و گفتم:کاری نکنید که به مدیر عامل یا مدیر کل کاراتون رو گزارش بدم.... اه اه اه....مردک اعصاب خرد کن وحشی.... اومد و تقریبا سینه به سینه ی من ایستاد و از لای دندوناش اروم زمزمه کرد:برگه رو دیدی؟ یکدفعه یاد برگه افتادم.... خوابم رفته بود و اصلا برگه رو یادم رفته بود.... وقتی دید جواب ندادمخواست چیزی بگه که دستگیره ی در به صدا دراومد و اقا طاهر و پشت بندش فردین چشم عقاب وارد شدن.... ارسیما به سرعت عقب کشید....اسمش یادم بود....هیچوقت اسما و چهره ها از یادم نمیرفت.... آقا طاهر بی توجه رفت تو اشپزخونه و فردین رو به ارسیما کرد و گفت:بیا که کلی کار داریم.... بعد رو به من گفت:پرونده هایی که تاریخشون برای یک ماه گذشته است رو چک کنید و فاکتور هاشون رو با اطلاعات توی کامپیوتر تطابق بدید....ایرادی هست خبرم کنید....سرسری رد نشید....قیمت تمام اجناس و اقلام خریداری شده رو در یک فاکتور مجزا از اجناس فروخته شده و صادرات شده به دست من برسونید.....تا ساعت دوازده وقت دارید.... رو به ارسیما گفت:آقای پارسا.... با هم هم قدم شدن به سمت اتاقش.... شروع کردم به انجام کارهایی که گفته بود....چیز مهمی توش نبود که بخوام به خاطر داشته باشمش.... تا به خودم اومدم ساعت دوازده شده بود و من تو اتاق فردین بودم....حتی متوجه نشده بودم که ارسیما کی از شرکت خارج شده بود! فردین یکی از پرونده ها رو باز کرد و همونطور که نگاهش به سمت پرنده بود گفت:برای چی تو خونه ی هیراد اینا استخدام شدی؟از طریق کی با اونا اشنا شدی؟ سرم رو انداختم پایین و گفتم:مادرم مریضه....پس اندازام رو یکی با ظلم از دستم درآورد....توی یک کافی شاپ باهاش قرار داشتم.....دعوامون که شد گذاشت رفت و من اونجا با نگار اشنا شدم.... با همون حالت گفت:خوب؟ -یک هفته ای فقط با گروهشون بودم اما بعدش بهم پیشنهاد کار رو تو خونه ی خانم پریسان داد که قبول کردم....بقیش هم که خودتون میدونید.... فردین-پس دلیل اصلیت برای کار کردن بیماری مادرت بود....باید عمل کنه؟میخوای خرجش رو دربیاری؟ آروم گفتم:بله قلبشون باید عمل بشه و هزینه اش خیلی سنگینه.... فردین-فکر نمیکنم با حقوق منشی گری بتونی پول رو جور کنی....یعنی اصلا نمیتونی....چکار میکنی؟ قیافه ی غم زده ای به خودم گرفتم و گفتم:بله میدونم....اما کار دیگه ای هم از دستم برنمیاد....بالاخره یک وامی چیزی.... سرش رو آورد بالا و گفت:تا کجا برای مادرت زحمت میکشی؟یک کلام....چقدر مایه میزاری براش؟ این عالی بود....نوید خوبی بود...با قاطعیت گفتم:من خودم رو هم فدای مامانم میکنم.... سری تکون داد و از جاش بلند شد....اومد نزدیکم و شروع کرد دورم چرخیدن.....زیر نگاه خیرش معذب شدم....رو به روم ایستاد و گفت:من کمکت میکنم.... چشمام رو گرد کردم و با تعجب گفتم:واقعا؟ بی تفاوت شونه ای بالا انداخت و گفت:آره.... ذوق زدم گفتم:من باید چکار کنم؟ روی مبل چرم جلوی میزش نشست و پا روی پا انداخت و گفت:تا آخر هفته عازم یک سفریم....اونجا کارایی که بهت میگیم رو انجام میدی و در عوضش پولش رو میگیری....اونقدری هم هست که بتونی خرج عمل مادرت رو بدی.... متعجب گفتم:این خیلی خوبه....همین؟ نگاهی بهم انداخت و گفت:میتونی بیای؟ سریع گفتم:آره چرا که نه....کجا میریم؟ گفت:دبی... من-دبی؟! گفت:با خارج کشور که مشکلی نداری؟ یکم این دست و اون دست کردم و زمزمه وار گفتم:هیچوقت فکر نمیکردم بتونم پام رو از تهران فراتر بزارم....یعنی حقیقت داره؟ همونطور که حدس میزدم شنید و گفت:خوبه....خبرت میکنم....اگه کارات رو کردی میتونی بری....فقط سه روز دیگه مونده تا سفر... چهارشنبه میرفتیم....من ىاشتم مييرفتم تو دل خطر....تنها و بدون هیچ رفیقی.... وسایلام رو جمع کردم و از شرکت زدم بیرون.... تا رسيدم خونه روژان سرییع در رو باز کرد و دستم رو کشید و گفت:وااااااااای بدوووووووو.... با نگرانی گفتم:چی شده؟مامان چیزیش شده؟ روژان-نه نه اون خوبه...خونه نیست....بیا تو تا بهت بگم..... تا وارد خونه شدیم ایستاد و با نفس نفس گفت:وای رائیکا یادم رفت بهت بگم....سرهنگ به اون آقاهه که نمیدونم کی بود....آخه با لباس شخصی اومده بود.... سریع گفتم:خوب؟ گفت:آره...اون آقاهه بهم گفت بهت بگم پسری با اسم ارسیما تو گروهه که همکارته....سرگرد.... چشمام گرد شد و با تته پته گفتم:کی؟ روژان سریع گفت:ارسیما....اره ارسیما.... دویدم سمت اتاق و گفتم:وااااااااای... کیفم رو وارون کردم و برگه رو از لای وسیله ها پیدا کردم و سریع بازش کردم:سروان کردانی سرگرد تیرداد هستم....حواستون رو خیلی جمع کنید..... با حالت جیغی که از من بعید بود گفتم:روژاااااان...چرا سرهنگ هیچی به من نگفت؟ خجالت زده گفت:آخه فکر کرد من بهت میگم دیگه....کلی تاکید کردم که یادم نمیره ام....معذرت میخوام.... پوفی کردم و با حرص بلند شدم....وای امروز رو بگو....دیدم از تعجب داره شاخ در میاره..... صورتم رو با دستام پوشوندم....حس میکردم تو اون سرما کوره ی آتیشم....الکی الکی یک موقعیت خوب رو از دست دادم صبح....اه....لعنت بهت رائیکا..... روژان-رائیکا معذرت میخوام.... آروم گفتم:مشکلی نیست روژان....تقصیر خودمم بود.....میتونی بری..... روژان اروم از اتاق خارج شد....ناخن های شستم رو به دندونام میکوبیدم.....وای خدای من چه آبروریزی.... اه موضوع به این مهمی رو چرا یادم رفت؟اصلا اون موقع وقت خواب بود؟ وای وقتی که بفهمه یادم رفته و گرفتم با خیال راحت خوابیدم چقدر بد میشه....چه افتضاحی.....واقعا که.... نمیدونم اونروز چقدر خودم رو ملامت کردم....اصلا نفهمیدم کی شب شد...صبح که بیدار شدم یکمی دلشوره داشتم....مشکل آنچنانی ای پیش نیومده بود اما بازم دلشوره داشتم.... با اینکه چشمم به مانیتور بود اما تمام حواسم به در بود تا وارد بشه.... دلم شور میزد....نمیدونستم چکار کنم....دستگیره حرکت کرد....دلم گواهی میداد اینبار خودش بود....مطمئن بودم.... در باز شد و هیکل مشکی پوشش وارد شد.....سریع بلند شدم و سلام کردم....بازم بدون جواب رفت سمت اتاقش که گفتم:آقای پارسا قهوه میل دارید براتون بیارم؟ همونطور بدون اینکه تکون بخوره با صدای مسخره ای گفت:قهوه؟ سرم رو انداختم پایین و گفتم:به جبران قهوه ی دیروز.... یکمی ساکت سرجاش باقی موند و گفت:تا ده دقیقه ی دیگه رو میزم باشه....ده دقیقه بشه یازده دقیقه بهش نیاز ندارم.... بعد به ساعتش نگاه کرد و گفت:هفت و سی و شش دقیقه....تا هفت و چهل و شش وقت داری.... سریع و مسمم وارد اتاقش شد و من به سرعت رفتم تو آشپزخونه.....این دیگه کی بود آروم به در اتاقش دو تا ضربه زدم.... -بیا تو.... رفتم تواتاقش و سر پایین به سمت میزش رفتم و سینی قهوه رو گذاشتم روس و چند قدم اومد عقب....چقدر سخت بود معذرت خواهیآروم گفتم:بابت کار دیروزم شرمنده ام... -خوب؟ این یعنی اینکه بیشتر.... حالا باید بهش میگفتم شناختمش..... گفتم:من دیروز شما رو نمیشناختم....نمیدونستم چکاره هستید....معذرت میخوام.... با صدایی که رگه های توبیخ توش داشت گفت:معرفی کرده بودن خدمتتون....نه؟ دستای لرزونم رو مشت کردم و گفتم:بله اما.... با صدای کنجکاوی گفت:اما چی؟ ساکت شدم....الان تو این محیط نمی تونستم توضیح بدم ساکت شد و کمی بعد آروم گفت:من با شما کار دارم...فعلا میتونید برید.... سرپایین گفتم:چشم... آرومعقب گرد کردم و از اتاق خارج شدم....نفس حبس شدم رو آزاد کردم.... اقتدار صداش در اوج آرومی نفسم رو تو سینه حبس کرده بود....داشتم خفه میشدم.... پشتکامپیوتر نشستم و سعی کردم ریلکس باشم....به نقشم فکر کردم.....بررسی کامپیوترم ریسک بود....کامپیوتری که به سیستم اصلی وصل بود....و این در عین خطرش عالی بود....اطلاعاتش میتونست مورد استفاده باشه....سخت بود اما میدونستم از پسش برمیام....من همیشه یک هکر خوب بودم! شروعکردم به کارم....سخت بود که باید در عین سادگی کارم رو انجام بدم اما کارم رو خوب بلد بودم....نمیتونستن سر دربیارن....از تمام اطلاعاتم استفاده کردم.....سیستم امنیتیشون بالا بود....پسوردها کاملا حرفه ای انتخاب شده بود....کار یک ساعت دو ساعت نبود...تمام توان و سرعت عملم رو به کار گرفتم....اطلاعاتی که از تاریخشون گذشته بود هم به درد میخورد.....اما بیشتر هدفم اطلاعاتی بود که هنوز وقت انجامش نرسیده بود... اطلاعاتی که در کل به صورت یک نقشه بود... رسیدم به کد امنیتی اصلی....ته دلم خوشحال بودم.....یک پله مونده بود تا هدفم.... در اتاقفردین باز شد....خوشحال بودم که همیشه ی خدا قیافم ریلکس بود....از اتاق اومد بیرون و با یک نگاه کوتاه به من رفت تو اتاق سرگرد!...اوووووف.... رمز رو وارد کردم:خدایا به امید تو..... اینتر رو زدم..... در حال لود بود....قلبم تند تند میزد.... 25%.....37%...46%...58%.... Eror اه لعنتی....اه...اه.... تا خواستم دوباره دست به کار بشم تلفنم زنگ خورد....لعنت به این شانس.... -بفرمائید... صدای سرگرد تیرداد پیچید تو گوشی:سیستم رو سریع خاموش کنید و بیاید اتاق آقای محمدی... و بعدش بوق قطع.... سیستمرو سریع خاموش کنم؟تاکیدی بود....پس حواسش بهم بود....سریع از برنامه خارج شدم و بعد کارایی که مربوط به شرکت بود و داشتم انجامشون میدادم رو سیو کردم و سیستم رو خاموش کردم.... رفتم تو آشپزخونه و یک لیوان آب خوردم تا راه گلوم باز بشه و بعد سریع رفتم سمت اتاق... در زدم... صدای فردین بود که گفت:بیا تو.... آرومدر اتاق رو باز کردم و وارد شدم....هیراد و فردین و ارسیما بودن....هیراد پشت میز نشسته بود و فردین و خود سرگرد روی مبل های جلوی میزش نشسته بودن....فردین سمت چپ و سرگرد سمت راست.... سلام دوباره دادم و چند قدم رفتم جلو و بعد ایست کردم.... هیراد گفت:بیا بشین... روی مبل تک نفره ای که روبه روی میز بود نشستم.... هیراد گفت:میدونی که عازم سفریم.....پس فردا سر ساعت مقرر همیشگی وارد شرکت میشید اما خارج نه....حدود ساعت دوازده راه می افتیم.... رو به فردین ادامه داد:مشکلی که نیست؟ فردین گفت:نه اصلا....تمام چیزها طبق روال داره پیش میره.... آروم و در حالی که سعی میکردم توی صدام ته مایه های ترس رو بکارم گفتم:غیر قانونی دیگه؟مشکلی پیش نمیاد؟ فردین گفت:تو فکر کن قانونیه....مشکلی پیش نمیاد...از مرز که خارج شدیم نصف پولی که باید بهت بدیم به دست مادرت میرسه..... آره تو گفتی رسید و منم باور کردم....حیف که باید مثل ساده لوح ها نقش بازی کنم..... ادامه داد: لازم نیست بترسی...در ضمن از الان بگم حوصله ی ننه من غریبم بازی رو ندارم....دور این کارا رو خط بکش..... فقط یک نگاه بهش انداختم و دیگه هیچی.... سرگردگفت:وسایل اضافه به هیچ عنوان نمیاری....فقط یک کیف کوچیک که وسایلای مورد نیازت توش باشه و خودت بتونی حملش کنی یا یک کیف کولی... هیراد گفت:زرنگ بازی....فضولی....لج بازی نباشه.... فردینادامه داد:من بدجور آمپر میسوزونم پس مواظب کارات باش....مثل بچه ی آدم هرچی بهت میگیم فقط جوابش یک کلامه....چشم....مفهومه دیگه؟ آروم گفتم:بله.... فردین گفت: خوبه....کارات رو کامل کردی؟ گفتم:نسبتا.... گفت:تا یک ساعت قبل از تعطیلی باید تحویلشون بدی....وقت زیادی نمونده....تا قبل از رفتنمون باید این معامله رو جوش بدیم.... بلند شدم و گفتم:با اجازه.... از اتاق که خارج شدم.... کامپیوتررو روشن کردم اما دیگه نرفتم سراغ ادامه ی Hک کردنم.....تصمیم گرفتم سریع کارام رو انجام بدم بعد با خیال راحت سرش بشینم...باید تمرکز داشته باشم....تازه سرگردم بهم هشدار داده بود....عقل حکم میکرد فعلا دست نگه دارم....نمی خواستم حالا که یک قدمی هدف اصلیمون بودیم کار رو خراب کنم....اصلا.... پنج دقیقه بعد فردین و سرگرد از اتاق هیراد خارج شدن و هر کدومشون به سمت اتاقاشون رفتن.....چیزی نگذشته بود که تلفنم زنگ خورد.... -بفرمائید... -اقا طاهر رو بفرستید اتاق من.... لبخند زدم....آدم تیزی بود....آقا طاهر امروز اصلا نیومده بود.... گفتم:آقا طاهر نیومدن امروز.... با همون لحن مصممش گفت:پس لطف کنید بیاید این سینی رو از اتاق من ببرید.... -چشم الان میام.... بلند شدم و رفتم سمت اتاقش....در زدم... -بیا تو.... رفتم داخل...سینی رو برداشتم که گفت:میتونی بری....لطفا حواست هم باشه و کار دیروزت رو تکرار نکن.... خوب به سینی دقیق شدم....برگه ی زیر فنجون رو دیدم و گفتم:تکرار نمیشه....مطمئن باشید.... سر تکون داد و گفت:میتونی بری.... ازلحن فوق دستوری و پر از غرورش بدم میومد....اره مافوق بود که بود دلیل نمیشد اینطوری حرف بزنه....سرهنگ با اون سرهنگیش خیلی اخلاقش از این چشم گربه ای بهتر بود.... سینی رو برداشتم و سریع بردم تو آشپزخونه....کاغذرو سریع و نامحسوس انداختم تو جیبم و فنجون رو گذاشتم تو سینک....عمرا اگه دهنی اون چشم گربه ای رو بشورم....اه....بالاخره که آقا طاهر میاد.... رفتم بیرون....کارام که تموم شد ساعت یازده و نیم بود....به فردین اطلاع دادم که اطلاعات رو میریزم رو سیستم اصلی.... دوازدهکه شد از شرکت خارج شدم....زود سوار یک تاکسی شدم و برگه رو از جیبم درآوردم:ساعت هفت بیا پارک ساعی...از لباست مطمئن شو که ردیاب کار نشده باشه توش....جوانب احتیاط رو بسنج....پیش ورودی شهربازی وایسا میام اونجا.... به خونه که رسیدم سریع با سرهنگ تماس گرفتم و اطلاعات جدیدرو بهش دادم و گفتم که دارم سیستم اصلی رو Hک میکنم و فقط کد امنیتی اصلی مونده....بهم گفت که جوانب احتیاط رو بسنجم...کارایی که تو سفر باید انجام بدم بهم گوشزد کرد و گفت خیلی مواظب خودم باشم و در اخر گفت که هم گروهی که تو دبی مستقر میشن و هم سرگرد حواسش بم هست و تشکر کرد.... ساعت ششبلند شدم تا آماده بشم....یک دست لباسی رو آماده کردم که تا حالا نپوشیده بودمش...چادر کارمم برداشتم...بدردم میخورد....گزارشام رو تو یک کیف کولی مشکی ساده که تا حالا تو مأموریت ازش استفاده نکرده بودم گذاشتم و راه افتادم.... نزدیک پارک وارد یک مغازه شدم که شیشه هاش رفلکس بود....رفتم تو اتاق پروش و چادرم رو پوشیدم و سریع زدم بیرون.... حالا اگه کسی دنبالمم بود تا بیاد متوجه بشه من تو مغازه نیستم من دور رسیدم پارک.... دم در شهربازی که رسیدم به ساعتم نگاه کردم....سه دقیقه به هفت! ..تیرداد/ارسیما یکنگاه دیگه از تو آینه به خودم کردم....کلاه گیس قهوه ای و ریش پرفسوری همرنگش کلا قیافه ام رو تغییر میداد...درشون آوردم و توی کیف کولیم گذاشتم....کاپشنم رو پوشیدم و از خونه خارج شدم و به سمت پارکینگ رفتم....سوار ماشین شدم و راه افتادم...به دست فرمونم ایمان داشتم....حرف نداشت....جوری تا پارک لاله رفتم که هر کسی دنبالم بود به قطعیت گمم میکرد.... وارد پارک شدم و سریع رفم سمت سرویس بهداشتی....کاپشنم رودراوردم و پیراهن آبیم خودنمایی کرد....شلوار جینم رو با شلوار کتان مشکی عوض کردم و ریش و کلاه گیسم رو گذاشتم و کوله رو توی سطل زباله انداختم....یک نگاه به قیافه ام کردم که کلا عوض شده بود و از در خروجی کنار سرویس بهداشتی بیرون اومدم و سریع سوار تاکسی شدم.... نفسی تازه کردم....سخت ترین نوع پوشیدن لباس تو یک اتاقک تنگ بد....بدتر اینکه اون اتاقک دستشویی باشه....پووووف.... *** به دور و برم نگاه کردم....مردم زیادی دم شهربازی ایستاده بودن اما غیر از یک زن چادری هیچکدوم تنها نبودن.... گوشیم رو دراوردم و شماره ی شهرزاد رو که از سرهنگ گرفته بودم،گرفتم.... زن چادری به کیفش ور رفت و گوشیش رو درآورد....هیچ چجیز قیافش معلوم نبود...با صدای الو گفتنش قطع کردم... گوشیش رو پرت کرد تو کیفش....خودش بود.... رفتم طرفش و گفتم:دنبال من بیا... به سمت رستوران رفتم و نشستیم.... بدون فوت وقت شروع کردم:از شاگردهای سرهنگ این انتظار نمیرفت...علت چی بود؟ با صدای محکمش گفت:درسته...اما با عرض معذرت شما هم مقصر بودید...اون کل کل ها معنی نداشت.... بیحوصله گفتم:من دلیل کارهام رو میدونم و با اینکه نیازی نمیبینم که به شما توضیح بدم اما توضیح میدم....کل کل برای این بود که فردین زیر نظر گرفتن شما رو به من بسپاره که سپرد...اصولا کاری به کار دخترا ندارم و اینکه نشون دادم از شما حرص دارم باعث شد که زیرنظر گرفتنتون رو به من بسپره....و اما توضیح... سرش رو انداخت پایین و گفت:متاسفانه جریانبرگه رو به کل فراموش کردم....سرهنگ به خواهرم سپرده بود که اسم مسستعار شما رو به من بگه اما روز قبلش فراموش کرد.... با صدای توبیخ گری گفتم:لطفا دیگه تکرار نشه.....این دفعه که هیچی.... ساکت شدم و ادامه دادم:تو این چد وقت چکار کردید؟ سرشرو آورد بالا و با صدای محکم گفت:از طریق کامپیوتر منشی به سیستم اصلی وارد شدم و تمامی پسوردهای اطلاعاتشون غیر از کد امنیتی اصلی که تازه امروز بهش رسیدم رو Hک کردم و گزارش دادم.... کفتم:تا فردا میتونید کد امنیتی اصلی رو Hک کنید؟ گفت:اگرهم نتونستم بچه های پایگاه گزارش میدم تا بقیه ی کارها رو اونها انجام بدن....با اینکه اون ها همین الانش هم دست بکار شدن و خیال من از این بابت راحته که بیشتر کارها رو انجام دادم.... سری تکون دادم وگفتم:خوبه....اما سفر....حواستون به دخترایی که باهاتون هستن باشه....فکر نمیکنم اینبار بتونیم جلوی قربانی شدنشون رو بگیریم اما تا میتونید ازشون اطلاعات بدرد بخور کسب کنید....و تا حدی که میشه از مسئول های گروه.....کار سختیه اما شدنیه....میدونید که کاریه که خودتون پذیرفتید پس با جون و دل براش مایه بزارید....و این کارتون باید قبل از اینکه بخوان با بقیه دخترا بفروشنتون صورت بگیره.... سرم رو آوردم بالا اما هیچی غیر از چادر مشکی نمیدیدم....سرش پایین بود و چادر رو صورتش.... گفت:بله متوجه ام.... گفتم:خوبه.... سرشرو آورد بالا و چادرش رو کمی عقب کشید....با چشمای سبز زمردیش خیره شد تو چشام...با چشمایی که مدل فوق العاده ای داشت....مثل چشمای ماندانا....با تفاوت رنگ....ماندانا چشماش مشکی بود....مثل شب تیره و تاریک و خوفناک! سعی کردم بی خیال حالت چشم بشم...اصلا به من چه....اه.... گفتم:حواستون به همه چیز باشه....اگه نکته ای نمونده میتونید برید.... قبل از اینکه بلند بشه آرومگفت:حرفی نمونده سرگرد تیرداد.... متاسفم که نمیتونم احترام بزارم.... با اجازه... بلندشد و رفت و من سر جام نشستم...کمی گردنم رو ورزش دادم و بلند شدم....از رستوران که زدم بیرون دیدمش....اینبار بدون چادر...با مانتو و شلوار و کیف کولی مشکی.... ساده اما مرتب....به راه رفتنش خیره شدم....روی یک خط راست....درست مثل مانکن ها!ولی بدون عشوه! جلوی پارکلاله به تاکسی گفتم بایسته...وارد پارک شدم...رفتم سمت سرویس های بهداشتی...کیف کولیم رو از سطل برداشت...اَه...چندش...لباسامو عوض کردم و ریش و موی مصنوعی رو در آوردم و زدم بیرون....یه یک ربعی تو پارک قدم زدم و بعد رفتم سمت ماشینم...قبل از اینکه حرکت کنم گوشی مخصوص ارسیما رو! از داشبورد برداشتم و شماره ی فردین رو گرفتم.... -به آقای نماز خون.... دیده بودم...کنترلم میکرد مثل چی.... با پوزخند گفتم-آره ارواح خاله ی نداشتم.... -آها پس مسجدالرسول رو تو اصلا ندیدی.... صدام رو جدی کردم،حتی یه ته مایه ی ترس هم دردسر ساز بود... گفتم:بهتگفته بودم از خونواده دل کندم...نگفته بودم؟؟گفته بودم حالم از تفکرات و عقاید مسخره شون بهم میخوره...نگفته بودم؟گفته بودم تغییر کردم اما نمیخوام کسی بفهمه...نگفته بودم؟گفته بودم برای اونا محمدم و برای شما ارسیما...نگفته بودم؟گفته بودم با تمام تفکرات مسخره شون به هر حال یه زمانی دوستم بودن....نگفته بودم؟گفته بودم که اگه برم پیششون جوری میرم که نفهمن تغییر کردم...نگفته بودم؟گفته بودم فردین...امروزم رفتم....امروزم رفتم پیش یه کله گندهه که اونشب نبود...حتی مجبور شدم ظاهرمم عوض کنم...مجبور شدم ماشینم رو بذارم دم پارک لاله و با تاکسی برم... دمم گرم...یه پا بازیگر بودم... با پوزخند اضافه کردم-کی میشه اعتماد کنی؟ پوفی کرد و گفت-بیا سمت خونم...خیلی کار داریم.... و قطع تماس اووووووف...حالا چی میشه؟خدایا خودت به خیر بگذرون... ماشین رو به حرکت در آوردم...وسطای راه بود که گوشیم زنگ خورد....راهنما زدم و پارک کردم...گوشی رو برداشتم و به شماره نگاه کردم.... نه این همون نیست...دوباره مرورش کردم....خودش بود...نه.... خدا...بسمه...بسه دیگه.... قطع شد...سرم رو تکیه دادم به پشتی صندلی... صدادوباره بلند شد....نه...چرا دوباره زنگ زدی خواهر من؟نمیتونم ناراحتیت رو ببینم میفهمی؟نمیتونم صدای غم انگیز مظلومتو بشنوم...نمیتونم ماندانا...به والله نمیتونم... قطع نشد..چشمامو بستم و گوشی رو گذاشتم دم گوشم-بله؟ -الو؟پسر عمو؟ صداش بغض داشت...میدونستم الآن چشماش دریای اشکه... -جانم خواهری؟ -خوش میگذره؟الآن راحتی؟ هیچی نگفتم...حس میکردم یه چیزی جلوی راه نفسم رو گرفته... -راحت بودی؟...میدونم...نمیخواستم ناراحتت کنم...ولی ...پسر عمو... هق هق کرد...جونم به لبم رسید... ادامهداد:اما....اما پسر عمو....سخت بود...سخت...اینکه اسمت رو نگم سخته...اینکه بشی پسر عمو سخته...اینکه بشم خواهر و بشی برادر سخته....اینکه با وجودی که خواهرتم صداتو نشنوم سخته... میون گریه خندید...ندونست اشک منو رو گونه قل داد... گفت-بیمعرفت معتادم یهویی ترک نمیدن...آرامبخشی چیزی....من دائم الخمر تو بودم...چشم باز کردم همه چیم تو وجودت خلاصه میشد...اینور...اونور...بالا...پ ایین...همه و همه جا... با هق هق گفت:اجازه میدی یه بار دیگه اسمتو بگم؟یا ترک کردن من از اون ترک هاییه که جونو به لب میرسونه؟ با صدای بغضیم گفتم-بگو گلم...بگو نازنینم...بگو خواهرم...بگو... هق هق کرد و شکستم...هق هق کرد و مردم تا اشک لعنتی نریزه... آروم گفت-دانین... قطع... گوشی رو پرت کردم و از ماشین زدم بیرون و داد زدم-خدااااااااااا ...خدااااااااا...بسه دیگه....بسهههههه...بسههههه... رائیکا/شهرزاد چشمهای گربه ایش مقابل چشمام بود.....نفسای داغ و عصبیش تو صورتم بود....حس خفگی داشتم....این چشم ها میتونست منو خفه کنه....کاش دستام رو نگرفته بود....کاش میتونستم چندتا کشیده نصیب خودم بکنم که بپر از این خواب....از این کابوس لعنتی.... با صدای فوق العاده عصبیش داد زد:اینو کجای دلت میخوای بزاری؟هـــــا؟خوب شد؟مأموریت رو به آتیش کشیدی خوب شد؟همه ی کارامون رو خراب کردی خوب شد؟ فکم رو گرفت تو دستش....انقدری فشار دستاش بهفکام زیاد بود که داشتم جون میدادم....گریه امونم رو بریده بود....من داشتم گریه میکردم!من باعث لو رفتن گروه شده بودم! با گریه گفتم:سرگرد.... داد زد:ساکت شو....بزار صدات رو نشونم.... دستایلرزونش رو مشت کرد و گفت:کاش میتونستم با دستای خودم خفت کنم......کاش تا قبل از این که میرفتیم اداره میتونستم انتقام اون همه بدبختی ای که کشیده بودیم تا به اینجا برسیم رو ازت بگیرم....برای اولین بار ارزو میکردم کاش قانونی نبود تا بتونم.... حرفش رو قطع کرد و من هق هق کردم....من شکستم.....رائیکای آهنین شکست....خرد شد.....دیوارش نابود شد.... باباکجایی؟بابا بیا دست منو بگیر.....بیا منو ببر پیش خودت....بابا رائیکات شکست.....رائیکات خودشو نمیخواد....هیچوقت اینجوری نمیخواسته.....بابا این رائیکا رو نمیتونم تحمل کنم....بیا بابا....بیا منم ببر.... فردین کاش اینجا بودی...کاش اینجا بودی تا میتونستم اون چشمای عقابت رو با ناخنام بکشم بیرون....کاش اینجا بودی.... یکی زد به پیشونیش و گفت:واییییییی سرهنگ.... دستامرو کوبیدم رو صورتم و جلوی چشمام رو گرفتم....هق هقم داشت امونم رو میبرید.... واااااای خداااااااااا... نه ....نه ..... کاش میمردم ....کاش زمین دهن باز میکرد منو میبلعید.... رائیکا چکار کردی؟چکار کردی.... دادزد:انقدر گریه نکن....گریه ی تو به چه درد ما میخوره؟ساکت شو بزار فکر کنم....خانم کردانی بلایی سر گروه سرهنگ بیاد چشم رو همه چی میبندم خودم پیگیر کارات میشم.... سرم درد گرفته بود....دستام رو گذاشتم رو شقیقه هام و با تمام توانم فشار دادم.... -الو....بردار...بردار محسنی.....بردار.... داد زد:بــــــــردار.... رو به من گفت:چکار کردی تو؟ چی بر سر گروه اوردی؟ با گریه جیغ زدم:بسه....بسه دیگه.....سرکوفت بسه....نیش و کنایه بسه....خـــــــدا.... اومدجلو و یقه ی مانتوم رو گرفت....بازوم تیر کشید و خون بیشتر فوران کرد.....صورتش کبود بود...خونی که از بینیش اومده بود خشک شده بود.....پهلوهاش زخمی بود.... قدم به زیر چونه اش میرسید....پوزخند زد و گفت:به هیچ دردی نمیخوری.... پرتم کرد زمین.... پشتماز شدت ضربه درد گرفت...آفتاب لب مرز مستقیم روی صورتم بود.....تو اون بیابون بی چیز اینکه زنده بودیم معجزه بود.....اما من معجزه نمیخواستم....کاش بدست فردین کشته میشدم....کاش فقط سرگرد میتونست فرار کنه....کاش همون سگ ها که از دیدنشون هم میمردم منو تیکه تیکه میکردن.....چقدر کاش وجود داشت..... صداش تو سرم میپیچید:بردار لعنتی....بــــــردار..... حسمیکردم زمین داره دور سرم میچرخه....دید چشمام تار شد.....یک دستم رو به بازوم گرفتم و ناله کردم.....تشنه ام شده بود....خیلی....دهنم مثل ماهی بیرون مونده از آب باز و بسته میشد......گرما بیشتر شد و جلوی چشمام سیاه شد... پشت کمرم تیر کشید...آروم آروم چشمام رو باز کردم....همه چیز تو یک مه بود....من کجا بودم؟ سرم تیر کشید.....نور اذیتم میکرد.....با احساس یک چیز خنک رو پوستم چشمام باز شد....ناله کردم:من کجام؟ صدایبغض آلودی گفت:اینجایی عزیز دلم....باز کن چشمای خوشگلت رو مادر به فدات....باز کن چشمات رو خوشگلم.....جون به لبم کردی جون مادر.... مهکم کم از بین رفت....صورت زنی رو دیدم که تو تموم اون فراموشی هام فراموش شدنی نبود....صورت زنی رو دیدم که نمی تونستم باور کنم تو قیامت هم نشناسمش.....صورت زنی رو دیدم که عزیز بود برام و مادر.....صورت زنی بود که مادرم بود و من دختر عاشقانه این صورت رو دوست داشتم.... صدای گریهای دختری میومد که اونم آشنا بود....صدای ناله اش میومد و رائیکا رائیکا گفتنش....صدای روژان قربونت بره خواهرش.....صدای جون روژان زود زود بلند شو گفتنش..... صدای اون عزیز رو شنیدم که بهش گفت بره استراحت کنه....صداش رو شنیدم که مخالفت کرد اما حرف اون عزیزم حرف بود..... آروم زمزمه کردم:من چم شده مامان؟ مامان-هیچیت نیست گلم....سالم سالمی....یک تصادف کوچیک بود عزیزم....بیهوش شده بودی...خوبی دخترم؟ بدون توجه به سوالش گفتم:با چی اوردیدم؟کی بهتون خبر داد؟ مامان-به اخرین شماره ای که باهات تماس گرفته بود،تماس گرفته بودن....یک آقایی بود که اون اوردت خونه....خدا خیرش بده.... اروم رو دستم بلند شدم....دردم گرفت اما چیزی نگفتم.... ادامه داد:بخواب مادر....باید استراحت کنی.....از ظهر تا حالا صدبار بلند شدی بعد تا خوابیدی یادت رفته چی کار کردی؟ با تعجب گفتم:من بلند شدم؟ گفت:آره مادر....آره بلند شدی.....وقتی با اون آقا اومدی خونه هم بهوش بودی.... تعجبم چند برابر شد....گفتم:چی میگی مامان؟ لبخند زد و گفت:هیچی مادر....هیچی....دکتر گفت چیزی نیست....اثر ضربه است....تا فردا خوب خوبی.... بلند شد و گفت:من برم داروهات رو بیارم.... از اتاق زد بیرون و منو با کلی سوال تنها گذاشت....به ساعت خیره شدم.....سه و ده دقیقه ی صبح بود.... ه ذهنم فشار اوردم:من با کی اومده بودم خونه؟اصلا کجا بودم؟چطور تصادف کردم؟آخرین تماسی که داشتم کی بوده؟ هیچی یادم نمیومد..... در اتاق باز شد و اینبار روژان وارد شد....با لبخند چشمای اشکیش رو دوخت تو چشمام و گفت:خوبی آجی؟ چشمام رو روی هم گذاشتم و گفتم:خوبم.... نشست جلوم و در شیشه های دارو رو باز کرد....اشک از چشماش چکید....دست گذاشتم زیر چونه اش و گفتم:چته روژان؟ سر پایین گفت:هیچی....چیزیم نیست.... میدونستم نگران شده....روژان رو به اندازه ی خودم میشناختم..... با لبخند گفتم:خوبما.... دستاش رو از هم باز کرد و آروم بغلم کرد....دستم رو نوازش گونه روی کمرش کشیدم.... با هق هق گفت:را...ئی...کا... از خودم دورش کردم و گفتم:ا پاشو ببینم....دخترک لوس.... اشکاش رو پاک کرد و با لبخند گفت:خیلی بدی.... دارو رو توی قاشق ریخت و به دهنم نزدیک کرد.....بعدشم یک قرص رو از کاور دراورد و با یک لیوان آب جلوم گرفت..... بعدشم کمکم کرد که دراز بکشم....خیلی طول نکشید تا اثر داروها خواب رو مهمون چشمام کرد.... نور توی چشمام بود.....آروم و قرار نداشتم....حس میکردم یک صدای مبهم تو ذهنمه.....یک صدای داد..... چشمامرو باز کردم....نوری که تو چشمم بود اجازه نمیداد جایی رو ببینم...یکمی طول کشید تا چشمام عادت کردن و تونستن موقعیت رو تشخیص بدن.... آروم سرجام نشستم....صدای داد هنوز تو سرم بود.....صحنه ها واضح یادم بود....هنوز هم به راحتی میتونستم گریه هام رو حس کنم....هق هق کردن هام یادم بود....حتی سوزش بازوم هم یادم بود.... سریع آستین لباسم رو دادم بالا....بازوم خراش برداشته بود!خراش بود....درد داشت....میسوخت.... چشمام رو بستم تا ک چیزی یادم بیاد.....چرا من تو خونه ام؟کی اومده بودم خونه؟چرا یادم نمیاد؟ بلندشدم و تو آینه به خودم نگاه کردم.....چشمام تا جایی که جا داشت گرد شد.....بالای گونه ی سمت چپم و گردنم خراش برداشته بود و گوشه ی لبم یکمی ورم کرده بود.... من چرا اینطوری شدم؟ صدای داد واضح تر شد...خیلی: مأموریت رو به آتیش کشیدی خوب شد؟همه ی کارامون رو خراب کردی خوب شد؟ وایییییییی مأموریت....سریع رفتم بیرون که روژان از جاش پرید:چی شده؟ سریع گفتم:من چرا خونه ام؟ اشک از چشماش پایین ریخت.... محکم و نظامی داد زدم:روژان آبغوره نگیر.....سوال پرسیدم جواب بده.... دستش رو گرفت جلو و گفت:باشه...باشه توضح میدم....رائیکا تو تصادف کردی.... با تعجب گفتم:تصادف؟با کی؟کجا بودم؟کی؟ روژان-دیروز....ساعتنزدیکای هفت بود که رفتی ... اما ساعت دوازده نیمه شب شده بود و هنوز نیومده بودی....مامان که مثل مرغ سرکنده بال بال میزد...هیچ خبری ازت نداشتیم.... تا اینکه طرفای ساعت یک بود که در خونه رو زدن....من ومامان هجوم بردیم سمت در که یک آقا دم در بود.....توضیح داد که تصادف کرده بودی و بیمارستان بودی و مشکل خاصی نیست و یکمی سفارشات دکترت رو گفت.....بعدشم در ماشین رو باز کرد و تو رو از خواب بیدار کرد و تو با گپاهای خودت رفتی تو اتاق و خوابیدی.... گفتم:کی بود؟ روژان-ارسیما.... با تعجب گفتم:ارسیما؟ روژانسر تکون داد و گفت:هیچی دیگه....تا ظهر خواب بودی و بعدشم هی بیهوش میشدی و بعدم به هوش میومدی....این هشتمین باره داریم این جریان رو بهت میگیم.... زود گفت:اما دکتر گفته بود.....عادیه....دیگه یادت نمیره..... ارسیما....چشم گربه ای....اون منو اورده بود.....کجا بودیم؟ بهلباسام نگاه کردم.....کم کم همه ی صحنه ها اومد جلوی چشمم....اتاق پرو.....چادرم....پارک ساعی....اون قرار....زده بودم بیرون.....اما چیز زیادی درباره ی بقیش یادم نبود.....یعنی اصلا یادم نبود.... فردا باید میرفتیم....با این اوضاع من.....نکنه پشیمون بشن؟نکنه بهم اجازه ندن باهاشون برم؟وای خدا این تصادف لعنتی دیگه چی بود؟ به ساعت نگاه کردم....هشت و نیم بود....رفتم سمت اتاق و لباسام رو پوشیدم و زدم بیرون که روژان گفت:کجا؟ من-میرم سرکارم... روژان-سرکار؟روژان تا جیغ نزدم برو تو اتاقت....تو یک روزم استراحت نکردی.... کفشم رو از جاکفشی در اوردم و گفتم:خدافظ.... جیغ زد:جواب مامان رو چی بدم من دختره ی لجباز؟ لبخندزدم و اومدم بیرون....تا سر کوچه رو دویدم و سریع یک دربستی گرفتم و ادرس شرکت رو دادم....من خیلی کار داشتم.....کارای نیمه کاره.... *** نفسم رو فوت کردم بیرون و در شرکت رو باز کردم و وارد شدم....سعیدی که پشت میز من نشسته بود، با دیدنم بلند شد و گفت:خانم کردانی.... گفتم:ببخشید دیر شد...شما هم تو زحمت افتادید.... همونطور که از پشت میز بیرون میومد گفت:نه اصلا...چرا سر و صورتت اینطوری شده؟ گفتم:مشکلی نیست....یک تصادف کوچیک بود.... جیغ مانند گفت؟:واییییی بلا به دور....چرا؟چیزیت که نشد؟با کی تصادف کردی؟کجا؟ وای چقدر حرف میزد.... صدای مردونه ای گفت:اتفاقی افتاده؟ سعیدی رفت کنار و من تونستم فردین رو ببینم.....با دیدن من ریلکس گفت:چه اتفاقی افتاده؟ بازم جواب تکراری: مشکلی نیست....یک تصادف کوچیک بود.... سر تکون داد و گفت:به کارات برس که آخرین روز کاریه... در اتاق سرگرد باز شد و هیکل ورزشکاری و بلندش تو لباس سراسر مشکی خودنمایی کرد.... بدونهاینکه دست خودم باشه ضربان قلبم رفت بالا....همه چیز اون اتفاق مثل واقعیت جلو چشمم بود....هنوز حس میکردم مقصرم....هنوز حس میکردم اون حق داره توبیخم کنه.....حس میکردم دلش میخواد تا قانونی نبود و خودش به کارام رسیدگی میکرد.....هنوزم حس میکردم خراب کردن مأموریت دلیلش من بودم و بی دلیل نمیدونستم اون دلیل چیه..... اما با تموم این حس ها هنوز ایستادهبودم....هنوز رائیکا بودم.....همون رائیکای خودم پسند....همون رائیکا که نشکسته بود.....همون رائیکا که دیوار قطور دور وجودش سالم و سرپا بود....همونی که اعتماد به نفسش فوق العاده بالا بود و حتی این صفتش به شهرزادم منتقل شده بود.... اون راحت بود....ریلکس رو به فردین گفت:کارا رو انجام دادم....دیگه کاری نیست؟ فردین-نه دیگه... گفت:پس میشه یک لحظه بیای تو اتاقم؟ فردین سر تکون داد و وارد اتاقش شد....خودشم سریع پشت سرش وارد شد و در رو بست.... باحرص نشستم رو صندلی:اه فکر میکنه کیه؟رفتارش خیلی رو اعصابه....حیف که درجه ات از من بالاتره.....جوری خودش رو میگیره انگار که..... ول کن رائیکا توهم....به کارت برس.... سریع کامم رو روشن کردم.....هنوز هکم نصفه کاره بود....هنوز کارم تموم نشده بود..... اگه کارم به سرانجام میرسید خیلی جلو میرفتیم.... تمام تمرکزم رو جمع کردم به کارم.... رمز جدید رو زدم....خدایا خواهش میکنم....من زیاد وقت ندارم.... enter در حال لود شدن بود....چشمام رو بستم و دستی به صورتم کشیدم....خدایا خواهش میکنم.... 16%....24%...41%....52%....67%....79% Eror اهلعنتی....لعنت بهت....لعنت به شما.....سیستم امنیتیش فوق العاده بالا بود......کارم رو خوب انجام داده بودم....نمیتونستن بفهمن یکی به سیستم اصلی متصل شده.....از این نظر خیالم راحت بود.....کارم رو خوب بلد بودم..... دوباره شروع کردم....اینبار از یک راه دیگه.....پیدا کردن رمزش سخت بود.....اینکه بین چند تا کلید چیزی رو پیدا کنم سخت بود..... کلماتکلیدیم خیلی پخش و پلا بود....معنی مشخصی نداشت....آخرین آموزشامم به کار گرفتم....من هرطور بود به سیستم اصلی میرسیدم....کلمات رو وارد کردم....دستام میلرزید.....به احتمال 99% این آخرین شانسم بود.....فکر نمیکنم سیستم امنیتیشون اجازه بده که بیشتر از سه بار رمز اشتباه وارد سیستم اجراییشون بشه.....احتمال میدادم درست باشه.....بهتر از قبلی ها بود...یک حسی میگفت همینه....ریسک بود اما نمیتونستم انجامش ندم....نامطمئن به رمز خیره شدم.... e5 y25 v22 l12 i9 e*5 i9 f6 d4r1*8 حتی اگه درست باشه اینا چه معنی ای میتونست داشته باشه؟ بدو رائیکا....بدو دختر وقت زیادی نداری....بدو..... یاخدا....قلبم داشت از دهنم میزد بیرون.....دستام یخ بسته بود...قیافه ام اما مثل همیشه عادی....سرشار از روزمرگی.....بدون هیچ تغییری.....اینو مطمئن بودم.....بهم ثابت شده بود... چشمام رو بستم و دستم رو رو کیبورد گذاشتم.... به توکل خودت.....یا خدا.... اینتر رو زدم....بازم صحنه ی تکراری....باز هم لود.....باز هم اون درصدای تکراری.... 53%....66%....71%....76%....81%....83%....88%.... ایست کرد.....نه نه....نه لعنتی نه....ادامه بده....برو....خدایـــــــــــ ــا..... 90%.... نفس حبس شده ام آزاد شد.... 92%....94%....96%....98%..... لبخند مهمون لبام شد.... 99%...100% Welcome وااااااااااااااااااااایخدایــــــــــــــــا.... کاش تنها بودم تا جیغ میزدم ....من تونستم.... رائیکا تو تونستی.... آفرین.... آفرین.... آفرین رائیکا..... تو بی نظیری دختر! وای سرهنگ اگه بدونه چی میشه....کی امروز تموم میشه..... اطلاعاتو رمز ورود رو انتقال دادم تو فلش تا از طریق ایمیل مخصوص اداره ی ناجا که به هیچ عنوان امکان پیگیریش نبود برای سرهنگ بفرستم..... یک نفس راحتکشیدم....خیلی جلو رفته بودیم....اگه میتونستن اطلاعات رو تفسیر کنن که قطعا میتونستن جلوی خیلی از کاراشون رو میتونستیم بگیریم..... میتونستیم خیلی از عملیاتاشون رو نابود کنیم و سد معبرشون بشیم.... کارخاصی نداشتم....پرونده هایی که بهم سپرده بودن بایگانی کردم....فاکتور ها و رسید ها رو وارد کردم و ازشون کپی هم گرفتم و تو فایل های مخصوصشون گذاشتم.... تلفن رو برداشتم و داخلی اتاق سرگرد رو گرفتم....بعد از چند لحظه:بله.... گفتم:خسته نباشید....کارام رو انجام دادم....پرونده ها رو ببرم تو اتاق آقای ملکی؟ -یک لحظه.... منتظر شدم....صداش میومد:فردین پرونده هایی رو که مرتب کرده ببره تو اتاقت؟ صدای فردین رو نشنیدم اما سرگرد گفت:آره ببر بزارشون تو کمد کنار میزشون.... آروم گفت:عزیزم.... بعدش هم صدای قطع.....یک دفعه داغ کردم... چـــــــــــــــی؟ این چی گفت؟حالش خوب بود؟ با من بود؟ نه بابا رائیکا اشتباه شنیدی....زائیده ی تفکرات خودته..... آخه تفکرات من کی رفته به همچین سمت هایی که این دفعه ی دومم باشه؟شاید با فردین بوده....آره حتما با اون بوده.... اخه کدوم پسری به دوستش میگه عزیزم؟اونم دوستی مثل فردین مگر اینکه..... خاکتو سرت رائیکا...خوبه با یک پسر عادی رو به رو نیستی و میدونی سرگرده اگه یک قاچاقچی بود چی؟هیچی حتما میگفتی اره اینه و فردین و اون.... اه شاید دلیلی داشته باشه....سرم رو تکون دادم تا از فکرش بیام بیرون....پرونده ها رو برداشتم و رفتم سمت اتاق فردین.... نمیتونستم اون پسر چشم گربه ای مرموز رو از جلوی چشمام کنار بزنم.....نمیتونستم به خودم دروغ بگم که نشنیدم....من گوشای تیزی داشتم......اما نمیتونستم دلیلی هم پیدا کنم..... انقدر تو فکر بودم که نفهمیدم چطور رفتم تو اتاق و چکار کردم و کی اومدم بیرون.... روی صندلیم نشستم و به بگ گراند کام خیره شدم....همه چیز تو فکرم بود و هیچی نبود....به همه چیز دقیق شدم و هیچی نفهمیدم.... بهتمام این مأموریت....به این سفر....به خانواده ام....به کارم....به تصادفم که امروز عصر دادگاهش رو داشتم....به اتفاق هایی که از یک ساعت پیش برام افتاده بود.....به سرگرد....به سرگرد تیرداد.... غرق افکار بی سر و تهم بودم که در شرکت باز شد.... نگاهم رو به سمت در دوختم که سوگند و نگار وارد شدن.... با تعجب بلند شدم و گفتم:سوگند....نگار.... سوگندبا خوشحالی اومد سمتم و منم از پشت میزم دراومدم.....دستاش رو باز کرد و اومد تو بغلم....آروم تو بغلم نگهش داشتم....آروم گفت:شهرزاد.... از بغلم کشیدمش بیرون و گفتم:خوبی؟اینجا؟تو؟ نگار گفت:نگاه این دوتا رو تروخدا.....یکی ندونه صدساله همدیگه رو ندیدن.... باهاش دست دادم و گفتم:اینجایید؟ نگار با خنده گفت:همسفریم ها..... باتعجب به سوگند نگاه کردم که ناراحت سرش رو انداخته بود پایین....نه....سوگند هم میخواستن ببرن؟ واااااااااااای...به صورت معصومش خیره شدم.....به صورتی که نمیتونست گناهکار باشه....به صورتی که عجیب تودلبرو بود..... گفتم:آره سوگند.... سرش رو بلند کرد و لبخند محزونی زد و گفت:اگه افتخار بدید.... نمیتونستم بخندم.....نمیدونستم باید چه عکس العملی نشون بدم.....دلداری؟دلداری چی آخه؟سفری که خودمم مسافرش بودم؟ نگار گفت:خبر میدی ما اومدیم؟ملکی هست؟ گفتم:آره هستن....الان اطلاع میدم.... داخلی اتاق سرگرد رو گرفتم و گفتم که اینجان.... -در شرکت رو قفل کن و بیاید تو اتاق..... من:چشم.... گوشی رو گذاشتم و از پشت میز بلند شدم و گفتم:برید تو اتاق.....الان منم میام..... سوگند:منتظریت میمونیم.... من:خیلی خوب.... در شرکت رو قفل کردم و رفتم سمتشون....نگار در زد.... فردین-بیاید تو..... در رو باز کرد و وارد شد....بعدش هم من و در آخر سوگند پشت سرش رفتیم داخل.... سلام دادیم و جواب آروم دوتاشون رو شنیدیم و بعد فردین گفت:بشینید.... نگار سریع رفت رو مبل کنار سرگرد نشست! من و سوگندم رو مبل روبرویشون کنار هم نشستیم..... فردینگفت:خوب فردا راس ساعت شیش و نیم اینجایید....تا بندر عباس رو با قطار میرید....از اونجا به بعد رو بچه ها بهتون میگن....کاراش با خودشونه....رو به من و سوگند گفت:اینجا فقط شما دوتا تازه واردهایی هستید که این صحبت ها نیاز کارشونه ها....پس خوب گوش کنید..... یک ساک کوچیک یا کیف کولی کهخودتون بتونید حملش کنید....سنگین نباشه که سرعت حرکتتون رو کم کنه....اونجا همه چیز هست.....در رفاه کاملید....پس فقط چیزهای ضروریتون رو با خودتون بیارید....کفش اسپورت ترجیحا کتونی بپوشید....لباستون گرم باشه....راهتون یکمی سخته....کارتون رو درست انجام بدید میتونید برای همیشه اونجا بمونید.....با امکانات عالی....کارتون شبیه یک مدلینگه....روی حرفا حرف نمیزنید....هر چی گفتن باید بگید چشم....تو راه هر چی بود میخورید با سختی هاش هم کنار میاید.....به حرف کسایی که همراهیتون میکنن گوش کنید مشکلی نخواهید داشت.... من و ارسیما پس فردا صبح پروازداریم.....زودتر از شما اونجاییم و کارهای انتقالتون به هتل بعد از گذر از مرز با بچه های ماست و تحت نظارت خود ما.... تاکید میکنم اگه میدونیدفشارتون میافته یا از ای اداهای دخترونه تو بدنتون فراوونه شکلاتی چیزی با خودتون بیارید تا غش نکنید....اگه اتفاقی براتون بیافته مقصرش خودتونید و مسئولیتش گردن ما نخواهد بود.... رو به نگار گفت:دقیقا چند نفرید؟ نگار:نه نفر مدلینگ با من و مهرناز و سامیار میشیم دوازده نفر.....دقیقا دو کوپه ی شش نفره.... منو و سوگند همزمان سرمون رو بلند کردیم و با بهت و زاری به هم نگاه کردیم..... وای نه....اون عوضی دیگه برای چی میخواد بیاد؟سامیارم شد آدم آخه؟ مهرناز رو یادم بود.....تو پاتوق نگار اینا عضو گروهشون بود..... فردین گفت:هفت تا مدلینگ دیگه کجان؟ نگار:خونه ی دختر خانم پریسان....آقای محمدی تذکرات رو بهشون میده....اونا آماده ان.... فردین رو به من گفت:و تو....چی شد که تصادف کردی؟ سوگند برگشت و با تعجب بهم خیره شد.....حق داشت....کبودی زیاد مشهود نبود....اونم با استفاده از پنکک..... گفتم:هیچی یادم نمیاد...یادم میخواستم برم خونه....اما چطوری و کجاش رو نه....یادم نیست.... گفت:بازمخوبه دست و پات چیزیش نشد مگه نه کلا سفرت منتفی میشد....باهامون میای اما کارت رو دیرتر از بقیه انجام میدی.....برای هر کسی از این کارا نمیکنیم.....نگه داشتن تو و اینکه سفرت رو کنسل نکردیم دلیل داره....بازم خوبه که کبودی زیاد محسوس نیست.... بعد رو به همه گفت:حله؟ همه سر تکون دادیم و فردین گفت:میتونید برید... بلند شدیم.....اول سوگند و بعد نگار از اتاق زدن بیرون....داشتم میرفتم بیرون که سرگرد گفت:پمادهات رو استفاده کن... و چشماش رو روی هم گذاشت.... زود از اتاق زدم بیرون و درم پشت سر خودم بستم..... ضربان قلبم رفت بالا.....دلیل اینکاراش رو نمی فهمیدم....لعنتی.....این چش شده بود؟نقشش چی بود؟چرا بهم نگفته بود اگه نقشه بود؟ مننمیزاشتم بی دلیل هر چی میخواد بهم بگه....من اجازه نمیدم کسی به رائیکا نزدیک بشه....حتی به شهرزاد.....اون حق نداره....هر کی باشه همچین حقی نداره....اگه نقشه داره بگه...ولی بدون اینکه دلیلش رو بدونم نه.... نه من عادی بودم نه اون که با یک به جهنم ساده حل و فصلش کنم.... نگار گفت:شهرزاد ما دیگه باید بریم.....کاری نداری؟تافردا... یک نگاه به نگار و یک نگاه به سوگند:نه منم دیگه میرم خونه....مواظب خودتون باشید... با هم خداحافظی کردیم و اونا از شرکت خارج شدن.... فردین رفته بود تو اتاقش....رفتم دم اتاقش و در زدم.....اجازه ی ورود رو که داد گفتم:آقای ملکی دیگه با من کاری ندارید؟ فردین گفت:نه میتونی بری....فردا سر موقع بیا همه چیزایی رو هم که گفتم رعایت کن.... گفتم:خیلی خوب....پس خداحافظ.... بدون اینکه منتظر جواب باشم از اتاق زدم بیرون.... یک نگاه کلی به ساختمون اداری شرکت برسام انداختم.....این آخرین دیدارهای من با اینجا بود....فقط فردا.... *** وارداتاقک کوچیکی شدم که دادگاه برگزار میشد.....آروم روی صندلی نشستم....راننده ی تاکسی که مقصرم بود داشت عجز و ناله میکرد.....سرعت داشته و در حال صحبت با تلفن همراه بوده.... قاضی رسالتی گفت:فعلا بیرون باش.... بعد از بیرون رفتن مرد رفتم سمت قاضی رسالتی و گفتم:آقای قاضی من به شخصه از ایشون شکایتی ندارم.... قاضی رسالتی لبخندی زد و گفت:اما به هر حال باید پیگیری بشه....شاید از طرف یکی از خلافکار ها باشه.... لبخند زدم و گفتم:بقیه ی کاراش با شما....من از حقم گذشتم..... بعد آروم در کیفم رو باز کردم و فلشم رو آوردم بیرون..... گذاشتمشرو میزش و گفتم:یک زحمتی براتون دارم....اطلاعاتی توی فلش هست که باید به دست سرهنگ قادری برسه.....قسمتیش رو براشون ایمیل کردم اما بقیش تو اینه....زحمتش باشه گردن شما..... چشم رو هم گذاشت و گفت:در خدمتیم.... گفتم:خیلی ممنونم....من دیگه باید برم....خدانگهدار.... گفت:خداحافظت باشه دخترم.... آروم از در دادگاه زدم بیرون و رفتم سمت خونه.... *** مامان جونم میشه بالا سر من گریه نکنی؟خوب دلم میگیره..... مامان اشکاش رو پاک کرد و گفت:رائیکا تو رو به ولای علی مواظب خودت باش.... روژانکه معلوم زورکی داره بود مسخره بازی درمیاره گفت:اه مامان بسه دیگه انقدر لوسش نکنید...نمیخواد بره سفر قندهار که....آ آ دو سوت میره و برمیگرده.... گفتم:آره راست میگه.... مامان لبخندی زد که خیلیمعنی ها میداد.....گفت:اگه باشم و مادریتون رو ببینم....اونموقع بهتون میگم که بچه نمیتونه سر مادرش کلاه بزاره.... سرم رو انداختم پایین....حرفی نبود....دلیل و مدرکی نبود.....هر چی میگفت حق بود....من خودمم نمیدونستم آخر و عاقبت این سفر چیه..... *** دینگ دینـــگ دینـــــگ.... -مسافرین قطار تهران- بندر عباس لطفا به سکوی شماره ی دو مراجعه نمایند.... نگار بلند شد و گفت:بلند شید دخترا.... یکییکی بلند شدیم....به دخترایی نگاه کردم که از زیبایی هیچی کم نداشتن.....به دخترایی نگاه کردم که هر چی بودن مظلومیت دخترونشون هنوز هم ویران کننده بود.....نگاه کردم و لعنت فرستادم.....لعنت فرستادم که پر پر میکردن جوونا و دخترای مردم رو.... سوگند دستم رو گرفت و گفت:کجایی؟ چرخیدم سمتش و گفتم:ایستگاه راه آهن تهران.... لبخند غمگینی زد که غمش رو راحت حس کردم...گفت:کجا میری؟ پوزخند زدم و از ته دلم گفتم:ناکجا آباد.... دینگ دینـــگ دینـــــگ.... -از مسافرین محترم قطار تهران- بندرعباس خواهش میشود که هر چه زودتر به قطار سوار شوند..... راه افتادیم....سامیار لعنتی اومد طرف دخترا و گفت:کوچولوها گریه نکنید خودم براتون آبنبات میگیرم.... سوگند گفت:تو اول یاد بگیر آب بینیت رو بگیری آبنبات گرفتن پیشکش.... سامیار عصبی خیز برداشت طرفش و گفت:جرئت داری یک بار دیگه تکرار کن تا حالیت کنم.... سوگندم رو پاهاش بلند شد و گفت:آب دماغت رو جمع کن حالم بهم خورد.... تاسامیار خواست چیزی بگه نگار داد زد:تمومش کنید....سامیار بار آخره میگم دور و بر اینا نپلک مگه نه اولین کسی که خبردارش میکنم فردینه.....در ضمن تو....سوگند....سرکشی ممنوعه.....اگه میخوای از این کارا کنی شما رو به خیر ما رو به سلامت.... آره....کافی بگه نمیخوام بیام.....اونوقت شما هم سالمش میزارید! سامیار زیر لب گفت:من اگه تو رو به خاک سیاه ننشوندم سامیار نیستم.... سوگندم گفت:معلومه که نیستی سامیار اسم آدمیزاده نه تو! دستش رو کشیدم و گفتم:اِ سوگند....بس کن دیگه.... عصبانیت از سر و صورت سامیار فوران میکردم.... سوگند گفت:حالم از وجودش بهم میخوره شهرزاد....نمیدونی چی بر سر من اورده.... اشک تو چشماش جمع شد و گفت:هیچوقت نمیبخشمش شهرزاد.....هیچوقت.... برگشتم طرفش و گفتم:چی میگی سوگند؟ گفت:تعریف میکنم برات....تعریف میکنم.... مامور کنترل بلیط بلیطامون رو چک کرد و مهر کرد.... کوپه های هشت و نه برای ما بود.... نگار گفت:خوب مهرناز ،سوگند ، شایلین، منصوره ، شهرزاد و معصومه کوپه هشت بقیه هم کوپه ی نه ان... بعد رو به مهرناز گفت:حواست بهشون هست دیگه؟ مهرناز چشم رو هم گذاشت و گفت:هست.... وارد کوپه شدیم....وسایلی نداشتیم....سوگند کولیش رو پرت کرد تخت بالایی و گفت:من و شهرزاد بالا..... دختری که نمیدونستم اسمش چی بود گفت:نچایی یک وقت؟ سوگند پشت چشم نازک کرد و گفت:نترس لباس گرم با خودم آوردم.... یکی دیگه از دخترا گفت:مامانت برات جمعشون کرده یا خودت؟ مهرنازگفت:او او او....از الان بگم زر زر اضافی،دعوا،بحث،گیس و گیس کشی ممنوع....بیست و چهار ساعت خفه خون بگیرید تا تحویلتون بدم به صاحباتون بعد خواستید همدیگه رو بکشید..... از اسم صاحباتون همه شوک زده شاکت شدن و مشغول کاراشون شدن.... رفتم بالا و سوگندم پشت سرم اومد....تا نشستم گفتم:سوگند چت شده؟ سوگند حرصی شالش رو از سرش دراورد و گفت:هر چقدر حرص میخورم از دست این سامیاره.....دیدنش هیستیریکم میکنه.... گفتم:نمیخوای تعریف کنی چی شده؟ پوزخند زد و دراز کشید....دستش رو زیر سرش گذاشت....منم دراز کشیدم....سردم شده بود.....بیرون برف میبارید....شونزده دی اول این سفر بود..... سوگند-داستان من نه شروع درست و حسابی ای داره نه پایانی....اصلا پایانی نداره.... منتظرشدم و اون ادامه داد:چهار سال پیش بود...روزی که شنیدم دانشگاه دلخواهم قبول شدم اونم مهندسی مکانیک رو ابرا بودم....هیچوقت یادم نمیره....از خوشحالی داشتم بال درمی اوردم....مامان و بابام هم خوشحال بودن....تلاشم نتیجه داده بود....کشته بودم خودم رو که تو دانشگاه دولتی قبول بشم...چقدر دعا کردم بماند....فقط دولتی باید قبول میشدم به خاطر شرایط مالی مون که شدم.... مامان صد تومن گذاشت کف دستم....صد تومنی که پس اندازش بود و گفت برم خودم رو برای دانشگاه آماده کنم.... مثلبرق و باد گذاشت....کلاس ها تشکیل شد....میرفتم و میومدم...کاری به کسی نداشتم....نمی خواستم کسی از زندگیم چیزی سر دربیاره....نمیخواستم انگشت نما بشم که میبینی خونشون فلان محله است و وضعشون اله و بله....نه مطمئنا نمیخواستم.... کم کم،ناخواسته شدم دختر مغرور دانشگاه...کسی که هیچ کسهیچ چیزی ازش نمی دونست....از یک طرف قیافه ام و از طرف دیگه هم درسم بود که بیشتر تو چشم میرفتم.... از شاگرد سوم پایین تر نمیشدم....خواستگارمداشتم....یعنی چیزی که زیاد بود خواستگار....اما نمیخواستم....اصلا تو بند این چیزا نبودم....متنفر بودم از خونه نشینی....از زن شدن و مادر شدن و مادری کردن....مامانم رو دیده بودم بس بود....من نمیخواستم مثل اون باشم....من میخواستم یک دختر آزاد باشم....کلم باد داشت و داره.... ترمهشت بود که شنیدم استاد ریاضی اختصاصی مون برای حل تمرین و رفع اشکال یک استاد یار انتخاب کرده....چندتا از این موردا داشتیم....منم اصولا مشکل خاصی باهاشون نداشتم..... تا اینکه سه شنبه شد و استادیار جدید اومد.... یک لحظه کلاس ساکت شد...استادیارمون معمولی نبود....فوق العاده بود... پچ پچ ها شروع شد که با خودکارش زد روی میز و گفت:لطف کنید سکوت کلاس رو بهم نزنید.... همه ساکت شدن....صداشم مثل خودش عالی بود....محکم و گیرا.... ادامهداد:دانشجوی ارشد ترم آخر....هم رشته ی خودتون....آقای شاکرپور کلاس رو به من سپردن پس حواستون باشه....تو درس جدیم پس جدی باشید....نمراتی که ایشون وارد میکنن نمراتیه که من بهشون خواهم داد.... اما قوانینکلاسم....هرگونه مسخره بازی و تیکه ممنوع....کسی که بعد از من برسه محترمانه برگرده چون اجازه ی ورود نمیدم.....نظم کلاس نباید بهم بخوره....گوشی هاتونم همیشه روی سایلنت باشه....این جلسه رفع اشکال....بعد از اینکه باهاتون آشنا شدم شروع میکنیم....همین.... نمیدونی چه ابهتی داشت.... یکی دستش رو برد بالا و گفت:استاد معرفی نمیکنید؟ سوگند ساکت شد....رفته بود تو فکر.....لبخند زد و بعد اخم کرد! باورت نمیشه رائیکا....یک نگاه بهش انداخت و گفت:هیراد محمدی! چشمام گرد شد و گفتم:چــــــــی؟راست میگی سوگند؟ سوگند پوزخندی زد و گفت:مگه دیوونه ام همچین دروغی بگم؟ کنجکاویم بی نهایت تحریک شده بود....گفتم:خوب بعدش؟ سوگندادامه داد:شروع کرد به خوندن اسم بچه ها از روی لیستش....روی هیچ کس توقف نکرد....یک نگاه سطحی به طرف و بعدشم دوباره به لیستش....به منم که رسید همینطور بود....برعکس بیشتر استادا.... تموم که شد گفت:خوشبختم....شروع میکنیم....اشکالاتتون رو یکی یکی بگید.... کلاساونروز گذشت....خیلی از کلاساش گذشت.....صحبتا دربارش زیاد بود....شنیدی میگن کرم از خود درخته؟جریان منه.....کرم از خودم بود..... یکدفعه مهرناز گفت:دخترا بیاید پایین کارتون دارم.... اه لعنــــــــــت به این شانس! سوگند بلند شد و گفت:بیا بریم....وقت زیاده برا تعریف کردن....از پله ها رفت پایین و منم پشت سرش....نشستیم و مهرناز شروع کرد و ما هم گوش شدیم.... دانین/ارسیما -چی شد؟رد شدن؟ -.... -خوبه.... -.... -آره خونه ی شیخ مازن....با سعید هماهنگ باش..... -.... یک نگاه به ساعتش انداخت و گفت:راس ساعت هشت اونجام....اونجا نباشی من میدونم و تو.... داد زد:مفهومــــــه؟ -.... -خوبه.... تلفنش رو قطع کرد و گفت:رد شدن.... پوفی کردم و گفتم:خوبه....دخترا سالمن؟ چشم غره ای رفت و گفت:ارسیـــــــــــما.... سرمرو انداختم پایین....اومد سمتم و با لحن شماتت باری گفت:اون برای تو کمه پسر....حیفی....اون فقط یک خدمتکاره و تو....حیفه....حیفی ارسیما....حیف.... با لحن زاری گفتم:بزار یک بارم شده خودم تصمیم بگیرمفردین....بزار اگه بد بود بگم خودم کردم که لعنت بر خودم باد....کارام رو میکنم....این مسئله ربطی به کارم نداره اما ازم نخواه که.... ادامه ندادم....چقدر سخت بود نقش ارسیما برای من.....برای دانین....اونم ارسیمای عاشق! فردین-اینهمه دختر بهت معرفی کردم حتی حاضر نشدی نگاشون کنی حالا یک خدمتکار چشمت رو گرفته؟آره ارسیما؟ هیچی نگفتم..... کلافه دست کشید تو موهاش و گفت:اون مال تو نیست ارسیما...امشب مال یکی از کله گنده های اینجا میشه....امشب معش... پنجههام رو کردم تو موهام و نگهشون داشتم و سریع و بدون اینکه بزارم ادامه بده گفتم:نه....نه فردین....تو رو به دوستیمون....اگه برات ارزش داره....قراره یکی از اونا داشته باشن دیگه؟بزار پیش من باشه....پولش رو میدم....نمیزارم ضرر کنی.....بیشترش رو میدم....یک ماه اینجاییم دیگه؟بزار پیش من باشه....همین یک ماه..... با لحن عصبی ای گفت:د نره خر میزنی یک بلایی سرش میاری دیگه قیمت الانش رو نداره.... بالحن زاری گفتم:میدم فردین....پولش رو میدم....کار کردش رو میدم.....ضررش رو میدم....به مولا میدم فردین.....نزار از دستش بدم....یعنی از این کفتارا کمترم برات؟ عصبی یورش اورد سمتم و یقه ام رو چسبید و کوبیدم به دیوار.....آخ نگفتم....هیچی نگفتم.... دادزد:الــــــــاغ چرا نمیفهمی؟چرا حالیت نیست؟بدتر میشی....خوب که نمیشی هیچ بدترم میشی.....مزش بره زیر دندونت دیگه دل نمیکنی.....صلاحت رو میگم..... الان وقتش بود فیلم یکم اکشن بشه..... دستش رو از یقم جداکردم و هلش دادم ،داد زدم:نمی خوام.....نمی خوام صلاحم رو بهم بگید.....چرا نمیزارید راحت باشم؟چرا دست از سرم برنمیدارید؟کارات رو میکنم فردین.....کارم رو میکنم.....بزار برای یک بارم شده تصمیمم رو اجرا کنم....بزار ریسک کردن رو امتحان کنم....بزار خریت کنم.... دستش رو مشت کرد و گلدون روی طاقچه رو پرت کرد رو زمین سرامیکی که به هزار تیکه تبدیل شد.... داد زد:کاش وقتی میدیمت یاد برادرم نمی افتادم ارسیما.... پوزخندزد و ادامه داد:اما میدونی چیه؟به کارم که برسم حتی برادرمم برام مهم نیست....جهنم.....من که ضرر نمی کنم....این تویی که ضرر میکنی..... برگشت و رفت سمت پله ها و داد زد:بی لیاقــــــــــــت.... لبخندزدم....موفق شده بودم.....به هدفم رسیده بودم.....بزار فکر کنه خوشحالم از اینکه کارم رو پیش بردم.....دوتاش یکی بود اما مقصوداش مختلف.....هدف اصلی نجات جون همکارم بود و هدفی نمایشی رسیدن به عشقم! عشقی که با یک نگاه به وجود اومده بود....خنده دار بود.....نه خنده دار نه مسخره بود.... خوبیشاینجا بود که فردین قبل از اینکه راهمون بده به گروه گفته بود که اگه اومدید توراه من دیگه نمیتونید دربیاید.....اگه اومدی باید تا تهش بیای و اگه که بریدی باید دل از زندگیتم ببری....بهونه بود برای اینکه هم از همکارم محافظت کنم و هم همسفر باشم باهاشون تو این سفر! خوشحال داد زدم:نوکرتـــــــــــم به مولا..... *** بهپسر توی آینه خیره شدم و لبخند زدم.....موهام رو رو به بالا سشوار کشیده بودم و ته ریشی که عاشقشون بودم.....مردونه میکردم.....تیپمم دوست داشتم....کت و شلوار نوک مدادی با پیراهن طوسی و کراوات مشکی مردونگیم رو بیشتر به رخ میکشید و در آخر چشم هایی با رنگ سرد که مثل آهن مذاب هر کسی رو داغ میکرد..... با پرستیژ مخصوص به خودم از مگانی که در اختیارمون گذاشته بودن پیاده شدم.... فردین هندزفریش رو تو گوشش مرتب کرد و گفت:رسیدیم....باز کنید درو.... راه افتاد و منم کنارش قرار گرفتم و حرکت کردم...ردیابم به خوبی توی دندونم پر شده بود و جاش کاملا امن و عالی بود.... در باز شد و یک زن فربه و کوتاه اومد بیرون و با دیدن ما تا کمر خم شد و کنار رفت....بی توجه بهش وارد شدیم.... یکسالنی که بیشتر به سالن بار شباهت داشت رو به رومون بود.....سکوت سالن رو آهنگ آرومی شکسته بود.....سالن تاریک و گرم بود.....سمت راست،ته سالن اپنی مثل سلف بود که پر شده بود از انواع شیشه های مشروب....سمت چپ نزدیک در میز بیلیارد زیر یک نور آبی رنگ تعبیه شده بود و ته سالن روبه روی اپن یک دست مبل چرم چیده شده بود که روی عسلی اصلیش یک گوی منور به رنگ ابی بود.....سمت راست که نزدیک در و پاگرد پله قرار داشت چند دست میز و صندلی قرار گرفته بود.....در کل دکوراسیون سالن مخلوطی از رنگ های قهوه ای و آبی نفتی بود! فردین به سمت مبل های ته سالن رفت و روی مبل دونفرش نشست.....کنارش نشستم.... پنجه هاش رو تو هم فرو کرده بود و به گوی روی میز خیره بود....معلوم بود تو فکره..... زن به طرفمون اومد و با فارسی دست و پا شکسته ای گفت:چی میل دارید براتون بیارم؟ فردین نگاه از گوی گرفت و صاف نشست.....پا روی پا انداخت و گفت:ویسکی.... زن سری خم کرد و نگاهش رو به من دوخت....نگاهم رو از نگاش گرفتم و به روبه روم خیره شدم و گفتم:قهوه ی ترک.... زن سری تکون داد و به سمت اتاقک سلف رفت.... صدای قهوه جوش بلند شد.....به فردین نگاه کردم که پیپ میکشید..... گفتم:چرا انقدر منتظرت میذاره؟ پوزخندی زد و گفت:مازن همیشه اینطوریه....به قول خودش کلاس کارشه! کاری به این کثافتی مگه کلاس داشت؟! به گوی روی میز خیره شدم....ترکیب آبی آسمونی و آبی نفتی و بنفش به صورت اشعه، زیبایی خاصی بهش میداد.... زن به طرفمون اومد و گیلاس ویسکی فردین و فنجون سفید قهوه ترک منو روی میز جلومون گذاشت و رفت.... بویقهوه ی اصل ترک مستم کرد.....فنجون رو توی دستام محاصره کردم و جلوی بینیم گرفتم....بخاراش توی صورتم بلند میشد.....یکمی مز مزه کردم...تلخ و آرامش بخش بود.... چقدر کار داشتم.....از فردا کارم ده برابر میشد....غیر ازکارایی که فردین بهم میسپرد پیگیری های خودم بود.....خریدارا رو باید شناسایی میکردم....آدرسشون....کله گنده شون.....و اصل کاری....رئیس این باند رو....نقشه ها داشتم براش که اگه میشد عملیش کنم عالی بود..... صدای برخورد چیزی به زمین باعث شد صاف بشینم و چشمم دنبال عامل ایجادش بگرده.... رسیدمبه پله ها که مردی رو دیدم که فقط نیم رخش طرف ما بود.....مردی با دشداشه ای سفید که تو شهر خودمون زیاد دیده بودم و قبایی مشکی ابریشمی که رو دوشش بود و حاشیه اش رو با ابریشم طلایی دورگیری کرده بودن....عمامه ی روی سرش ست قباش بود و عصایی مشکی که دسته و بعضی از قسمت های پایه اش از طلادرست شده بود،داشت از پله ها پایین میومد.... به فردین نگاه کردم....هیچ تغیری تو حالتش ایجاد نشده بود.... مرداومد و رو به روی ما نشست....حالا میتونستم چهره اش رو ببینم.....صورت شیش تیغ با ریش پرفسوری،چشم های درشت قهوه ای روشن،بینی نسبتا گوشتی و لب های باریک صورت کاملا معمولی ای داشت اما لباس و میمیک صورتش پر جذبه نشونش میداد.... فردین کیف سامسونت رو که کنار پاش بود برداشت و پرت کرد جلوی مرد روی میز..... مرد یک نگاه به سامسونت و یک نگاه به فردین کرد و گفت:شنو خبر؟(چه خبر؟) پس فردینم عربی حالیش بود!....خدا رو شکر که به عربی مسلط بودم! فردین بی حوصله گفت:مازن دخترا رو بیار،باید برم.... پس این مازن بود....خوبه.... مرد خندید و گفت:خوش خوش.....لا تستعجل....(باشه باشه عجله نکن) سرش رو کمی به عقب متمایل کرد و داد زد:عُلیــــــــا.....(یک اسم عربی) همون زن سریع از سلف اومد بیرون و نزدیک میز ایستاد و سر خم کرد..... مازن گفت:یبهن البنات.....یالــــــــــــا. ....(دخترا رو بیار...سریع) زن به سرعت به طرف پله ها دوید.... فردین سریع گفت:سامیار؟ مازن-عند سعید...(پیش سعیده) فردین سری تکون داد و دیگه چیزی نگفت....مازن کیف سامسونت رو جلوش کشید و بازش کرد..... چشماش با دیدن تراول ها درخشید....پوزخند زدم.....کثافت ها.... یک بسته اش رو برداشت و تو دستش بالا پایینش کرد.... با لبخند حریصی زیر لبش تکرار کنان زمزمه میکرد:حلو....حلو....(زیباست....ز یباست) با شنیدن صدای پا از طرف پله ها فردین بلند شد.... بلند شدم.... توی دخترا دنبالش گشتم....راحت پیداش کردم....قد بلندی داشت....راه رفتنشم که.... لبخند به لبم اومد....راه رفتنش رو دوست داشتم! به خودم گفتم:او او او دانین....تو فقط داری نقش بازی میکنی...اِهه.... یکدفعه سر فردین به سمتم چرخید...خندم رو قورت دادم.....اخم کرد و سری به نشونه ی تأسف تکون داد..... مازنبلند شد و رو به فردین ایستاد.....قد متوسطی داشت.....دستش رو به سمت دخترا گرفت و رو به ما گفت:هذه امانتکم....(اینم از امانت های شما) ابروی سمت چپش روانداخت بالا و به سمت در اشاره کرد و گفت:فی امان الله....(در پناه خدا!) محترمانه داشت بیرونمون میکرد..... فردین پوزخندی زد و به طرف نگار برگشت:همه چی سرجاشه؟ نگار گفت:همه چی.... فردین سری تکون داد و گفت:خوبه.... رو به من ادامه داد:زنگ بزن به مسعود.....بگو با وَنش بیاد....سریع.... سریع گوشیم رو دراوردم و هماهنگی لازم رو انجام دادم.... رو به فردین گفتم:تا پنج دقیقه دیگه اینجاست.... یکی از دخترا گفت:من دیگه از این جا به بعدش رو با شما نمیام....خودم میرم....اصلا هیراد کجاست؟ فردین پوزخندی زد و نگار رفت طرفش و گفت:ساکت باش.... دخترهبا جیغ جیغ گفت:چی چی رو ساکت باش؟پول دادیم از مرز ردمون کنید که کردید....شما رو به خیر ما رو بسلامت.....دست شما درد نکنه..... دختری که کنارش ایستاده بود گفت:هیراد کجاست؟ اینا از کجا هیراد رو میشناختن؟چرا همشون سراغ هیراد رو میگیرن؟باید ته و توی قضیه رو دربیارم.... فردین رو به من با صدای نسبتا بلندی گفت:خفه کن اینا رو.... متأسف بودم برای خودم که باید همچین نقشی رو بازی کنم اما الان وقت تأسف نبود.... آستینام رو به حالت نمایشی تا آرنجم بردم بالا و نزدیک دختر شدم......دوتاشون مثل چی میلرزیدن....پوزخند زدم به سادگی اونا.... رفتمو نسبتا سینه به سینه ی دختره ایستادم.....زمزمه مانند گفتم:میدونی چیه؟برای من کاری نداره که اون زبون درازت رو کوتاه کنم اما حیفه.....دردت میاد اوخ میشی....فکر کنم اگه خودت ازش استفاده نکنی به نفع دوتامون باشه.....نه؟ دختری که اونروز تو دفتر دیده بودمش و طبق معمول اسمش رو یادم رفته بود داد زد و گفت:اگه نخوایم چی؟ ابروم رو بالا انداختم و رفتم طرفش.....با یک لبخند ژکوند گفتم:چیزی گفتی کوچولو؟ دختره نگاه سورمه ایش رو انداخت تو چشمام و گفت:گفتم اگه نخوایم چی؟ جای آرامش نبود برای ارسیما!اگه دانین بود آره اما ارسیما الان باید عصبانی میشد..... سریعیقه ی مانتوش رو تو دستم گرفتم.....جوری که دستم هیچ برخوردی با بدنش نداشته باشه و کوبیدمش به دیوار و غریدم:زحمت کوتاه کردن اون زبونت رو به خودم نمیدم چون فردا شب صاحبت خوشــــگل کوتاهش میکنه..... خوشگل رو یکمی با کش گفتم و با صدای بچگونه ای گفتم:اوخی.....فقط مواظب باش لباس خوابت رو خیس نکنی گلم.... به خودم لعنت میفرستادم....چشماش پر از اشک شد.....اما هنوزم خیره بود تو چشمام.....تو کسری از ثانیه آب دهنش رو پاشید تو صورتم.... ارسیما واقعا لایق این هدیه بود!و همین ارسیما بود که عصبی میشد.....دانین وجودی من یک گوشه ایستاده بود تماشا میکرد.... دستمرو بردم بالا و با پشت دست کوبوندم تو دهنش.....با اینکه اصلا از زورم استفاده نکرده بودم گوشه ی لبش پاره شد که صدایی با جیغ گفت:سوگـــــــــــــند.... برگشتم طرف صدا.....همکارم بود....عشق ارسیما بود....پلان عوض میشد.....الان باید میشدم ارسیمای عاشق! دوید طرف سوگند که جلوش رو گرفتم..... جوری نفس میکشدیم که قفسه ی سینه ام بالا و پایین بره.... نفسام تو صورتش میخورد....یکدفعه سرش رو آورد بالا و یکدفعه من....کــــــپ کردم..... نفس های تند و پشت سرم دیگه نمایشی نبود.....چشمام داشت از اشعه ی پرنفوذ نگاش ذوب میشد.... زود به خودم اومدم.....آدم باش دانین.....مسخره بازی رو بزار کنار...... فردین داد زد: تمومش کنید....سریعا.... زود از کنارش رد شدم و به سمت فردین رفتم....مازن و بقیه تماشاگر این نمایش بودند! فردین با صدای محکمش گفت:جیغ جیغ نمی کنید....هر چی میشنوید میگید چشم....کارتون رو انجام میدید پولتون رو میگیرد... ولوم صداش رو آورد پایین و گفت:فکر نمیکنم بهتون بد بگذره..... همون دختر چشم سورمه ای داد زد:بد و خوبش رو شما مشخص نمیکنید... نگار عصبی به سمتش یورش بود و گفت:خفه شو دختره ی عوضی خیره سر.... دختر اشکاش از چشماش پایین ریخت......دخترای دیگه انگار تازه فهمیدن قراره چه بلایی سرشون بیاد،هاج و واج به همدیگه نگاه کردن..... یکی از دخترا زمزمه گونه گفت:دروغه .... دروغه.... دروغــــــــــه.... ولوم صداش داشت بالا میرفت:دارید دروغ میگید....شما پست فطرت ها فقط میخواید ما رو بترسونید..... دروغــــــــه.... اشک دخترا دراومده بود..... به همکارم نگاه کردم.....خیره شده بود به فردین.....با نفرت....بدون اشک.....سرد سرد....خشک شده..... انگار سنگینی نگاهم رو حس کرد که برگشت و تو چشمام خیره شد....نگاهم رواز نگاش گرفتم.....همون موقع ویبره ی گوشیم رو حس کردم.... مسعود بود:دم درم.... رو به فردین گفتم:اومد....دم دره.... یکی از اونا که بهش میومد زن باشه رو به بقیه گفتا:راه بیافتید.... فردینرفت بیرون....اما من منتظر شدم....نگاه کردم به دخترایی که نیخواستن قبول کنن تو چه دامی گیرافتادن....دخترایی که میخواستن فرار کنن....از سرنوشت نکبت باری که انتظارشون رو میکشید..... رفتم طرف همکارم....لب آستینش رو گرفتم....سریع برگشت سمتم.... میخواستآستینش رو از دستم دربیاره که نذاشتم.....آروم گرفت....فهمید که کارش دارم.....اما به تقلاهای نمایشیش ادامه داد......وقتی همه رفتن بیرون در حالی که میبردمش بیرون،آروم گفتم:چیزی دستگیرت شده؟ با داد تقلا کرد و گفت:آره....ولم کن لعنتی.....آره....دلیل اینکارات چیه؟ تعجب کرده بود....باید تعجب میکرد....باید رفتارای من براش سوال میشد... بدون اینکه چیزی بگم سوار ون مسعود کردمش و خودم به طرف ماشین راه افتادم..... سریع ماشین رو روشن کردم و راه افتادم..... فردین هیچی نمیگفت....برگشتم و نگاش کردم.....انقدذر این کار رو کردم تا آخر بی حوصله گفت:چته؟ لبخند زدم و گفتم:چرا چیزی نمیگی؟ گفت:دور میدون رو بپیچ برو سمت چپ......مستقیم میری تا اولین فرعی.....سومین کوچه سمت راست..... با لبخند گفتم:ای به چشم..... دادزد:خفه شو ارسیما.....خفه شو تا با دستای خودم خفت نکردم.....دوست دارم بکشمت وقتی جلوی اون دختره اختیار خودتم از دست میدی.....فقط خفه شو تا صدات رو نشونم.... سوتی زدم و گفتم:اوه چه خبرته داغ کردی؟ چپ چپ نگام کرد و من خندیدم و گفتم:بی خیالی طی کن داداش.... توی کوچه پیچیدم.....وسط کوچه ایستاد و گفت:برو هتل.....من برمیگردم..... بدون اینکه بخوام کنجکاویم رو نشون بدم که کجا میخواد بره گفتم:ماشین رو میزارم هتل....میخوام یکمی تو شهر بگردم....کاری که نداری؟ گفت:چرااتفاقا....ساعت یک و نیم باید به آدرسی که برات اس میکنم بری....اونجا از سُها یک بسته رو میگیری و برام میاریش همینجا....فهمیدی؟ باشه ای گفتم و حرکت کردم....هنوز خیلی کار داشتم....کارگذاری ردیابم که به خوبی انجام شده بود! یاد قبل از رفتنمون به خونه ی مازن افتادم.....کار گذاشتنش زیرکانه بود.... بهبهانه ی گردش تو شهر از هتل زده بودم بیرون.....بعد از مدتی جلوی یک ساندویچ فروشی ایستادم.....یک همبرگر سفارش دادم و به ساعتم نگاه کردم....وقت داشتم.... همبرگرم رو خوردم و از مغازه اومدمبیرون....یکمی تو شهر چرخیدم....حالا وقت اجرای نقشه بود.....به سمت بیمارستان روندم و ماشین رو پارک کردم و به سمت ساختمون بیمارستان رفتم....به ساعت نگاه کردم....سر موقع رسیده بودم.....میدونستم باید کجا منتظر بمونم....روی صندلی های انتظار پزشک عمومی نشستم و به راهرو خیره شدم.....اومد....دیدمش....داشت دنبالم میگشت.....پزشک بیمارستان اینجا همکار ما بود! تا دیدم و مطمئن شد که اومدم بدون توجه رفت تو مطبش.....بیست دقیقه بعد نوبت من شد.... وارد شدم.... -سلام.... -سلام العلیکم....تفضل....(سلام بفرمائید) بهخاطر احتمال وجود هر گونه آیفون که تو لباس من کار شده باشه باید تمام جوانب احتیاط رو رعایت میکردیم.....من روی صندلی نشستم و اون اومد بالا سرم..... از طرفی فردین نباید میفهمید من عربی بلدم....و این کارم رو راحت تر میکردم.... دکترمحمود که از مادر ایرانی و از طرف پدر عرب بود مثلا داشت ازم سوال میپرسید درباره ی دل دردم و تشخیص میداد که یک مسمویت ساده اس برای استفاده از غذای آلوده!همون ساندویچ همبرگر! اما کار اصلیش یک چیز دیگه بود....ردیاب رو از جیب مخفی کیف سامسونتش درآورد و فعالش کرد و شروع کرد به کار گذاریش....تو کارش وارد بود....روکش دندونم و گذاشت و گفت:خلص....(تموم شد) شاید یک ربعم وقت نبرده بود! گفتم:thanks اونم جواب داد:your welcome هر چی باشه پزشکا به زبان انگلیسی که مسلط هستن.... آمپول تقویتی هم نوش جان نمودم!الکی الکی.... بهتر از این نمیشد! دوبارهبا یادآوری مازن پوزخند عصبی ای زدم.....یاد گریه و شیون دخترا افتادم.....اینکه با چه بدبختی ای سوار ون شده بودن.....اینکه نمیخواستن باور کنن.....اینکه میخواستن از این کابوس بیدار بشن.... رفتم سمتهتل....اینبار اجازه ی گشت و گذار نداشتم....خدای نکرده یک دفعه مریض میشدم و تو این گیر و ویری فردین حوصله ی تحمل مریض نداشت! *** جلوی در ایستادم....یک نگاه دیگه به آدرسی که برام اس کرده بود انداختم و بعد از اینکه از پلاک مطمئن شدم در زدم:یاهو؟(کیه؟) رمز رو از روی اس ام اس خوندم:خسته نشدی هی میپرسی کیه کیه؟منم دیگه بابا یار همیشگی....رفیق فابریک! زن گفت:بیا تو رفیق فابریک..... لهجه ی عربیش به کل نابود شده بود! رفتم داخل.....یک خونه ی ساده بود....یک سالن بزرگ....اما پر از دالان و اتاق! زن گفت:باید صبر کنی.....دوتاشون اجازه نمیدن معاینه اشون کنیم....دارن از زور و ضرب استفاده میکنن! قلبم تیر کشید....نفسم حبس شد....نمی تونستم عکس العملی نشون بدم.....شنیده بودم اما ندیده بودم.....و شنیدن کی بود مانند دیدن! نفوذ ناپذیر دانای کل! سرگردشاهینی با عصبانیت از حالت احترام نظامی دراومد و رو به سرهنگ گفت:هیچی رو لو نمیدن....دهنشون خیلی چفت و بسته....خیلی از حربه ها روشون انجام دادیم اما بی فایده است.....هیچ چیزی از خودشون بروز نمیدن،حتی اسم گروه رو..... سرهنگقادری کلافه دستی به پیشونیش کشید....درگیری های ذهنی خودش مربوط به پرونده ی گروه قاچاق انسان کم بود این مورد مشکوکم اضافه شده بود.....شب پیش چهار نفر رو در حالی که قصد داشتن از خور دبی وارد ایران بشن دستگیر کرده بودن.... سعی کرد از فکرش دربیاد و اول به کار اصلیش رسیدگی کنه....آخر وقت به حساب اونها هم میرسید.... همینجور که شقیقه هاش رو با حالت شیکی رو انگشت اشاره و شصتش ماساژ میداد پرسید:رسیدگی میکنم....خوب چه خبر از دبی؟ چهرهی سرگرد انگار که خبر شادی داشته باشه از هم باز شد و با هیجان گفت:با کمک دکتر محمود،ردیاب به خوبی کار شد....گروه اعزام شده هم مستقر شدن.....ردیاب کاملا تحت نظره....همه چیز خوب پیش میره..... جایگاهپریسان و هیراد محمدی همونجا بود که در سفر قبلیشون هم اومده بودن!....هفته ی پیش گروه سروان محسنی یک خیابون بالاتر از منزل مسکونیشون توی یکی از خونه های یک برج بلندی که کاملا به خونه تسلط داشت مستقر شدن....نصب تمامی دوربین های مخفی کاملا حرفه ای انجام شده و جای هیچ نگرانی ای نیست....رفت و آمدا تحت کنترله.....افراد دیده شده در حال شناسایی هستن.....جالبیش اینجاست که هیچکدوم از اعضای گروهشون سابقه دار نیستن ولی تو کارشون بسیار با تجربه و متبحرن .... رفت و آمد های سرگردتیرداد کنترل شدن و سرگرد به خوبی داره کار رو پیش میبره.....اولین فردی که شناسایی شده مازن جبارِ.....فردی که دخترا رو از مرز رد میکنه و به دفتر کارش که بیشتر شبیه مسافرخونه یا اقامتگاهه میبره و بعد از تحویل گرفتن پول از فردین دخترا رو تحویل میده.... گزارش ها رو روی میز سرهنگگذاشت و گفت:اینم گزارش ها به صورت مکتوب....البته چند جا دیگه هم درحال بررسی هستن....وقتی که تحقیق رو کامل کردیم،نتیجه اش رو به اطلاعاتتون میرسونیم.... سرهنگ با لبخند و پر غروز نگاهش کرد.... شاگرادای خوبی بار آورده بود!به خودش احسنت گفت! یاد دوست صمیمیش افتاد....برادرش...یار غارش.....کسی که خیلی وقت بود دیگه نتونسته بود همراهش باشه....کنارش باشه.... کاشاینجا بود.....کاش اینجا بود و به شجاعت دخترش افتخار میکرد.....به کسایی که میتونستن زیردستاش باشن،همکاراش،برادراش،بچه هاش،شاگرداش...کاش بود که افتخار میکرد....کاش بود و میدید که رائیکاش چه دل شیری داره.....کاش بود و از هوش فوق العاده اش برای کمک بهشون استفاده میکرد.....چقدر کاش! کاش همه ی این کاش ها واقعیت داشت! روبه سرگرد شاهینی که منتظر بود گفت:کارتون عالی بود سرگرد....امیدوارم تا آخر خوب پیش بره....من فقط به گروه تو یک ماه فرصت میدم تا این قائله رو ختم کنید.....فقط یک ماه.... سرگرد شاهینی که همیشه یکی از همکارایمظلوم و خجالتی و درعین حال قدرتمند و باهوش نیروی انتظامی بود خجالت زده سر به پایین انداخت و گفت:لطف دارید.....ایشالا به کمک خدا این پرونده رو خواهم بست.....حتی اگه به قیمت جونم باشه.... صدایی پیچید تو ذهن سرهنگ که بردش به شونزده سال پیش:حامد من این گزارش رو به سرهنگ میرسونم....حتی اگه به قیمت جونم باشه! و چه راحت جونش رو داده بود....چه راحت خودش با روی باز به استقبال مرگ رفته بود..... ازیادآوریش اخمی کرد....دیگه نمیخواست کسی رو از دست بده......دیگه بسش بود.....حس میکرد تحملش فوران میکنه دیگه......دیگه ظرف تحملش به آستانه اش رسیده بود.....دیگه جا نداشت.... با همون اخمش رو به سرگرد گفت:یادت نره نمی خوام مو از سر هیچ کسی کم بشه..... تاکید کرد:هیــــــــچ کس.... سریع اخمش رو قورت داد و بدون اینک منتظر جواب باشه با لبخند ادامه داد:میتونی بری.... سرگردصاف ایستاد و احترام داد و از اتاق بیرون رفت.....انرژی گرفته بود.....تو این سه ماه که کاراش کاملا فشرده شده بود فشار زیادی رو متحمل شده بود..... دلشمیخواست میتونست بره پیش گلاره اش.....دست بزاره رو شکم برآمده ی هشت ماهه اش و با کوچولوی تو راهش درد و دل کنه.....به کوچولویی که می اومد تا اون رو پدر کنه.....به کوچولویی که حاصل عشق نابش به دختر خالش بود......برازنده ترین دختر جهان!گلاره اش تو همه چیز بیست بود....کاش بچه اش که نمیخواستن بدونن چه جنسیتی داره دختر باشه.....یک دختر مثل مامانش....البته پسرم بد نبود.....خیلی ام خوب بود....اما به هرحال رویای دختر رو نمیتونست از سرش بیرون کنه! سری تکون داد و سعی کرد از تو هپروت دربیاد....الان آخه؟تو زمان کار اداری وقت این فکرا بود؟ همکاراش از جونشون مایه گذاشته بودن و اون تو فکر دختر یا پسر بودن کوچولوش بود....که چه دختر و چه پسر براش عزیز بود....واقعا که! یاد اون چهارتا افتاد.....اخماش رفت تو هم......اسمش رو از سیاوش تغییر میداد اگه بالاخره از اینا اعتراف نمیگرفت! .رائیکا/شهرزاد دیگه ظرفیتم تکمیل شده بود....دیگه مغزم تحمل نداشت.....از رائیکا کمک میخواستم.....از شهرزاد و شهرزاد ها متنفر بودم.... بهدوتا زنی که روی تخت نگه ام داشته بودن تا تقلا نکنم نگاه کردم....ازشون متنفر بودم......از اینکه هیچ بویی از انسانیت نبردن....از این که حتی به هم جنس خودشونم رحم نمیکنن.... رائیکا اومد.....پیداش شد....با صدایفوق العاده نظامیم رو به زنی که میخواست معاینه ام کنه داد زدم:دستت به من بخوره من میدونم و تو.....اگه یک روز از زندگیم باقی مونده باشه حساب توی نکبت لعنتی کثافت رو میرسم..... دستش روی دکمه ی شلوار لی ام ایستکرد.....ولش کرد و اومد جلو.....مثل یک اژدها نفس میکشیدم.....عصبایتم رو نمیتونستم کنترل کنم.....حس میکردم الانه که از بینی و دهنم آتیش بزنه بیرون......کاش واقعیت داشت و من میتونستم با اون آتیش تمام این حیوون های آدم نما رو آتیش بزنم.... زن محکم چونه ام رو گرفت تو دستش و خم شد سمتصورتم.....نفساش پخش میشد رو صورتم و حالم رو بهم میزد.....اخم شدیدی کرده بود و گفت:چرا یک لحظه خفه نمیشی کارت رو انجام بدم؟دهنت رو ببند تا به روش خودم نبستمش دختره ی هرزه..... بدترین نگاه ممکن رو به سمتشانداختم و از لای دندون هایی که بهم میساییدمشون گفتم:آشغال زن که هستی؟چرا نمیفهمی؟منم یک مونثم.....بفهم.... جون دادم تا بگم.....تایکی از رازهای زندگیم رو که هیچ وقت به هیچکی نمیگفتم بگم.....برام سخت بود به این نفهم فهوندنش که نمیتونست معاینه ام کنه.... ایست کرد....چشماش گرد شد و گفت:عادتی؟ عصبیچشمام رو رو هم فشار دادم و نفس کشیدم.....حس میکردم قدرت دارم که خرخره ی تمام کسایی که دورم بودن رو بجوم.....حس میکردم خرد شده بودم که جلوی سه تا پست فطرت باید رازم رو برملا کنم.....حس میکردم میتونم زمین و زمان رو بهم بدوزم از اینکه تو گواهی معاینه ام ! ثبت می کنن که فعلا عذر دارم.... اصلاهنوز شک داشتم که براشون مهم هست که معذورم؟که نمی تونم معشوقه باشم؟!یا اینکه فقط سود خودشون و عشق و حال یک پست تر از خودشون براشون مهمه؟! فشارعصبی روم خیلی بود.....فشار راهِ سختی که داشتیم.....کمر درد لعنتیم اود کرده بود.....دوست داشتم ستون فقراتم رو تو دستم بگیرم و نصفش کنم......دوست داشتم فقط این حالت تهوع لعنتی دست از سرم برداره.....دوست داشتم مامان اینجا بود!مهم این نبود که من یک نظامیم و باید محکم باشم....مهم نبود اگه کسی میفهمید مسخره ام میکردم.....مهم این بود منم یک آدم بودم.....منم یک دختر بودم.....منم محبت رو میشناختم.....منم قلب داشتم....منم مادرم رو عاشقانه دوست داشتم و الان به وجودش نیاز داشتم.... زن گفت:کی تموم میشه؟ بی توجه بهش تقلا میکردم خودم رو از حصار اون دستایی که سفتم بهم چسبیده بودن تا جم نخورم آزاد کنم..... نسبتا داد زدم:ولم کنید لعنتیا..... زن اصلی دستی براشون تکون داد و گفت:ولش کنید....خوب؟ ناله مانند گفتم:سه روز.... رو به من گفت:همراهم بیا.... عصبیدستاشون رو از روی بازوم پرت کردم کنار....کف دو تا دستم رو روی سرم گذاشتم و چشمام و بستم.....کی این کابوس لعنتی تموم میشد؟هنوز شروع نشده این بود آخرش چی میشد؟ نمی خواستم بهش فکر کنم....چیزی نمی شداصلا.....سرهنگ گفته بود که همه جوره هوام رو دارن و نمیزارن آسیبی بهم برسه.....خدایا کمک کن..... زن داد زد:دِ چرا ایستادی سر جات تکون نمیخوری؟راه بیا دیگه.... نای راه رفتنم نداشتم.....درد کمرم به پاهام فشار آورده بود.....همیشه تو این زمان عصبی میشد و حالا که وضعیتم نور علی نور شده بود! پشتسر زن راه رفتم....از چندتا دالان تو در تو عبور کرد.....به یک سالن رسیدیم....یکدفعه از پشت زن مردی علم کشید.....چشمام گرد شد....این....اینکه سرگرد بود؟اینجا؟ این زنه برای چی منو آورده اینجا؟ سرگردخیره شد بهم.....دوباره همون نگاه......همون نگاهی که حس میکردم سبز آبی چشمای کشیده اش مخلوط میشد با سبز زمردی چشمای درشت من.....لرزیدم با نگاه بی تفاوتش.....تو جدال با دوتا حس....این چش بود؟چرا یک بار سرد و یک بار گرم؟ زن گفت:خوب....اسمت چی بود؟ با صدای فوق العاده یخ اش گفت:ارسیما.... زن-ارسیما یک مسأله ای پیش اومده....با اینکه تو گواهیش هم ثبت میشه اما بد ندونستم به تو هم بگم....این دختر فعلا عذر داره.... دوست داشتم بمیرم....دوست داشتم بکشمش......دوست داشتم زمان رو به عقب برگردونم و چنان بزنم تو دهنش که حرف زدن یادش بره..... چشمامرو روی هم فشار دادم و سرم رو انداختم پایین....وقتی چشمام رو باز کردم با یک جفت چشم گرد شده ی متعجب برخورد کردم...یک نگاه سبز آبی،یک چشمی که پر از سوال بود.... تا نگاهم رو دید نگاهش رو گرفت و رو به زن گفت:عذر؟ زن ریلکس ادامه داد:آره.....عادت ماهیانه......عادیه.....تا سه روز دیگه هم پاک میشه! آبشدم.....حس میکردم از شدت گرما دارم ذوب میشم.....سرگرد هم سرش رو انداخت پایین....اما انگار که زود به خودش مسلط شده باشه گفت:خوب؟ زن-هیچی....به فردینم بگو....سه روز نگه اش دارید بعد.... بعد با یک نگاه به من با لبخند رو به سرگرد گفت:خوب تیکه ایه.....میتونید به عنوان سورپرایز برنامه نگه اش دارید! دلمآتیش گرفته بود.....قلبم داشت میسوخت.....داشتم خرد میشدم....کاش از این غشیا بودم که غش میکردم....کاش گریه بلد بودم تا گریه کنم.....کاش سرگرد اینجا نبود....کاش این زن انقدر عوضی و فرومایه نبود.... .نمیتونستم جوسنگین و خفقان آور اونجا رو تحمل کنم.....میخواستم فرار کنم.....حتی شده برم روی همون تخت و همون دوتا منو بگیرن اما از این مخمصه رهایی پیدا کنم..... یکدفعه زنی اومد و رو به این یکی زن گفت:تموم شد سُها.....بالاخره معاینه اش کردیم.... زن که فهمیده بودم اسمش سهاست برگشت سمت اونیکی گفت:خوبه....گواهی هاشون که آماده است؟ زن گفت:آره همشون.....فقط....مشکل همیشگی... سها بی حوصله گفت:باز چی شده؟ زن حرصی گفت:کله خرابه داره از گریه میمیره.....یکیشونم بیهوش شده! سُها دستی به بیخیالی تکون داد و گفت:عادیه که....مثل همیشه رفتار کن..... خدایاپستی تا کجا؟غرق شدن تا لجن تا کجا؟تا کی؟اینا مگه آدم نبودن؟مگه از روح خودت ندمیدی تو وجودشون؟چرا انقدر پست شدن؟چرا انقدر کثیفن....چرا انقدر متعفن و لجنن؟ نمیزاشتم بغضم بشه هاله ای تو چشمم....نمیزاشتم....من شکست نمیخوردم.....من گریه نمی کردم! دویدم سمت دختر و گفتم:سوگند کجاست؟ جیغ مانند گفتم:زود منو ببر پیشش.... سُها عصبی داشت میومد سمتم که صدای سرگرد توی سالن پگیچید.....پیچید و سکوت سالن رو شکست....پیچید و قلب من رو هم شکست! -بزار بره.... سُها متعجب برگشت سمتش و گفت:ارسی.... حرفش تموم نشده بود که سرگرد چشماش رو بست و دستش رو به نشون ایست جلوش گرفت و گفت:همین که گفتم....ببریدش پیش دوستش.... سُها برگشت سمت من و زن و رو به زن گفت:ببرش.... برگشتمو همراه زن شدم اما یک صدا باعث شد نتونم تکون بخورم:ارسیما عزیزم....خودتو ناراحت نکن گلم....میخوای آرومت کنم؟!چیزی میخوری گرم شی؟! دست مشت شده ام رو فشار دادم، زنیکه ی هرزه ی.... چشمام رو بستم و سرعت قدمام رو بیشتر کردم تا به زن برسم.....صدای پر از ناز و عشوه ی مصنوعیش حالت تهوعم رو چند برابر میکرد..... در اتاقی رو باز کرد و کنار ایستاد.....تا وارد شدم سوگند رو دیدم که دمر رو تخت خوابیده بود....دویدم سمتش و گفتم:سوگند.... تاصدام رو شنید برعکس شد.....سریع نشست رو تخت و دستاش رو از دوطرفش باز کرد....معطل نکردم....الان این آغوش سرد من گرم ترین و امن ترین مکان برای سوگند بود و من دریغ نکردم.... حس کردم روژان رو بغل کردم.....از فکراینکه روژان جای سوگند بود شدت فشار دستم دورش بیشتر شد....هق هق میکرد و سرش رو تو سینه ام فشار میداد:شهرزاد غلط کردم.....شهرزاد بیچاره شدم....بدبخت شدم.....نفرین بابام گریبانم رو گرفت....عاق مامانم داره منو میکشه تو قعر لجن و کثافت.....دارم میمیرم....دارم خفه میشم.....شهرزاد من آشغال...من خر....من کثافت نکبت خودم کردم که لعنت بر خودم باد..... هقهقش شدت گرفت و گفت:هیراد ازت نمیگذرم.....به خدایی که مامانم میپرستید....به همون علی که بابام قبولش داشت نمی بخشمت....نمیگذرم ازت....نمیگذرم.... وایــــــــــــــــــی گفت و با ترس گفت:مننمیخوام.....نمی خوام معشوقه بشم....نمیخوام خراب و بدکاره بشم.....نمیخوام یک تیکه آشغال بشم.....نمیخوام دست این جماعت گرگ صفت بی افتم.....نمی خوام نابودم کنن.......نمی خـــــــــــوام..... داشتم خفه میشدم....نفس کم آورده بودم....بغض لعنتیم مهمونم بود.....نمیذاشتم بره.....نمیذاشتم اشکام رو بریزه و بره....نمیذاشتم....هیس میکردم و سوگند رو تو بغلم تکون میدادم.....ساکت شد تا ساکت شدم.....ساکت شدم و آتیش کینه ام صد برابر شعله ور شد.... دانین/ارسیما توافکارم غوطه ور بودم....عصبی بودم....نمی تونستم درک کنم دخترا رو..... به هر حال من پسر بودم و در حالت عادی هیچوقت نیاز به معاینه پیدا نمی کردم! استغفرالله ای به فکرای بیخودم گفتم....ولی هرکاری میکردم نمی تونستم از شرشون راحت بشم.... دستام از عصبانیت مشت شده بودم....دلم شدیدا هوایکیسه بوکسم رو کرده بود.....دلم میخواست انرژی و زور مشتام رو خالی کنم.....دلم میخواست خودم رو هم خالی کنم.....تصور اینکه یکی از این دخترا از عزیزای خودم باشه....مثل ماندانا....حتی نمی تونستم فکرش رو هم بکنم.....حتی فکرش هم داغونم میکرد... با صدای پایی سرم رو آوردمبالا....همون زنی که در بدو ورودم دیده بودمش داشت به سمتم میومد....قامت بلند سروان کردانی هم از پشتش دیده شد.... لبخند مصنوعی زن به شدت روی اعصاب داغونم،سوهان میکشید.... بدوناینکه بخوام حتی نگاهم رو روی نگاهش ثابت کنم از جام بلند شدم....سروان رو برای چی با خودش آورده بود؟خیره شدم بهش....همون نگاه همیشگی....نگاه دانین.....از نگاه ارسیمای به اصطلاح عاشق بدم میومد.....نگاه مغرور،سرد و خشک خود کاملم رو دوست داشتم.... زن گفت:خوب....اسمت چی بود؟ بی تفاوت گفتم:ارسیما.... معلومبود داره تمام زورش رو میزنه تا عشوه گری کنه....تا طناز به حساب بیاد....دلم میخواست از ته دلم به مسخره بودنش پوزخند بزنم.....گفت: -ارسیما یک مسأله ای پیش اومده....با اینکه تو گواهیش هم ثبت میشه اما بد ندونستم به تو هم بگم....این دختر فعلا عذر داره.... چی شد؟عذر؟عذر چی؟ بهش نگاه انداختم....سرش رو انداخته بود پایین و چشمام رو روی هم فشار میداد....یعنی سروان کردانی زنه؟!مگه شوهر داره؟! سرش رو اورد بالا و نگاهم کرد.....نگاهم رو از نگاهش گرفتم و بدون اینکه بخوام حتی یک لحظه فکر کنم،گفتم:عذر؟ زن- آره.....عادت ماهیانه......عادیه.....تا سه روز دیگه هم پاک میشه..... چشمامگرد شد....وااااااااااااای....زود سرم رو انداختم پایین.....خاک تو سرت دانین که نمی تونی یکم به مغزت فشار بیاری....خاک بر سرت...آبروی دختر مردم رو بردی.... نکنه داره فیلم بازی میکنه؟سر خودم داد زدم:دانـــــین....آخه اینم چیزیه که بشه فیلمش کرد؟! قبل از اینکه بیشتر از این گند بزنم....در حالی که حس میکردم از خجالت نفهمیم دارم از درون میسوزم،مسلط به صدام ریلکس گفتم:خوب؟ زن-هیچی....به فردینم بگو....سه روز نگهش دارید بعد.... بعد با یک نگاه رو به سروان با لبخند رو به من گفت:خوب تیکه ایه.....میتونید به عنوان سورپرایز برنامه نگهش دارید! دوستداشتم خفه اش کنم زنیکه ی بی ابروی آشغال رو....زیر چشمی به سروان نگاه کردم....عصبانیت و غم،هر دوش،تو صورتش ترکیب شده بود و این ترکیب دلم رو لرزوند...به شدت دلم میخواست میتونستم آرومش کنم....که عذاب نکشه.....که از این جا خلاصی پیدا کنه..... چشم ازش برداشتم و سر میلم برای آروم کردنش فریاد زدم....خاک بر سرمن....واقعا که....اینم یک دختر مثل بقیه ی دخترا....حالم از اینکه احساسم مثل احساس یک پسر تازه به بلوغ رسیده بشه بهم میخورد....حالم از خودم بهم میخورد و بیشتر از خودم حرصم گرفته بود.....من نمیزاشتم دلم به حال هیچ احدالناسی بسوزه و از این میل های مضخرف داشته باشه..... تا به خودم اومدم یک زن اومد و رو به همون زن گفت: تموم شد سُها.....بالاخره معاینه اش کردیم.... سها برگشت سمت اونیکی و گفت:خوبه....گواهی هاشون که آماده است؟ زن گفت:آره همشون.....فقط....مشکل همیشگی... سها بی حوصله گفت:باز چی شده؟ زن حرصی گفت:کله خرابه داره از گریه میمیره.....یکیشونم بیهوش شده! سُها دستی به بیخیالی تکون داد و گفت:عادیه که....مثل همیشه رفتار کن.... دوستداشتم تمام اینجا رو با آدمای پست توش به آتیش بکشم.....دوست داشتم تک تکشون رو جلوی میز بازجویی تو اداره ببینم و پدرشون رو دربیارم.....احمق های روانی.... توجه ام به سروان جلب شد که دوید سمت زن و گفت: سوگند کجاست؟ جیغ مانند ادامه داد:زود منو ببر پیشش.... سها عصبی برگشت که بره سمتش که یک چیزی درونم داد زد:دانین یک حرکتی بکن..... با صدای نسبتا بلند اما خشک و سردم گفتم:بزار بره.... سها متعجب برگشت سمتم و گفت:ارسی.... دلنمیخوااست صدای منحوسش رو بشنوم....بدون اینکه بزارم ادامه بده چشمام رو عصبی بستم و دستم رو به نشونه ی ایست گرفتم جلوش و گفتم:همینکه گفتم....ببریدش پیش دوستش.... سها متعجب برگشت سمت زن و گفت:ببرش.... زن حرکت کرد و سروان هم پشت سرش راه افتاد،طولی نکشید تا تو پیچ راهرو از نظرمون دور شد.... خودم رو نسبتا روی مبل انداختم..... سهاآروم اومد سمتم....تمام سعیش رو میکرد تا بتونه مثل مانکن راه بره.....ناخوداگاه مقایسه کردم...راه رفتن سروان کجا و این زن کجا؟! روی دسته ی مبل نشست.....با یک حالت خاصی روپوش سفیدش رو از تنش دراورد و پرت کرد کنار و تاپ دکلته ی قرمزش پیدا شد.... اخم کردم.... لبخند زد و دستش رو دور گردنم حلقه کرد.....نفساش رو نسبتا روی صورتم فوت میکرد! گفت: ارسیما عزیزم....خودتو ناراحت نکن گلم....میخوای آرومت کنم؟!چیزی میخوری گرم شی؟! چندبار پلک زد....متنفر بودم ازش.....متنفر بودم از امثال اینا.....از امثال کسای که حتی برای خودشونم ارزش قائل نمیشدن.... بدون هیچ آرامشی دستاش رو از دور گردنم باز کردم و پرت کردم کنار..... پالتومرو که همون اول پشت صندلی آویزون کرده بودم چنگ زدم و عصبی رفتم سمت حیاط....دم در با صدای فوق العاده وحشتناک و سردم گفتم:بگو یکی مدارک رو بیاره تو حیاط.....خودت نمیای چون نمیخوام قیافه ی منحوست رو ببینم.... پالتو رو تکوندم تا شدت عصبانیتم رو بفهمه و سریع از در خارج شدم....هوای اون تو مسموم بود.... سرم دردگرفته بود بس که تو موهام چنگ زده بودم و کشیده بودمشون....صدای گریه ی بلند دخترا تو حیاط پیچیده بود....سایه ای از رفت و آمدا از پنجره های روبه حیاط معلوم بود.....تقلاهاشون رو میدیدم و من دانین....من پلیس نمیتونستم هیچ کاری بکنم....هیچ کاری و این عذابم میداد...من محکم رو عذاب میداد چون بالاخره آدم بودم....آدم بودم و با تمام غرور و سردی و هر چیز دیگه ای تو شخصیتم احساس سرم میشد... نمیدونم چقدر گذشته بود که یکی صدام کرد:آقا.... برگشتمسمت صدا....زن با ترس جلو اومد و کلاسوری رو سمتم گرفت....نگاهم رفت سمت کلاسور....از دست زن گرفتمش و برگشتم برم که زن گفت:با شهرزاد چکار کنیم؟ بی تفاوت گفتم:خبرتون میکنم.... در رو باز کردم و رفتم بیرون و محکم بهم کوبیدمش.... به ساعت نگاه کردم.....یک ربع دوازده.... *** باترمز شدیدی ماشین رو پارک کردم و کلاسور رو از روی صندلی کمک راننده چنگ زدم و از ماشین پیاده شدم.....پرتش کردم رو کاپوت جلو و گوشیم رو از جیبم درآوردم....پوفی کردم و به فردین اس دادم:من دم درم.... چیزی نگذشته بود که در با صدای تیک آروم باز شد و متعاقبش هم صدای اس گوشیم:طبقه ی دوم.... وارد خونه شدم و بدون فوت وقت راه طبقه ی دوم رو پیش گرفتم..... با باز کردن در گرمای توی سالن به صورتم خورد....صدای موسیقی آرومی که پخش میشد توی راهرو پیچید..... مردی اومد جلو و تا نیمه خم شد:تفضل....(بفرمائید) یقهی پالتوم رو صاف کردم و وارد شدم....از چیزی که جلوی روم میدیدم متعجب شدم....اما قیافه ام فقط جست و جو گر بود و تعجبم هیچ اثری روش نداشت.....انگار یک مهمونی بود در صورتی که من فکر میکردم یک جلسه ی مهم باشه! چندتا زن و مرد وسط سالن تو هم میلولیدن.....عده ای مشغول نوشیدنمشروب بودن و بعضی ها هم روی تخت نشسته بودن و در حال دود کردن سیگار و قلیون بودن..... دنبال فردین گشتم که حس کردم یکی صدام کرد:ارسیما..... سرم رو بالا گرفتم.....فردین بود که طبقه ی بالا پشت نرده ایستاده بود.....دستی به علامت بیا تکون داد و از نرده ها فاصله گرفت..... سریعخودم رو به پله ها رسوندم و ازشون بالا رفتم.....یک سالن فوق العاده ساده که فقط یک دست مبل و یک سیستم صوتی و یک فرش وسایل هاش رو تشکیل میداد..... روی مبل چند نفر با دشداشه ها و قباهایی که جنس اصلشون دارایی صاحباشون رو به رخ میکشید نشسته بودن...... رفتم و کنار فردین نشستام و کلاسور رو به طرفش گرفتم.... فردین رو به مردها کرد و گفت: here`s the evidence,....as always...we are just (اینم از مدارک.....مثل همیشه....کار ما رد خور نداره) مدارک رو روی میز عسلی پرت کرد....یکی از مردا خم شد و مدارک رو نگاه کرد و لبخند زد.....یک لبخند شیطانی.... عصبانیتمحد و حصری نداشت.....اینا داشتن چی رو معامله میکردن؟زندگی یک آدم رو؟یک دختر؟یک خانواده؟برای چی؟عیش و نوش خودشون؟به چه قیمتی؟ده تا سکه؟صدتا سکه؟پونصدتا سکه؟هزار تا سکه؟ده هزار تا سکه؟پول؟تراول؟دلار؟به قیمــــــــت چی آخه؟ یکی از مردا که هیکل فوق العاده فربه ای داشت ودر حال بازی کردن با خلال دندونش بود با صدای نکره اش گفت:مرحبا....مرحبا....جید جدا.... یکی دیگه اشون گفت: we want syrprise,Fardin(دلمون سورپرایز میخواد فردین.) Better than ever(خیلی بهتر از همیشه.) make it dreamy to earing up(رویایش کن تا سود کنی) همونجا قسم خوردم که تقاص تک تک دخترایی که زیر دست اینها پرپر شدن رو ازشون بگیرم....قسم خوردم... با خودمتو جدال بودم....سختم بود اما به هر حال باید میگفتم....به مردای کثیف جلوی روم خیره شدم.....به کسایی که امیال های حیوانیشون جلوی انسانیتشون رو گرفته بود....داشتن مدارک رو چک میکردن.... به سمت فردین خم شدم و گفتم:یک مشکلی وجود داره.... برگشتسمتم و پرسشگر نگاهم کرد.....نگاه خیره ام رو از چشماش گرفتم تا چشمای سردم بی تفاوتیم رو به عالم و آدم به تصویر نکشه.....تصویری که دروغ محض بود....اما به هر حال جزء دوست داشتنی من بود....الان باید ارسیمای عاشق جای دانین رو میگرفت..... گفتم:شهرزادم عذر داره..... ابروهای فردین به سرعت پرید بالا....پوزخندی زد و گفت:شهرزادت؟! بعدشم بیخیال گفت:میدونم سها اس داد بهم....میبینی که مدرکش هنوزم تو کلاسوره.... به کلاسور نگاه کردم....مدرک هنوز اون تو بود...... اینبار ابروی من بود که بالا پرید.... اما زود به جای اولش برشگردوندم و با همون لحن مثلا غمگینم گفتم:خوب؟حالا چی میشه؟ فردین لب پایینش رو گاز گرفت و گفت:هیچی...بهتر از این نمیشه.... افکار منفی به سرم هجوم آوردن.....یعنی چی؟نکنه میخواد بزنه زیرش؟نکنه میخواد بفروشتش به اینا؟ با چشمای گرد شده از تعجبم گفتم:چــــــی؟یعنی چـــــی؟نکنه قرارمون یادت رفته؟مگه میخوای بفروشیش؟ فردینعصبی برگشت سمتم و گفت:خوب گوش بده آقا پسر.....من دارم کار میکنم....کارمم تهیه کنندگی یک فیلم تراژدی یا درام نیست....اینجا بازی زندگیه.....اکشنِ اکشن....رحم نکن که رحم نمیکنن.....نفس بکش مگر نه نفست رو میبرن...حقت رو بگیر مگر نه حقت رو میخورن.....مظلوم نشو که ظالم میشن.....اینه....زندگی بچه بازی نیست پسر جون.....عروسک بازی و خاله بازی نیست.....ارسیما عاشقتم و شهرزاد فدات بشم نیست....من میرم تو بمیری نیست.....مالم فدات نیست.....قانون اینجا،این کره ی خاکی همون قانون جنگله.....همون درندگی....همون شکار و صید....دارم کار میکنم رمان نمینویسم....اینجا حرف از همخونگی نیست.....حرف از عشق و دوست داشتن و وابستگی و هر کوفت و زهرمار دیگه ای در این مقوله نیست.....اینجا فقط کاره....فقط.... پس خوب گوشات رو باز کن......این دختر برای من خیلیپول داره.....دختر بودنشم پول داره.....نگو میدم که من به پول تو نیاز ندارم.....اما نمی خوام نامردی کنم.....نامردی نمی کنم با تو....چون شبیه داداشمی.....چون حس میکنم فرزاد یک بار دیگه زنده شده و بازم همون درخواست رو ازم داره.....حس میکنم اومدی تا جبران کنم.....تا با تو نامردی نکنم که با برادر خونی خودم نامردی کردم.... این دختر تو این سه روز میتونه کلیمرکز توجه باشه....جریان همون گربه دستش به گوشت نمیرسه باید روی این کفتارا اجرا بشه.....باید تشنه بشن.....باید له له بزنن.....له له بزنن و دستشون بهش نرسه.....اونوقته که نرخش میره بالا.....خیلی بالا.....اما بازم بهشون نمیرسه چون گفتم مال توه.....بعدش دست تو.....بعد از تو حتی اگه دخترم نباشه بازم تو اوجه.....چون همون گوشتیه که دست هیچ گربه ای بهش نمیرسید.....مهم نیست که دیگه همون گوشت اولی نیست.....مهم نیست یک چیزیش کمه.....نه اصلا مهم نیست.....مهم اینه که هنوز که هنوزه گوشته و گربه هم له له زنان دنبال گوشته.....شیر فهمه؟ حتی تو فکرمم کم آوردهبودم....نمی تونستم حرف بزنم.....حرف که هیچی حتی نمیتونستم فکر کنم....اینها همه چیزشون فرق داشت با آدم ها....حتی دیدشون....حتی محبتشون....حتی نامردی نکردن و مردی کردنشون..... یاد یک مرد نامردافتادم....یاد مردی که اونم با روش خودش نامردی کرد.....چمیدونست نامردی همه جا نامردیه و چه حرفه ایش و چه ساده اش داغ میذاره رو دل...نمیدونست شکستن دل نامردی ترین نامردیه.....پدر نامرد من.... فقط نگاش کردم....هیچی نمیتونستم بگم.... بدونتوجه به نگاهم دوباره مشغول کارش شد.....منم تو فکرام غرق شدم.....من خیلی کار داشتم و وقتم آنچنان نبود.....فقط خدا کنه زودتر رمز اون پسورد لعنتی رو بفهمن.....شاید بتونه بهمون کمک کنه..... داشتم نقشه هام رو تو ذهنم بررسی میکردم که فردین گفت:ارسیما.....ارسیما کجایی؟ به خودم اومد و دیدم کلاسور تو بغل ایستاده جلوم.....پوفی کرد و گفت:پاشو خیلی کار داریم... از خونه خارج شدیم....قیافه ی همیشه سردم چقدر قشنگ پشت نقشش گم شده بود و میذاشت که غمگینی نمایشیش رو به تصویر بکشه..... دم ماشین فردین گفت:سوییچ رو بده خودم میرونم..... سوییچرو از جیبم دراوردم و دادم دستش....ماشین رو باز کرد....سریع نشستم و سرم رو تکیه دادم و چشمام رو بستم....فعالیت انچنانی نسبت به روزای سخت تری که گذرونده بودم نداشتم اما از لحاظ روحی خسته شده بودم و نمیدونم چقدر گذشت که خوابم برد..... با ایست ماشین به خودم اومدم....فردین در حالی کهترمز دستی رو میخوابوند گفت:به آقای خوشخواب...من تو رو اوردم اینجا کمک یارم باشی یا بلای جونم؟ جوابی ندادم که پیاده شد و گفت:راه بیافت هزارتا کار داریم.... دور و برم رو نگاه کردم....جلوی یک عمارت بودیم....تو این دو روز نیومده بودیم اینجا.... پیاده شدم و گفتم:اینجا کجاست؟ فردینبا دستش اشاره کرد که دنبالش برم....تا کنارش رسیدم در باز شد و وارد عمارت شدیم.....بزرگ و دلباز بود و فوق العاده حس سلطنت طلبی اهل خونه رو به آدم منتقل میکرد..... مسافت در اصلی عمارت رو تا در ورودی ساکت طیکردیم و منم تا اونجایی که جا داشت از همه چیزها و همه ی امکانات تو ذهنم کپی برداری کردم....خونه دارای امنیت بالایی بود....از در و دیوار و پنجره تمام اینها مشهود بود...... وارد خونه شدیم....خونه خالی از هرگونهاثاثیه ای بود غیر از یک دست مبل و یک لوستر بالای مبل ها.....حس خانه ی ارواح رو به آدم میداد.... به طبعیت از فردین روی مبل نشستم و منتظرموندم.....به در و دیوار خونه متعجب نگاه میکردم.....هیچی نبود و من میتونستم ثابت کنم این تهی پر تر از هر سرازیریه! رائیکا شهرزاد.... سرم رو به پنجره چسبوندم و یاد این راه سختی که اومده بودیم افتادم..... شبساعت یازده بود که از خونه ای که توش بودیم کاملا مشکی پوش و استتار شده خارج شدیم....سامیار حواسش به همه بود و کنترل اوضاع رو داشت.....دم به دقیقه گوشیش دستش بود و گزارش میداد.....مهرناز و نگار تمامی تمرکزشون رو دخترا بود....جایی که پیاده شده بودیم وسط یک جاده ی پرت بود...هنوزم نمیدونستم کجاست اما مطمئنا حالا دیگه همکارا میدونستن!ردیابم زیر کش موهام کار گذاشته شده بود.... چکمه های پلاستیکی ای رو که بهمون داده بودن به دستور سامیار از کیفامون دراوردیم و پامون کردیم..... سامیار جلومون ایستاد و با صدای نه چندان بلندی گفت:خوب گوش میدید... بادستش به یک محوطه ای که دور تا دورش رو نیشکر پوشونده بود اشاره کرد و گفت:از بین نیشکرا که رد شدیم یک جاده ی نسبتا گلی جلورومونه.....باتلاق نیست اما گِل هاش خیلی نرم ان.... پشت سر من میاید....بعد از اون جادهسریع چکمه ها رو درمیارید و خم میشید و با سرعت پشت سر من میدوید....تنبلی ممنوع.....تنه لش بازی به هیچ عنوان....سریع باشید....کسی که جا بمونه حسابش با کرام الکاتبینه و مأمورای گشت....خود دانید.... معلوم بود همه ی دخترا بی نهایت ترسیده بودن.... جادهی گلی ترس رو راحت تو دل همه ی دخترا چند برابر کرد.....خوفناک بود.....حس میکردی تو باتلاقی.....حس اینکه ادم با علم به استقبال مرگ رفته.....پامون گیر میکرد و باید سریع حرکت میکردیم.....سنگینی گِل روی چکمه ها حرکتمون رو کند میکرد و هر بار با اخطاری از طرف سامیار یا مهرناز رو به رو میشدیم.....بعد از گذشتن از اون جاده به سرعت چکمه هامون رو دراوردم و در حالی که خم شده میدویدیم تو کیسه و بعدم تو کیفامون گذاشتیم..... صدمتری دویده بودیم که به یک نخل بزرگ رسیدیم....اطرافمون همش نخل بود....معلوم بود هر جا که هست بین نخلستانه.....سوار قایق شدیم....خیلی سریع.....همه چیز اماده شده بود.... یک ربعی نگذشته بود که کنار یک لنج باری توقف کردیم.....مجبور کردن که هممون از اون طناب بریم بالا.... بعضی از دخترا گریه میکردن.....یکی مثل سوگند یخ زده بست و فقط گوش میداد..... اتاقک لج به رومون باز شد....مردی که توی اتاق بود به سرعت در مخفی ای رو که توی زمین بود باز کرد و اشاره کرد بریم تو..... مثلادم اهنی گوش میدادیم....هممون رفتیم داخل....سامیار گفت به هیچ عنوان جیغ نمیزنید....همه جفت کرده بودن....در بسته شد.....تاریک تاریک بود.....سامیار بازم دستش رو به نشونه ی سکوت روی بینیش گرفت.....دخترا اروم اروم گریه میکردن.....صدای کشیده شدن چیزی رو بالای سرمون حس میکردیم.....داشتن در مخفی رو مخفی میکردن! تنها روزنه برای نفس کشیدنسوراخی گوشه ی سقف فلزی بود.....بوی نم و چوب خیس و پلاسیده کل اتاقک رو برداشته بود....سر تا پا خیس و گِلی بودیم.... نمیدونم چقدر گذشت که به حالت رمز در اتاقک رو زدن..... سامیار رو به ما گفت:نفستون درنیاد.....مأمورای گشتن..... مگه نفس دخترا اون لحظه درمیومد؟!نفس کشیدن هم یادشون رفته بود.... صدای پایی بالا سرمون پیچید.....هراز گاهی صدای کشیده شدن جعبه ها روی هم.... صدا اومد:این کمد رو کنار بکشید.... سامیار سرش رو به شدت بالا گرفت....همه ترسیده بودن..... صدایکشیده شدن کمد روی زمین استرسمون رو صدچندان کرد....شخص چندبار کوبید روی در.....همه چیز عادی بود....انگار یک چیز ضخیم روی در بود.... لحظات پر از استرسی بود.....همه از صدای نفس هم وحشت میکردن.... بعد از چند لحظه شخص گفت:گذرنامه و مدارک؟ یک مرد با لهجه ی فوق العاده غلیظی گفت:بفرمائید جناب.... بعد از ده دقیقه همون مرد گفت:میتونید برید.....مواظب باشید..... لبخند به لب همه اومد....خیال ها نسبتا راحت شده بود..... گذر از مرز دبی زیاد طول نکشید..... -کجایی؟ برگشتم سمت صدا....سوگند بود.....دوباره سرم رو چرخوندم سمت پنجره و گفتم:همین دور و اطراف.... سوگند گفت:کاش دور و اطرافمون ایران بود..... پوزخند زدم و گفتم:فعلا که هر چی تو محدوده ی دید منه برج های بلند دبیه.... گفت:یک روزی آرزوم بود بیام این جور جاها.... لبخند غمگینی زد و گفت:چرا خدا از بین اون همه آرزو بدترینش رو انتخاب کرد؟ با لبخند گفتم:چیز بدا رو ننداز گردن خدا.... سری تکون داد و گفت:اره تا وقتی هیراد،بنده ی خدا هست چرا بندازم گردن اون بالا بالاییه؟ برگشتم سمتش و گفتم:راستی نگفتی؟ برگشت سمتم و گفت:وقت نشد.... گفتم:حالا هست....بگو..... سوگند:خوب تا کجا بهت گفتم؟ من-گفتی تقصیر خودت بود..... پوزخندیزد و گفت:چرا مودبانش میکنی؟اره کرم از خودم بود....اون کاری به کارم نداشت.....یعنی کاری به کار هیچ کس نداشت....دروغ چرا؟برام سخت بود منی که همیشه مرکز توجه بودم به چشمش نیومده باشم....خیلی حرصی بودم.....مخصوصا با طعنه های یگانه....همیشه میخواست منو خرد کنه.....همه میگفتن اگه من نبودم یگانه تو چشم ترین دختر بود....اعصابش سر همین موضوع از دستم داغون بود!میبینی فکرای دخترا رو؟ اونروز تو جمع دوستانمون بحثش شد....یگانه با طعنه ی واضح تو کلامش گفت:ایندفعه خانم مهره ی مارم نتونست کاری کنه.... پوزخند زنون گفتم:در حد خودم نمیبینمش....من که مثل تو نیستم عقده ی توجه داشته باشم..... زبون داشتم مثل عقرب.....زبان سرخ سر سبز میدهد بر باد.....همینطورم شد.... در حالی که از عصبانیت سرخ شده بود گفت:هه....بندخدا محلت نمیده داری مثل چی میسوزی.....دلیل و برهان نیار.... خونسرد گفتم:موضوع دلیل و برهان نیست موضوع اینه که کافر همه را به کیش خود پندارد..... راضیه که عاقلمون بود گفت:بس کنید بچه ها..... یگانهدستش رو به نشونه ی برو بابا تو هوا تکون داد و گفت:برو بابا چی چی رو بس کنید؟بالاخره یکی باید این خانم از خود متشکر رو بنشونه سر جاش یا نه؟من شرط میبندم خودش رو بکشه هم محمدی نیم نگاهی بهش نمیندازه..... راضیه خواست چیزی بگه که با دست نذاشتم و گفتم:میشه واسه خودت شــــــــــر نگی؟ یگانه گفت:شرط میبیندیم..... از یک طرف حرص خودم از یک طرف رو کم کنی یگانه خریت کردم و گفتم:سر چی؟ یگانه:هر چی.... یکم فکر کردم و گفتم:اگه موفق شدم وسط کلاس قبل از اومدن استاد باید پاشی و به شکور ابراز علاقه کنی! شکوریکی از خواستگارای یگانه بود که یگانه به شدت ازش بدش میومد و احسانی رو دوست داشت.....احسانی هم بهش بی میل نبود.....اما مطمئنا اگه این موضوع رو با چشمای خودش میدید برای همیشه دور نگار رو خط میکشید.....شرط معقولی بود! خواست جیغ بزنه که گفتم:دارم با ابروم بازی میکنم پس باید یر به یر بشیم..... دهنش بسته شد.....بعد از چند دقیقه گفت:من که میدونم نمیتونی.....در هر حال قبوله....اما اگه من شرط رو بردم.... منتظر نگاهش کردم که گفت:میدونی که برای بورسیه رقیب اصلیت منم....اگه بردم میکشی کنار تا بورسیه به من تعلق بگیره! احمقانهبود....عوضی آشغال داشت همه جوره با زندگی من بازی میکرد......داشت مانع از محقق شدن آرزوم میشد.....من داشتم برای گرفتن بورسیه خودم رو با درس خفه میکردم.....اون میخواست با یک تیر دو نشون بزنه....مثل من.....میخواستیم آبروی هم رو ببریم و آرزوهامون رو به آتیش بکشیم.... منحتی مطمئن نبودم با اخلاقی که این محمدی از خودش نشون داده بود درصدی احتمال موفقیتم هست یا نه؟اما نمیخواستم کم بیارم....نمی خواستم از اون جایگاه بالام کناره گیری کنم.....نمیخواستم برم کنار و به یگانه بگم بفرما سر جام.....من پایین بودن رو خیلی سال بود که چشیده بودم و حالا بالا بودن زیر دندونم مزه کرده بود..... دستم رو آوردم جلو و گفتم:قبوله.... قبول کردم و نمیدونستم با قبول کردنش حکم مسموم کردن زندگیم رو امضا میکنم...... جلوی آینه یاتاقم ایستادم و به صورتم که تازه شسته بودم نگاه کردم.....میخواستم امروز به بهترین شکل ظاهر بشم....که البته محیط دانشگاه دستم رو باز نمیذاشت.... مدادسورمه ای رو برداشتم و توی چشمام کشیدم.....زیر ابروهای مرتبمم یک سایه ی محو نقره ای زدم....رژ گلبهی.....به خودم تو اینه خیره شدم....لبخند زدم و در کیف آرایشم رو بستم....من همینجوریش خوب بودم!نمیخواستم خودم رو دلقک کنم که.....من میخواستم دل ببرم! مانتو و شلوار سر هم طوسیم رو که نخیبود و فوق العاده تو تنم می ایستاد رو انتخاب کردم....چهارشونه نشونم میداد....اصلا تنگ نبود اما بدن رو قالب میگرفت.....مقنعه ی همرنگش هم پوشیدم.....موهام رو فکل کردم و یکمی از زیر مقنعه بیرون گذاشتم..... کفش مشکی پاشنه لژیمم پوشیدم......شبیه خانم معلما شده بودم....شایدم ناظم......بدون عینک! عینک دودیمم گذاشتم تو کیفم....کیفمم تو دستم گرفتم و زدم بیرون....من داشتم با کلی سرنوشت بازی میکردم! اومد داخل کلاس....مثل همیشه....سرم رو انداختم پایین.... بعد از اینکه کل تخته رو از نکته ها و حل مسئله سیاه کرد نشست پشت میزش..... نازنینکه نسبتا باهاش از همه صمیمی تر بودم سر بلند کرد و وقتی نگاهم رو رو خودش دید چشمکی زد و بعد از سقلمه ای به نرگس،دستش رو برد بالا و گفت:استـــــــــــاد.... بازی داشت شروع میشد.....بازیگر ماهری بودم..... سر بلند کرد و به نازنین نگاه انداخت و گفت:مشکلی هست؟ نازنین طبق نقشه گفت:من این مبحث رو نمیتونم درک کنم..... نگاهی به تخته انداخت و گفت:دقیقا مشکلتون کجاست؟ نازنین گفت:در کل نمیتونم خوب بفهممش......انگار فقط فرمول حفظ کردم و کاربردش رو اصلا نمیدونم چیه؟میشه یک توضیح کلی بدید؟ نوبت نرگس شد:راست میگه استاد..... از شانس خوبم یکی از پسرا گفت:این دقیقا مشکل منم هست..... سریتکون داد و خواست بلند بشه......حالا نوبت من بود......دست بلند کردم....نگاهش چرخید رو من.....گفتم:اگه اجازه بدید میتونم توضیح این مبحث رو برای یچه ها به عهده بگیرم..... ابرو بالا انداخت و گفت:از خودتونمطمئنید؟وقت کلاسم به بطالت بگذره و بچه ها اشکالشون حل نشه از نمره ی پایانیتون سه نمره کم میکنم..... از خودم مطمئن بودم.....دیالوگا آماده ی آماده بود! لبخندیزدم و بلند شدم.....با اجازه ای گفتم و رفتم سمت تخته.....به صندلیش تکیه داد......تمام توانم رو به خرج گرفتم تا تمامی حرکاتم فوق العاده تو چشم باشه..... به نرمی تخته رو پاک کردم و چرخیدم سمت کلاس..... اول بانگاه مخصوصم بهش نیم نگاهی انداختم و بعد نادیده اش گرفتم....انگار نه انگار تو کلاسه......انگار شدم استاد و دوستام دانشجوهام بودن! تیپ اداریمم بیشتر مسبب این حس میشد! شروعکردم....بعضی از نکات رو روی تخته می نوشتم....بعضی جاها مثال میزدم....بعضی جاها از مباحث قبلی استفاده میکردم برای جا انداختن بیشتر مطالب.....بعضی جاها بعضی ها دست بلند میکردن و سوال میپسیدن....با دقت گوش میکردم و با دلیل جواب میدادم.....محمدی کاملا عقب کشیده بود و فقط ناظر بود.....و این برای من نشون خوبی بود.....تمام تمرکزش روی حرفا و پاسخ ها و دلیل های من بود! این راه جلب توجه بود نه عشوه!عشوه برای کسی مثل محمدی اثر نداشت...... انگشتام رو تو هم فرو کردم و گفتم:کسی سوالی نداره؟ وقتیکسی چیزی نگفت برگشتم سمت محمدی.....برای اولین بار نگاه متفاوتش رو روی خودم دیدم.....نه اینکه بگم عاشق شده بودا نه اصلا.....اما این برای قدم اول خوب بود.....همین یک ذره رفتن تو چشم....اعتماد به نفسم زیاد بود زیادتر شد... نگاه سورمه ایم با خیرگی مشکی رنگش تو ستیز بود....ابروم رو انداختم بالا و با چشمام بهش گفتم:دیدی تونستم؟! حسکردم با نگاش خندید....صورتش همونطور سفت و سخت بود اما میتونستم قسم بخورم با نگاش خندید....همین کافی بود.....گفتم:میتونم بشینم استاد؟ گفت:چند تا مسأله بهتون میدم.....در صورتی که بتونید حلش کنید پنج نمره افتخاری خواهید گرفت..... برق شیطنت نگاش ترس رو تو دلم انداخت.....از وجنات امر مشخص بود میخواست منو بندازه تو مخمصه..... گفت:و اگه نتونم؟ گفت:باید بتونید.... مصرانه تاکید کردم:اگه نشد؟ بدون اینکه جواب بده از جاش بلند شد و تخته رو پاک کرد....اینم از ویژگی های منحصر به فردش بود.....اگه نمیخواست جواب نمیداد! شروع کرد به نوشتن.....ساکت فقط مینوشت.....کلاس هم جوش مثل پادگان نظامی شده بود...صدا از کسی درنمی اومد..... وقتی رفت کنار لبخند بدجنسی زدم....راحت نبود اما از پسش برمیومدم..... ماژیک رو با پرستیژ خاصی از لای انگشتاش،بدون اینکه دستم به دستش بخوره،بیرون کشیدم....بدون توجه به اینکه سه تا ماژیک دیگه هم هست! مشغولنوشتن داده هام شدم.....تو همون حین با یکمی دو دو تا چهار تا کردن راه حل رو پیدا کردم و تخته رو از جواب سیاه کردم و با افتخار کنار کشیدم.... بدونهیچ عکس العمل یا تشویقی تخته پاک کن رو برداشت و تخته رو پاک کرد و مسأله ی بعدی....این سخت تر بود....راه حلش رو بلد بودم اما وسطاش یکمی گیر کردم که زیاد طول نکشید و حلش کردم.... بازم حرکت تکرای.....تمیز شدن تابلوو مسأله ی بعد.....وقتی از جلوی تابلو کنار رفت با بدجنسی نگاهم کرد.....چشمام گرد شده بود......خیلی سخت بود..... یکدفعه صدای سوتی تو کلاس پیچید.... نگاه عصبی محمدی چرخید سمت بچه ها و با لحن جدی ای گفت:شاهرودی بیرون..... شاهرودی که از ترس سر جاش سیخ نشسته بود گفت:استاد معذرت میخوام.... با صدای بلند تری گفت:بیرون لطفا....کلاس من جای شوخی نیست..... شاهرودی نادم سرش رو انداخت پایین و مشغول جمع کردن وسایلاش شد که ناخودآگاه گفتم:بزارید بمونه استاد.... خواهش نبود....بود شهرزاد؟ سوگند لبخندی زد و ادامه داد:محمدی یک نگاه به من و یک نگاه به شاهرودی کرد.....تمام نگاه ها شده بود خواهش و تمنا...... محمدی سری به نشونه ی کلافگی تکون داد و گفت:بشین....امیدوارم درس عبرت شده باشه برات..... شاهرودی بیچاره نگاه پر از تشکری بهم انداخت و نشست.....دوباره جو کلاس جدی شد..... محمدی رو به من گفت:خوب؟ دوباره به مسأله نگاه کردم.....دو تا داده داشت هزار تا مجهول! گفتم:یک چند دقیقه ای بهم وقت بدید..... رفت و سرجاش نشست و با پوزخند مسخره ای نگاهم کرد......از هر دری میخواستم حل کنم به بن بست میرسیدم..... نگاهم کاملا ناامید شده بود..... یکدفعه سایه اش رو بالا سرم حس کردم.....ماژیک رو از بین دستام کشید بیرون!بی توجه به اون سه تا ماژیک! شروعکرد به حل کردن.....پنج دقیقه بعد کنار کشید......با وجود این که حل شده بود بازم سخت بود.....اعتراف میکردم دو روز هم بهم وقت میداد خودم به تنهایی نمیتونستم حلش کنم! سرم رو انداختم پایین....حس خیلی بدی بود.....با اینکه میدونستم مسأله ی راحتی نبود اما باز هم نمیتونست از حس بدم کم کنه..... سکوت کلاس با صداش شکست:عالی بود خانم.....میتونید بشینید..... نگاه غمگینم رو به چشماش دوختم....نمیخواستم اینطوری بشینم.....حق من این نبود که آخرش ضایع بشم! امااون بی توجه به من با دست اشاره کرد که بشینم......تشویق بچه ها هم فایده نداشت، من تشویق اون اصلیه رو میخواستم که نکرده بود.....مثل بچه ای که منتظر بخشش مامانش باشه و نگرفته باشه،هر چقدر هم بهش بگن مامانت باهات قهر نمیکنه! دانین/ارسیما صدای برخورد عصا با کف سرامیکی خونه سکوت سالن رو بهم زد....فردین به سرعت از جاش بلند شد.... بلافاصله پریسان رو شناختم....سگش کنارش بود.....پشت سرش هم هیراد وارد شد.... بلند شدم....همزمان با فردین سلام کردیم.....هر دوشون به تکون دادن سر اکتفا کردن..... وقتی که نشستن پریسان گفت:کارا که خوب پیش میره؟ فردین سری تکون داد و گفت:طبق روال.... پریسان سری به طرف من انداخت و رو به فردین ادامه داد:کارش چطوره؟ فردین نگاهی بهم انداخت و گفت:خوب....مشکلی باهاش ندارم..... پریسان سری تکون داد....ادامه داد:شاهرخ؟ فردین گفت:بچه ها کارش رو تموم کردن....جسدش هم سوزوندن.... با پوزخند ادامه داد:روحشم دیگه فکر غلط کردن به سرش نمیزنه! پریسان خندید.....این زن سلامت روانی نداشت!اصلا جریان این شاهرخ چیه؟باید بعدا از فردین بپرسم! گفت:منشی های خوبمون چطورن؟ این بار هر سه تاشون خندیدن....سگ دم تکون میداد و با دهن باز به همشون نگاه میکرد..... رادارام فعال شده بود.....منشی هاشون؟یعنی چی؟ فردین میون خنده گفت:به لطف پسر شما عالی.....همشون چکاپ شده و مطمئن از سلامتیشون لالا کردن.... هیراد در حالی که از خنده سرخ شده بود،ضربه ای به شونه ی فردین زد و گفت:اینو خوب اومدی.... گیج شده نگاشون میکردم.....نمیتونستم بیشتر از این ساکت باشم..... لحن متعجبم رو با شوخی قاطی کردم و گفتم:یعنی همه ی اینا قبلا منشی شرکت بودن؟ هیراد گفت:اول خدمتکار....بعدش همکار من تو بازیگری....بعدش منشی شرکت و بعد هم معشوقه..... خنده اش شدت پیدا کرد و بین خنده هاش گفت:البته به استثناء یکیشون.... ساکت شد و تو فکر رفت......از شدت حرص دندونام رو به هم فشار میدادم.....پست فطرت های حیوون..... چقدر سخت بود تو اوج عصبانیت نقش یک آدم متعجب خندون رو بازی کردن..... با خنده ای که از صدتا داد زدن بدتر بود گفتم:نه بابا؟ ایول دمتون گرم.....جریان اونیکی چی بود؟ پریسان بدون اینکه بزاره کسی جواب منو بده گفت:با سامیار هماهنگ کن.....فردا رأس ساعت نه صبح دخترا باید اونجا باشن.... فردین سری تکون داد و گفت:باشه فقط یک چیزی..... هیراد گفت:خوب؟ فردین گفت:شهرزاد رو برای سورپرایز برنامه نگه میداریم.... هیراد:اونوقت چرا؟ پریسان با صدای توبیخ گری گفت:بزار حرفش رو بزنه هیراد....انقدر نپر وسط حرفش.... نوبت من بود که خودی نشون بدم.....اینطوری خوب بود.....باید فردین میفهمید که تونستم هضمش کنم که عشقم رو برای سورپرایز بزارن! گفتم:شهرزاد عذر داره و فعلا امکان تحویل دادنش نیست..... فردین ادامه داد:میخوایم یک معرکه راه بندازیم......شهرزاد زیبایی خاصی داره..... حالا نوبت ارسیمای عاشق وجودم بود!با یک آه گفتم:و البته نگاه خاصی..... دانین وجودیم تأئید کرد.....سروان نگاه فوق العاده ای داشت..... به خودم تشر زدم.... دانیـــــــــــــــن.... فردین چشم غره ای رفت که نادیده اش گرفتم و گفتم:به قول فردین میخوایم جریان گربه دستش به گوشت نمیرسه رو راه بندازیم! حالامرکز توجه بودم و به هیچ وجه نمیخواستم از دستش بدم....بدون وقفه ادامه دادم:شهرزاد فعلا برای هنرنمایی و خودی نشون دادن ظاهر میشه.....میخوایم قیمتش رو ببریم بالا.... فردین حرفم رو قطع کرد و گفت:چرا ازش میزنی؟کامل بگو.... ابروی پریسان رفت بالا.....دستی به بدن سگش کشید و گفت:جریان چیه؟ نمیواستم ترس رو تو وجودم ببینه،حتی اگه الان با ظاهر ارسیما بودم.....اما چه ارسیما و چه دانین هیچکدوم ترسو نبودن! با جرئت گفتم:من از شهرزاد خوشم میاد..... به صورتاشون نگاه کردم.....پریسان معمولی و فردینم مثل همیشه با افسوس و اما هیراد،اخم کرد و داد زد:تو غلط کردی..... علامت سوال بود که تو ذهنم ایجاد شد.....جـــــــــــان؟ به هیراد چه؟ نکنه....نکنه چشمش سروان رو گرفته؟ ضمیر ناخوداگاهم داد زد:غلط کرد! پریسان به سمت هیراد برگشت و با لحن توبیخ گری گفت:هیراد تمومش کن.... هیرادسر انداخت پایین اما من هنوزم اخم کرده بودم.....و نمیتونستم به خودم ثابت کنم که همش فیلمه!دلم نمیخواست یک خلافکار دلبسته ی همکارم بشه! خدایا من چم شده؟اه.... پریسان در حالی که کم و بیش اخم کرده بود گفت:ادامه بده.....کامل و بدون زدگی! گفتم:من به فردینم گفتم......قیمتی که قراره اینا بابتش بدن رو من پرداخت میکنم.... اخماش بیشتر توهم رفت.....سریع ادامه دادم:اما پسش میدم.....این یک ماه فقط.... فردین گفت:وقتی تو چشم بره و دست هیچ کس بهش نرسه قیمتش خواه ناخواه میره بالا.....اونوقت حتی دست دومش هم به قیمت اولش میره..... پریسانبا لحن جدیش رو به من گفت:من کاری نمیکنم که به ضررم باشه....اینکه دختره پیش تو باشه یا یکی دیگه برای من فرقی نداره....سگ خور! از عصبانیت دستای مشت شده ام رو با تمام توانم فشار میدادم..... پریسان-من ضرر نمیکنم.....قیمتش هم که فکر کنم بدونی.....همچین کم نیست.... هیراد نسبتا داد زد:مامـــــــــــــان.... پریسان برگشت سمتش و با لحن فوق العاده جدیش گفت:خفه شو هیراد....نمیخوام دیگه در این باره بحثی بشنوم.... هیراد دندون قرچه ای کرد و رو به من گفت:نمیزارم دستت بهش برسه..... بااخم بهش خیره شدم.....اخمم مال خودم بود......اصلا یادم رفته بود ارسیمایی هم هست......قسم میخورم دستش به سروان میخورد از ضرب دستم بی نصیب نمیموند..... تو دلمگفتم:خلافکار و پلیس؟فکر کن....حتی یک درصد.... هیراد عصبی از پله ها بالا رفت..... فردینم بلند شد و گفت:فکر میکنم بریم بهتر باشه..... بعدش هم با لحن شماتت گری رو به من گفت:بلند شو..... بلندشدم و به سمتش رفتم......با صدای پریسان سر جام ایستادم:فردین میدونی که حوصله ی این کارای هیراد رو ندارم......دختره رو فعلا پیش خودمون نگه میداریم.....ارسیما هم میتونه بره ببیندش یا هر چیز دیگه! لبخندی روی لبم اومد....یک لحظه تو ذهنم اومد:پلیس و پلیس؟ سر خودم داد زدم:دانین بس کن....امروز بیش از حد شلوغش کردی.....اهه..... پریسان-اما هر طوری هست یک کاری میکنی که هیراد ازش صرفه نظر کنه! کاملا گیج شده بودم.....هیراد از چی صرفه نظر کنه؟از خود سروان یا کاری رو میخواست انجام بده با کمکش؟ فردین سری تکون داد و گفت:فردا شب میبینمتون.... پریسان بلند شد و همراه سگش از سالن رفت بیرون.....فردینم حرکت کرد و منم دنبالش رفتم..... تا ماشین رو به حرکت انداخت داد زد:ارسیما یک بار دیگه این نمایش مسخره رو ازت ببینم دور همه چیز یک خط بطلان میکشم.....تمام..... سرم رو به پشتی صندلی تکیه دادم و گفتم:امشب رو بیخیال من شو جان ارسیما....حوصله ندارم..... دادزد:خو همینه دیگه.....الان که دیگه تموم شد از الان به بعد مهمه.....جلوی دختره با این وضعیت چلاغ ببینمت خودم زنده به گورت میکنم! خندیدم و چیزی نگفتم....مامان همیشه میگفت که تو توانایی این رو داری که ریلکس ترین آدم رو تا مرز انفجار ببری! چشمامرو بستم و چهره ی سروان رو جلوی خودم تصور کردم.....چشمای سبزش فوق العاده بود....هیچ جوره نمیتونستم منکرش بشم...تنها چیزی بود که با دقت تو صورتش دیده بودم! راه رفتنش اما یک مقوله ی جدا بود!با وقار و خانومانه و بازممثل مانکن ها! از فکر اینکه فردا مجبور به چه کارایی میشد شقیقه هام تیر کشید.... دوباره هیراد اومد تو ذهنم.....لعنتی.... *** سالنپر از جمعیت بود.....مردایی که فقط اسم مرد رو یدک میکشیدن و زنایی که خواسته یا ناخواسته نقش معشوقه ی این مرد صفت های کثیف رو به عهده داشتن.... هر از گاهی صدای خنده از یک جایی بلند میشد.... سنگینینگاه خیلی ها رو روی خودم حس میکردم.....اعصابم به طرز فجیعی خراب بود....از فکر اینکه قراره چه چیزهایی رو ببینم جوش می آوردم.... فردین در حالی که چشماش از مستی قرمز شده بود زد رو شونم و با خنده ی مستانه ای گفت:چته پسر؟ بهشمحل ندادم....حوصله اش رو نداشتم....اونم دیگه به پروپام نپیچید.....چه ارسیما و چه دانین نیاز به تنهایی داشت....بزار فکر کنه دارم تو حسرت عشقم میسوزم.....یا هر چیز دیگه....بزار هر چی میخواد فکر کنه..... از فکراینکه دخترای مردم بشن وسیله ی لهو و لعب اینا آتیش میگرفتم.....از فکر اینکه برای خوشگذرونی چند شبه اشون تا حالا چند تا دختر رو به نابودی کشوندن.....از فکر اینکه همکارم رو برای سورپرایز برنامه گذاشته بودن و معلوم نبود قراره چه کارایی رو انجام بده......وای خـــــــــــدا ســــــروان.... عصبی شقیقه هام رو مالیدم....نمیدونستم چم شده.....چرا اینطوری شده بودم؟ تو جمعیت دنبال مازن گشتم....منتظر بودم که توی یک فرصت نقشه ام رو عملی کنم....داشتن پاسور بازی میکردن..... دستی روی شونم قرار گرفت.....سرم رو برگردوندم تا ببینم کیه.... تو نگاه اول یک جفت چشم آبی جلوم قرار گرفت و لب هایی که به خنده ی اغواگرانه ای به خنده باز شده بود..... ناخوداگاهاخمام تو هم رفت....بلند شدم و دستش رو از روی شونم پس زدم....دختر اما اصلا براش مهم نبود و با ناز و عشوه اومد جلو و بدنش رو تماما بهم چسبوند....دست رو سینه ی نیمه برهنه اش گذاشتم و یک هلش دادم و خواستم برم که دستم رو کشید و با شدت نشوندم رو صندلی.....چشمام گرد شده بود.....بدون اینکه فرصتی بهم بده روی پام نشست و دستش رو لای موهام به حرکت درآورد..... نفسهای داغش رو عمدا توی صورتم پخش میکرد.....خون جلوی چشمام رو گرفته بود.....با طنازی سرش رو جوری خم کرد که موهای بلوند و بلندش روی گردنم افتاد و با مهارت توی گوشام فوت کرد..... لرزش دستام از عصبانیت بود......گرمی بدنم از آتیشی بود که سراسر وجودم رو داشت میسوزوند.... دختر چند باری پلک زد و سرخوشانه خندید.....مغزم فعال شد و پرتش کردم روی زمین..... باتعجب بهم خیره شده بود....نمی خواستم راحت ولش کنم.....نمی خواستم فکر کنه از مهارتش ترسیدم.....نمی خواستم فکر کنه تونسته با این کارای مسخره اش کنترلم رو ازم بگیره.....نمیخواستم فکر کنه که اغوای رفتار اغواگرانه اش شده بودم.....نمی خواستم چون هیچ کدوم از اینا اتفاق نیافتاده بود.... دستشرو با شدت گرفتم و بلند کردم و دنبال خودم کشیدم.....صورتش به لبخند باز شد......کاملا میدونستم که فکر کرده تونسته منو به چنگ بیاره.... نزدیک میز یکی از پسرایی بردمش که نگاش از اول روی دختر بود و پرتش کردم جلوی پای پسره.... یکی از زانوهام رو روی زمین گذاشتم و لبه ی پیراهن دکلته ی سرخابیش رو گرفتم.... هیچجای دستم به بدنش نخورد.....فاصلهی صورتم رو با صورتش کم کردم و از لای دندونای چفت شده از عصابیتم غریدم:من آشغال خور نیستم لیدی..... بلندش کردم و روی پای پسره گذاشتمش و نسبتا داد زدم:سگ خور..... باعصابانیت به سمت جایی که نشسته بودم رفتم.....تو اون لحظه اصلا برام مهم نبود که هیچی از زبون من نفهمیدم......اصلا نمیدونستم دختره ایرانیه یا نه.....مهم این بود که نشونده بودمش سر جاش و پیش وجدان خودم راضی بودم.... با صدای زنی که از میکروفن پخش میشد توجه ام به سِن جلب شد......تمام وجودم داد زد:قسمت اصلی برنامه شروع شد..... -السيداتوالسادة .... الرجاء احترام الصمت .... الليلة لدينا برنامج المثالي بالنسبة لك.....( خانم ها و آقایان....لطفا سکوت رو رعایت کنید....امشب برای شما برنامه های بی نظیری ترتیب دیدیم) با حالت بدی نگاه کرد کهخنده ی همه ی حضار بلند شد....حس میکردم دود از کلم بلند میشه.....دست های مشت شده و دندون های ساییده شده روی همم،هم تغیری توی شدت عصبانیتم نداشت! -نحن نعلم أن كل واحد منكم ينتظرون بفارغ الصبر الجزء الرئيسي ...( میدونیم که همتون بی صبرانه منتظر قسمت اصلی برنامه هستید...) صدای فردین بود که تو گوشم زمزمه کرد:بی خیالی طی کن.... چرخیدم سمتش و نگاش کردم....مغموم....حرصی....عصبانی .....پر از نفرت…. قه قه ای زد.....میدونستم مسته....اما میدونستم حواسش هست که داره چیکار میکنه..... زن-هذه الليلة كان لديك برنامج جيد جدا...(امشب براتون برنامه های خیلی خوبی داریم...) یک لبخند زد و موهاش رو پشت گوشاش فرستاد و ادامه داد: الهدايا وغير ذلك الكثير....( و هدیه های بسیار بهتر...) چشماشرو باریک کرد و گفت: أدعو كل واحد منكم في هذا البرنامج الممتاز ... واحد ... اثنين .... ثلاثة ... ( همتون رو به این برنامه ی عالی دعوت میکنم...یک...دو....سه) نفسم حبس شد و تمام بدنم چشم شد تا ببینم قراره کی از اون در لعنتی بیاد رو سِن..... -أدعو راقصة دينا خبراء ...( دعوت میکنم از رقاص متبحر مون...) ضربانقلبم رفت بالا....من مرد از چیزی که قرار بود بشنوم یا ببینم میترسیدم....منی که از هیچی نمیترسیدم الان فقط به خاطر یک زن ترس کل وجودم رو برداشته..... یک زن؟!نه....نه نه.....یک زن نه همه ی این دخترا.....نه من فقط منظورم یکیشون نبود.....نه منظورم به همشون بود..... درتاشو باز شد ودختری با ناز و ادا و عشوه های مصنوعیش خرامان خرامان وارد شد..... همون لحظه چشمام رو به شدت بستم.....نمی خواستم چیزی ببینم.....نمیخواستم بدن دختری رو ببینم که شاید هموطنم بود....که قسم خورده بودم مثل ناموسم،مثل مادرم و مثل خواهر نداشته ام ازشون مراقبت کنم.....نمیخواستم خیره بشم....کاش ایرانی نباشه...اونموقع برام مهم نیست....بزار هر غلطی میخواد بکنه..... اما خوبیش اینجا بود که نفس حبسشده ام رو به صورت فوت فرستادم بیرون....خیالم جمع شده بود.....این خیال جمعی بابت یک جمع بود؟!نبود؟!من که میدونستم دسته جمعی نمیان برقصن....شاید میومدن.....مهم اینه که نگران همه بودم.....همه؟! سعی کردم ذهنم رو منحرف کنم.....فعلا حوصله ی تنها چیزی رو که نداشتم فکرای خودم بود! یک آهنگ مضخرف شروع شد و دختر رقص مضخرف ترش رو برای مضخرفترین مردهای عالم شروع کرد! فردین بلند شد و رو به روم ایستاد و گفت:پاشو.... بدون هیچ حرفی بلند شدم و دنبالش رفتم.... بهطرف اون در لعنتی قدم برداشت....اخم هام رفت توی هم....دستش رو گرفتم و مجبور به ایستادنش کردم و با همون اخم های درهم گفتم:داریم کجا میریم؟ اونم اخم کرد و گفت:زر نزن و بیا دنبالم.... دستش رو با شدت از دستم آزاد کرد و حرکت کرد و منم با استیصال دنبالش رفتم..... ازاون در وارد شدیم به یک محوطه ای مثل راهروی هتل که پر از اتاق بود....نگار تا نگاهون رو سمت خودش دید دوید طرفمون و گفت:اتفاقی افتاده فردین؟ فردین گفت:نه....این دختره شهرزاد..... نگار-خوب؟ فردین-کدوم اتاقه؟ رو به فردین نسبتا داد زدم:چی کار میکنی؟ بدون توجه به من رو به نگار گفت:ارسیما رو ببر پیشش.... شماتت بار و با حرص گفتم:فردین.... امااون بی توجه به من به سمت خروجی در حرکت کرد....بدون توجه به قیافه ی بهت زده ی نگار دنبال فردین رفتم و صداش زدم:فردین....فردین.....فردین با توام....وایسا..... به سرعت چرخید سمتم و با نگاهی به ساعتش گفت:الان یک ربع به دهه.....تا ده وقت داری.... بعدش هم به سرعت خارج شد.....عصبی برگشتم و به نگار نگاه کردم که با تعجب خیره شده بود بهم..... با اخم های درهمم گفتم:کدوم اتاقه؟ نگارکه انگار به خودش اومده باشه دستش رو به سمت راهرو دراز کرد و گفت:سمت چپ دومین اتاق.....آرایشگرا تو اتاقشن....بهشون بگو بیان بیرون....تازه تو اتاقش بودم.....نمی خواست لباسی که بهش دادیم بپوشم....با یک تهدید جانانه درست شد.....فکر نکنم الان زیاد رو به راه باشه..... بدون توجه به خندهی مثلا مرموزش سریع به اون سمت رفتم.....مگه چه لباسی بهش داده بودن؟تهدیدش کرده بودن؟عجله ام همش برای مأموریتمه دیگه؟!معلومه که آره....چرا قلبم اینطوری میزد؟پشت در اتاقش نفس عمیقی کشیدم و سریع در رو بدون در زدن باز کردم..... رائیکا/شهرزاد به چهره ی خودم تو آینه خیره شدم.... اینچشم های سبزم تو حصار آرایش بی نقص خلیجی.....این رژ لب سرخ و این رژگونه ی جیگری که ماهرانه روی گونه هام رد گذاشته بود....این موهای طلایی و براق که شلاقی شده بودن.....هیچکدوم هیچ حسی بهم نمیداد غیر تنفر....غیر کینه.....غیر حس انتقام....شده بودم آدم آهنی....یک آدم آهنی ای که دلش گرفته بود....که داشت خفه میشد از چیزایی که شنیده بود و نمیخواست دم بزنه.....که مرگ رو به کارایی که وظیفه اش بود انجام بده ترجیح میداد.... حتیدلم اشک میخواست که نبود.....که خیلی سال پیش توی اون جوب پر از آب چشمه ی اشکم یخ زده بود....چقدر سخت بود که وظیفه ام انقدر سخت بود.....چقدر سخت بود که خودمم از اول میدونستم چیز خوبی تو این مأموریت انتظارم رو نمیکشه..... آرایشگر اومد جلوی آینه.....خسته شده بودم ازدستشون....کلافه ام کرده بودن از عصر تا حالا.....چونه ام رو گرفت تو دستش و از برق لب توی دستش روی لبم کشید و عقب تر رفت و بهم خیره شد.....دوباره اومد جلو و با مداد نقره ایش به جون چشمام افتاد.... وقتی عقب کشید قسم خوردم یک بار دیگه بخواد بیاد جلو دیگه ساکت نمیشینم.....اه... به عربی یک چیزی به همکارش گفت که دختره رفت سمت کمد و با یک دست لباس گلبهی برگشت.... به دستور اون زن از کاور بازش کرد و به سمت من گرفت.....من اما با دیدن لباس نفسم حبس شد.... منباید این رو میپوشیدم؟نه...نه....وای نه.....آب دهنم رو هم نمیتونستم قورت بدم....اصلا آب دهنی نداشتم که بخوام قورتش بدم.....دهنم خشک خشک شده بود..... لباس بهم دهن کجی میکرد....زیبایی خیره کننده اش بهم پوزخندمیزد.....سنگ دوزی های فوق العاده اش و تا خوردگی های روی سینه اش.....کوتاهیش تا وسط رون و دنباله ای که از کمر بهش وصل شده بود به چهره ی بهت زده ام میخندید و میگفت:پاهای کشیده ات رو برای نمایش دادن آماده کن! با فشاری که زن به کمرم وارد کرد به طرفش برگشتم و زمزمه کنان گفتم:من این رو نمیپوشم.... زن اخهم کرد و با فارسی دست و پاشکسته ای گفت:سریع.... داد زدم:من این رو نمیپوشم.... زن به سمت در حمام هلم داد و به ساعتش اشاره کرد.... داد زدم:من این رو نمیپوشم عوضی....من نمی پوشمش..... یکدفعه در باز شد و نگار با عصبانیت اومد تو اتاق و گفت:چه خبرتونه کل اینجا رو گذاشتید رو سرتون؟ داد زدم:برید هر غلطی دلتون میخواد بکنید....من این تیکه پارچه رو نمیپوشم.... نگار پوزخندی زد و گفت:مگه دست توه؟تا ندادمت دست یکی دو تا از جنتلمن های عربخودت با زبون خوش بپوشش! بعدشم با خنده ی کریهی از اتاق خارج شد.....زن با یک پوزخند لباس رو به دستم داد و خودش رو صندلی نشست.... خدالعنتتون کنه.....خدا الهی....نمیدونستم چی بگم....اشک تو چشمم جمع شد....اما سریع خشک شد.....سرم رو تکون دادم و به سرعت به سمت حمام رفتم و مشتام رو چند بار به سرامیک های سرد و آبی حمام کوبوندم..... داد زدم:ازتون متنــــــــفرم..... دلمگریه میخواست....دلم میخواست راه نفسم با قطره های اشکم باز بشه......دلم آرامش میخواست که نداشتم....دلم میخواست حرفایی که شنیده بودم رو نشنیده بودم!دلم میخواست یادم بره بهم گفتن باید برای مردای یک کشور غریب دلبری کنم.....یادم بره بهم گفتن قراره نقش یک تیکه گوشت رو بازی کنم و نزارم آقا گربهه دستش بهم برسه......دلم میخواست یادم بره بهم گفتن باید کاری کنم که قیتم بره بالا.....دلم میخواست یادم بره که ارزشم رو برابر کرده بودن با یک تیکه جنس....وسیله....اثبات.....عروسک یا هر کوفت دیگه......دلم میخواست یادم بره که باید همه رو تشنه ببرم لب چشمه و برگردونم.... دلم میخواست بلند بشم و ببینم تو رختخوابمم و بابا بالا سرم داره موهام رو نوازش میکنه......دلم میخواست هنوز شیش سالم بود! چندتا نفس عمیق کشیدم و بدون اینکه بخوام به لباس نگاه کنم لباسای خودم رو درآوردم و زود پوشیدمش......سریع در حمام رو باز کردم و خارج شدم که با بادی که به رون ها و پشت زانوم خورد فهمیدم که دارم خودم رو به حراج چشم های تشنه ی بیرون در این اتاق میزارم..... زن بلند شد و خواست چیزی بگه که در به شدت باز شد و کسی وارد شد که نفسم رو تو سینه ام حبس کرد..... حالمخوب نبود....نگاه پر از تعجب و شک سرگرد هم اوضاعم رو بدتر میکرد....از درون داشتم میسوختم....دوست داشتم سر و صدا کنم....دوست داشتم دعوا راه بندازم.....دوست داشتم اینجا رو به آتیش بکشم....من نمیخواستم این لباس رو بپوشم اما چه فایده داره جیغ و داد؟چه فایده داره دعوا و لج بازی وقتی که میدونی فوقش چند تا غول چماق میان و به زور لباس رو تنت میکنن؟ ضربان قلبم عادی نبود....اصلا عادی نبود.....سرگرد سریع سرش رو به طرف زن ها برگردوند و با اشاره به در داد زد:بیـــــــــــرون.... ازدادش سیخ شدم.....رگ های گردنش متورم شده بود و پوست سفیدش کاملا قرمز شده بود....زن ها ایستادن و خواستن چیزی بگن که با همون صدای فوق العاده خشنش ادامه داد:نگار منتظرتونه..... زن ها سریع از در زدن بیرون...سرگرد سریع در رو بهم کوبید و به طرف من اومد.....داشتم خفه میشدم.....این چش شده بود؟ با هر قدمی که بهم نزدیک میشد یک قدم میرفتم عقب....سعی میکردم با اون حریر جلوی برهنگی پاهام رو بگیرم اما فایده نداشت..... خوردم به یک چیز سفت....سریع سر برگردوندم و کمد رو پشت خودم دیدم.... سرگرد اما همینطور نزدیک میشد....با اون صورت قرمز و رگ های متورمش.....با چشمای سبز آبیش که غرق شده بود تو رگه های خونی.... هر قدم که نزدیک میشد نفسم بیشتر میگرفت....انقدر اومد جلو تا فاصله اش رو با من سانتی متری کرد.... تو چشمام خیره شد و انگار دنبال چیزی باشه داشت به دقت نگاه میکرد....مردمک چشماش چپ به راست و راست به چپ حرکت میکرد..... دستاشروی بازوهای عریانم قرار گرفت.....داغ کردم....نمیدونستم چشه....چرا از زمین و آسمون داره برای من میباره؟چرا دلیل این کاراش رو نمیگه؟ فاصله ی سرش داشت با سرم کم میشد که داد زدم:چی میخوای از جون من؟هوووووووووووووی؟ بالاخره هوووووووووووی برای دختری مثل شهرزاد کلمه ی بدی نبود! مهم نبود سرگرده....مهم نبود همکاره....الان مهم این بود که بدونم داره چکار میکنه....دلیلش چیه.... پیشونیشرو چسبوند به پیشونیم....تا خواستم سرم رو تکون بدم دستاش رو دو طرف صورتم نگه داشت و آروم زمزمه کرد:خوب گوش بده....وقتم زیاد نیست.....این تنها کاریه که برای مراقبت ازت میتونم انجام بدم..... راه نفسم باز شد.....خیالم راحت شده بود.....حالا دیگه سراپا گوش شده بودم.... سرگرد-همه میدونن الان من مثلا عاشق و دلباخته ی توام.... روی کلمه ی مثلا تاکید کرد..... -حواستبه کارات باشه....تو نمیدونی که دوست دارم....عادی رفتار کن...الان بترس.....انقدر یخ نباش.....انقدر صورتت خشک نباشه.....ترس رو بندازه تو چشمات.....الانم مثل همیشه دارن کنترلمون میکنن....خوب باهام راه بیا تا کارم رو بکنم.... چشمای گربه ایش از اون فاصله ی کم دوخته شد تو چشمام.....چند ثانیه فقط بهم خیره شد و بعد آروم گفت:بهم اعتماد کن..... دستاش دور کمرم حلقه شد و منو کشوند تو بغلش و آروم گفت:تقلا کن تا وقتی که بهت میگم..... شروع کردم به تکون خوردن تو بغلش......تقلا؟تو نقش شهرزاد؟اصلا نیاز به شهرزاد نبود.....رائیکا هم همین کار رو میکرد.... هرکاری کردم حصار دستاش دورم تنگ تر شد.....گرمای بدنش داشت بدنم رو آتیش میزد.....میتونستم گرمی پاهاش رو حتی از روی لباسش هم به روی پاهام که تو حصار پاهاش بود حس کنم....گرمای گردنش که روی کتفای لختم قرار گرفته بود داشت پوستم رو میسوزوند....چه احتیاجی به شهرزاد بود وقتی رائیکا داشت تو این بغل گرم آتـــــــــــــــیش میگرفت؟ دستش رو کشید لای موهام و به سمت بالا چنگشون زد و صورتش رو دم گوشم برد.....صورتش زیر موهام قرار گرفته بود..... هرکی میدید مطمئن میشد داره گوش یا گردن منو میبوسه اما هیچکی نمیفهمید که نفس های داغش داره تو گوشم پخش میشه......هیچکی نمیفهمید داره با من چکار میکنه......هیچکی درک نمیکرد اون بغل چه خواسته و چه ناخواسته پر از گرمــــــــا بود..... دم گوشم زمزمه کرد:آروم باش دختر..... نفسنفس میزدم.....دیگه نا نداشتم.....ریتم و آهنگ صداش که زمزمه گونه بود داشت دیوونه ام میکرد.....این لباس لعنتی که هیچی نبود داشت دیوونه ام میکرد.....من داشتم تو این بغل گــــــــــرم دیوونه میشدم.....من تو این بغل گرم دیوونه و آروم شدم.. دیگهنمیخواستم تحمل کنم....دیگه نمی خواستم تو اون بغل گرم باقی بمونم.....دیگه نمیخواستم داغ باشم......نمی خـــــــــــــواستم.... دستم رو رو سینه اش گذاشتم و به عقب فشارش دادم..... هلش ندادم فقط فشارش دادم.... سرشرو آروم از زیر موهام آورد بیرون و جلوم ایستاد....با استیصال تو صورتش خیره شدم و با زاری گفتم:من نمی خوام این لباس رو بپوشم.....یک کاری کن..... مهم نبود که داشتم خواهش میکردم.....مهم نبود اگه تو حالت عادیبودیم این یعنی شکستن اون دیوار نفوذناپذیر.....الان من تو شرایط عادی نبودم....من الان همون دختر شیش ساله ای بودم که آرزو میکردم کاش بابام بود تا منو از دست اون آدم بدا نجات بده.....من الان فقط یک دختر بودم.....یک دختر که با تمام نفوذناپذیریش بعضی وقتا دلش یک شونه میخواد که بهش تکیه کنه....الان به هیچکی غیر از سرگرد نمی تونستم اعتماد کنم..... دستاش رو مشت کرد و همینطور که چونه اش چسبیده بود به سینه اش از لای دندوناش گفت:نمیزارم بپوشیش.... و رفت..... رفتاما گرمای آغوشش از ذهنم نرفت.....رفت اما صدای پر از اقتدارش از ذهنم نرفت....رفت اما دیگه من نمی ترسیدم.....از این لباس نمیترسیدم.....میدونستم نمیزاره......میخواستم تو این جهنم دلم رو به صدای محکم و عصبانیش خوش کنم.....که نترسم.... آره ترسیده بودم.....از تو چشم بودن.....از خودنمایی برای یک مشت آدم عوضی کثیف....مثل همون شبی که یتیم شده بودم ترسیده بودم..... یکدفعهصدای داد سکوت فضا رو شکست:نکن فردیــــــــــــن.....با من اینکار رو نکن......نمیزارم با این لباس بیرون بیاد....نزار که با این لباس بیرون بیاد.....نزار بشکنم داداش......نزار خرد بشم......نزار حس کنم به درد لای جرز دیوارم نمیخورم....داداش نزار دیوونه بشم از بی عرضگیم.....نزار ببینم عشقم با اون لباس داره جلوی اون مردتیکه هایی که اون بیرون نشستن جولان میده... دویدم و گوشم رو چسبوندم به در..... سرگرد-دِ لامصب تو خودت مردی....میدونی مرد دوست داره تکیه گاه باشه.....دوست داره یکی بهش پناه بیاره.... عشقم بهم پناه اورده فردین....من رو نشکن.....نزار با اون لباس بیاد رو سِن..... سکوت برقرار شد.....چرخیدم و همون پشت در نشستم و سرم رو روی زانوم گذاشتم....خدایا خواهش میکنم.....خواهش میکنم کمکمون کن..... صدایفردین چشمای بسته ام رو به شدت باز کرد:بهت گفتم نکن ارسیما....گفتم تا این عشق مثل خوره به جونت نیوفتاده از ریشه ی تازه جوونه زده اش بسوزونش.....بهت گفتم بسوزونش مگه نه میسوزونتت..... گوش ندادی و وضعحالات هم این شده....میبینی؟این که گذشت اما خوب گوش کن.....عادت نکن بهش ارسیما....بالاخره که چی؟میدونی که برات نمیمونه و تو هم نمیتونی به پاش بمونی....لباس چیزی نیست اما کارش فرق داره.....کارش خیلی بزرگتر از این حرفاست....بفهم نفهم.....بفهم.... ساکت شد و ادامه داد:نگار یک لباس دیگه بهش بده.... دوبارهادامه داد:این آخرین کاریه که من برات میکنم....دیگه دور من رو خط بکش که تا همین جاش هم زیاده روی کردم.....نمی خواستم دوباره داستان داداشم تکرار بشه.....میخواستم نزارم تو حسرتش بسوزی.....اما میبینم اینطوری بدتره.....دیگه دور منو خط بکش.....حالا هم بیا برو بیرون..... نمیدونستم چکار کنم.....بخندم؟مگه این وضعیت خنده هم داشت؟ خدایا شکرت....شکرت....خدایا ممنونم ازت.... در اتاق باز شد و یکی از همون آرایشگرا وارد شد و به طرف کمد رفت و یک لباس طوسی خاکی برام درآورد... ماکسیبود و مدل ماهی.....دکلته بود و سنگدوزی شده بود رو سینه هاش.....با اینکه خیلی خوب نبود اما مزیتش این بود دیگه پاهام معلوم نبود....دیگه نباید انتظار داشته باشم که برام چادر هم بیارن! لباس رو گرفتم و به طرف حمام رفتم تا لباسم رو عوض کنم.... *** نگاردستش رو پشت کمرم رو گذاشت و گفت:نوبت توِ....تمرینایی که باهم کردیم یادت نره.....امشب خیلی مهمه.....نگاه اول یک چیز دیگه است....باید درست و حسابی به چشم بیای....مفهومه.... چشم ازش گرفتم.....نفسم حبس شدهبود.....با اینکه بالاتنه ی لباسم باز بود اما به شدت گرمم بود....عرق کرده بودم.....داشتم خفه میشدم.....حالم رو با هر جور کلمه ای میتونستی توصیف کنی مگر هم خانواده ی خوب! صدای زنی که با هیجان به عربی داشتچیزهایی رو میگفت به گوش میرسید.....انگار که داشت چشم های همه رو برای دیدن این سورپرایز آماده و حریص میکرد... صدای دست زدن بلند شد.....ضربان قلبم به شدت بالا رفته بود.....حس میکردم قلبم داره از سینم میپره بیرون.... نگار نقاب نقره کاری شده رو به سمتم گرفت و گفت:برو..... دستممیلرزید.....داشتم میمردم......داشتم زیر بار اون همه خفت له میشدم....حتی یک ثانیه تو کل روزای زندگیم فکر نمیکردم مجبور به انجام این کار بشم.... اشکینبود.....چشمه ی اشکی نبود.....بغضی بود سراسر نفرت....چشمایی بود منتظر انتقام....و پشت همه ی اینا یک دختر که با چنگ و دندون مواظب دیوار نفوذناپذیر وجودش بود.....چون میدونست که یک زلزله ی مخرب درراهه..... نگارعصبی هلم داد و منم نقاب رو رو صورتم گذاشتم و اون در لعنتی جلوی روم باز شد...گذاشتم شهرزاد بشکنه.....گذاشتم شهرزاد پست بشه.....گذاشتم شهرزاد تو جلد و قالب رائیکا خودشو بسوزونه..... اما نمیزاشتم شهرزاد رائیکا رو بشکنه.....نمیزاشــــــــتم و از این نزاشتنم مطمئن نبودم..... هوای سالن لرزه به اندامم انداخت..... چشمامرو بستم و باز کردم.....نفسم بالا نمیومد.....زیر اون همه نگاه هرزه و کثیف.....زیر اون همه دندون تیز شده.....زیر اون همه کثیفی..... خدایا دارم خفه میشم....کمکم کن.... صداینگار پیچید تو ذهنم......تو خودت روی یک خط راست راه میری و این خیلی خوبه.....فقط یکمی ناز و عشوه قاطی اش کن.....تو خیلی خشکی دختر..... ناز و عشوه؟!برای کی؟!برای چی؟! صدای آهنگ تو سالن پخش شد.... وانا اقدر احب من تانى ..دانا من وقت للتانى بناديك لو انسى قلبى انا فاكر..دا فى الاول وفى الاخر انا ليك تویراهی که برام باز شده بود قدم برداشتم و تمامی نگاه ها رو به جونم تحمل کردم....دم نزدم که شهرزاد داره میشکنه.....دم نزدم.....هیچ کاری نکردم.....فقط با چشمای غمگینم توی همون راه،راه میرفتم..... صدای ویولون آهنگ رو اعصابم بود.....نگاه هرزه ی مردا روی بدنم رو اعصابم بود....این موقعیت گندم رو اعصابم بود..... وانا اقدر احب من تانى دانا من وقت للتانى بناديك وانت الى مش سامع وكل الدنيا سمعانى ..لو انسى قلبى انا فاكر دا فى الاول وفى الاخر اناليك وبقولها من الاخر ياريتك تبقى علشانى جمعیت رقصنده اومد وسط سالن و مردی جلوی راهم قرار گرفت.... اینیکی توصیه ی نگار واقعا تو گوشم مونده بود:از دستشون فرار کن!نزار حتی فرصت حرف زدن با تو رو داشته باشن.....یک راست برو سمت بار...... حبيت ايامى بیک وبعيشها ليك ولاا عمرى حبیت مين قبليك طب انسى ليه وانا قد ايه كلمت نفسى عليك.انا ليك چشمم فقط به بار بود.....به جایی که مردای زیادی با لبخند کریه اشون خیره بهم بودن که شاید خودم بینشون یکی رو انتخاب کنم! وبعيشها ليك..وانا قد ايه ..ولا عمرى حبيت معاك ياحبيبى نسيتنى حاجات جوايا تعبتنى وسنين قبلك مخصماها معاك دلوقتى صالحتنى ماليش غيرك انت فى الدنيا ومفيش فى حياتى ناس تانيه وازاى ودى برضه تيجى منى مافكرش فى هواك ثانيه چشممرفت سمت مردی که یک پاش رو به ستون زده بود و سرش رو به ستون تکیه داده بود و چشماش رو بسته بود.....مردی که گرم و آرومم کرده بود.....مردی که دیوونه ام کرده بود.....مردی که چشمای سبز آبیش رو ازم محروم کرده بود.....خدایا من چم شده بود؟ بعيد او جنبى وانا فكراك ولو انت فين انا شيفاك وانا لو مع مين ياحبيبى بقلبى معاك صدایغمگین خواننده داشت داغونم میکرد.....این چشمای بسته و رگ گردن متورم شده.....این اخم های درهم و ناراحتی هویدا از صورتش.....کلافه بودم....گرمم بود......چرا آهنگ اینطوریه؟ حبيت ايامى دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید. بيك وبعيشها ليك ولا عمرى دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید. حبيت مين قبليك طب انسى ليه وانا قد ايه كلمت نفسى عليك انا ليك حبيت ايامى دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید. بيك وبعيشها ليك ولا عمرى دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید. حبيت مين قبليك طب انسى ليه وانا قد ايه كلمت نفسى عليك انا ليك آهنگشاد شد و چشماش باز شد و رو من توقف کرد.....قرمز شد و بالاخره این چشمه ی اشک لعنتی جوشید.....بعد از هفده سال جوشید....اشک پرده ی چشمام شده بود..... پاش رو با قدرت به دیوار کوبید و برگشت و به سمت ستون چرخید و پشت به من سرش رو به ستون تکیه داد.... اشکم ریخت....این لعنتی ریخت.....این آب و نمک ریخت و داغ دلم رو تازه کرد.....ریخت و نمک شد رو زخمم و آتیش شد به جونم.... سرعت قدم هام رو زیاد کردم و به اون سمت رفتم....مهرناز از بالا با چشم و دستش بهم دستور میداد..... قسمت سخت ماجرا داشت میرسید..... اشکاماما تمومی نداشت.....این نقاب چقدر تو این موقعیت به درد میخورد.....خدایا شهرزاد شکست.....نزار رائیکا هم بشکنه.....نزار خدا.....نزار.... بهسمت یکی از مردای توی بار رفتم و دستم رو نوازش گونه رو گونه اش گذاشتم.....دست سردم رو.....دست بی احساسم رو که مثل یک تیکه چوب بود.... آهنگ دوباره پلی شده بود.... آرومروی گونه اش کشیدم و خودم از زیر دستم دور خودم چرخیدم و ازش دور شدم و بی توجه به چهره ی متعجبش و خندونش به سمت مسئول بار رفتم و یک گیلاس رو به طور نمایشی تو دستم گرفتم و هی نزدیک لبم میکردم و بدون اینکه به مایع تهوع آور داخلش لب بزنم باهاش بازی میکردم.... خدایا دارم میمیرم.....دارم خفه میشم....چرا این کابوس لعنتی تموم نمیشه؟چرا بیدار نمیشم؟مگه یک خواب چقدر ادامه دار و مستمره؟ یک مرد با عبای سفید و لبخند کریه با چشمایی که سرخ سرخ بود داشت نگاهم میکرد.... تا نزدیکم شد شراب رو باحالت نمایش جلوی پاش خالی کردم و از کنارش دور شدم اما چیزی که دیدم ضربان قلبم رو صفر کرد...... فردین سرگرد رو گرفته بود و مانع از این میشد که به طرفم بیاد.....تقلاهای سرگرد فایده نداشت..... داشت حرف میزد اما صدای این زن لعنتی هیچ امیدی به شنیدن بهم نمیداد......از تقلاهاش بغضم بیشتر شد و چشمه ی اشکم جوشان تر..... لعنتی بعد از هفده سال که کار نکرده بود نمیخواست خشک بشه..... لعنتی.... لعنتــــــــــــــی .... دستیرو شونم قرار گرفت.....سریع برگشتم و با صورت پر موی یک مرد رو به رو شدم و تا خواستم عقب بکشم دستی دور کمرم قرار گرفت و من رو به عقب کشید..... دانین/ارسیما دست فردین رو که شونه هام رو گرفته بود پس زدم و گفتم:باشه جایی نمیرم....باشه ولم کن....اه.... فردین زیر لب گفت:اه و زهرمار..... نگاهمدوباره چرخید سمتش.....ناخوداگاه....بدون هیچ کنترلی....اما از چیزی که دیدم ابروهام بیشتر تو هم گره خورد....ناخونام توی گوشت دستم فرو رفته بود....دوست داشتم بکشمش....مردک عوضی الاغ..... به چه اجازه ای دستش رو دور کمر سروان حلقه کرده بود؟اینهمه دختر چرا سروان؟نه نه...چشماش تماما روی بالاتنه ی سروان حرکت میکرد.....مطمئن بودم میتونستم چشم های هرزه و کثیفش رو از کاسه اش دربیارم.....میتونستم همه ی این چشما رو کور کنم....من الان توانایی هر کاری رو داشتم.....چون مسئولیت داشتم.....سروان رو دست من سپرده بودن.....مسئولیت؟!فقط همین؟!حس میکردم از کلم داره بخار بلند میشه...... سرش به سرعت چرخید سمتم و چشمای مثل زمردش دوخته شد به چشمام..... تو چته دانین؟!چشم های مثل زمرد؟!کی این شب لعنتی تموم میشه؟چرا دوباره دارم داغ میشم؟! فضایپر از دود بار....صدای مسخره و جیغ جیغوی زن خواننده.....جمعیتی که داشتن دور خودشون میچرخیدن.....دستای هیراد لعنتی دور کمر سروان....حس اینکه الان هیراد چه حسی داره.....که داره حس میکنه تموم چیزایی رو که من حس کرده بودم.....داغی بدنش.....لاله ی گوشش....اندام فوق العاده اش....چشمای سبزش..... دانیـــــــــــــــن .... نکن اینکار رو با خودت.... داشت میبردش سمت جمعیت رقصنده......سروان میخ شده بود.....بازم مغرور و خشک بود..... اما من مغرور نبودنش رو دیده بودم.....شنیده بودم.....وقتی کمک میخواست....همه جوره اش..... سرمرو تکون دادم.....تحمل دیدن هیراد رو نداشتم.....تحمل دیدن موقعیت سروان رو نداشتم.....عصبی سرم رو چرخوندم و نگاهم رفت سمت مازن که مست و پاتیل داشت از بار خارج میشد..... این خوب بود.....خوب؟تو این موقعیت که گرفتاریشیم خوب هم معنی میده؟ تا از در زد بیرون عصبی به سمت بار رفتم......عصبانیتم دو برابر بود....عصبانیت ارسیمای عاشق! یک طرف و دانین مسئول! یک طرف..... نمیخواستم به اون علامت تعجب های لعنتی که پشت بند موصوف هام اومده بود و شده بود صفت برای شخصیتام! فکر کنم....الان من یک سرگرد بودم.....سریع از بار زدم بیرون..... مازن با خنده تکیه داده بود به دیوار و ناهمسان قدمبرمیداشت.....سریع به طرفش دویدم و یقش رو گرفتم و به عربی کنار گوشش زمزمه کردم: حيث لا تحصل الفتيات تسليمها؟(دخترا رو از کجا تحویل میگیری؟) خندید و سکسه کرد....مست مست بود....بوی دهنش از صد فرسخی داد میزد معده اش پر شده از الکل..... عصبی داد زدم:ها؟ با خنده گفت: المكان المعتاد...(جای همیشگی....) از لای دندونام گفتم:ماکو؟(کجا؟) سکسکه کرد و گفت:خور دبي....(خور دبی(یک ورودی آب دریا به خشکی)) سرتکون دادم....حدس میزدم....یقه اش رو یکم کشوندم بالا و پرتش کردم زمین.....انقدر مست بود که یادش نمیموند که چیزی لو داده.....انقدری مست بود که اصلا یادش نمونه با من حرف زده چه برسه به اینکه یادش بمونه من باهاش عربی حرف زدم! خوب بود....خوب که نه عالی بود....نگاهی به در بار انداختم.....هیچ خبری نبود.....همه سرشون گرم خوش گذرونیشون بود! پوزخندیزدم و پشت به در بار ایستادم و سرم رو تو یقه ام کردم.....آروم زمزمه کردم:از فردین به شاهین....خور دبی منطقه ی خوبیه برای گردش دسته جمعی.....یک روز قرار بزارید بریم گردش..... نباید بزاریم این مأموریت زیاد طول بکشه....باید کارامون رو سریع انجام بدیم.....به سروان نیاز دارم.... سروان؟وای نه..... سریعبه طرف بار رفتم و وارد شدم....هنوز تو بغل هیراد لعنتی بود.....هنوز تو بغلش بود.....هیراد از کمر گرفتش و بلندش کرد و دور خودش چرخوند......سروان رو به روی من قرار گرفت....چشماش زیر اون نقاب خیره شد به چشمام...یک لحظه یادم رفت چطور نفس میکشن.....خدایا این چه چشماییه؟چی میخواست از جون من؟من در برابرش مسئولم......من مسئولم....لعنت به مسئولیتم....من به این چشما،به این دختر مسئولم.....من چکار میتونستم بکنم؟ سریع سر چرخوندم تا فردین رو پیدا کنم....کجا بود؟ رفتمطرف زنی که میدونستم فارسی رو دست و پا شکسته بلده....تا دید به سمتش میرم لبخند زد.....نمیتونستم تو این همه کثیفی حتی یک لبخند ساده رو ساده ببینم....اینم منظور دار بود؟! اینجا هیچ چیزی نمیتونست ساده باشه..... با اخم پرسیدم:فردین کجاست؟ به سمت طبقه ی بالا اشاره کرد.....سریع از پله ها رفتم بالا.....فردین رو به روی پریسان نشسته بود..... صدای پریسان بود که گفت:از قطب دستور داریم....یک چیزی داره میلنگه ای.... حرفش رو نصفه گذاشت و با اخم به من نگاه کرد.....نگاه فردین که پشتش به من بود کشیده شد سمتم و اخم کرد..... نمیخواستمخودم کاری بکنم....شاید میتونستم بمونم.....نمی خواستم با رفتن از اینجا این ریسک رو بکنم که این موقعیت رو از دست بدم...... فردین بلند شد و گفت:چکاپ میشه.....با اینکه به نظرم سالمه.... جریان قطب تمام فکرم رو گرفته بود.....این قطب همون چیزی بود که باید بهش میرسیدیم.....همین بود..... پریسان بلند شد و به سمت یکی از اتاق ها رفت و فردین اومد سمتم:چه خبره؟ خواستم دهن باز کنم که گفت:یادت نره که گفتم هیچ کاری نمی کنم.....مسخره بازی رو تموم کن.... حرف تو دهنم ماسید......دیگه نمی تونستم چیزی بگم......دیگه حتی نمیدونسم چطوری میتونم به سروان کمک کنم.... بهترینکار این بود برم دنبال کارای این پرونده ی لعنتی.....هر چی زودتر این پرونده بسته میشد به نفع همه بود.....این بهترین کمک برای سروان بود.... پوزخندزدم و گفتم:نه دیگه کاری ندارم....فقط نمیخوام تو اون جمع باشم....از شیشه ها نگاهی به سروان انداختم که حالا نقابش دست هیراد بود.... اخم کردم وبه خودم گفتم:دیگه تموم شد....هر چی امشب زدی کانال هندی تموم شد.....تو یک سرگردی و وظیفه داری....دیگه مسخره بازی تمومه.....سروان هم میدونسته تو این مأموریت چی انتظارش رو میکشه پس از پس کارای خودش برمیاد....دیگه نمیخوام جریانات امشب تکرار بشه.... *** دانای کل! سرگردشاهینی با چشمایی که از شدت خوشحالی میدرخشید گفت:خبر خوبی دارم قربان.....کم کم این تیکه های پازل دارن کنار هم چیده میشن..... سرهنگ که به شدت کنجکاو شده بود سریع گفت:خبرت چیه؟ سرگردگفت:از طرف سرگرد تیرداد بهمون خبر رسید که محل تحویل دخترا تو مرز دبی خور دبیه....از طرف دیگه دو نفر از اون اشخاصی که تو مرز دستگیر کرده بودیم بالاخره دارن دهن باز میکنن..... سرگرد ساکت شد که نفس بگیره اما سرهنگ مشتاق برای شنیدن ادامه داد:بقیه اش؟ سرگرد-یکیاز اون اشخاص به نام مرتضی اعتراف کرد که مبدأشون خور دبی بوده....صادق رو هم مجبور به اعتراف کردیم......گفتیم که میدونیم از خور دبی اومده و باید بگه برای چه کاری که اعتراف کرد که از اونجا اومده....اما یکیشون اصلا راضی به حرف زدن نمیشه..... مرتضی خیلی کمکمون میکنه....بین حرفاش دروغم هست اما.... برق چشماش بیشتر شد و ادمه داد:اعتراف کرد گروهی که براش کار میکنن گروهیه به اسم اهریمن آتشین! سرهنگ تو فکر بود.....اهریمن اتشین؟!تا حالا به باندی با این اسم برخورد نکرده بود..... اماسرگرد رگباری ادامه داد:و رمزی که سرگرد کردانی هم پیدا کرده نام همین گروهه....اهریمن آتشین.....بچه ها بالاخره موفق شدن مفهومش رو پیدا کنن..... با لبخندی که بر لب داشت ساکت شد و چشماش رو منتظر به سرهنگ دوخت.... سرهنگ با لبخندی که نمیتونست هیچ جوره کنترلش کنه گفت:این خیلی عالیه.....خیلی خیلی.....خسته نباشید سرگرد..... سرگردلبخندی زد و ادامه داد:بچه ها دارن فایل های هارد اصلی شرکت برسام رو بررسی میکنن....و اما یک چیز دیگه.....سرگرد امشب به بچه های مستقر اونجا گزارش داد که یک روزی رو برای بررسی خور دبی و راه های قاچاق مرزیش مشخص کنن.....در ضمن مازن هم به زودی دستگیر میشه..... سرهنگ سری تکون داد وگفت:درسته....کم کم بو خواهند برد که کاراشون طبق روال همیشه پیش نمیره....کم کم باید همه چیز رو مشخص کنیم....هر چی اطلاعاتمون بیشتر باشه تیر آخرمون رو هدف دار تر پرتاب خواهیم کرد.....از سروان کردانی چه خبر؟ سرگردسر پایین انداخت و گفت:فعلا نتونستیم با ایشون ارتباط برقرار کنیم....به احتمال بسیار بالا گزارش هاشون رو به دست سرگرد میرسونن..... سرهنگ توی فکر رفت.....امانت دوستش الان داشت چکار میکرد؟اگه بلایی سرش میومد چی؟هیچوقت خودش رو به خاطر پیشنهادش نمی بخشید..... بلندشد و در حالی که کتش رو میپوشید گفت:تمام اطلاعات این سه نفر رو میخوایم......هر طور شده باید ازشون اعتراف بگیرید.....مخصوصا اونی که لب باز نمیکنه......شاید اطلاعات بهتری داشته باشه....سریع باشید سرگرد....کم کم همه چیزی براشون برملا میشه.....اون وقته که ما باید آماده ی عملیات باشیم...... رائیکا/شهرزاد صورتهیراد تو فاصله ی چند سانتی متری صورتم بود.....ابروهام تو هم گره خورد.......خندید و با خودش کشوندم به سمت جمعیت رقصنده.....هیچ حسی نداشتم.....دیگه حتی اشکم نمی ریختم....من لعنتی اومده بودم اینجا به عنوان یک پلیس نفوذی نه یک عروسک که بازیچه ی دست اینا بشم..... صداش رو از بغل گوشم شنیدم:میدونستی خیلی بیشتر از همه ی اینا تو چشمی؟ باسرش به دخترایی اشاره کرد که یا عریان بودن یا یک تیکه لباس که اونم برای جلب توجه بیشتر بود پوشیده بودن.....با نفرت نگاهم رو ازشون گرفتم و با اخم به محمدی خیره شدم.....کاش میتونست نفرت رو تو چشمام بخونه.....چقدر ازشون متنفر بودم.... پوزخند زد و گفت:خود منم حریص شدم که کشف کنم چی زیر این پارچه های لباست قایم کردی؟ عوضی کثافت.....آشغال رذل..... عصبی هلش دادم که با فشاری به کمرم مانع از عقب رفتنمون شد..... با پوزخند گفت:تقلا نکن خانم کوچولو..... ازلحن صداش هم متنفر بودم....از چشمای قیر گونه اش.....از موهای براق و مشکیش و از اون لبخند مسخره متنفر بودم.....از وجود منحوس و هرزه اش متنفر بودم..... با پوزخند گفت:دوستت نمی خواد بیاد بیرون؟ خدایاسوگند.....سوگند چی کشیده بود از دست این هیراد.....تمام چیزایی که شنیده بودم تو سرم مثل یک نمایش جولون میدادن....اینکه سوگند چقدر خوشحال بود از اینکه بعد از اون همه خودنمایی به راه های مختلف بالاخره به چشم استادش اومده و استادش برای تکمیل تحقیقش دعوتش رو تو کافی شاپ قبول کرده....اینکه دیگه باهاش خشک نبود......اینکه خوشحال بود که داره شرط رو میبره.....اینکه از حرص خوردن یگانه خون تو بدنش جریان پیدا میکرد.....اینکه بعد از تحویل پروژه استادش بستنی مهمونش کرده.....اینکه بهش گفته بود از رفتارات خوشم میاد.....اینکه کم کم دلبسته ی این صدا میشه....اینکه دیگه محمدی براش شده بود هیراد.....اینکه دیگه دوری از هیرادش براش غیر ممکن بوده......اینکه هیرادش میبرتش خونش....اینکه میگه تو برای من یک چیز دیگه ای.....اینکه هیرداش میگه برای راضی کردن مامانش باید یک مدت به عنوان پرستار مامانش بهش نزدیک بشه.....به هر حال اونا بچه بالا بودن و سوگند بچه پایین.....اینکه ساده لوحانه قبول میکنه و عاق پدرش و نفرین مادرش رو به جون میخره و اینکه وقتی میفهمه که همه اش تله بوده دقیقا همون وقتیه که من رو تو اون کافی شاپ میبینه و کارش رو با من شروع میکنه....اینکه هیچوقت نمیتونست هیراد رو ببخشه.....اینکه میخواست هرجور شده انتقام بگیره.....اینکه باعث شده بود سامیار تو اون خونه ی لعنتی پریسان چند بار قصد تجاوز به سوگند رو پیدا کنه.....خدایا سوگند چی کشیده بود؟اون حتی نمیدونست خودش هم فروخته میشه....اون فقط فکر میکرد قراره هیراد رو تو این سفر همراهی کنه.... زمزمه کردم:همتون آشغالید..... خندید و گفت:باشه ما آشغال.....تو دلبری کن همینطوری..... تویک حرکت از کمر بلندم کرد و دور خودش چرخوندتم.....فرصت نکردم خیره نگاهش کنم و یک چیزی بهش بگم چون نگاهم میخ یک جفت چشم سبز آبی شده بود.... همزمانکه نگاهم رو از نگاش گرفتم به طرف پله ها رفت....سرم رو چرخوندم سمت هیراد و تو بغلش تقلا کردم که از دست اون حصار های محکم راحت بشم....اما در یک حرکت نقابم رو از صورتم برداشت و نگاه های کنجکاو و کنکاش گر خیلی ها رو به دیدن صورت پشت نقاب من دعوت کرد.... با اعصابی داغون یکم از زوررائیکا رو استفاده کردم و شر دستاش رو از دور شونه هام باز کردم....یکمی ازش فاصله گرفتم و گفتم:عوضی پست فطرت..... عصبی از پیست رقص خارجشدم.....مردی که به سمتم میومد رو با شدت با دستم پس زدم و پشت پیشخوان بار قرار گرفتم.....سرو شراب هم یکی از کارام بود که الان بیشتر از همه بهش نیاز داشتم.....نیاز به آرامش یک کار بدون مردهای هرزه..... اما با دیدن کسایی که بیشتر از اینکه منتظر سفارششون بودن به هیکل من چشم دوخته بودن تمام فکرام رو به دست آب دادم.... معصومهبا بیکنی بادمجونیش بغل دستم مشغول سرو شراب بود.....چه راحت خودش رو با شرایط وفق داده بود.....راحت بود براش یا داشت تظاهر میکرد؟! آروم رفتم کنارش و گفتم:چی شد که کارت به این گروه کشیده شد؟ برگشتسمتم و نگاهم کرد......پوزخندی زد و گفت:حماقت....بی پولی....کار نداشتن....خدمتکار خونه ی هیراد شدم.....بعدش هم خریت کردم و قبول کردم که نقش بازی کنم تا شر دختر خالش از سرش باز بشه....ننه اش هم زد و زرت اخراجم کرد......گفت نوکرتم چاکرتم بیا شرکت خودم.....منشی اش شدم و بعدش گفت برو خودت رو برای یک سفر خارج کشور برای یک هفته دیگه اماده کن.... با عصبانیت شراب رو تو گیلاسی که جلوی روش گرفته بودن ریخت و گفت:الانم اومدیم سفر دو نفره ی رویاییمون.... ازکلم داشت بخار بلند میشد......این جا چه خبر بود؟این تمام کاراییه که من کردم....وایسا ببینم جریان چیه؟پس اون همه حرف های فردین و هیراد در رابطه با من چی بود؟همه اش بازی؟وااااااااااااای نه ....یعنی همه ی دخترا اینطوری وارد گروهشون میشن؟ پس این ملیکا دختر خاله اش هم حتما یک دستیتو ماجرا داره......چقدر سوال....چقدر کار داشتم......از بقیه ی دخترا هم باید میپرسیدم.....وای خدا چقدر کار داشتم..... صدای کف حاضرین باعث شدحواسم به سمت سِن کشیده بشه.....در باز شد و سوگند رو دیدم ولی ای کاش هیچ وقت اون صحنه رو نمیدیدم.....ای کاش چشمم به سوگند نمی افتاد.....ای کاش اون همه نگاه خریدارنده ی کثیف رو روی بدن عریان و براق و براق سوگند نمیدیدم.....سریع سرم رو انداختم پایین و با تمام توانم گیلاس رو تو دستم فشار دادم.....خدایا نه.....وای خدا.....تمام دستم داغ شده بود و میسوخت..... با صدای جیغ معصومه به خودم اومدم: وااااااااای دختر دستت رو چکار کردی؟ دست معصومه رو پس زدم و گفتم:دست نزن....خوبم.... معصومه مصرانه دستم رو گرفت و گفت:چی چی رو خوبم....نیاز به بخیه پیدا نکنه باید شکر کنی.... سرمرو آوردم بالا و دوباره سوگند رو نگاه کردم....معصومه هنوزم داشت غر میزد اما من فقط به یک چیز خیره شده بودم....چشمای سوگند کدر شده بود.....دیگه برق نمیزد....دیگه روح نداشت.... داشتم کشیده میشدم.....اما نگاهم هنوز به سوگندی بود که تو بغل یکی از اون مردهای نامرد کفتار صفت داشت..... سرمرو انداختم پایین.....داشتم خفه میشدم.....نفسم گرفته بود.....حتی نمیتونستم فکر کنم.....از شدت شرم دلم میخواست زمین ترک برداره و منو ببلعه.....یا آب بشم و برم زمین....پشت گوشام داغ شده بود و زیر لبم عرق کرده بود....قلبم مثل دمام به سینه ام میکوبید..... با صدای جیغ نگار سرم رو بی روح چرخوندم سمتش..... نگار-چیکار کردی با خودت دختره ی روانی؟بیا ببینم.... دستم رو کشوند و دوباره از اون در منحوس ردم کرد و برد تو همون اتاقی که بودم..... نگارهمینجور داشت دور خودش میچرخید و من فکرم قفل شده بود به صحنه ای که دیده بودم.....فکرایی که داشت مخم رو سوراخ میکرد....امشب این دخترا کجا میرفتن؟مگه فقط من دخترم و خانواده دارم؟مگه فقط من دل دارم؟من که دلم قرصه....میدونستم خریدار من ! یا سرگرده یا یکی از نیروهایی که به عنوان خریدار وارد پارتی های بعدی میشه...اما پس اونا چی؟وظیفه ام چی؟چرا هیچ کاری نمیتونستم براشون بکنم که امشب مهمون یکی از اون خونه های جهنمی نشن؟ به ساعت نگاه کردم.....طبق برنامه اشون چهل دقیقه دیگه قرار داد دخترا بسته میشد با خریداراشون.... خریدار؟خرید یک انسان! یک دختر!یک دختر....یک دختر.....لعنت به همتون.... دستم تو دست یک زن قرار گرفت و مشغول پانسمان کردنش شد.....تو فکرام غرق بودم.... سوگندبه خاطر خواهرش این وضعیت رو داره.....هیراد ازت متنفرم...قسم میخورم انتقام تمامی این دخترا رو ازت بگیرم....هیراد قسم میخورم اگه سوگند نتونست انتقام خودش و خواهرش رو ازت بگیره من ازت میگیرم.....چقدر یک انسان میتونست کثیف باشه؟چقدر پست باشه که یک دختر رو تهدید کنه که اگه با من به این سفر نیای آبروی خواهرت رو میبرم؟سوگند تهدید شده بود.....به خاطر اینکه خواهر بی گناهش همیشه یک دختر بمونه داشت دختری خودش رو میفروخت....داشت خودش رو تو این آتیش میسوزوند و نمیتونست دم بزنه.... دربا صدای بدی باز شد و فردین با اخم وارد شد و داد زد:خوب گوش بده دختر خانم.....این مسخره بازی ها رو تموم میکنی....کافیه بشنوم یک خراش کوچولو رو بدنت افتاده از به دنیا اومدنت پشیمونت میکنم....این دو روزم مثل آدم رفتار کن و وحشی بازی درنیار تا عــــــــذرت تموم بشه و من قیمتت رو ببرم بالا و ردت کنم بعدش برو هر غلطی میخوای بکنی بکن.... عذر رو کشیده و با لحن مسخره گفت....میخواست منو بشکنه.....میخواست با حرفاش خردم کنه.... پوزخند زدم و چیزی نگفتم که جری تر داد زد:مفهومه؟ سکوتمرو که دید با پوزخند و مسخرگی گفت:الانم بلند شو....ننه من غریبم بازی هات برای ما خریدار نداره اما اون بیرون خیلی می ارزه..... بعدشم رو به نگار داد زد:این خیلی بهش خوش گذشته.....همون لباس قبلیه رو بهش میدید بپوشه.... خندید و چرخید سمت...... نگار عصبی گفت:بلند شو دختره ی دست و پا چلفتی... بانفرت بهش خیره شدم....نمی خواستم باور کنم که با اون لباس مجبورم کنن برم بیرون....من نمیخواستم با اون لباس بدنم رو به اون چشم های درنده و لجن بیرون از این در هدیه کنم..... داد زدم:من اون لباس ها رو نمی پوشم..... فردین ایستاد و همینطور که پشتش به من بود گفت:نشنیدم....چیزی گفتی؟ داد زدم:من اون تیکه پارچه رو نمی پوشم لعنتی..... چرخیدو همینطور که قدم قدم به طرفم می اومد با لبخند کریه اش گفت:تنت میخواره نه؟خوب این چه کاریه؟بگو بگم یکی از اون بیرون بیاد با ملایمت برات بخارونتش.....آخه میدونی من ملایمت تو کارم نیست..... قدم قدم عقب ترمیرفتم.....نمی خواستم بپوشمش.....نمی خواستم راحت قبول کنم که با اون لباس ها برم بیرون....اونبار راحت پوشیدمش چون هنوز ندیده بودم که نگاه هاشون تا چه حدی چرکه اما حالا دیگه نمی خواستم..... زمزمه مانند گفت:نمی پوشمش....نمی پوشمش.....من با همین لباس هام میام بیرون.... خوردم به دیوار.....خواستم راهم رو کج کنم که فردین با یک قدم بلند بهم رسید و دستم رو از آرنج گرفت و چسبوندم به دیوار..... نفسم بریده بریده شده بود.....داشتم با دم شیر بازی میکردم.... فردین داد زد:نگار لباس رو بزار رو تخت و برو بیرون..... لرزیدم.....ترسیده بودم....از این حیوون صفت ها بدجور ترسیده بودم خیره شد تو چشمام و گفت:که نمی خوای بپوشیش نه؟ سرم رو به چپ و راست تکون دادم....نگاهم کشیده شد سمت دستش که داشت بالا میومد... داد زدم:دست به زدی نزدی ها....دست به من نمیزنی.... پوزخند کریهی زد.....یخ زده بودم......بدنم یخ زده بود اما از درون داشتم میسوختم.... یکدفعه ای دستش زیر بغلم قرار گرفت و دکلته ی لباس رو تو چنگاش اسیر کرد و.... از ته دلم جیـــــــــــــــــــغ زدم و چشمام رو بستم و دستام رو جلوی بدنم چلیپا کردم..... -عوضی روانی.....ازت متنفرم....برو گمشــــــــــــــو....آشغال .... داشتممیمردم.....اشکام دوباره راه خودشون رو باز کرده بود.....بدنش رو چسبوند به بدنم.....نفسم بالا نمیومد.....با تمام توانم هلش دادم اما تکون نمی خورد.....دستام رو مشت کردم و به کتفش کوبیدم:ولم کن کثـــــــــــــافت..... ولـــــــــــــــــــم کن.... کرواتش رو شل کرد و گفت:گرم شده نه؟ اشکام با شدت پایین می ریخت....خدایا کجایی؟صدام رو نمی شنوی؟ کراواتش رو از گردنش بیرون کشید و با یک دست شروع کرد به باز کردن دکمه هاش..... هرچی داد میزدم اثر نداشت....ضربه هام بی اثر بود.....با یک دست بدنم رو پوشونده بودم و با دست دیگه ام تو یک حرکت دستش رو گرفتم و خواستم بپیچونم که حرفه ای تر از من جلوی دستم رو گرفت و پیراهنش رو که حالا دکمه هاش کامل باز شده بود با یک دست از تنش درآورد..... -نـــــــــــه....نکن..... به من دست نزن آشغال روانی.....نکن.....میپوشمش..... خودم میپوشمش..... برو بیرون.... برو گمشــــــــــو ..... با خنده گفت:نه دیگه خانم گل....حیفه....ما که تا اینجاش رو پیش رفتیم....میخوام تنت رو برات بخارونم! هق هق راه نفسم رو بسته بود.... تروخدا ولم کن.....خواهش میکنم..... دستم رو به شدت کشید و پرتم کرد روی تخت....داشتم میمردم.....نه....نه.....خدایا کمکم کن.... خدایــــــــــا.... به شدت خودش رو روی بدنم انداخت....سنگینی اش نفسم رو حبس کرد و به سرفه افتادم.... میون سرفه هام با چشم اشکی گفتم:ولم کن حیوون..... ولــــــــــــم کن....خـــــــــــدا.... نمی شنید....حتی خدا هم صدام رو نمی شنید....هیچ کسی صدام رو نمی شنید..... زیپ کناری لباس باز شد.....جریان هوای خنک به پوستم خورد..... با آخرین توانم گفتم:خودم می پوشمش....خواهش میکنم..... اما کر شده بود....وقتی خدا صدای منو نمی شنید از این حیوون چه انتظاری بود؟ لب های وحشی اش هجوم آورد به گردنم..... میون هق هق گفتم:نکن عوضی حیوون...هه....بس ک....هه...هه...کن.... پوشتگردنم داشت میسوخت.....چشمام داشت میسوخت....بدنم تو این جهنمی که توش دست و پا میزدم داشت میسوخت......تمامی دیوار نفوذ ناپذیر وجودم داشت میسوخت.....رائیکا داشت میسوخت..... نمیدونم چقدر گذشت....چقدر جیغزدم....چقدر دست و پا زدم که شر لب هاش از پوست گردن و کتفم کم شد و بلند شد و با پشت دستش لب هاش رو پاک کرد....تا بلند شد روی تخت چرخیدم....هنوزم میخواستم با چنگ و دندون از همه چیز محافظت کنم.... صدای منحوسش گفت:فکر کنم حالا دیگه بپوشیش تا مجبور نشدم کل لباسات رو خودم برات دربیارم.....میپوشی مگه نه؟ سردی پارچه ی لباس رو روی پوست کمرم حس کردم و با هق هق گفتم:از...ت....مت...ن...فر...م.... صدای خنده و بعدش هم کوبیدن در و هق هق من تو اون سکوت شیطانی اتاق...... دانین/ارسیما بهساعتم نگاه کردم.....ده دقیقه به یک.....الان دیگه باید پیداش میشد....خوبیش این بود که حداقل از بابت سروان کردانی و فروختنش خیالم راحت بود....خریدارش همکارمون بود!اصلا خودش کجا بود؟ سر چرخوندم تاشاید پیداش کنم اما نبود....یکدفعه چشمم خورد به هیراد که با یک پوزخند به صحنه ی زننده ی روی سِن خیره شده بود و تو فکر بود....واقعا ازش متنفر بودم.....با اینکه هنوزم مغزم پر از علامت سوال بود اما مطمئن شده بودم که هیراد هم یکی از واسطه های ورود دخترا به این گروهه.... نگاهم از چهرهاش برداشتم....حیف این صورت که ماسک وجود لجن زارش شده بود....پس چرا فردین نمییومد؟ساعت یک و ربع مراسم فروش بود!پس چرا نمیاد؟ از جام بلند شدم که برم دنبالش که از در بیرون اومد.....رفتم طرفش و گفتم:چی شد؟چکارت داشتن؟ معمولی گفت:هیچی دم یکی رو قیچی کردم....خیلی پررو شده بود..... با کنجکاوی گفتم:دم کی؟ زدم کنار و گفت:خیلی کار داریم.....الان خریدارا سر میرسن.... بازمجواب نداد....نمی خواست جواب بده.....یعنی دم کی رو قیچی کرده بود؟چرا سروان نبود؟امیدوار بودم فکرایی که تو ذهنمه همشون اشتباه باشه و فردین با سروان برخورد نکرده باشه! گفتم:مگه اینجا نیستن که میگی سر میرسن؟ فردین بی تفاوت گفت:چرا بیشترشون هستن اما یکیشون فقط موقع بستن قرارداد میاد.... با پوزخند ادمه داد:خودش بار داره اما خریدش از ماست... گفتم:خوب تعداد دخترا که کمتر از خریداراست.... فردین-جالبیه کار اینجاست دیگه.....سرشون دعوا میشه قیمت میره بالا سود میکنیم.... زد زیر خنده و منم با خنده ی اجباری همراهیش کردم.... نگاهی به ساعتش انداخت و گفت:یک ربع دیگه مونده.... سری تکون دادم و گفتم آره..... دربار باز شد....نگاه من و فردین همزمان به طرف در رفت....به مردی که از در وارد شد خیره شدیم.....من به همکارم و فردین به شخصی که نمی شناخت..... فردین به اخم گفت:اون دیگه کیه؟ شونه ای بالا انداختم و گفتم:نمیدونم..... فردین رفت سمتش و منم دنبالش رفتم.....وقتی که نزدیکش شدیم فردین گفت: من أنت؟(شما؟) برام جالب بود عربی حرف زدن فردین! گفت:اسحاق فلاح.....صاحب بار المشرق(اسحاق فلاح....مالک کافه بار مشرق) فردین ابروش رو انداخت بالا و گفت:المشرق؟ مرد سری تکون داد و گفت: سمعت أنك بائع جيد(شنیدم فروشنده ی خوبی هستید) ادامه داد: أنا أفضل المشتري(من خریدار بهتری هستم) ابروهاش رو انداخت بالا و گفت: ولكن أنا أبحث عن أفضل(اما دنبال بهترین هام) لبخند زد و گفت: هل أنت بائع؟ هل لديك مبيعات جيدة؟(فروشنده هستی؟فروشی خوب داری؟) فردین گفت: ذلك يعتمد على المال(بستگی به پولت داره!) مرد لبخند زد و کاملا وارد بار شد و به طرف یکی از میز های خالی بار رفت...... من که مثلا گیج شده بودم گفتم:کی بود؟ترجمه میکنی؟ فردین خندید و گفت:مشتری جدیده....شانس باهامون یاره.... خندید و به سمت میز اون مرد رفت....منم پشت سرش حرکت کردم و همزمان به ساعتم نگاه کردم:یک و هشت دقیقه.... صدای دست زدن دوباره باعث شد به سمت سِن برگردم....اما از چیزی که دیدم یک لحظه سنگکوب کردم..... هنگ کردم....این چه اوضاعیه؟سروان چ....چرا با این لباس؟ اخم هام ناخوداگاه تو هم رفت....سریع به طرف فردین برگشتم....نامرد پست فطرت.... باپوزخند یک نگاه به سروان و یک نگاه به من انداخت.....چطور تونسته بود؟این بود کاری که در حق برادرش نکرده بود و میخواست در حق من بکنه؟این بود قولش؟اینه حرفش؟مگه از یک خلافکار باید انتظار داشت؟یک روز جبران میکنم فردین! سعی کردم به روی خودم نیارم....به روی خودم نیارم که کلافهشدم....مگه کلافه شدم؟نه اصلا....کلافه چیه؟سروان بین دخترای دیگه ی اینجا با اون وضع اسفبارشون واقعا عالی بود! دستام از عصبانیت میلرزید.....گردنم مثل همیشه داغ کرده بود....عصبانیت که دیگه شاخ و دم نداشت! فردین اومد نزدیکم.....نمی خواستم جلو چشمم باشه....قول نمیدادم که همینطوری از کنارش بگذرم.... خواست حرفی بزنه که گفتم:ساکت باش فردین.....نمی خوام چیزی بشنوم...فهمیدم دم کی رو قیچی کردی.... فردین دستی رو شونه ام گذاشت و گفت:من نمی تونم از کارم بگذرم ارسیما....هر چیزی که به نفع کارم باشه انجامش میدم.... خوبه....انجام بده.....انجام بده که دیگه اخرای وظیفه شناسیته....انجام بده.... خیرهشدم به سروانی که مجبور بود لوندی کنه.....مجبورش کرده بودن.....مجبور بود....چقدر خیره شدم نمیدونم....چقدر عصبی بودم نمی دونم....چقدر قدرت مشتام رو برای اینکه روی صورت یکی نشینه سرکوب کرده بودم،نمیدونم.....نمیدونم چقدر طول کشید تا این دقیقه شمار لعنتی اومد رو سه و فردین گفت:بزن بریم.... باهاش حرکت کردم و اروم گفتم:میفروشیش نه؟ فردین سر تکون داد..... پوزخند زدم و گفتم:پس چرا الکی حرف زدی؟ فردین گفت:کلم داغ بود اما الان نیست.... رسیدیم نزدیک میز که گفت:باید بازار گرمی کنیم.... پوزخند زدم و کنارش روی مبل سه نفره ای که نشسته بود نشستم.....دور تا دورمون رو آدم گرفته بود....حیف اسم آدم رو این حیوون ها..... فردین با مدارکش ور میرفت و منتظر بود.....یکدفعه صدای تفضل تفضل(بفرما بفرما) توجه هممون رو جلب کرد.... مردایی که دور مبل ها ایستاده بودن کنار رفتن و یک مرد با هیکل فوق العاده بزرگ همراه با دو تا بادیگارد به سمت ما اومدن..... فردین بلند شد....به تبعیت ازش ایستادم.... مرد بدون هیچ حرفی نشست..... فردینم نشست....غیر از اون مرد تازه وارد همکار من و سه تا مرد دیگه هم روی مبل ها نشسته بودن..... مردتازه وارد که هنوز اسمش رو هم نمیدونستم گفت:سمعت من الشباب عن الفتیات....ارید افضل... فتاة مع العيون الخضراء...عنید....(از بچه ها درباره ی دختر ها شنیدم....من بهترین رو میخوام....دختری با چشم های سبز...رام نشدنی...) یک لحظه داغ کردم..... ســـــــــــروان؟نه.....نه نه.....اینجا دختر چشم سبز زیاد بود اما رام نشدنی؟ مرد لبخندی زد و گفت:سعر له؟(قیمتش؟) دوست داشتم له اش کنم...مردک عوضی هوس باز کثافت..... یکدفعه صدای همکارمون بلند شد:کنت تقصد(اگه منظورت اینه) با دست به سروان اشاره کرد که پشت پیشخوان بار در حال حرف زدن با یکی از دخترا بود..... اخم های مرد تو هم رفت و منتظر شد....اسحاق ادامه داد:انا اریدها....(منم میخوامش) مرد عصبی داد زد: كيف تجرؤ؟....انا عادل حسن(چطور جرئت میکنی؟من عادل حسنم...) اسحاق پوزخندی زد و گفت:انا اسحاق فلاح....(منم اسحاق فلاحم) عادل عصبی گفت:کم کنت تنفق؟(چقدر خرج میکنی؟) اسحاق ریلکس تر گفت:فوقکم(بالاتر از تو) عادل_عشرين ألف دینار(بیست هزار دینار و شصت میلیون تومان) اسحاق-ثلاثة وعشرون الف(بیست و سه هزار دینار و هفتاد میلیون تومان) عادل پوزخندی زد و گفت:ثلاثين ألف(سی هزار دینار و نود میلیون تومان) بدجور استرس داشتم....بیست میلیون اضافه کرده بود....معلوم بود کلش باد داره..... به فردین خیره شدم که با لبخند داشت این صحنه رو نگاه میکرد.....بله معلومه باید بخندی....خدا لعنتت کنه..... اسحاق ابرویی بالا انداخت و گفت:أربعون ألف(چهل هزار دینار و صد و بیست میلیون تومان) عادل به وضوح شکه شد....لبخند به لبم اومد....اما برگشتن سریعش به همون حالت ریلکسش و اعلام رقمش کلا لبخند زدن رو از یادم برد! عادل-خمسين ألف(پنجاه هزار دینار و صد و پنجاه میلیون تومان) زمزمه ها بلند شد....هر کس یک چیزی میگفت....قیمت همینطوری داشت بالا میرفت.... اسحاق سریع جواب داد:سبعون ألف(هفتاد هزار دینار و دویست و ده میلیون تومان) اوهو....یکدفعههفتاد میلیون تومن افزایش؟این خیلی عالی بود....خیلی....اخم های به شدت توی هم عادل نشونه ی خوبی بود....خیلی خوب بود.... عادل-تسعين ألف(نود هزار دینار و دویست و هفتاد میلیون تومان) عوضی پست فطرت.... اسحاق-تسعين ألف(نود هزار دینار و دویست و هفتاد میلیون تومان) عادلاز اینکه اسحاق همون رقم خودش رو اعلام کرد چشماش برق زد و بدون مکث ضربه ی محکم و قطعیش رو زد:مائة ألف(صد هزار دینار و سیصد میلیون تومان) همهمه به شدت بالا رفت....لبخند فردین نشون از این میداد که از این مزایده راضیه....چرا نباشه؟ اسحاق-مائة ألف(صد هزار دینار و سیصد میلیون تومان) لحظاتبه شدت پر استرسی بود.....عادل هم ساکت تو فکر فرو رفته بود.....حتی صدای آهنگ هم قطع شده بود و همه ی توجه ها به میز فروش ! بود! فردین که سکوتعادل رو دید رو به من گفت:نباید عادل رو از دست بدم....اگه شهرزاد رو بدم به اسحاق که مشتری جدیدمه عادل رو از دست میدم.....فکر نکنم عادل بیشتر از این قیمت بده! پنج دقیقه ی دیگه هم گذشت و عادل هیچ چیزی نگفت.... برایهمین فردین گفت:مطابقتها أدناه....هذه الفتاة هو الفائز بدفع مائة ألف دينار (مسابقه میذاریم....فرد برنده با پرداخت صد هزار دینار صاحب این دختر میشه) یکدفعه استرس گرفتم.....مسابقه خوب نبود....اصلا خوب نبود.....اینا متقلب های خوبی بودن! رو به فردین گفتم:چکار میکنی؟تو نمی تونی اون رو بفروشی....چرا نمی فهمی؟ فردین رو به من آروم گفت:دو روز دیگه که میتونم....هر چند....همین الانشم میتونم! دیگه نمیتونستم خودم رو کنترل کنم.....دیگه داشتم میجوشیدم....از لای دندون های به هم ساییده شدم گفتم:خیلی پستی فردین.... خندید و سر چرخوند سمت اسحاق و عادل و گفت:حافة أو الجملة؟(ریم یا حکم؟) نفوذ ناپذیر14 چشمای عادلبرق زد....بله چرا که نه؟تقلبی براشون مثل آب خوردن راحت بود.....از استرس داشتم خفه میشدم.....اگه سروان دست این عادل می افتاد کارمون خیلی سخت میشد....نمی تونستیم فقط روی یک چیز تمرکز کنیم....نه....نه اصلا سروان نباید دست این کفتار بیافته.....نباید..... صدای اسحاق همهمه رو قطع کرد: مائة وعشرين ألف(صد و بیست هزار دینار و سیصد و شصت میلیون تومان) چشماماز تعجب گرد شد.....سکوت کل محیط رو فرا گرفته بود.....چشمای عادل از عصبانیت قرمز شده بود و اخم های به شدت درهمش نشون از شدت خشمش میداد..... سعی کردم خودم رو کنترل کنم تا لبخند نزنم....آفرین اسحاق.....خوبه....خیلی خوبه.... فردین با ابروهای بالا پریده و لبخند نگاهش رو بین اسحاق و عادل میچرخوند.... اسحاقریلکس با انگشتر توی دستش بازی میکرد و عادل از شدت خشم در حال انفجار بود....مطمئن بودم که فردین هیچ جوره حاضر نیست این لقمه ی چرب و گرم رو ول کنه..... چند دقیقه ای به سکوت گذشت.....همه به شدت کنجکاو شده بودیم که نتیجه ی این مزایده ی لعنتی چی میشه..... شاید پنج دقیقه گذشته بود که فردین گفت:ماذا تقول عادل؟ عادل زیر چشمی به اسحاق نگاه کرد و از لای دندون های به هم ساییده شده اش گفت: سخيف نذل(لعنتی حرومزاده) چشم هام از شدت شادی برق زد.....این عالی بود....آفرین اسحاق آفرین.... اسحاق اما ریلکس تر از قبل پوزخند زد و بلند شد و رو به فردین گفت:تکون سعیدا....(مبارک باشه) فردین بلند شد و به اسحاق لبخند زد و رو به عادل گفت: لا داعي للذعر .... جيدا مرة أخرى .....(عصبی نشو....بازم هست) عادلعصبی به عصاش چنگ زد و با نفرت به اسحاق نگاه کرد....من اما مونده بودم با این خوشحالیم چطوری نقش آدم های غمگین رو دربیارم؟!سروان داشت از دست این حیوون ها آزاد میشد....اما...اما سروان..... رفتم طرف فردین و دست گذاشتم رو شونش و گفت:با من بیا.... یکمیاونورتر از جمعیت ایستادم و با لحنی که با تمام توانم سعی میکردم خشم و ناراحتی توش مشخص باشه گفتم:شهرزاد رو نمی تونی بفروشی....فعلا.... فردینبا خنده ای که مطمئنا ناشی از این سود عالیش بود دستی گذاشت رو شونه ام و گفت:بهش میگم چون برای من بد نیست.....تبلیغ دخترایی میشه که با خودم میارم اما اگه قبول نکرد دیگه مشکل خود شهرزاده! اخم هام واقعیبود....دیگه به بازیگری نیاز نبود.....با نفس های که از بینی ام بیرون میومد گفتم:واقعا برادری رو در حقم تموم کردی.... پوزخند صداداری زد و گفت:من برادری رو در حق برادرم هم تموم نکردم تو که دیگه جای خود داری..... و چرخید و رفت.....واقعا آدم پستی بود.....خیلی خیلی کثیف تر از هر چی که فکر میکردم.... رفتم طرف جمعیت و به ادامه ی برنامه ی فروش بقیه ی دخترا نگاه کردم! *** همهراضی از خریدشون(!)داشتن با همدیگه بحث میکردن.....انقدر سر درد گرفته بودم که حد نداشت....دیدن انتظارشون برای تحویل گرفتن خریداشون بیشتر عصبیم میکرد! دنبال فردین گشتم و کنار اسحاق پیداش کردم.....صداشون بهگوشم نمی رسید فقط داشتم سر تکون دادن های فردین و تکون خوردن لب های اسحاق رو می دیدم..... بعد از چند دقیقه فردین اومد سمتم و گفت:پس فردا میاد دنبالش.... با پوزخند گفت:با شرط و شروط.... ابروهام بالا رفت....خوبه....کارش رو خوب بلده.....شرط و شروط؟ فردین ادامه داد:گفته نباید برای مردای مجلس لوندی کنه چون مال خودشه! لبخندم رو پوزخند کردم و گفتم:چه غیرتی! این خیلی عالی بود....واقعا دمت گرم اسحاق..... رائیکا/شهرزاد هقهق هاشون هنوزم تو سرم میپیچید.....اشک هاشون رو هنوزم میتونستم به واضحی همون لحظه حس کنم...صدای جیغ هاشون خدا خدا کردناشون هنوزم تو ذهنم بود.... توذهنی که الان نسبتا جواب سوالاش رو پیدا کرده بود.....دیگه میدونستم هیراد یا به عنوان اقامت دائم با قیمت کمتر اما به طور غیر قانونی ردشون کرده از مرز یا اینکه به عنوان همراه خودش یا با وعده ی پول بیشتر به عوض مدل شدنشون به این سفر همراهشون کرده..... خدایا چرا نشنیدی؟چرا ندیدی؟چرا گریه های دخترا اثر نداشت؟خدایا الان تو بغل کدوم حیوونی بودن؟الان چه حالی داشتن؟ به کمر دراز کشیدم و به سقف تاریک اتاق خیره شدم.... الانسوگند داشت چی میکشید؟سوگند گریه نکرده بود.....جیغ نزده بود.....حرف هم نزده بود.....چشمای قشنگش کدر و بی روح شده بود...سوگند شبیه مرده های متحرک شده بود....لعنت بهت هیراد.....خدا لعنتت کنه..... تو جام غلت خوردم....سرم داشت میترکید....خواب به چشمام نمی اومد.... صدایهیراد بازم پیچید تو گوشم.....وقتی که داشت با سرگرد حرف میزد و گوش های کنجکاو و تیز من شنیده بود:فکر کردی من به یک خدمتکار دل میبندم؟واقعا که...... نیازی نیست بهت بگم اما دلم میخواد بدونی.... میدونی چیه؟وقتی کسی که دوست داشتم بهم نرسید میخوام هیچ عاشقی به معشوقش نرسه.....دیگی که واسه من نجوشه میخوام سر سگ توش بجوشه.... سرم رو تو دستام گرفتم و با تمام توانم فشار دادم.... صدای نگار بلند شد:انقدر تو جات تکون نخور....کپه ات رو بزار تا یک دقیقه راحت بخوابیم...اه.... برو بابایی حواله اش کردم و بیشتر زیر پتو رفتم..... کلنجار فایده نداشت.....فکر دخترا از سرم بیرون نمی رفت.... *** دانین/ارسیما صبحشده بود....باورم نمی شد بالاخره اون شب شوم تموم شده بود....فردین تماسش رو قطع کرد و رو به من گفت:پریسان بود...امشب من بار نیستم....به جای من حواست به اوضاع باشه.....بچه ها هم هستن..... حدس میزدم شاید یک قرار ملاقاتی باشه با قطب!برای همین سریع گفتم:اوهوم....باشه....فردین ورزش رزمی چی بلدی؟ خندید و گفت:برای چی میپرسی؟بیشتر از تو بلدم داداش..... منم سریع بل گرفتم و گفتم:منو دست کم گرفتی.....کمربند مشکی تکواندو دارم.... فردین:کمربند و رنگش رو ول کن....چقدر بارته؟ منم برای اینکه تحریکش کنم گفتم:حاضرم باهات مسابقه بذارم.... خندیدو گفت:اوهو.....برو بچه برو.....این حرفا بهت نمیاد..... گفتم:الان هنوز ساعت هفته.....میرم یکی از پارک ها و مبارزه میکنیم.....ورزش هم کردیم اول صبحی! فردین سری تکون داد و گفت:شرافتیه نه؟پاشو بریم.... عالی بود....عالی عالی.... بعد از نرمش گفتم:برای شکست آماده ای یا نه؟ فردین گفت:آخه چرا قپی میای بچه؟ با اعتماد به نفس کامل گفتم:همین بچه شکستت میده.... سرش رو برد بالا و گفت:نه خوبه...خوشم اومد....اما میترسم بعد از مسابقه افسردگی بگیری ها.... لبخندی زدم که یعنی خواهیم دید....نقشه ها داشتم..... ابرو بالا انداخت و گفت:عاشقی کشک و دوغ بود دیگه آره؟می بینم حالت خوبه.... اینبار پوزخند زدم و گفتم:وقتی که نشد نشده دیگه.....مثل خیلی چیزایی که دلم میخواست باشه اما نشده....قرار نیست خودم رو بکشم که.... فردین سری تکون داد و گفت:خوبه....من آماده ام..... گارد گرفتم.... من-شــــــــــــی جاک(شروع کن.اصطلاحی در تکواندو) فردین با یک دولیوی حرفه ای که کار هرکس نبود شروع کرد که با یک کیک ون(کناره گیری)ردش کردم.... آماده شدم و سریع دولیو چاگی(لگد دورانی)مهمون پهلوهاش کردم.... لبخندزدم و ابرو انداختم بالا که لبخند زد و انگار تازه فهمید جدیم سریع دوبال دانگ سانگ(لگد دوبل) زد....ضرب دستش خوب بود....خوب که نه بی نظیر بود....پر از قدرت.... اما هدف من پهلو و شکم نبود....من با سرش کار داشتم! چند تا دی هوریو چاگی(لگد شلاقی چرخشی)زدم که یا ردشون کرد یا دقیق خورد به هدف.... عرق از سر و صورتم میبارید....لباس ورزشی فردینم به بدنش چسبیده بود..... فنکودوپ چاگی(لگد های پی در پی با یک پا)رو اجرا کرد که دفاع با ساق پا رو اجرا کردم و پای جلوم رو به عقب حرکت دادم(بال باکو)بعد با پای چپ ضربه ی نریو چاگی رو اجرا کردم.... نامردی نکرد و سریع به دیافراگم یک ضربه ی یوپ چاگی وارد کرد.... به نفس نفس افتاده بودیم......ضرب دست دوتامون واقعا خوردنی بود! سریع از خستگی نسبیش استفاده کردم و با یک momdorio banda فوق العاده به سرش پرتش کردم زمین... خوبه....عالی بود....میدونستم بدون اینکه ضربه ای به گردنش بخوره که خطا محسوب بشه به گردنش فشار وارد میشه..... رفتم بالا سرش و یک زانوم رو زدم رو چمن ها و با خنده گفتم:بلند شو داداش....بلند شو که اصلا من سوسک شدم.... با یک حرکت بلند شد و یک پس گردنی حواله ام کرد و گفت:درد..... بعد دستش رو به گردنش گرفت و گفت:آخ.... قه قه زدم.....به هدفم نزدیک شده بودم! تو ماشین که نشستیم گفتم:خوبی؟ فردین-یکمی گردنم درد میکنه..... گفتم:درمانش رو بلدم....خودم زیاد از این ضربه ها خوردم.... خندیدم و اونم خندید و گفت:رو که رو نیست....بچه پرو.....تلافیش رو سرت در میارم..... هیچی نگفتم و ماشین رو روشن کردم....دم یک داروخونه ایستادم که فردین گفت:کجا؟ کمربندم رو باز کردم و گفتم:الان میام..... فردین-آخه دیوانه چجوری میخوای باهاشون حرف بزنی؟ ابرو بالا انداختم و با تعجب گفتم:فردین دکترن ها.....انگلیسی که بارشون هست.... سریع پیاده شدم و رفتم داخل داروخانه.... یکثابت کننده ی گردن خریدم....پاهام رو روی صندلی گذاشتم و از پشت کتونی ام رادار رو درآوردم....مثلا که دارم پشت کفشم رو صاف میکنم! پشتم به درداروخونه بود....سریع با چاقوی جیبیم دقیق پشت پد رو یک برش کوچیک دادم و راداری رو که همراهم آورده بودم نصب کردم.....دوباره تو کاورش گذراشتمش اما جوری گرفتمش که معلوم نشه باز شده.....پول رو به صندوق دار دادم و از داروخانه زدم بیرون و به طرف ماشین رفتم.... وسط خیابون مثلا از کاورش درآوردم....به ماشین رسیده بودم.... رفتم سمت در فردین و بازشکردم.....فردین با چشمای گرد شده داشت نگاهم میکرد.....صندلیش رو خوابوندم و گفتم:رو شکمت دراز بکش تا این رو برات بزنم....سریع خوب میشی.... همینطور که داشت میچرخید گفت:دیوونه ای به خدا..... آخه تو خدا رو میشناسی که به اسمش قسم میخوری؟ خندیدمو چیزی نگفتم.....کارم به خوبی پیش رفته بود..... تموم که شد در رو بستم و سریع سوار شدم و به طرف خونه روندم.....بهتر از این نمی شد! دانای کل! -محسنی....محسنی..... سروان محسنی سریع از جاش پرید و گفت:چی شده علی؟ -رادار سرگرد تیرداد فعال شده....نگاه کن.... محسنی مشتاق به مانیتور خیره شد و به چراغ قرمز رنگی که در حال حرکت بود خیره شد....برق شادی تو چشماش هویدا بود..... محسنی-این عالیه....باید به سرهنگ خبر بدیم....حتما فردین قراره جای مهمی بره..... علی سری به نشونه ی تأئید تکون داد..... محسنی سریع به سمت تلفن رفت و شماره ی اداره رو گرفت و خواست که به دفتر سرهنگ وصل بشه..... سرهنگ:بله..... سروان-سلام قربان.....خسته نباشید..... سرهنگ-سلام....شما هم همینطور؟چه خبر؟ سروان-رادار سرگرد تیرداد فعال شده..... سرهنگسریع گفت:این خیلی عالیه.....سروان محسنی چند تا از نیروهات رو با لباس مبدل میفرستی تعقیبشون....منطقه ای که توقف کرد رو تحت محاصره میگیری... سروان سری تکون داد و گفت:چشم قربان....اطاعت میشه..... سرهنگ-موفق باشید..... تماس قطع شد.....محسنی با ستاب گفت:یاسر،رضا و فرهاد...خیلی عادی فردین رو تعقیب میکنید.... علی گفت:فعلا که توقف کردن.....توی هتلشونن.... محسنی:بسیار خوب....پس برید سمت هتل.....به محض حرکت فردین بهتون گزارش میشه....حواستون به همه چیز باشه..... یاسر و رضا و فرهاد به سرعت اطاعت کردن و مشغول آماده شدن شدند.... تمام فکر محسنی به دیدار با سرگرد تیرداد بود.... صدای زنگ پارتمان محسنی رو از فکر درآورد و توجه همه رو به خودش جلب کرد......علی گفت:شاید اسحاق باشه..... محسنی با یادآوری اسحاق سری تکون داد و گفت:خوب برید ببینید کیه..... یاسر اسحاق رو از آیفون تصویری دید.....علی هم کوچه رو چک کرد و با سر تکون دادن به یاسر به یاسر اجازه ی باز کردن در رو داد..... فرهاد که نزدیک در بود در آپارتمان رو باز کرد و منتظر اسحاق شد.... اسحاق وارد شد و رو به همه گفت:سلام....خسته نباشید..... همه جواب دادند.....اسحاق روی کاناپه نشست..... محسنی گفت:چه خبر؟ اسحاقتوی موهاش چنگ زد و با پوزخند گفت:مطمئنا افرادشون رو برای تحقیق میفرستن....تا الان که خبری نبود....هنوز صبحه....عصر پیداشون میشه.....سیصد و شصت میلیون خرید کردم دیشب! محسنی دندون غرچه ای رفت و گفت:میدونستم جایی نمی خوابن که زیرشون آب بره....پست فطرت های جانی..... علی سریع گفت:خوب پس سروان؟ اسحاق گفت:فعلا اونجاست.... رضا سریع گفت:چی؟چرا؟ اسحاق خودش رو به ندونستن زد.....نمی خواست آبروی همکارش رو جلوی همکارای مردش ببره....عذر سروان که گفتنی نبود! پیچوندو گفت:نمیدونم....احتمال داره حربه ی خود سروان یا سرگرد باشه.....در هر صورت بد نیست....من با شرط و شروط اجازه دادم که بمونه.....تو این دو روز و دو شب سروان میتونه کارای بیشتری بکنه.... بعد رو به علی گفت:رادار سروان فعال نشده نه؟ علی سری به نشونه ی منفی تکون داد و گفت:تا الان که نه.... محسنیگفت:اسحاق یک جوری به سرگرد خبر بده که دوربین سر دارت قرمز رنگ که بین اون دوتا دارت قرمز رنگه دیگه است کار گذاشته شده......هر وقت بهش نیاز پیدا کرد از فروشگاه sportسیتی سنتر دبی از هاشم بخره.... اسحاق سری تکون داد و گفت:به دست سروان هم باید یک دستگاه شنود برسونیم....بد نیست.... محسنی سری تکون داد و گفت:آره خوبه..... یاسر که آماده شده بود گفت:رضا،فرهاد آماده اید؟ فرهاد سوییچ ماشین رو برداشت و رضا هم کتش رو درست کرد و عینک دودیش رو زد..... هر دوتاشون اعلام آمادگی کردن و راه افتادن.... سروان محسنی با نگاهش بدرقه اشون کرد..... رائیکا/شهرزاد..... کف دوتا دستم رو روی صورت داغم گذاشتم....تمام حرص و عصبانیتم رو جمع کرده بودم و ریخته بودم تو خودم.... هیرادلعنتی.....هر دختری که اینجا داره زجر میکشه تو مقصری.....چه وقتی که واسطه ی ورودشون به این گروه تو بوده باشی و چه نگار.....امشب برات برنامه ها دارم.....منتظر باش....فقط صبر کن..... نگار:حواست به من هست؟ چشمام ناخوداگاه نازک شد و با چشم غره بهش خیره شدم.... نگارادامه داد:امشب و فردا رو باید بدرخشی.....باید برای دخترایی که ما میاریم تبلیغ کنی.....تو به عنوان یک نمونه از دخترایی که ما میاریم هستی و باید عالی باشی....کمی و کاستی ای ببینم من میدونم و تو..... با جرئت گفتم:غلط میکنی....خوشبختانه یا متاسفانه صاحاب دارم و جرئت نزدیک شدن به من رو هم نداری چه برسه به غلطای اضافی..... نگاراز خشم کبود شد.....نفس های مقطعش رو میتونستم به راحتی بشونم......از لای دندون های به هم سائیده شده اش گفت:دخترک عوضی واسه ی من زبون درازی میکنی؟ باپستی بهش گفتم:مگه تو کی هستی نگار؟چه کاره ی این گروهی که انقدر جلز و ولز میکنی؟غیر از یک آشغال که دخترای مردم رو برای به حراج گذاشتن معرفی میکنه؟ به سمتم یورش آورد و دستاش رو برای کشیده ی آبداری برد بالا کهدستش رو تو هوا قاپیدم و گفتم:تو هیچی نیستی.....غیر از یک زنی که انقدر پست شده که واسه هم جنس خودش هم ارزش قائل نیست....تو حتی تو این گروه لعنتی هم هیچکاره ای..... چقدر تونسته بودم عصبی اش کنم؟یعنی جواب میده؟دهن باز میکنه؟ یکدفعهدنیا پیش چشمام تار شد....نفس هام بریده بریده شد....یک لحظه حتی اسم خودم هم یادم رفت....لعنتی بی شرف.... سرم گیج رفت و با تمام توانم داد زدم:کثـــــــــــــافت..... خنده ای کرد و گفت:این رو داشته باش.....صاحابـــــــــت که دیگه متوجه ی این یک مورد نمیشه میشه؟ خندید......عوضی.....صاحابترو با یک لحن بدی گفت.....با ضربه ی محکمی که با زانوش لای پاهام زده بود غافلگیرم کرده بود....هنوزم نفس هام بریده بریده بود و روی زمین چمبره زده بودم......لعنتی....درد تمام شکمم رو پر کرده بود..... خنده اش شدتپیدا کرد و گفت:البته جایی رو نیست که نبینه اما این دیدنی نیست مگه نه؟کبود نمیشه میشه؟والا من تا حالا از این ضربه ها نخوردم تجربه ندارم..... فقط با نفرت نگاهش کردم.....آب دهنم رو جمع کردم و با شدتهر چه تمام تر به سمت صورتش که تو فاصله ی کمی از صورتم قرار داشت پرت کردم..... میون خنده های عصبیش با پشت دست صورتش رو پاک کرد و با یکلحن مسخره ای گفت:وای نگاه کن....اصلا یادم نبود تو پریودی....اوه اوه.....اوضاع قاراش میشه پس.... خدایا چقدر حیوون بود....چقدر درونشون لجن زار شده بود....تا کجا قرار بود پیش بره تو این باتلاق؟ با تمام بی توانیم زمزمه کردم:یک روزی تقاص تمام کارت رو پس میدی..... خندید و گفت:تو این یک سال و نیم که تا حالا تقاصی ندیدم....بقیشم همون وقتی که دیدم درباره اش فکر میکنم..... با پوزخند و بی حال گفتم:یک سال و نیم؟چوب حراج زدی به زندگی مردم؟به چه قیمتی نگار؟ یقهام رو به شدت بالا کشید و گفت:به قیمت به دست آوردن کسی که همیشه برام مهم بوده.....همیشه بوده اما هیچوقت منو ندیده....ندیده چون چیزی نداشتم که ببینه..... خوب بود....این موقور اومدنش خوب بود.....حتی به قیمت تموم دردهایی که تحمل میکردم.... با چشمایی که حرارت ازش بالا میزد و مطمئن بودم سرخ شده گفتم:حتما اسمش رو میزاری عشق؟ارزش بدبخت کردن زندگی این دخترا رو داره؟ با عصبانیت گفت:خفه شو.....همین دخترای خوشگل و رنگاوارنگ بودن که نزاشتن فرد..... یک دفعه ساکت شد....چــــــــــــی؟فردین؟ نگار.....نگار فردین رو دوست داشت؟ با چشمای گرد شده گفتم:فردین؟آره نگار؟فردین رو دوست داری؟ یکدفعه گفت:فردین چیه آخه؟فردی که دوست داشتم..... چپچپ نگاهش کردم و گفتم:فردین ارزش بدبخت کردن اینهمه دختر رو داشت؟خدا عالمه تو این یک سال و نیم چند تا رو به این دام کشوندید....چرا؟ و دیوار حاشا بلند بود.....عادت کرده بودم به شنیدن این حاشاها! نگار بلند شد و گفت:برو بابا تو هم.....عشق من پسر همسایه امون بود.... بعدشمچرخید سمتم و گفت:خوب گوش بده....وقت چندانی نداریم....الان آرایشگرا میان برای آرایشت....مثل بچه ی آدم میشینی تا کارشون تموم بشه.....فهمیدی؟ هیچینگفتم و فقط نگاهش کردم.....اونم گذاشت و رفت.....نگار فردین رو دوست داشت؟!چطور میشناستش که میگه دخترا نذاشتن منو ببینه؟عشـــــــق؟!باور نمیکنم عشق انقدر مضخرف باشه که آدم رو تا مرز این حقارت و حماقت بکشونه......نگار واقعا احمق بود! در اتاق باز شد و آرایشگر و همکار آشناش وارد شدن.... زیردستشون نشستم و اونا کارشون رو شروع کردن....خیلی خوب بود که امشب فردین و پریسان نبودن....خیلی خوب بود که هیراد بود و سرگرد تیرداد و خریدار من!چقدر عالی بود که از فروخته شدنم ناراحت نیستم.....خریدارم با همکارام همکاری میکرد!همکارم نبود اما با ما همکاری میکرد! یک لحظه بی هوا یاد مامان افتادم....روژان....رادمهر..... شیما و شادی کوچولوم.... دلمرفته بود کیلومتر ها دورتر....دلم دیگه تو غربت نبود.....دور نبود از وطنم.....دبی نبود.....دلم رفته بود تو همون شهر آلوده ی خودمون.....تو همون شهری که اکثریت آدماش مثل خودمون از جنس آب زلال بودن......دلم رفته بود به شهری که توی اون کوچه های تنگ یا دلبازش هر جور خونه ای بود و خونه ها چه بزرگ و چه کوچیک پر از صفا بود....هر چند غم و شادی زود گذر بودن اما اصل اون خونه ها پر از مهر و پاکی بود......دلم برای هوای آلوده و پاک اونجا....برای نفس های گرم مردم هم تنگ شده بود.....دلم میخواست یک بار دیگه پشت اون سینک کوچولو با شیما ظرف میشستیم.....بعد روژان بیاد و ما رو اذیت کنه.....شادی به پاهام بچسبه و من تو آغوش گرم برادرم زیر نگاه های پر محبت مادرم غرق خوشبختی بشم....دلم برای خیلی چیزا تنگ شده بود.... دلم برای اداره.....دادگستری....یونیفرم. ...پا کوبیدن ها....پژو دویست و شیشمم تنگ شده بود.... خدایا....بیشتر از همه دلم برای بابام تنگ شده بود.....بابای پلیس خودم....همون که برام شعر میخوند: شبا که ما میخوابیم آقا پلیسه بیداره..... دلم تنگ شده بود که انگشتای بلند و مردونه اش چنگ بزنه به طلایی موهام..... ما خواب خوش میبینیم اون دنبال شکاره..... دستای مهربونش رو میخواستم که با پشت دست صورتم رو نوازش کنه..... آقا پلیسه زرنگه.....با دشمنا میجنگه..... بابااین دشمنا چکارت کردن؟فقط به خاطر یک گزارش بابایی چکارت کردن؟دیدی چقدر شکار پلیس براشون راحت بود؟دیدی این صید ها چه صیاد های حرفه ای هستن؟ ما پلیس رو دوست داریم.....بهش احترام میزاریم...... بابایی پلیسم خیلی دوست دارم.....میدونی که؟ با تکون خوردن دستای زن حواسم به سمتش جلب شد.....بهم اشاره میکرد از جام بلند شم.... بلند شدم و دنبالش راه افتادم....به سشوار پایه دار(سشوار بابلیس)اشاره کرد.....آروم زیر سشوار نشستم.... ازمدور شد و به سمت کمدی که سمت راست اتاق بود رفت و با لباس طلایی رنگی برگشت که چشمام از دیدنش گرد شد.....طول لباس به زحمت به نیم متر میرسید....مدل لباس باله....دکلته و از سینه تا کمر سنگ کاری شده.....دامن فوق العاده کوتاه و پف....من قرار بود با این لباس برم سراغ هیراد؟! خــــــــــدای من....خودت کمکم کن... همهچیز خیلی سریع گذشت.....موهای طلاییم از شر اون بابلیس ها خلاص شد.....لباس طلاییمو صندل هاي.همرنگش آماده جلوي روم قرار گرفت.....مثل خورشید ميشدم.....فروزان و درخشنده.....نگاهم که به آینه افتاد فهمیدم چی شدم.....با اون آرایش چشمم....خلیجی و فوق العاده ظریف....مشکی و نقره ای و طلایی....سورمه ی مشکی رنگی که چشمای جنگلیم رو وحشی میکرد و رژ آلبالویی که مکمل تمام زیبایی هام بود.....من قرار بود با این وضعیتم تو دهن شیر برم؟داد و فریاد اثر داشت؟این لباس هیچی نیست.....هیچی.....هیچی جز یک تیکه پارچه که بود و نبودش فرق نمیکرد... اروم گفتم:من با این لباس بیرون نمیام..... صدام اروم اروم بالاتر رفت:من با این لباس بیرون نمیام......بیرون نمیام.....نمیــــــــــــام. ....نمیـــــــــــام لعنتی ها..... در با شدت باز شدو نگار تو درگاه در ایستاد و داد زد:چه خبره باز؟چت شده دوباره هار شدی؟ داد زدم:من با این تیکه پارچه بیرون نمیام..... نگار به طرفم هجوم آورد و گفت:خیلی دوست داشتم این صاحاب خرپولت نبودتا درست از خجالتت درمیومد.....کم بود اونی که خوردی؟ بی توجه به حرفاش از لای دندونام غریدم:من این لباس رو نمی پوشم.... نگار گفت:دختره ی شلیته نکنه یادت رفته فردین باهات چکار کرد؟ کپکردم....یادم نرفته بود اون آشغال چه بلایی سرم آورده بود....یادم نرفته بود که چه زجری کشیدم اما این لباس.....وای نه.....این لباس واقعا بده.... با نفرت بهش خیره شدم.....این عاشق فردین بود واقعا؟!عاشق کسی بود که میدونست چکاره است؟!آخه عاشق چی اون حیوون شده بود؟! پوزخندیگوشه ی لبش نقش بست و لباس رو به طرفم پرت کرد:نه میبینم که خوب ازش حساب میبری.....خوب خفه ات کرده....نمی خوام زیاد طول بکشه.....تا پنج دقیقه دیگه باید حاضر شده باشی....شیرفهمه شهرزاد؟ چی لایقش بود؟!زمزمهکردم:برات متاسفم نگار....واقعا برات متاسفم....روزی میرسه که پشیمون میشی و امیدوارم اون روز نتونی هیچ کاری بکنی.... پوزخند مسخره ای زد و از اتاق بیرون رفت و من موندم و اون تیکه پارچه ی همرنگ موهام! *** صحنهها دوباره داشت تکرار میشد.....نگار غر میزد و همه چیز رو گوشزد میکرد....صدای موسیقی از پشت اون در و حتی خود اون در که قرار بود چند دقیقه ی دیگه به روی من باز بشه..... اما اینبار تنها بودم....دیگهدخترا پیش من نبودن.....دیگه معصومه و شایلینی نبود.....دیگه سوگندی نبود.....چه طور گذشته بود بهشون دیشب؟چطوری براشون صبح شده بود؟ نگار گفت:فهمیدی؟عشوه و ناز ممنوع....یکی دو ساعتی اون وسط میچرخی و بعدشم خلاص... نگار از در بیرون زد و رو به خدمتکارا غر زد: تسرع....یالا....تسرع..... (سریع باشید) هنوزمهمون ها نیومده بودن.....پام رو از در بیرون گذاشتم.....نگاه خدمتکارا روی تن و بدنم توقف کرد....ناخودآگاه دستم به سمت اون تیکه پارچه رفت تا سینه ام رو بپوشونم.....بد بود بدتر شد! سریع پشت پیشخوان قرار گرفتم وبه توضیحات مرد که در حال معرفی انواع مشروب ها بود گوش دادم.....مردی که غیر از همون نگاه اول دیگهنگاهم نکرد و من چقدر خیالم راحت شده بود! همینطورکه به شیشه ها اشاره میکرد گفت:ودکا....شراب سفید....ویسکی.....شراب سرخ.....عرق....آبجو.....شامپایین .....مثلث.....جمهوری....اسم های عربیشون هم زیرشون هست خودت بعدا یک نگاهی بهشون بنداز.....من اینجا هستم....کمکت میکنم..... یک نگاه کوچیک به صورتم و دوباره دستی که بهسمت قفسه ها رفت:تکرار میکنم.....به ترتیب..... ودکا....شراب سفید....ویسکی.....شراب سرخ.....عرق....آبجو.....شامپایین .....مثلث.....جمهوری....فهمیدی؟ سری تکون دادم که گفت:یک بار نام ببرشون..... تکرار کردم که سری تکون داد و گفت:خوبه... بهسمت چند تا از خدمتکارا رفت....همه چی روی برنامه بود.....کم کم مشتری ها هم وارد بار میشدن....به سمت شیشه ی ودکا رفتم....درش رو باز کردم و یکمی بود کشیدم..... اصلا بود نداشت و این یعنی عالی.....هر چی بی رنگ تر و بدون بو یعنی درجه ی یک.....یعنی عالی... چیزینگذشت که بار شلوغ شد و سر من شلوغ!منتظر هیراد بودم....میدونستم همین جاست اما توی شلوغی نمی تونستم پیداش کنم....ندیده بودم از در بیاد تو اما مطمئن بودم همین طرفاست.... در ورودی باز شد....یک حسی بهم میگفت کسیکه وارد میشه رو میشناسم.....انگار که منتظر اون شخص بودم....اما با وارد شدنش دنیا روی سرم خراب شد.... مثل یک کابوس بود.....حضورش اونم امشب....اونم با وضع مضخرف من...میتونست جلوی نقشه ام رو بگیره...وای نه....واقعا صبر میخواست.... رفت طرف نگار....خدایا این هیراد کجا بود؟ -لیدی.... سریع برگشتم طرف صدا..... اِ کی اومده بود؟ سرم رو انداختم پایین.....نگاهش بی مهابا به من بود.... آروم زمزمه کردم:میشه انقدر خیره نگاهم نکنید؟ لبخند زد و گفت:مثلا الان صاحبتم ها..... پیشخوان رو دور زد و خواست بیاد تو که همون مردی که شراب ها رو بهم معرفی کرده بود جلوش رو گرفت و گفت:وین؟!(کجا؟) یکدفعه نگار به همراه اون کابوس ظاهر شدن..... خیره شد به چشمام....عسلی چشماش با تمسخر و سبز چشمام با نفرت..... نفهمیدم نگار چی بهش گفت....جواب خیرگی چشماش رو با خیرگی دادم....من جلوی سامیار کم نمی آوردم! با دستایی که دور کمرم به آرومی حلقه زد ناخودآگاه چشمام رو از چهره و پوزخند مسخره و منفورش گرفتم و سرم رو به عقب برگردوندم..... اسحاقبا بیشترین فاصله از من پشتم ایستاده بود و دستاش خیلی آروم با کمترین تماس بدنی دور کمرم حلقه شده بود....خواستم از حصار دستاش آزاد بشم که دستاش دور کمرم محکم شد....زورم رو زیاد تر کردم که بدنش رو به بدنم چسبوند و اروم دم گوشم گفت:تقلا نکن....از نگاه این مردک خوشم نمیاد مگر نه منم مایل به این کار نیستم خوب؟ آروم شدم...بد نبود! صدای سامیار سرشار از مسخرگی بلند شد:جمهوری..... بعد با پوزخند اضافه کرد:فکر کنم وظیفه ی تو باشه..... فشار دستای اسحاق دور کمرم بیشتر شد.... دم گوشم زمزمه کرد:من نفمیدم مثلا...یک جوابی بهش بده.....تو رو از اینجا درمیارم..... سریع چرخیدم سمتش:نه....نه وایسا..... رفتم طرف شیشه ی جمهوری و گیلاس رو تا نیمه براش پر کردم....کاش هر چی زودتر نئشه میشد..... تعجب اسحاق از چشمای گرد شده اش کاملا مشهود بود....نمی دونست دارم چکار میکنم.... شیشه رو به سمت سامیار گرفتم....دستای مشت شده ام دور پایه ی گیلاس رو تو دستاش گرفت.... اسحاق دو قدم نزدیک تر شد.....سامیار چشم ازش برداشت و گفت:چقدر می ارزیدی؟ پوزخند زدم و گفتم:در حد تو نبودم.....مطمئن باش آقای بوتیک دار.... خنده ای عصبی کرد و گفت:دخترا همیشه ظاهر بینن..... به اسحاق نگاهی کرد و گفت:شانس خوبی داری....برو شکر کن که ازاون عرب های ریشوی چرب گیرت نیومده..... اسحاق اومد جلو و رو به سامیار گفت:لا ترید ان تذهب؟(نمی خوای بری؟) لبخندی ناخوداگاه روی لبم نقش بست..... سامیارگیلاس رو از دستم چنگ زد و گفت:نه انگار زیادم از فروخته شدنت ناراحت نیستی....خوبه....زودتر میفهمیدم انقدر پا میدی خودم خریدارت میشدم..... لبخندم جمع شد...عوضی.....اینجا یکی از یکی پست تر بود..... فرصت جواب دادن رو ازم گرفت و از پیشخوان دور شد.... اسحاق منو به سمت خودش چرخوند و گفت:نقشه ات چیه؟ میتونستم روی کمکش حساب کنم..... آروم گفتم:باید کمکم کنی..... در کسری از ثانیه دستم رو گرفت و کوبوندم به دیوار و خودش هم با کمتریتن فاصله از من شیرجه زد تو صورتم..... ایجاد یک صحنه ی دروغی!زمزمه کرد:بگو..... ازنفس هاش که تو صورتم پخش میشد حس خوبی نداشتم اما سریع گفتم:اول تا از اینجا رفتی بیرون یک کاری کن من از اینجا دربیام.....دوم سر سامیار،همین که الان اینجا بود رو گرم کن من باید برم سراغ هیراد.... نمی تونستم بگم سرگرد...با اینکه امن بود اما حس خوبی نداشتم از نام بردن درجه اش.....اسمش چی بود؟ چمیدونم.... ادامهدادم:با تیرداد هماهنگ باش.....خودت نتونستی سر سامیار رو گرم کنی بسپار به اون.....حواستون به نگار هم باشه.....به همه چیز و همه کس باشه.....من باید بتونم به هیراد نزدیک بشم.....خودت رو هم بزن به مستی که نمی فهمی من کجام.....میدونم از هر حربه ای که خودت بلدی.....تمام تلاشت رو بکن.... گفت:وقتی عقب کشیدم اخم کن.... باشه ای گفتم که گفت:منو ببخش برای واقعی بودن نقشه است.... بدوناینکه فرصت آنالیز حرفش رو بهم بده بوسه ی آرومی روی گردنم زد....کاملا داغ شدم...میدونستم الان سرخ سرخم.....نه....کارش رو خوب بلد بود! با لبخند از پشت پیشخوان بیرون اومد و به طرف نگار رفت.....اخم خواه ناخواه مهمون صورتم شده بود..... سریعبه خودم مسلط شدم و پشت پیشخوان رفتم و به اطراف نگاه کردم.....اه چقدر جمعیت....من تو این بزرگی و شلوغی از کجا پیداشض کنم؟اه لعنتی ساعت همینطوری داره میگذره.....وقت نمیارم.... نگاهم روی پله ها توقفکرد....ایناهاشون....خودش و سرگرد...قد و هیکلن شبیه هم بودن....یکم که توجه میکردی میدید بینی و دهن هاشونم به هم بی شباهت نیست! سری تکون دادم و چشم از چهره اشون گرفتم.....سرگرد خوش تیپ شده بود! اه تو این موقعیت وقت این فکر هاست؟ صدای نگار بود که باعث شد برگردم به سمت پیشخوان:بیا بیرون....صاحابتون نمی خوان شما اینجا کار کنید..... با پوزخند دور شد....آفرین اسحاق....کارت رو خوب انجام میدی..... آروم حرکت کردم و از سلف بیرون اومدم و ادای کسایی رو درآوردم که نمی دونن باید چکار کنن! نگاهمبه سامیار خورد که داشت به طرفم میومد....نگاهم رو سریع به اسحاق دوختم....همزمان با حرکت من به سمتش از روی صندلیش بلند شد و به سمتم اومد....واقعا از حمایتش ممنون بودم....وجود من با این لباس پر از استرس بود! همزمان با هم به همدیگه رسیدیم و اسحاق با شدت از دستام منو بهسمت خودش کشید و با اخم به سامیار که مثل لشکر شکست خورده ها شده بود نگاه کرد..... از حرص خوردن سامیار شاد شدم....شاد شدن که دیگه شاخ و دم نداشت.... صدایی که فوق العاده جدی بود نگاه ما رو به سمت خودش کشوند: Welcome Mr. Fallah با دیدن سرگرد بلافاصله خودم رو از حصار دستای اسحاق خلاص کردم.....اخماش واقعا وحشتناک بود.... اسحاق جوابش رو داد....سرگرد بدون اینکه نگاهی به من بندازه رو به اسحاق گفت: have fun.... Fardin is not here(فردین نیست....خوش باشید) با دستش به میزی که نزدیکمون بود اشاره کرد و ما رو مجبور به نشستن کرد.....واقعا مجبور کرد! اسحاق ابرویی بالا انداخت و با یک خنده ی شیطون و کنجکاو نگاهم کرد.....از نگاهش یک جوری شدم....کاملا منظور دار و سنگین بود.... زود نگاه از نگاهم گرفت و به سمت یکی از مستخدما که آبجو تعارف میکرد اشاره کرد و خدمتکار به سمتش اومد.... یکی از لیوان های پایه بلند رو با پرستیژ قشنگی لای انگشتاش گرفت و چشمک زد و گفت:chers جام رو بهلباش نزدیک کرد و دو جرعه ای سر کشید....اما بس نکرد....نه یکی....نه دوتا....نه سه تا....حدود شش تا جام رو تو عرض بیست دقیقه داد بالا..... دیگه منم ازش میترسیدم....زیاده روی کرده بود؟!وای نمیدونم.... بلند شد.....رگ های صورتش باد کرده بود و این گرفتگی رگ ها تمام چشم هاش رو سرخ کرده بود و پوست صورتش کدر و جمع شده بود.... دستمرو گرفت و بلندم کرد....نگاهم ناخوداگاه دنبال یک جفت چشم سبز آبی حمایتگر گشت و سریع پیداش کرد......نگاهی که سریع به یک سمت دیگه دوخته شد.... اسحاقپیشونیش رو بعه پیشونیم چسبوند و زمزمه کرد:نترس.....نئشه شدم.....مست نیستم....میفهمم دارم چکار میکنم....مگه نمی خوای نقشه ات رو پیش ببری؟ دلم آروم نگرفت.....مگه فاصله ی نئشگی تا مستی چقدر بود؟ بهسمت پیست رقص هدایتم کرد....برای دومین بار....با اجبار.....هر دوبارش با اجبار.....زیر تمامی نگاه های ناپاک و هرزه.....نگاه های سنگینی که فقط سه یا چهارتاشون مختص نگاه های هموطن هام بود..... منو با خودش همراهمیکرد و تکونم میداد!هیچجوره باهاش همکاری نمیکردم.....اما اون چیزی نمی گفت.....غیر از اخمی که مهمون ابروهاش شده بود و لحظه به لحظه عمیق میشد!و ترس منم با این عمیق شدن عمق پیدا میکرد..... توی یک لحظه حس کردمچشماش به نشونه ی چشمک تکون خورد و دستاش تخت سینه ام قرار گرفت و نسبتا هلم داد و به سمت یکی از دخترای جمع رفت....تا به خودم اومدم دیدم توی یک آغوش دیگه قرار گرفته بودم.....اما آغوش اینبار فوق العاده آشنا و گرم بود! برگشتم و به چشمای سبزآبیش نگاه کردم.....خیره شد تو چشمام.....دیگه نمی ترسیدم.....آروم شده بودم! دیگه چشماش رو از چشمام نگرفت....دیگه نگاهش رو ندوخت به زمین.....بی مهابا تو چشمام نگاه کرد.... آرومتکونم داد....باهاش همراه شدم....ناخوداگاه....به پاس سرگردیش و سروان بودنم.....درجه اش بالاتر بود مگه نه؟آره.....باید اطاعت میکردم.....اما انکار نکردنی بود......من آروم شده بودم! یک لحظه تو ذهنم اومد:من سروان دارم با سرگرد تیرداد وسط پیست رقص کافه بار دبی میرقصم! من داشتم چکار میکردم؟من باید به وظیفه ام میرسیدم....دیگه وقتی نداشتم..... اروم گفتم:باید برم.....میخوام برم پیش هیراد..... گفت:هیـــــــــــس.....آروم باش.....خودش میاد.....برای جدا کردن دو تا عاشق هر جا باشه خودش رو میرسونه! یادم رفته بود ارسیما عاشق شهرزاد بود!سرگرد بدلی عاشق سروان بدلی بود! گفتم:چرا باید عاشق ها رو از هم جدا کنه؟! با پوزخند گفت:عاشق یکی دیگه بوده که بهش نرسیده.....دقیق نمی دونم..... سریع و بدون فکر گفتم:اه....یکی عاشق یکی دیگه! ابرو بالا انداخت و گفت:کی عاشق کی؟ با مسخرگی گفتم:سوگند عاشق هیراد.....نگار عاشق فردین....هیراد عاشق یکی دیگه....عاشق....عاشق....مسخره ها..... فرصت جواب دادن رو پیدا نکرد چون همونطور که پیش بینی کرده بود هیراد صداش زد:ارسیــــــما..... لبخند مسخره ای زد و گفت:حواست به کارات باشه....مواظب باش....الان جای منو میگیره.... و همینطور هم شد.....دست من و گرفت و سرگرد رو فرستاد دنبال یک کار و خودش رو به روی من قرار گرفت..... با یک لبخند که معنی اش هم واضح نبود.....اصلا واضح نبود....اما هر چی بود خوب بود چون من بهش نیاز داشتم..... جواب لبخندش رو با یک لبخند پوشالی دادم... دستم رو گرفت و من رو با خودش همراه کرد.... سردیشیشه ی آمپولی دارو بین سینه هام یادم آورد که راه خطرناکی رو پیش رو دارم.....کار زیاد دارم و فرصت داره از دستم خارج میشه..... تماس چشمیم رو با هیراد قطع نکردم......سیاهی چشماش مثل سیاهی وجودش بود....فردینم چشماش مشکی بود! آروم گفتم:من میترسم..... گفت:از چی؟ گفتم:قراره چه بلایی سرم بیاد؟ لبخند زد و گفت:زیاد ترسناک نیست....بهت خوش میگذره..... خجالت رو گذاشتم کنار و گفتم:با کسی به آدم خوش میگذره که دوستش داشته باشه.... ابروش رو انداخت بالا و گفت:کسی رو دوست داری؟ سر انداختم پایین..... گفت:ارسیما؟ سرم رو آوردم بالا و با قیافه ی مشمئز کننده نگا کردم که یعنی ایییییییییییی..... خندید و گفت:میشناسمش؟ سری تکون دادم و لبخند زدم:فردینه؟ اخم کردم و سرم رو به علامت نفی تکون دادم..... با پوزخند گفت:نکنه سامیا..... نذاشتم حرفش رو تموم کنه و گفتم:اه....اسم اون عوضی رو جلوی من نیارید لطفا..... حیف استفاده از جمع برای کسی مثل هیراد! ابروش رفت بالا و گفت:دیگه کسی نمونده که هم من بشناسمش هم تو..... خیره شدم تو چشماش و بعد از چند ثانیه سرم رو انداختم پایین..... صداش با تعجب بلند شد:شهرزاد؟!من؟! نفوذ ناپذیر تمام التماسم رو ریختم تو چشمام و نگاهش کردم..... چشماش رو ریز کرد و گفت:از من چی میخوای؟ چقدر سخت بود گفتن این دیالوگ....چقدر وقاحت میخواست گفتنش..... سعی کردم دهنم رو بدون فکر کردن باز کنم:بمیخوام خاطره ی زن شدنم یک خاطره ی خوب باشه.... با کمی مکث گفتم:با تو.... چشماش گرد شده بود.....اما کم کم لبخند به لبش اومد....سرش رو تو گودی گردنم فرو کرد.....چندشم شد.....مشمئز کننده بود..... اروم نفس میکشید.....موهام رو بو میکشید! زمزمه کرد:مطمئنی؟میدونستی ارسیما هم دوست داره؟ سر تکون دادم....مطمئن بودم.....یک درصد هم شک نداشتم.... سرم رو به سمت گردنش نزدیک کردم و گفتم:به جهنم که داره....به من چه....اما شما ضرر نمی کنید؟ صدای خنده اش رو شنیدم:نگران نباش.... گفتم:من زیاد وقت ندارم....کم کم نئشگی اسحاق میپره..... سرش رو از گودی گردنم بیرون آورد و گفت:میسپرمش به بچه ها.....تا خود صبح خودش هم یادش نمیاد چه برسه به تو رو..... قشنگ همین کاری که من می خوام با تو انجام بدم! با نگرانی ای که کمی تا قمستی واقعی بود گفتم:کاری دستش ندید؟ سرخوشانه خندید و گفت:ما اینکاره ایم ها.... دستم رو کشید و از پیست رقص خارجم کرد.... بهطرف مرد هیکلی سیاه پوستی رفت و چیزی بهش گفت و سریع به من که تو فاصله ی چند قدمیش بودم نزدیک شد و دستم رو گرفت و گفت:بزن بریم.... دستش رو به سمت خودم کشیدم که از حرکت ایستاد و گفتم:هیراد.... برگشت طرفم:چیه؟ لبخندی به روش زدم و گفتم:میخوام داغت کنم....میخوام لذت ببرم تا بتونم لذتم رو به تو هم هدیه کنم.... ابروش رو انداخت بالا....ادامه دادم:گفتی ارسیما منو دوست داره؟ باکنجکاوی سری به علامت مثبت تکون داد.....لبخند بدجنسی زدم و گفتم:میخوام بهت ثابت کنم چقدر دوست دارم.....امشب میخوام زجر کشش کنم....بشین و تماشا کن تا من بیام..... نیشش تا بناگوشش باز بود.....هیراد خیلی احمق بود....مطمئن بودم فقط یک بانکه تو گروه نه هیچ چیز دیگه! دست کردم تو یقه ام و شیشه ی دارو رو تو مشتم قایم کردم.....یقه رو کشیدم بالا....من فقط داشتم یقه ام رو درست میکردم! رفتم طرف سرگرد.....نزدیکش ایستادم.....فاصله امون با هیراد زیاد نبود..... دستشرو گرفتم تو دستم و سریع شیشه رو کف دستش انداختم.....متوجه شد....با یک لحن بدی گفتم:هیراد گفته برامون دوتا ویسکی بریز.....سریع باش..... اخم کرد و دستش رو از دستم آورد بیرون و شیشه رو تو دستش مشت کرد:من؟ دوتا ابروهام رو دادم بالا و گفتم:آره.....سریع باش....نمی خوام شب رویایی مون رو کندی تو به هدر بده..... با عصبانیت به سمت پیشخوان بار رفت....برگشتم و به هیراد خندون چشمک زدم.... با چشم دنبال اسحاق گشتم....با سامیار و نگار مشغول بود.... سرگرد با دوتا گیلاس برگشت...کدوم کدومه؟! رو به روم ایستاد و آروم گفت:دارو تو گیلاس دست چپمه.....تو دستی که دستبند داری بگیرش..... با چشمام تشکر کردم و گیلاس ها رو از دستش گرفتم و به طرف هیراد رفتم....هیراد صید خوبی بود... خواست از دستم بگیردشون که نزاشتم و اونم خوش خیال دست پشت کمرم گذاشت و به سمت راه پله ها راهنماییم کرد..... وارد یک سالن نسبتا تاریک شدیم و بعدش یک اتاق کاملا تاریک....صدای بسته شدن در بهم یادآور شد که توی فکر هیراد الان چه خبره! چراغ خواب آبی رنگ فضا رو روشن کرد و هیراد جلو اومد...منم آروم آروم جلو رفتم....قدم به قدم....گاماس گاماس..... یکدفعه با حرکت تندی مچ دستام رو گرفت:تو مگه عادت نبودی؟! اولش خجالت کشیدم.....اما بعد به خودم مسلط شدم.....من فکرش رو کرده بودم..... لبخند زدم و مثلا با خجالت گفتم:هنوزم هستم....اگه میخوای.... ادامه ندادم....دستش رو روی شونه ام گذاشت و گفت:باید تا فردا شب صبر کنم؟ نمیخواستم در این باره حرف بزنیم....من که قرار نبود کاری کنم!سریع گیلاس رو آوردم بالا و جلوی صورتش گرفتم و از حرف زدنش جلوگیری کردم:نمی خوری؟ لبخند زد....قانع شده بود....قانعش کرده بودم.....دلیلم راضی کننده بود....بس بود..... هیرادسیاست نداشت....سیاست هم هیچ وقت آموختنی نبود....سیاست استعداد بود که هیراد از اون محروم بود.....هیراد فوق العاده ساده بود....البته کار منم در نوع خودش.... دستاش لای موهام چنگ خورد....ریتم قلبم سریعشد....صورتش رو به صورتم نزدیک کرد....پیشونیش با پیشونی ام مماس شد....گیلاسش هنوزم توی دستش بود....نفس هاش بوی الکل میداد....حالت تهوع بهم دست میداد از بوی گندش..... لبخند زدم و گفتم:میخوام امشب رو براتهیجان انگیز کنم.....نمی دونم شاید شبای خوبی رو تجربه کرده باشی اما من میخوام به نوبه ی خودم امشب رو در حد توانم رویاییش کنم..... کمی سرم رو تو تاریکی اتاق چرخوندم و گفتم:اینجا موزیک پلیر پیدا میشه؟ضبطی چیزی.... خندید و یکمی از شرابش رو مزه مزه کرد.....با شیطنت گفت:دختر جذاب و شیطون هستی.... گیلاس رو روی عسلی کنار مبل تک نفره گذاشت و به سمت راست اتاق رفت.... اهنگرو پلی کرد و اومد و روی مبل تک نفره ی رو به روی من نشست و گیلاس رو برداشت و یکمی دیگه از شراب رو خورد.....خوبه....خیلی خوبه.... گفت:برو ببینم قراره چه کنی..... همیشه رقص بلد بودم اما نمیرقصیدم.....انعطاف بدنم فوق العاده بود..... صدای اهنگ سکوت اتاق رو شکست...... لو بص فی عینی اگر فقط در چشم من نگاه کند بدنم رو موزون با دستم تکون دادم و استارت زدم.... اتکلم والا لا یا قلبی سخن بگویم یا نه ای قلب من و الا اعمل ایه در غیر این صورت چه می توانم بکنم مش واحد باله لیه یا قلبی و بیفکر لیه چرا او به من فکر نمی کند و من در ذهنش نیستم دی عنیی و کل حاجة فیی بتنادی علیه در حالیکه چشمانم و همه وجودم اسم او را صدا می زنند تمامتمرکزم روی حرکت هماهنگ دست و پاهام بود و خیره شدن به چشمای هیراد.....اونطوری که شنیده بودم یکی از قانون های رقص عربی بود.... لو بص فی عینی مرة بس اگر فقط یک بار در چشم من نگاه کند حیحس اوام بشوقی لیه به زودی به دلتنگی من پی خواهد برد لو بص فی عینی مرة بس اگر فقط یک بار در چشم من بنگرد حیحس بانی دایبة فیه خواهد فهمید که هستی من در او ذوب شده است هیراداز جاش بلند شد و یک نفس باقی مونده ی گیلاس رو سر کشید....فقط نیم ساعت تا بیهوشی و فراموشی موقت هیراد وقت داشتم.....آروم اروم به طرفم اومد و رقص پاش رو با من هماهنگ کرد....توی تمام حرکاتم با زور و ضرب با رائیکای درونیم یکمی عشوه هم مخلوط کردم...... لو قللی تعالی قلبی دق اگر به من بگوید به کنار من بیا و قلبم به تپش افتاده است انا اروح له اوام ما اقلشی لا به سرعت به سوی او خواهم رفت و به او نه نخواهم گفت انا حالی هو برده حاله من حال و هوای خویش را دارم و او نیز احساس خودش را دستشپشت گردنم قرار گرفت و منم همراهیش کردم و ارنجش رو تکیه گاه کمرم کردم....حالا به دستش تکیه داده بودم و صورتم و در فاصله ی چند میلی متری صورتش بود....نفس های گرم و بودارش حالم رو دگرگون میکرد.....چشمای قرمزش خیره شده بود به سفیدی چشمام.... على ایه مشغول چه چیزی فکر او را درگیر کرده است و فبالی کل شئ فی باله و من به هر چیزی که او فکر می کند می اندیشم مش لازم اقول نیازی نیست که بگویم میلاله ایوه مشتاقة له که من خواهان او هستم، من دلتنگ اویم دستم رو بالا آورد و من یک دور دور خودم چرخیدم.....نفس هاش به شماره افتاده بود....الان وقتش بود:تو کسی رو دوست داشتی هیراد؟ حاشتاق على طول و همیشه شور و شوق دیدن او را خواهم داشت آهنگتموم شد.....توی بغل هیراد با فاصله ی فوق العاده کم نفس نفس میزدم.....لبخند زد و گفت:همیشه و همیشه شور و شوق دوباره دیدنش رو دارم.... لبخند غمگینی زدم و گفتم:پس کسی تو زندگیت بوده.... لبخندآرومی زد و گفت:تموم زندگیم بود....زندگیم رو ازم گرفتن.....زندگیم نخواست که با من بمونه....فکر میکرد منم مثل مامانم....اما من مثل اون نبودم....منو باور نکرد.....منم شدم مثل مامان.....حداقل حسرت نخورم.... گفتم:اسمش چی بود؟ هیراد آه کشید و گفت:من بهش میگفتم مانی....بیخیالش.... دو تا قدم بدون تعادل برداشت..... خودم رو زدم به نگران گفتم:چت شده هیراد؟ -هیچی مشکلی نیست.... صداشکشیده بود و خواه ناخواه لوس به نظر میرسید....کمکش کردم روی تخت دراز بکشه و خودمم به بهانه ی خاموش کردن ضبط از تخت دور شدم و با صدای که غم رو چاشنیش کرده بودم گفتم:کی کشوندت تو این راه؟چرا اومدی به این گروه؟ فردا یادش نمی اومد که همه چیز رو مقر اومده....فردا هیچ کدوم از این صحنه ها یادش نبود.... صداش ته مایه های خنده داشت:کسی منو نکشوند....خودم کشیده شدم.....خودم خواستم..... همونطوری ادامه دادم:برات سخت نبود؟ ضبط رو خاموش کردم و به سمتش قدم برداشتم....دیگه راه فراری نبود.... گفت:وقتی مامان و بابات تو اینکار باشن چرا برات سخت باشه؟ کنارش نشستم و گفتم:بابات؟! دستم رو کشید و مجبورم کرد که کنارش دراز بکشم....اروم با موهام بازی کرد:آره بابام.....بابا.... گفتم:بابات فوت کرده الان؟! خندید....خیلیبلند خندید.....اروم به سمت صورتم اومد....نزدیک صورتم شد و اروم زیر گردنم رو بوسید.....اصلا حس خوبی نداشتم.....من داشتم چکار میکردم؟به چه قیمتی آخه؟گناهش رو داشتم به جون میکشیدم هیچی من با چه رویی قراره برگردم؟ صدایاروم و خمارش بلند شد:بابای من سالم و سلامته شیطونم...فکر کردی این گروه به دست کی میچرخه؟اون نبود الان این گروه روی هوا بود... اون مست وخمار بود و من.....واااااااااااااای خدایا ممنون.....خدایا ممنونتم.....وای دلم میخواست از خوشحالی جیغ بزنم....رئیس این گروه بابای هیراد بود!اما این بابا کجا بود؟اینو که دیگه نمی تونستم بپرسم....دیگه این کنجکاوی معمولی نبود و من دلم نمی خواست یک درصد ریسک کنم.... تا خواستم حرفی بزنم روی بدنم خم شد و دستاش رو تکیه گاه بدنش کرد و کنار سرم گذاشت و گفت:دیگه حرف نزن....باشه؟ باشه دیگه چی؟....فقط همینم مونده وایسم و بر بر نگاهت کنم تا بدبختم کنی.... معلوم بود مست مسته....معلوم بود حالش خوب نیست چون دستاش توان کمی داشت و روی من افتاد..... نفسم به شماره افتاد....از درون داشتم میلرزیدم....من با یک آدم مست.... به سمت لبام هجوم اورد که به سرعت سرم رو چپ و راست کردم..... عصبیشده بود و وحشیانه به صورتم چنگ میکشید و سعی داشت آرومم کنه....اما من همه ی درداش رو به جون خریدم و دم نزدم.....من تا اخرین نفسم از خودم دفاع میکردم..... داد زد:اروم باش عوضی.... هیچی نگفتم و به تکون دادن سرم ادامه دادم که با دردی که توی سرم پیچید جیغم دراومد:آیییییییییییییی موهام ول کن.....ولم کن.... داد زد:آروم باش.....تکون نخور.....اعصابم رو خرد کردی..... دو تا دستام رو با زانوهاش محاصره کرد و اجازه ی تکون دادنشون رو ازم گرفت..... دستشبه طرف دکمه های پیراهنش رفت و دو تا یکی بازشون کرد و بقیه اشون رو با یک کشش محکم از پارچه جدا کرد.....سینه ی سفید اما پر موش ظاهر شد که زود چشمام رو ازش گرفتم.....خون جلوی چشمش رو گرفته بود....صورتش کبود و متورم شده بود....متنفرم بودم ازش....متنفر بودم..... داد زدم:من اینجوری نمی خوامت تو رو.....ولم کن وحشی.... با دستش به شدت فکم رو گرفت و از تکون دادن سرمم جلوگیری کرد......با اون یکی دستش مشغول بار کردن دکمه و زیپ شلوار لی اش شد.... دانین/ارسیما ارومو قرار نداشتم....نکنه بلایی سر سروان بیاره؟برای بار ده هزارم به ساعتم نگاه کردم.....با عصبانیت دنبال اسحاق گشتم.....به خوبی با نگار و سامیار گرم گرفته بود.....انقدر بهش خیره شدم تا نگاهش روم متوقف شد.....به بالا اشاره کردم تا بفهمه باید به سروان برسیم.... حوصله نداشتم تا اون بشینه برای من راه حل بشینه.....خودم یک فکری داشتم..... به طرفشون رفتم و رو به نگار گفتم:این دختره کجاست نگار؟ لبخند نگار محو شد و اخم مهمون پیشونی اش شد.....با عصبانیت رو به سامیار نسبتا داد زدم:حواستون کجاست؟ اسحاق هم دیگه لبخند نمیزد....اون الان نمی فهمید ما چی میگیم! نگار نگاهش رو به شدت به اطراف دوخت و با هول و ولا گفت:کجاست؟ارسیما میگم این دختره کجاست؟وای.... اسحاق مثلا گیج داشت به ما نگاه میکرد و با هر نگاه نگار به سالن به سمتی که نگار داشت دید میزد چشم میدوخت.... سامیار گفت:آخرین بار داشت با هیراد میرقصید..... نگار جیغ زد:چــــــــــــــی؟ببینم ارسیما هیراد کوش؟ اسحاق گفت:شنو صایر نگار؟(چی شده نگار؟) بعد انگار که یک چیزی یادش اومده باشه با اخم هایی که لحظه به لحظه داشت شدت میگرفت گفت:وین البنت؟(اون دختر کو؟) نگار رو به جیغ زد:هیراد کجاست؟ سریع گفتم:سراغش رو از یکی از خدمه ها که گرفتم گفت رفته بالا..... با دستم به طبقه ی بالا اشاره کردم.... بادویدن نگار من و سامیار و بعدش هم اسحاق با سرعت به سمت راه پله دویدیم....هنوزم خیالم راحت نشده بود....کی میشه سروان رو از این گروه دربیاریم؟! اسحاق به شدت در رو باز کرد و اولین نفر وارد شد.... ازچیزی که دیدم چشمام برق زد....هیراد بیهوش روی تخت افتاده بود و سروان روی تخت نشسته بود و دستش لای موهای طلاییش بود و با تعجب به ما نگاه میکرد.... یکدفعه رو به نگار داد زد:ازت متنفرم نگار.....از همه تون....از هیراد....از فردین....ازتون متنفرم..... کت هیراد رو که دورش انداخته بود بیشتر دور خودش سفت کرد.... نگارعصبی مونده بود چکار کنه.....اما اسحاق عصبی به سمت هیراد رفت و وقتی از بیهوش بودنش مطمئن شد یورش آورد سمت نگار و گفت: الیوم اخذ البنت من هنا(من این دختر رو همین امشب با خودم از اینجا میبرم) به سامیار چشم غره رفتم و از لای دندون هام گفتم:خودت باید جواب فردین رو بدی....حواست باشه.... سامیارعصبی به سمت سروان رفت که با یک قدم بهش نزدیک شدم و دست رو شونه اش گذاشتم و گفتم:لازم نکرده دایه ی مهربان تر از مادر بشی.... زدمش عقب و رفتم طرف سروان و داد زدم:بیا برو وسایلات رو جمع کندختره ی.... ادامه ندادم....حتی دروغکی هم حق توهین نداشتم..... سریع داد زدم:یالا....نگار ببرش.... اسحاق داد زد:لو صایر للبنت شی انی الک(بلایی سرش اومده باشه من میدونم و شما) سامیار به سمت اسحاق رفت و آروم باهاش حرف زد....نگار هم عصبی به سمت سروان یورش برد و دستش رو کشید و با خودش همراه کرد..... من موندم و جسم نیمه جون هیراد....زود بود برای بیهوشی....هنوز ده دقیقه ای وقت داشت.....باید یک ضربه ی کاری مهمون شده باشه.... از فکرش هم ناخودآگاه لبخند روی لبم ظاهر شد.....پتو رو تا گدنش بالا کشیدم و در اتاق رو بستم....تا خود صبح راحت می خوابید.... به سرعتاز پله ها پایین رفتم....اسحاق عصبی بود اما ساکت به صحبت های سامیار گوش میداد....به طرفشون رفتم....اما سامیار با دیدنم با چهره ای که خشک و نسبتا عصبی بود به من خیره شد و بعد با لبخند رو به اسحاق گفت:خوش؟(باشه؟) اسحاق چشماش رو بست و چنگی توی موهاش کشید:اسکت سامیار.....فقط تسرع.....(ساکت شو سامیار....فقط عجله کن) سامیار نگاهی عصبی ای به من انداخت که بهش اشاره کردم بره....سامیار هم با اکراه ازمون دور شد..... واقعاتوانایی اسحاق تو به دست گرفتن شرایط به نفع خودش عالی بود.....با لبخند کوچیکی نگاهش کردم و آروم دست رو شونش گذاشتم....اما اون بازم هیچ واکنشی نشون نداد! چیزی نگذشته بود که نگار اومد کنارم و گفت:ارسیما فردین چی؟اون نمی دونه.... خودم رو زدم به عصبانیت و گفتم:به من ارتباطی نداره....برو از اون هیراد هفت خطِ.... ادامهندادم و با چشمای بسته پاهام رو به حالت عصبی تکون دادم:تا مشتری نپریده بار و بندیل دختره رو بده بهش تا بره.....بعید میدونم دیگه پاش رو تو این بار بذاره..... هنوز نمی دونستم سروان سالمه یا نه؟هنوز ته دلم نا آروم بودم....اینا حیوون ها حتی براشون مهم نبود یک دختری که.... به خاطر همین سریع و عصبی گفتم:فقط شانس آورده باشیم بلایی سر دختره.... نگار سریع حرفم رو قطع کرد و گفت:نه نه....سالمه.....خود شهرزاد گفت.... بعدش هم با خودش غر زد:دخترک کولی.... گفتم:برو بیارش.... نگارهمونطور غر غر کنان ازمون دور شد....به جمعیتی نگاه کردم که در کمال بیخیالیشون مشغول عیش و نوش خودشون بودن و به تمام بیخیالی هاشون پوزخند عمیقی از ته دلم زدم.... شاید پنج دقیقه بعد نگار همراه سروان اومدبیرون....اینباری سروانی پوشیده در مانتو و شلواری مشکی و شالی که شل دور سرش پیچیده بود و موهای طلاییش رو پنهان کرده بود..... لبخند نامحسوسیروی لبم نشست....کارش تموم شده بود و با پوشیده شدن الانش داد میزد که تا حالا هر جور گشته فقط و فقط به خاطر مأموریتش بوده..... به چشمای سبزشخیره شدم....شاید به این زودی نمی تونستم ببینمش....دیگه دلم نمی خواست فرار کنم.....وجود این دختر برای من حائز اهمیت بود.....حالا دیگه مثل دخترای عادی دور و برم نبود....شاید یکی مثل ماندانا....من به ماندانا اینجوری اهمیت میدادم؟پوشیده بودن یا نبودنش اینجوری میتونست آروم یا عصبی ام کنه؟ سعی کردم خود درگیری رو بزارم کنار و به چشمایی نگاه کنم که به زمین دوخته شده بود....سریع چشمام رو بستم و سرم رو برگردوندم.... حالادیگه اسحاق بهش رسیده بود و سعی داشت مجبور به راه رفتنش کنه.... سروان سعی داشت مقاومت کنه....اما بی فایده بود.....قدرت اسحاق خیلی بیشتر از زور زدن نمایشی اون بود!از بند کیف کولی اش گرفتش و به سمت در خروجی بار بردتش.... و من چقدر ممنونش بودم که دستاش با سروانی که کارش نسبتا تموم شده بود برخورد نکرد..... من و سامیار و نگار دنبالشون راه افتادیم... اسحاقدر کمک راننده رو باز کرد و سروان رو با کمک همون بند کیف کولیش نسبتا به داخل ماشین هل داد و در رو به شدت بست و قفل کرد و بعدش به طرف ما اومد..... یکمی هممون رو با نگاهی که عصبی شده بود برانداز کرد و رو بههممون گفت: جاء عن آخر هنا ....فی امان الله(آخرین باره که اینجا اومدم.....خداحافظ) بعد هم بدون اینکه منتظر جواب کسی بمونه به سمت ماشینش رفت و به سرعت اون رو به حرکت درآورد.... بهدقیقه نکشیده که دوباره وارد باری شدیم که اینبار خالی از وجود هر نوع هم وطن و هم فکری بود.....خالی از یک دختر غریبه اما آشنا....خالی از کسی که تا دمدم های صبح هنوزم فکر میکردم دور و بر من در حال پرسه زدنه و من چقدر بابت اون تیکه پارچه ی تنش که تمام پوست بلوریش رو سخاوتمندانه به نمایش کشیده بود حرص میخوردم.... دانای کل! با ریموت کنترل در سورمه ای خونه اش رو باز کرد.... پاش رو کمی روی پدال گاز فشار داد و وارد حیاط نه چندان بزرگ خونه اش شد.... ترمز دستی رو خوابوند....به سمت دختر برگشت.....نمی تونست منرک زیبایی اش بشه....سلیقه ی سرگرد خیلی عالی بود! ازفکر نگاه های عصبی و حرصی سرگرد لبخند به لبش اومد....خیلی تیز بود که تونسته بود بفهمه دلیل حرص خوردناش چیزی جز خاطر خواهیش نیست! اونجور که شنیده بود سرگرد توی کارش بسیار خشک و جدی و پر غرور بود..... سروان به سمتش برگشت....سریع نگاهش رو به در طرف خودش دوخت و گفت:میتونید پیاده بشید.... سروانزیر لب تشکر کرد.....حس و حال خودش رو نمی فهمید....از طرفی به هیچ عنوان مایل نبود که به اون گروه برگرده و بخواد باز هم نقش شهرزاد رو بازی کنه و از طرفی هم واقعا سردرگم بود....حس میکرد هر چه سریعتر باید کارای بعدیش رو هماهنگ میکرد..... پشت سر خریدارش راه افتاد و وارد خونه اش شد! یک نگاه سطحی به خونه انداخت و رو به اسحاق گفت:گروه کجا مستقر شده ان؟ اسحاق قهوه جوش رو روشن کرد و همونطور که مشغول باز کردن پاکت قهوه شد با صدای بیخیالش گفت:باید هماهنگ بشه..... بدون توضیح اضافه ای ساکت شد....به هر حال یک شب زودتر از موعد نقشه پیش رفته بود.... رائیکا نسبتا عصبی بود....خوشحالم بود....ناراحت هم بود.....سردرگمم بود.....همه ی حس های خوب و بد دنیا رو الان در کنار هم داشت! رویمبل نشست و کیف کولیش رو کنار پاهاش گذاشت.....سرش رو با دستاش گرفت و آروم ماساژ داد....چه کارهایی که نکرده بود.....رقص؟اونم واسه کسی مثل هیراد؟ لبخند به لبش اومد.....ضربه ی کاریش هیراد نئشه رو بیهوشکرد.....با تمام قدرتی که در خودش سراغ داشت جوری به گردنش ضربه زده بود که مطمئن بود تا خود صبح مهمون رختخوابشه.... اسحاق از آشپزخونه خارج شد و به سمت اتاق خوابش رفت که صدای سروانی ایرانی تو جا متوقفش کرد..... -من به یک خط و گوشی نیاز دارم....هر چه سریعتر بهتر.... بدون اینکه جوابش رو بده به سمت اتاقش به راه افتاد و از تو کمدش یک خط دراورد و توی گوشی قبلیش انداخت..... ازدر اتاق بیرون رفت و گوشی رو روی میز رو به روی مبلی که سروان نشسته بود گذاشت و گفت: تو دومین اتاق راهرو میتونید استراحت کنید تا من ببینم نقشه چیه و باید چکار کنید.... از پنجره به گرگ و میش صبحگاه نگاه کرد و با پوزخند گفت:شب که گذشت....صبح بخیر.... بعدم به آشپزخونه اشاره کرد و گفت:قهوه هم آماده است.... یکنگاه سطحی بهش انداخت و به سمت اتاقش رفت و خودش رو روی تختش پردت کرد و سعی کرد بدون اینکه به چیزی فکر کنه فقط چشماش رو برای دو سه ساعتی روی هم بزاره.... با اون هفت هشت تا گیلاسی که داده بود بالا همین که تا همینجاشم کشیده بود خیلی حرف بود! پشت دیوار اتاقش رائیکا فنجون قهوه رو تو دستاش گرفته بود و متفکرانه به بخاری که ازش بلند میشد خیره شده بود..... به ساعت نگاه کرد.....پنج و نیم.....اختلاف ساعت دبی با تهران فقط سی و دو دقیقه بود! ساعت به وقت تهران الان حدودا شیش بود.... قهوه اش رو سر کشید و خودش رو به یک خواب نسبتا راحت دعوت کرد.....بعد از بیداری کار زیاد داشت..... با زنگ ساعتش چشماش رو باز کرد....عادت به خواب زیاد نداشت و همین سه ساعت هم براش دنیایی بود..... دستی به صورتش کشید و به سمت سرویس بهداشتی رفت.... لباس هاش رو پوشید و با سروان محسنی تماس گرفت.... کش و قوسی به بدنش داد.....به سمت آشپزخونه رفت و برای خودش یک فنجون چایی ریخت تا تماس برقرار بشه.... -بله؟ -سلام.... -سلام....خوبی؟چه خبر؟ -سلام....خسته نباشید....خوبم.....سروان رو به خونه ام آورده ام.... محسنی متعجب گفت:سروان کردانی؟مگه قرار نبود امشب بیاریدشون؟ اسحاق سری تکون داد....سری که هیچ کسی نمی دیدیش! گفت:بله اما خوب سرگرد صلاح دیدن هر چه زودتر ایشون رو از اونجا دربیاریم..... درستبود که رو در رو نگفته بود اما کاملا از نگاهش مشخص بود....تازه اگر هم مشکلی داشت یک جوری جلوی این موضوع رو میگرفت.....یا حتی خود سروان.....کاراش تموم شده بود که راحت باهاش راه اومده بود...... محسنیگفت:بسیار خوب....بچه ها خونه ی تو رو تحت نظر داشتن.....سوژه ی مشکوکی مشاهده نمیشه.....خونه ات تحت نظر نیست....میتونی همین الان هم سروان رو بیاری اینجا.... اسحاق سری تکون داد و گفت:باشه.... به ساعت نگاه کرد و گفت:الان ساعت هشت و نیمه....نمی خوام بیدارشون کنم هر وقت بیدار شدن تا نیم ساعت بعدش اونجاییم.... محسنی از اونور خط سر تکون داد و گفت:بسیار خوب....منتظرتون هستیم.... اسحاق خداحافظی کرد و تماس رو قطع کرد و مشغول آماده کردن میز صبحانه شد و بعد هم جلوی تلویزیون قرار گرفت..... توی اتاق رائیکا با شنیدن اولین جمله از اسحاق چشم باز کرده بود....گوشای تیزش همیشه باعث افتخارش بود! شالشرو روی سرش مرتب کرد.....شاید اسحاق خنده اش میگرفت،اون که همه ی جون رائیکا رو دیده بود دیگه چه احتیاجی به مانتو و شال بود؟اما دلش یک چیز دیگه میگفت.....میگفت اونموقع خودش نبود بلکه شهرزادی بود در جلد رائیکا.....رائیکا هیچوقت اینطوری نمی گذشت و الان اون رائیکا بود....دیشب به طور کامل با شهرزاد خداحافظی کرده بود..... در اتاق رو آروم باز کرد و بیرون شد....با اسحاق راحت نبود....حس میکرد غیر از دیشب دیگه نمیتونه با اسحاق راحت حرف بزنه.... سلام و صبح بخیری کرد که جوابش رو آروم شنید.... نمیدونست چکار کنه برای همین به سمت یخچال رفت و یک لیوان آب خورد که صدای اسحاق سکوت رو شکست:چایی آماده است.....صبحانه اتون رو بخورید باید بریم.... رائیکا چیزی نگفت.....مقابله ی به مثل بود یک جورایی....حسمیکرد با جواب دادنش شخصیتش داره خرد میشه....وقتی اسحاقبدون اینکه جواب بده کارش رو میکرد پس برای چی اون باید جواب بده؟ یک فنجون چایی خورد وبدون توجه به میز پر زرق و برقی که چیده شده بود به سمت اتاق رفت و کوله پشتیش رو آورد و دم در ورودی ایستاد و گفت:من آماده ام....اما نمی تونم اینطوری برم بیرون....امکان داره شناساییم کنن.... اسحاق تلویزیون رو خاموش کرد و گفت:من تو خونه لباس زنونه ندارم.... اما انگار که چیزی به ذهنش اومده باشه گفت:تغییر آنچنانی نیاز نیست..... بهسمت اتاقش رفت و پالتوی قهوه ای رنگش رو بیرون آورد....کلاه گیس مشکی ای که تو خونه اش بود و در مواقع نیاز خودش ازش استفاده میکرد رو هم از کاور درآورد و به سمت سروان رفت....فکر میکنم با اینها بتونید به اندازه ی کافی تغییر کنید..... سوئیچ ماشینش رو برداشت و همونطور که پشتش به سروان بود به راه افتاد.... رائیکا/شهرزاد نگاهآخر رو به خودم تو آئینه انداختم و وقتی از خودم مطمئن شدم عینک دودی رو هم به چشمام زدم و از با یک نگاه سطحی به خونه از در خارج شدم.... به سرعت سوار ماشین شدم....اوفـــــــــــ یکم رو خودت عطر خالی میکردی!کل ماشین رو بوی عطر تلخش پر کرده بود..... توراه ساکت بودیم و من داشتم برج های بلند و تابلوهای تبلیغاتی رو نگاه میکردم.....دبی به دور از کارهای کثیفی که توش انجام میشد شهر مدرن و قشنگی بود.... با صدای اسحاق بدون اینکه به سمتش برگردم توجه ام رو به خودش جلب کرد:دیشب.... مکث کرد.....چی میخواست بپرسه؟دلم نمی خواست چیزی درباره ی دیشب به کسی بگم.... ادامه داد:هیراد اذیتتون نکرد؟ پوزخندبه لبم اومد....هیراد؟جسم رائیکا رو اره....اما روحش نه....هیراد فقط شهرزاد رو درهم شکسته بود.....کارایی که شهرزاد مجبور بود تو جلد رائیکا انجام بده فقط و فقط خود پوشالیش رو خرد کرده بود..... وقتی جوابی ازم نشنید با صدایی که انگار کمی شک و دودلی باهاش مخلوط شده باشه:نمی خواید چیزی بگید؟ اخم کردم و برگشتم سمتش.....به اون ربطی نداشت....با همون اخمم با صدایی که جدیتش مخصوص رائیکا بود گفتم:کی میرسیم؟ اخم مهمون صورتش شد و عینکش رو بالاتر کشید و گفت:اگه اتفاقی افتاده باشه.... نذاشتم حرفش رو کامل کنه و عصبی گفتم:آقا اسحاق من خودم میدونم دارم چکار میکنم....حواسم به کارام هست.....نیازی به نگرانی نیست..... پوزخند زد و پاش رو روی پدال فشار داد و من با خیال راحت روم رو به سمت پنجره کردم.... پنج دقیقه ای نگذشته بود که صداش بلند شد:باز کنید در پارکینگ رو.... توییک کوچه پیچید....نگاهم کنجکاو شد.....اواسط کوچه در پارکینگ سبز رنگی در حال باز شدن بود.....پس اینجا بود!همکارا و هموطن های من اینجا بودن.... به محض توقف ماشین از ماشین پیاده شدیم....پشت سرش راه افتادم.....سوار آسانسور شد و دکمه ی طبقه ی نهم رو فشار داد.... منسرم به دیواره ی آسانسور تکیه داده بودم و چشمام رو بسته بودم و از صدای دسته کلیدش مشخص بود داره سوئیچش رو تکون میده و این به شدت رو اعصابم بود..... با صدای آهنگ ملایم آسانسور و بعدش هم صدای عربی زن فهمیدم رسیدیم و چشمام رو باز کردم.... اسحاق منتظر بود....رفتم بیرون و اونم پشت سرم حرکت کرد و گفت:سمت چپ واحد سی و چهار.... رفتم و جلوی در ایستادم که همون لحظه در باز شد.... با دیدن سروان محسنی،ستوان نجفی و کیانمهر،سرگرد اسفندیاری لبخند ناخوداگاهی روی لبم ظاهر شد..... وارد خونهشدم و با همشون سلام و احوال پرسی کردم....همشون جویای احوالم شدن و وقتی از سلام و علیک فارق شدیم سرگرد گفت:چه خبر سروان؟ حس میکردم با لباس فرمم تو اداره ام و حالا وقتشه که یک گزارش درست و حسابی تحویل بالا دستی ها بدم.... چهره ام جدی تر شد و صدام خشک و نظامی:خبر های خوبی دارم که فکر میکنم خیلی کمکمون کنه..... هیرادمحمدی پسر پریسان به همراه نگار واسطه ی ورود دخترا به این گروهه.....دخترها رو به بهانه ی همراهی با خودش یا یک زندگی ایده آل در خارج کشور به سمت هدف گروهشون میکشونه و نکته ی جالب اینجاست که تمامی دخترها میدونن که رد شدنشون غیر قانونیه....اما یا به خاطر تهدید از جانب هیراد مثلا صدمه زدن به خودشون یا عزیزشون اونها رو وارد میکنه و عده ی دیگه ای هم مثل شهرزادی که من نقشش رو بازی میکردم به این کار احتیاج دارن و عده ای هم آرزوشونه که توی یک کشور آزاد به آرزوهای دور و درازشون برسن! هیرادیک دختری به نام سوگند رو هم از راه دانشگاهی که استادیار و دانشجوش بوده ارتباط برقرار کرده و به بهانه ی راضی کردن مادرش برای ازدواج این دوتا با هم اون رو به عنوان خدمتکار به خونه میکشونه.....تا اینکه به سوگند پیشنهاد همراهی به دبی رو میده و بعد از اینکه سوگند درخواستش رو رد میکنه سوگند رو از طریق هتک حرمت خواهرش مورد تهدید قرار میده و اون رو مجبور به همراهیش میکنه و در این بین هنوز هم سوگند نمی دونه که کار اصلیش تو این گروه چیه؟! چه سوگند و چه دخترهای دیگه هیچکدوم تا رسیدن به منزل شخصی به نام مازن درباره ی سرنوشتشون اطلاعی ندارن.... ایناز کار هیراد محمدی و اما نگار....نگار دختر هایی رو که به کار احتیاج دارن و دارای شرایط ایده آل باشن برای خدمتکاری خونه ی پریسان اتخاب میکنه و بعد از اینکه توسط پریسان تأئید شدن هیراد وارد ماجرا میشه و دختر تأئید شده رو مجبور میکنه که باهاش همکاری کنه تا برای دختر خاله اش که پریسان برای ازدواج با اون در نظر گرفته نقش بازی کنن،در صورتی که همه ی اینا نقشه ان که فردای اون روز پریسان اون دختر رو اخراج کنه و بعد هم هیراد اون دختر رو به استخدام منشی شرکتش درمیاره....اونجا فردین وارد عمل میشه و دختر رو از لحاظ خانواده و موارد دیگه زیر نظر میگیره و وقتی تعداد دخترا به حد نصاب رسید نقشه شروع میشه و برنامه ی گذر از مرز رو میریزن..... همه داشتن به دقت به حرفام گوش میدادن.....ادامه دادم:ایناز چگونگی ورود دختر ها به این گروه و اما اطلاعات مهمی که دیشب به دست آوردم..... همه سر تا پا گوش شدن: رئیس این گروه پدر هیراد یعنی همسر پریسانه!اینو خود هیراد گفت چشمای همه گرد شده بود..... ناخودآگاهلبخند به لبم اومد و گفت:قبل از سوال ها یک نکته ی کوچیک دیگه رو هم بگم که خود هیراد محمدی دختری رو که بهش میگفته مانی دوست داره و وقتی از طرف اون پذیرفته نشده و به این گروه رو آورده که اداره اش توسط مامان و باباش بوده که البته صحت این مورد معلوم نیست....نگار سه کله هم فردین رو دوست داره و به خاطر کینه ای که از دخترهایی که اجازه ی دیده شدنش رو توسط فردین بهش ندادن،با این بلایی که سر دخترا با کارش میاره میخواد انتقام بگیره.....همین.... لبخند روی لب همه و برق توی چشماشون نشونه ی خوبی بود....اینکه کارم رو خوب انجام دادم.... RE: رمان نفوذ ناپذیر<عالیه هم عاشقانس هم پلیسی - Tɪɢʜᴛ - 15-08-2014 نظرررررررررررررررررررررررررررررررررررررررر RE: رمان نفوذ ناپذیر<عالیه هم عاشقانس هم پلیسی - Tɪɢʜᴛ - 21-08-2014 کسی نمیخونه ایا؟ RE: رمان نفوذ ناپذیر<عالیه هم عاشقانس هم پلیسی - صدای بارون....... - 21-08-2014 خیلی قشنگه RE: رمان نفوذ ناپذیر<عالیه هم عاشقانس هم پلیسی - Tɪɢʜᴛ - 21-08-2014 [b]نفوذ ناپذیر16 سرگرد با همون لبخندش رو به بقیه گفت:پس احتمال اینکه جایی که امروز فردین رفت خونه ی همین قطب باشه یعنی پدر هیراد بالاست..... سروان محسنی گفت:خیلی هم بالاست....دیدید که با چه محافظ کاری ای تا مقصدشون رفتن؟ کیانمهر رو به من گفت:هیراد در چه حالیه؟ همونطور که بهش نگاه میکردم گفتم:باید تا الان بهوش اومده باشه....بدون اینکه یادش باشه دیشب چکار کرده! لبخند روی لب سرگرد نشست و گفت:کارتون عالی بود سروان کردانی.... لبخند کوچیکی رو لبم نشست که زود جمعش کردم و گفتم:وظیفه ام بود جناب سرگرد....حالا این خونه کجا هست؟ ستوان نجفی گفت:بندر جبل علی......35 کیلومتری جنوب غربی دبی.... انگشتام رو با ریتم منظمی روی دسته ی چوبی مبل تکون دادم و زمزمه کنان گفتم:بندر....راه آبی.....جبل علی..... بعد بلند گفتم:مرزیه؟ سروان محسنی سر تکون داد:چیزی که تو فکرتونه دقیقا درسته.....جبل علی یک بندر مرزیه....یک بندر نخلی شکل!یکی از سه تا بندرهای نخلی شکل این کشور!که راه داره به آب های خلیج فارس..... لبم رو با زبونم تر کردم و گفتم:و این کار ما رو سخت میکنه.... سرگرد:درسته....به علت شاخه های متعدد این نخل! اسحاق گفت:اما دور این شاخه ها یک کمربند جنگلی پوشیده شده! سرگرد گفت:درسته اما اونا برای فرار گزینه های مختلفی دارن....اگه بخوام دقیق بگم این نخل چهل و سه تا شاخه داره! اسحاق سری تکون داد و گفت:درسته...و خونه هایی هم که روی کمربندش وجود دارن به خونه های آبی معروفن و این هم یک مشکله و از یک طرف کمربند یا میشه گفت حصاری که از این خونه ها دور این نخل شکل گرفته دو تا روزنه ی اصلی و دوازده تا روزنه ی فرعی داره! انگشتام رو تو هم قفل کردم و گفتم:و این یعنی قبل از اینکه بخوان از طریق راه آبی فرار کنن و یا حتی توی یکی از شاخه های مورد نظرشون توقف کنن باید جلوشون رو بگیریم.... کیانمهر گفت:احتمال اینکه بخوان از راه زمینی برن حدودا صفره درسته؟ سروان محسنی گفت:آره...راه زیادی رو پیش رو دارن.....رسیدن به ایران از راه زمینی اونم قاچاقی غیر ممکنه..... نجفی گفت:باید به اینم توجه کنیم که فردین با هواپیما رفت و آمد میکنه!و با پاسپورت جعلی! گفتم:اون برای وقتیه که ندونن که پلیس دنبالشونه....الان هم ما زیر نظر داریمشون و هم دیر یا زود اونا از وجود ما مطلع میشن.... سرگرد گفت:درسته....باید هر چه زودتر هماهنگی های لازم با سرگرد تیرداد شکل بگیره تا گروه برای اعزام به جبل علی آماده بشه..... بعد برگشت طرفم و گفت:یک چیزی رو یادمون رفت بهتون بگیم سروان.... سوالی نگاهش کردم که با لبخند گفت:رمزی که Hک کردید بی نهایت به ما کمک کرد.... لبخند ناخودآگاه مهمون لب هام شد و زود هم از بین رفت اما برق چشمام مطمئن بودم هنوزم دیده میشن.... گفتم:خوب؟ سرگرد ادامه داد:رمز همون اسم گروهشون بود اما به صورت کاملا پراکنده....اسم گروهشون اهریمن آتشینه.... اه که چقدر بد بود که بلد نبودم یکی از ابروهام رو ببرم بالا!عوضش دوتا ابروهام رو بردم بالا و گفتم:خوب؟ سرگرد:چهار نفر رو در خور دبی در حال رد شدن از مرز دستگیر کردیم که بعد از مدتی حاشا به حرف اومدن و گفتن:برای گروهی به نام اهریمن آتشین کار میکنن.... خوشحال بودم....خیلی خوشحال بودم....کنجکاو پرسیدم:اطلاعات سیستم چی بود؟ سرگرد گفت:یک سری ارقام و اعداد و پول و این چیزها....و مهم ترینش اینکه تاریخ بعضی از عملیات ها و شرح نسبیشون با کلمات رمز ثبت شده بودن..... بلند شدم و گفتم:میتونم موقعیت فردین رو ببینم؟ سرگرد و سروان هم از جاشون بلند شدن و سرگرد گفت:البته؟ احترام گذاشتم.....دلم برای احترام گذاشتن تنگ شده بود! اسحاق گفت:من دیگه باید برم....کاری با من ندارید؟ سرگرد جلو رفت و دستش رو به سمتش دراز کرد که تو دستای اسحاق چفت شد و گفت:از کمکمت واقعا ممنونیم....بازم مثل همیشه نیروی کارآمد و خوبی بودی.... اسحاق لبخندی زد و گفت:مثل همیشه وظیفه ام بود....هنوز خیلی بهتون مدیونم بابت مینا... با کنجکاوی نگاهشون کردم.... سرگرد با لبخند گفت:سلام برسون به نامزدت! اسحاق سر پایین انداخت و با لبخند گفت:بزرگیتون رو میرسونم....با اجازه..... سرگرد با لبخند نگاهش کرد و اسحاق به ترتیب جلو اومد و با همه دست داد.... به من که رسید گفت:حواستون به سرگرد تیرداد باشه.... سر بلند کرد و مرموز نگاهم کرد.....ضربان قلبم شدید شد.... خواستم چیزی بگم که گفت:نمی خواد چیزی بگید فقط گوش کنید..... ناخودآگاه ساکت شدم....اصلا صدام درنمی اومد....خوبیش این بود که فاصله امون با همکارا زیاد بود و تن صداش آروم بود.... با لبخند و نگاهی که هنوزم مرموز بود گفت:نوع نگاهشون رو میشناسم....ایشون و نگاهشون به شما منو یاد خودم و نگاهم به مینای عزیزم میندازه....من یک بار تا مرز از دست دادن مینا رفتم و برگشتم....حواستون باشه شما مجبور نشید تجربه ی سختی رو که من تحمل کردم،تحمل کنید....امیدوارم یک روزی برسه که با هم از من یاد کنید....بهشون سلام برسونید.... صبر نکرد تا جوابش رو بدم و با یک خداحافظی جمعی از در خارج شد..... گر گرفته بودم....جریان عرق سرد رو میتونستم رو مهره ی پشت کمرم احساس کنم....کوبش لعنتی قلبم نمی خواست بس کنه....چشمای سبز آبی آرامش بخش سرگرد تنها چیزی بود که جلوی چشمام بود و هیچ جوره نمی تونستم محوش کنم و لبخندی که بدون اینکه روی لبم باشه توی قلبم احساس میشد....نمی خواستم به چیزی که تو ذهنم رژه میرفت توجه کنم اما.... سری تکون دادم و بدون اینکه بفهمم چه حرفی بین همکارام رد و بدل شده به سمت مانیتورها رفتم....جلوی مانیتور ایستادیم و سرگرد روی صندلی نشست و صفحه ی مورد نظرش رو باز کرد....هنوزم بدنم داغ بود..... به نقطه ی قرمز رنگ و چشمک زنی که ثابت شده بود نگاه کردم و گفتم:کسی که دنبالشون نیست؟ محسنی گفت:معلومه که نه! گفتم:ردیاب کجا کار گذاری شده؟ نجفی گفت:بین پدهای ثابت کننده ی گردن! کیانمهر گفت:کار سرگرد تیرداده...یک مبارزه ی نمایشی برای پیش بردن اهدافشون! یکدفعه دلم ریخت...قلبم بی حیا شده بود و با شنیدن اسمش ضربانش شدت میگرفت....یاد قد و هیکلش که می افتادم حس میکردم چقدر دیدنش دوست داشتنیه!سینه ی فراخش و چشم های آرامش بخش و پر از غرورش....کار آمد بودنش از نقشه های زیرکانه اش کاملا مشهود بود..... من چم شده بود؟وای خدا این مدت شهرزاد رو منم تاثیر گذاشته.....اوووووووف.... سعی کردم به خودم بیام و گفتم:خیلی عالیه....پس هنوزم گردنشه....فکر نمیکنم ضربه اشون کم قدرت بوده باشه که به همین زودی بخواد نگهدارنده رو دربیاره.... سروان گفت:درسته....در ضمن محلی که از دیروز عصر تا الان رو اونجا بودن شناسایی شده....افراد رو برای اعزام به اونجا آماده میکنیم.... گفتم:با این حساب به نیروی جدید احتیاج داریم.... سرگرد گفت:من هماهنگی های لازم رو با سرهنگ انجام میدم... گفتم:خونه ای که پریسان در دبی توش اقامت داشته که شناسایی شده؟ کیانمهر گفت:بله....دقیقا از پنجره ی تراس میتونید به حیاطش مسلط باشید.... گفتم:عالیه...تو این چند روز خبر خاصی نبوده؟ نجفی مانیتوری که حیاط خونه رو کنترل داشت رو نشون داد و با اشاره بهش گفت:غیر از دیروز که یک گروه برای ساپورتشون تو خونه بودن و تا نیم ساعت بعد از راهی کردنشون تو خونه بودن خبر دیگه ای نبوده....اما اطلاعات توی خونه هم میتونه مفید باشه.....البته اگه چیزی باشه! گفتم:فکر نکنم اطلاعات مهمی بتونیم پیدا کنیم.....قطعا اطلاعات مهم رو انقدر دم دست قرار نمیدن.... سرگرد گفت:درسته اما به هر حال باید بازرسی بشه.... سری تکون دادم و گفتم: اون که قطعا.... سروان محسنی گفت:فعلا تمرکزمون رو باید روی همین خونه بزاریم....و کار گذاری دوربین مخفی روی یکی از دیوارهای اصلی خونه که به زوایای مهم خونه دسترسی داشته باشه.... هممون سر تکون دادیم و من گفتم:پس فعلا باید منتظر بمونیم..... سرگرد گفت:درسته چون فعلا تنها کسی که به این خونه دسترسی داره سرگرد تیرداده.... سرگرد تیرداد...سرگرد تیرداد....سرگرد تیردادی که اسمش رو نمی دونستم.... دانین/ارسیما هیراد عصبی گفت:چی میگید شما؟منو چه به اون دختره ی بی سر و پا! سامیار که خیلی سعی داشت خودش رو کنترل کنه با حرص گفت:یک لحظه فکر نکردی اگه بلایی سر اون دختر بیاری باید جواب چند نفر رو بدی؟مجبور انقدر بیشتر از حدت بخوری که اصلا یادت نیاد چکار کردی؟! به حالت نمایشی با انگشت شصت و انگپشت وسط روی ابروهام خط کشیدم و گفتم:سامیار دیگه بسه.....میبینی که یادش نمیاد چرا انقدر بحث رو کشش میدی؟ سامیار عصبی گفت:واقعا نمی فهمی یا خودت رو زدی به نفهمی؟احمق جوون حساب پس دادن به فردین مثل جون دادن به عزرائیله! هیراد حرصی گفت:سامیار خفه شو....نه به تو نه به این نه به فردین و نه به هیچ کسی ربطی نداره که من دیشب چه غلطی کردم با اینکه بازم میگم این شما بودید که توهمی شدید نه من.....اون دختره فقط تو پست رقص با من رقصید نه جای دیگه! دندون هام رو از حرص روی هم میساییدم.....لعنتی عوضی.... با صدای نظامیم گفتم:هیراد بس کن....فعلا که چیزی نشده.... اما هیراد عصببی تر داد زد:نه من میخوام بفهمم بر فرض هم چیزی شده بود به این الاغ چه مربوطه؟ سامیار فقط عصبی نگاهش کرد....نمی تونست چیزی بگه..... گفتم:اونم مسئوله.....فردین رو که باید بهتر از ما ها بشناسی؟تو کارش شوخی نداره میدونی که؟عینکی رو که بعضی وقتا رو چشماش میدیم دراورد و پرت کرد رو میز.... رو به سامیار گفتم:تو هم بهتره این بحث رو جلوی فردین باز نکنی..... رو کردم سمت نگار و گفتم:با تو هم هستم نگار....فهمیدی؟این به نفع هممونه.... مخصوصا به نفع ما! نگار اوهومی گفت و سامیار هم سر تکون داد.....هیراد با غیض از جاش بلند شد و لب پنجره ایستاد و پیپش رو روشن کرد و پک عمیقی بهش زد.... بلند شدم وگفتم:من برم یک هوایی به کلم بخوره.....صدای موزیک هنوز توی سرمه.... رو به سامیار گفتم:فردین امروز میاد دیگه آره؟ سامیار گفت:اره طرفای شیش و نیم هفت فکر میکنم.... سری تکون دادم و گفتم:بسیار خوب....پس حواستون باشه..... +++ سیمکارت رو تو گوشی گذاشتم و آب معدنی کوچیک رو برداشتم و از ماشین پیاده شدم و به سمت پارک رفتم..... شماره ی سروان محسنی رو گرفتم.... سروان محسنی:بفرمائید.... گفتم:سلام....خسته نباشید.... سروان محسنی با شک گفت:شما؟ اسم گروهیم رو گفتم:ارسیما هستم.... شناخت و گفت:سلام جناب خوب هستید؟ همونطور خشک گفتم:متشکرم....چه خبرا؟ گفت:خبرهای خوب.....پایگاه قطب شناسایی شد.... ته دلم واقعا شاد شد....بعد از سه ماه دیگه حس میکردم کم کم خسته میشم از نقش ارسیما!دلم برای دانینی که کامل بود تنگ شده بود! گفتم:خیلی خوبه.....هر چه سریعتر این ماجرا باید ختم بشه.....دیگه کاری نمونده....با تمامی بچه ها هماهنگ باشید....درباره ی وضعیت خودم هم خبرتون میکنم....به زودی میبینمتون.... گفت:بله.....هماهنگی ها داره انجام میشه.....مراقب خودتون باشید.... آروم تشکر کردم.....بین پرسیدن و نپرسیدن مردد بودم اما دلم رو زدم به دریا:خانم رسیدن؟ دیگه نمیدونستم چطوری بپرسم!واقعا چه جالب! گفت:بله خیالتون راحت باشه.... خیالم راحت شد.....الان دیگه خیالم راحت شده بود.... گفتم:بسیار خوب....موفق باشید..... گفت:همچنین.....منتظرتون هستیم....به امید دیدار.... گفتم:خدانگهدار.... گوشی رو قطع کردم و تو جیب گرمکنم گذاشتم و نرمش رو شروع کردم....کارامون به خوبی داشت پیش میرفت.....اگه به همین منوال پیش میرفت حداکثر تا دو هفته ی دیگه این پرونده بسته میشد..... +++ با احساس سایلنت گوشیم و دیدن اسم فردین بلند گفتم: رسیدن..... خدمتکارا به سمت در خروجی رفتن....در اتوماتیک در حال باز شدن بود..... بعد از توقف کامل ماشین خدمتکارا به سمت ماشین دویدیند و مشغول کاراشون شدن و منم آروم به سمتشون رفتم.... رو به پریسان که با جاه و کبر مخصوص خودش در حال پیاده شدن بود سر آرومی تکون دادم و زیر لبی سلام کردم و بدون اینکه توقع جواب رو ازش داشته باشم به سمت فردین رفتم و با ضربه ی آرومی روی شونه اش گفتم:چطوری داداش؟ دست روی دستم گذاشت و با لبخند نصف و نیمه ای گفت:چه خبرا؟ منم مثل خودش جواب دادم:همه چیز امن و امانه.... با هم وارد خونه شدیم....پریسان یک راست به سمت اتاقش رفت اما فردین روی مبل ها نشست.....من و سامیار هم کنارش نشستیم..... فردین گفت:دیشب که اوضاع خوب بود؟ سامیار گفت:انتظار دیگه ای داشتی از ما؟ فردین مسخره خندید و گفت:شنیدم اسحاق این دختره،شهرزاد رو با خودش برده! سر تکون دادم و گفتم:خبرا که کمال و تمام دست شماست.....آره دیشب گفت میخوام ببرمش و بردتش..... سر آرومی تکون داد و رو به سامیار گفت:مجبوریم زودتر از موعد برگردیم ایران....هماهنگی ها رو انجام بده..... تعجب کردم.....یعنی چی شده بود؟چرا میخواست زودتر از موعد برگرده؟ سوال من رو سامیار پرسید:چرا چیزی شده؟ فردین از جاش بلند شد و با جذبه ی مخصوص خودش گفت:من نگفتم بپرس تا دلیل بگم....گفتم اینکار رو انجام بده بگو چشم.....هر چه سریعتر بهتر.....حداکثر تا یک هفته ی آینده.....نه بیشتر....تا من کارام رو بکنم باید همه چیز آماده باشه شیر فهمه؟ سامیار سر تکون داد......فردین به طرف پله ها رفت و گفت:میخوام یکمی استراحت کنم.... رفت و من و سامیار رو بهت زده بر جا گذاشت! حس خوبی نداشتم....فردین مثل همیشه نبود.....یعنی چه اتفاقی افتاده بود؟ فنجون قهوه ترکم رو روی میز گذاشتم و به ساعت خیره شدم.... یک ساعتی میشد که خواب بود.....صدای عصایی سکوت بوجود اومده تو سالن رو شکست.....به طرف راه پله ها نگاه کردم....پریسان در حال پایین اومدن از پله ها بود.....بلند شدم و تو جام ایستادم که به سمتم اومد.... روی مبل رو به روی من نشست و گفت:بشین... نشستم....با دقت داشت نگاهم میکرد.....شرط میبستم یک موضوعی پیش اومده بود که به من مربوط میشد....شرط میبستم و امیدوار بودم شناسایی جزء گزینه های موجود برای این موضوع پیش اومده نباشه!همه چیز عالی پیش رفته بود از کجا میخواستن شناسایی کنن مگه؟! مشکوکانه سرم رو آوردم بالا و گفتم:چیزی شده؟ ابروهاش بالا رفت و گفت:باید چیزی بشه؟ منتظر نگاهش کردم که گفت:هر وقت فردین بیدار شد باهاش بردی خونه ی من...یک سری مدارک اونجا هست.....بیاریدشون اینجا.... سر تکون دادم و گفتم:بسیار خوب....همین؟ سری تکون داد و فنجون قهوه ای که تو سینی کوچیکی که خدمتکار جلوش گرفته بود،بود رو برداشت و تو مشتش گرفت و در حالی که ساکت بود قهوه اش رو مز مزه کرد.... از جام بلند نشدم....بدون ترس بقیه ی قهوه ام رو خوردم و منتظر فردین شدم.... ده دقیقه ای بود که سکوت کرده بودیم که صدای فردین سکوت رو شکست:من دارم میرم.... بلند شدم که پریسان گفت:ارسیما هم همراهت میاد.... فردین سری تکون داد و گفت:بسیار خوب....عجله کن ارسیما.....خیلی کار دارم.... سریع بلند شدم و به طرف اتاق رفتم و لباس هام رو عوض کردم و از در خونه زدم بیرون....سریع سوار ماشین شدیم و فردین حرکت کرد.... از کوچه که زدیم بیرون گفتم:اتفاقی افتاده؟شماها چتون شده؟از وقتی که از سفرتون برگشتید انگار هیچ چیزی سرجاش نیست.... فردین پوزخند زد و گفت:اصلا چیز خاصی نشده....اصلا.... عصبی بود و تک تک کلماتش از روی حرص گفته میشد.... متعجب گفتم:بگو ببینم چی شده؟ برگشت سمتم و گفت:چیز خاصی نیست فقط پلیس دنبالمونه.... چـــــــــــــــــــی؟این داشت چی میگفت؟ داد زدم:چی میگی تو؟پلیــــــــــــس؟ اینا از کجا بو برده بودن؟میدونستم بالاخره دیر یا زود میفهمن اما.....اما نکنه به من.... عصبی تر از من داد زد:باید هر چه زودتر جمع کنیم بریم ارسیما....وقت چندانی نداریم.....نصف چک ها تا آخر این هفته پاس میشن.....باید تا فردا از دبی خارج بشیم....اینجا دیگه امن نیست..... با هول و ولا گفتم:آخه چطوری شده که دنبالمونن؟چطور ممکنه؟ عصبی مشتش رو کوبید رو فرمون و گفت: لعنتـــــــــــــــی ها .....دارم براشون....بلایی سرشون بیارم که مرغ های هوا به حالشون گریه کنن! عصبی بودم....دلم گواهی خوب نمیداد....با اینکه میدونستیم بالاخره همچین روزی میرسه اما حالا که رسیده بود با تمام پیش بینی ها فرق میکرد.... طولی نکشید تا به خونه رسیدیم....سریع از ماشین پیاده شدیم و به سمت درخونه رفتیم....میدونستم الان همکارام دارن میبیننمون..... فردین گفت:ارسیما طبقه ی بالا میری....اتاق سمته چپ.... کلید رو به طرفم پرتاب کرد و گفت:اولین پریز از سمت راست دیوار دست راستیت رو درمیاری!یک کلید اونجاست....کلید رو که بزنی روزنه ی دیوار باز میشه.....از توی صندوق دیواری تمام مدارک رو بردار بیا.....سریع باش.... یکی از کوله هایی رو که با خودش اورده بود به طرفم انداخت و گفت:رمز صندوق رو یادداشت کن.... سریع گوشیم رو از جیبم در اوردم که گفت:6669453220 باشه ای گفتم و سریع به طرف راه پله دویدم....تمام کارهایی رو که به گفته بود کردم.... دیوار پوشالی جلوم به آرومی حرکت کرد و صندوقچه پیدا شد.... صندوقچه رو باز کردم و به سرعت همه ی مدارک رو برداشتم....نمی تونستم به مدارک نگاهی کنم....صد در صد این اتاق سیستم امنیتی فوق العاده ای داشت.... همه ی مدارک رو تو کوله ریختم و زیپش رو بستم و از کلید رو دوباره زدم و دیوار به حالت اولش برگشت....کلید پریز رو هم نصب کردم و با یک نگاه کلی به سمت در رفتم..... تا پام رو بیرون از در بیرون گذاشتم و یکدفعه پشت گردنم داغ شد و صدای مبهم و بی جون من تو سیاهی جلوی چشمم گم شد..... آآآآآآآآآآآآآآآآآآآآی.... تند تند نفس کشیدم....به هن و هن افتاده بودم...خونم که با آب داغ مخلوط شده بود روی پیراهن سفیدم که به بدنم چسبیده بود جاری شده بود.... داشتم میسوختم.....صورتم داشت آتیش میگرفت....جای زخم هام که آب داغ خورده بودن جیگرم رو داشت آتیش میزد..... سرم بی جون به سمت شونه ام خم شد....چشمام رو دیگه نمی تونستم باز نگه دارم.... صدای فریادش با صدای تهویه ی هوا مخلوط شد:میکشمت سرگرد تیرداد.....زنده ات نمیزارم.... ضربه ی پاش تو پهلوم به سرفه ام انداخت....خون از دهنم فوران کرد بیرون.... موهام رو به چنگ گرفت و با تمام توانش به سمت عقب کشید و گفت:فکر کردی خیلی زرنگی نه؟ فریاد زد:تو منو خر فرض کردی عوضی؟ هیچی نگفتم....داد نزدم.....دردی که داشت از پا درمی آوردم رو بروز ندادم.....سرفه ی لعنتی ام قطع نمیشد.... لو رفته بودم....وحشتناک بود اما واقعیت داشت..... صورتش رو از خونم که بهش پاشیده بود پاک کرد و از روی صندلی هلم داد.....با شدت روی زمین افتادم....دور و برم هیچ چیزی جز چند تا جعبه ی چوبی و کارتونی نبود....تاریکی بود و نوری که با حرکت پره های دستگاه تهویه مقطع بود.... لگدی به پهلوم زد و گفت:برای این بازی خیلی کوچولو بودی سرگرد تیرداد..... خون از شکافی که بالای ابروم ایجاد شده بود روی پلکم ریخت....چشمام رو بستم و درد تمام لگد هاش رو به پهلو و شکم و کمرم به جون خریدم و آخ نگفتم....فقط مثل مار توی خودم پیچیدم.... پاهاش رو روی سینه ام گذاشت و گفت:لذت شکنجه دادنت رو به هیچ کس نمیدم آقا پلیسه.....به هیچ کس....خودم به شخصه باهات تسویه حساب میکنم.... لگد محکمش به قفسه ی سینه ام نفس رو تو سینه ام حبس کرد.... خندید.....قه قه خندید و از کتفم گرفت و رو به کمر خوابوندتم روی زمین.....زانوش رو روی قفسه ی سینه ام گذاشت و صورتش رو نزدیک صورتم کرد و گفت:از دست خودم حرصی شدم.....من بی شعور چقدر راحت به توی آشغال اعتماد کردم.... تمام توانم رو جمع کردم و پوزخندی تحویلش دادم که آب دهنش رو جمع کرد و روی صورتم پاشید و داد زد:نه....نه البته.....توی کثافت خیلی وارد بودی...تـــــــــــــف.... میون هن و هن نفس هام گفتم:ب...بس کن ف...فردین....ت...تا...تا همین...جا....جاشم.... ز... ز... زیادی پی... یش ه ه ه ه ه.... تند تند نفس گرفتم....نفس کم آورده بودم.....ادامه دادم:زیادی پی...پیش رفتی....پ...پرونده ا...ات رو از.... نفس های مقطعم اجازه ی کامل کردن جمله ام رو به همین راحتی بهم نمی داد:از....اینی که ....ه ه ه ه ه....هست س....سنگ....گین تر....ن....نکن.... عصبی یورش آورد سمتم و دستاش رو دور گلوم حلقه کرد.....حالت تهوع،خون هایی که تو دهنم جمع شده بود و نفسی که دیگه بالا نمی یومد همه و همه باعث میشد حس کنم چشمام داره از کاسه اش بیرون میزنه.... داد زد:خفه شو....خفه شو آشغال حروم زاده.... تمام توانم رو جمع کردم و خواستم از خودم دفاع کنم که خودش دستش رو از روی گردنم برداشت.....سرفه های خشکم داشت حنجره ام رو پاره میکرد..... پوزخند زشتی زد و گفت:نه....نه آقا دانین.....قرار نیست انقدر زود راحت بشی....فعلا هستم خدمتتون.... بعد داد زد:بیاید اینجا.... دو تا مردی که اون گوشه ایستاده بودن و تا الان فقط نزاره گر بودن سریع جلو اومدن..... فردین داد زد:ببندینش روی صندلی..... دو تا مرد به سمتم هجوم آوردن و با خشونت تمام زیر بازوم رو گرفتن و پرتم کردن روی صندلی آهنی.... صدای شکستن استخون هام رو میتونستم بشنوم! تمام بدنم از حجم زیاد و وحشیانه ی شکنجه میلرزید.....پوست صورت و بدنم از آب داغی که برای بهوش آوردنم روم پاشیده بود داشت آتیش میگرفت....دهنم پر از خون بود و حنجره ی خشکم از سرفه های وحشتناکم زخمی شده بود..... طناب دور دستام و زانوهام رو محکم کردن و با جلو اومدن فردین عقب کشیدن.... فردین با دقت نگاهم کرد و گفت:با دم شیر بازی کردی آقا پسر...خریت کردی..... پوزخند زدم و هیچی نگفتم....گردنم به سمت کتف سمت راستم خم شده بود و چشمام رو به حالت نیمه باز نگه داشته بودم.... چاقوش رو از جیب شلوارش دراورد و اومد نزدیک تر.... من اما با همون پوزخند نگاهش میکردم... گفت:گروهتون الان کدوم گوریه؟نقشه اتون چیه؟ چشمام رو بستم و لبخند زدم..... سردی و تیزی نوک چاقوش رو روی پیراهن خیسم که به عضله هام چسبیده بود حس کردم... گفت:نمی خوای که حرف نزنی نه؟میدونی که همکاری کردنت به نفعت تموم میشه.... چشمام رو همینطور بسته نگه داشتم و لبخند روی لبم مصمم تر بر جاش موند....یک دفعه پاره شدن ماهیچه های بازوم دنیا رو جلوی چشمام تار کرد و از ته دلم داد زدم:خداااااااااااااا... قه قه اش میون خدا گفتن من گم شد...چند ثانیه ای نگذشته بود که دیگه دردی رو حس نکردم! *** به شدت هینی گفتم و چشمای بی جونم رو باز کردم..... خونابه از سر و صروت میبارید....حالت تهوع داشتم و هیچ چیزی تو معده ام نبود که بخوام بالا بیارم .... سرم رو به سمت پایین گرفتم و تمام خون های توی دهنم به پایین پام سرازیر شد.... با ضربه ی محکمی که به کمرم خورد دنیا جلوی چشمام تار شد....ضرب دست فردین نبود....ضرب دست اون رو خیلی خوب شناخته بود..... موهام به شدت توی چنگال یکی اسیر شد و سرم رو مجبور به بالا آوردن کرد.....هیچی تنم نبود...دیگه حتی اثری از اون پیراهن سفید نبود...فقط همون شلوار کتان مشکی پام بود و دیگه هیچی.....تمام بدنم پر شده بود از رد زخم های چاقو.... با تمام توانم چشمام رو باز نگه داشتم و به روبه روم خیره شدم که با مشت محکمی که به طرف سمت راست صورتم خورد صدای دادم بلند شد:آآآآآآآآآآآآآآی.... دندونم تیر میکشید...حس میکردم مثل یک صاعقه داره مغز استخونم رو له میکنه......جریان خون داخل دهنم که بند نیومد باعث شد که یاد رادارم بیوفتم که توی دندونام کار گذاشته شده بود.... صدای فردین رشته ی فکرم رو پاره کرد و گفت:چیزی نیست سرگرد....خرج اون رادار یک سنسور شناسایی ردیاب بود و یک شکستن دندون....ببخشید دیگه من دندون پزشکی بلد نبودم با ملایمت این کار رو بکنم.... نفس هام خشک و مقطع بود و کلافه ام میکرد....هیچ راهی نداشتم....فعلا هیچ فکری توی ذهنم نبود....هیچ فکری.... لب هام رو که خشکی زده بود با زبون خونیم تر کردم و با ته مونده ی جونم گفتم:د...داری....ک...کار ....رو....ب...برای....خو...خودت س...سخ..خت...میک....کنی ف...فردین...ه ه ه ه ه ... خندید و به سمتم اومد و چونه هام رو به شدت توی مشتت گرفت و فشار داد.....درد دندونام داشت میکشتتم.....اما دم نزدم....نمی خواستم تا وقتی اختیار زبونم برای تحمل دردام به دست خودم بود دم بزنم.....من مرد این روزها بودم....بزرگ شده بودم،آموزش دیده بودم برای همچین روزایی که بتونم تحمل کنم و دم نزنم....من با افتخار تحمل میکردم و نمی خواستم تا وقتی که میتونم دردم رو به نمایش بزارم.... فردین از زیر دندون های به هم ساییده اش گفت:این گروهتون کجان سرگرد؟بگو تا شکنجه رو برات با دز بالاتر تجویز نکردم.... پوزخندی زدم که زخم کنار لبم سر باز کرد و خون گرمش رو که جاری شد حس کردم.... اما بدون توجه بهش چشم تو چشم فردین تمام توانم رو جمع کردم که مقطع حرف نزنم و با تمام محکم بودنم بگم:برات متاسفم فردین...من مرد این روزام.... نفس عمیقی کشیدم و ادامه دادم:تو میفهمی داری به من چی میگی؟م...میگی که از وظیفه ام بگ...گذرم؟هه...خ...خنده....داره. ...ه ه ه ه ه... ابروش رو انداخت بالا و گفت:که خنده داره آره؟خودت رو بدبخت کردی جناب تیرداد.... به شدت چونه ام رو ول کرد که نفس تو سینه ام حبس شد....یک نگاه جزئی به دور و برم انداختم....هیچی جز چهار تا دیوار و چند تا کارتون و یک در آهنی نبود....هیچی... فریاد فردین تو اون چهاردیورای پیچید:شمع رو بیاریــــــــــــــد.... با شنیدن شمع تازه فهمیدم تو چه مخمصه ای گیر کردم.....چشمام رو بستم و تو دلم گفتم:خدایا فقط ازت صبر میخوام.... چشم های سبز زمردی ای جلوی چشمام برق زد....هنوزم تصویرش مثل همون شب جلوی روم زنده بود....هنوزم میتونستم اون دیوار دور وجودش رو به راحتی حس کنم.... چشمام رو بسته نگه داشتم....خدا آرامش رو بهم داده بود.....دیدن چشماش آرامش تام بود....صبر بود...حوصله بود....چشماش تمام زندگی بود.... بالا سرم حسشون کردم.....فهمیدم الان وقتشه....به تصویر جلوی چشمم لبخند زدم و اون شمع داغ روی پوست کمرم رو حس کردم و داد زدم: خدااااااااااااااااااااا .....ه ه ه ه ه ه.... کمرم داشت آتیش میگرفت....پوست کمرم داشت برمیومد: خدااااااااااااااااااااا ....ه ه ه ه..... با صدای گرفتم و آخرین تاوانم:خدااااااااااااااا ...ه ه ه ه.... به ثانیه نگذشت که همه چیز تموم شد.....دیگه چیزی حس نکردم..... اینبار که چشمام باز شد تمام بدنم درد میکرد....دوست داشتم عضله هام رو له کنم...دوست داشتم خودم رو بغل کنم و مثل مار توی خودم بپیچم..... عرق از سر و صورتم میبارید....چقدر گذشته بود؟چقدر وقت بود بی هوش بودم؟ درد بدنم داشت منو میکشت.....چم شده بود؟چشمام خمار خمار بود...هن و هن نفس هام داشت کلافه ام میکرد.... یکدفعه بدون اینکه دست خودم باشه داد زدم:آآآآآآآآآآآآآی خداااااااااااا..... به دقیقه نکشیده بود که در آهنی باز شد....بی حال به فردین نگاه کردم که با لبخند داشت نگاهم میکرد.... سرم روی شونه ام افتاد و بی جون بهش نگاه کردم که خندید و گفت:چیه؟درد داری؟ هیچی نگفتم و پاهام رو تکون دادم....یک چیزی مثل خوره داشت تمام جونم رو میخورد.... خندید و گفت:خوبه....مشکلی نیست سرگرد....اصلا ناراحت نشو الان میگم سر حالت بیارن.... بعد رو به در داد زد:سامیـــــــــــار.... داد زدم:بـــــــــــــدنم....ه ه ه ه.... سامیار با خنده جلو اومد....حتی حال نداشتم که با عصبانیت نگاش کنم....دانین این بود مقاومتت؟مگه باهات چکار کردن پسر؟این هنوز اول راهه....این همه تمرین و ورزش برای چی بود پس؟ سامیار جلوم ایستاد و گفت:ناراحت نباش آقا پلیسه....بدنت درد میکنه؟مشکلی نیست طبیعیه....الان کاری میکنم مثل روز اولت بشی....چطوره؟ بی جون نگاش کردم و دهنم رو برای حرف زدن باز کردم....اما جونی تو بدنم نبود و لبم فقط مثل ماهی از آب دور افتاده باز و بسته میشد..... با درآوردن سرنگ و گرفتنش جلوم تازه فهمیدم چه بدبختی ای سرم اومده.....تازه فهمیدم بیچاره ام کردن.... تمام توانم رو جمع کردم و داد زدم:به من نزدیک نمیشید عوضی ها.... دو نفری که کنار فردین ایستاده بودن سریع اومدن طرفم....دستام از شدت فشار عصبی میلرزیرد.... فردین داد زد:دستاش رو بگیرید.... مثل وحشی ها به دستم هجوم آوردن و دستام رو سفت گرفتن،داد زدم:فردین حسابت با کرام الکاتبینه.... انگار جون دوباره بهم تزریق شده بود.....با شدت خواستم دستم رو از دستشاون دربیارم اما درد بدنم و بی جونیم قدرتم رو کم کرده بود و نمی تونستم از پس اون دو تا دست وحشی و قدرتمند بربیام.... فردین با خنده رو به سامیار گفت:سامیار هروئینش که اصله؟ رو به اون دوتایی که دستام رو سفت چسبیده بودن داد زدم:دستام رو ول کنید عوضی ها.... اما هیچ اثری نداشت....داشتم میمیردم....بدنم داشت خودخوری میکرد.....ماهیچه هام از درد سریع منقبض و منبسط میشد.... حرکت سرد سوزن سرنگ رو روی ساق دستم حس کردم و با آرامشی که از تزریق اون هروئین لعنتی توی بدنم جریان یافت قطره ی اشکم به سمت پایین افتاد.... صدای فردین بلند شد که با خنده میگفت:اِ اِ اِ مرد که گریه نمیکنه سرگرد....تو سرباز وطنی....چه اشکالی داره؟تفننیش بد نیست نه؟ صدای خنده اش مثل مته مغزم رو سوراخ میکرد....اون دو تا مرد دستام رو ول کردن و سامیار از جلوی پام بلند شد و با خنده به سمت فردین رفت و گفت:ساختمش اساسی.... دست فردین رو شونه ی سامیار قرار گرفت و گفت:هوات رو دارم اساسی.... سامیار با خنده بیرون رفت و من موندم و فردین...... فردین آروم جلو آومد و با خنده گفت:فکر کنم وقت نئشگی خوب بتونی دهنت رو باز کنی نه؟ دنیا دور سرم میچرخید....تشنم بود....عرق از سر و صورتم میبارید.....صورت فردین برام مثل یک گرگ بود و من توسون از اون گرگ بی دفاع برای محافظت از خودم توی صندلی چپیدم و داد زدم:جلــــــــــو نیا.... نیــــــــــــــا ..... نیـــــــــــــــــا .... اگه نظر سپاس بدید بقیشو میزارم RE: رمان نفوذ ناپذیر<عالیه هم عاشقانس هم پلیسی - Tɪɢʜᴛ - 24-09-2014 بزارمممممم ایا بابا نظر RE: رمان نفوذ ناپذیر<عالیه هم عاشقانس هم پلیسی - AsAsma ark - 10-07-2022 بقیه اش رو بذار موضوعت ننصفه نیمه نشه |