سرگذشت واقعي._.اي دنياي كوچك{داستان واقعي} - نسخهی قابل چاپ +- انجمن های تخصصی فلش خور (http://www.flashkhor.com/forum) +-- انجمن: علم، فرهنگ، هنر (http://www.flashkhor.com/forum/forumdisplay.php?fid=40) +--- انجمن: ادبیات (http://www.flashkhor.com/forum/forumdisplay.php?fid=39) +---- انجمن: داستان و رمان (http://www.flashkhor.com/forum/forumdisplay.php?fid=67) +---- موضوع: سرگذشت واقعي._.اي دنياي كوچك{داستان واقعي} (/showthread.php?tid=154736) |
سرگذشت واقعي._.اي دنياي كوچك{داستان واقعي} - eɴιɢмαтιc - 08-08-2014 داداش جان، خودت خوب می دونی که من تو این دنیا غیر از تو کس دیگه ایی رو ندارم. هر دومون بچه بودیم که پدرمون رو از دست دادیم و چند سال بعد هم مادرمون مریض شد و مرد و تنهامون گذاشت. از همون اول بی هیچ پشت و پناهی خودمون رو جمع و جور کردیم. تو دانشگاه قبول شدی و رفتی تهران و منم اینجا ازدواج کردم. خوب یادمه وقتی رفتی خواستگاری همکلاسی ت «زهره» بهش گفتی حق نداره هیچ وقت به من بی احترامی کنه. گفتی من، تنها خواهرت رو بیشتر از هر کسی تو دنیا دوست داری و من برات حکم مادر رو دارم. داداش جان، تو همیشه رو تخم چشمای من جا داشتی و داری، حاضرم خاری که می خواد بره تو پای تو بره تو چشم من. تو هم کم در حق من خوبی نکردی. «ساقی» پنج ساله بود که شوهرم مرد و نمی دونم اگه تو نبودی چطور می تونستم دخترمو بزرگ کنم. درسته از نظر مالی چیزی کم نداشتیم. شوهر خدا بیامرزم کلی پول و زمین کشاورزی برامون گذاشته بود اما اگه تو نبودی من و ساقی واقعا بیچاره می شدیم. تو در حق دختر من پدری کردی و من تا آخر عمرم مدیونتم داداش. حالا هم ازت می خوام بازم در حق دخترم پدری کنی، خودت شاهد بودی که ساقی چطور شب و روز برای کنکور درس می خوند. حالا هم تهران و پزشکی قبول شده. ساقی دختر ساده ایه و تهران شهر هفتاد و دو ملت. همه فرقه آدم هم توش زندگی می کنه. خیلی می ترسم دختر مثل دسته گلم یه وقت خدایی ناکرده از راه بدر بشه اما از طرفی هم دلم نمیاد نذارم بره. بچه م خیلی زحمت کشیده. چشم امیدم بعد از خدا فقط به توست داداش. ساقی میره خوابگاه اما تو هم بهش حواست باشه. هر وقت فرصت کردی بهش سر بزن. نذار احساس غریبی کنه...» صورت خواهرم را بوسیدم و دستم را دور شانه اش حلقه کردم و گفتم: « اول اینکه باید یه سور مشتی بابت خانم دکتر شدن ساقی جان بهمون بدی دوم اینکه هر چی شما دستور بدی بنده با جون و دل اطاعت می کنم. مگه تو کم در حق من زحمت کشیدی؟ مگه کم در حق من مادری کردی؟ اگه تو نبودی کی منو تر و خشک می کرد؟ من اگه به جایی رسیدم فقط مدیون توام و سوم اینکه مگه من مردم که ساقی بره خوابگاه؟ میاد خونه خودم، ساقی دختر خودمه و روی چشم همه مون جا داره. بره خوابگاه که چی بشه؟ مگه دایی ش مرده؟» خواهرم که مهربانی اش زبانزد خاص و عام بود و همیشه ملاحظه همه چیز و همه کس را می کرد گفت: « آخه اونجوری می ترسم زن و بچه ت معذب بشن. بره خوابگه بهتره.» سرم را به سر خواهرم چسباندم و گفتم: « این حرفا رو نزن آبجی، خودت می دونی زهره و پسرم «فرید» چقدر ساقی رو دوست دارن. برای چی باید ناراحت بشن؟ مگه ساقی چیکار می خواد بکنه؟ صبح می ره دانشگاه و غروب بر می گرده. اینطوری شاید منم بتونم ذره ای از محبتای تو رو جبران کنم آبجی!» و به این ترتیب بود که ساقی با دنیایی از امید و آرزو برای ادامه تحصیل راهی تهران و خانه ما شد. کسی از بودن ساقی در خانه مان ناراضی نبود. او دختر بی آزار و محجوب و مهربانی بود که سر موقع می رفت و سر موقع می آمد و من هم تا جایی که می توانستم دورادور کنترلش می کردم تا خدایی ناکرده طعمه گرگ های این شهر درندشت نشود. یکسالی از حضور ساقی در خانه مان می گذشت که یک شب وقتی از سرکار برگشتم ساقی را دیدم که در آشپزخانه منتظر من نشسته. مرا که دید از جایش بلند شد و گفت: « می خواستم باهاتون حرف بزنم دایی جون!« کتم را از دسته صندلی میز ناهار خوری آویزان کردم و گفتم: « خیره؟ چی شده دایی جان که این تا این موقع شب بیدار موندی؟» ساقی من و منی کرد و گفت: « اتفاق خاصی نیفتاده. فقط می خواستم باهاتون حرف بزنم.» پیشانی اش را بوسیدم و گفتم: « بسیار خب، پس دو تا چای بریز بخوریم و با هم گپ بزنیم!» ساقی لیوان چای را روی میز گذاشت و کنارم نشست و گفت: « دایی جون ازتون خواهش می کنم قول بدید به زن دایی و فرید حرفی نزنید. زن دایی تو این یکسال خیلی برام زحمت کشیده. من دختر بی چشم و رویی نیستم و دلم نمی خواد زن دایی فکر کنه نمک خوردم و نمک دون شکستم!» لیوان چای را که نزدیک دهانم کرده بودم دوباره روی میز گذاشتم و دستم را زیر چانه ساقی گذاشتم و سرش را بالا آوردم و گفتم: «نگران شدم دختر، بگو چی شده؟ کسی بهت بی احترامی کرده؟ زهره بهت حرفی زده؟» ساقی از نگاه کردن به چشمان من ابا داشت، چشمانش را بست و گفت: « نه اینطوری نیست دایی. اجازه بدید بهتون می گم!» سیگاری آتش کردم و گفتم: « بگو ببینم چی می خوای بگی.» ساقی آب دهانش را قورت داد و گفت: « اگه اجازه بدین من برم خوابگاه. اینطوری برام خیلی بهتره!» خاکستر سیگارم را در زیر سیگاری تکاندم و گفتم: « دیگه داری نارحتم می کنی ساقی، درست برام بگو ببینم چی شده. قول می ده به کسی حرفی نزنم!» - راستش الان چند وقتیه پسردایی فرید با من یه جوری شده. اون اوایل احساسش نسبت به من واقعا حس برادری بود اما الان مدتیه نوع رفتارش، طرز نگاهش منو آزار می ده. اینجا خونه شماست و فرید آزاده هر کاری می خواد بکنه، هرطور می خواد لباس بپوشه و با دوستاش رفت و آمد کنه. من نمی خوام با حضورم تو خونه شما پسر دایی رو محدود کنم. نمی خوام سربار شما باشم. حالا چند سال دیگه هم باید درس بخونم. نمی خوام خدای ناکرده کار به جایی برسه که خودتون بیرونم کنید!» با عصبانیت نگاهی به ساقی انداختم و گفتم: « خجالت بکش، این حرفا یعنی چی؟ تو هیچ وقت مزاحم و سربار ما نیستی. درباره فرید هم اشتباه می کنی. درسته که مادرش اونو حسابی لوس و ننر و بچه ننه بار اورده و با وجود اینکه بیست و چهارساله شه اما نه سربازی رفته و نه درسش رو ادامه داده و کاری جز یللی تللی زدن با رفیقاش بلد نیست اما من حتم دارم که هیچ وقت حس بدی نسبت به تو نداشته و نخواهد داشت. به نظرم تو خیلی حساس شدی. به دلت فکر بد راه نده و این پنبه رو هم از گوشت دربیار بیرون که من اجازه بدم بری خوابگاه!» ساقی ساکت شد و دیگر حرفی نزد اما ای کاش که من همان شب می گذاشتم او به خوابگاه برود، در آن صورت شاید هرگز آن اتفاقات عجیب در زندگی ام نمی افتاد! هفت ماهی از صحبت آن شب من و ساقی می گذشت و دیگر حرفی در آن باره بین ما رد و بدل نشد. کار سخت شرکت حسابی خسته ام کرده بود و همین شد که برنامه یک سفر چند روزه را با همسرم ریختیم. فرید هم تصمیم گرفته بود با دوستانش به شمال برود. ساقی هم که دانشگاه داشت و چاره ای نبود جز اینکه به تنهایی در خانه مان بماند. موقع رفتن صورتش را بوسیدم و مبلغی پول در جیبش گذاشتم و گفتم: « ببخش تنهات می ذاریم ساقی جان، واقعا به سفر نیاز دارم. حسابی خسته ام و باید تجدید قوا کنم.» و ساقی با چشمان درشت و زیبا و کشیده اش نگاهم کرد و گفت: « عیبی نداره دایی جان، شما که به خاطر من نمی تونید همش خونه بمونید. شما همیشه منو شرمنده کردید و امیدوارم بتونم خوبی هاتونو جبران کنم. برید و حسابی خوش بگذرونید و نگران من هم نباشید!» و ما راهی سفر شدیم و ساقی در خانه ماند؛ ای کاش پایمان می شکست و هرگز به آن سفر نمی رفتیم! وقتی بعد از یک هفته برگشتیم، ساقی خانه نبود. وسایلش را هم برده بود و تنها یک نامه برای من روی آینه گذاشته بود. ساقی در نامه اش نوشته بود: « دایی جان، ای کاش هیچ وقت دانشگاه قبول نمی شدم و پامو خونه شما نمی ذاشتم. نمی دونم وقتی این نامه رو می خونید چه فکری درباره م می کنید اما من با وجود اتفاقی که افتاد دیگه نمی تونم تو این خونه بمونم. یادتونه ماهها قبل بهتون فتم از نگاهها و حرکات فرید می ترسم؟ شما بی اعتنا از کنار حرف من گذشتید و گفتید فرید به چشم خواهری به من نگاه می کنه اما اینطور نبود. شب اولی که شما رفتید سفر فرید با یکی از دوستاش اومد خونه و... من خیلی تلاش کردم اما نتونستم در برابر فرید مقاومت کنم و اتفاقی که همیشه ازش می ترسیدم افتاد. من همه چیزم رو از دست دادم و نه راه پس دارم و نه راه پیش. اگر فکر مادر بیچاره م نبود حتما خودکشی می کردم و از این زندگی خلاص می شدم و اگر می بینید این نامه رو براتون نوشتم فقط به خاطر اینه که ازتون خواهش کنم نذارید مادرم هیچ وقت از این ماجرا با خبر بشه. اگر مادر بدونه پسر عزیزترین کسش تو دنیا چه بلایی سر تنها دخترش اورده حتما دق می کنه. من به مادرم می گم چون خونه شما راحت نبودم رفتم خوابگاه. خواهش می کنم شما هم بهش چیزی نگید. من زندگی و آینده و همه چیزم رو از دست دادم، نمی خوام مادرم رو هم از دست بدم...» کسی نمی تواند حالی که من در آن لحظه داشتم را در ک کند. سردرگمی و اضطراب و خشمی که من درآن لحظات داشتم در هیچ کلمه و جمله یی نمی گنجد. نامه را که خواندم حس کردم نفسم بالا نمی آید. خونه به مغزم نمی رسید و همچون مرغی پرکنده خودم را به در و دیوار می زدم. ساعت از دو نیمه شب گذشته بود و می دانستم در آن موقع شب نمی توانم ساقی را ببینم. سیگار پشت سیگار دود می کردم و عرض و طول خانه را همچون دیوانه ها می پیمودم. نیمه های شب بود که فرید مست و لایعقل از راه رسید. به محض اینکه پایش را داخل خانه گذاشت به سمتش حمله کردم و گفتم: « مرتیکه بی غیرت تو از ناموس خودت هم نگذشتی؟!» و فرید خندید و گفت: « مقصر خودش بود. می خواست این همه خوشگل و نجیب و سربه زیر نباشه تا هوسش آتیش به جونم نندازه!» آن شب قیامتی در خاه مان برپا شد. فرید را از خانه بیرون کردم و گفتم که از ارث محرومش خواهم کرد و از این پس حتی یک ریال هم به او نخواهم داد. دلم مثل سیر و سرکه می جوشید. صبح زود خودم را جلوی دانشگاه ساقی رساندم و منتظر آمدنش شدم امااو نمی خواست مرا ببیند. هر چه اصرار کردم فایده ای نداشت. چند روز گذشت و من باز هم نتوانستم با ساقی همکلام شوم. روی دیدن خواهرم را هم نداشتم. چه باید به او می گفتم؟ زهره از فرید خبر نداشت و بی تاب و نگران او بود. وقتی گفتم حاضر نیستم دیگر آن تن لش را به خانه ام راه دهم، چمدانش را جمع کرد و گفت: « مقصر توئی که یه دختر جوون رو اوردی خونه. فرید یه پسره و حتما ساقی هم یه کاری کرده که فرید به سمتش تحریک شده! الان یک هفته ست از پسرم خبر ندارم و تو عین خیالت نیست. من میرم خونه پدرم و تا فرید برنگرده پامو تو این خونه نمی ذارم. من برنگرده پامو تو این خونه نمی ذارم. من که نمی تونم پسرم رو فدای دختر خواهر شما بکنم!» زهره این ها را گفت و چمدانش را برداشت و رفت. آن روزها، روزهای بدی بود. خواهر بیچاره ام دخترش را امانت به من سپرده بود و پسر من بدترین خیانت را در حق او مرتکب شده بود. هر روز به سراغ ساقی می رفتم اما مرا که می دید راهش را کج می کرد و می رفت. همسرم هر روز تلفن می زد و می گفت اگر فرید را پیدا نکنم و به خانه برنگردانمش طلاق می گیرد. همه چیز حسابی بهم ریخته بود و من حسابی آشفته و پریشان. یکروز خواهرم به محل کارم تلفن زد و با لحنی گله آمیز گفت: « دستت درد نکنه داداش، دیگه حسابی ما رو فراموش کردی. ساقی بهم گفته علی رغم میل شما رفته خوابگاه اما این باعث نمی شه تو دلخور بشی و تنها خواهرت رو فراموش کنی!» دنیا دور سرم می چرخید. به سختی و در آن حد که حتی خودم هم نفهمیدم چه گفتم، چند جمله ایی ادا کردم و گوشی را گذاشتم. دختر بیچاره حقیقت را بخاطر اینکه رابطه من و خواهم بهم نخورد، از مادرش هم مخفی نگه داشته بود. یک ماهی از آن شب لعنتی می گدشت که احضاریه دادگاه به دستم رسید. همسرم تقاضای طلاق داده بود. از او خواستم دست از بچه بازی بردارد و از خر شیطان پیاده شود اما او بازگشتش به خانه را منوط به بازگشت فرید کرده بود. می گفت: « من نمی تونم از تنها بچه م بگذرم. ازش هیچ خبری ندارم و جنابعالی هم عین خیالتون نیست!» فرید از چشمم افتاده بود اما برای منصرف کردن زهره دنیال فرید گشتم و توانستم او را که نزد یکی از دوستانش زندگی می کرد، راضی کنم که به خانه باز گردد. زهره از بودن فرید در خانه خوشحال بود اما من دیگر به او توجهی نداشتم. هر بار که به چهره فرید نگاه می کردم عذابی که ساقی بیچاره کشیده بود پیش چمشانم مجسم می شد و با خودم می گفتم ای کاش همان شب حرف های ساقی را جدی می گرفتم. تقریبا دو ماه از آن اتفاق می گذشت و من علی رغم تماس های خواهرم برای دیدنش نرفتم یعنی یعنی از غصه داشت می ترکید. من مسبب همه این اتفاق ها بودم. لعنت بر من و زهره که فرید را چنین هرزه و تن پرور بار آورده بودیم. آن روز سیگار پشت سیگار دود کردم. اعصابم بهم ریخته بود و همچون کودکی دستپاچه گوشه ناخن هایم را با دندان می کندم. ساعت حول و حوش دوازده شب بود که فرید و زهره به خانه آمدند. زهره که قیافه حق به جانبی به خود گرفته بود گفت: « یه سر رفته بودم پیش خواهرت. ساقی خانم هم اونجا تشریف داشتن. به خواهرت گفتم که دخترش پاش که رسیده تهران خودشو خراب کرده و چه دسته گلی به آب داده. بهش گفتم که می خواد کثافت کاریاشو بندازه گردن پسر من! بیچاره خواهرت رنگش شده بود عین زعفران و صداش در نمی اومد. چی بگه خب؟ به خیال خودش دخترش اومده شهر درس بخونه و خیر سرش خانم دکتر بشه! دیگه چه خبر داره که ساقی خانم چی کار می کنه و با کیا می پره! ساقی اما خودش دو قطر و نیمش هم باقی بود. برو بر تو صورت من نگاه کرد و گفت: «زن دایی به خاطر دروغ هایی که تحویل مادرم دادی هیچ وقت نمی بخشمت. امیدوارم تقاصش رو پس بدی!» منم تف کردم تو صورتش و گفتم بشکنه این دست که نمک نداره. دو سال تو خونه م خوردی و خوابیدی، نذاشتم دست به سیاه و سفید بزنی. عوض دستت درد نکنه نفرین مون هم می کنی؟! من که اصلا فکر نمی کردم ساقی خانم این همه گربه صفت باشه!» زهره همچنان می گفت اما من دیگر صدایش را نمی شنیدم. از جایم بلند شدم، سوئیچ ماشینم را از روی میز برداشتم و خطاب به زهره و فرید گفتم: « هردوتون کثیف وپست فطرتید!» و سپس شبانه راهی خانه خواهرم شدم. تخته گاز می راندم و می خواستم زودبرسم و به خواهرم بگویم که ساقی همیشه از برگ گل پاکتر بوده و این فرید بوده که به زور به او تجاوز کرده، می خواستم زود برسم و حقیقت را بگویم اما... اما دیر رسیدم... وقتی رسیدم صدای شیون و گریه و زاری ساقی همه جا را پر کرده بود. خواهر نازنین من، کسی که سال های سال در حقم مادری که سال های سال در حقم مادری کرده بود به خاطر حرف های زهره دچار ایست قلبی شده بود. ساقی گریه می کرد و به سر و صورتش می زد. او حتی یک کلمه هم با من حرف نزد. در مراسم خاکسپاری و ختم هم حاضر نشد حتی ثانیه ای با من همکلام شود در نگاهش اما چیزی بود که دلم را می لرزاند. حس می کردم آه دل شکسته او زندگی مان را ویران خواهد کرد و همینطور هم شد... دیگر از فرید و زهره متنفر شده بودم. وقتی به خانه برگشتم وسایلم را جمع کردم و به هر دوشان گفتم: « شما قاتل خواهر بیچاره منید. من میرم جای دیگه زندگی کنم چون حالم از هردوتون به هم می خوره!» و سپس به شرکت رفتم و چند شبی آنجا ماندم تا یک آپارتمان مبله اجاره و به آنجا نقل مکان کردم. فکر خواهرم و ساقی حتی برای لحظه ای رهایم نمی کرد. دلم می خواست به ساقی کمک کنم و از احوالش با خبر شوم اما او نمی خواست مرا ببیند. شب ها کابوس می دیدم و از خواب می پریدم. زهره که از بازگشت من ناامید شده بود، درخواست طلاق داد و من این بار بی هیچ حرف و حدیثی مهریه اش را دادم و از هم جدا شدیم. او مسبب مرگ خواهرم بود و نه او نه پسرش در قلبم جایی نداشتند. زهره بعد از جدایی همراه فرید به خارج از کشور رفت و من همچنان در حال و هوای خودم روزگار می گذراندم. چشم که روی هم می گذاشتم چهره غمزده خواهرم در مقابلم ظاهر می شد و صدای محزونش در گوشم زنگ می زد که: « عجب در حق دختر پدری کردی داداش!» حسابی خراب و داغان بودم. معاون شرکت که همه کارها روی دوش او افتاده بود استعفا داد و رفت. دیگر حال و حوصله انجام هیچ کاری را نداشتم. برایم اهمیت نداشت که چه بلایی سر شرکتی که سالها برای به ثمر رساندش تلاش کرده بودم خواهد آمد. منشی شرکت مدام تلفن می زد و می گفت: « پس کی میایید؟ همه کارا قاطی شده؟!» و در آن آشفته باز «ناهید» به دادم رسید. او همسایه طبقه پائینی ام بود و گاهی همدیگر را در راه پله ها می دیدیم و سلام و علیکی می کردیم. اولین بار او بود که برایم یک بشقاب زرشک پلو آورد و با رویی گشاده گفت: « شما تنها زندگی می کنید و فکر نکنم حوصله غذا درست کردن داشته باشید!» بشقاب غذا را از او گرفتم و تشکر کردم و همین سرآغاز رابطه ما شد. او هم سالها قبل از همسرش جدا شده بود و یک تولیدی بزرگ را اداره می کرد. ضربات سهمگینی که پشت سر هم بر روحم فرود آمده بود قلبم را پر از کینه و نفرت کرده بود و این ناهید بود که با مهر و محبت بی کرانش توانست قلبم را به دست آورد. گاهی با هم بیرون می رفتیم و از گذشته های تلخی که داشتیم با هم سخن می گفتیم. او همیشه مرا دلداری می داد و می گفت: « تو که مقصر نبودی. مطمئن باش زن و پسرت تقاص کاراشونو پس می دن!» ناهید زن کاردان و با تدبیری بود و خیلی زود توانست کارهای عقب افتاده شرکت را پیش ببرد و همه چیز را به شکل سابق بازگرداند. او توانست زندگی مرا نیز تغییر دهد و از آن خمودگی و کسالت نجاتم دهد. یکسال از آشنائی ام با ناهید می گذشت که به او پیشنهاد ازدواج دادم و او یک ماهی وقت خواست تا فکرهایش را بکند و سپس به من جواب مثبت داد. نزدیک دو سال از فوت خواهرم می گذشت و من در این مدت دیگر به شهرمان نرفته. و من در این مدت دیگر به شهرمان نرفته بودم. همراه ناهید برای گرفتن خبری از ساقی به آنجا رفتیم اما کسی خبری از او نداشت. می گفتند همه زمین های به ارث مانده از پدرش را فروخته و از آنجا رفته. در دانشگاه هم کسی از او خبری نداشت. همکلاسی هایش می گفتند انصراف داده و دیگر به دانشگاه نیامده. من غصه می خوردم و ناهید تسکینم می داد و می گفت: «خودتو سرزنش نکن. تو که نمی خواستی اون اتفاقات بیفته. تلاش خودتو هم کردی که ساقی رو پیدا کنی اما نشد. پس دیگه عذاب وجدان نداشته باش. تا کی می خوای اینطوری زندگی کنی؟ باید برگردی به زندگی عادی ت!» با کمک او بود که خاطرات تلخ گذشته در ذهنم کمرنگ شد و به قول ناهید کمابیش به زندگی عادی بازگشتم. ناهید زن پرتلاش و با پشتکاری بود که هم کارهای شرکت و هم کارهای تولیدی اش را زیر نظر داشت و هر دو جا را اداه می کرد. او که خودش طراحی لباس خوانده بود روزبه روز در کارش پیشرفت می کرد و اهداف زیادی باری ترقی هر چه بیشتر در کارش داشت. «خلیل» برادر بزرگتر ناهید بود و مشاور او برای هر تصمیمی که در رابطه با کارش می گرفت. خلیل و ناهید با هم خیلی صمیمی بودند و من هر باری که آنها را کنار هم می دیدم یاد خواهرم می افتادم و حسرت روزهای گذشته را می خوردم. خلیل مرد بشاش و شوخ طبعی بود و معاشرت با او روحیه ام را بهتر می کرد. چند باری به تنهایی با هم به سفر رفتیم و آنجا بود که فهمیدم خلیل تریاک مصرف می کند. او با خنده می گفت: « حواست باشه اگه آبجی م بفهمه پوست از کله م می کنه. برای مردی تو سن و سال من تریاک کشیدن چه عیبی داره آخه؟ برای زن و بچه هام کم نمی ذارم. دارم، می کشم. تریاک به روحم یه جلای خاصی می ده!» و به این ترتیب بود که من هم گاهی همراه خلیل پای بساط تریاک می نشستم و به قول او برای جلای روحم چند بست می زدم! شش سال از ازدواج من و ناهید می گذشت که او پیشنهاد داد: « درآمد تولیدی من خیلی بیشتر از شرکت توست. الان اوضاع شرکت بهم ریخته و گاهی مجبوری حقوق کارمنداتو از جیب خودت بدی. به نظر من بهتر نیست شرکت رو بفروشی و با من تو کار تولیدی شریک بشی؟» حق با ناهید بود. من دیگر چون گذشته دل و دماغ اداره کردن شرکت را نداشتم و برای ناهید هم اداره کردن شرکت و تولیدی کار سختی بود. پس پیشنهاد ناهید را پذیرفتم و شرکت را فروختم و پولش را در اختیار ناهید قرار دادم تاسرمایه تولیدی کند و کارش را گسترش دهد. من حالا دیگر عملا هیچ کاری نمی کردم و در خانه می نشستم و ناهید از صبح تا شب با شور و شوقی وصف ناپذیر کار و می کرد و از پیشرفتش خوشحال بود. نمی دانم بیکاری و خانه نشینی، پیدا کردن راهی برای فراموش. کردن خاطرات تلخ گذشته، حس خلسه ایی که هر بار بعد از مصرف تریاک تمام وجودم را در بر می گرفت؛ نمی دانم چه بود اما هر چه بود باعث شد من روز به روز بیشتر به تریاک وابسته شوم. وقتی ناهید خانه نبود تریاک می کشیدم و ساعت ها گاهی حتی بیست و چهار ساعت می خوابیدم. یکروز خلیل به دیدنم آمد و گفت: « درسته من بهت گفتم تریاک به آدم حال می ده اما تو دیگه خیلی زیاده روی کردی. امروز و فرداست که ناهید بفهمه. تو داری با خودت چیکار می کنی مرد؟» حق با خلیل بود اما من دیگر نمی توانستم تریاک را کنار بگذارم و تا جایی پیش رفتم که بلاخره ناهید همه چیز را فهمید. چندین بار برای ترک دادنم تلاش کرد اما من هر بار بعد از چند روز دوباره به تریاک پناه می بردم و آنقدر ادامه دادم تا طاقت ناهید طاق شد و طلاق گرفت. او مردانه وار پولی که از فروش شرکت به دست آمده بود را برگرداند و موقعی که داشت برای همیشه از زندگی ام می رفت گفت: « من تو رو خیلی دوست داشتم و اگر می دونستم حتی به اندازه سر سوزن امیدی به برگشتت هست حتما با هات می موندم اما خودت می دونی که من خیلی تلاش کردم و نتیجه نگرفتم. آرزو می کنم این پول رو هم خراب نکنی. اگه یه روز به ز ندگی برگشتی حتما بیاد سراغم. من با جون و دل قبولت می کنم!» ناهید رفت و من در عرض سه سال هرآنچه داشتم و نداشتم را در ازای خرید تریاک از دست دادم. دیگر به یک عملی تمام عیار تبدیل شده بودم که حتی جرات نمی کردم چهره خودم را در آینه نگاه کنم. هیچ پولی برایم نمانده بود. سرپناهی نداشتم. تریاک کوچک و حقیرم کرده بود. در خیابان ها گدایی می کردم و شب ها در پارک و زیر پل کنار معتادان کارتن خواب دیگر می گذراندم. هفت ماهی را هم به همان منوال گذراندم تا اینکه به سرم زد به شهر خودمان بازگردم. آنجا دیگر از شلوغی سرسام آور تهران خبری نبود و می توانستم به گوشه ای بخزم و با گدایی به زندگی فلاکت بارم ادامه بدهم تا بمیرم. به مرده شور خانه قدیمی قبرستان شهرمان پناه بردم. آنجا برای من که هفت ماه در تهران آواره بودم حکم قصر راداشت. روزها از مخفی گاهم بیرون می آمدم و خانه به خانه می رفتم و آنقدر التماس می کردم تا صاحب خانه دلش برایم می سوخت و اندکی پول کف دستم می گذاشت. خدا خدا می کردم مردم شهر که زمانی قسم راستشان اسم من بود، مرا نشناسند. به هر مکافاتی بود هر روز اندکی پول جور می کردم تا خرج تریاکم در بیاید و آخر شب به پناهگاهم می خزیدم. سه چهار ماهی از حضورم در شهرمان می گذشت که آن روز ظهر از پناهگاهم بیرون آمدم و آن ماشین مدل بالا را در قبرستان دیدم و برای گرفتن پول سراغ زن و مرد جوانی که از ماشین پیاده شدند رفتم و.. پیشانی ام به شدت به گوشه سنگ قبر برخورد کرد. دیگر توان بلند شدن نداشتم. داغی خون را روی پیشانی و صورتم حس می کردم. او را می دیدم که با سرعت به سمتم می آمد. دلم می خواست آن لحظه زمین دهان باز می کرد و مرا می بلعید. دلم می خواست او هرگز به من نمی رسید. دلم می خواست آن لحظه می مردم. پلک هایم آرام آرام روی هم فرو می افتاد. او هراسان و با رنگی پریده به من رسید و کنارم نشست و دستان یخ کرده ام را در دستانش گرفت و من دیگر چیزی نفهمیدم... *********************** چشمانم را که باز کردم ساقی کنارم نشسته بود و دستم را در دستانش می فشرد. چشمانش مثل همان شبی که آمد جلوی درخانه مان و خبر بارداری اش را داد، سرخ و متورم بود. چشمان باز مرا که دید، صورتش را روی صورتم گذاشت و با هق هق گفت: « دایی جان، قربونت برم من، چرا به این روز افتادی آخه؟» او نمی دانست اما من می دانستم آه او دامن من و زندگی ام را گرفته بود. لحظات تلخ و زجرآوری بود. ساقی سرم را در آغوش گرفته بود و من داشتم از شرم آب می شدم. - نمی دونید وقتی فرید اون بلا رو سرم اورد چه حالی داشتم. همه زندگی م رو باخته بودم و مثل دیوانه ها گریه می کردم و شب ها کابوس می دیدم. اگر کمک های دوست و همکلاسی م «هلیا» نبود حتما خودکشی می کردم. وقتی فهمیدم از فرید باردار شدم یکراست اومدم خونه تون. با کاری که فرید درحقم کرده بود ازش متنفر بودم اما فقط اون بود که می تونست با من ازدواج کنه و منو از بی آبرویی نجات بده اما زن دایی اون شب چنان برخوردی با من داشت که انگار من یه دختر خراب و هرزه بودم. اون شب تصمیم گرفتم خودم رو بکشم. صبح زود راهی شهرمن شدم تا برای آخرین بار مادرم رو ببینم اما هنوز یکساعت از رسیدنم نمی گذشت که زن دایی و فرید هم از راه رسیدن و زن دایی تا جایی که می تونست از من پیش مادر بد گفت و حتی یک کلمه از فرید و بلایی که سرم اورده بود حرفی نزد. بعد از رفتنشون مادر بهم گفت: « تو به من دروغ گفتی، به دروغ گفتی خونه دایی ت راحت نبودی و رفتی خوابگاه، نگو جریان چیز دیگه یی بوده!» و من فقط گریه می کردم و نمی تونستم حقیقت رو بگم. می ترسیدم مادر با دونستنش سکته کنه. اون شب مادر قلبش گرفت و برای همیشه منو تنها گذاشت. دلم شکسته بود و واسه همین نمی خواستم ببینمتون. مادر که مرد بعد از مراسم. ختمش منم چند تا بسته آرام بخش خوردم تا بمیرم و از این بی آبرویی نجات پیدا کنم اما هلیا به دادم رسید. منو به بیمارستان رسوند و از مرگ حتمی نجاتم داد. یک هفته تو کما بودم اما زنده موندم و جنین توی شکمم سقط شد. حال و روز خوبی نداشتم و ده روز تو بیمارستان اعصاب و روان بستری بودم و هلیا در تمام لحظات کنار من بود. هلیا و خانواده اش من رو دوست و به نجابتم ایمان داشتند و می دونستند که من قربانی هوس فرید شدم. من سلامت دوباره م رو بعد از خدا مدیون هلیا و خانواده ش هستم. چند ماهی توخونه شون ازم مراقبت کردن تا حالم خوب شد. بعد هم با برادر هلیا ازدواج کردم و هرچی از پدر مونده بود رو فروختم و خرج بچه های یتیم و بی سرپرست کردم. با تشویق های هلیا و همسرم دوباره رفتم دانشگاه و درسم رو ادامه دادم. ما هر هفته می ریم سرخاک مادرم و خواست خدا بود که اون روز ظهر شما رو دیدم. من حالا از زندگی م راضی ام اما ای کاش این اتفاق های تلخ نمی افتاد. ای کاش مادرم بود و خوشبختی تنها دخترش رو می دید... ساقی دیگر نتوانست ادامه دهد. سرم را بیشتر در آغوشش فشرد و گریست. من هم گریستم؛ بلند و پرصدا...امروز که سرگذشتم را برای شما می نویسم، دو سال از آن روز می گذرد. من با تلاش های ساقی و همسرش از چنگال غول اعتیاد رها شدم. روزی که از کلینیک ترک اعتیاد پاک پاک بیرون آمدم به اصرار ساقی به سراغ ناهید رفتیم. ناهید طبق قولی که داده بود با خوشحالی از من استقبال کرد و ما دوباره با هم ازدواج کردیم. مدتی قبل زهره که به ایران بازگشته بود به سراغم آمد. می گفت فرید به خاطر بی بند و باری هایش ایدز گرفته. زهره نادم و پشیمان بازگشته بود اما دیگر در قلب من جایی نداشت. او را از خودم راندم چون مسبب مرگ خواهرم بود. او با بی وجدانی تمان چشمانش را روی حقیقت بست و با دروغ هایش کاری کرد که قلب مهربان خواهرم از تپیدن باز ایستاد. این روزها با وجود ساقی واقعا به زندگی عادی ام بازگشتم و با یادآوری گذشته ها به این فکر می کنم که دنیا چقدر کوچک است؛ آنقدر کوچک که اگر بخواهی کسی را دور بزنی و در حقش بی وجدانی کنی سرانجام به خود او خواهی رسید! |