شعر نو و جملات ادبی - نسخهی قابل چاپ +- انجمن های تخصصی فلش خور (http://www.flashkhor.com/forum) +-- انجمن: علم، فرهنگ، هنر (http://www.flashkhor.com/forum/forumdisplay.php?fid=40) +--- انجمن: ادبیات (http://www.flashkhor.com/forum/forumdisplay.php?fid=39) +--- موضوع: شعر نو و جملات ادبی (/showthread.php?tid=149313) |
شعر نو و جملات ادبی - t★r G!RL$ - 01-08-2014 عصری تابستانی وهوایی که کم دیده ای گفتم: این روزها دل خیلی بهانه تو را می گیرد هوای دیدن تو را دارد گفت: می دانم همه جیز بهانه ای است برای شانه به شانه در حال و هوای با هم بودن رفتن نشستن و گریستن گفتم: چرا گریه؟! رفتن و نشستن درست! اما گریستن را نمی خواهم نه! گفت: برای حرمت نگاه ناگهان تو برای یک دل دریا حرف نگفته گفتم: و برای هر چه گفتم و گفتم و نشنیدی! گفت: برای آنچه خواستم و بودی خواستی و نبودم و برای هر چه که نمی دانم! گفتم: در تمام این سالها که همه از یادش برده بودند تو تنها هستی که هستی! گفت: در این دل دل دلواپسی عزیز دل وقتی تو هستی انگار همه نیستند! شب از آن شبها که در عمرت کم دیده ای دریا دریا ستاره! ************************************************* آورده اند کلاغ و طوطی هر دو قبل از خلقت انسان به رنگ سیاه بوده اند. روزی هر دوی آنها به نزد پروردگار می روند و طوطی از اینکه رنگش مانند کلاغ سیاه است پیش خداوند شکایت می کند. در حالیکه کلاغ از خلقتش بسیار راضی و قانع بود و پروردگارش را سپاس می گفت. خداوند خواسته طوطی را پذیرفت و او را به پرنده ای زیبا و رنگین بال و خوش آواز تبدیل نمود. و از آن روز تا به حال همان طوطی و طوطی های دیگر اسیر دست انسان شده اند و عمر خود را در گوشه قفس سپری می کنند. در حالیکه کلاغ آزاد آزاد بی هیچ قیدی در آسمان پرواز می کند.! ************************************************ برنارد شاو نویسنده ایرلندی می گوید: هر کس وارد اتاق کار من شد گفت:سقف این اتاق چقدر کوتاه است اما کسی نگفت کف این اتاق چقدر بلند است! ************************************************** "می آیی" بر خط ساحل دوان دوان می آیی و گیسوانت در باد چون شعله هایی سیاه رنگ از قفای چهره ات زبانه می کشد. در آخرین غروب می آیی. نامت را بر ماسه ها نوشته ام! امواج کدر دوان دوان و دیوانه سرانگشتان سپیدشان را بر تن تیره ساحل می کشند. از میان دریا می بینمت مردد بر ماسه های غم زده ساحل خم شده ای آنجا نامت را نوشته بودم.! ************************************************************* آویخته ام در گذر باد دلم را شاید ببرد تا عطش آباد دلم را بگشایم از این مویه دری سوی تبسم بگذارد اگر غم کمی آزاد دلم را تا مهر جنون خورده به پیشانی اشکم یک لحظه ندیده است کسی شاد دلم را می سوزم از این درد که بی دردم و دردا کس نیست بپرسد که چه افتاد دلم را با بال دعا باد صبا می برد امشب تا لحظه سوزانی میعاد دلم را من صید کمند توام ای آه سحر خیز مسپار خدا را تو به صیاد دلم را ********************************:*********************** کیفر شکستن دل تو رو من دارم با چه عذابی پس میدم هر نفس مردن و زنده شدنم اینه قیمتی که هر نفس میدم یه طرف شکستن پای فرار یه طرف منت خلق روزگار تن سپردن به تحمل خزون به امید بی سرانجام بهار من که از سپیده ها جاری شدم ته این ظلمت چاه چه میکنم من که از قید تنم رها بودم توی این شکنجه گاه چه میکنم میدونم که این همه شکستگی کیفر شکستن تو هست و بس من بدی کرده ام اما تو ببخش راحتم کن از عذاب این قفس ************************************************* من کجا هستم؟در کدام جاده قدم می نهم که نمی دانم آفتاب کدام سو رنگ می بازد. من همین جا بودم.کنار همین خاطرات اندک. کنار همین نیمکتهای رنگ و رو رفته. کنار تخته های خاطره. کنار همان فرمولهای گیج. کنار دوستان قدیمی. کنار دستهای فشرده از مهر. کنار التهابهای ناگهانی. من همانجا بودم. چرا گم شدم؟ دیگر نگاهم کمرنگ شده. چرا قدر تمام آن لحظاتی که پر صدا بودند و من خاموش را نفهمیدم؟ چرا آن لحظه ها را حک کردم؟ حالا با دنیا طرف شده ام. با بازیهای دردناکش. با شبهای طولانیش. من گم شده ام. آن کلاسها آن دوستان پر هیاهو آن حیاط پر از دغدغه آن دستهای گرم و فشرده قبل از پرسش هر درس آن لبهای پر ز لبخند چرا دیگر نیستند؟ حالا دیگر هیچوقت آن صفهای پر از انتظار آن اتوبوسهایی که زود می رسیدند و ما دیر آن خنده های پر از اعتراض سراغم را نمی گیرند. حالا دیگر بزرگ شده ام. خنده هایم حساب شده اند. دیگر آسوده اشک نمی ریزم. دیگر زود به خانه می رسم. وقتی به اطرافم می نگرم تمام آدمهایی که جلوتر از من می روند از همین دور از همین فاصله من شکستهای صورتشان را می بینم که چگونه کوله بار زندگی سنگین بوده!! ********************************************* باران گاهی وقتی آدم تنها می شود از همه چیز بدش می آید حتی از باران مثل آن روز که کنار پنجره ایستاده بودم و غرق در افکارم شده و به آرزوهایم فکر می کردم که ناگهان باران بهاری شروع به باریدن کرد و مرا به خاطر سیلی زدن بر گونه های زمین از خود متنفر ساخت. باران برایم غریبه ای ناآشنا و غیر قابل تحمل بود.می خواستم از ته دل فریاد بزنم و او را به خاطر این کارش سرزنش کنم. چرا.............چرا بر گونه های زمین سیلی می زنی و او را گریان می سازی؟ چرا قطره های سنگینت را بر شانه های فرسوده اش سوار می کنی؟ مگر فراموش کرده ای که ای باران قطره ای ناچیز هستی؟ این واژه ها را در دلم زمزمه می کردم. نمی دانم چطور شد که به یاد خاطره ای از کودکی ام افتادم. آن روزهایی که در باران با بچه های مدرسه می دویدیم و جدول ضرب را بلندبلند می خواندیم. اما حالا کلی از آن روزهای کودکی فاصله داشتم نمی دانم چطور شد که از قهر با باران پشیمان شدم. دستهایم را از پنجره بیرون بردم.قطره های کوچک باران تند و تند بر دستانم بوسه زدند و اعلام کردند که هنوز می توانم با دوران کودکیم ارتباط برقرار کنم. داد زدم:دوووووووووووووستت دارم باااااااااااااااااااااااااران. ************************************************ درخت شیشه ای از اشک زلالتر بود و من خیال بلورینم را از پشت ان نظاره گر بودم. شفافیتش عشق را خجل میکرد و غرور ایینه ایش را میشکست. نسیم که به دیدارش امده بود نگاهش را به زمین انداخت و لطافت خویش را نادیده گرفت. و شاپرک بر ظرافت اندامش غبطه خورد. غروب طلایی خورشید تنش را می ازرد. اری لطافت او اه چکاوک را شرمگین می ساخت و عروجش را مایوس. عشق در درونم به لرزه در امد و خود را زندانی دیوارهای دور افتاده قلبم کرد. چشمهایش را بست و فریاد براورد. او ارامش روح را متروک کرد و ان "شیشه ای قامت" نفسم را نوازش کرد. |