در حسرت كتابهای محمدعلی شاه! - نسخهی قابل چاپ +- انجمن های تخصصی فلش خور (http://www.flashkhor.com/forum) +-- انجمن: علم، فرهنگ، هنر (http://www.flashkhor.com/forum/forumdisplay.php?fid=40) +--- انجمن: تاریخ (http://www.flashkhor.com/forum/forumdisplay.php?fid=34) +---- انجمن: معاصر (http://www.flashkhor.com/forum/forumdisplay.php?fid=45) +---- موضوع: در حسرت كتابهای محمدعلی شاه! (/showthread.php?tid=140990) |
در حسرت كتابهای محمدعلی شاه! - # αпGεʟ - 22-07-2014 احمد خان ملكساسانی از دیپلماتهای عصر قاجار، پهلوی اول و پهلوی دوم بود. او از 1290 كه پس از پایان تحصیلات خود از سوئیس به تهران بازگشت تا زمان كودتای رضاخان یعنی مشخصاً در دوران حاكمیت قاجار صاحب مشاغل مختلفی در وزارتخانه مالیه بود. سپس وارد دربار شد و معلم خصوصی احمدشاه قاجار گردید. در آستانه كودتای رضاخان با حكم مستشاری سفارت ایران در استانبول، رهسپار تركیه شد و به تدریج برای حفظ شغل خود، مدافع سیاست رضاخان شد. او پس از پایان مأموریت سه ساله خود در تركیه به تهران آمد و در وزارت خارجه به كار خود ادامه داد و در 1312 بازنشسته شد. اما در 1328 در زمان حاكمیت محمدرضا پهلوی از طرف محمد ساعد نخستوزیر وقت به معاونت نخستوزیری و ریاست كل انتشارات و مطبوعات كشور منصوب شد. پس از آن تلاشهایش برای ورود به سنا ناكام ماند و سرانجام در 1346 در سن 86 سالگی درگذشت. خان ملك ساسانی به دلیل مناصب مختلفی كه در سه دوره قاجار، پهلوی اول و پهلوی دوم داشت، در هر مقطع تابع طرز تفكر حاكم بر همان دوره بود و از رویكرد سیاسی و حكومتی همان مقطع دفاع میكرد. این دو روئی و تذبذب دیدگاه را به راحتی میتوان در آثار وی از جمله یادبودهای سفارت استانبول، سیاستگران قاجار، دست پنهان انگلیس در ایران و ... مشاهده كرد. مطلبی كه ذیلاً از نظر خوانندگان گرامی میگذرد، بخشی از خاطرات وی در زمان اقامت محمدعلی شاه حاكم سرنگون شده ایران در استانبول پس از فرار وی از كشور میباشد. ساسانی سعی میكند به دلیل نان و نمكی كه در دوره محمدعلی شاه با وی خورده، دوستی خود را با او و پسرش احمد شاه نشان دهد، اما در عین حال تلاش میكند گزندگی مقاله علیه قاجارها را به دلیل معاصر بودن خود با حكومت رضاخان حفظ كند. از این رو در قضاوت خود، او را در جائی از ضدیت با جنبش مشروطیت تبرئه میكند و مخالفتهایش با مشروطه را توجیه میكند و در جای دیگروجود او را در سفارت ایران در استانبول برای خود ملال آور و غیر قابل تحمل وانمود میكند و حتی از اشاره به نفرت ایرانیان مقیم استانبول نسبت به وی نیز دریغ نمیورزد. با توجه به این ملاحظات توجه خوانندگان گرامی را به خاطره خان ملك ساسانی از ایام اقامت محمد علیشاه قاجار در استانبول جلب میكنیم: محمدعلی شاه را روسها پس از خلع شدن از سلطنت ایران به «ادسا» بردند؛ وی در آنجا پاركی بسیار عالی خریده و در عمارتی شاهانه زندگی میكرد. از دولت ایران هم ماهیانه هفت تومان به عنوان مستمری دریافت میداشت. در اسفند 1297 كه بلشویكها به نزدیكی «ادسا» رسیدند به اتفاق ملكه جهان، مادر مرحوم سلطان احمدشاه و دو پسر و یك دختر و بیست و سه نفر از ملازمین هر چه اسباب سبك وزن سنگین قیمت داشتند با خود برداشته سوار یك كشتی فرانسوی شده فراراً به استانبول آمدند؛ كشتی مزبور ظرفیت هزار نفر مسافر بیشتر نداشت. ولی عده فراریان «ادسا» كه در آن كشتی سوار شده بودند، قریب به چهار هزار نفر میشد و محمدعلی شاه با همراهانش در مدت چهارشبانهروز توی راهروها و روی بارهای خودشان گرسنه و تشنه نشسته بودند. همین كه تنها شدم دیوانهوار به طرف كتابها رفتم؛ اولی و دومی و سومی همه را تا آخر با عجله تمام باز كردم. وارفتم همه كتابها درباره صنعت آتشبازی بود. راجع به ساختن فشفشه و ترقه و موشك و بازی آفتاب و مهتاب و بادبادك و پاچه خیزك و غیره؛ از مشاهده این اوضاع و احوال چنان ملالتی سراپای وجود مرا گرفت كه جلو پنجره مشرف به تنگه بسفر آمده روی صندلی راحتی مثل فانوس تا شدم و تأسف خوردم و ...
كشتی مزبور كه به استانبول رسید انگلیسیها در دهنه دریای سیاه به بهانه اینكه شاید عدهای بلشویك هم جزو مسافرین فراری باشد، كشتی را توقیف كردند؛ محمدعلی شاه كارتی به سفارت ایران نوشته و توسط یك ملوان فرانسوی فرستاد. اودر این كارت نوشته بود «اودسا بلشویكی شده من و همراهانم با یك كشتی فرانسوی فرار كردیم. چهار روز است در دریا بی قوت و غذا ماندهایم. حالا كه كشتی به دهنه بسفر رسیده انگلیسیها به خیال اینكه مبادا در این كشتی هم بلشویكها باشند نمیگذارند وارد استانبول شود؛ شما از سفارت انگلیس اجازه بگیرید كه ما را بگذارند پیاده شویم.»سفارت ایران هم به كارگزاران دولت انگلیس مراجعه كرده یك قایق موتوری با غلام سفارت و پرچم شیر و خورشید برای پیاده كردن شاه اسبق ایران و ملازمانش به اتفاق یك افسر انگلیسی فرستادند كه آنها را به ساحل بیاورند. دكتر یروزالسكی طبیب مخصوص و ژنرال خابایوف هم جزو ملازمین بودند كه امپراطوری روس به سمت دكتری و آجودانی مأمور خدمت محمدعلی شاه كرده بود. تمایل خانمهای ایرانی بر این شد كه در منزلی دربست ایرانیوار نزول نمایند كه آزاد باشند. چون چنین جائی حاضر نبود، به راهنمائی یكی از تجار به دبستان ایرانیان كه دارای حیاط بزرگ و حوض و فواره و آب جاری بود، رفتند. مدیر مكتب هم مدرسه را تعطیل كرده و عمارت را در اختیار آنها گذاشت. فوراً صدای ملت بلند شد و كدخداهای اصناف ایرانی مقیم اسلامبول كه اكثراً اهل آذربایجان بودند، به جرم اینكه محمدعلی شاه مشروطهطلبان را اذیت و آزار كرده و مجلس را به توپ بسته به اقامت او در مدرسه ایرانیان اعتراض كردند. فردای آن روز سفارت برای تهیه منزل جهت تازه واردین در روزنامهها اعلان كرد. شخصی موسوم به «سیدمحمد توفیق بك» خود را در سفارت معرفی نمود. این شخص پدرش اصفهانی، مادرش عرب بینالنهرین، خودش در هندوستان متولد شده ،تبعه عثمانی بوده و صاحب امتیاز روزنامه شمس بود؛ فارسی و عربی و تركی و هندی و انگلیسی را خوب میدانست به قول ادیبالممالك فراهانی: چو زنگی جمالش، چو تركی فعالش، چو رومی خصالش، چو هندی كلامش و اظهار نمود كه خانهای در منطقه «بیوكآطه» سراغ دارد كه دارای تمام صفاتی است كه در روزنامه اعلان شده است. كسان محمدعلی شاه به «بیوك آطه» رفتند و خانه مزبور را پسندیدند و به آنجا نقل مكان كردند و «توفیق بك» را هم به سمت مترجمی با ماهی یكصد لیره ترك استخدام نمودند. ورود غیرمترقبه شاه سابق ایران به استانبول یعنی شهری كه بیست هزار سكنه ایرانی داشت خصوصاً در هنگام اشغال اجنبی باعث مذاكراتی بین سفارتخانههای متفقین شد؛ بدواً تصمیم گرفتند كه به ایشان اجازه توقف در استانبول ندهند و ایشان را به ایتالیا یا سوئیس بفرستند ولی بعد از چند جلسه مذاكره و آمد و رفت، هم توقف در اسلامبول و هم مسافرت به اروپا را اجازه دادند. فقط ایشان را برای همیشه از ورود به لندن و پاریس ممنوع داشتند. خانه و باغی كه «توفیق بك» در «بیوك آطه» برای محمدعلی شاه اجاره كرد، متعلق به یكی از اعضای پارلمان عثمانی بود كه خودش را انگلیسیها پس از بستن پارلمان عثمانی به جزیره مالت تبعید كرده بودند و خانم او هر شب در استانبول در محله «نشان طاش» جلسات سیاسی سری داشت و من با مرحوم مصطفی كمال پاشا در آن خانه آشنا شدم و «توفیق بك» هم یكی از مشتریان آن خانه بود. باری شاه سابق ایران بلافاصله با همه خانواده و ملازمین به منزل تازه رفتند. ساسانی سعی میكند به دلیل نان و نمكی كه در دوره محمدعلی شاه با وی خورده، دوستی خود را با او و پسرش احمد شاه نشان دهد، اما در عین حال تلاش میكند گزندگی مقاله علیه قاجارها را به دلیل معاصر بودن خود با حكومت رضاخان حفظ كند
چندی بعد مرحوم سلطاناحمد شاه به استانبول آمد و برای دیدن والدین خود در مهمانخانه «اسپلاناد» واقع در جزیره مذكور منزل كرد. محمدعلی شاه تا آن زمان با من خیلی رسمی رفتار میكرد اما همین كه تقرب مرا به مرحوم سلطان احمدشاه و محبتهای او را نسبت به من ملاحظه كرد از در یگانگی و ملاطفت درآمده و بعد از حركت پسرش از استانبول اغلب روزها یا برای ملاقات من به سفارت میآمد و یا مرا به «بیوك آطه» دعوت میكرد.كمكم زمستان پیش آمد و آمدوشد با كشتی از «بیوكآطه» به استانبول كار آسانی نبود خصوصاً در روزهای بارانی و طوفانی كه تلاطم مرمره، دریای مازندران را به خاطر میآورد محمدعلی شاه و ملكه جهان تصمیم گرفتند كه در استانبول منزلی پیدا كنند و زمستان را در آن جا به سر برند. لذا به روزنامههای محلی آگهی دادند چون برای آگهی طول كشید بدون مقدمه با همه همراهان به سفارت آمدند كه آنجا منزل كنند؛ من هم طبقه سوم سفارت را كه منزل خودم بود در اختیارشان گذاردم و خودم در تالارهای پذیرائی سفارت منزل كردم. آنها با تلاش من، چند روز بعد قصر مجللی در كنار بسفر در محله «بیك» متعلق به یكی از خواهران سلطانحمید به ماهی هزار لیره ترك اجاره كردند ولی سفارت را ترك نمیگفتند و این باعث مشكلاتی برای من شده بود. من هر روز منتظر بودم كه به قصر «خدیجه سلطان» نقل مكان كنند و ریخت و پاش و آمد و شد بیست سینفر مهمانان ناخوانده در سفارت تمام شود ولی روزها میگذشت و از نقل و انتقال خبری نبود. درصدد تحقیق برآمدم كه چرا به منزل جدید نمیروند. معلوم شد دو هفته پشت سر هم یا اوضاع قمر در عقرب و یا تحتالشعاع بوده و مرحوم حاجی نجم الدوله نقل و انتقال را در چنین شرائطی ممنوع كرده بودند. به هر حال انتظار به سرآمد و عملیات انتقال صورت گرفت همین كه به قصر خدیجه سلطان رفتند ا مر فرمودند كه هر جمعه را من در خدمتشان ناهار بخورم. من هم برای این كه احترام پدر و مادر شا ه را منظور بدارم اطاعت كردم و هر جمعه ناهار نزد آنان میرفتم؛ دفعه اول كه ملازم شاه، مرا به اطاق خصوصی وی راهنمائی كرد شاه وسط اطاق ایستاده بود به من صندلی را نشان داد و با هم نشستیم. مرحوم ملازم كه به او صاحبجمع میگفتند چند دقیقه دست به سینه ایستاد و بعد مرخص شد. در یك طرف اطاق كنار دیوار یك میز بزرگ تحریر بود كه رویش وصل به دیوار قریب 50 جلد كتاب با جلدهای نفیس بسیار زیبا همه یك اندازه مرتب چیده شده بود. من كه از اول عمر عاشق كتابم ـ من كه همه زندگانیم را با كتاب بسر بردهام ـ من كه هر چه دارم از این اوراق سیاه چاپی و خطی است ـ من كه برای مطالعه كتاب از شهری به شهری و از مملكتی به مملكتی سفر كردهام ـ من كه از كتاب عزیزتر چیزی در دنیا نداشتهام و كارم در این عشقبازی به جنون كشیده شده، از دیدن این كتابها آن هم به فاصله دو سه متر و اینكه نمیتوانم آنها را لمس نمایم و ناز كنم و بگشایم و ببوسم و احوالی بپرسم سخت عصبانی شدم و خود را گم كردم ولی به زودی به خود آمدم و صحبت را ادامه دادم. خوشبختانه روی شاه سابق ایران با من باز شده بود و از هر دری سخن میگفتم حتی جسارت را به این پایه رسانیده بودم كه از به توپ بستن مجلس و كشته شد ن میرزا علیاصغر خان امینالسلطان و فرار شاه به گمشتپه و غیره و غیره به حرفش آورده بودم. روی هم رفته شاه اسبق ایران آدم بدقلب و بدنفسی نبود. از علم و دانش بهره كافی داشت؛ خط و انشاء او خوب بود و اگر تحریكات مختلف داخلی و خارجی پا پیچش نمیشد شاید مرتكب «ذنبلایغفر» نمیشد. این مرد در جوانی به سلطنت رسیده بود و تا آن وقت معاشرتش فقط با امثال رحیمخان چلبیانلو یا شاپشال یهودی روسی و یك مشت چاپلوس متملق بود؛ از آئینجهانداری به كلی بی خبر و جز آذربایجان ایرانی جائی را ندیده و نمیشناخت و چون مثل بچهها سادهلوح و زودرنج بود از دسیسه و تحریكات خیلی عصبانی میشد. یكی از تحریكات داخلی كه بر او بسیار گران آمده بود، موضوع دسیسههای مسعود میرزا ظلالسلطان بود كه چندین بار در ضمن صحبت به زبان آورد. محمدعلی شاه میگفت: ملكالمتكلمین با انگلیسیها ارتباط داشت و جیرهخوار ظلالسلطان بود و برای رسیدن ظلالسلطان به سلطنت، همه كار میكرد و توسط او سیدجمالالدین اسدآبادی را به همین منظور به پطرزبورگ فرستادند و امپراطوری روس نپذیرفت، بعد از مردن پدرم باز هم ظلالسلطان به خیال سلطنت افتاده و از هیچ گونه تحریك و دسیسه خودداری نمیكرد؛ یك روز ملك المتكلمین در باغ مجلس بالای منبر خطابه رفته و فریاد كرده بود محمدعلی شاه فلان فلان شده فرار كرد و ایران جمهوری میشود و ... من از آن روز سخت عصبانی شدم و كینه این مشروطه طلبهای مزدور را در دل گرفتم البته همین كه روسها فهمیدند كه من از كاركنان انگلیسیها رنجیدهام به آتش دامن زدند. در یك طرف اطاق كنار دیوار یك میز بزرگ تحریر بود كه رویش وصل به دیوار قریب 50 جلد كتاب با جلدهای نفیس بسیار زیبا همه یك اندازه مرتب چیده شده بود
میگفت: «در قتل امینالسلطان وسوسههای سعدالدوله و موقرالسلطنه و دسیسههای اجانب مرا اغوا كرد. سبب آمدن به گمش تپه هم ملكمنصور میرزا شعاع السلطنه بود.»(گرچه راجع به آنچه در فوق ذكر شده روایات مختلف شنیده شده ولی من برای روشن شدن تاریخ ایران گفتار شخص محمدعلی شاه را كه در خاطرات روزانه خودم مندرج است عیناً نقل كردم تا همه روایات بر له و بر علیه ضبط شود و ابهام مرتفع گردد) خلاصه پس از چندین هفته به تدریج از نشیب و فراز استبداد صغیر اطلاع حاصل كرده بودم؛ اما هنوز از هویت این كتابهای دلربای روی میز تحریر بیخبر بودم و هر دفعه كه به آن اطاق وارد میشدم، آنها مرتب و متین و باوقار مرا میدیدند و به من لبخند میزدند و همین طور روبسته بودند و دل من در هوای صحبت آنها یك ذره شده بود. هر زمانی كه از قصر بیك از راه خشكی و یا دریا به سفارت بر میگشتم در عرض راه همه فكرم پیش آن كتابها بود، با خود میگفتم یقیناً تواریخ ایران را به زبانهای مختلف جمعآوری كرده و همه را یك نواخت جلد كرده است. اما به زودی میگفتم اگر به عظمت ایران پی برده بود هرگز این طور بیگدار به آب نمیزد؛ باز با خود میگفتم شاید یك دورهای از تاریخ انقلابات اجتماعی و شرح احوال بزرگان دنیا است؛ سپس خیال میكردم شاید گنجینهای از شعرای بیمثل و مانند ایران است كه با اشعار خود ایران و زبانش را جاوید كردهاند. دلم همیشه پیش آن معشوقههای مستوره بود و نمیدانستم كی به گشادن چهرهشان موفق خواهم شد. مدام در این رابطه نقشه میكشیدم و برنامهریزی میكردم. یك روز كه عید فطر به جمعه افتاده و من برای تبریك عید و صرف ناهار به قصر بیك رفته بودم و با محمدعلی شاه دو به دو در همان اطاق معهود نشسته و صحبت میكردیم، پس از صرف چای و شیرینی خانباباخان ملازم شاه وارد شده تعظیم كرد و گفت قربان حلقه یاسین حاضر است. محمدعلی شاه بلند شد و به من گفت: ببخشید من اول هر ماه با همه اهل خانه حتی دكتر یروزالسكی و ژنرال خابایوف از حلقه یاسین در میرویم شما باشید من الان میآیم! من كه از برنامه آن روز شاه و از حلقه یاسین وی چیزی نفهمیدم و اهمیت درك آن به مراتب كمتر از اهمیت رۆیت كتابها بود، تذكر او را به دیده منت پذیرفتم. همین كه تنها شدم دیوانهوار به طرف كتابها رفتم؛ اولی و دومی و سومی همه را تا آخر با عجله تمام باز كردم. وارفتم همه كتابها درباره صنعت آتشبازی بود. راجع به ساختن فشفشه و ترقه و موشك و بازی آفتاب و مهتاب و بادبادك و پاچه خیزك و غیره؛ از مشاهده این اوضاع و احوال چنان ملالتی سراپای وجود مرا گرفت كه جلو پنجره مشرف به تنگه بسفر آمده روی صندلی راحتی مثل فانوس تا شدم و تأسف خوردم و ... |