انجمن های تخصصی  فلش خور
رمان تب داغ گناه....خیلی قشنگه..... - نسخه‌ی قابل چاپ

+- انجمن های تخصصی فلش خور (http://www.flashkhor.com/forum)
+-- انجمن: علم، فرهنگ، هنر (http://www.flashkhor.com/forum/forumdisplay.php?fid=40)
+--- انجمن: ادبیات (http://www.flashkhor.com/forum/forumdisplay.php?fid=39)
+---- انجمن: داستان و رمان (http://www.flashkhor.com/forum/forumdisplay.php?fid=67)
+---- موضوع: رمان تب داغ گناه....خیلی قشنگه..... (/showthread.php?tid=113470)



رمان تب داغ گناه....خیلی قشنگه..... - نگین15 - 29-05-2014

لا حول ولا قوة الا بللّه علی العظیم    دلم به شدت شور میزد تو وجودم غوغایی به پا بود آخه تا حالا از این کارا نکرده بودم داشتم خط قرمز هایی که در فرا خودم بودو زیر پا میذاشتم حس های متفاوت با وجدانم در افتاده بودن یکی در وجودم میگفت:«چرا اومدی احمق اگر یه آشنا ببینتت چی؟برگرد تا دیر نشده» اگر مامان و بابا بفهمند؟...وای اونا هیچی نعیمو بگو مامور عذاب وای اون قیافه ای که در تصور فانتیزیم شبیه یکی از هیولا های موذی کارتون هیولاها بود اومد تو ذهنم اگر بفهمه خون به پا میکنه کلا برای نعیم همیشه همه کارای من عیب بود ولی وقتی همون کارا رو خودش انجام میداد خیر بود اه بره گمشه اصلادوست داشتم بیام –آینده ات چی؟ اگر این پسره اونی نباشه که خودشو معرفی کرده و آینده اتو خراب کنه چی؟وااااااااییی مصیبت ها _باز شروع شد آیه یأس خوندن تو تمومی نداره  ...بلند شو نفس تا دیر نشده برو هنوز نیومده آینده اتو با این دوستی های نا پایدار خراب نکن ،میتونی خط موبایلتو عوض کنی اون که جز یه شماره ازت چیزی نداره خطتو که عوض کنی دیگه نمیتونه پیدات کنه قضیه فیصله پیدا میکنه تمام؛ هنوز همو ندیدید هنوز فیس تو فیس نشدید بلند شو نفس...اه وجدان لعنتی میخوام بشینم –بهت میگم پاشو»تا بلند شدم یکی تو سرم گفت «خب اگر همونی باشه که خودشو معرفی کرده چی؟چرا لگد به بختت میزنی اصلا شاید زدو عاشقت شدبه یه ازدواج تموم عیار تبدیل شدم هوووم چرا که نه؟ تو چی کم از بقیه داری زمانه تغییر کرده دیگه نباید تو خونه نشست منتظر خواستگار موند این تفکرات واسه قبل از میلاد مسیح(ع)بوده نفسسسسس طرف این طور که گفته بود خیلی پول داره خیلی آدم حسابیه خره بشین تا بیاد» سریع نشستم- اگر دروغ باشه چی اگر یه آدم عوضی باشه سرتو شیره بماله تو ساده ای و زود باور تا حالا کسی تو زندگیت نبوده مسلماً زود وابسته میشی بعد اگر خاک بر سرت کنه چی پاشوپاشو برو تا نیومده»بلند شدم- بشین شعبون بی مخ شاید مال باشه آخ که نمونه اسکل در انسان هستی تو این سن هنوزم از نعیم و حرف مردم میترسی از خداته که ببینیش ولی به خاطر حرف مردم که یه وقت نبیننت و بگن بیا اینم راه افتاد میخوای میدون خالی کنی بیست و یک سالته رنگ پسر ندیدی همه مسخره ات میکنن_به درک اونا که دیدن به کجا رسیدن که تو برسی؟افتخارش اینه که سالم هست دوست پسر داشتن که افتخار نیست برو- بتمرگ مگه جز کودکان استثنایی هستی که انقدر ساده باشی که ببینی داره ازت سوء استفاده میکنه و ادامه بدی؟- آخه اگر بیریخت و بد قواره بود چی ؟اگر برعکس اونچه گفت یه آس و پاس باشه چی؟خب یه بهونه جور میکنیم و خلاص – اگر با حرف من سر خورده بشه چی؟ ای وای الحق که شعبون بی مخی آخه مغز فندوقی پسرای ایران هم مگه سر خورده میشن؟ خدای اعتماد به نفس، خدای خود شیفتگی ِ محض، تو مراقب خودت باش نگران طوله مردم نباش بشین »نشستم نگران به اطراف نگاه کردم توی پارک لاله پرنده هم توی این سرما پر نمیزد چه برسه به انسان حتما ً اسکلم کرده الانم یه گوشه ایستاده داره به ریشم میخنده  کاش نمیومدم اگر همه چیز اونی بشه که وجدانم میگه بعد همه میگن خوبه نگینو دید که بعد یه عشقو عاشقیه خیابونی چطور سرش به سنگ خوردو نرفته با یه شناسنامه سیاه شده برگشتو توی بیست و سه سالگی مطلقه شدو حالا شده پیت حلبی هی میرن میان می کبونن تو سرش که آخر عاقبت دوست پسر بازی همینه تا زمانی که دوستی همه چیز گل و بلبله همین که میری زیر یه سقف میفهمی همه اش تَوَهم شیرین بود که باهم خوشبخت میشید بلند شم به دردسرش نمیارزه من اهلش نیستم تا بلند شدم یکی پشت سرم گفت: _پس بالاخره بلند شدی؟ زانو درد گرفتی انقدر پاشدی نشستی! چشمامو رو هم گذاشتم وای نه نه نه ایشالله که تَوَهم ایشالله _هوووم؟ نه انگار نیست خاک خاک خاک بر سرت نفس گفتم برو یکی میبینتت آخه چرا من انقدر خوش شانسم خدا؟ باید ازم یه تندیس بسازن بذارن تو میدون انقلاب تا همه حسرتمو بخورند ترو خدا ببین کی اومده ای کاش نعیم می اومد، بابا می اومد ولی این نه نه نه(لبمو گزیدم و زیر دندون کشیدم در حالی که به پشت سرم بر میگشتم و چشمامو آهسته باز میکردم و بازم دعا میکردم که توهم زده باشم اونم از سرمای هوا!)ولی وقتی چشمام باز شد فهمیدم که آرزویی محال بیش نبود اون قد تقریبا 182-3 _چهارشونه_سینه ستبر_موهای زیتونی دودی تیره که مدل دیزل زده بود_ابرو های مرتب ِکشیده ولی نه زیاد پهن و پرپشت عین چشم ابرو مشکیا_چشمای دریده ی آبی که کشیدگیو درشتیش همراه اون پف پشت پلکش واقعا عضوی جذاب واسه صورتش بود لعنتی انگار چشمش دهن داره داره من و می بلعه_بینی ای ایتالیایی کلا ً میمیک صورتش یا بهتره بگم بدگراند صورتش شبیه ایتالیاییها بود اصلا در مورد لبو دهنش حرف نزن نکنه پیش خدا پارتی داشته چرا یه پسر باید چنین لب و لوچه ای داشته باشه اه حرصم میگیره.... این قیافه مغرور _جسور_تخس_دریده_با مخلوطی از جذبه ای بی انتها_اعتماد به نفس عظیم وفقط و فقط«آرمین شوکت» داره لعنت بهت که این جا منو دیدی... _تموم شد؟ با چشمایی جا خورده و گرد نگاش کردم و گفتم :چی؟!! _وارسی من؟ چشمام گردتر شد ای خاک بر سرت نفس لب پاینمو زیر دندونم کشیدم و سر به زیر انداختم وگفت : _سلامتو خوردی؟ با هول زدگی آشکاری سر بلند کردمو با پته مته گفتم:س َ سلام. سر شو متمایل به بالا گرفته بود فقط در حدی که مغرور بودنشو کامل کنه و از افق بهم نگاه کنه نمیدونم چرا به همه دیده ای متحقر داشت حس خدایی میکرد؟ استغفرالله ؛پولدار از دماغ فیل افتاده  امروز زیاد به خودش نرسیده فقط یه تیپ رسمی زده یه شلوار جذب خوش دوخت پارچه ای جای اینکه تیپشو مردونه کنه بازم به مد روز بودن یا .. اصطلاحا فشن بودن افزوده بود یه پیرهن جذب نوک مدادی که عضلات سینه اش گویا میخواستن جلوی لباسو بدرند با یه پالتوی کوتاه خوش دوخت_هووووم یه با دیگه هووووم دمی کشیدم بس بلند ولی بی صدا تا نفهمه از ادکلن خوش بوی تلخ و خنکش دارم استشمام میکنم واقعا محشر بود حتی توی این هوای سرد هم اون ادکلن جواب میداد انگار تلخیش خنکیشو میپوشوند و اونو مناسب تموم فصول میکرد با همون لحنی که من ازش متنفر بودم به علاوه پوزخندی که لحن مستخمرشو پررنگ تر میکرد گفت:بوش چطوره؟ تنم یخ کرد از کجا فهمید ؟!!!! وااای آبروم رفت دیگه کارم تمومه از این به بعد دست انداختنمو پیشه هر برخوردمون میکنه برو تا ضایع تر نشدی سر بلند کردم و گفتم :جناب مهندس با اجازه.... نذاشت ادامه بدم با همون لحن پر جذبه و صدای محکمش ولی تن صدای آروم گفت:نمیخوای منتظرش بمونی ؟ چشمام گرد شد و با تعجب نگاش کردم و اخمی از گنگی کردم وای دلم داشت از دهنم در میومد خودمو با این حال حفظ کردم و گفتم : _متوجه منظورتون نمیشم!! من فقط اومده بود هوا خوری یه تا ابروشو داد بالا و با شیطنتی که زمینه صورتش بود گفت: یعنی میخوای بگی با کسی قرار نداشتی؟ اول که از هولم دهنم باز مونده بود و نگاش میکردم بعد از چند ثانیه به خودم اومدم وسریع خودمو جمع و جور کردم و با صدایی که نمیدونم چرا حالا میلرزید گفتم:نَ..نه..یعنی ..نع...وای منو قرار؟! خیلی خونسرد پوز خندی زد و ریلکس در حالی که موبایلشو در آورده بود و باهاش ور میرفت گفت:به نظر میومد اومدی سر قرار ..«یه تا ابروشو بالا دادو سرشو متمایل به چپ کرد... به اطراف نگاه کردم پسره الان نیاد اون جلوی آرمین!بی اختیار لب گزیدم و نگران تر اطرافو از نظر مثلا ً نا محسوس گذروندم ولی مثثثثلاًاًاً...» _نه اشتباه میکنید بدون اینکه سرشو بلند کنه نگاهشو بلند کرد و پوزخندی زدو گفت: _اشتباه می کنم؟«تأکید ورانه تر گفت»:اشتباه سریع و بی معطلی و تندتند گفتم: خب دیگه من برم... منو در حالی که براندازانه نگاه میکرد با همون ژست قبلیش ،گوشه ی لبشو جوییدوگفت: عوض شدی نفس«با اتمام حرفش سرشو بلند کرد و از افق نگام کرد» از حرفش و نگاه تیزش هیز نه تیز بود نگاهش انگار تا تک تک سلول های بدنتو با نگاش لمس میکرد... شالمو کشیدم جلو تا با چشماش منو نخورده،نگام کردو محکم تر گفتم:با اجازه _برسونم نه ممنون خودم میرم _امروز دانشگاه نداشتی؟ _دیگه دانشگاه ندارم دارم خودمو برای کنکور کارشناسی آماده میکنم _رشته ات چی بود؟ _نقاشی«با دقت اطراف از نظر گذروندم خدایا پسره سر نرسه آبروم برهچه غلطی کردما». _پس هنرمندی؟ «ترو جدّت انقدر سوال نپرس الان میاد آبروم پیشت میره» _نه درحدی که بشه اسممو گذاشت هنرمند   -ولی هارمونی رنگ لباست میگه که خیلی هنرمندی «چشمام گرد شد در حالی که نگامو به دستش که هنوز گوشی تو دستش بود دوخته بود؛فکرکردم که عجب پسردختر بازیه چه زبونی می ریزه موذ مار خان1به اطراف دو مرتبه یه نگاه سرسری انداختم نه کسی اطراف نبود آخه این وقت بعد ازظهر کی میاد پارک؟!اونم ساعت 2 یه روز زمستونی؟! _به نعیم از طرف من تبریک بگو شنیدم که نامزد کرده لبخندی سر سری و تصنعی زدم و گفتم :چشم حتماً...با اجازه... با لبخند مرموزی گفت:عجله داری نفس پناهی. از لحنش قلبم فرو ریخت و گفتم : آخه خیلی وقته بیرونم باید برگردم به درسام برسم... باز یه تا ابرو شو بالا داد و گفت :خیلی وقته؟ با تعجب نگاش کردم و گفتم:نیم ساعت واسه هوا خوری کافیه«به اطراف نگاه کردم دو تا پسر از دور میومدن نکنه این باشه یعنی طرف با دوستش اومده؟وای نه چه واویلایی بشه جلوی این آرمین از کجا معلوم که اینا باشن؟اگر باشن چی؟نه به ریسکش نمی ارزه خدا حافظی کن بریم با با خر ما از کره گی دم نداشت _چرا اطرافو انقدر نگاه میکنی منتظر کسی هستی ؟ _وا!نه «چه سریع هم حرف تو دهن آد م میذاره»خداحافظ _خدا حافظ مواظب باش زمین نخوری زمین سره با تعجب برگشتم نگاش کردم و کمی هم اخم کردم تو نگران من بشی؟! مار خوش خط و خال تا نگامو دید سریع گفت: _بابات میگه وقتی برف میاد خیلی زمین میخوری «نگامو آروم ترکردم و سری تکون دادم و بعد به راهم ادامه دادم هنوز 10قدم دور ترنشده بودم که«خشایار» همون پسری که باهاش قرار داشتم همون که 3ماه تموم فقط به هم مسیج میدادیم بدون اینکه نه من بدونم اون واقعا کیه نه اون بدونه هر چیزی که در مورد همدیگه میدونستیم همون چیزایی بود که از خودمون بهم گفته بودیم و حالا مثلا ً خیر سرمون قرار بود برای اولین بار همیدیگه رو ببینیم که البته جناب خشایار خان تشریف فرما نشدن،دیدم شماره اش روی گوشیمه همون شماره رند با کد یک با حرص جواب دادم: _سلام معلومه کجایی ؟ توی این سرما دوساعت منتظر جنابعالی بودم مردم از سرما... _سلام. قلب هری ریخت سریع گوشی رو از رو گوشم برداشتم و دو مرتبه به شماره نگاه کردم نکنه اشتباهی تشخیص دادم شماره ی خشایاره ...ولی نه شماره خودش بود با تردید گفتم:خشا ...ی...یار؟!!!! _آره خودمم _نه تو خشایار نیستی صدای اون نیست!! _چرا خودشم  من سر قرارم تو نیستی انقدر عصبانی شدم که یادم رفت مخاطبم تن صدای خشایاررو نداشت با عصبانیت گفتم :_ _چرا الکی حرف میزنی من همین الان از سر جام بلند شدم خالی نبند _من سر قرارم میتونی برگردی و من ببینی _نمیتونم _چرا؟ _بابا انقدر دیر کردی که آخر شریک بابام منو دید دوساعت هم مخ منو با سوال و جوابش خورد یه گیری هم داده بود که من الا و بلا اومدم سر قرار اگر برگردم و منو ببینه که برگشتم ... خب آبروم میره _خب یه کلمه میگفتی آره خودتو راحت میکردی _تو انگارشرایط منو هنوز درک نکردی طرف شریک بابامه میره میذاره کف دست بابام و بعد هم هیهات بابام سر منو پخ پخ خندید و گفت :اینجا که جز من کسی نیست رفته بابا، برگرد _خشایار به خدا خالی بسته باشی دیگه نه من نه تو ها جدی گفت: میگم کسی نیست _خیله خب چطوری بشناسمت؟ _اینجا جز منو تو کسی نیست وقتی برگردی منو میشناسی تمام سرم پر از تردید شد یه خوفی ته دلم افتاد  گوشه ی لبمو گزیدم و آهسته بدون اینکه گوشی رو از روی گوشم بردارم برگشتم نگاهم از زمین شروع شد درست 20قدم عقب تر از من یه جنس مذکر ایستاده بود کفش های مردونه _شلوار جذب مشکی پارچه ای...تپش قلب بالا رفت روی کمرم عرق سردی نشست نفسمو حبس کردم و نگاهم و بالا ترکشیدم _یه پالتوی کوتاه ...قدم به قدم نزدیکم میشد نه نه نه اون نیست دیده ایستادم میخواد بیاد جلو یه چیزی بگه ... اونم گوشی دستشه !!! نه خدایا لبمو زیر دندون چنان گزیدم که حس کردم سوراخش کردم صدا از داخل گوشی به گوشم رسید _دیدی چه راحت تونستی منو بشناسی؟«لمس شدم پوزخندش پررنگو پررنگ تر میشد ...گوشیم از دستم سُر خورد افتاد زمین روی برفا ولی دستم همون طور بالا کنار گوشم با فیگورتلفن جواب دادن بالا مونده بود یکی تو سرم زمزمه میکرد «رو دست خوردی »...دهنم باز مونده بود و خشک خشک شده بود چشمام هم از خیرگی میسوخت ... به فاصله ی نیم متر کمتر از من ایستادو گوشیمو از روی زمین برداشت و در حالی که برفا رو از روش پاک میکرد گفت : _تو که گفتی:«نیم ساعته اومدی»چرا خالی میبندی که دوساعته منتظرمی؟ از شک یه بار دیگه با هول زدگی سلام کردم بلندزد زیر خنده و گفت: چند بار سلام میکنی؟«باطری گوشیمو جا انداخت وروشنش کردو یه نیم نگاه به من کرد »و سری با زاویه کم به طرفین تکون داد و بعد نفسی کشیدو چشماشو یه کم درشت کرد و بعد به حالت اول برگردون(درست حالتی که دیمون تو سریال ونپایردایریز میکنه)و گفت : _اه نفس بسته آرمینم دیگه ...گوشی رو به طرفم گرفت و گفت: _بیا بگیر ناگهونی از جا پریدم مغزم قفل کرده بود سریع اولین چیزی که به ذهنم رسیدو گفتم: _فکر کنم من باید برم خونه _خونه ؟ توبا من قرار داری _نَ..من ..نه ..من اومده بودم هوا خوری... _بسته نفس تو با من قرار گذا شتی _من قرار گذاشتم ؟!!!!کی؟!!!! آرمین گوشیشو در آورد و شماره گرفت و موبایلم زنگ خورد نگاه وارفته امو از صورت خونسرد و ریلکس آرمین گرفتم و به گوشیم نگه کردم شماره خشایار بود همون شماره رند کد یک....نگاه یخ زده و ویلونمو به طرف صورت آرمین بلند کردم و گفتم :آقای مهندس!!!! اصلا کار خوبی نکردید شوخی بدی بود آرمین لبخند زد پررنگو پررنگ تر شد بعد به خنده تبدیلش کردو نهایتاً به قهقهه و بعد دوباره چشماشو اونطوری کمی درشت ودر حین حرف زدن کمکم به حالت عادی بر میگردوند کرد و گفت : _ترو خدا دعوام نکن نفس با اخم نگاش کردم به چه حقی منو سرکار میذاره؟با سردی و خشکی گفتم :خداحافظ تا رومو برگردوندم که برم جلوم عین جن ظاهر شد ازظاهر شدن اونطوریش قلبم هری ریخت و نفسی با لا کشیدم :«ییه»...ترسیدم چشماشو ریز کرد و گفت :میخواستم موضوعو یه کم هیجان انگیز کنم...اِم م م ...هیجان انگیز که نه «باز سرشو یه کم اینور اونور کرد و گفت»:جذاب اخم کردم و با حرص گفتم : واقعاً که . _ناراحت شدی؟ _معلوم نیست ؟ یه کم صورتشو آورد جلو دقیق تو صورتم نگاه کرد وگوشه های لب برگردون و گفت:نه تنها چیزی که معلومه اینکه رنگ پوستت تیره تر شده «سریع و بی مهاباد گفت»:برنزه بهت میاد«لبخندی مکش مرگ ما تحویلم داد که خیلی حرصیم کرد پسره پرو خیال کرده منم دخترای بد بخت مردومم که منو هم دست میندازه احمق  نکبت پولداره رذل با اون چشمای دریده اش با لحن محکم و جدی گفتم :» _خدافظ _چشماشو دیمونی کرد و گفت :آه نفس چرا آنقدر خدا حافظی میکنی؟ دنبالم راه افتاد و دوباره جلوی راهم سبز شد و با اون قیافه ای که میشد فهمید تو دلش داره مسخره ام میکنه که اون لبخند مزخرف ژیگول رو لبشه گفت:اولین روز قراررو این همه ترش رویی؟ قاطعانه و محکم گفتم :من با شما قرار نذاشتم جناب مهندس _من و خشایار هردو یه نفریم دندونامو از حرص رو هم گذاشتم و،استخون فکم منقبض شده بود از میون دندونای قفل شده گفتم: _آدم که احمق باشه آخر عاقبتش میشه این «به خودم اشاره کردم » لبشو با یه قیافه با مزه ای گاز گرفت و گفت:دور از جون نفس ،نچ دور از جون بابا دخترای عاقل با پسری مثل من قرار میذارن تأکیدی و شمرده گفتم: من، باشما،قرار ، نذاشتم _باز گفتی که ؛ای بابا من دیدم اگر بگم «آرمین هستم»تو با من قرار نمیذاری خودمو خشایار معرفی کردم با حرص گفتم : خشایار ، بیست و سه ساله،مغازه لوازم خونگی،چشم ابرو مشکیه...اینا همه شمایید دیگه؟ _خب اگر میگفتم «خشایار ،بیستو نه ساله ، رئیس شرکت تجاریِ ِ صادرات و واردات چرم ،قد بلند چهار شونه چشمام آبیه ..»حتما می بایستی عقب مونده باشی که نفهمی منم از حرص داشتم منفجر میشدم گوشام داغ کرده بود و گونه هام داشت آتیش میگرفت آرمین لبخندی زد و گفت ـ _تا حالا دقت نکرده بودم وقتی حرص میخوری چقدر جذاب میشی،ولی زیاد حرص نخور همه اش یه شوخی بود با صدای لرزون از بغض و کینه و حرص گفتم : شوخی جالبی نبود ،خداحافظ جدی تر از هر لحظه  گفت :ا َه ،باز میگه خدا حافظ _مگه نمیگید شوخی بود خیله خب شوخی کردید خندیدید دیگه تموم شد. با کمی اخم که چاشنی جذبه همیشگیش بود گفت: _اسم و نشونم شوخی بود بقیه اش که شوخی نیست _یعنی چی؟!!!! _خ ُُُ ُ ُ ُ ب «لبخندی زد که گویا پشت اون لبخند دنیایی پوشده و پنهان وجود داره ،کلی نقشه که من ازش بی خبر بودم حس بدی نسبت به لبخندش داشتم »من از تو خوشم میاد با تعجب نگاهش کردم هنگ کرده بودم آرمین از من خوشش اومده ؟ از من ؟ مضحک ترین موضوع دنیا میتونست همین یه قضیه باشه اخمی کردم و جدی در حالی که سرمو زیر  انداخته بودم چون طرز نگاهش نوعی خجالت بهم تزریق میکرد ...گفتم:همه ی دخترای دنیا رو ویزیت کردید حالا رسیدید به من ؟ چنان محکم و با جذبه گفت : _این چه طرز حرف زدن با منه ؟«که به جد قالب تهی کردم و یه قدم از ترس به عقب رفتم و سرمو انقدر پایین آورده بودم که چونه ام چسبیده بود به قفسه ی سینه ام و با تن صدای آرومی گفتم: _ببخشید ولی من اهلش نیستم شاکی و طلب کارانه گفت: _ا ِ،جالبه وقتی خشایار بودم اهلش بودی حالا نیستی؟ _میگم که اشتباه کردم اصلا بلند شده بودم که برم ... _تو اگر اهلش نبودی سه ماه قبل باید این مقوله رو ختم به خیر میکردی می بینی نفس تو... قبل اینکه محکومم کنه سر بلند کردم گلایه گونه گفتم : _اصلا برا ی چی به من زنگ زدید؟ _تو چرا جواب دادی ؟الان موضوع تویی نه من تو که ادعا میکنی اهلش نیستی «بهم نزدیک شد انقدر که فقط چند سانتی متر با صورتم صورتش فاصله داشت به عقب رفتم به جلو می اومد و ادامه میداد:چرا جواب یه اس ام اس ناشناسو دادی پس تو هم تنت میخارید هان کرم از خوده درخته ...«اخم کردمو در حالی که به عقب میرفتم و به جلوتر میومد و دریده تر به چشمام چشم دوخته بود خوردم به نیمکت از ضربه ای که لبه نیمکت به پشت زانوم وارد کرد نشستم روی نیمکت و سر بلند کردم و با یه خوفی آشکار نگاش کردم با پوزخندی پیروز صورتشو جلو آوردو گفت :هووووم؟ _شما نگفتید...نگفتید ...کی ...کی هستید«تو جز جز صورتم دقیق نگاه کرد به چشم راستم ،چشم چپم، انقدر دقیق به چشمم نگاه کرد که گفتم تک تک مژه هامو حساب کرد بینیم و آهسته نگاهشو پایین تر آورد روی لبم زوم کرد قلبم ایستاد ترسیدم چی تو سر خرابش میگذره ؟ این مغزش مشکل داره خیال نکنه من از این دخترام و کاری کنه ناشیانه سرمو عقب تر کشیدم بدون اینکه نگاه از لبم برداره پوزخندی زد ...یه چیزی دور مچ دست چپم حلقه شد سریع به دستم نگاه کردم نذاشت آنالیز کنم  که چیه دوردستم پیچیده، دستموکشید وبا یه حرکت از جا بلندم کردو گفت:بریم خودمو کشیدم عقب زورش بهم میچربید میکشیدتم امتناع میکردم و فایده نداشت با درد گفتم:ای وای خداااا آقای مهندس ولم کنید این چه کاریه؟!!آخ آخ دستم وااای خدا جون دستم درد گرفت ولم کن ..یییههه بدون تغییر در رفتارش گفت: میریم یه فنجون قهوه میخوریم با تموم قوام دستمو کشیدم و با صدای بلند گفتم: ولم کن ببینم اه ایستاد برگشت نگام کرد بدون هیج احساسی حالا چه بد چه خوب چشماشو کمی ریز کرد و دقیق نگام کرد و نفس زنان از تقلایی که میکردم انگشت اشاره امو مقابلش گرفتمو گفتم :نه آقای شوکت گفتم که من اصلا .... وسط حرفمو بااون صدای باز و تن محکم و کوبندش گفت : _چرا نه؟ _چونکه شما شریک پدر من هستید _سن بابا تو که ندارم شریکش هستم دلیل دیگه بیار _من اصلا تا حالا با پسری دوست نبودم نمیخوام... _خب این چه ربطی داره ؟نبودی حالا هستی اونم با مّنّ. _اگر بابام بفهمه منو میکشه سرشو بالا گرفت باز از افق نگام کرد و گفت: بابات زیر دست من کار میکنه میدونی که بدون اجازه من آب  هم نمیخوره ،بدون هماهنگی با من هیچ کاری نمیتونه بکنه ولی مّنّ«مغرورانه تر گفت»:نیازی به هماهنگی با بابات ندارم «با اخم و گیجی گفتم»: یعنی چی؟ _یعنی اینکه اگر بابات بو ببره اولین نفر به خود من میگه بعدشم «پوزخندی زد و گفت» گیرم که بفهمه میخواد چیکارکنه ؟ تموم دار و ندار بابات دست منه اونم بدون سند و مدرک «یه تا ابروشو بالا دادو گفت»: واسه بقا ی مال و اموالشم که شده نمیتونه به مّنّ حرفی بزنه «اه اه چه منم منمی میکنه پسره ی پولدار نکبت به چه حقی بابای منو جلوی روی من کوچیک  میکنه فکر کرده کیه ؟تو هیچی نیستی هیچی فقط یه خر شانس که ننه بابای پولدارش براش ارث کلون گذاشتن با حرص نگاش کردم و دندونامو روی هم فشار دادم تا بهش توهینی نکنم حرفی از دهنم نپره از میون دندونای قفل شده ام گفتم : به هر حال من اهل دوستی با پسرا نیستم «نگاهی جاه طلبانه بهم انداخت ودر حالی که آهسته دورم میچرخید گفت»:   _تو خیال کردی من علاف تو یه الف بچه میشم که بگی نه و منم برم ؟«لبه ی شالمو گرفت و لمس کرد و خیره شد تو چشمام و گفت:» _من هر چی بخوام به دست میارم و حالا ترو میخوام «از نگاه درنده اش ترسیدم گوشه  شال که دستش بودو رو هوا ول کرد و نزدیک تر بهم شد و بو کشیدو نگاهشو بلند کرد و به چشمام خیره شد از این نگاه دریده اش نفرت داشتم » _212-هووووم سلیقه مردا رو میدونی ققدیسه خانوم  خوشم اومد سرشو عقب کشید و و در عوض با یه حرکت شال پشمین سفیدمو از قسمت جلو تو چنگ گرفت ومن به جلو کشید و چشم تو چشمم شد و گفت : اگر با من نباشی تموم رابطه سه ماهت با من کف دست باباته همه اس ام اسایی که برام فرستادی رو دارم نمیخوای که برعکس تحریکش کنم ؛اونم علیه تو؟ تنم یخ کرد حس کردم فشارم افت کرد که پشتم اون طوری می لرزید با وحشت نگاهش کردم گیرم انداخته بود درست عین یه عنکبوت که حشرات دیگه رو در تارهای نا مرئیش اسیر میکنه،اگر بابا بفهمه آبروم میره پیشش ،اعتمادمو از دست میدم منو میکشه به خاطر اینکه با مهندس دوست شدم تا حالا از گل نازک تر بهم نگفته خیلی بهم ایمان دارن اگر میفهمیدن دیدشونو نسبت به خودم خراب میکردم _من با آبروی بابام بازی نمیکنم _خب بازی نکن،اگر«شالمو رها کرد و رو شونه هام مرتبشون میکرد که کلافه یه قدم به عقب رفتم و منتظر نگاش کردم پوز خندی از کارم زد و گقت: _اگر تو با من نباشی مطمئن باش که روزای خوبی در پیش واسه تو و بابات نیست خب به هر حال ماجرا رو جوری باید جلوه بدم که تو مزاحمم شدی پس رو شراکتم با پدرت هم تاثیر خواهد داشت و اون موقعه است که نفس حسین پناهی(پدرمو میگفت )بی نفس میشه ولللللللییییی عزیزم «دوباره شروع کرد به دورم چرخیدن و پشت سرم ایستاد و دهنشو نزدیک گوشم کرد و گفت :»با من باشی بابات هیچی از قضیه نمیفهمه به روبرو نگاه کردم ازش میترسیدم دیگه نه راه پس داشتم نه پیش دومرتبه اروم تو گوشم گفت :می خوای تصمیم بگیری اینم در نظر بگیر عزیزم که خوشی خونواده ی پناهی در دست توا ِمیدونی چرا؟ چون من ترو میخوام واگر تو پسم بزنی مجبورم حرصموسر سرمایه اتون توی شرکتم خالی کنم تموم دارای پنجاه و خرده ای ساله ی  بابات تو شرکت من خوابیده میدونی که؟ با وحشت برگشتم نگاش کردم چرا انقدر پس فطرته؟چطور انقدر راحت از مال خوری حرف میزنه؟داره تهدیدم میکنه ؟یه قدم به عقب رفتم و گفتم : _تهدیدم میکنید؟ شونه بالا انداخت وگفت: تو اسمشو میذاری تهدید؟من اسمشو میذارم راهنمایی برای اینکه تصمیم درستو بگیری بهش نگاهمو دوختم دل چرکین بودم و پر از حرص و ترس دل آشوبه ای داشتم که خدا میدونست چقدر وسعت داشت تموم دار و ندارمون تو دستاش بود اونم بی مدرکو سند؛ اسمش این بود که بابا شریک یک چهارم شرکته ولی ما هیچ وقت هیچ سندی رو ندیدیم نمیدونستیم قضیه این اعتماد بابا چیه ولی همین که سود سرمایه اش ماه به ماه به حسابش میومد و مدیر اجرائی بود انگار براش کافی بود همیشه یه دل شوره بزرگ نسبت به این کوتاهی بابا داشتیم ولی هیچ وقت فکر نمیکردم حماقت من باعث بهم خوردن این شراکت و دستمون تو حنا موندن بشه اصلا نیازی به فکر نیست ارمین زده بود به هدف بی رد خور نقشه میکشید؛ بابا گفته بود که با وجود سن کمش ولی تجارت اونو یه گرگ کرده که یه تنه صد نفررو حریفه حالا دارم با تک تک سلول های بدنم این حرف بابا رو درک میکنم  اون یه گرگه یه گرگ چشم آبی . چیکار باید بکنم ای کاش مامان یا نگین این جا بودن هیچ وقت عرضه نداشتم خودم به تنهایی تصمیم بگیرم همیشه مامان یا نگین برام تصمیم میگرفتن ،تصمیم کبری ی من برای زندگی انتخاب لباسم بود نه این تصمیمی که هم رو آینده خودم تاثیر میذاره هم رو آینده هفت نسل بعد از خودم... باید چیکار کنم؟ تصمیم درست چیه؟ با ید بیشتر فکر کنم ناگهونی گفتم: _به من وقت ..... _نع «اومد جلو تو صورتم چشم گردوند و» گفت: همین الان بغض کردم خیلی ازش میترسم داره مجبورم میکنه نه اینکه انتخاب کنم چرچیل آره درست عین چرچیل موذیه ... نفس نفس قبول کن آرمین یه دختر بازه نترس قانون های تو خسته اش میکنه و وقتی به مراد دلش نرسه ولت میکنه اینطوری هم حرف  اونو گوش دادی هم از خونواده حمایت کردی... آرنجمو گرفت و کشید به طرف خودش تقلا کردم ولی باعث شد اون یکی آرنجمم میون چنگش بگیره و منو به جلو تر بکشونه کف دستامو رو قفسه سینه اش گذاشتم و خواستم هولش بدم ولی زورم نمیرسید حتی یه اینچم تکون نمیخورد لبخندی پیروز مندانه زد و گفت:بیشتر بیشتر تقلاکن اینطور جذاب تر میشی بی مهاباد زدم زیر گریه و با التماس گفتم: ولم کن تروخدا من به دردت نمی خورم من املم هیچی بلد نیستم اهل هیچی نیستم حوصله اتو سر میبرم ،کلافه ات میکنم خودم میگردم یه دختر اهلش برات پیدا میکنم فتو کپی خودم با لحنی آمیخته از حرص و شعف گفت: _من اصلو میخوام نه کپی انقدر هم از خود گذشتگی نکن بعدشم «لبخندی پهن لبش کردو خواهانه نگاه توی صورتم گردوند و باز زوم کرد رو لبام از میترسیدم وقتی این کارو میکرد و،آروم با صدای خفه گفت:» _خودم بهت یاد میدم عزیزم غصه نخور  حس خطرم انقدر زیاد بود که قدرتمو زیاد کنه با تمو قدر هولش دادم و جیغ کشیدم ولی...عین کوه می بود لامصب چرا قدرت من در برابرش ضعیفم؟ ...نا امید با ترس و گریه نگاش کردم و گفتم :خواهش میکنم ...آقای شوکت...«یهو رهام کرد از حرکتش جا خوردم جدی شد باز و سرشو بالا گرفت و پر جذبه با اون صدای باز و کمی بم که وقتی محکم حرف میزد ته قلب آدم از صداش میلرزید گفت:» _نمیخوای به من پا بدی نه؟ با همون گریه و نفس زنان از ترس و تقلا نگاش کردم و گفت : _خیله خب«گوشیشو در آورد و شماره ای رو گرفت با تعجب نگاش کردم و جدی تر نگام کرد و گفت:» _جناب پناهی...سلام ... شوکه نگاش کردم مغزم از کارش سوت کشید لال شده بودم انقدر شوکه بودم که نفس کشیدن هم یادم رفته بود ولی در عوضش تپش قلبم انقدر بالا رفته بود انقدر بالا که انگار قلبم تو سرم میزد انگار تو تنم برف ریخته بودن ولی از درون از کاری که داشت میکرد میسوختم ... باخشم و جدیت گفت : آقای محترم این چه وضعش؟ اصلا خبر دار... این صدای من بود؟!!!که با هول وولا و التماس گفتم: _باشه باشه هر چی تو بگی اون همه خشم تبدیل شد به یه لبخند پیروز مندانه ؛بدون اینکه تلفن و قطع کنه گوشی رو آورد پایین به دستش خیره شدم همون طور هنگ کرده نگاش میکردم و با همون قیافه که فریاد میزد :«من استاد شیطانم»نگاهی بهم کرد وگفت: _دفعه ی دیگه واقعا زنگ میزنم خواستم حالو روزتو یه بار تجربه کنی که رو حرف من «نه » نیاری با حرص و نفرت نگاش کردم و با شیطنت و هیجان سرشو تکون داد و گفت: _چی ؟چی میخوای بگی؟ _با حرص و دندون قروچه گفتم : پس فطرت (این یعنی نهایت شجاعتم) با شیطنت اخمی کرد و گفت : بی ادبی ممنوع _تو از قدرتت سوء استفاده میکنی یه کم تصنعی فکر کرد و سری بازاویه ی کم به طرفین تکون داد و گفت: _اوووم ،خب آره چیز شاقی کشف نکردی _به چی میخوای برسی؟«اشکامو با حرص پس زدم وادامه دادم:»چرا برات مهمه که من با هات دوست بشم؟ اومد نزدیک انقدر نزدیک که فقط 2-3 سانتی با صورتم فاصله داشت نفساش به صورتم میخوردبوی ادکلنش تا توی مغزم فرو رفت قلبم به تپش افتاده بود تو چشمام نگاه کرد برق شیطنت گذر کردو لبامو حریصانه نگاه کرد هر آن ممکن بود ببوستم!! اونم آرمین تو مخیله کی میگنجید که تو مغز من بگنجه؟ از ترس داشتم قالب تهی میکردم ... لبخندی از اون ذات خرابش روی لبش نشست ... خوب که ترسودتم سرشو کنار گوشم اورد و گفت : چون ازت خوشم اومده به عقب رفتم و با تعجب گفتم : بعد سه سال یهویی خوشت اومده؟!!! سرمو به زیر انداختم آهسته گفتم : _با من نمیتونید به اهدافی که در سر دارید برسید فاصله رو پر کرد و اومد جلو با لبخندی از شیطنت گفت: _چه اهدافی «تو قرنیه چشمام از چپ به راست و از راست به چپ مانور تند رو میرفت»هوووم؟ _همون هدفی که پشت این قیافه غایم کردید با هیجان بیشتر و شیطنت پررنگ تر آروم تر گفت:متوجه نشدم ،چه هدفی عزیزم؟«قلبم فرو ریخت لعنتی چرا لحنت اینطوریه ؟ اه خاک بر سرم کنن چرا بلد نیستم من از پا بندازمش... تلخی ادکلنشو ته گلوم حس میکردم نگاهش با گناه داشتم حس میکردم ،عذابم میداد به عقب رفتم و گفتم :من  باید برگردم عادی نگام کردو گفت":میرسونمت _نه ممنون خودم میرم تر جیح میدم با تاکسی برم _گفتم : میرسونمت «از لحن محکمش جا خوردم و با تعجب نگاش کردم وگفت» _عادت کن که رو حرف من حرف نزنی چون منو طوفانی میکنی خدایا ،خدایا غلط کردم ترو قران منو از شر این دیوان جانی نجات بده... _ماشین مو اون دست خیابون پارک کردم «اشاره کرد به یه آئودی مشکی رنگ لامصب چی ماشینی داره بازم به این اعتقادم که دنیا برای پولداراست رو آوردم بذار یه بار دیگه تلاشمو بکنم گوشه آسین پالتو شو گرفتم تا از حرکت بایسته و وقتی ایستاد یه نگاه پرسشگرا بهم کرد به زور آب دهنمو قورت دادمو گفتم : _ببین من مطمئنم که از من خوشت نیومده چون اگر خوشت اومده بود چرا توی این سه سال به من بی توجه بودی پس معلومه که.... پرید وسط حرفمو خیلی جدی با تن صدای محکمشو چاشنی صورتش که اخم بود سر شو آورد نزدیکو گفت: _چون سه سال پیش غیر قابل تحمل بودی ولی الان فرق کردی _من اصلا شبیه اونایی نیستم که انتخاب میکردید نگاه (به خودم اشاره کرد ) نگاهم کرد از همون فاصله نزدیک چشمای فیروزه رنگشو ریز کرد حالا دقیق تر مویی تر جز به جز صورتمو از نظر گذروند و گوشه ی لبشو جویید و بعد خونسرد سرشو به عقب کشید و گفت: _آره این مدل ابرو بیشتر بهت میاد ،خب نگات کردم چی؟. نفسی مأیوس از دهن خارج کردم و با شونه های افکنده گفتم :وااای اخمی از گنگی کرد و گفت: وای ؟!وای... یعنی چی؟!متوجه نمیشم! _من یه دختر آفتاب مهتاب ندیدم(با لحن مسخره اش و چشمایی که مدل دیمون میکرد)«وقتی میگم دیمون یعنی همون درشت میکنه چشماشو بعد کم کم به حالت عادی برمیگرده قابل توجه » گفت: _واااای ، سور پرایز ،«جدی سر شو جلو آورد و گفت»: _خب منم واسه همین تو رو میخوام با حرص پامو زمین کوبیدمو گفتم : _من ترو نمیخوام خونسر شونه بالا انداخت گفت _مشکلی نیست عزیزم کافی دو هفته با من باشی اون موقعه این تویی که مشتاق منی. نفسی آه وار کشیدم و دنبالش به راه افتادم قدم تا شونه هاش بود با این که لاغر مردنی نبودم بلکه جز دخترای شاسی بلند محسوب میشدم ولی بازم از من درشت تر بود درست هیکل یه ورزشکارکه فیت نس کار میکردو داشت خببببب...یه اعتراف که هیکلش بی نظیره همین طور که تو فکر بودم ازش جلو افتادم و اون افتاد پشت سرم سنگینی نگاش اینو بهم فهموند که پشت سرمه انقدر نگاهش قوی بود که ایستادمو در جا برگشتم و بهش نگاه کردم تا دیدمش گفت: _بهتر یه کم لاغر بشی وای انگار بد ترین فحش دنیا رو بهم داد یه جور داغ کردم که مشتمو کنار پام گره کردمو از میون دندونای قفل شده گفتم : _تا حالا نشنیدی نباید در مورد دو تا موضوع با یه خانم صحبت کرد اولی سنشه و دومی هیکلش؟ لبخندی پهن و با شیطنت و موذ ماری روی لباش نقش بست و گفت : ا ُ! به خانم بر خورد ؟«سرشو کمی کج کرد طرف راست و چشماشو ریز کرد و خیره تر نگام کرد و گفت :» _ولی عزیزم من هرکسی نیستم «با چنان حرصی نگاش کردم که باعث شد قهقهه ای سر بده  که منو در مرز آتیش گرفتن برد حس میکردم هر آن از چشمام آتیش بیرون میزنه از خنده ایستاد و بهم نزدیک شد و صورتشو جلو آورد و گفت : _به نظر من که این روزا سوگلیم شدی هر جوری که باشی خواستنی ای داف شاسی بلند من!«دلم میخواست بزنم تو دهنش ولی توان تا این حد جسارتو در وجودم نداشتم ؛آرنجمو گرفت و گفت» :بریم آرنجمو از تو دستش کشیدم بیرون و خودم به راهم ادامه دادم که باعث شد یه پوز خند بلند بزنه انقدر که من صدای پوز خندشو بشنوم فکرمو نظری که در مورد هیکلم داده بود بهم ریخته بود اه لعنتی من که چاق نیستم چرا ازم ایراد گرفته ؟حتما باید شبیه اسکلت تو آزمایشگاه باشی که از نظر این پسرا خوش هیکل بیای ...دندونامو رو هم فشار دادم و زیر لب گفتم دیگه شام نمیخورم...باید ورزش کنم ،شاید بهتره یه قرص لاغری بخرم ؟ معتادنشم شنیدم تو قرص لاغری ها شیشه میریزن... نه ولش کن همون ورزش میکنم ... اه سخته ...نه ولش کن شامو حذف میکن... _اینور، اینور... الو...اینجا از حرکت ایستادم دیدم ماشین خوشگل دو درشو رد کردم ببین چه عروسکی زیر پاشه یعنی مایه اش چقدره ؟ از نعیم شنیده بودم یه پورشه شاستی بلند داره !!! آرزوی خیلی از دخترا ست که سوار یه همچین ماشینی و کنار همچین پسر خوشگل و خوشتیپی بشینن ولی من... اصلا حس خوبی که ندارم هیچ بلکه درست مثل یه اسیرم که دارن مدرن باهام برخوردمیکنن سوار ماشین شیک میکننم و بهم میگن «عزیزم» و احتمالن چندین جای شیک هم میبرنم ولی ماهیت این رابطه همون اسارت... چقدر ازش میترسم غیر قابل پیش بینی تا حد زیادی خود خواه انقدر که همه رو به خاطر خودش نادیده میگیره ،قدرتی که پول به اون داده اونو تبدیل به آدمی کرده که با همه چیز تجاری برخورد کنه (یا باهام دوست میشی یا سرمایه اتون پر)یا به (حرفم گوش میدی یا اس ام اسات تحویل بابات میدم )لعنت به تو هیچی از انسانیت سرش نمیشه یادمه یه بار یه جلسه کاری تو خونه ی ما برپا شد آرمین،بابا ،چند تن از کارمندایی که پست مهمی توشرکت داشتن حضار این جلسه بودن جلسه تو پذیراییمون بود ؛منو نگین هم توی هال نشسته بودیمو تلویزیون نگاه میکردیم که یهویی اون عربده ای که آرمین سر اون کارمند بی نوا زد نصیب هیچ بنی بشری نکنه رو شنیدیم، من جای کارمنده قالب تهی کردم و از ترس چسبیده بودم به نگین ،الهی بمیرم بیچاره کارمنده سرشو انداخته بود پایین و فقط میگفت:چشم درستش می کنم جناب مهندس «از اون به بعد بود که هر وقت آرمینو میدیدم انقدر مراقب رفتارم بودم که یه وقت یه کاری نکنم که به مزاج مبارک آقا بد بیادو به تیریش قباش بر بخوره و از اون داد قشنگا سر منم بزنه الحمدالله هم که نه از ننه جانم ابایی داره نه از پدر جان  و شیرین منو جلوی همه خرد بکنه اصلا انگار جای دل تو سینه اش سنگه همه رو به چشمه نوکر وکنیز می بینه چقدر دوست داشتم از پا افتادنشو نسبت به یکی ببینم ،هیچ وقت یادم نمیره یه سال خونواده من و به باغش دعوت کرد ،یه باغ خوشگل و بهشت مانند تو کردان کرج داره وای فردوسی برا خودش بود، شنیده بودم که باغ پدریش بود خیلی هم این باغ براش مهمه و با ارزش چه عجب یه چیزی واسه اش ارزشمند بود! خلاصه پشت این باغ یه حیاط پشتی بود که بکر و دست نخورده تو تموم این حیاط پر از گلای نرگس خودرو بود عطر نرگسا تو فضا پیچیده بود کنار اون آبی که از صخره های کوه کنار باغ به حیاط جاری بود محوطه ای ساخته بود که نا خدا گاه تورو جذب خودش میکرد دقیقاً بلایی که سر من اومد و وارد اون منطقه ممنوعه شدم که آرمین در قانونش تأکید داشت که به اون قسمت باغ کسی نره... من رفتم...و جای بهشت آرمین جهنمی برام ساخت که تاعمر دارم یادم نره که وقتی مکانی ممنوعه غلط بکنم پامو بذارم توش... همین که منو توی اون مکان پشت حفاظ دید خون تو چشمش نشستو عین شیر نعره زد«کی به تو اجازه داد بیای اینجا؟کی بهت گفت که میتونی هر کجا که دلت خواست بری؟من؟صاحب خونه منم یادمم نمیاد که بهت همچین اجازه ای داده باشم ،بیرون همین الان بیرون...»یعنی مردم از خجالت انقدر شرمنده شده بودم که دلم میخواست بمیرم اون روز از اون لحظه که صبح بود تا خود شب یه جا نشستم و از جام جُم نخوردم ،انقدر خودمو سرزنش کردم،فحش دادم و نفرین کردم که آخر هم روی همون کاناپه ای که نشسته بودم خوابم برد وااااییییی که خدای من، تموم خاطرات من از این پسر، بده  من چطوری الان نشستم کنارش ؟!!! موبایل آرمین به صدا در اومد ،گوشیشو از جیبش در آورد و نگاهی به صفحه گوشییش کرد و گفت:باباته قلبم هری ریخت با ترس نگاش کردم و خونسرد و خشک جواب داد: _الو..سلام....چی شده؟...الان جاییم نمیتونم بیام...کی گفت شما جلسه رو بندازید جلو؟..«جدی تر و بلند تر گفت»:جواب منو بده جناب پناهی...«بیشعور چرا با  بابام اینطوری حرف میزنه ؟»..رئیسه اون شرکت کیه ؟من یا شما؟...اگر منم پس چرا شما تصمیم میگیرید؟...«با حرص نگاش کردم گستاخ ببین چه منم منمی میکنه،هر چی نباشه بابای من جای باباشه حق نداره انقدر گستاخانه باهاش حرف بزنه »به من نگاه کرد و با لحنی آروم تر ولی در عین حال همون طور جدی گفت:جناب پناهی من الان یه قرار شخصی دارم نمیتونم بیام ، «تأکیدی گفت»:اون جلسه ای هم که به اختیار خودتون به جلو انداختیدو موکول میکنید به همون زمانی که من تعیین کرده بودم«ببین چه دستوری به بابا میده انگار بابا نوکرشه بیشعوووور» تلفنو قطع کرد و نگاهمو ازش گرفتم بهم نیم نگاهی انداخت که از گوشه چشم دیدم و گفت: _میدونستی بابات خیلی حس ریاست داره ؟«با حرص و نفسایی سخت که از بینیم دم و باز دم میشد نگاش کردم و خونسرد به روبرو نگاه کردو گفت:» _نمیدونه جاش کجاش؟ _لطفا در مورد بابام این طوری صحبت نکنید به طرف پنجره ام نگاه کردم به فضای سفید پوش شهر ... با شیطنت گفت: _چیه بهت بر خورد؟ _بله _خب اخلاقمه چیکار کنم خوشم نمیاد کسی جای من تصمیم بگیره یا کاری بکنه ،حالا بابات یا هر کس دیگه ای پنجه های دستموآهسته به معنی تمومش کن بالاگرفتم و نفسی کشیدم تا تسلط خودمو به دست بیارم ،آهسته گفت: _حس خوبی نداری؟ برگشتم نگاش کردم و با تعجب گفتم :چی؟!!!! آرمین مغرورانه سر بالا گرفت وگفت: _این که با منی؟ دهنمو باز کردم که بگم«وای معلوم نیست دارم بال در میارم تو نهایت آمال و آرزو هام بودی فدات شم ..که لبمو گزیدم و نفس فوت کردم تا خودمو کنترل کنم و بعد رو مو برگردوندم به طرف پنجره و گفتم : خواهشاً به داخل کوچه نرید من پشت کوچه پیاده میشم «با شیطنت گفت»: _چرا میترسی کسی تو رو با من ببینه ققدیسه خانم؟ _بله دقیقاً«با همون لحن مملو از شیطونی گفت » _آخه هوا سرده میترسم سرما بخوری نگاش کردم یه نگاه عاقل اندر سفیر لبخندی پهن لباش کرد و کش دار گفت: _باااااشه« و سریع ترمز کرد اومدم پیاده بشم که قفل در های ماشینو زد و برگشتم با گنگی اخمی کردمو پرسش گرا نگاش کردم و جدی گفت»: من تاکسیت نبودم«با تردید از جمله ای که گفت، گفتم:» _خیلی ممنون  که نگه داشتید آقای شوکت و به حرفم اهمیت دادید لبخندی با شیطنت زد و با هیجانی مشعوف لب پایینشو زیر اون دندون های ردیفش کشید و نگاهی عمیق و تیز به چشمام دوخت و گفت: _آرمین گنگوارانه نگاهش کردم و سری به طرفین تکون دادمو گفت: _دیگه برای تو آرمینم سری تکون دادم و گفتم : باشه خدا حافظ «تا اومدم نگامو ازش بگیرم گفت »: _میدونی نفس من یه حساسیت دارم که اگر اُد کنه بد جور گرد و خاک میکنم با وحشت نگاش کردم و در جاش جا به جایی شد و گوشه شالمو میون انگشتاش گرفت.... دوباره اون خال کوبی رو روی پشت دستشو دیدم !..._ _چون تو در حال حاضر صنم جدیدی با من پیدا کردی من باید این قانونو بهت بگم ..«بدون اینکه گوشه شالمو رها کنه نگاهی برانداز کننده به سر تا پام انداخت و بعدچشم به چشمم دوخت و گوشه لبشو جوییدو با لحن محکم وتن صدای آروم گفت: _اگر تا زمانی که بامنی حتی اگر «انگشت دست آزادشو بالا آورد و گفت:»حتی اگر یه اس ام اس به پسری ،مردی  بزنی یا جواب اس ام اسشو نو بدی چه برسه به اینکه با هاشون قرار بذاری یا احیاناً دوست بشی یا هر غلط بیجای دیگه ای دور از چشم من انجام بدی ...«لبخندی پهن لبش کرد و نفسی کشید وبا مهربونی تصنعی به صورتم نگاه کرد و گفت:»من سر اون کسی رو که جرئت کرده به قلمروی من نزدیک بشه و با تو قرار بذاره  و جرئت کرده با تو باشه رو ، تویی که به من خیانت کردی رو «چشماشو رو هم گذاشتوباز کرد و گفت :» بلایی میارم که مرغای آسمون براش ختم قران بگیرند آهسته دستشو از رو شالم کشید روی بازوم خودمو کمی جمع کردم دوست نداشتم لمسم کنه حتی از روی لباس ولی اون حتی با این عکس العملم هم از کارش منصرف نشد و بالاخره رسید به انگشتای دستم و با اون دست گرم و تب دارش دست سرد و یخ زده امو گرفت و در حالی که به انگشتام نگاه میکرد و دستمو میون انگشتاش با ظرافتی ماهرانه لمس میکرد و تپش قلب منو بالا وبالا تر میبرد و تنمو مور مور میکرد گفت: _من متنفرم از این که نفر دوم زندگی کسی باشم «چشمای وحشی دریده اشمو به طرفم بلند کرد بدون اینکه سرشو بلند کنه؛ فیگوری ترسناک وجذاب بود »ادامه داد: _و کسی بهم دروغ بگه «سرشو آهسته بلند کرد و بلند تر و بم تر گفت»: منو بازی بده «نگاهشو از چشمام سر داد و به لبم رسید و خیره با همون حس قبلیش نگاه کرد چند ثانیه گذشت هول کرده بودم که اینطوری نگاهم میکرد یهو چشماشو بلند کرد و گفت:کسی که بهم خیانت بکنه زاده نشده نفس با وحشتی نگاهش کردم که فهمید حسابمو به کرامت الکاتبین سپردم پشت دستمو با شصتش نوازشی کرد و بعد به دستم نگاه کرد انگار عصبی بود گردنش داشت سرخ میشد سکوت کرده بود و فقط به دستای یخ زدم نگاه میکرد دلم میخواست بگم «ارواح خاک مرده هات بیخیال من شو من اصلا آدم نیستم بذار برم میخوام فرار کنم و تا ته دنیا هم تاریکِ دنیا بمونم» _تو تاحالا با پسری نبودی «بهم نگاه کرد آروم تر شده بود ادامه داد»: _این یعنی یه پوأن مثبت برای تو من نمیذارم کسی به قلمروی من نزدیک بشه، دست دراز ی و تجاوز کنه و تو الان تو قلمروی منی«دَدَم یاندی، بشکنه دستی که 3ماه قبل جواب اون اس ام اس ناشناس لعنتی رو دادم ای کاش میتونستم دادبزنم بگم «برو بابا مگه اسیر گرفتی...»با اون حرفایی که من تو اس ام اسام زدم ؛اگر به بابا نشون بده فاتحه ام خونده است ...» _باید برم خداحافظ دستمو ول کردو قفل در رو زد و گفت : _گوشیتو خاموش نمیکنی ،از این کار خوشم نمیاد چون اونوقت میام جلوی در خون اتون سری تکون دادم و پیاده شدم ...

اگه خوشتون اومد بگین قسمتای بعدشم بزارمممممممممممممم....HeartHeartHeart


RE: رمان تب داغ گناه....خیلی قشنگه..... - L²evi - 21-06-2014

مر30Big Grin