انجمن های تخصصی  فلش خور
رمان ترسناک......!نخونی نصف عمرت برفناست - نسخه‌ی قابل چاپ

+- انجمن های تخصصی فلش خور (http://www.flashkhor.com/forum)
+-- انجمن: علم، فرهنگ، هنر (http://www.flashkhor.com/forum/forumdisplay.php?fid=40)
+--- انجمن: ادبیات (http://www.flashkhor.com/forum/forumdisplay.php?fid=39)
+---- انجمن: داستان و رمان (http://www.flashkhor.com/forum/forumdisplay.php?fid=67)
+---- موضوع: رمان ترسناک......!نخونی نصف عمرت برفناست (/showthread.php?tid=111734)

صفحه‌ها: 1 2


رمان ترسناک......!نخونی نصف عمرت برفناست - feletcher - 25-05-2014

سلام دوستان این رو واسه آزمایش گذاشتم اگه خوشتون اومد بگید ادامش رو هم میزارمHeart




ساعتاز 7 گذشته بود و هوا داشت كم كم رو به تاریكی میرفت
 
چندینجوان در خانه ای كوچك كنارهم جمع شده بودند
 
صدایقهقه خنده هایشان سقف خانه رو به لرزش وا میداشت
 
یكیاز آنها لیوان بلوری كه دشتش بود رو سر كشید و در حالیكه
 
گوییسرگیجه داشت رو به فرد روبرویش گفت: محسن شماره گیرو راه بنداز
 
بعددو نفر دیگه كه كنارش بودن شدیدتر از قبل زدن زیر خنده....!
 
پسریكه محسن نام داشت با حالتی مملو از غرور موبایلش را از جیبش
 
بیرونآورد و با دست دیگرش استكان كوچك رو سركشید و گفت: سلامتی....
 
سپسشروع به گرفتن شماره كرد...... لبخندی عصبی زد
 
محسنابروهایش را بالا انداخت كه مشخص بود تماس برقرار شده
 
سپسشاستی آیفون رو زد: صدای پیرمردی از پشت خط بگوش
 
رسید:الووو...الووو. محسن با دلخوری لبهایش رو پیچوند و گفت:
 
بخشكیشانس دوستانش زدند زیر خنده...گوشی موبایل رو به پسر
 
لاغراندامی كه كنارش نشسته بود داد و آن پسر هم كه گویی
 
میخواستكار مهمی انجام بده دستی به صورتش كشید
 
و بعددر حالی كه سینه سپر كرده بود شماره گرفت
 
شاستیآیفون را كه زد صدای یك پسر جوون بود كه با عصبانیت
 
گفت:بیخود خودتو خسته نكن من ازت خوشم نمیاد
 
مگهزوره سرییییش بعد هم قطع كرد و همه خندیدن...
 
همهیكصدا زدن زیر خنده پسری كه گوشی رو قطع كرد
 
با ناراحتیپاس داد به فرد كناری، این مراحل چند بار تكرار شد و
 
هربار:یك مرد ویك بار هم شماره مورد نظر خاموش بود
 
و یكبار هم یك پیرزن برداشت و كلی بد و بیراه نثارشون كرد
 
تا اینكهگوشی به اولین نفر رسید ...اخرین لیوانش رو سر كشید

 


RE: رمان ترسناک......!نخونی نصف عمرت برفناست - نگین15 - 25-05-2014

ادامممممممممممممممممممممممش2mo5


RE: رمان ترسناک......!نخونی نصف عمرت برفناست - feletcher - 25-05-2014

و درحالی كه چهره اش سرخ شده بود گفت: شانس با خودمه
 
شروعبه گرفتن شماره كرد ، چند لحظه بعد با هیجان مثل برق گرفته ها
 
پریدو در حالیكه با دستش جلوی گوشی رو گرفته بود داد زد: دخترههههههه
 
باقیافراد هم بطوریكه انگار شكست خورده باشند
 
و باحسادت به فرد برنده نگاه میكنند
 
فقطسرتكان دادند پسر اولی شاستی آیفون رو زد :
 
صداینازك دخترانه كه با حالتی نگران
 
صحبتمیكرد پخش شد: الوو...چرا صحبت نمیكنین...
 
پسرشروع كرد: سلام خانوم خوشگله...یكم از وقتتونو بمن میدید؟
 
دختركبا عصبانیت گفت: اشتباه گرفتین آقااااااا
 
پسركبا پررویی گفت: ااااا به این زودی یادتون رفت خودتون بهم شماره دادین
 
دختركبا دلهره گفت: آقا من شوهر دارم اشتباه میكنین
 
پسرادامه داد: خوب اینو قبلا هم گفتی ...نشون به اون نشون كه گفتی
 
نصفهشب زنگ بزن! دوستان پسرك همه زدن زیر خنده ....
 
لرزشصدای دختر بیشتر شد
 
صدایمردانه ای از آنور خط داد زد: عوضی و بعد صدای یك سیلی به گوش رسید
 
بوقاشغال آخرین چیزی بود كه از این تماس پخش میشد.
 
پسركگفت: بچه ها فكر كنم اوضاع بیریخت شد...محسن گفت: بیخیال بابا
 
بروقلیون رو بیار باقی هم یكصدا گفتن: قلیون ...قلیوون.
 
در آنسویشهر پسری بنام رضا در اتاقش قدم میزد و
 
بد وبیراه نثار دوستش محمد میكرد كه بدقولی كرده بود!
 
موبایلشزنگ خورد: الوو محمد كجایی ؟؟؟چی تازه راه افتادی؟
 
واقعاآدم احمقی هستی...خیلی خوب زود باش...
 
از اتاقبیرون زد و پله ها رو یكی یكی به سمت آشپزخانه طی كرد
 
مادرشزنی میانسال كه مشغول پخت و پز غذا بود
 
با حالتیتهدید آمیز گفت: رضا امشب رو دیر نیایا
 
خالتاینا دارن میان اینجا ....رضا هم با خنده گفت: مادرجان من
 
از مریمخوشم نمیاد انقدر گیر نده كه مارو بهم برسونی!
 
مادرشدستاشو به كمرش زد و گفت : خیلی هم دلت بخواد
 
خوبگوشاتو باز كن اگه فكر كردی میزارم با اون دختره
 
ولگردازدواج كنی كور خوندی آقا؟!
 
رضانفس تندی كشید و گفت: باز شروع نكن مامان
 
آسمونزمین بیاد من با مریم ازدواج نمیكنم
 
ساراهم ولگرد نیست اینقدر بهش توهین نكنین!
 
سپسدوباره به اتاقش برگشت و با خود گفت:
 
اینمشد زندگی ،دختره رو دستشون مونده
 
بزورمیخوان بندازنش به من ، همان لحظه گوشیش
 
زنگخورد بدون اینكه به مانیتورش نگاه كنه
 
برداشت...مریم دختر خالش با پررویی
 
از آنورخط گفت: سلام عزیزم...كجایی؟
 
رضاكف دستش رو محكم به پیشانیش زد
 
و گفت:سلام...ببخشید نمیتونم صبحت كنم
 
خداحافظ...دادزد: ااااااااه
 
دوبارهگوشی اش زنگ خورد
 
اینباربا عصبانیت برداشت و گفت:
 
بیخودخودتو خسته نكن من ازت خوشم نمیاد
 
مگهزوره سیریش؟ بعد هم قطع كرد

 


RE: رمان ترسناک......!نخونی نصف عمرت برفناست - نگین15 - 25-05-2014

مرسییییییییHeart


RE: رمان ترسناک......!نخونی نصف عمرت برفناست - دختر زیبا - 25-05-2014

پس بقیش؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟Confused


RE: رمان ترسناک......!نخونی نصف عمرت برفناست - " Arrow" - 25-05-2014

اسم رمانش چی هست؟؟؟؟؟؟!!!


RE: رمان ترسناک......!نخونی نصف عمرت برفناست - feletcher - 25-05-2014

و درحالی كه چهره اش سرخ شده بود گفت: شانس با خودمه
 
شروعبه گرفتن شماره كرد ، چند لحظه بعد با هیجان مثل برق گرفته ها
 
پریدو در حالیكه با دستش جلوی گوشی رو گرفته بود داد زد: دخترههههههه
 
باقیافراد هم بطوریكه انگار شكست خورده باشند
 
و باحسادت به فرد برنده نگاه میكنند
 
فقطسرتكان دادند پسر اولی شاستی آیفون رو زد :
 
صداینازك دخترانه كه با حالتی نگران
 
صحبتمیكرد پخش شد: الوو...چرا صحبت نمیكنین...
 
پسرشروع كرد: سلام خانوم خوشگله...یكم از وقتتونو بمن میدید؟
 
دختركبا عصبانیت گفت: اشتباه گرفتین آقااااااا
 
پسركبا پررویی گفت: ااااا به این زودی یادتون رفت خودتون بهم شماره دادین
 
دختركبا دلهره گفت: آقا من شوهر دارم اشتباه میكنین
 
پسرادامه داد: خوب اینو قبلا هم گفتی ...نشون به اون نشون كه گفتی
 
نصفهشب زنگ بزن! دوستان پسرك همه زدن زیر خنده ....
 
لرزشصدای دختر بیشتر شد
 
صدایمردانه ای از آنور خط داد زد: عوضی و بعد صدای یك سیلی به گوش رسید
 
بوقاشغال آخرین چیزی بود كه از این تماس پخش میشد.
 
پسركگفت: بچه ها فكر كنم اوضاع بیریخت شد...محسن گفت: بیخیال بابا
 
بروقلیون رو بیار باقی هم یكصدا گفتن: قلیون ...قلیوون.
 
در آنسویشهر پسری بنام رضا در اتاقش قدم میزد و
 
بد وبیراه نثار دوستش محمد میكرد كه بدقولی كرده بود!
 
موبایلشزنگ خورد: الوو محمد كجایی ؟؟؟چی تازه راه افتادی؟
 
واقعاآدم احمقی هستی...خیلی خوب زود باش...
 
از اتاقبیرون زد و پله ها رو یكی یكی به سمت آشپزخانه طی كرد
 
مادرشزنی میانسال كه مشغول پخت و پز غذا بود
 
با حالتیتهدید آمیز گفت: رضا امشب رو دیر نیایا
 
خالتاینا دارن میان اینجا ....رضا هم با خنده گفت: مادرجان من
 
از مریمخوشم نمیاد انقدر گیر نده كه مارو بهم برسونی!
 
مادرشدستاشو به كمرش زد و گفت : خیلی هم دلت بخواد
 
خوبگوشاتو باز كن اگه فكر كردی میزارم با اون دختره
 
ولگردازدواج كنی كور خوندی آقا؟!
 
رضانفس تندی كشید و گفت: باز شروع نكن مامان
 
آسمونزمین بیاد من با مریم ازدواج نمیكنم
 
ساراهم ولگرد نیست اینقدر بهش توهین نكنین!
 
سپسدوباره به اتاقش برگشت و با خود گفت:
 
اینمشد زندگی ،دختره رو دستشون مونده
 
بزورمیخوان بندازنش به من ، همان لحظه گوشیش
 
زنگخورد بدون اینكه به مانیتورش نگاه كنه
 
برداشت...مریم دختر خالش با پررویی
 
از آنورخط گفت: سلام عزیزم...كجایی؟
 
رضاكف دستش رو محكم به پیشانیش زد
 
و گفت:سلام...ببخشید نمیتونم صبحت كنم
 
خداحافظ...دادزد: ااااااااه
 
دوبارهگوشی اش زنگ خورد
 
اینباربا عصبانیت برداشت و گفت:
 
بیخودخودتو خسته نكن من ازت خوشم نمیاد
 
مگهزوره سرییییش بعد هم قطع كرد
 
با خودشگفت : ارهههههه همینه
 
اماهنوز چیزی از این شادی نگذشته بود
 
كه خشكشزد به گوشی اش نگاه كرد و دید كه تماس دوم
 
اصلامریم نبوده...در همین افكار بود كه آیفون خونه زنگ خورد
 
صدایمادرش از آشپزخانه آمد: بدو دوستت محمده
 
رضاگوشی را داخل جیبش گذاشت و گفت: اومدم
 
محمدبا یك پژو 206 سفید رنگ دم در منتظرش بود
 
سرشرو تكان داد و گفت: واقعا شرمنده
 
رفتهبودم این عروسكو از شهرام بگیرم
 
رضاگردن كج كرد و گفت: حالا واجب بود؟!
 
محمدهم ابرو بالا انداخت: صد البته ...ناسلامتی قراره بعد باشگاه بریم پیش لیلی جان
 
رضادر ماشینو بست و گفت: چرا زوتر نگفتی
 
خوبمنم به سارا میگفتم بیاد
 
محمدضبط رو روشن و حركت كرد: خوب الان بهش بزنگ
 
رضادستی به صورتش كشید : رفته شمال با خانوادش
 
محمدبا سرعت زیادی وارد اتوبان شد صدای ضبط به قدری
 
زیادبود كه داشت شیشه ها رو میلرزوند: تورو من من تورو توروخدا خودخدا...........
 
رضاداد زد: نكن اینكارو ، سی دی رو بیرون آورد و آهنگو عوض كرد:
 
من فقطعاشق اینم حرف قلبتو بدونم..............
 
محمدسر تكان داد و گفت: چه خبرا؟؟
 
رضابه پنجره تكیه داده بود: هیچی
 
امشبخالم اینا میان خونمون مادرم گیر داده
 
زودبیا كه نكنه یكوقت یه دقیقه كمتر مریمو ببینم!
 
محمدزد زیر خنده : اا میگم حالت گرفتس
 
بیخیالدرست میشه...
 
حدودیك ربع بعد به باشگاه كه نزدیك اكباتان بود رسیدن
 
داخلباشگاه صدای موزیك در فضا طنین انداخته بود
 
هر كسجلوی آیینه ایستاده و اندامشو وارنداز میكرد
 
محمدكه پسری لاغر اندام بود جلوی آیینه نگاهی
 
حسرتآلود به بازوان كوچكش می انداخت
 
و رضاكه اندام بهتری داشت با غرور وزنه را بالا پایین میبرد...
 
ساعتنزدیك نه بود وقتی از باشگاه بیرون آمدند
 
هواكاملا تاریك شده بود محمد به دوستش لیلی زنگ
 
زد وقراری در پاركی كه چند خیابان از باشگاه فاصله داشت گذاشتن
 
با خوشحالیسوار ماشین شد و گفت : رضا زودباش
 
دیرمیشه ها ، رضا هم خندید و گفت: نگران نباش...
 
ده دقیقهبعد به پارك رسیدن كه زیاد شلوغ هم نبود
 
لیلیبا مانتویی سبز و آرایشی غلیز برای محمد دست تكان داد
 
هر دواز ماشین پیاده شدند رضا در حالی كه لبخند بلب داشت گفت:
 
سلاماینم محمد لیلی كه كل مجنون رو زده...
 
چنددقیقه داخل پارك قدم زدن...رضا كه حوصله اش سر رفته بود
 
سوییچماشینو از محمد گرفت و به سمت ماشین برگشت
 
چنددقیقه ای چند آهنگ گوش كرد و فكرش پیش سارا بود
 
گوشیاش رو بیرون آورد و شماره سارا رو گرفت: ...مشترك مورد نظر در دسترس نمیباشد.
 
تازهیادش افتاد كه دهكده ای كه آنها ویلا دارن آنتن نمیده
 
همینكه آمدم گوشی را داخل جیبش بگذاره گوشی لیز خورد و به زیر صندلی افتاد
 
زیرلب با حرص گفت: بخشكی شانس
 
چراغماشینو زد و دستشو زیر صندلی برد گوشی رو برداشت و داخل جیبش گذاشت
 
اماچیزی توجهش رو جلب كرد یك دوربین قوی شكاری زیر صندلی بود
 
لبخندیزد و گفت : خوبه پس شهرام شكار هم میره ،
 
دوربینوبرداشت و در ماشینو قفل كرد
 
به بالایپارك رفت ...پارك در بلندی واقع شده بود و به همه جا دید داشت
 
دورو اطراف پارك رو فازهای مختلف پوشش داده بودن
 
كه درهر كدام صدها پنجره وجود داشت، رضا آرام
 
رویچمن های نمناك نشست و دانه به دانه به دیدن خانه ها پرداخت
 
نورهایمختلف از پنجره هر خانه رویت میشد زرد ، سفید ....پرده های صورتی...سرخ
 
سبزو...چندین دقیقه گذشت چند فاز رو رد كرد تا در فازی كه روبرویش بود
 
طبقهبالا فردی رو در اتاقی دیدی كه رو به پنجره بود
 
تغریباتاریك بود و چندین شمع نور اتاق رو تأمین میكرد
 
دختریكهلباس عروس تنش بود در زیر نور شمع به سختی مشخص بود
 
و دامادهم با كت وشلوار سفید روبرویش به طرزی سرزنش گونه
 
ایستادهبود دخترك چیزی شبیه موبایل رو دم گوشش گرفت چند لحظه كوتاه گذشت
 
یكدفعهمرد دستشو بلند كرد و سیلی محكمی به صورت دختر زد به طوری كه با سر
 
به پنجرهبرخورد كرد و باد باعث شد یكی دو شمع خاموش بشه و اتاق تاریكتر شه
 
مردبا حرص بیشتر شروع به زدن دختر كرد چیزی رو برداشت كه همان موقع
 
دوربینسر خورد و از دست رضا افتاد رو چمن با دست پاچگی و عجله دوربین رو برداشت
 
و دوبارهنگاه كرد اما اثری از عروس و داماد نبود ؟!؟!شیشه ترك خورده و پنجره
 
مملواز خون بود!!!!!!!!!
 
رضاآب دهانشو قورت داد و بی اختیار بسمت ماشین دوید
 
با آخرینسرعت به سمت شهرك مورد نظرش تاخت ، میخواست به پلیس زنگ بزنه
 
اماباید اطلاعاتی از فاز و واحد میداد كه هیچ چیزی نمیدونست!
 
تا بهجلوی بلوك رسید ...از ماشین پیاده شد نگاهی به دور اطراف انداخت
 
بجزچندین نفر كه در آنسوی بلوك در حال
 
دوچرخهسواری بودن كسی در اطرافش نبود
 
دوربینرا بیرون آورد و دوباره نگاه كرد در میون پنجره های طبقه آخر
 
پنجمینپنجره رو نشون كرده بود كه البته شمها و تاریكی فضای اتاق
 
آن رامتمایز از دیگر پنجره های اطراف میكرد....
 
امااینبار پنجره تمیز و خالی از خون بود
 
دوربینرو داخل ماشین پرت كرد و دوان دوان به داخل فاز رفت
 
سوارآسانسور شد و شاستی طبقه آخر رو زد
 
در آیینهقدی داخل آسانسور خودش رو دید كه رنگ پریده و دست پاچه شده بود
 
به طبقهآخر رسید پاهایش به لرزش افتاده بود
 
از پنجرههایی كه شمرده بود پنجمین پنجره میشد بنابر این به واحد پنجم رسید
 
كه عبارت220 روی درش ثبت شده بود
 
دستاشمیلرزید به سمت آسانسور برگشت
 
در داخلآسانسورشماره پلیسو گرفت
 
پلیسگوشی رو برداشت: بفرمائید...
 
رضابشكلی دست پاچه گفت: اینجا یه كی كشته شده!
 
یه دامادیه عروسو كشت من از بیرون دیدم!!
 
آنقدرسرگرم گفتگو بود كه وقتی به همكف رسید یادش رفت
 
دروباز كنه در آسانسور بسته شد!!!!!!!!!
 
نگاهیبه كلیدها كرد درست كلید طبقه آخر زده شده بود
 
رضااز ترس خشكش زد و زبونش بند آمد
 
صدایمامور پلیس از پشت خط می آمد: آدرس رو بدید لطفا
 
آسانسورزودتر از آنكه فكر كنه به طبقه آخر رسید
 
رضابه ناچار گوشی رو قطع كرد
 
دربازشد مردی رنگ پریده كه از دیدن رضا شوكه شده و سعی میكرد
 
آرامششرو حفط كنه وارد آسانسور شد
 
كاملامشخص بود كه خود قاتل است همچنان لباس دامادی اش تنش بود
 
نگاهچپ چپی به رضا كرد یك دستش كه كمی خونی بود رو زیر دست دیگرش
 
پنهانكرد رضا آبدهانش رو قورت داد و سعی كرد عادی خودشو جلوه بده
 
امایكدفعه گوشی اش زنگ خورد بر روی سطح مانیتور بزرگ گوشی اش
 
عدد110 نمایان شد و قاتل به سادگی تونست آن را بخونه
 
همینكه رضا اومد گوشی رو برداره مرد وحشیانه به رضا حمله كرد
 
و سرشبه شیشه آسانسور كوبید صدای خورد شدن شیشه و خونی
 
كه ازسرش به شیشه پاشید آخرین چیزی بود كه رضا حس كرد
 
و زودتراز آنكه بخواد كاری كنه بیهوش افتاد....
 
دقایقیبعد رضا با احساس درد عجیبی كه داشت چشمانش رو باز كرد
 
داخلهمان خانه و اتاق نیمه تاریك بود كه نور زرد رنگ شمعها منشا روشنایی اش بودند
 
از پنجرهباد گرمی می وزید همین كه خواست تكان بخوره دید دست و پایش
 
با طنابمحكمی بسته شده و روی دهانش هم چسب زده شده
 
روبرویشیك صندوقچه بزرگ بود كه جسد غرق به خون عروس
 
داخلشافتاده بود سر دخترك از شدت ضربه خورد شده بود و بسیار
 
وحشتناكشده بود رضا جیغ خفیفی كشید كه در دهانش و میان چسبها بسته ماند
 
دامادیا بهتر است بگویم قاتل با صورتی برافروخته و چاقویی در دست وارد شد
 
با حالتیروانی گونه و عصبی گفت: چیه...ناراحتی دوست دخترت مرده
 
من كشتمشمنننننننن..... فكر كردی نمیدونستم باهم جیك جیك میكنید
 
خوبگیرت آوردم ...چیه...نگران شدی....وقتی بهش زنگ زدی فكر كردی
 
نشنیدم.....اون هرزه بهت شمارمو داد و گفت نصفه شبا زنگ بزن
 
الانمچیزی به نصفه شب نمونده ....میخوام یه شب رویایی بسازم برات
 
با عصبانیتهجوم آورد و لگد محكمی به صورت رضا كوبید
 
كه باعثشد دماغش بشكنه خون ازش فواره بزنه بروی صورت و لباسش
 
رضامثل سوسكی كه زیر پا له میشه از شدت درد به خودش داشت میچید
 
همانلحظه موبایل رضا زنگ خورد مرد قاتل با دستپاچگی از جیب رضا
 
گوشیرو بیرون كشید و بعد با دیدن اسم رو گوشی نفس راحتی كشید
 
و گفت: فكر كردم پلیسهای لعنتی ان اما انگار یه دوست دختر دیگته!!!
 
گوشیرو بسمت رضا برگردوند اسم سارا رویش افتاده بود
 
تویاون حال بازم با دیدن اسمش احساس دلتنگی عجیبی بهش دست داد
 
دلشمیخواست اگه قراره بمیره فقط برای یكبار دیگر اونو ببینه
 
مردگوشی رو انداخت زیر پایش و با لگد محكم روش كوبید
 
بعددستی به پیشانیش كشید و گفت خیلی خوب دیگه
 
بایدبرم تورو با دوست دختر عزیزت
 
تنهامیزارم تا حسابی باهم خلوت كنید....بسمت آشپرخانه رفت
 
و بایكچهارلیتری بنزین برگشت ..تمام فرشو دیوار و جسد
 
دختركو رضا رو غرق بنزین كرد
 
و سپسبه سمت در رفت....از جیبش كبریتش رو بیرون آورد
 
در حالیكه میخندید گفت: جای منم تو جهنم خالی كنید...
 
كبریتبه زمین افتاد و آتیش گر گرفت با سرعتی مثل برق خانه ور ضا و
 
درهمگرفت همان لحظه پلیسها سر رسیدن و قاتل با تقلایی كه برای فرار كرد
 
یك تیربه پایش زدند و همانجا دستگیرش كردند مامورها به آتیش نشانی زنگ زدن
 
و دراین بین رضا و جسد نیمه سوخته دختر رو بیرون آوردن
 
مامورهایآتش نشانی هم از راه رسیدن و خانه سوخته را خاموش كردند
 
تن وصورت رضا تاحدودی سوخت و چند هفته در بیمارستان بستری شد
 
دو هفتهبعد از بعد ترخیص شدن رضا از بیمارستان مریم و خانوادش هم بالای سرش بودند
 
رضاگوشی مریم رو گرفت و به سارا زنگ زد سارا گفت : متاسفم رضا اما بعد اینكه
 
اونشببهت زنگ زدم كه بگم تكلیف دوستیمون رو مشخص كنی چون خواستگاری
 
براماومده كه منم باهاش مخافتی ندارم ،جوابی ندادی بهم و قطع ام كردی
 
منمبهش جواب بله دادم!!!!!!!
 
آنجابود كه انگار دنیا روی سر رضا خراب شد..
 
در پیپیگیری های پلیس در گزارش پرونده داماد قاتل اینطور نوشته شد كه:
 
وی تعادلروانی نداشته و بشدت از ابتدای آشنایی با شیما همسرش
 
به ویشكهای بیخود داشته آنشب بعد یك تماس تلفنی فرد مزاحم
 
دلیلیبرای به یقین پیوستن شكش پیدا میكنه و وحشیانه تازه عروسش
 
رو درشب ازدواجش میكشه.....در نهایت طبق نظر جناب قاضی
 
به علتنداشتن سلامت روانی به حبس ابد
 
در تیمارستانبیماران خطرناك محكوم میشود....
 

پایان  


RE: رمان ترسناک......!نخونی نصف عمرت برفناست - دختر زیبا - 25-05-2014

خیلی غم انگیز بودcrying
ولی بازم مرسییییییی


RE: رمان ترسناک......!نخونی نصف عمرت برفناست - پری خانم - 25-05-2014

مرسی خوب بود ولی خیلی ترسناک نبودConfusedBlushBlushBig GrinBig GrinTongueTongueTongue
بازم مرسی دوست داشتمBig GrinBig GrinBig GrinBig Grin


RE: رمان ترسناک......!نخونی نصف عمرت برفناست - ailreza 2014 - 25-05-2014

تکراریAngry