وصیت نامه ادوارد ادیش - نسخهی قابل چاپ +- انجمن های تخصصی فلش خور (http://www.flashkhor.com/forum) +-- انجمن: علم، فرهنگ، هنر (http://www.flashkhor.com/forum/forumdisplay.php?fid=40) +--- انجمن: ادبیات (http://www.flashkhor.com/forum/forumdisplay.php?fid=39) +---- انجمن: داستان و رمان (http://www.flashkhor.com/forum/forumdisplay.php?fid=67) +---- موضوع: وصیت نامه ادوارد ادیش (/showthread.php?tid=1076) |
وصیت نامه ادوارد ادیش - FARID.SHOMPET - 13-12-2011 قسمتي از وصيت نامه ادوارد اديش ، يکي از بزرگترين تاجران امريکايي در سن 76 سالگي ... من ادوارد اديش هستم که براي شما مي نويسم ، يکي از بزرگترين تاجران امريکايي با سرمايه اي هنگفت و حساب بانکي که گاهي خودم هم در شمردن صفرهاي مقابل ارقامش گيج مي شوم ! داراي شم اقتصادي بسيار بالا که گويا همواره به وجودم وحي مي شود چه چيز را معامله کنم تا بيشترين سود از آن من شود ، البته تنها شانس و هوش نبود من تحصيلات دانشگاهي بالايي هم داشتم که شک ندارم سهم موثري در موفقيتهاي من داشت . يادم هست وقتي بيست ساله بودم خيال مي کردم اگر روزي به يک چهلم سرمايه فعليم برسم خوشبخترين و موفقترين مرد دنيا خواهم بود و عجيب است که حالا با داشتن سرمايه اي چهل برابر بيشتر از آنچه فکر مي کردم باز از اين حس زندگي بخش در وجودم خبري نيست . من در سن 22 سالگي براي اولين بار عاشق شدم . راستش آنوقتها من تنها يک دانشجوي ساده بودم که شغلي و در نتيجه حقوقي هم نداشتم . بعضي وقتها با تمام وجود هوس مي کردم براي دختر موردعلاقه ام هديه اي ارزشمند بگيرم تا عشقم را باور کند و کاش آن روزها کسي بود به من مي گفت که راه ابراز عشق خريد کردن نيست که اگر بود محل ابراز عشق دلباخته ترين عاشق ها ، فروشگاهها مي شد !! کسي چيزي نگفت و من چون هرگز نتوانستم هديه اي ارزشمند بگيرم هرگز هم نتوانستم علاقه ام را به آن دختر ابراز کنم و او هم براي هميشه ترکم کرد . روز رفتنش قسم خوردم ديگر تا روزي که ثروتي به دست نياوردم هرگز به دنبال عشقي هم نباشم و بلند هم بر سر قلبم فرياد کشيدم : هيس ، از امروز دگر ساکت باش و عجيب که قلبم تا همين امروز هم ساکت مانده است ... و زندگي جديد من آغاز شد … من با تمام جديت شروع به اندوختن سرمايه کردم ، بايد به خودم و تمام آدمها ثابت مي کردم کسي هستم . شايد براي اثبات کسي بودن راههاي ديگري هم بود که نمي دانم چرا آنوقتها به ذهن من نرسيد ... ديگر حساب روزها و شبها از دستم رفته بود . روزها مي گذشت ، جوانيم دور ميشد و به جايش ثروت قدم به قدم به من نزديکتر مي شد ، راستش من تنها در پي ثروت نبودم ، دلم مي خواست از وراي ثروت به آغوش شهرت هم دست يابم و اينگونه شد ، آنچنان اسم و رسمي پيدا کرده بودم که تمام آدمهاي دوروبرم را وادار به احترام مي کرد و من چه خوش خيال بودم ، خيال مي کردم آنها دارند به من احترام مي گذارند اما دريغ که احترام آنها به چيز ديگري بود . آن روزها آنقدر سرم شلوغ بود که اصلا وقت نمي کردم در گوشه اي از زنده ماندنم کمي زندگي هم بکنم ! به هر جا مي رسيدم باز راضي نمي شدم بيشتر مي خواستم ، به هر پله که مي رسيدم پله بالاتري هم بود و من بالاترش را مي خواستم و اصلا فراموش کرده بودم اينجا که ايستادم همان بهشت آرزوهاي ديروزم بود کمي در اين بهشت بمانم ، لذتش را ببرم و بعد پله بعدي ، من فقط شتاب رفتن داشتم حالا قرار بود کي و کجا به چه چيز برسم اين را خودم هم نمي دانستم ! اوايل خيلي هم تنها نبودم ، آدمهاي زيادي بودند که دلشان مي خواست به من نزديکتر باشند ، خيلي هاشان براي آنچه که داشتم و يکي دو تا هم تنها براي خودم و افسوس و هزاران افسوس که من آن روزها آنقدر وقت نداشتم که اين يکي دو نفر را از انبوه آدمهايي که احاطه ام کرده بودند پيدايشان کنم ، من هرگز پيدايشان نکردم و آنها هم براي هميشه گم شدند و درست از روز گم شدن آنها تنهايي با تمام تلخيش بر سويم هجوم آورد . من روز به روز ميان انبوه آدمها تنها و تنهاتر ميشدم و خنده دار و شايد گريه دارش اينجاست هيچ کس از تنهايي من خبر نداشت و شايد خيليها هم زير لب زمزمه مي کردند : خداي من ، اين دگر چه مرد خوشبختيست ! و کاش اينطور بود ... و باز روزها گذشت ، آسايش دوش به دوش زندگيم راه مي رفت و هرگز نفهميدم آرامش اين وسط کجا مانده بود ؟ ايام جواني خيال مي کردم ثروت غول چراغ جادوست که اگر بيايد تمام آرزوها را براورده مي کند و من با هزاران جان کردن آوردمش اما نمي دانم چرا آرزوها ي مرا براورده نکرد ... کاش در تمام اين سالها تنها چند روز، تنها چند صبح بهاري پابرهنه روي شنها ي ساحل راه مي رفتم تا قلقلک نرم آن شنهاي خيس روحم را دعوت به آرامش مي کرد . کاش وقتهايي که برف مي آمد من هم گوله اي از برف مي ساختم و يواشکي کسي را نشانه مي گرفتم و بعد از ترس پيدا کردنم تمام راه را بر روي برفها مي دويدم . کاش بعضي وقتها بي چتر زير باران راه مي رفتم ، سوت مي زدم ، شعر مي خواندم ، کاش با احساساتم راحتر از اينها بودم ، وقتهايي که بغضم مي گرفت يک دل سير گريه مي کردم و وقت شاديم قهقهه خنده هايم دنيا را مي گرفت ... کاش من هم مي توانستم عشقم را در نگاهم بگنجانم و به زبان چشمهايم عشق را مي گفتم ... کاش چند روزي از عمرم را هم براي دل آدمها زندگي مي کردم ، بيشتر گوش مي کردم ، بهتر نگاهشان مي کردم ... شايد باورتان نشود ، من هنوز هم نمي دانم چگونه مي شود ابراز عشق کرد ، حتي نمي دانم عشق چيست ، چه حسيست تنها مي دانم عشق نعمت باشکوهي بود که اگر درون قلبم بود من بهتر از اينها زندگي مي کردم ، بهتر از اينها مي مردم . من تنها مي دانم عشق حس عجيبيست که آدمها را بزرگتر مي کند . درست است که مي گويند با عشق قلب سريعتر مي زند ، رنگ آدم بي هوا مي پرد ، حس از دست و پاي آدم مي رود اما همانها مي گويند عشق اعجاز زندگيست ، کاش من هم از اين معجزه چيزي مي فهميدم ... کاش همين حالا يکي بيايد تمام ثروت مرا بردارد و به جايش آرام حتي شده به دروغ ! درون گوشم زمزمه کند دوستم دارد ، کاش يکي بيايد و در اين تنهايي پر از مرگ مرا از تنهايي و تنهايي را از من نجات دهد ، بيايد و به من بگويد که روزي مرا دوست داشته است ، بگويد بعد از مرگ همواره به خاطرش خواهم ماند ، بگويد وقتي تو نباشي چيزي از اين زندگي ، چيزي از اين دنيا ، از اين روزها کم مي شود . راستي من کجاي دنيا بودم ؟ آهاي آدمها ، کسي مرا يادش هست ؟؟؟ اگر هست تو را به خدا يکي بيايد و در اين دقايق پر از تنهايي به من بگويد که مرا دوست داشته است ... RE: وصیت نامه ادوارد ادیش - BELLA -EB - 27-08-2014 واقعا حکمت اموز وقشنگه من خیلی وقت پیش اینو خوندم |