انجمن های تخصصی  فلش خور
3 تا داستان کوتاه عاشقانه ♥♥ *^_^* - نسخه‌ی قابل چاپ

+- انجمن های تخصصی فلش خور (http://www.flashkhor.com/forum)
+-- انجمن: علم، فرهنگ، هنر (http://www.flashkhor.com/forum/forumdisplay.php?fid=40)
+--- انجمن: ادبیات (http://www.flashkhor.com/forum/forumdisplay.php?fid=39)
+---- انجمن: داستان و رمان (http://www.flashkhor.com/forum/forumdisplay.php?fid=67)
+---- موضوع: 3 تا داستان کوتاه عاشقانه ♥♥ *^_^* (/showthread.php?tid=102293)



3 تا داستان کوتاه عاشقانه ♥♥ *^_^* - GαяBagє Gιяℓ - 19-04-2014

نشسته بودم رو نیمکت پارک، کلاغ‌ها را می‌شمردم تا بیاید.

سنگ می‌انداختم بهشان. می‌پریدند، دورتر می‌نشستند. کمی بعد دوباره برمی‌گشتند، جلوم رژه می‌رفتند.
 ساعت از وقتِ قرار گذشت. نیامد. نگران، کلافه، عصبی‌ شدم. شاخه‌گلی که دستم بود سَرْ خَم کرده داشت می‌پژمرد. طاقتم طاق شد. 
از جام بلند شدم ناراحتیم را خالی کردم سرِ کلاغ‌ها. گل را هم انداختم زمین، پاسارَش کردم.
گَند زدم بهش. گل‌برگ‌هاش کَنده، پخش، لهیده شد. بعد، یقه‌ی پالتوم را دادم بالا، دست‌هام را کردم تو جیب‌هاش، راهم را کشیدم رفتم
. نرسیده به درِ پارک، صِداش از پشتِ سر آمد
. صدای تندِ قدم‌هاش و صِدای نَفَس نَفَس‌هاش هم. برنگشتم به‌ رووش.
 حتی برای دعوا، مُرافعه، قهر. از در خارج شدم.
خیابان را به دو گذشتم. هنوز داشت پُشتم می‌آمد. صدا پاشنه‌ی چکمه‌هاش را می‌شنیدم
. می‌دوید صِدام می‌کرد. آن‌طرفِ خیابان، ایستادم جلو ماشین. هنوز پُشتَ‌م بِش بود.
 کلید انداختَ‌م در را باز کنم، بنشینم، بروم.
برای همیشه. باز کرده نکرده، صدای بووق - ترمزی شدید و فریاد - ناله‌ای کوتاه ریخت تو گوش‌هام - تو جانم. تندی برگشتم. دیدمش. پخشِ خیابان شده بود. به‌روو افتاده بود جلو ماشینی که بِش زده بود و راننده‌ش هم داشت توو سرِ خودش می‌زد.
 سرش خورده بود روو آسفالت، پُکیده بود و خون، راه کشیده بود می‌رفت سمتِ جوویِ کنارِ خیابان.
 ترس‌خورده - هول دویدم طرفش. بالا سرش ایستادم.
 مبهوت.
گیج.
مَنگ.
هاج و واج نِگاش کردم. تو دستِ چپش بسته‌ی کوچکی بود. کادو پیچ. محکم چسبیده بودش. نِگام رفت ماند روو آستینِ مانتوش که بالا شده، ساعتَ‌ش پیدا بود. چهار و پنج دقیقه. نگام برگشت ساعتِ خودم را سُکید. چهار و چهل و پنج دقیقه! گیجْ - درب و داغانْ نِگا ساعتِ راننده‌ی بخت برگشته کردم. چهار و پنج دقیقه بود!!

●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●

از لحظه اي که در يکي از اتاق هاي بيمارستان بستري شده بودم، زن و شوهري در تخت روبروي من مناقشه بيپاياني را ادامه مي دادند. 
زن مي خواست از بيمارستان مرخص شود و شوهرش مي خواست او همان جا بماند. 
از حرف هاي پرستارها متوجه شدم که زن يک تومور دارد و حالش بسيار وخيم است
. در بين مناقشه اين دو نفر کم کم با وضيعت زندگي آنها آشنا شدم. يک خانواده روستائي ساده بودند با دو بچه
. دختري که سال گذشته وارد دانشگاه شده و يک پسر که در دبيرستان درس مي خواند و تمام ثروتشان يک مزرعه کوچک، شش گوسفند و يک گاو است. در راهروي بيمارستان يک تلفن همگاني بود و هر شب مرد از اين تلفن به خانه شان زنگ مي زد. صداي مرد خيلي بلند بود و با آن که در اتاق بيماران بسته بود، اما صدايش به وضوح شنيده مي شد.
موضوع هميشگي مکالمه تلفني مرد با پسرش هيچ فرقي نمي کرد: «گاو و گوسفند ها را براي چرا برديد؟ وقتي بيرون مي رويد، يادتان نرود در خانه را ببنديد. درس ها چطور است؟ نگران ما نباشيد. حال مادر دارد بهتر مي شود. بزودي برمي گرديم...»
 چند روز بعد پزشک ها اتاق عمل را براي انجام عمل جراحي زن آماده کردند.
 زن پيش از آنکه وارد اتاق عمل شود ناگهان دست مرد را گرفت و درحالي که گريه مي کرد گفت: « اگر برنگشتم، مواظب خودت و بچه ها باش.»
مرد با لحني مطمئن و دلداري دهنده حرفش را قطع کرد و گفت: «اين قدر پرچانگي نکن.»
اما من احساس کردم که چهره اش کمي درهم رفت
. بعد از گذشت ده ساعت که زيرسيگاري جلوي مرد پر از ته سيگار شده بود، پرستاران، زن بي حس و حرکت را به اتاق رساندند
. عمل جراحي با موفقيت انجام شده بود. مرد از خوشحالي سر از پا نمي شناخت و وقتي همه چيز روبراه شد، بيرون رفت و شب ديروقت به بيمارستان برگشت.
مرد آن شب مثل شب هاي گذشته به خانه زنگ نزد.
فقط در کنار تخت همسرش نشست و غرق تماشاي او شد که هنوز بي هوش بود.
 صبح روز بعد زن به هوش آمد
. با آن که هنوز نمي توانست حرف بزند، اما وضعيتش خوب بود
. از اولين روزي که ماسک اکسيژنش را برداشتند، دوباره جر و بحث زن و شوهر شروع شد
 زن مي خواست از بيمارستان مرخص بشود و مرد مي خواست او همان جا بماند. 
همه چيز مثل گذشته ادامه پيدا کرد. هر شب، مرد به خانه زنگ مي زد. همان صداي بلند و همان حرف هايي که تکرار مي شد.
 روزي در راهرو قدم مي زدم. وقتي از کنار مرد مي گذشتم داشت مي گفت: «گاو و گوسفندها چطورند؟ يادتان نرود به آنها برسيد.
 حال مادر به زودي خوب مي شود و ما برمي گرديم.» 
نگاهم به او افتاد و ناگهان با تعجب ديدم که اصلا کارتي در داخل تلفن همگاني نيست
. مرد درحالي که اشاره مي کرد ساکت بمانم، حرفش را ادامه داد تا اين که مکالمه تمام شد.
 بعد آهسته به من گفت: «خواهش مي کنم به همسرم چيزي نگو. گاو و گوسفندها را قبلا براي هزينه عمل جراحيش فروخته ام. براي اين که نگران آينده مان نشود، وانمود مي کنم که دارم با تلفن حرف مي زنم.» 
در آن لحظه متوجه شدم که اين تلفن براي خانه نبود، بلکه براي همسرش بود که بيمار روي تخت خوابيده بود.
از رفتار اين زن و شوهر و عشق مخصوصي که بين شان بود، تکان خوردم.
 عشقي حقيقي که نيازي به بازي هاي رمانتيک و گل سرخ و سوگند خوردن و ابراز تعهد نداشت، اما قلب دو نفر را گرم مي کرد.

●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●


با اینکه رشته‌اش ادبیات بود، هر روز سری به دانشکده تاریخ می‌زد
. همه دوستانش متوجه این رفتار او شده‌بودند. اگر یک روز او را نمی‌دید زلزله‌ای در افکارش رخ می‌داد؛ 
اما امروز با روزهای دیگر متفاوت بود. می‌خواست حرف بزند. می‌خواست بگوید که چقدر دوستش دارد
.تصمیم داشت دیگر برای همیشه خود را از این آشفتگی نجات دهد
. شاخه گلی خرید و مثل همیشه در انتظار نشست
. تمام وجودش را استرس فرا‌ گرفته‌بود.
مدام جملاتی را که می‌خواست بگوید در ذهنش مرور می‌کرد. چه می‌خواست بگوید؟ 
ان همه شوق را در قالب چه کلماتی می‌خواست بیان کند؟در همین حال و فکر بود که ناگهان تمام وجودش لرزید
. چه لرزش شیرینی بود. بله خودش بود که داشت می‌آمد.
 دیگر هیچ کس و هیچ چیزی را جز او نمی‌دید
. آماده شد که تمام راز دلش را بیرون بریزد. یکدفعه چیزی دید که نمی‌توانست باور کند
. یعنی نمی‌خواست باور کند.کنار او، کنار عشقش، شانه به شانه اش شانه یک مرد بود. نه باور کردنی نبود. چرا؟
چرا زودتر حرف دلش را نزده بود.
 در عرض چند ثانیه گل درون دستش خشک شد.
دختر و پسر گرم صحبت و خنده از کنارش رد شدند بی‌آنکه بدانند چه به روزش آورده‌اند.
 نفهمید کی و چگونه از دانشگاه خارج شده‌است
.وقتی به خودش آمد روی پل هوایی بود و داشت به شاخه گل نگاه می کرد.
شاخه گل را انداخت و رفت
. تصمیم گرفت فراموشش کند. تصمیم سختی بود. شاید اگر کمی تنها کمی به شباهت این خواهر و برادر دقت می‌کرد هرگز چنین تصمیم سختی نمی‌گرفت. 

 


RE: 3 تا داستان کوتاه عاشقانه ♥♥ *^_^* - ☆รคђคг★ - 19-04-2014

خعلي  خوب بودن (:


RE: 3 تا داستان کوتاه عاشقانه ♥♥ *^_^* - PARTO.18 - 19-04-2014

thank you


RE: 3 تا داستان کوتاه عاشقانه ♥♥ *^_^* - (-_-) - 21-04-2014

واقعاعالی بودن


RE: 3 تا داستان کوتاه عاشقانه ♥♥ *^_^* - pink lady - 22-04-2014

اسپم ندید سپاس بزنید(:
داستان های خوبی بود ولی باس برای هر یک از داستان ها عکس میزاشتی:|


RE: 3 تا داستان کوتاه عاشقانه ♥♥ *^_^* - گیتی از تهران - 22-04-2014

خیلی داستانهایه قشنگی بودن مرسییییییییییییییییی


RE: 3 تا داستان کوتاه عاشقانه ♥♥ *^_^* - یاسمین81 - 22-04-2014

مرسی ممنونHeart



RE: 3 تا داستان کوتاه عاشقانه ♥♥ *^_^* - بارنا - 01-05-2014

عالی بودن مرسی


RE: 3 تا داستان کوتاه عاشقانه ♥♥ *^_^* - キム尺刀ム乙 - 04-05-2014

اشکمو دراوردcrying


RE: 3 تا داستان کوتاه عاشقانه ♥♥ *^_^* - ...melika - 05-05-2014

قشنگ بود