![]() |
معرفی رمان های ایرانی ! - نسخهی قابل چاپ +- انجمن های تخصصی فلش خور (http://www.flashkhor.com/forum) +-- انجمن: علم، فرهنگ، هنر (http://www.flashkhor.com/forum/forumdisplay.php?fid=40) +--- انجمن: ادبیات (http://www.flashkhor.com/forum/forumdisplay.php?fid=39) +---- انجمن: داستان و رمان (http://www.flashkhor.com/forum/forumdisplay.php?fid=67) +---- موضوع: معرفی رمان های ایرانی ! (/showthread.php?tid=269358) |
RE: مــُـعَــرفی رٌمآن هـآی ایرآنی - ♱ ᴠɪᴄᴛᴏʀ ♱ - 01-11-2018 ![]() نام رمان: عاشقانه ترین دروغ نویسنده رمان: صنم احمدی ژانر رمان: عاشقانه ، اجتماعی ، غم انگیز خلاصه رمان : داستان این رمان از زبان یک پسری است که پزشکه، ولی عشق رو باور ندارد و معتقد است هیچ وقت عاشق نمی شود. تا اینکه بالاخره یک روز او عاشق یک دختر می شود. یک دختر که زیباییش آدم رو مجذوب و شیفته می کند. اما این دختر زیبا یک تله است و پسر این رو نمی داند تا اینکه… قسمتی از رمان: موبایلم داشت زنگ می خورد. نگاهی به صفحه اش که داشت خاموش روشن می شد کردم. مامانم بود. جواب دادم: _جانم مادرم؟ سلام. مامان: سلام. چرا اینقدر دیر جواب میدی مادر؟ نمی گی آدم نگران میشه؟ _شرمنده دستم بند بود رویا جونم. مامان: خیلی خب زبون نریز. امشب بیا اینجا خاله ات اینا میان. _چشم امر دیگه؟ _نه دیگه فقط قبل از اونا اینجا باش. _چشم. _فرحان منو منتظر نزاریــا خداحافظ… _خدانگهدار… حالا من اون دوتا عجوج مجوج رو چطوری تحمل کنم؟ نیلوفر و نسترن دخترخاله هام بودن. از وقتی هم من یادم میاد این مامان خانوم ما گیر داده که باید با یکی از اینا ازدواج کنی. منم که کلا قصد ندارم ازدواج کنم اگرم یک روزی تصمیم بگیرم که ازدواج کنم با یکی ازدواج می کنم که سالم باشه نه مثل این دوتا که باید از تو مهمونی ها جمعشون کنم. مامانم هم که این چیزها رو نمی دونه فقط گیر داده باید با یکیشون ازدواج کنی. با صدای در سرمو بالا گرفتم: _بفرمایید… خانم حمیدی بود منشی مطبم. _ببخشید آقای مهرزاد. من کار دارم می تونم امروز نیم ساعت زودتر برم؟ دیگه مریض ندارین. RE: مــُـعَــرفی رٌمآن هـآی ایرآنی - ♱ ᴠɪᴄᴛᴏʀ ♱ - 06-11-2018 ![]() نام رمان: ارباب زاده مغرور من نویسنده: الهه آتش ژانر رمان: عاشقانه ، اربابی خلاصه رمان: اربابی از تبار سیاهی، قدرت و خشونت دختر ارباب دختری از جنس سکوت، آرامش، پاک، ساده و عاشق خدمتکار ارباب پسری از جنس سنگ و انتقام اما مهربون حالا این دختر قصه عاشق پسر قصه مون میشه و زمانی که ارباب متوجه میشه حالا چی در انتظار این دو نفر است… قسمتی از رمان: _: یسنا یسنا بیا، دوباره رحیم افتاده به جون یکی تو رو خدا بیا. _: باز چی شده؟ من حوصله کل کل کردن با اون دیو دو سرو ندارم. _: الان وقت این حرفا نیست با ساقه انار افتاده به جون مش عباس. _: مش عباس؟؟ به اون پیر مرد چکار داره آخه. _: سر جریان پسرش دیگه، گفته پسرم رفته شهر رو من ازش خبر ندارم اما خودش قایمش کرده بود همراه ملیحه خدمتکار خونمون راه افتادم رحیم سر کارگر عمارت پدرم بود و البته مورد اعتمادترین و دست راست پدرم… پدرم پسر نداشت ما سه تا دختر بودیم دوتا خواهرم یاسمنو یاس گل ازدواج کرده بودن و تو ده بالا زندگی میکردن، هر دوشون بچه داشتن. _: چی شده رحیم؟ ازش میترسیدم عین چی اما اعتماد به نفسمو حفظ میکردم اون موقع ها ۱۷ سالم بود و رحیم یک جوون ۲۸-۲۹ ساله بود قد بلندو چارشونه بود با چشمای مشکی و نافذ که آدم از سرماش یخ میزد. _: خانم برو بالا. _: نزنش، چرا میزنیش؟! این پیرمرد مگه چقد جون داره؟ _: اون دروغ گفته و سزاش مرگه! _: یعنی چی قتل که نکرده کارشم طبیعی بوده تو از احساسو عاطفه سر رشته نداری وگرنه همه میدونن که هر پدری بود همین کارو میکرد _:پسرش دزدی کرده اونم از ارباب. RE: مــُـعَــرفی رٌمآن هـآی ایرآنی - ♱ ᴠɪᴄᴛᴏʀ ♱ - 08-11-2018 تــرصـنـآکـــ ![]() نام رمان : یتیم خانه مرگ نویسنده : نرگس زنده بودی کاربر انجمن یک رمان خلاصه رمان: داستان در مورد چهار تا دختره یتیمه که توی یک یتیم خونه قدیمی زندگی میکنند. اونا یه روزی متوجه میشن که داره اتفاقات عجیبی واسشون میافته، اونا تنها کسانی بودن که شاهد این اتفاقا بودن تا این که یک روز، دو تا برادر دوقلو به بهانه بازدید و تحقیق درباره یتیم خونه وارد اونجا میشن و به جمع دخترا میپیوندن.بلاهایی سرشون میاد که حتی فکرشم نمیتونید بکنید! مقدمه: جیغ، خون، ترس و وحشت، همه و همه در یتیم خانه ای که از گوشه به گوشه اون بوی مرگ میاد! یلدا آوا لیلی و توسکا، دخترانی که قربانی این یتیم خونه میشن؛ دخترانی که با تک تک سلول های بدنشون ترس رو تجربه میکنن! یاشا برگشته دانلود رمان یتیم خانه مرگ قسمتی از متن رمان : با شنیدن صدای جیغ، یه متر بالا پریدم. نگاهی به اطراف انداختم، چشمم افتاد به لیلی و توسکا که میخندیدن، آوا هم مثه منگلا ادا در میآورد. با حرص بالشتمو سمتشون پرت کردم که توسکا گرفتش. توسکا گفت: -جونم خواهری؟! آوا گفت: -کارت زشت بود لیلی، چرا جیغ کشیدی؟ لیلی مظلومانه گفت: -خب قلقلکم دادی! دستمو به نشونه سکوت بالا آوردم. -خفه، بیشعورید دیگه! مگه الان وقت صبحونتون نیست؟ گمشید برید صبحونه بخورید! پتو رو کنار زدم و زیر ل**ب گفتم: -سر صبح گند میزنن به اعصاب آدم! توسکا گفت: -تو چی؟ تکه ای از موهای طلاییمو که جلو صورتم افتاده بود، پشت گوش زدم. -من نمیخورم، میرم یه دوش بگیرم که کمی سرحال بشم. توسکا گفت: -آره آره، دیشب شب جمعه بود؛ باید غسل کنی! خودشون به خودشون خندیدن. دهن کجی کردم. -کی به کی میگه؟ هه! سه تاشون سمت در رفتن و خارج شدن. RE: مــُـعَــرفی رٌمآن هـآی ایرآنی - ♱ ᴠɪᴄᴛᴏʀ ♱ - 10-11-2018 ![]() نام رمان: راه نرفته نویسنده: مهدیه احمدی خلاصه رمان: نگرانی بیش از حد باعث آزار خودش میشد؛ هنگامیکه تصمیم میگیرد رشته تحصیلی خودش را کنار بگذارد و به کار دیگری که هیچ درآمدی ندارد و تازه باید جاهایی هم از جیب خودش خرج کند بپردازد، خستگی زیادی دارد اما…وقتی عاشق این کار باشی و بدانی خنده آوردن روی لب کسانیکه هم جنس خودت هستن اما توان مالی ندارند و نمی توانند یکسری نیازهای خودشان را برآورده کنند چقدر حس خوبی دارد؛ بیخیال رشته تحصیلی میشوی! مقدمه: قدم در راه عشق، گویی برای من ممنوعه است. گویی عشق راهی دست نیافتنی دارد، میترسم بروم و دست نیافتنی شود. میترسم بروم و از عشق دور شوم. مسیرش بیراهه دارد و گرگ های تشنهی عشق! بهجای عشق، محبتی به هم نوعانم، شاید بتواند جای آن را پرکند. من راهی که ممنوعه است را نمیروم. کاش راه عشق راهی پایدار بود! قسمتی از رمان : پشت چراغ قرمز بودم. پسربچهای رو دیدم که نزدیکم میاد. لباسهاش کهنه بود و خطهای سیاه روی گونه های پسر بچه نشانه کثیفی ظاهرش بود. اخمام تو هم رفت. شیشه رو بالا کشیدم. این ثانیه شمار لعنتی هنوز رو صد بود؛ یک دفعه یکی تند تند به شیشه کوبید. -اقا تو رو خدا اقا! من گدا نیستم… آقا کمک کن! برگشتم نگاهش کردم، دوباره بیخیال شدم و خودم رو سرگرم گوشی کردم. دوباره به شیشه کوبید. – اقا حداقل کمک نمیکنی ما رو برسون بیمارستان! خواهرم داره میمیره. اهمیتی نداشت که الان وسط خیابونم؛ فقط باعجله پیاده شدم. پسره شوکه شده بود. RE: مــُـعَــرفی رٌمآن هـآی ایرآنی - ♱ ᴠɪᴄᴛᴏʀ ♱ - 10-11-2018 ![]() نآم رمان: اشکِ عشقِ آتشین نویسنده: غزل نارویی خلاصه رمآن: این داستان، داستانی از تکرار سرنوشت است. سرنوشت عشقی آتشین. داستانی از دستان نوازشگر اشکی داغ بر روی صورت یک مرد. مردی لبالب از احساس که برای گرفتن دستانِ ظریف دختری خسته، جسم شیطانیاش را میفروشد و غرورش را به خاک میسپارد. ترس، وحشت، تنهایی، اشک و عشقی آتشین میان تمامی ترسها و سیاهیها. قسمتی از رمان : طعم تلخ جدایی و مزه شکلاتی عشق. داستانیست از دختری که ناخواسته، با قلم عجیب زمانه به دنیایی دیگر پا میگذارد و چیزهایی را تجربه میکند که حتی به خوابش هم نمیآمد. زندگی این دختر با موجوداتی بیاحساس، پر از احساس میشود. این دختر باید ببخشد و بخشیدنش، درست زمانی که فکرش را هم نمیکند باعث میشود که… آروم، آروم، در راه های سنگی پارک قدم برمیداشتم. با اینکه صدای کودکانِ در حال بازی، پارک سرسبز رو در بر گرفته بود اما باز هم صدای کفشهای پاشنه دارم رو وقتی که قدم برمیداشتم میشنیدم. با دو دست برفی و ظریفم، دستهی کیف کرم رنگم رو گرفته بودم و گاهی میفشردم. شاید از تنهایی. باز هم دلم هوای فرانسه رو کرده بود. هوای پاریس، شهر خاطراتِ شیرینم. گل!گل!گل! ایول حسین! – هی! قبول نیست؛ تو جر زدی. آهی عمیق کشیدم. آهی برای این زمونهی بیرحم کشیدم که کودکیها و نوجوانیهام رو ازم ربوده بود؛ خندههای مستانهام رو ازم گرفته بود، تاب خوردن و رقصاندن موهام رو از من گرفته بود؛ دو لپی شیرینی خوردنهام رو ازم گرفته بود و دستام رو توی اوج سرما خالی کرده بود RE: مــُـعَــرفی رٌمآن هـآی ایرآنی - ♱ ᴠɪᴄᴛᴏʀ ♱ - 14-11-2018 ![]() نام رمان: عشق به توان ۶ نویسندگان: غزل،مینا،نگین خلاصه رمان: یه اكیپ ۳ نفره دختر که برای دانشگاه تو شیراز قبول شدن اما خوابگاها همه پر بوده بعد می گردن دنبال خونه كه اونام همین مشكلو داشتن ولی با این تفاوت كه خونه پیدا كرده بودن ولی شرط صابخونه كه یه پیرمرد مردیه که راحته اروپایی رفتار میکنه یکم شوخه و فضول در عین حال زنها رو هم آدم حساب نمیکنه و پی عشق و حالشه بوده، متاهل بودن اوناس….. پایان خوش بچه ها گیج نشید چون داستان از زبون ۶ نفرگفته شده ….البته متوجه میشید چون اول هرکدوم گفته از زبون کیه.. قسمتی از رمان: میشا با يه صداي حرصي زنگدار در حالي که داشت اشكاشو با کلنكس پاك میكرد روبه من گفت – تو برو سرتو بزار بمیر همش تقصیرتوشد شقايق در حالي که دست کمي از میشا نداشت واماده بود کلمو بكنه گفت – ننه ي مارو بگونمیدونم تو اين چي ديدن که بهش مثل چشماش اعتماد داره – هوي مراقب حرف زدنتون باشیدا گفته باشم منم از کجا بدونم پذيرش خابگاها پر شده؟ میشا دوباره حالت تحاجمي به خودش گرفت – نه مثل اينكه براي اوارگیمون توي غربت بدهكارم شديم -اولا تو گريه تو با اب بیني تو جمع کن صداش رو نرومه بعدشم اين هزاربار من از….. شقايق پابرهنه و جفت پا و نمیدونم شیش پل پريدبین نطق بلند من – بله بله مادمازل شما از کجا بايد میدونستین پذيرش خوابگاها پر شده؟ اخه ادم حسابي پس چرا به ننه بابايه ما گفتي خوابگاه گرفتم نخیر نمیشه مثل اينكه بايد دوباره امپربچسبونم – به خاطر اينكه شما تا فهمیديد من براي لیسانس دارم میرم شیراز مثل کنه بهم اويزون شديد(اينا رو تقريبا که چه عرض کنم کاملا داد زدم و گفتم) RE: مــُـعَــرفی رٌمآن هـآی ایرآنی - ♱ ᴠɪᴄᴛᴏʀ ♱ - 15-11-2018 ![]() نام رمان: ساز دلم ناکوکه نویسنده: نگار بانو خلاصه رمان: بيست و پنج سالم بود كه زندگيم دستخوش يه داستان شد،داستانى كه شروعش با اسم تو و پايانش هم با اسم تو شد. داستان دخترى كه طى يه تصادف با يه پسر آشنا مىشه و همين شروع داستان اوست. قسمتی از رمان : آهنگ را بلندتر كردم و شروع كردم به رقصيدن و بقيه شاگردام باهام هماهنگ شدن،با صداى بلند داد مىزدم و حركات را عوض مىكردم،صداى نالههاى بچهها بلند شد كه اعلام استراحت كردم و همين حرف من كافى بود تا همهشون پهن زمين بشن و شبيه يه ارتش زخم خورده بشن. خندهى كوتاهى كردم و سرمو به طرفين تكون دادم و نچ نچ كردم و دوباره آهنگ را پلى كردم و گفتم: – خب ديگه استراحت کافیه ، دوباره شروع مىكنيم. به جرعت مىگم مىتونستم صداى نفرين هاشونو بشنوم كه البته خيالى نيست. يك ساعتى كلاسم طول كشيد و بعد از اون لباسام را عوض كردمو و بعد از يه خداحافظى سرسرى از بچهها از باشگاه زدم بيرون. نگاهى به خيابون خلوت انداختم و پوفى كشيدم و با خودم گفتم ( خدايا وقتى داشتى شانس بهر مىكردى من خواب بودم؟) كلافه از خيابون رد شدم و توى پيادهرو به سمت خونه رفتم،هندزفريم را در آوردم و يه آهنگ پلى كردم سرمو انداختم پايين. كليدامو از توى كيفم در آوردم و توى دستگيرهى در چرخوندم و كفشامو در آوردم و پرتشون كردم يه گوشه. مانتوم را هم انداختم روى مبل و به سمت يخچال رفتم و از داخل ظرف هندونه يه تيكه برداشتم. RE: مــُـعَــرفی رٌمآن هـآی ایرآنی - ♱ ᴠɪᴄᴛᴏʀ ♱ - 17-11-2018 ![]() نام رمان: التهاب یک دوران نویسنده: N.Raya خلاصه رمان: آتنای دوازده ساله، چهار سال پیش یتیم شده. دختر تنهایی که غیر از یک برادر به کما رفته کسِ دیگهای رو نداره و حالا بعد از این همه مدت زندگی در یک پرورشگاه دولتی، امیدی به برگشتن دوبارهی برادرش نیست. این دختر زندگی آرومی داشت؛ اما در غروب روزی که برای اردو به جنگلی در لاهیجان رفته بودن، به همراه دوستش دزدیده میشه. دختر بدون اینکه خودش بخواد، از شهرش، از وطنش، از آخرین چیزهایی که براش باقی مونده بود دور میشه. بدون اینکه بخواد پا روی خاک کشوری میذاره که ذرهای شناخت از اون نداره؛ اما زندگی همیشه هم با آدم بد تا نمیکنه. آشنایی این دختر با خانوادهی اسمیت، باعث میشه دریچهی جدیدی در زندگی براش باز بشه و این تازه آغاز روبهرو شدن آتنا، با جیمز تک پسر این خانوادهست. قسمتی از رمان: دست به روی پهنترین شاخهای که تو دسترس بود گذاشتم و خودم رو بالاتر کشیدم. ارتفاع! چه حس خوبی بود! درست تو لحظهای که هیچ صدایی مثل گریهی بچهها و جیغ و داد مربیها شنیده نمیشد و گرمای غروب تابستون روی پوست صورت، لذتبخشتر از هر لحظهای به نظر میاومد. چشمهام رو به روی نورهای نارنجی و قرمز بستم و اجازه دادم نسیم نیمه خنک، کمی بین موهای خرگوشی بافتهم بِوَزه. – آتن؟ کجایی آتن؟ آتن؟ با شنیدن صدای مارال که تقریباً اسمم رو نعره میزد، با همون چشمهای بسته صورتم در هم شد. عجیب علاقه داشت ناخواسته آرامشم رو به هم بزنه. هنوز هم داشت صدام میزد. تن صداش پایین بود؛ پس تو فاصلهی دورتری از من قرار داشت و از اون جایی که بعد از چهار سال دوستی، به اخلاق من آشنا بود RE: مــُـعَــرفی رٌمآن هـآی ایرآنی - ♱ ᴠɪᴄᴛᴏʀ ♱ - 17-11-2018 تــرصـنـآکـــ ![]() نام رمان : مزاحم مرموز نویسنده : reyhane99 کاربر انجمن یک رمان خلاصه رمان: درمورد دختری هست که مدتهاست نامه و اتفاقاتی و همچنین یه کسی مزاحمش میشه که دختر رمانمون نمیدونه اون کیه، ولی غافل از اینکه اون شخص یه… قسمتی از رمان : کلید رو تو کیفم انداختم و کفشامو پوشیدم و از در خونهی کوچیکم بیرون رفتم. قرار شد برم کتابخونه تا برای کنکور، کتاب تستی بگیرم و بخونم. به کتابخونه رسیدم و به بالای کتابخونه، رو تابلو نوشته رو خوندم. (کتابخونه فردوسی) وارد کتابخونه شدم و کتاب رو از قفسهها انتخاب کردم و گرفتم. درحال برگشتن بودم که یه مرد رو دیدم که با عجله و وحشت، به اینور و اونور نگاه میکرد. انگار که دنبال کسی میگشت، یکدفعه سرشو بالا آورد و مستقیم تو چشمام نگاه کرد. اوه خدای من! اون مرد واقعاً زیبا بود! چشمایی به رنگ جنگل و درشت و کشیده! و صورت سفید و موهای مشکی، اون مرد، زیبایی خیره کنندهای داشت! فقط یه لحظه احساس کردم، مرد مرموز چشماش که سبز تیره بود، کاملاً مشکی شد! با تعجب چند بار پلک زدم که شاید اشتباه دیدم اما واقعاً چشماش مشکی شد! شاید اشتباه کردم! به خودم اومدم، دیدم دارم مرد مرموز رو با چشمام قورت میدم، اون هم خیره خیره نگام میکنه! با خجالت سرمو زیر انداختم و راهی خونه شدم. در طول راه، همش احساس میکردم شخصی منو تعقیب میکنه، اما هر موقع که عقبمو نگاه میکردم، هیچی نمیدیدم! کلید رو از کیف درآوردم و به داخل قفل کردم و در باز شد. کفشهامو گذاشتم تو جا کفشی و برقارو روشن کردم. با چیزی که دیدم، جیغ فوق دلخراشی کشیدم که فکر کنم گوشم کر شد! یک گربه خیلی سیاه دیدم RE: مــُـعَــرفی رٌمآن هـآی ایرآنی - ♱ ᴠɪᴄᴛᴏʀ ♱ - 28-11-2018 ![]() نام رمان: ملودی گربه ی سیاه نویسنده: مهدیه باقری ژانر : تخیلی/ فانتزی خلاصه رمان: مهسا دختره شاد و شیطونیه که طی اتفاقاتی با یه گربهی مرموز روبهرو میشه; گربهی سیاه با چشمهای سبز زمردی. یه روز که میرن به باغشون در شمال هر شب ملودی عجیبی میشنوه، آوازی از جنس ترس، دلهره یا نوایی غمگین؟ دنیای دیگری در پشت نگاههای سبز و مرموز این گربه خوابیده اما مهسا و دختر عموش دنیا اون و اشتباهی جای جن تصور میکنن و… مقدمه : در راستای آسمان پر ستاره قلبی پر خروش از تکرار های دوباره اسرار ها فریاد زنان کابوس ها بی نام و نشان آوازی در دل شب آرام و مرموز دوباره و دوباره… باز خواهم فهمید راز این ملودی عجیب را اما ای گربهی سیاه به من بگو چه چیزی را در چشمانت مخفی کرده ای؟! قسمتی از رمان : هرچی جلوتر می رفتم تاریک تر میشد، گوشیمو روشن کردم، خدا وکیلی این باغ چه قدر بزرگه; اندازه یه شهرکه! اطراف پر از درختای میوه بود، هرچی جلوتر می رفتم صدای آهنگ کمتر میشد، و در آخر اصلا صداش شنیده نمیشد! وای خاک تو گورم کاشکی تنهایی نمیاومدم، دارم سکته رو میزنم. اطرافم همش درختای بزرگ بود، حداقل یه چراغی چیزی میذاشتن. الان اگه یه جن بیاد من چطور بفهمم؟ وای جن! من اگه فقط قیافشو ببینم سکته میکنم. چراغ موبایلم رو چرخوندم و بالاخره یافتم! گل های زرد و سفید و سرخ رز تقریبا کنار آلاچیق بود، سریع به سمتشون رفتم و از همشون چیدم تا جایی که پلاستیک پر شد. |