انجمن های تخصصی  فلش خور
همسایه ی من - نسخه‌ی قابل چاپ

+- انجمن های تخصصی فلش خور (http://www.flashkhor.com/forum)
+-- انجمن: علم، فرهنگ، هنر (http://www.flashkhor.com/forum/forumdisplay.php?fid=40)
+--- انجمن: ادبیات (http://www.flashkhor.com/forum/forumdisplay.php?fid=39)
+---- انجمن: داستان و رمان (http://www.flashkhor.com/forum/forumdisplay.php?fid=67)
+---- موضوع: همسایه ی من (/showthread.php?tid=16471)

صفحه‌ها: 1 2 3 4 5 6 7 8 9 10 11


RE: همسایه ی من - ghazal.k - 24-09-2012

- ببين اين بالا كه وايسي ميشي هم قدم!!!
بازم خندم شدت گرفت :
- هنوزم كوتاهترم يكم!!!
بعدم با شيطنت ادامه دادم :
- البته قد من خوبه ها شما زيادي بلندين!!!!
مهربون نگام كرد عين اين بابا ها كه از خنده ي بچه هاشون شاد ميشن بعدم دستمو گرفت گفت :
- بيا بريم شيطون ... بيا تا كار دستم ندادي!!!!
منظور حرفشو درست نفهميدم ولي احساس كردم كلافست ... بقيه مسير آروم كنار هم راه رفتيم .. هردختري از بغلمون رد ميشد
اول به مجد خيره ميشد و بعدم يه جوري به من نگاه ميكرد ..ولي مجد تمام مدت تو فكر بود ديگه حرفي نزد ... موقعي كه
رسيديم بالا عين اين بچه ها با ذوق گفتم :
- آخ جوووون اينجا كلي خوراكي داره ... من خوراكي ميخوام ..
مجد خنده ي با محبتي كرد و گفت :
- هرچي ميخواي بگو برات بخرم ..
با ناراحتي گفتم :
- نخير نوبت من مهمونتو ن كنم...
اومدم دست كنم تو كيفم كه مچمو گرفت و در حاليكه اخم مهربوني كرده بود گفت:
- اينكار زشت رو نكن ...!!!! وقتي يه مرد هست يه جوجو دست نميكنه تو جيبش!!!!روشنه؟؟؟
- ولي آخه ... دستم محكم فشار داد و گفت :
- آخه نداريم!!!
ديگه حرفي نزديم و رفتيم توي يكي از كافه ها اول از همه دوتا ليوان شير كاكائو ي داغ خورديم و بعدم هوس كيك شكلاتي
كردم و سفارش دادم كه نصفشم نتونستم بخورم ... مجد مال خودشو كه خورد كيك باقي مونده ي منم كشيد سمتش و با چنگالم
شروع كرد خوردن .. راستش تعجب كردم و گفتم :
- چنگال خودتون اون بودا ...
خنديد و گفت :
- با چنگال تو خوشمزه تره!!!!!
- جلل الخاق...
خنديد و گفت :
- هنوز مونده اين چيزارو بفهمي!!!!
بعدم ميز روحساب كرد و رفتيم...
از در كافه كه اومديم بيرون يه لرز نشست به تنم .. سعي كردم به روم نيارم كه سردم شده كه مجد يهو گفت :
- كيانا ؟؟ چرا رنگت پريده؟؟
- هيچي خوبم!!!
- آروم دستمو گرفت و گفت :
- - دستت يخ زده ميگي خوبم .. بدون اينكه مهلت حرف زدن بده كتشو درآورد و انداخت رو دوشم ..
- با اعتراض گفتم :
- خوبه بابا .. خودتون چي آخه ...چيزي تنتون نيس ..بعدم يه نگاه به كتش كردم و گفتم :
- - قيافه اي واسم ساختين ها!!!!
- ختديد و گفت :
- خيليم خوبه ... عوضش ديگه كسي نگات نميكنه بعدم كلامو كشيد رو صورتمو خنديد ... تا پايين برسيم خيلي حرفي نزديم
..من كه مست عطر كتش بودم و انم تو فكر بود و گه گاهي فقط ازم ميپرسيد گرم شدي؟؟! خوبه ؟ راحتي و خلاصه ازين حرفا ...
توي راه برگشت بوديم كه موبايلش زنگ خورد موقعي كه به صفحه ي موبايل خيره شد اخماش رفت تو هم و جواب داد :
- بله؟.
- سلام مرسي... تو چطوري؟؟؟
..... -
- خوب تقصير خودته جنبه ي مشروب نداري ميخوري!!!!
.... -
- چيييييييييييي؟؟؟؟! اونجا چيكار ميكني؟؟؟!!!!
..... -
- نه نيستم ..
....................... -
- اومده بودم بيرون شام بخورم!!
................ -
- نه ...تو راهم دارم ميام ...
..................... -
- نه .... اومدم!!!
عصبي گوشي رو قطع كرد و پرتش كرد اونور....
بعدم رو بهم كرد و گفت :
- كيانا رامش دم دره!!!!
با تعجب گفتم :
- چييييي؟؟؟؟!!!
- كيانا ... نميخوام تورو ببينه .. نصف شبيم نميخوام دو قدم انورتر خونم پيادت كنم!!!
كلافه در حاليكه دلم ميخواست خودشو رامشو تير بارون كنم گفتم :
- خوب حرفتو بزن!!
انگار كه تو شش و بش بود گفت :
- چيز كن .. ميري پشت ماشين قايم شي؟؟؟ .. من در رو قفل نميكنم ما كه رفتيم بالا بپر پايين!!!
دلم ميخواست ميمردم و اينقدر خوار نميشدم !!! عصبي گفتم :
- نگه دار!!!!!!!!!
با تعجب نگام كرد و گفت :
- ديوونه شدي نصفه شبي؟؟؟!
- اااه ... خنگيا ..مگه نميخواي برم پشت!!! از روت كه نميتونم بپرم!!!!
نفس راحتي كشيد و گفت :
- آهان!! سكته كردم دختر!!
- زد كنار و پياده شدم اونم پياده شد و در پشت ماشين كه حكم صندوق عقبم داشت رو باز كرد و رفتم اون تو موقعي كه اومد
درو ببنده گفت :
- كيانا ...
جوابشو ندادم كه گفت :
- قهر نكن كيانا .... دل خوشيم تويي!!!!!!
طاقت نياوردم و گفتم :
- خوب بابا!!!
لبخنده غمگيني زد و گفت :
- اگه سوئيچ رو ديگه نمياري پس بدي و شوتش كني تو راهرو ميذارمش رو ماشين!!!
سرمو تكون دادم و گفتم :
- باشه!! راه بيفت كه سفير كبير منتظره!!!
در رو بست و راه افتاد!!!! بقيه را رو هم من هم اون ترجيح داديم ساكت باشيم .. موقعي كه رسيديم از صداي رامش چندشم شد :
- بابا چه عجب اومدي شروين كم مونده بود قهر كنم برما!!!!
بعدم خنديد و گفت :
- امشب تلافيه ديشب كه خواب رفتم رو در ميكنم!! موافقي؟؟
مجد با لحن عصبي گفت :
- لازم نكرده .. تو ازين به بعد خواستي بياي زنگ بزن!!!! بقيه كارا پيش كش!!!
نميدونم چرا شيطنتم گل كرد باز !!! يعني بدم نميومد يكم سر به سر رامش بذارم..
واسه ي همين با موبايلم شماره ي مجد رو گرفتم .. .
موبايلش تو ماشين بود تا دررو بازكرد برداره سريع قطع كردم ..
رامش گفت :
- كي بود؟؟؟!!
مجد در جوابش گفت :
- نميدونم قطع شد!!!!
بلافاصله دوباره گرفتم ...
تا مجد برداشت قطع كردم ..
رامش با كنجكاوي پرسيد :
- كيه كه هي قطع ميكنه ...
مجد با صدايي كه شيطنت و طعنش رو به وضوح فهميدم گفت :
- نميدونم يه شيطون كوچولوئه لابد!!!!
رامش كه صداش عصبي به نطر ميرسيد :
- شيطون كوچولو چه كوفتيه بده ببينم كيه ..
گويا اسممو به نام خودم ذخيره نكرده بود چون بلافاصله صداي نكره رامش اومد كه گفت :
- خانوم موشه كيه ديگه؟؟؟؟؟؟!!!!
همون موقع واسه ي اينكه حرصشو بيشتر در آرم سريع يه پيام به اين مضمون زدم << شرويني جونم امشب عالي بود!!!!
آآآچ!!! >> و بلافاصله ام گوشيمو خفه كردم كه اگه زنگ زد ضايع نشه!! Ĥ ممم
صداي دينگ پيام كه اومد بعد از چند لحظه داد و هوار رامش بلند شد :
- اين كيه هاااان؟؟؟؟؟؟؟!!!!
بعدم شروع كرد فحش دادن ولابلاي حرفاش تهديد كردن و اينكه به بابا ش ميگه و .... قرار داد رو فسخ ميكنن و ...
جالبيش اينجا بود كه مجد تمام اين مدت سكوت بود ... وآخرم با صداي در و بعدم ويراژ ماشين فهميدم كه رامش رفته ....
از خنده كف ماشين ولو بودم كه در يهو باز شد و به خودم اومد .... فكر اينجاشو نكرده بودم كه مجد ممكنه عصباني بشه . توي
تاريكي پاركينگ تشخيص ندادم صورتش چه فرميه ولي چشماش برق عجيبي داشت ... با صداي بمش گفت :
- نمياي بيرون ؟؟؟!!!
با طمانينه پياده شدم .... در ماشين رو بست و تو تاريكي روبروم وايساد .. تا اومدم حرف بزنم .. انگشتشو گذاشت رو لبم و
سرشو خم كرد و زير گوشم گفت :
- ميخواي جواب پيام رو بدم؟؟؟!!!
بعدم با مكث گفت :
- بخصوص تيكه ي آخرشو؟؟؟!!!
قلبم داش از جاش كنده ميشد نميدونستم چي بگم ... اومدم برم كه بازومو گرفت :
- كجا؟؟؟!!!!
تنم لرزيد ...از ترس نبود ..
آهسته زير گوشم گفت :
- حالا واقعا امشب خوب بود ...
سرمو به نشونه ي مثبت تكون دادم كه گفت :
- نميخواي ازم تشكر كني؟؟؟!!
آروم گفتم :
- مرسي...
- مرسي كي؟؟؟!!
نگاش كردم .. چشمام به تاريكي عادت كرده بود ميشد شيطنت رو تو صورتش به وضوح ديد واسه ي همين گفتم :
- مرسي جناب مجد!!!
- جناب مجد باباي خدا بيامرزم بود!!
پررو !!! ميخواست مجبورم كنه اسمشو بگم!! واسه ي همين گفتم :
- مرسي آقاي مجد!!! همين!!!!
بازومو فشار داد و گفت :
- پس آقاي مجد؟؟؟!!
- بله !!!!
حرصي بازومو ول كرد و گفت :
- باشه به وقتش !!!
بعدم دستاشو كرد تو جيبش و گفت :
- راستي ميدوني با كار امشبت يه خرج كادوي آشتي كنون رامش رو رو دستم گذاشتي؟؟؟!!
با تعجب نگاش كردم و گفتم :
- واقعا آشتي ميكنه؟؟!؟!!
خنده ي موذيانه اي كرد و گفت :
- هنوز منو نشناختي ..
اخمي كردم و رفتم سمت پله ها كه بلند خنديد پشتمو و گفت :
- حالا باز از حسودي قهر نكني بياي كليدارو پرت كني تو صورتما!!!
برگشتم و با حرص گفتم :
- نخير!!!! شما ارزوني همون رامش جون!!!! منم ميبينين گاهي هم صحبتتون ميشم از تنهاييه!!!!
به ماشين تكيه داد ... و يه لبخند كجي رو لباش بود...و چيزي نگفت ..
رفتم بالا و درو بستم ... خدايا اين چه آتيشي بود انداختي به جونم؟؟؟!!!
كلا ه و شالمو درآوردم و داشتم با چكمه هام سر و كله ميزدم كه زنگ آپارتمان زده شد ... با هر جون كندني بود چكمه هامو
درآوردم و رفتم دررو باز كردم ... مجد خندون پشت در بود .. گفت :
- بيا باز سوئيچ يادت رفت شيطون!!!!
- مرسي..
بعدم تعظيمي كرد و رفت !!!!
اونشب تا خود صبح به مجد فكر كردم چشماشو خنده هاش حرفاش صداي مردونش .. بد جوري گرفتار شده بودم!!! عصباني
بودم!!! ولي واقعا از دستم خارج بود!!!!! حتي دليلشم نميدونستم .. ..
هرچند دوست داشتن دليل نميخواست...
فصل دوازدهم :
فردا ي اونروز طرفاي ساعت 9 بيدار شدم فقط دوروز به مهموني مونده بود و واسه ي اينكه به مجد ثابت كنم كه بقول معروف
زنيت دارم و ميتونم از پس خيلي كارا بر بيام زمان كمي بود.. همين كه داشتم صبحانه ميخوردم ليست كارايي كه بايد انجام بدم
رو نوشتم تا بلافاصله برم دنبالشون ...ساعت نزديكاي 10.5 بود كه حاضر شدم .. فقط يه موضوع بود كه باعث شده بود دو به
شك به تلفن خيره شم .. اونم اين بود كه من پول لازم رو واسه سفازش غذا و كيك و گل و .. نداشتم .. توي همين افكار بودم كه
موبايلم زنگ خورد!!!! ذوق كردم خودش بود!!! دكمه ي اتصال و زدم :
- به به !!!! خانوم مشفق!!!!
- به به!!! ... آقاي مجد ..
- سر خوش خنديد و گفت :
- كيانا هنوز كه نرفتي دنبال كارا؟؟؟
- نه هنوز!!
- آهان .. ببين پس قبلش برو تو آپارتمان من توي اتاقم يه پاكت رو پاتختيمه اونو بردار توش پوله... ديشب خواستم بهت بدم
كه دير وقت يادم اومد صبحم دلم نيومد بيدارت كنم..
واسه ي خودم كلاس گذاشتم و گفتم :
- مرسي.. حالا خودم حساب ميكردم بعدا با هم حساب ميكرديم ..
با لحن مهربوني گفت :
- شمام تا الانم كلي مارو شرمنده كردي ...
- نه بابا اين چه حرفيه ..
- راستي كيانا .. به زينت خانوم زنگ زدم.. واسه ي فردا صبح ساعت 9 مياد تو فقط در رو بايد براش باز كني هم امينه همم همه
ي زير وبم خونرو بلده نيازي نداره بالا سرش وايسي...
- باشه ..مرسي گفتي ..
- مرسي از تو برو به سلامت ...
گوشيو كه قطع كردم رفتم اون آپارتمان ... . وارد اتاقش شدم و پاكت رو برداشتم داخل پاكت خيلي بيشتر از حد تصورم پول
بود واسه ي همين مقداري كه فكر ميكردم لازمه رو برداشتم و بقيه ي پولارو گذاشتم سر جاش و با ذوق رفتم سمت پاركينگ ..
ماشينو درآوردم و رفتم دنبال كارا..
اول از همه رفتم يه رستوران كه دختر عموم براي عروسيش از اونجا سفارش غذا داده بود ميدونستم اسمش فارسيه و سمت
دولته خلاصه پرسون پرسون رفتم تا پيدا كردم خداروشكر سرراست بود ...سفارش چند مدل غذاي ايراني و چند مدل غذايفرنگي دادم وبعد از دادن آدرس دقيق نيمي از پول رو دادم وباقي رو هم قرار شد موقع تحويل غذاها بهشون بدم!!!


RE: همسایه ی من - هانیه2 - 24-09-2012

خواهش می کنم بقیشو زودتر بذار ممنون RolleyesShy


RE: همسایه ی من - Shiva 622 - 24-09-2012

منونم عزیزم واقعا عالی داستانت


RE: همسایه ی من - Albert wesker - 24-09-2012

سوووووووووووووووو هه ههه هه جالبه


RE: همسایه ی من - LIGHT - 25-09-2012

بد نیست...
قشنگه...Smile


RE: همسایه ی من - هانیه2 - 25-09-2012

چرا این قدر دیر بقیشو میزاری؟Huh ولی ممنون


RE: همسایه ی من - رندی ارتون - 26-09-2012

.سفارش چند مدل غذای ایرانی و چند مدل غذای فرنگی دادم وبعد از دادن آدرس دقیق نیمی از پول رو دادم وبقیرم قرار شد موقع تحویل غذاها بهشون بدم!!!بعد از اونجا رفتم و به چند تا شیرینی فروشی سر زدم که اصلا باب میلم نبودن ..یهو یاد یه شیرینی فروشی افتادم که یکی از بچه های سال دومی واسه ی دفاعش شیرینی هاشو از اونجا خریده بود و همه ی بچه ها خیلی ازش تعریف میکردن آدرس دست و پا شکستشو بلد بودم .. خوشبختانه ازونجایی که بنام بود و همه میشناختن اونجارم راحت پیدا کردم و سفارش چند مدل دسر و شیرینی های خشک و تر چند مدل آجیل دادم و بعد از حساب کردن پولشون آجیلا و شیرینی ها ی خشک رو تو ی ماشین گذاشتن و شیرینی تر , دسر و اینارم با دادن آدرس موکول کردم به روز مهمونی...نوبت به میوه بود از اونجایی که هوا سرد شده بود و میوه های این فصلم خیلی نبود فقط پرتقال و نارنگی و سیب و موز و خیار گرفتم و البته برای اینکه یه ذرم خودی نشون بدم یه جعبه انارم گرفتم تا شب پنج شنبه خودم دون کنم ... بعد از اینکه واسه خودم یه پرس غذا گرفتم سر راه برگشت به گل فروشی سر کوچه ام سفارش چند شاخه مریم , لیلیوم و ارکیده بنفش کمرنگ دادم و قرار شد پنج شنبه اونارم بیارن دم خونه!!!وقتی رسیدم خونه ساعت از سه گذشته بود معدم داشت سوراخ میشد بعد از اینکه ناهارمو خوردم ولو شدم رو تخت ..تمام کارارو راست و ریس کرده بودم ... فقط میموند تمیز کاری خونه که فردا قرار بود کمک بیا د و بعدم میموند لباسم با این فکر عین فشنگ از جام پاشدم و رفتم سر کمدم ...تقریبا تمام کمد رو زیر و رو کردم ولی هیچ لباس رسمی ای نداشتم که چشممو بگیره .. باید حتما یه خرید میرفتم .. بیخیال استراحت شدم .. داشتم دوباره لباس میپوشیدم که موبایلم زنگ خورد .. :- کیانا کجایی؟؟؟- اول سلام بعدا کلام جناب مجد!!!!بلند خندید و گفت :- یه دفعه گقتم اون بابام بود!! همون صدام نکنی بهتره!!!- باشه ..امرتون ..- آهان ..ببینم بیرونی؟؟؟!- نه الان داشتم دوباره میرفتم ...با طمانینه گفت :- کیانا چیزه ... میای دنبالم؟؟؟خندیدم :- بابا ماشینه خودته .. آره میام فکر کنم طرفای 5.5 اونجا باشم..- مرسی کیانا ..گوشیو گذاشتم خدا خدا میکردم ترافیک نباشه تا بتونم همون شب برم خرید ولی از بخت بد بخاطر بارون خیابونا بد جور شلوغ بود .... ساعت 6 بود رسیدم دم در شرکت محض احتیاط رفتم توی یکی از کوچه های شرکت و بهش sms زدم بیاد اونجا ...تا وقتی که بیاد سرمو گذاشتم رو فرمون که با رِنگی که روی شیشه ی ماشین گرفت سرمو برداشتم ...یه نگاه بهش کردم ... یا خدا چقدر خوشتیپ شده بود یه پلیور مشکی ساده پوشیده بود با یه شلوار جین سرمه ای سیر و کفشاشم که نگو .. موهاش بارون خورده بود و خیلی بهش میومد درو زدم که پرید بالا و با خنده گفت :- چه بارونی ...بوی ادکلنش پیچید تو ماشین یه لحظه به رامش حسودیم شد که بی خیال بغلش میکرد یا گونشو میبوسید ...محوش بودم که گفت :- کیانا خانوم کجاییی؟؟؟؟!!!چشم ازش برداشتم و گفتم :- هیچی ... خسته نباشین. .. بریم؟؟؟!مهربون خندید و گفت :- شما خسته نباشی... ببخش مجبورت کردم بیای دنبالم .... بعدم گفت :- ناراحت نمیشی گه من بشینم ؟ راستش جایی کار دارم .. با کمال میل قبول کردم و جامون رو با هم عوض کردیم اینجوری میتونستم یکم نگاش کنم ...توی راه براش خلاصه ای از کارایی که امروز کردم رو گفتم و اون هر بار مهربون میخندید و تشکر میکرد ... یهو نگاه کردم دیدم سمت الهیه ایم ... گفتم :- اینجا چی کار داریم؟؟!!خندید گفت :- تورو نمیدونم ولی من باید یه دست کت شلوار بخرم واسه ی مهمونی ... راستش از لباس پوشیدنت معلومه با سلیقه ای واسه همین رامشو پیچوندم و بعدم یه نگاه بهم کرد و ادامه داد :- مزاحم شما شدم!!!با خودم فکر کردم بدم نشد منم میتونم مغازه های اینجا رو نگاه کنم شاید چیزی چشممو گرفت و فردا یه سر اومد و خریدمش...ماشین رو پارک کردم و وارد یه پاساژ کوچیک شدیم که فقط 4-5 تا مغازه توش نبود ..ته پاساژ یه مغازه ی بزرگ وخیلی شیک بود که یه سمتش لباسای مردونه بود سمت دیگش لباسای زنونه ...صاحب مغازه که انگار مجد رو میشناخت سلام علیک گرمی باهامون کرد ..منم برای اینکه مجد رو همراهی کرده باشم رفتم سمت لباسای مردونه یه کت شلوار دودی خیلی شیک با یه بلوز زرشکی دیدم که خیلی به نطرم شیک اومد ... داشتم بررسیش میکردم که دیدم مجد بالای سرمه داره با لبخند نگام میکنه ...لبخند زدم و گفتم :- این چطوره ؟؟!!رو کرد به فروشنده و گفت :- اینارو میخوام امتحان کنم .. - موقعی که رفت توی اتاق پرو منم رفتم سمت لباسای زنونه ... من با اینکه پوستم سبزه بود ولی لباس آبی آسمونی خیلی بهم میومد بخصوص اینکه با موهای مشکیمم تضاد خوبی داشت روی رگال مغازه یه همچین رنگ لباسی نظرمو جلب کرد لباس یقه ی گرد بسته داشت و آستین حلقه ای و چسبون تا بالای زانو بود و روی کل لباس یه حریر آبی میومد و روی همه ی اینا یه کمربند نقره ای که درست روی گودی کمر قرار میگزفت بنظرم لباس شیکی بود ..داشتم بنداز بر اندازش میکردم که با صدای مجد بخودم اومدم :- - از این خوشت اومده ؟!!- برگشتم سمتش...- وااااااییییی چقدر برازندش بود ... ناخود آگاه با یه لخند و نگاهی که میدونم از توش تحسین می بارید گفتم :- - چه خوب شدین !!!- مهربون زیر گوشم گفت :- - سلیقه ی شماست دیگه ...بعد از اینکه لباسشو عوض کرد همین طوری که داشتم بقیه ی جنسای مغازرو میدیدم مجدم حساب کتاب کرد و زدیم بیرون ...مجد پیشنهاد داد که بریم یه رستوران برای شام ولی من اونقدر خسته بودم ترجیح دادم غذارو تو خونه بخورم واسه ی همین از یه رستوران خوب غذا گرفت و اومدیم سمت خونه .. ساعت نزدیکای 10 بود که رسیدم ... موقعی که اومدیم بالا مجدم خیلی راحت وبدون تعارف برای خوردن غذا اومد آپارتمان من .. منم دیگه درست ندیدم حرفی بزنم و غذا هارو ازش گرفتم و رفتم توی آشپزخونه ... داشتم میز رو میچیدم که از توی دستشویی بلند گفت :- کیانا شیر دستشویی پایینت فشارش کمه .. میشه برم بالا ذستمو بشورم ..- آره برو!!!میز و که چیدم اومدم که صداش بزنم دیدم داره از بالا میاد پایین..مموقع خوردن هردو ساکت بودیم بعد از اینکه غذامون تموم شد بلند شد رفت سمت ظرفشویی که با اعتراض گفتم :- چی کار میکنین ... خودم میشورم خندید گفت :- جشمات سرخه سرخه مرامی بیدار موندی وگرنه عین بچه شیطونا پای سفره خوابت میبرد!!خندیدم و گفتم :- نابودم !!!بعدم نشستم رو صندلی و ظرف شستنشو تماشا کردم ...و تقریبا چرت زدم کارش که تموم شد دستمو گرفت و منو کشوند دنبال خودش تو هال و بعدم اشاره کرد :- تو برو بخواب منم بیشتر ازین مزاحمت نمیشم...!!خوابالو تشکر کردم وکیسه ی لباساشو دادم دستش ...و با یه شب بخیر درو بستم .. سلانه سلانه از پله ها بالا رفتم بعد از مسواک زدن وارد اتاق شدم که دیدم یه بسته ی کادویی رو تختمه .. روش یه کاغذ بود که نوشته شده بود : تقدیم به جوجوی خسته!!بخط .. خطه مجد بود ببا ذوق بازش کردم .. از دیدن پیرهن آبی آسمانی که تو دستم بود شاخام داشت در میومد .. کی اینو خریده بود؟؟؟!!!نمیتونم حس اون لحظمو بزبون بیارم فقط اونقدر خوشحال بودم که دوست داشتم داد بزنم و به همه بگم مجد چیکار کرده ... پیش خودم میگفتم یعنی دوسم داره ؟؟ شایدم مال این بود که کمکش کردم .. بعدم توی یه لحظه حال خودمو با این فکر که شاید با هر دختر دیگه ای میرفت این کارو میکرد بهم ریختم .. خیلی بد بود ..توی یه تضاد عاطفی گیر کرده بودم ... مجد توی لفافه خیلی کارا کرده بود که میدونم هر دختری دیگه ای جز من بود به حساب علاقه میذاشت ولی من نمیتونستم ... نمیگم آدم بد بینی بودم .. ولی دوست داشتم واقع بین باشم و ترجیح میدادم دست به عصا راه برم ...اونشب لباس رو با دقت توی کمدم آویزون کردم و تصمیم گرفتم در اسرع وقت ازش بابت این محبتش تشکر کنم ... و با هزار جور فکر و خیال بالاخره خواب رفتم .. صبح روز بعد ساعت نزدیکای 8 بود که از خواب پاشدم بعد از اینکه صبحانه خوردم لباس مناسب کار پوشیدم و رفتم اون آپارتمان راس 9 زینت خانوم که یه زن حدود 55 ساله نشون میداد اومد ... سلام علیک کردم و گفتم :- زخمت کشیدین اومدین ... منم واسه ی کمک هستم!!با تعجب نگاهی بهم کرد و گفت :- نه خانوم جون من خودم کارارو انجام میدم!!- آخه دست تنها که نمیشه خونه ی به این بزرگی .. کاری بود به منم بگین!!لبخندی زد و گفت :- باشه دختر جون!!!همین طور که زینت خانوم مشغول شد منم توی آشپزخونه میوه ها رو شستم و خشک کردم و مشغول دون کردن انارا شدم ...موقعی که تموم شد ساعت نزدیکای 12.5 بود بد جور احساس گرسنگی میکردم پاشدم لباس پوشیدم و رفتم پیش زینت خانوم :- من دارم میرم غذا بگیرم چی دوست دارین ؟؟؟!!مهربون نگاهی بهم کرد و گفت :- من ناهار میارم با خودم دختر جون!!!- حالا میشه لطف کنید ناهاروتونو بذارین بعدا امروز یه چلو کباب حسابی بخوریم؟؟؟خندید و گفت :- شمام عین آقای دکتر حرف میزنیدا !!!منظورش شروین بود خیلی دلم میخواست راجع به مجد یه چیزایی بدونم ولی ضایع بود اگه سوال میکردم ...رو کردم بهش و گفتم :- پس حاضر شین بریم یه رستوران توپ..با مهربونی گفت :- مادر جون اگه بیاری خونه من راحت ترم الان وسط کار سختمه .. قبول کردم و رفتم یکی از رستوران های خوب اطراف و یه پرس برگ یه پرس جوجه گرفتم و برگشتم ..موقع خوردن ناهار رو کرد بهم و گفت :- شما نامزد آقا دکتری؟؟!!غذا پرید تو گلوم و دست و پا شکسته گفتم :- نه .. بابا !! من همسایه روبروییشونم !! البته توی شرکتشونم کار میکنم!!مهربون خندید و گفت :- آخه دیدم با بقیه ی دخترایی که اینجا میومدن خیلی فرق میکنین گفتم شاید آقای دکتر دست از جوونی کردن برداشته باشه!!خندیدم .. هر چند خندم خیلی شاد نبود , گفتم :- نه آقای مجد کلا خیلیی جوونی میکنه!!!!زینت خانوم سری تکون داد و گفت :- ماشاا... بس که خوش قد و بالاست دخترا دست از سرش بر نیمدارن دختر جون اونم مرده دیگه ....زمان رو مناسب دیدم واسه ی همین گفتم :- شما خیلی سال میشناسیشون ؟؟- آره مادر جون تقریبا هم سن و سالای الان تو بودم که شوهرم زمین گیر شد !! از کارگرای جناب مجد بود از روی داربست افتاد .. جناب مجد همه جوره هوامونو داشت و واسه ی اینکه فکر نکنم داره در حقمون ترحم میکنه در ازای کمک کردن به خانومش به من حقوق میداد حقوقی که دو سه برابر اون چیزی بود که واقعا حقم بود... دوتا دختر دارم .. هردوشون جناب مجد جهیزیه داد .. خدا بیامرزتشون!! خیلی آدم با خدایی بود!!!- خانوم مجد چی؟؟!!- اونو که نگو ماهه ..هر چی بگم کم گفتم عین خواهرم دوستش دارم .. هرچند ظاهرش خیلی خو ش اخلاق نیست ولی قلبش خیلی مهربونه ... بعدم ادامه داد :- آقا شاهین و آقا شهاب پسرای بزرگشون خیلی شبیه خانومن ولی این ته تغاریه دور از جونش عین خود جناب مجده .. راستشو بخوای دختر جون من آقا شروین رو عین پسر خودم دوست دارم ..و همیشه آرزومه بهترین زن نصیبش بشه !!!خودمم توی این مدت فهمیده بودم مجد با تمام اخلاقای ناپسند اجتماعیش ولی چهره ی محبوبیه از کارمندا گرفته تا یه زن عامی همه دوستش دارن و براش احترام قائلن...خیلی دوست داشتم ببینم اگه مجد یه زن بود با همین منش فقط دوست پسر داشت یا با یکی نامزد کرده بود و بهم خورده بود بازم راجع بهش اینجوری فکر میکردن ... یا مثل خونواده ی من توی خفا میگفتن لابد دختره یه ایرادی داشته .. خیلی جالب بود همیشه ته تهش ایراد رو از دختر میدیدن .. بیخیال این فکرا شدم و ظرفهای ناهارو جمع کردم و شستم , زینت خانوم رفت دنبال بقیه ی کارا....طرفای ساعت سه داشتم توی کابینت ها دنبال ظروف مناسب واسه آجیل و شیرینی و اینجور چیزا میگشتم .. توی یکی از کابینت های یه ظرف خیلی شیک نظرمو جلب کرد داشتم سعی میکردم روی نوک انگشتام وایسم برش دارم که یهو احساس کردم یکی پشتمه برگشتم مجد خنده ای کرد و ظرف رو از کابینت برداشت و داد دستم ..- چطوری خانوم کوچولو!!!؟؟؟با تعجب در حالی که به کابینت تکیه داد و مجد روبروم وایساده بود گفتم :- شما اینجا چی کار میکنی؟؟!! - حوصله ی شرکت رو نداشتم زدم بیرون گفتم بیام کمک دستت .. زینت خانوم اومده ؟؟؟!!- آره


RE: همسایه ی من - ghazal.k - 27-09-2012

Dodgy
(26-09-2012، 19:38)رندی ارتون نوشته است: دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
 
.سفارش چند مدل غذای ایرانی و چند مدل غذای فرنگی دادم وبعد از دادن آدرس دقیق نیمی از پول رو دادم وبقیرم قرار شد موقع تحویل غذاها بهشون بدم!!!بعد از اونجا رفتم و به چند تا شیرینی فروشی سر زدم که اصلا باب میلم نبودن ..یهو یاد یه شیرینی فروشی افتادم که یکی از بچه های سال دومی واسه ی دفاعش شیرینی هاشو از اونجا خریده بود و همه ی بچه ها خیلی ازش تعریف میکردن آدرس دست و پا شکستشو بلد بودم .. خوشبختانه ازونجایی که بنام بود و همه میشناختن اونجارم راحت پیدا کردم و سفارش چند مدل دسر و شیرینی های خشک و تر چند مدل آجیل دادم و بعد از حساب کردن پولشون آجیلا و شیرینی ها ی خشک رو تو ی ماشین گذاشتن و شیرینی تر , دسر و اینارم با دادن آدرس موکول کردم به روز مهمونی...نوبت به میوه بود از اونجایی که هوا سرد شده بود و میوه های این فصلم خیلی نبود فقط پرتقال و نارنگی و سیب و موز و خیار گرفتم و البته برای اینکه یه ذرم خودی نشون بدم یه جعبه انارم گرفتم تا شب پنج شنبه خودم دون کنم ... بعد از اینکه واسه خودم یه پرس غذا گرفتم سر راه برگشت به گل فروشی سر کوچه ام سفارش چند شاخه مریم , لیلیوم و ارکیده بنفش کمرنگ دادم و قرار شد پنج شنبه اونارم بیارن دم خونه!!!وقتی رسیدم خونه ساعت از سه گذشته بود معدم داشت سوراخ میشد بعد از اینکه ناهارمو خوردم ولو شدم رو تخت ..تمام کارارو راست و ریس کرده بودم ... فقط میموند تمیز کاری خونه که فردا قرار بود کمک بیا د و بعدم میموند لباسم با این فکر عین فشنگ از جام پاشدم و رفتم سر کمدم ...تقریبا تمام کمد رو زیر و رو کردم ولی هیچ لباس رسمی ای نداشتم که چشممو بگیره .. باید حتما یه خرید میرفتم .. بیخیال استراحت شدم .. داشتم دوباره لباس میپوشیدم که موبایلم زنگ خورد .. :- کیانا کجایی؟؟؟- اول سلام بعدا کلام جناب مجد!!!!بلند خندید و گفت :- یه دفعه گقتم اون بابام بود!! همون صدام نکنی بهتره!!!- باشه ..امرتون ..- آهان ..ببینم بیرونی؟؟؟!- نه الان داشتم دوباره میرفتم ...با طمانینه گفت :- کیانا چیزه ... میای دنبالم؟؟؟خندیدم :- بابا ماشینه خودته .. آره میام فکر کنم طرفای 5.5 اونجا باشم..- مرسی کیانا ..گوشیو گذاشتم خدا خدا میکردم ترافیک نباشه تا بتونم همون شب برم خرید ولی از بخت بد بخاطر بارون خیابونا بد جور شلوغ بود .... ساعت 6 بود رسیدم دم در شرکت محض احتیاط رفتم توی یکی از کوچه های شرکت و بهش sms زدم بیاد اونجا ...تا وقتی که بیاد سرمو گذاشتم رو فرمون که با رِنگی که روی شیشه ی ماشین گرفت سرمو برداشتم ...یه نگاه بهش کردم ... یا خدا چقدر خوشتیپ شده بود یه پلیور مشکی ساده پوشیده بود با یه شلوار جین سرمه ای سیر و کفشاشم که نگو .. موهاش بارون خورده بود و خیلی بهش میومد درو زدم که پرید بالا و با خنده گفت :- چه بارونی ...بوی ادکلنش پیچید تو ماشین یه لحظه به رامش حسودیم شد که بی خیال بغلش میکرد یا گونشو میبوسید ...محوش بودم که گفت :- کیانا خانوم کجاییی؟؟؟؟!!!چشم ازش برداشتم و گفتم :- هیچی ... خسته نباشین. .. بریم؟؟؟!مهربون خندید و گفت :- شما خسته نباشی... ببخش مجبورت کردم بیای دنبالم .... بعدم گفت :- ناراحت نمیشی گه من بشینم ؟ راستش جایی کار دارم .. با کمال میل قبول کردم و جامون رو با هم عوض کردیم اینجوری میتونستم یکم نگاش کنم ...توی راه براش خلاصه ای از کارایی که امروز کردم رو گفتم و اون هر بار مهربون میخندید و تشکر میکرد ... یهو نگاه کردم دیدم سمت الهیه ایم ... گفتم :- اینجا چی کار داریم؟؟!!خندید گفت :- تورو نمیدونم ولی من باید یه دست کت شلوار بخرم واسه ی مهمونی ... راستش از لباس پوشیدنت معلومه با سلیقه ای واسه همین رامشو پیچوندم و بعدم یه نگاه بهم کرد و ادامه داد :- مزاحم شما شدم!!!با خودم فکر کردم بدم نشد منم میتونم مغازه های اینجا رو نگاه کنم شاید چیزی چشممو گرفت و فردا یه سر اومد و خریدمش...ماشین رو پارک کردم و وارد یه پاساژ کوچیک شدیم که فقط 4-5 تا مغازه توش نبود ..ته پاساژ یه مغازه ی بزرگ وخیلی شیک بود که یه سمتش لباسای مردونه بود سمت دیگش لباسای زنونه ...صاحب مغازه که انگار مجد رو میشناخت سلام علیک گرمی باهامون کرد ..منم برای اینکه مجد رو همراهی کرده باشم رفتم سمت لباسای مردونه یه کت شلوار دودی خیلی شیک با یه بلوز زرشکی دیدم که خیلی به نطرم شیک اومد ... داشتم بررسیش میکردم که دیدم مجد بالای سرمه داره با لبخند نگام میکنه ...لبخند زدم و گفتم :- این چطوره ؟؟!!رو کرد به فروشنده و گفت :- اینارو میخوام امتحان کنم .. - موقعی که رفت توی اتاق پرو منم رفتم سمت لباسای زنونه ... من با اینکه پوستم سبزه بود ولی لباس آبی آسمونی خیلی بهم میومد بخصوص اینکه با موهای مشکیمم تضاد خوبی داشت روی رگال مغازه یه همچین رنگ لباسی نظرمو جلب کرد لباس یقه ی گرد بسته داشت و آستین حلقه ای و چسبون تا بالای زانو بود و روی کل لباس یه حریر آبی میومد و روی همه ی اینا یه کمربند نقره ای که درست روی گودی کمر قرار میگزفت بنظرم لباس شیکی بود ..داشتم بنداز بر اندازش میکردم که با صدای مجد بخودم اومدم :- - از این خوشت اومده ؟!!- برگشتم سمتش...- وااااااییییی چقدر برازندش بود ... ناخود آگاه با یه لخند و نگاهی که میدونم از توش تحسین می بارید گفتم :- - چه خوب شدین !!!- مهربون زیر گوشم گفت :- - سلیقه ی شماست دیگه ...بعد از اینکه لباسشو عوض کرد همین طوری که داشتم بقیه ی جنسای مغازرو میدیدم مجدم حساب کتاب کرد و زدیم بیرون ...مجد پیشنهاد داد که بریم یه رستوران برای شام ولی من اونقدر خسته بودم ترجیح دادم غذارو تو خونه بخورم واسه ی همین از یه رستوران خوب غذا گرفت و اومدیم سمت خونه .. ساعت نزدیکای 10 بود که رسیدم ... موقعی که اومدیم بالا مجدم خیلی راحت وبدون تعارف برای خوردن غذا اومد آپارتمان من .. منم دیگه درست ندیدم حرفی بزنم و غذا هارو ازش گرفتم و رفتم توی آشپزخونه ... داشتم میز رو میچیدم که از توی دستشویی بلند گفت :- کیانا شیر دستشویی پایینت فشارش کمه .. میشه برم بالا ذستمو بشورم ..- آره برو!!!میز و که چیدم اومدم که صداش بزنم دیدم داره از بالا میاد پایین..مموقع خوردن هردو ساکت بودیم بعد از اینکه غذامون تموم شد بلند شد رفت سمت ظرفشویی که با اعتراض گفتم :- چی کار میکنین ... خودم میشورم خندید گفت :- جشمات سرخه سرخه مرامی بیدار موندی وگرنه عین بچه شیطونا پای سفره خوابت میبرد!!خندیدم و گفتم :- نابودم !!!بعدم نشستم رو صندلی و ظرف شستنشو تماشا کردم ...و تقریبا چرت زدم کارش که تموم شد دستمو گرفت و منو کشوند دنبال خودش تو هال و بعدم اشاره کرد :- تو برو بخواب منم بیشتر ازین مزاحمت نمیشم...!!خوابالو تشکر کردم وکیسه ی لباساشو دادم دستش ...و با یه شب بخیر درو بستم .. سلانه سلانه از پله ها بالا رفتم بعد از مسواک زدن وارد اتاق شدم که دیدم یه بسته ی کادویی رو تختمه .. روش یه کاغذ بود که نوشته شده بود : تقدیم به جوجوی خسته!!بخط .. خطه مجد بود ببا ذوق بازش کردم .. از دیدن پیرهن آبی آسمانی که تو دستم بود شاخام داشت در میومد .. کی اینو خریده بود؟؟؟!!!نمیتونم حس اون لحظمو بزبون بیارم فقط اونقدر خوشحال بودم که دوست داشتم داد بزنم و به همه بگم مجد چیکار کرده ... پیش خودم میگفتم یعنی دوسم داره ؟؟ شایدم مال این بود که کمکش کردم .. بعدم توی یه لحظه حال خودمو با این فکر که شاید با هر دختر دیگه ای میرفت این کارو میکرد بهم ریختم .. خیلی بد بود ..توی یه تضاد عاطفی گیر کرده بودم ... مجد توی لفافه خیلی کارا کرده بود که میدونم هر دختری دیگه ای جز من بود به حساب علاقه میذاشت ولی من نمیتونستم ... نمیگم آدم بد بینی بودم .. ولی دوست داشتم واقع بین باشم و ترجیح میدادم دست به عصا راه برم ...اونشب لباس رو با دقت توی کمدم آویزون کردم و تصمیم گرفتم در اسرع وقت ازش بابت این محبتش تشکر کنم ... و با هزار جور فکر و خیال بالاخره خواب رفتم .. صبح روز بعد ساعت نزدیکای 8 بود که از خواب پاشدم بعد از اینکه صبحانه خوردم لباس مناسب کار پوشیدم و رفتم اون آپارتمان راس 9 زینت خانوم که یه زن حدود 55 ساله نشون میداد اومد ... سلام علیک کردم و گفتم :- زخمت کشیدین اومدین ... منم واسه ی کمک هستم!!با تعجب نگاهی بهم کرد و گفت :- نه خانوم جون من خودم کارارو انجام میدم!!- آخه دست تنها که نمیشه خونه ی به این بزرگی .. کاری بود به منم بگین!!لبخندی زد و گفت :- باشه دختر جون!!!همین طور که زینت خانوم مشغول شد منم توی آشپزخونه میوه ها رو شستم و خشک کردم و مشغول دون کردن انارا شدم ...موقعی که تموم شد ساعت نزدیکای 12.5 بود بد جور احساس گرسنگی میکردم پاشدم لباس پوشیدم و رفتم پیش زینت خانوم :- من دارم میرم غذا بگیرم چی دوست دارین ؟؟؟!!مهربون نگاهی بهم کرد و گفت :- من ناهار میارم با خودم دختر جون!!!- حالا میشه لطف کنید ناهاروتونو بذارین بعدا امروز یه چلو کباب حسابی بخوریم؟؟؟خندید و گفت :- شمام عین آقای دکتر حرف میزنیدا !!!منظورش شروین بود خیلی دلم میخواست راجع به مجد یه چیزایی بدونم ولی ضایع بود اگه سوال میکردم ...رو کردم بهش و گفتم :- پس حاضر شین بریم یه رستوران توپ..با مهربونی گفت :- مادر جون اگه بیاری خونه من راحت ترم الان وسط کار سختمه .. قبول کردم و رفتم یکی از رستوران های خوب اطراف و یه پرس برگ یه پرس جوجه گرفتم و برگشتم ..موقع خوردن ناهار رو کرد بهم و گفت :- شما نامزد آقا دکتری؟؟!!غذا پرید تو گلوم و دست و پا شکسته گفتم :- نه .. بابا !! من همسایه روبروییشونم !! البته توی شرکتشونم کار میکنم!!مهربون خندید و گفت :- آخه دیدم با بقیه ی دخترایی که اینجا میومدن خیلی فرق میکنین گفتم شاید آقای دکتر دست از جوونی کردن برداشته باشه!!خندیدم .. هر چند خندم خیلی شاد نبود , گفتم :- نه آقای مجد کلا خیلیی جوونی میکنه!!!!زینت خانوم سری تکون داد و گفت :- ماشاا... بس که خوش قد و بالاست دخترا دست از سرش بر نیمدارن دختر جون اونم مرده دیگه ....زمان رو مناسب دیدم واسه ی همین گفتم :- شما خیلی سال میشناسیشون ؟؟- آره مادر جون تقریبا هم سن و سالای الان تو بودم که شوهرم زمین گیر شد !! از کارگرای جناب مجد بود از روی داربست افتاد .. جناب مجد همه جوره هوامونو داشت و واسه ی اینکه فکر نکنم داره در حقمون ترحم میکنه در ازای کمک کردن به خانومش به من حقوق میداد حقوقی که دو سه برابر اون چیزی بود که واقعا حقم بود... دوتا دختر دارم .. هردوشون جناب مجد جهیزیه داد .. خدا بیامرزتشون!! خیلی آدم با خدایی بود!!!- خانوم مجد چی؟؟!!- اونو که نگو ماهه ..هر چی بگم کم گفتم عین خواهرم دوستش دارم .. هرچند ظاهرش خیلی خو ش اخلاق نیست ولی قلبش خیلی مهربونه ... بعدم ادامه داد :- آقا شاهین و آقا شهاب پسرای بزرگشون خیلی شبیه خانومن ولی این ته تغاریه دور از جونش عین خود جناب مجده .. راستشو بخوای دختر جون من آقا شروین رو عین پسر خودم دوست دارم ..و همیشه آرزومه بهترین زن نصیبش بشه !!!خودمم توی این مدت فهمیده بودم مجد با تمام اخلاقای ناپسند اجتماعیش ولی چهره ی محبوبیه از کارمندا گرفته تا یه زن عامی همه دوستش دارن و براش احترام قائلن...خیلی دوست داشتم ببینم اگه مجد یه زن بود با همین منش فقط دوست پسر داشت یا با یکی نامزد کرده بود و بهم خورده بود بازم راجع بهش اینجوری فکر میکردن ... یا مثل خونواده ی من توی خفا میگفتن لابد دختره یه ایرادی داشته .. خیلی جالب بود همیشه ته تهش ایراد رو از دختر میدیدن .. بیخیال این فکرا شدم و ظرفهای ناهارو جمع کردم و شستم , زینت خانوم رفت دنبال بقیه ی کارا....طرفای ساعت سه داشتم توی کابینت ها دنبال ظروف مناسب واسه آجیل و شیرینی و اینجور چیزا میگشتم .. توی یکی از کابینت های یه ظرف خیلی شیک نظرمو جلب کرد داشتم سعی میکردم روی نوک انگشتام وایسم برش دارم که یهو احساس کردم یکی پشتمه برگشتم مجد خنده ای کرد و ظرف رو از کابینت برداشت و داد دستم ..- چطوری خانوم کوچولو!!!؟؟؟با تعجب در حالی که به کابینت تکیه داد و مجد روبروم وایساده بود گفتم :- شما اینجا چی کار میکنی؟؟!! - حوصله ی شرکت رو نداشتم زدم بیرون گفتم بیام کمک دستت .. زینت خانوم اومده ؟؟؟!!- آره
فک نمیکنم شما داشته باشید این رمانو بزارید.......Dodgy

- پس من برم يه سلام عليكي بكنم ...
دم در برگشت و گفت :
- كيانا يه چايي ميذاري؟؟!!
- آره .. حتما ...
- مرسي
از بالا صداي سلام عليك گرمي ميومدو خنده هاي سر خوش زينت خانوم .. چايي رو كه دم كردم مجد و زينت خانوم وارد
آشپزخونه شدن و مجذ رو كرد به من و گفت :
- كيانا با خاله زينت من آشنا شدي؟؟؟ ازوون زن هاي گل روزگاره..
زينت خانومم كه ازين حرف محد ذوق كرده بوددر جواب گفت :
- آره پسرم ماشاا.. چه همسايه ي خانومي داري بعدم با شيطنت به مجد نگاه كرد كه مجد گفت :
- خانوم؟؟؟ يه تيكه جواهره ازين همسايه ها توي اين دوره و زمونه كم پيدا ميشه ..
هردو خنده اي كردند و من تقريبا هاج و واج نگاشون كردم و زير لب ازشون بابت تعريفا تشكر كردم
بعد از چايي كه تمام مدتش به حرفاي مجد و زينت خانوم از خانواده هاي همديگه سراغ ميگرفتن گوش دادم .. زينت خانوم
برگشت سر كارش و مجدم رفت كمكش ...ساعت طرفاي 6 بود كه كارهاي خونه تموم شد و مجد اومد پايين و در حايكه كتش
دستش بود گفت :
- كيانا من ميرم خاله زينت رو برسونم .. توام مياي؟؟؟
نميدونم چرا احساس كردم شايد مزاحم باشم واسه ي همين گفتم :
- نه منم ديگه كاري ندارم تقريبا ...ميرم خونه يكم استراحت كنم
- خوب ما رفتيم همين حا استراحت كن ديگه خونه ميري چي كار؟؟!!
- نه .. اونور راحت ترم!!
ديگه اصرار نكرد و بعد ازينكه از زينت خانوم تشكر كردم خداحافظي كردن و رفتن!!!
موقعي كه اومدم خونه از زور خستگي همون جا روي كاناپه بيهوش شدم!!!!
بالاخره روز مهموني رسيد و از اونجاي كه مجدم خونه بود پا به پاي من كمك كرد جالبيش اينجا بود نه من نه مجد هيچكدوم
اشاره اي به لباسي كه برام خريده بود نكرديم و منم تصميم گرفته بودم براي قدرداني همون لباس رو شب بپوشم...
اونروز از صبحش ميوه و شيريني و آجيل رو تو ظرفهاي مختلف چيده بوديم و توي جاهاي مختلف سالن قرار داده بوديم از
طرفيم گل ها رو توي گلدوناي مختلف گذاشتم و تموم خونه رو با شاخه هاي مختلف گل تزئين كردم ... همه جاي خونه رو بوي
گل گرفته بود تا ساعت 1 تقريبا كارها تموم شد فقط ميموند پذيزايي و شام كه قرار دادي كه با فارسي نوشته بودم شامل پذيرايي
شامم ميشد و همه ي ظرف و ظروف و چيدمانم از خودشون بود !!!! براي پذيرايي كليم گويا قرار بود مش رحيم از ساعت 4 بياد و
كارها رو به عهده بگيره ...
بعد از تموم شدن كار مجد رو كرد به من و گفت :
- كيانا ناهار رو چي كار كنيم ؟!!
- نميدونم وا... ميگم شام كه قراره حسابي باشه بيا ناها ر نيمرو يا املت بخوريم !!!
- خنده ي بلندي كرد و گفت :
- پايه اي؟؟؟!! اگه تو مشكلي نداري منم حرفي ندارم ..

رو كردم بهش و گفتم :
- پس بيا سمت من ... اينجا رو نميخوام كثيف كنم ..
- نه منتظر كسيم قراره چيزي بياره ... همين جا بخوريم!!!
شونه هامو بالا انداختم و گفتم :
- هرجور راحتي.. حتما هم بايد من درست كنم ديگه؟؟؟!!
ابروهاشو داد بالا وگفت :
- نه استثنا اين يكي رو بلدم ...
خنديدم و اونم مشغول كار شد .. وسطاي غذامون بوديم كه زنگ زده شد .. با تعجب نگاش كردم كه گفت :
- نگران نشو دم در كارم دارن تو غذاتو بخور الان ميام ..
موقعي كه اومد دوتا كيسه ي سياه دستش بود با تعجب پرسيدم :
- اينا چيه ...
خنديد و گفت :
- مال بچه ها نيست ..
اخمام كردم تو هم كه گفت :
- آقاي حجت و دخترشون توي مهموني مشروب نباشه بهشون خوش نميگذره ...
- چي؟؟؟؟ يعني اينا مشروبه ؟؟؟!!!!!
خندش گرفت گفت :
- خوب آره!!
نميدونم چرا غصم گرفت با ناراحتي گفتم :
- يعني شمام ميخوري؟؟!!!
مهربون نگام كرد و گفت :
- يه لبي تر ميكنم ولي حدمو ميدونم !!!!
پيش خودم گفتم .. به به !! گل بود به سبزه نيز آراسته شد!!! ناهار كه تموم شد رو كردم بهش و گفتم :
- ديگه كار خاصي نمونده .. من برم سمت خودم ا حاضر شم بايد فكر كنم ببينم چه جوري بيام كه كسي متوجه نشه من همسايه
ي بغليتونم!!!
تا دم در همراهيم كرد و داشتم ميرفتم بيرون كه بي هوا بازومو گرفت رومو كرد سمت خودش و گفت :
- كيانا نميدونم چجوري محبتاتو جبران كنم!!!
ميدونم چم شده بود بي فكر گفتم :
- نيازي به جبران نيست شما رئيس شركتين و من كارمندتون!!!
اخمي مهربوني كرد و گفت :
- يعني من مجبورت كردم ؟؟ يا بهت دستوري دادم كه اينجوري فكر ميكني؟؟!!
شونه هامو انداختم بالا كه گفت :
- كلا آدم پليدي هستي گاهي وقتا!!!
- همه گاهي وقتا پليدن!!!
بازومو فشاري و داد و گفت :
- همه بيشتر وقتا پليدن ولي تو گاهي !!
بازومو از تو دستش در آوردم و بعد از خداحافظي اومدم تو آپارتمانم ... اول از همه نياز به يه چرت داشتم تا يكم سر حال شم و
بعدا براي مهموني حاضر واسه ي همين بلافاصله رفتم بالا و ولو شدم رو تخت ...
طرفاي ساعت 6 بود كه از خواب بيدار شدم و با ديدن ساعت عين فشنگ از جام پريدم خيلي ديرم شده بود بلافاصله رفتم تو
يحموم و بعد ازينكه يه دوش گرفتم موهامو با سشوار يكم خشك كردم .. اتو كشيدم .. موهام چند سانتي پايين تر از سر شونم
بودو لخت ريختم دورم!!
بعدم شروع كردم آرايش كردن يه خط چشم سرمه اي كه خيلي بهم ميومد پشت چشمام كشيدم و يكم سايه ي آبي كمرنگ زدم
و با ريمل سرمه اي سيرم مژه هامو حالت دادم گونه هامم رژ گونه ي گلبهي زدم و با يه رزژ و برق لب صورتي آرايشمو تكميل
كردم بنظرم بد نشده بودم صورتمم بخاطر خوابي كه كرده بودم شاداب بود ...
يه جوراب شلواري كلفت رنگ پا پام كردم .. و لباسي كه مجد برام خريده بود رو تنم كرد ... و كمر نقره ايشو بستم ... خيلي
بيشتر از حد تصورم بهم ميومد و كمر باريكم رو به رخ ميكشيد.. راحتي رو ترجيح دادم و يه كفش عروسكي نقره اي تخت ساده
پوشيدم .. البته اصولا خيلي اهل كفش پاشنه بلند نبودم نميدونم چرا ولي قدم كوتاه بود ديگه چه ميشد كرد!!!
كمي عطر زدم و يه گوشواره ي برگ مانند نقرم انداختم به گوشم و با يه كيف كوچيك دستي آبي آسماني ام تيپمو كامل كردم!!
فقط ميموند اينكه چجوري يواشكي برم پايين و بدون اينكه كسي ببينتم زنگ بزنم و برم تو ساعت 9 بود از تو چشمي خوب
بررسي كردم كسي تو راهرو نبود يه پانچو ي سرمه اي با روسري همرنگ لباسم سرم كردم و از پله ها رفتم پايين .. بيرونم
سركي كشيدم دم در پايينم كسي نبود .. سري زنگ رو فشار دادم بلافاصله در باز شد نفس راحتي كشيدم و رفتم تو ... مش رحيم
در رو باز كرد و بعد از گرفتن روسري و پانچوم منو راهنمايي كرد سمت سالن .. تقريبا نصف مهمونا اومده بودن ولي نميدونم
چرا من فقط دنبال يه نفر ميگشتم ... با شنيدن صداي مجد از پشت سرم قلبم براي يه لحظه وايساد :
- سلام خانوم مشفق ...
برگشتم سمتش..
چقدر توي كت شلواري كه با سليقه ي من خريده بود مردونه و جذاب شده بود .. توي چشماش يه برق خاصي بود ... كنارش يه
آقاي ديگه كه نميشناختم و سنش حدود 50 سالي بنظر ميومد وايساده بود واسه ي همين منم رسمي در جوابش گفتم :
- سلام آقاي مجد ...
- مجد رو كرد به سمت آقايي كه كنارش ايستاده بود و گفت :
- آقاي فلاحي معاون شركت ايران پايا!!
بعدم رو كرد به من و گفت :
- خانوم مشفق از مهندسين خوب شركت!!
مرد تعظيمي كرد و گفت :
- خوشوقتم خانوم!!!
- منم همين طور!!!
مجد رو كرد بهم و مهربون خنديد و گفت :
- خيلي خوش آمديد ..
- ممنونم از لطفتون ...
بعدم تعظيمي كرد و با اشاره ي دست گفت :
بفرماييد .. خانوم فرهمند و محمدي اون سمت سالن هستند ... اينجا رو عين خونه ي خودتون بدونيد و از خودتون پذيرايي كنين!!!
نميدونم ولي دوست داشتم تا ابد كنارش وايسم مو قعي كه اينجوري رسمي حرف ميزد كلامش زيادي دلنشين و متين بود..
بالاخره با هزار زحمت چشم ازش گرفتم و نگاهي انداختم سمت سالن كه فاطمه و آتوسا هردوهمزمان برام دست تكون دادن
سر راه با بعضي از كاركنان شركت سلام عليكي كردم و رفتم پيششون ..آتوسا يه كت و شلوار كرم خيلي شيك كه واقعا برازنده
ي قد بلندش بودپوشيده و بود و موهاشم جمع كرده بود بالاي سرش و فاطمم يه پيرهن حرير مشكي بلند تنش و بود موهاشو
دورش شلوغ درست كرده بود جفتشون ناز شده بود تا رسيدم بهشون آتوسا گفت :
- اهوي خيلييييييييييي تيپ زدي !!! ميخواي دل راد بد بخت رو ببري؟؟؟!!!
خنديدم و سلام عليك گرمي با هردوشون كردم .. فاطمه خنديد و رو كرد بهم :
- خوب يه هفته مرخصي رفتي حال كرديا!!!
- آره درسام سنگين شده بود!!!
آتوسا خنديد و گفت :
- آب رفته زير پوستتا!!
بعدم زير گوشم ادامه داد :
- الان نگاه نكن ولي راد چشم ازت بر نميداره ...
ريز خنديدم كه گفت :
- زهر مار چه كيفي ميكنه!!
روكردم به فاطمه گفتم :
- راستي سحر كوشش؟؟؟!!
- گويا حال مادرش خوب نبود نميتونه بياد!!!
- اي بابا !!! ايشاا.. مشكلي نباشه ...
همون موقع آهنگ شادي گذاشته شد و و فاطمه خنديد و گفت :
- وايييي من دلم ميخواد برقصم ...
بعدم اشاره زد به همسرش كه كنار چند تا از همكاراي مرد وايساده بود و دوتايي به همراه چند نفر دختر و پسر ديگه رفتن وسط!
موقعي كه فاطمه رفت آتوسا گفت :
- تو نميرقصي ..
- سري به نشانه ي نه تكون دادم كه گفت :
- - پس من ميرم دستشويي و ميام
- باشه برو!!
چند لحظه بد كه به تعداد افرادي كه وسط سالن مشغول رقص بودن اضافه شد رفته رفته چراغام خاموش شد ... منم از تازيكي
استفاده كردم و چشمي انداختم به دور و بر...اول از همه بالاي پله هاي سالن رامش پدرش و ديدم كه با مجد و يكي دو نفر ديگ
مشغول گفت و گو بودن دست همشون ليوانهاي نوشيدني بود كه حدس ميزدم مشروب باشه .. رامش يه پيراهن كوتاه دكلته ي
بنفش پوشيده و بود موهاي بلندشو با بي قيدي رها كرده بود دورش و آرايش غليظيم داشت ولي از حق نبايد گذشت جذاب
شده بود!!ترجيح دادم عشوه هايي كه واسه ي مجد مياد رو تماشا نكنم واسه ي همين رو كردم سمت ديگه سالن و راد رو كنار
پيانو ديدم ... يه بلوز مردونه ي سفيد اسپرت پوشيده بود با يه جين مشكي شيش تيغ كرده بود و موهاشم ژل زده بود و داشت با
يه آقاي ديگه حرف ميزد ... خدايي قيافش بد نبود ولي به پايه مجد نميرسيد!! نميدونم چرا با اين فكر يه لبخندي رو لبم نشست و

نا خودآگاه دوباره رومو برگردوندم سمتي كه مجد وايساده بود .. ديدم داره از بالاي شونه ي رامش در حاليكه اخم عميقي روي
صورتشه ي منو نگاه ميكنه .. به محض اينكه ديد دارم نگاش ميكنم بي تفاوت روشو كرد اونور و دستشو حلقه كرد دور كمر
رامش..
نميدونم چرا احساس كردم مخصوصا اينكارو كرد و با اين فكر يه لبخند از ته دلي روي لبم نشست .. پيش خودم گفتم بخور جناب
مجد .. اين همه تو منو چزوندي حالام بسوز!!!
توي افكار خودم غوطه ور بودم كه با صداي راد بخودم اومدم :
- سلام خانوم مشفق .. امسال دوست پارسال آشنا!!!
يه درصد احتمال دادم مجد اين صحنرو ببينه واسه ي همين با يه لبخند پسر كش گفتم :
- سلام آقاي راد خوب هستين ؟
- ممنونم خانوم شما چطورين ؟؟
- مرسي ..
- بعدم خيلي مودبا نه رو كرد بهم و گفت :
- چيزي ميل داريد براتون بيارم .. خيلي دور از همه چي نشستين ..
- نه ممنونم از لطفتون ..
از رو نرفت و بعد از چند ثانيه گفت :
- ممكن كنارتون بشينم ..
ديدم ضايعست بگم نه!! جاي دوستمه واسه همين با طمانينه گفتم :
- بفرماييد ...
از طرفي آتوسام وقتي كه برگشت با ديدن راد كنار من چشمكي زد و راشو كج كرد و رفت پيش يكي ديگه از همكارا...
راد رو كرد به من و گفت :
- درسا در چه حال خانوم؟ شنيدم دانشجوي ارشد هستيد !!
- بله .. اي بد نيست .. يه ذره حجم كارامون زياده ولي در كل خوبه ...
خنديد و گفت :
- جاي خسته نباشيد حسابي داره هم كار ميكنيد و هم درس ميخونيد ...
- ممنونم!!!
يكم كه گذشت رو كرد بهم و گفت :
- شما هميشه اينقدر ساكتيد؟
- لبخندي زدم و گفتم :
- نه !!!
سرشو انداخت پايين و با لحن آرومي گفت :
- پس شانس منه ...
- نه راستش رو بخواين يكم خستم!!
- چرا خانوم ؟!! شما كه يك هفته اي ميشه سر كار نيومديد!!!
با تعجب نگاهي بهش كردم و گفتم :
- چه خبرا زود ميپيچه!!!
خنديد و گفت :
- نه از خانوم فرهمند همكارتون سراغتون رو گرفتم فرمودند مرخصي هستيد!!
- بله.. راستش اونقدر كاراي دانشگام سنگين شده بود گفتم يه هفته مرخصي بگيرم تا عقب افتادگي هارو جبران كنم ...
با اين حرفم شروع كرد به تعريف يه خاطره از دوران دانشجوييش و خدا وكيليم بامزه تعريف كرد... آخر داستان داشتيم
ميخنديدم كه احساس كردم يه سايه افتاد رومون .. سر بلند كردم و ديدم مجد با ابروهاي گره كرده وايساده جلومون ...راد به
رسم ادب از جاش بلند شد و گفت :
- آقاي دكتر بفرماييد...
مجدم بدون تعارف سر جاش نشست و بعدم رو كرد بهش و گفت :
- به گمونم آقاي فلاحي دنبالتون ميگشتن...
راد با سر تعظيمي كرد و رو به من گفت :
- با اجازتون خانوم مشفق ..
منم سري تكون دادم و رفت ...
مجد رو كرد به من و در حالي كه ميخواست حفظ ظاهر كنه آروم گفت :
- ميشه بپرسم دقيقا با اين بچه قرطي چي ميگفتي كه اينجوري نيشت باز بود!!!
چپ چپ نگاش كردم كه سرشو آورد جلو تر گفت :
- اون دفعه رو گذاشتم به حساب نفهميت ولي شايد از ايندفعه نتونم بگذرم!!!!
از بوي مشروبي كه ميداد چندشم شد و توي دلم گفته اين بابا يه سور به مرده شوره زده اينقدر پرروئه!!!! بعدم با لحني كه سعي
ميكردم آروم باشه رو كردم بهش و گفتم :
- ببخشيد دقيقا شما چه نسبتي با من داريد ؟؟؟!! بابا مين ؟؟؟ داداشمين؟؟؟!!
انتظار چنين حرفي رو نداشت عصبي دستي به موهاش كشيد و گفت :
- خوش ندارم توي شركتم ...
بقيه حرفشو گرفتم واسه ي همين وسط حرفش پريدم و با پررويي گفتم :
- مطمئنيد؟؟؟ وا.. ما از روز اول شكست عشاق رنگ و وارنگ شما رو ديديم!! فكر نميكنيد شما خودتون يه پا الگوييد!!!!!؟؟؟
بعدم بي توجه به دندون قروچه اي كه از عصبانيت كرد از جام بلند شدم و رفتم پيش آتوسا و فاطمه ...
آتوسا تا منو ديد با خنده گفت :
- راد چي ميگفت ؟؟؟!!!
- هيچي بابا !!! بعدم واسش به صورت خلاصه تعريف كردم فاطمه خنديد و گفت :
- واسه ي آشنايي بد نبود!!!
بعدم توي يه فرصت كه آتوسا داشت با يكي از همكارها صحبت ميكرد آروم ازم پرسيد :
- كيانا؟ مجد چي ميگفت ؟؟؟! خيلي اخمالو باهات حرف ميزد!!
از دقتش متعجب شدم ولي به روم نياوردم در جوابش گفتم :
- چميدونم جديدا مثا اينكه مسئول حراست شركتم شده به جاي خير مقدم و پذيرايي ميگفت دوست ندارم توي شركت مسائل
عاطفي پيش بياد!!
فاطمه ابروشو به نشانه ي تعجب داد بالا و با لحن بامزه اي گفت :
- بييييييي خياااال!!! مجد؟؟؟!؟
- آره منم توي همين موندم!!!
فاطمه رفت تو فكر و ديگه چيزي نگفت ... با صداي مردونه و پر جذبه ي مجد كه همرو به شام دعوت كرد به خودمون اومديم ..
تقريبا آخرين نفري بودم كه از سالن داشت ميرفت سمت ناهار خوري ... مجد توي يه فرصت مناسب در حاليكه هنوزم اخم داشت
زير گوشم گفت :
- چقدر ديگه بايد پول بدم به رستوران؟؟!!
بدون اينكه نگاش كنم گفتم :
400 هزار تومن !!!! توي پاكت بغل پاتختيتون پول هست ... من همرو برنداشتم!! -
سري تكون داد و بدون تشكر دور شد!!!
لجم گرفته بود همه ي زحمتاي اين مهمونيه مزخرف رو دوش من بود تازه يه چيزيم طلب كار شده بودم!!
موقع شام مجد مرتب به همه سر ميزد و تعارف هاي معمول رو بهشون ميكرد موقعي كه به جمع ما رسيد بدون اينكه نگاهي به من
كنه در كمال ادب شخص آتوسا و فاطمه و همسرش رو مخاطب قرار داد و گفت :
- تورو خدا تعارف نكنيد و كم و كسري بود به بزرگيه خودتون ببخشيد!!!
نميدونم چرا با اينكه هنوز كلي از غذام مونده بود!! اشتهام كور شد!!!! بعد ازاينكه رفت منم ظرف غذامو بردم سمت آشپزخونه
سركي كشيدم كسي نبود!! واسه ي همين با حرص همهي غذا رو ريختم توي سطل و ظرف رو با حرص گذاشتم رو ميز!!! اومدم از

در بيرون برم در حاليكه زير لب داشتم به روح و روانش فحش ميدادم ... سينه به سينش در اومدم!!!! عين زبل خان همه جا بود!!!
عصباني نگاش كردم كه با خنده ي موذيانه اي كه كرد به حد انفجار رسيدم .. اومدم رد شم برم كه مخصوصا دوباره جلوي راهم
رو سد كرد خوشبختانه تا اومد چيزي بگه صداي آقاي حجت از پشت سر اومد كه گفت :
- شروين جان دستت درد نكنه واقعا سنگ تموم گذاشتي و در همين حين كه مجد برگشت سمتش منم باهاش چشم تو چشم
شدم!!
- حجت در كمال وقاحت با چشماي سرخش به من زل زد و گفت :
- شروين جان اين خانوم از كارمندات هستن!!؟
- مجد كه خيلي از نگاه حجت به من خوشش نيومده بود ... به سردي گفت :
- بله !!! چطور!!!؟؟
- حجت ابروهاي كم پشتشو بالا انداخت و گفت :
نميخواي معرفيشون كني؟؟!!!
- مجد نفسشو محكم داد بيرون رو كرد به حجت:
- خانوم مشفق از مهندساي ارشد هستن!!
حجت با پررويي شكم گندشو كمي جلو داد و گفت :
- چهره ي شرقي زيبايي دارين خانوم!!! بهتون تبريك ميگم!!!!بعدم با پررويي تمام رو كرد به شروين گفت :
- واقعا زن هاي خودمون يه چيز ديگن!! اگرم دقت كرده باشي اونقدر كه در وصف چشم و موي مشكي اشعار مختلف هست در
وصف ساير رنگها چنين اشعاري نميبينيم!!! درست نميگم خانوم مشفق...؟؟
نگاهش اونقدر وقيح بود كه ميخواستم چشماشو درآرم!!!! از طرفي مجدم كارد ميزدي خونش در نميومد... واسه ي همين با
بيتفاوتي شونه اي بالا انداختم و گفتم :
- من خيلي اهل شعر و شاعري نيستم!! به هر حال خوشوقتم!! بعدم سريع ازونجا دور شدم!!!
شام تموم شده بود همه جوونها با انرژي بيشتري وسط بودن و ميرقصيدن فاطمه و آتوسا هم با هم داشتم ميرقصيدن كه با ديدن
من ... دستمو گرفتن و آوردن وسط... منم بي خيال حجت و مجد و هر خر ديگه اي شدم و زدم به سيم آخر و يكم همراهيشون
كردم .. واسه ي روحيمم بهتر بود..توي همين حين با شروع آهنگ بدي .. راد اومد سمتم و با سر تعظيمي كرد و گفت :
- افتخار ميدين يه دورم با من برقصيم ...
راستش ميخواستم قاطعانه در خواستشو رد كنم كه با شنيدن دست و سوتا ي بچه ها به افتخار وسط اومدن رامش با مجد ...
پشيمون شدم .. بر خلاف تمام عقايد قلبيم درخواستشو قبول كردم .. يه كينه و بغضي تو وجودم بود!!!! نگاهي به آتوسا و فاطمه
انداختم جفتشون چشمكي زدن... خنده ي تلخي رو لبم نشست ...
از حق نگذريم رادم حريمو كامل رعايت ميكرد و تقريبا هردو فقط رو بروي هم بشكن ميزديم نكاهي به اونور سالن انداختم ...
رامش با عشوه ي خاصي همراه آهنگ ميخوند و ميرقصيد و مدام ميرفت توي بغل مجد كه فقط وايساده بود و مردونه دست ميزد
...
يه كاري ميكنم عاشق من شي
نتوني از دلم ساده تو رد شي...
يه كاري ميكنم هر شب و هر روز
بگي دوسم داري عاشق من شي ...
****
دلم ميخواست كله ي مجد رو بعدم رامش رو بكنم!!! ولي خوب كاري ازم بر نميومد!! توي همين فكرا بودم كه رادم سرشو آورد
جلو وگفت :
- آهنگ قشنگيه .... يه جورايي حرف دل منه ....
اين وسط همين ابراز احساسات پوريا راد كم بود كه نمك بپاشه رو زخم من ....
من ميگم عاشقتم صدام كن ...
با چشمات بازم منو نگاه كن ..
هرچي خواستي تو بگي قبوله ..
روي دوست داشتن من حساب كن...
*****
نميدونم چرا بدون اينكه به حرف راد توجهي كنم رومو كردم سمت مجد كه نگاهمون براي چند ثانيه با هم تلاقي كرد ... نميدونم
توي نگاش چي بود كه با بيتي كه خواننده خوند باعث شد يه بغض بدي چنگ بندازه به گلوم ...
دوست دارم..
به دلم خيلي نشستي ...
نگو دل به من نبستي ..
اون كه ميخوام پيش من باشه ...
تو هستي !!
به دلم خيلي نشستي...
******
بالاخره با هر جون كندني بود آهنگ تمو م شد راد مجدد سر خم كرد و منم ازش تشكر كردم كه گفت :
- آهنگ بديم ...
وسط حرفش پريدم گفتم :
- مرسي ترجيح ميدم بعدي رو تماشاچي باشم ..
پسر خوبي بود بدون اينكه ناراحت شه لبخندي زد و گفت :
- هرجور شما مايليد .. ممنونم بابت لطفي كه كرديد!!.
لبخندي زدم و برگشتم سمت بچه ها و كنار آتوسا نشستم!!!
انگار اونام خيلي از زوج مجد و رامش خوششون نميومد چون بلافاصله فاطمه رو كرد به ما و گفت :
- خدايي از مجد بعيده به اين سبك دخترا اينقدر رو بده !!!!! اين دختره كيه ديگه!!!! مست مسته!!!
آتوسا خنديد و گفت :
- آهنگ يكم ديگه ادامه پيدا ميكرد .. جلوي ما مجد رو كلا بغل ميكرد!!!
فاطمه خنده اي كرد و با سر حرف آتوسا رو تاييدكرد و در ادامه گفت :
- ولي مجدم سعي ميكرد لبخند بزنه ها وگرنه موقعي كه ميرفت رامش تو بغلش تمام عضله هاي فكش از حرص منقبض ميشد..
آتوسا رو كرد به جفتمون و گفت :
- مجد زرنگه .. فعلا واسه ي منافعشه كه به اين دختره چيزي نميگه ... وگرنه ما كه ديگه ميدونيم آخر عاقبت رابطه ي اين تيپا
با مجد چيه ..
فاطمه جدي شد و در حاليكه تو فكر بود گفت:
- آررررره حق با توئه آتي!
بعدم رو كرد به من و گفت :
- اوووي شيطون فكر نكن ما مسخ رامش بوديم از تو غافل شديم.. راد چي ميگفت ؟؟؟!!
- آتوسا ذوق زده گفت :
- آره بگو ببينم .. وايي نميدوني كيانا چفدر بهم مياين!!!
لبخندي زدم و گفتم :
- هيچي فقط روبروي هم بشكن زديم .. فكر كنم اون بنده خدام توي حركات رامش مونده بود...بعدم گفت يه آهنگ ديگه .. كه
ديدم پررو ميشه ..
- فاطمه ريسه رفت و گفت :
- باريكلا!!! توام با سياستيا...
نزديكاي ساعت 12 بود كه كم كم مهمونا عزم رفتن كردن فاطمه ام رو كرد به من و گفت :
- كيانا جون تو با ما مياي ؟؟! ما آتوسا رو هم ميرسونيم...
رو كردم بهش و گفتم :
- نه عزيزم من ميان دنبالم راستشو بخواين ...
بچه ها لباس پوشيدن و خداحافظي كردن و رفتن ...
مونده بودم … داشتم فكر ميكردم اگه رامش جان بخواد شب اينجا بمونه چي كار كنم كه متوجه نشه همين بغلم كه با صداي راد
به خودم اومدم :
- خانوم مشفق؟؟! اگه وسيله نداريم من در خدمتم...
- نه ممنون ميان دنبالم !!!
- خوب مسئله اي نيست فكر ميكنم خيلي نزديك اينجا باشيد چون اوندفعه سر همين خيابون اصلي پيادتون كردم!!!
- يه لحظه ضربان قلبم وايستاد ..نميدونم مجد از كجا پيداش شد و گفت :
- نه پوريا خان !! خانوم مشفق پسر عموشون از دوستان دوران تحصيل من هستن .. قرار بيان دنبالشون .. امشبم اگه مهموني
نبودن دليلش مشغله ي كاري بود.. ولي قول دادن آخر شب بيان تا ديداري تازه كنيم!!
- راد لبخندي زد و گفت :
- بهر حال من در خدمت گذاري حاضرم!!!!
- لبخندي زدم و براي حرص دادن مجدبا يكم عشوه گفتم :
- مرسي از لطفتون جناب راد ...
راد هم لبخندي زد و با مجد دست داد و بعدم سمت من با سر تعظيمي كرد و رفت ...
موقعي كه برگشتم ديدم مجد با چشمايي كه ازش آتيش ميباريد نگاهي كرد و رفت .. آخرين مهمونا حجت و رامش بود و آقاي
فلاحي بودن خدارو شكر از قرار معلوم رامش اونقدر خورده بود كه حال خوبي نداشت و داشت ميرفت ... بعد از اينكه آقاي فلاحي
خداحافظي كرد ... حجت با نگاه چندش آورش سر تا پاي من رو دوباره كاويد و گفت :
- خانوم مشفق اين افتخار رو به بنده ميديد كه برسونمتون ؟؟؟!!!!!
داشتم دنبال جواب ميگشتم كه مجد نجاتم و داد و همون جوابي رو كه به راد داد ه بود براي حجت هم تكرار كرد .. اما حجت
دست بردار نبود .. كه بالاخره مجد از پسش بر اومد و راضيش كرد ولي آخر سر كه داشت ميرفت در حالي كه عين آدم خورا به
من نگاه ميكرد رو كرد به مجد و گفت :
- هر وقت مهموني بود خانوم مشفق رو هم با خودتون بيارين .. خوشحال ميشم تو جمعمون ببينمشون ... بعدم با يه ژست خاصي
گفت :
- ما جمعامون افراد خاصين ... خوشحال باش كه توام جز اون افراد خاصي عزيزم!!!!
چشمكي زد و به مجد گفت :
- مگه نه شروين جان ...
احساس كردم يكم ديگه حجت ادامه بده مجد جفت پا مياد تو صورتش ...
- مجد در حاليكه صداش از عصبانيت ميلرزيد گفت :
- بله .. حتما .. مرسي ازينكه تشريف آوردين (يعني زحمت رو كم كنين !!!) ..
خدارو شكر رامش توي حال خودش نبود و نفهميد من موندم و اون داره ميره در حاليكه رو ي پاش بند نبود اومد گونه ي مجد رو
ببوسه كه مجد نگهش داشت و باهاش خداحافظي كرد ...آقاي حجتم زير بازوشو گرفت و در حالي كه نگاه آخر رو به من كرد
خداحافظي كرد و رفت .. جالبيش اينجا بود مجد حتي به خودش زحمت نداد باهاشون تا دم در پايين بره .. تا رفتن در رو بست ...
و رو كرد سمت من و در حاليكه داشت گره ي كراواتشو شل ميكرد گفت : يه ليوان آب بهم ميدي؟؟؟
بعدم رفت ...ر فتم توي اشپزخونه ...بيچاره مش رحيم ...تمام ظرفارو شسته بود و رفته بود .. يه ليوان از توي كابينت برداشتم
توش آب ريختم و رفتم سمت سالن مجد نبود رفتم سمت هال كه اونجام نبود ...صداش زدم كه جواب نداد...ليوان آب رو گذاشتم
رو ميز و دوباره صدا زدم :
- آقاي مجد ...
ترس رفتم سمت پله ها و دوباره صداش كردم اما جوابي نشنيدم!!!
بيخيال شدم و كيفمو برداشتم و پانچو و روسريمو انداختم روي دستم و رفتم سمت در ..خواستم بازش كنم كه هر چي تقلا كردم
در باز نشد ... بغضم گرفته بود دوباره تلاش كرد اما باز نشد!!!!....با صداي مجد به خودم اومد ...
- قفله ... نشكنش!!!
رومو كردم سمتش و چسبيدم به در ....موهاش شلوغ شده بود وچشماش قرمز بود .. ياد حرف بابا محسنم افتادم كه هميشه
ميگفت به آدم مست اعتباري نيست ...ترس بدي سراسر وجودم رو گرفت نا خدا گاه گفتم :
- شما الان تعادل نداريد !!! بخدا راست ميگم ...
- پوزخندي زد و گفت :
- گفتم بهت من حد خودمو ميدونم ... پس مطمئن باش توي متعادل ترين وضعمم..
- بعدم بدون اينكه نگام كنه گفت :
اونجا واينسا اون در باز بشو نيست بيا تو سالن ...
ديدم چاره اي نيست واسه ي همين دنبالش رفتم كه بلكه خرش كنم در رو باز كنه ..
كنار پله هاي سالن وايسادم كه رفت سمت ضبط و يه آهنگ آروم گذاشت .. بعدم اومد و پايين پله ها وايساد و دستشو سمت من
دراز كرد و گفت :
- افتخار ميديد ؟؟!!!
نا خود آگاه دستمو گذاشتم تو دستش اونم لباسامو ازم گرفت و گذاشت روي يكي از مبلها ومنو با خودش برد وسط سالن ...
دستمو كشيد سمت خودش و دست ديگشو حلقه كرد دوره كمرمو آروم آروم شروع كرد با آهنگ تكون خوردن ...
تمام تنم از درون ميلرزيد و يه اضطراب بدي داشتم ولي ميترسيدم چيزي بگم عصباني بشه ..
زير گوشم گفت :
- لباستو دوست داشتي جوجو؟
در حاليكه مطمئن بودم صدام ميلرزه گفتم :
- بله ...
- مهربون خنديد و دستيمو كه تو دستش بود رو به لبش برد و بوسيد بعدم سرشو نزديك گوشم آورد و گفت :
- ميدونستي خيلي بهت ميومد؟؟!؟!
بعدم ادامه داد ...
- شده بودي عين يه پري كوچولو...
نميدونم چرا بغضم گرفته بود جاي بوسش رو دستم داشت ميسوخت ... حرفي نميزد ولي ترسناك شده بود ...
طاقت نياوردم و گفتم :
- نميخواين بذارين من برم!!! خيلي خستم!!!
يهو عصباني شد و حلقه ي دستشو از دور كمرم باز كرد و وايساد روبروم :
- خيلي با من بودن ناراحتت ميكنه ؟؟؟!!!!! با اون بچه قرتي يه آهنگ رقصيدي و كل مهمونيم حرف زدي ...ولي منو تا نصفه ي يه
آهنگم نميتوني تحمل كني؟؟؟؟
نميدونم چرا ازين توهينش عصباني شدم و واسه ي همين ناخود آگاه اخمي كردم و گفتم :
- اون بچه قرتي مشروب نخورده بود حريمم رعايت ميكرد .. ولي شما دوست دارين .. تمام حريم هارو بشكنيد و راحت باشيد و
اين تو مرامم نيست الانم خيلي بهتون محبت كردم تا اينجام پا به پاتون اومدم لطف كنيد درو باز كنيد!!! ميخوام برم!!!!!
نميدونم چه لذتي ميبرد منو اينجوري عصبي ميديد!! بلافاصله ابروش رفت بالا و موذي نگام كرد و گفت :
- نه فكر ميكردم خانوم موشه با آقا گربه صلح كرده ولي مثل اينكه ... بعدم آروم دست كشيد به موهام كه سرمو دزديدم .. اونم
محكم سرمو گرفت تو دستاشو گفت :
- ببين گفته بودم اوندفعه رو ميذارم به حساب بچگيت ولي كيانا به اون خدايي كه ميپرستي يه دفعه ديگه ببينم دم خور شدي با
اين مرتيكه راد گردنتو ميشكنم ...اينقدرم نگو مشروب مشروب من الان از صد تا هوشيار هوشيارترم!! يه دفعم بهت گفتم دله
نيستم!!!! پس از تنها بودن با من نترس ميفهمي نترس......
جمله ي آخرش بيشتر التماسي بود تا دستوري سرمو تكون دادم از تو دستش خارج كردم و با حرص گفتم :
- اولا به شما مربوط نيست كه من با كي رفت و آمد ميكنم .. در ثاني دله نبودنتون از رنگ و وارنگ دخترايي كه ميان و ميرن
مشخصه من حالم از امثال شما بهم ميخوره از تنها بودن باهاتون نميترسم بلكه متنفرم .. چندشم ميشه!!
با چشم هاي گرد شده نگام كرد ... نميدونم اين حرفا از كجا اومد .. فقط اينو ميدونم خيلي زياده روي كردم ... اونم خشكش زده
بود .. تمام تنم يخ بست...
يكم بد به خودش اومد كليد رو گرفت سمتم و با صداي دورگه اي گفت :
- اگه از من بدت مياد بهتره زود تر بري!!!!
با آخرين توانم كليد و گرفتم از اونجا اومدم بيرون ...
وقتي در خونمو بستم .. گرمي اشك و روي گونم احساس كردم ...
نميدونم چرا پشيمون بودم از حرفايي كه زدم ... ياد اون چند روزه خوبي كه با هم داشتيم آتيشم ميزد .. چرا همه چي رو خراب
كردم .. شايد .. ميخواست باهام حرفي بزنه ... با اين فكر بغضم بيش از پيش تركيد ... .و وقتي لباسو توي تنم ديدم لباسي كه اون
واسم خريده بود و من حتي تشكر نكردم به هق هق افتادم ... اونشب تا دم دماي صبح به مجد فكر كردم و اينكه چرا اون حرفارو
زدم .. من واقعا ازش متنفر كه نبودم هيچ عاشقشم بودم ...
ولي خوب پشيموني سودي نداشت .. پس بهتر ديدم همه چي رو بسپرم دست تقدير و بعدم زمان..


RE: همسایه ی من - Mrs f.a.t.e.m.e.h - 27-09-2012

چه حالی داریدکه میخونید


RE: همسایه ی من - niloofar kh - 27-09-2012

من این رمانو تا اخرش خوندم
خیلیــــــــــــــــــی قشنگه
واقعا ارزششو داره که وقتتو بزاری و بخونیش