معرفی رمان های ایرانی ! - نسخهی قابل چاپ +- انجمن های تخصصی فلش خور (http://www.flashkhor.com/forum) +-- انجمن: علم، فرهنگ، هنر (http://www.flashkhor.com/forum/forumdisplay.php?fid=40) +--- انجمن: ادبیات (http://www.flashkhor.com/forum/forumdisplay.php?fid=39) +---- انجمن: داستان و رمان (http://www.flashkhor.com/forum/forumdisplay.php?fid=67) +---- موضوع: معرفی رمان های ایرانی ! (/showthread.php?tid=269358) |
RE: مــُـعَــرفی رٌمآن هـآی ایرآنی - ♱ ᴠɪᴄᴛᴏʀ ♱ - 12-09-2018 نام رمان :رمان دنیای کوچک لیلا نویسنده :مرضیه قنبری خلاصه رمان: لیلا که عاشقان وخواستگاران بسیاری از جمله رضا برادر صمیمی ترین دوستش را رد میکند گرفتار عشق شاهین مرد زخم خورده ای که ۱۵ سال از او بزرگتر است می شود اخلاق تند شاهین و فاصله سنی بزرگترین مشکلاتی است که عقل لیلا سعی دارد قلبش را با آن از این عشق بر حذر دارد ولی…. صفحه ی اول رمان: پاییز بود. لیلا عاشق این فصل بود. عاشق پولک های طلایی برگهایش عاشق باران های گاه و بی گاهش و عاشق غمی که تو غروب هاش لونه کرده بود. ساعت آخر کارش بود، میز را مرتب کرد. باران آرام و نم نم دانه های ریزش را بر سر شهر فرو می ریخت. صندلی اش را به سمت پنجره چرخاند و خیره شد به درخت روبروی دفتر که حالا طراوت خاصی پیدا کرده بود. غرق فکر بود که صدای سپیده او را به خود ش آورد. لیلا ، مامان زنگ زد و گفت اگر لیلا را همراهت نیاوردی خودت هم نیا. سپیده نزدیکترین دوست لیلا بود. آن دو که سالهای پایانی دبیرستان همکلاس بودند با ورودشان به دانشگاه و تحصیل در یک رشته دوستی شان عمق بیشتری پیدا کرد. خانواده سپیده از همان سالهای اول دبیرستان نظر مساعدی روی لیلا داشتند.از آنجا که لیلا به قول خانم شاداب ، مادر سپیده ، دختر سنگین و رنگینی بود خوشحال بودند با سپیده دوست است.بعد از ورود به دانشگاه وابستگی لیلا و سپیده خیلی زیاد شد،تقریبا هر روز همدیگر را می دیدند حتی روزهایی که کلاس نداشتند. به نظر لبلا خانواده سپیده خیلی با محبت بودند و او در میان آنها از خانواده خودش هم راحت تر بود و کم کم هم مثل یکی از اعضای خانواده آقای شاداب شد. سال دوم دانشگاه که بودند به پیشنهاد عموی سپیده در دفتر مجله ی او مشغول به کار شدندو به این ترتیب بود که لیلا در کنار درس و دانشگاه به کار پرداخت. سپیده هم مانند لیلا یک خواهر و برادر داشت. مرجان بیست و شش ساله بود و سه ماه پیش با وحید نامزد کرد. رضا بیست و هشت ساله بود. جوان خوب و سر به راهی که لیلا به اندازه ی فرید ، برادرش ، دوستش داشت. در این دوسال آخر ، لیلا هفته ای سه چهار روز خانه ی آقای شاداب بود و با رضا و مرجان رابطه ی صمیمانه داشت، تا دو سه هفته پیش که رضا خیلی ناگهانی از لیلا خواستگاری کرد. از آن روز به بعد لیلا پا به خانه ی آنها نگذاشت. از رضا حذر می کرد و نمی توانست او را با همه ی خوبیهایش به همسری بپذیرد اما نمی دانست چه طور باید جواب منفی اش را بازگو کند که بازتاب بدی نداشته باشد، یه جورایی تو رودروایسی مانده بود.از آنجا که نمی خواست خانواده اش هم در جریان قرار بگیرند نمی توانست کمکی از آنها بگیرد. کجایی لیلا ؟ شنیدی چی گفتم ؟ لیلا مستاصل نگاهش کرد. ببین لیلا ، یه جور باید این قضیه را حلش کنی . با این موش و گربه بازی کار درست نمی شه . لیلا از روی صندلی بلند شد کشوی میزش را قفل کرد و کیف کرم اش را به دوش انداخت و گفت : ولی قرار بود تو با رضا حرف بزنی! نمی تونم ، چند بار سعی کردم باهاش صحبت کنم ولی بالاخره اون هم حرفهایی برای گفتن داره ، من که نمی تونم هی پیغام و پسغام ببرم و بی آرم. خودتون بشینید سنگاتون و باهم وابکنید. داخل ماشین لیلا هنوز تو فکر بود، تو فکر این که چی به رضا بگه او آزرده نشه. نم بارانی که زده بود باعث شده بود خیابان ها شلوغ تر از همیشه بشود، کلافه دستش را دور فرمان حلقه کرد. ماشین ها وجب به وجب حرکت می کردند. یه سر بریم خانه لباس عوض کنم و آبی به سرو صورتم بزنم. تو این شلوغی حوصله داری؟! چیکار کنم ؟ با این سرو وضع که نمی تونم بیام. جلوی خانه ترمزدستی را کشید و پرسید: نمی آیی تو ؟ RE: مــُـعَــرفی رٌمآن هـآی ایرآنی - ♱ ᴠɪᴄᴛᴏʀ ♱ - 13-09-2018 نام رمان :رمان تنهایم مگذار نویسنده :حسین مالکی خلاصه رمان: درجلسه دادگاه هیچ کس جرات نمی کرد به من نگاه کند.باآن چشم های دریده و سرو کله پر از تاول های کبود،حتی دادستان هم با چشم های بسته از من پرس و جو می کرد….. صفحه ی اول رمان: زنی که توی مستراح عمومیِ هایدن پارک لندن به دنیا آمده، نمی تواند گذشته ی معطر و بی لک و پیسی داشته باشد. برای همین حالا تو اینجایی و من بر خلاف میلم مجبورم سیر تا پیاز زندگی مسخره ام را برایت تعریف کنم. شاید تو هم از آن روانکاوهای بی معجزه باشی که این روزها سر هر گذری دکان باز کرده اند و آدم های به بن بست رسیده را با حرف هایی که از توی کتاب ها یاد گرفته اند، سر کیسه می کنند. آدمی با حرفه ی تو باید خوب بداند که در چنین دورانی، زبان، وسیله کسب و کار خوبی شده که بیشتر اوقات پشتوانۀ عملی هم لازم ندارد. رمانتیک ترین بخش زندگی من به دوران پیش از دوازده سالگی ام برمی گردد. فرض کن همسر ایرلندی یک دانشجوی پزشکی اشرافزادۀ ایرانی، توی مستراح عمومیِ هایدن پارک لندن، نوزاد دختری را پیدا می کند که بدون هیچ تن پوشی رها شده. هوا سرد و مه آلود است، کسی هم در آن دور و بر دیده نمی شود. RE: مــُـعَــرفی رٌمآن هـآی ایرآنی - ♱ ᴠɪᴄᴛᴏʀ ♱ - 21-09-2018 نام رمان :نبض لحظه ها نویسنده :لیلا یار خدا تعداد صفحات: 580 صفحه خلاصه رمان: داستان درباره ی يك خانم ۲۴ سالس كه همسرشو از دست داده و يه دختر ۳ ساله داره و ميخواد روي پاي خودش به ايسته و دخترشو بزرگ كنه . طي اتفاقي با يه آقا آشنا ميشه و تو شركتش مشغول به كار ميشه كه مديرعامل عاشق ميشه و خانوادش با اين ازدواج مخالفن …… صفحه ی اول رمان: با نزدیک شدن به چهارراه و زرد شدن چراغ ، آراسته در یک آن تصمیم گرفت که قید رد شدن از چراغ را بزند و مانند یک راننده ی خوب بایستد. با این فکر پشت خط عابر پیاده توقف کرد که ناگهان با تکان محکم و سنگینی ماشین نو و تازه اش تقریبا یک متر به جلو رانده شد واگر کمربند ایمنی را نبسته بود حتما سرش با شیشه ی جلو و فرمان برخورد می کرد. از حرکت تند ماشین ، خیلی شوکه شد و چند لحظه بی حرکت ماند. احساس کرد قلبش نمی زند ؛ آیا زلزله ای رخ داده بود؟ اما با نگاه به آینه ی وسط و دیدن ماشینی که به ماشین قشنگش چسبیده بود فهمید که دچار تصادف شده است و هیچ زلزله ای در کار نبوده، که ای کاش زلزله بود و این تصادف پیش نمی آمد. ماشین سفید رنگی به عقب ماشینش چسبیده و مدل آن مشخص نبود و راننده همچنان پشت فرمان نشسته بود. ماشین هرچه بود بزرگ تر از ماشین کوچک و دو درب کرم رنگش که تازه خریده و خیلی دوستش داشت بود. آراسته چون به تازگی تصدیق گرفته بودتمام نکات رانندگی را رعایت می کرد. در سال هزارو سیصد و پنجاه و پنج کمتر خانمی رانندگی یاد می گرفت و تعداد اندک خانمی که رانندگی بلد بودند دقت بالایی داشتند و آراسته نیز جز این دسته زنان بود و به خوبی به رانندگی مسطل بود؛ مخصوصا که با بدبختی و جمع کردن حقوقش به سختی این ماشین صفر کیلومتر را خریده بود و همین فکر باعث شد اولین تصادف او را به اوج عصبانیت رسانده و با خشونت تمام ضامن کمربند را باز کرده و به تندی از ماشین پیاده شد. با چند ضربه به شیشه شیشه آرام پایین آمد و آراسته توانست چهره ی خ و نسرد راننده را ببیند نیشخندی زد و گفت : زحمت پایین اومدن هم به خودتون نمی دین؟ زدین ماشین عروسک منو جمع کردین حالا هم عین خیالتون نیست ؟ مرد به آرامی گفت : مقصر خودتون هستین که یه دفعه ترمز کردین. RE: مــُـعَــرفی رٌمآن هـآی ایرآنی - s.macany - 21-09-2018 دخدره تو رمان جدال پر تمنا زیادم خوشگل نیستا RE: مــُـعَــرفی رٌمآن هـآی ایرآنی - ♱ ᴠɪᴄᴛᴏʀ ♱ - 04-10-2018 نام رمان: نبات و بادام تلخ نام نویسنده: سما جم «moghaddas» ژانر رمان: ماجراجویی ـ عاطفی با پایانی خوش طراح جلد: مبینا خلاصه داستان: بیست و اندی سال پیش، در شهر کوچکی در غرب کشور، دو مادر اجبارا و به طور پنهانی فرزندان تازه متولد شدهی خود را با یکدیگر جابهجا مینمایند با این قول که هر چه زودتر فرزند خود را باز پس گیرند. اما یکی بر قول خود وفادار نمانده و… حال در دایره چرخان روزگار، این دو کودک بزرگ شده و هر یک به گونهای خاص میباشند. روند نرم داستان شکل میگیرد تا هر یک با حقیقت اصلی مواجه گردند… “”بخشی از وقایع و شخصیتهای داستان و فضاهای ذکر شده، کاملا براساس مشاهدات عینی بوده و تنها نامها و نشانهها تغییر یافتهاند.”” مقدمه بارها چشم دوختم به کسی، به جایی، به شیایی، حتی گلی یا پرندهای، باشد که نشانی از تو یابم. اما اندوه نگاهم نگذاشت تا حقیقت نزدیکی و همراهیات بر من عیان باشد، این لحظه من هستم و ناریتمی این قلب که تو را دید. قسمتی از رمان نبات و بادام تلخ ـ لگد بزن! خواهش میکنم. کف دستش را به روی شکم، محکم و دورانی به حرکت در آورد. آهش در آمد اما حرکتی را در هیچ نقطهای احساس نکرد. از وقتی کاوه برای یک پروژه ساختمانی به عسلویه رفته بود، زهره آرام و قرار نداشت. هشت ماهاش کامل شده بود ولی تجربهاش میگفت که وزن بچه کمتر از دو کیلوست. بی خوابیهایش هم مزید بر علت بود. شیفتهای شب زایشگاه رنجور و ضعیفش کرده بود. کلی درس خواند تا توانست ماما شود و در زایشگاه کوچکی واقع در حاشیه شهرشان مشغول به کار گردد. با اینکه از خانوادهای معمولی بود، به خاطر همین مدرک و شغلش، عروس خانواده نسبتا خوبی شده بود. کاوه که رفت تفریح مادرشوهرش این شد که هر روز به بهانهی سرکشی از خانه پسرش، به آنجا بیاید و سرکوفت شکم کوچکش را به او بزند. از هر فرصتی هم استفاده می کرد و مسعود چهار ساله، کوچکترین… RE: مــُـعَــرفی رٌمآن هـآی ایرآنی - ♱ ᴠɪᴄᴛᴏʀ ♱ - 07-10-2018 ♦ نام رمان: زیتون ♦ نویسنده: beste ♦ ژانر رمان: عاشقانه ♦ خلاصه رمان: داستان درمورد یه دختر سر سختیه، عاقل، تحصیل کرده و دنیا دیده است، رفتارهاش بر اساس سنش و موقعیت اجتماعیشه، داستان زندگیش با یه گذاشتن و رفتن شروع می شه با یه تصمیم بزرگ، اون مبارزه کرده برای بودن برای نفس کشیدن برای زن بودن برای آجر به آجر زندگی که داره زحمت کشیده مبارزه کرده و در کنار این مبارزه هیچ وقت از خودش نگذشته، امیدوارم داستانش براتون جذاب باشه و اینکه چرا اسم داستان زیتونه خوب به چند دلیل که برای خودم توجیح پذیره امیدوارم برای شما هم همین طور باشه: زیتون در یونان قدیم نماد آشتی با خود و دیگرانه و اینکه زیتون در ابتدا تلخه ولی وقتی بهش عادت می کنی نمی تونی ازش دل بکنی. پایان خوش ♦ قسمتی از رمان: هواپیما کمی خلوت شده بود...ساعت مچیم رو نگاه کردم.. ساعت به وقت تهران باید3 صبح می بود...توجهم به هم همه اطرفم جلب شد...مردم عجله داشتن پیاده شن...به کجا چنین شتابان..خندم گرفت...بلند شدم...شال دور گردنم رو روی سرم گذاشتم...کیف دستیم رو از باگاژ بالای سرم برداشتم..یقه پوست پالتوم رو بالا کشیدم..لکه کوچکی رو لبه جیبش بود...سفید بود دیگه همیشه امکان به وجود آمدنش بود...با دستمال مرطوب توی دستم به جونش افتادم.... به سمت در خروجی حرکت کردم...به مهمانداران هواپیما نگاه کردم با اوون لبخند مصنوعی..خوب همیشه به نظرم مصنوعی بود...یادش به خیر بهم گفتن..برو ...دنبالش مهماندار شو...گفتم دوست ندارم 3 صبح با اوون رژ لبای قرمز مسخره وایسم به مردم لبخند بزنم...کیفم رو توی دستم جا به جا کردم... به انگلیس گفت خوش آمدید با سر جوابش رو دادم...پام رو از در بیرون گذاشتم..حالت تهوع به سراغم اومد...بوی سوخت هواپیما وقتی ناشتا بودم همیشه حالم رو به هم میزد..یادش بخیر اگه بوسه ( buse) اینجا بود می گفت خوب غذات رو می خوردی...غذاهای هواپیما هم به همین اندازه حالم رو بهم می زد....از پله ها پیاده شدم..کمی لرز کردم..باد سرد دی ماه...کمر بند پالتوم رو محکم کردم..پام رو به سالن ورودی گذاشتم...خوب این هم وطن..چه حسی باید داشته باشم بعد از حدود 9 سال...اشک توی چشمام جمع بشه...بشینم خاک وطن رو ببوسم..پوزخندی زدم...هیچ احساسی نداشتم... صدای لوس زنی تو سالن پیچید...پرواز شماره 457 ..هواپیمایی ترکیه..از استانبول به زمین نشست...البته من حدس زدم این رو گفته باشه..چون امکان نداشت با میزانی که این خانوم محترم دهنش رو کج می کرد بفهمی چی میگه.. به غلطک زل زدم تا چمدونم رو پیدا کنم...هاکان ( hakan) ازم پرسیده بود نمی ترسی داری بر می گردی؟ گفتم : بر نمی گردم 4 ماه بعد بر می گردم همین جا... _اگه ببیننت؟ RE: مــُـعَــرفی رٌمآن هـآی ایرآنی - ♱ ᴠɪᴄᴛᴏʀ ♱ - 13-10-2018 نام رمان: تب داغ گناه نوبسنده: نیلوفر قائمی فر خلاصه داستان: آرمین پسر زیبا و مغروری که اومده تا انتقام بگیره انتقام گذشته ی تلخی که مردی برای او و خانواده اش رقم زده. تاوان گناهی که درگذشته رخ داده رو چه کسی باید بده دختری بی گناه که از هیچ چیز خبر نداره… قسمتی از رمان تب داغ گناه دلم به شدت شور میزد تو وجودم غوغایی به پا بود آخه تا حالا از این کارا نکرده بودم. داشتم خط قرمزهایی که در فرا خودم بودو زیر پا میذاشتم. حس های متفاوت با وجدانم در افتاده بودن یکی در وجودم میگفت: «چرا اومدی احمق اگر یه آشنا ببینتت چی؟ برگرد تا دیر نشده» اگر مامان و بابا بفهمند؟… وای اونا هیچی نعیمو بگو مامور عذاب وای اون قیافه ای که در تصور فانتیزیم شبیه یکی از هیولاهای موذی کارتون هیولاها بود اومد تو ذهنم اگر بفهمه خون به پا میکنه. کلا برای نعیم همیشه همه کارای من عیب بود ولی وقتی همون کارا رو خودش انجام میداد خیر بود اه بره گمشه اصلا دوست داشتم بیام. آینده ات چی؟ اگر این پسره اونی نباشه که خودشو معرفی کرده و آینده اتو خراب کنه چی؟ وایــــــــــی مصیبت ها، باز شروع شد آیه یأس خوندن تو تمومی نداره… بلند شو نفس تا دیر نشده برو هنوز نیومده آینده اتو با این دوستی های نا پایدار خراب نکن. میتونی خط موبایلتو عوض کنی اون که جز یه شماره ازت چیزی نداره. خطتو که عوض کنی دیگه نمیتونه پیدات کنه قضیه فیصله پیدا میکنه تمام. هنوز همو ندیدید هنوز فیس تو فیس نشدید بلند شو نفس… اه وجدان لعنتی می خوام بشینم. بهت میگم پاشو… RE: مــُـعَــرفی رٌمآن هـآی ایرآنی - _.Kaw._.yar._ - 13-10-2018 RE: مــُـعَــرفی رٌمآن هـآی ایرآنی - ♱ ᴠɪᴄᴛᴏʀ ♱ - 27-10-2018 تــرصـنـآکــ 16+ نام رمان : رمان خانه شیاطین به قلم : آرزو مهبودی خلاصه ی رمان: در مورد خانه اي است كه صاحب خانه ان را به شياطين ببخشيده و اين خانه دست به دست بين انسان ها مي گردد و براي ساكنانش اتفاق هاي عجيب مي افتد … صفحه ی اول رمان: شب بر پهنه آسمان و زمین سایه افکنده بود . همه جا را تاریکی و ظلمت پوشانده بود و تنها گه گاه تک ستاره ریزی به زحمت از پس ابرهای تیره سرک می کشید و چشمکی می زد . درختان باغ گاه شاخه هایشان را به دست نسیم نسبتا تندی که بی سرو صدا از میان برگ ها رد می شد می سپردند تا با سایه های بزرگ و وهم انگیزشان وحشت فضا را مضاعف کنند . در آن عمارت بزرگ و ییلاقی ، پیرزن چروکیده و رنجوری در تختخواب بزرگی افتاده بود و انتظار مرگ را می کشید و ناله هایش تنها صدایی بود که هرازگاهی سکوت ظلمانی شب را می شکست . دور تا دور تخت او را کسانی احاطه کرده بودند که همانند پیرزن عمری را در بندگی و خدمت به سرور مشترکشان سپری کرده بودند . ارواح خبیثه به آرامی در اتاق به این سو و آن سو می رفتند . گروه جنیان چشم به پیرزن دوخته و منتظر بودند که ببینند چه موقع دنیا را وداع می گوید . یکی از حاضرین ، که از شیاطین بلند پایه بود و ” ساسنا ” نام داشت ، شروع به صحبت کرد : ” تو بنده ی خوبی برای سرورمان بودی . تو تمام عمرت را وقف او کردی و … ” پیرزن چشم های نیمه بسته اش را باز کرد و نگاهی به اطرافش انداخت . دور و بر تختش را جمعیت زیادی احاطه کرده بود ، اما حتی یک انسان هم بین آنها دیده نمی شد . سال ها بود که پیرزن از مردم بریده بود و تنها با اجنه و شیاطین ارتباط داشت . اما در این لحظات آخر ، چقدر دلش می خواست یک انسان _ هر کس بود _ بر بالینش حاضر می شد و دلداریش می داد . آه ، چه می شد یکی از فرزندانش این جا می بود ؟ اما نه ، آنها از او بریده بودند ، از مادر شیطان پرستشان نفرت داشتند ، همان طور که پدرشان … اما آنها چه می فهمیدند ؟ آیا این شیطان نبود که امور و اختیار بیشتر کارهای جهان را در دست داشت ؟ آیا این شیطان نبود که رو در روی خدا ایستاد و فرمان او را زیر پا گذاشت ؟ آیا کسی که حتی از خدا هم هراسی به دل ندارد قابل احترام و ستایش نیست ؟ فرزندانش احمق هایی بیش نبودند ! ساسنا هنوز داشت صحبت می کرد : ” … تو آسوده خواهی بود . آن زمان که قیامتی بر پا شود و خدا و سرورمان صلح کنند و درهای بهشت به روی ما گشوده شود ، آن روز بالاخره می آید و خدا از ستمی که در حق سرورمان روا داشته شده دلتنگ خواهد شد و در عوض ، نعمت های بی شماری به ما و سرورمان خواهد بخشید … ” پیرزن به حرف های ساسنا گوش می داد و با این که عمری به همه ی این حرف ها اعتماد راسخ داشت ، اما حالا ، در این دقایق آخر ، کمی شک و تردید در جانش رخنه کرده بود . ای کاش شیطان خودش به آن جا بر بالینش می آمد و دلداریش می داد ! ناگهان فکری مثل برق از سر پیرزن گذشت . نیمه جانی گرفت و سرش را به طرف ساسنا چرخاند و در حالی که سعی داشت با استفاده از آخرین رمق باقی مانده در وجودش لرزش صدایش را بپوشاند ، گفت : ” می دانی ساسنا ، می دانی می خواهم چه کنم ؟ این خانه را وقف سرورم و یارانش می بخشم !” ساسنا با رضایت لبخندی زد : ” تو با این کار خوشبختی و سعادتت را تضمین کردی . برای این کارت تا ابد به عنوان یک خدمتگزار خوب و شایسته جاودان خواهی ماند … ” RE: مــُـعَــرفی رٌمآن هـآی ایرآنی - ♱ ᴠɪᴄᴛᴏʀ ♱ - 29-10-2018 نام رمان: روزای بارونی نویسنده: هما پور اصفهانی خلاصه داستان: رمانی مختلط از شخصیت های رمان های قرار نبود، جدال پر تمنا، توسکا… روزای بارونی بازی سرنوشته، امتحان پس دادن بنده هاست. خدا عاشقان رو دوست داره و گاهی تصمیم می گیره امتحانشون کنه. وقتی قراره عاشقا ترفیع بگیرن باید از یه امتحان سخت عبور کنن. یا اونقدر عاشقن که از این امتحان سر بلند بیرون میان و به مرحله بعدی میرن، یعنی عاشق تر می شن و پیش خدا عزیز تر. یا اینکه سقوط می کنن! عشق رو رها می کنن و تـــنهایی رو انتخاب می کنن. این رمان می خواد به همه عاشقا بگه، صبور باشین، طاقت داشته باشین، به هم فرصت بدین، با هم باشین! اینجوری از اون امتحان سر بلند بیرون میاین. وگرنه سزاتون سقوطه! قسمتی از رمان روزای بارونی ﺻﺪای ﻣﻮﺳﯿﻘﯽ رو ﻗﻄﻊ ﮐﺮده ﺑﻮدن و ﻓﻘﻂ ﺻﺪای ﺧﻮدﺷﻮن ﻣﯽ ﯾﻮﻣﺪ… – ﺗﻮﻟﺪ ﺗﻮﻟﺪ ﺗﻮﻟﺪت ﻣﺒﺎرک… ﭘﺴﺮ ﺑﭽﻪ ﺑﺎ ﭼﺸﻤﺎی ﮔﺮد و ﺳﺒﺰ – ﻋﺴﻠﯽ رﻧﮕﺶ ﻣﻮﺷﮑﺎﻓﺎﻧﻪ ﺑﻪ ﻣﺎﻣﺎﻧﺶ ﺧﯿﺮه ﺷﺪ. ﻣﺎﻣﺎﻧﺶ ﺧﻨﺪﯾﺪ ﭼﺸﻤﮑﯽ زد و ﺑﻠﻨﺪ ﮔﻔﺖ: – ﻓﻮت ﮐﻦ دﯾﮕﻪ ﻓﺪات ﺷﻢ! ﺟﻤﻌﯿﺖ ﻫﻤﻪ ﺑﺎ ﻫﻢ ﺧﻮﻧﺪن: – ﺑﯿﺎ ﺷﻤﻌﺎ رو ﻓﻮت ﮐﻦ ﺗﺎ ﺻﺪ ﺳﺎل زﻧﺪه ﺑﺎﺷﯽ! ﭘﺴﺮ این بار ﺑﻪ ﺑﺎﺑﺎش ﺧﯿﺮه ﺷﺪ. ﺗﻮ ﭼﺸﻤﺎی ﭘﺮ ﺟﺬﺑﻪ ﺑﺎﺑﺎش، ﻋﻼﻗﻪ ﻣﻮج ﻣﯽ زد. دﺳﺘﺎﺷﻮ ﺑﻪ ﻫﻢ ﮐﻮﺑﯿﺪ و ﮔﻔﺖ: – ﻧﻤﯽ ﺧﻮام ﻓﻮت ﮐﻨﻢ! ﺻﺪای داد از ﻫﻤﻪ ﻃﺮف ﺑﻠﻨﺪ ﺷﺪ، ﻋﻤﻮش ﺟﻠﻮ اوﻣﺪ و ﮔﻔﺖ: – اﯾﻨﻘﺪر ﻋﯿﻦ ﻣﺎﻣﺎﻧﺖ ﺳﺮﺗﻖ ﺑﺎزی در ﻧﯿﺎر ﻓﻮت ﻧﮑﻨﯽ ﺑﭽﻪ ﺧﻮدم ﻣﯽ ﯾﺎد ﻓﻮت ﻣﯽ ﮐﻨﻪ ﻫﺎ! ﭘﺴﺮ ﺧﻨﺪﯾﺪ و ﺧﻮدﺷﻮ روی ﻣﺒﻞ رﻫﺎ ﮐﺮد، ﻫﻤﻪ ﺧﻨﺪه ﺷﻮن ﮔﺮﻓﺖ. ﭘﺴﺮ ﻋﻤﻮش ﺟﻠﻮ دوﯾﺪ و ﻗﺒﻞ از اﯾﻨﮑﻪ ﮐﺴﯽ ﺑﺘﻮﻧﻪ… |