نخونی پشیمون میشی=یه رمان خنده دار وباحال - نسخهی قابل چاپ +- انجمن های تخصصی فلش خور (http://www.flashkhor.com/forum) +-- انجمن: علم، فرهنگ، هنر (http://www.flashkhor.com/forum/forumdisplay.php?fid=40) +--- انجمن: ادبیات (http://www.flashkhor.com/forum/forumdisplay.php?fid=39) +---- انجمن: داستان و رمان (http://www.flashkhor.com/forum/forumdisplay.php?fid=67) +---- موضوع: نخونی پشیمون میشی=یه رمان خنده دار وباحال (/showthread.php?tid=90769) |
RE: نخونی پشیمون میشی=یه رمان خنده دار وباحال - z.l♥ve - 07-04-2014 رمانه قشنگیه من تا به حال خیلی رمان خوندم ولی خیلی بدم میاد منتظر بمونم تا قسمت های بعدی رمان بیاد من یه رمانو خیلی بخوام طولش بدم 3 روزه خواهش میکنم یا اسمشو از دوستتت بپرس یا ادرس وبلاگه دوستتو بده RE: نخونی پشیمون میشی=یه رمان خنده دار وباحال - بیتا خانومی* - 07-04-2014 بچه ها به خدا اینقد درس دارم که هر روز یه ساعت میتونم انلاین بشم که این رمان رو براتون بذارن ببخشید اگه دیر میذارم و دکمه آیفون وفشاردادم وگوشی وسر جاش گذاشتم! به جای اینکه شماره واحد خودم وبدم شماره واحد رادوین ودادم!...حوصله نداشتم دوساعت از اینجا نقل مکان کنم و برم اونجا...بیخیال بابا!آرتان که اصلا خبر نداره خونه من واحد چنده!بیچاره اونقدر از مرحله پرته که زنگ رو هم اشتباه زده. باعجله به سمت اتاق رفتم وآماده شدم...هم مانتو پوشیدم وهم شال!...آخه به آرتان که اعتباری نیست اگه جلوش راحت باشم،هیز بازیش عود میکنه،حالا بیا و درستش کن! زنگ در به صدا دراومد...حتی نیم نگاهی به آینه ننداختم که ببینم قیافه ام درچه حاله!...اصلا واسم مهم نبود! حالامگه کی میخواد بیاد؟آرتانه دیگه...خیلی از ریختش خوشم میاد حالا بیام به خاطرش ترگل ورگلم کنم خودم و؟! اگه به ارغوان ودوستی چندین وچندساله خانوادگیمون نبود،اصلا راهشم نمی دادم بیاد توخونه! به سمت در رفتم ودستم وبه سمت دست گیره دراز کردم... نفسم بند اومده بود...تنم همچنان یخِ یخ بود!...می ترسیدم...از حرکات ورفتاری که ممکن بوداز آرتان سربزنه.می ترسیدم وقتی بامن تنهابشه،به سرش بزنه که کارای خاک برسری بکنه...اما حالا دیگه برای کنار کشیدن خیلی دیر شده بود،آرتان می دونست که من خونه ام وبسی ضایع بود اگه درو بازنمی کردم! به سختی نفس عمیقی کشیدم تا حالم بهتربشه...تمام جرئت وشجاعتم وجمع کردم و درباز کردم. با نگاه خیره اش روبرو شدم وقیافه ام مچاله شد! دوباره هیز بازیاش شروع شد...خدایا خودت همه چی وبه خیر بگذرون! نگاه خیره اش روی چشمام ثابت موند...هیچ احساسی نداشتم وقتی بهم زل میزد فقط دلم میخواست جفت پابرم توحلقش!اخمی کردم واز جلوی در کنار رفتم...رسمی وخشک گفتم:سلام...بفرمایید تو! بی توجه به لحن من،لبخندی زد وبالحن شاد ومهربونی گفت:اُه اُه!چه بداخلاق! سلام...حال خانوم کوچولوی خوشگل ماخوبه؟ اما من هیچ عکس العملی دربرابر این حرفش نشون ندادم...دریغ از یه لبخند! اولین باری بودکه باهش اونقدر سرد ورسمی برخورد می کردم!...خیلی از رفتارم تعجب کرده بوداما سعی کرد به روی خودش نیاره!وارد خونه شد و من دروپشت سرش بستم.زیرلب تعارفی کردم وازش خواستم که روی مبل بشینه. آرتان که نشست،منم دقیقا روبروش نشستم...جرئت نکردم برم کنارش بشینم.بهش اعتماد نداشتم!... دیدی یه وقت قضیه رو بی ناموسی کرد! نگاهی بهش انداختم...خیره شده بود به روبروش و اخم غلیظی روی پیشونیش نشسته بود!لبخندروی لبش کاملا محو شده بود...جوری سگرمه هاش تو هم بود که اگه کسی می دیدش فکرمی کرد یکی سنگ قبرش وبی اجازه شسته! وا!این که تاهمین چند دقیقه پیش اونقدر خوشحال وشاد وشنگول بود!حالاچرا یهو اخماش رفت توهم؟ نه میلی به پذیرایی کردن از آرتان داشتم ونه حالش و!...برای خلاص کردن خودم از این وظیفه،بالحنی که سعی می کردم شرمنده به نظربیاد گفتم:واقعا ببخشید...معذرت می خوام آرتان.چیزی ندارم که ازت پذیرایی کنم... دروغ گفتم!...تویخچال رادوین از شیر مرغ تاجون آدمیزاد پیدا می شدولی من حال وحوصله پذیرایی کردن نداشتم! نگاه عصبانی ودرهمش واز نقطه مبهومی که بهش خیره شده بود،گرفت وزل زدبه چشمام...نفس عمیقی کشیدتا عصبانیتش فروکش کنه وسعی کرد اخم روی پیشونیش وازبین ببره.زیرلب گفت:من که غریبه نیستم...مهم نیست! یه کم درو دیوار و وسایل خونه رو دید زد واز آب وهوا وچیزای مزخرف صحبت کردتابره سراصل مطلب!متنفربودم از مقدمه چینی...چرا حرفش ونمیزنه؟! بالاخره بعداز کلی دست دست کردن،زبون آقاآرتان باز شد وبالحن مشوش ومضطربی گفت:حتما...می دونی که برای چی به اینجا اومدم! - آره خب...توعروسی ارغوان بهم گفتی که یه روز میای پیشم ودرمورد یه موضوع مهم باهام صحبت می کنی.(پوزخندی زدم وادامه دادماما حس نمی کنی یه ذره دیر اومدی؟می دونی چقدر از اون شب میگذره؟ سعی می کرد دربرابر بی محلی ها وپوزخند روی لبم خونسرد باشه...نفس عمیقی کشید وبالحن مهربونی که رگه های عصبانیت توش موج میزد،گفت:خب کارای اقامت وپاس بورد و... زیاد طول کشید.می خواستم وقتی باهات حرف بزنم که ازهمه چی مطمئن شده باشم وتمام کارای اقامتم درست شده باشه!حالاکه همه چی اوکی شده اومدم تاحرفم وبهت بزنم...(لبخندمهربونی زد وادامه داد حالااجازه هست حرف بزنم؟ باسکوتم بهش اجازه حرف زدن دادم... آرتان لبش وبازبونش تر کرد وشروع کرد به حرف زدن: - خیلی وقته می خوام یه چیزی وبهت بگم...خیلی وقته یه سری حرف ودرد دل وتو دلم ریختم تابه وقتش بهت بزنم.خیلی وقته که منتظر این لحظه ام!...بذار از اول شروع کنم! از 20 وخورده ای سال پیش...وقتی تو یه دختر کوچولو بودی! ازهمون موقعم یه احساس خاص ومتفاوتی نسبت به توداشتم!احساسی که هیچ وقت به هیچ کس نداشتم....دلم می خواست همیشه وهمه جا کنارم باشی،فقط کنارمن.بامن باشی اما فقط بامن،می خواستم همیشه کمکت کنم وبرات یه حامی باشم...یه تکیه گاه که بتونی بااطمینان کامل بهش تکیه کنی...از همون بچگی وقتی باپسرای دیگه حرف میزدی یاباهاشون بازی می کردی،حسودیم می شد. من فقط تورو برای خودم می خواستم ونمی تونستم ببینم که با کس دیگه ای هستی! بزرگ ترکه شدم،احساسمم قوی ترشد...این احساس قوی خیلی وقته که تو دل من جاخوش کرده! خیلی وقته همه چی وریختم تودلم وچیزی نگفتم...خیلی وقته رها!...همش از این می ترسیدم که مبادا از حرفام ناراحت بشی.که مبادا ازم بدت بیاد...نمی دونم چرا ولی حس می کردم اگه پیشت اعتراف کنم،ازم زده میشی.خیلی باخودم کلنجار رفتم که این حرفارو بهت بزنم یا نه...!برام سخته که از این احساس حرف بزنم اما...بالاخره که یه روز باید بفهمی!من که نمی تونم تاابد همین جوری مسکوت وخاموش بمونم.بالاخره که یه روز باید به زبون بیام...امروز اومدم تا این به این احساس قدیمی وریشه دار اعتراف کنم.تا حرف دلم وبهت بزنم وخلاص شم...از این همه سکوت ونگفتن خسته شدم.می دونم که می دونی چقدر سخته کنار گذاشتن غرور،اونم برای یه مرد!اما باوجود تمام این سختیا،من غرورم وکنار میذارم وحرف دلم وبهت میزنم...بسه هرچی سکوت کردم ودم نزدم! به اینجاکه رسید،مکث کردونفس عمیقی کشید...چشماش وبست...معلوم بودکه حرف زدن براش سخته.به هرسختی بود به زبون اومد وزیرلب گفت:رها...من...من...دوست دارم! با این حرفش چشمام پراز اشک شد! اشک توی چشمام،به خاطر آرتان وابرازعلاقه اش نبود...به خاطر رادوین بود!...به خاطر احساسی که نسبت بهش داشتم.حس می کردم که من ورادوین یه نقطه مشترک داریم...جفتمون عاشق شدیم وحرف زدن از احسامون برامون سخته...اما آرتان به هرسختی بود به احساسش اعتراف کرد.یعنی منم می تونم مثل آرتان شجاع باشم؟!...می تونم به رادوین بگم که دوسش دارم؟که غرورم وزیرپابذارم وازش بخوام برگرده؟... آرتان باچشمای بسته ادامه داد: - اومدم اینجا تا ازت بخوام بامن بیای.تاشریک زندگیم باشی.تااحساسم وباهات قسمت کنم...رها...من اومدم اینجا تا ازت بخوام باهام ازدواج کنی!...اگه بهم جواب مثبت بدی،دستت و میگیرم وباهم میریم پاریس...یه زندگی رویایی وبرات می سازم رها...فقط کافیه قبول کنی! آرتان ومی فهمیدم...درکش می کردم!...حالاکه فهمیده بودم اونم مثل منه واحساسش شبیه احساس من،نمی خواستم دلش وبشکونم اماوقتی هیچ احساسی بهش نداشتم...وقتی یکی دیگه رومی خواستم.چی باید می گفتم؟... آرتان چشماش وباز کرد وخیره شد به چشمای من...چشمای اشکیم وکه دید،لبخندی روی لبش نشست! بیچاره فکرکرد تحت تاثیر حرفاش قرار گرفتم!نمی دونست که دل بی صاحب من به جای دیگه یا بنده... باخوشحالی وشادی که دیدن اشک توچشمای من،بهش داده بود گفت:جوابت مثبته؟ خیره شدم به آرتان...باصدای بغض آلودی گفتم:می فهممت آرتان...احساست ودرک می کنم.نمی خوام دلت وبشکونم.نمی خوام ناراحتت کنم اما...هرکسی این اجازه رو داره که برای زندگی خودش تصمیم بگیره.من نمی تونم باتو ازدواج کنم...چون احساسی بهت ندارم!...اگه تو با کسی ازدواج کنی که دوست نداره،زندگیت وتباه کردی!اونجوری هم خودت وبدبخت کردی وهم یکی دیگه رو. آرتان گیج ومتعجب زل زده بود به من...انگار نمی تونست حرفام وهضم کنه...ازسر گیجی خندید وگفت:اما...من می تونم عاشقت کنم!می تونم رها...اگه بهم اعتماد کنی،اگه جوابت مثبت باشه،اگه دست رد به سینه ام نزنی خوشبختت می کنم...نمیذارم حتی یه لحظه احساس ناراحتی کنی...نمیذارم رها...اونقدر عشق ومحبت به پات میریزم که عاشقم بشی...من عاشقت می کنم...قول میدم! سرم وبه زیر انداختم وگفتم:نمی تونی آرتان...هرقدرهم که عشق وعلاقه ات وحرومِ من کنی دلم عاشقت نمیشه! صدای غمگین وپربغض آرتان به گوشم خورد: - آخه چرا؟ سر بلند کردم وخیره شدم توچشماش...لبخندتلخی روی لبم نشوندم و گفتم:دلی که خودش به یه جای دیگه گیره می تونه عاشق بشه؟ بغض توی گوم داشت خفه ام می کرد...دستم وبه سمت گلوم بردم وگلوم ومالیدم...تا شاید بتونم سنگینی این بغض وبانوازش کمتر کنم! آرتان ناباورانه بهم خیره شده بود...من من کنان گفت:پای...پای...این پسره...درمیونه؟ وبانگاهش به نقطه نامعلومی اشاره کرد...به نقطه ای درست مقابل خودش! رد نگاهش وگرفتم وسربرگردوندم... نگاهم گره خورد به قاب عکس روی دیوار!...لبخندی روی لبم نشست...همون عکسی بودکه رادوین لب دریا گرفته بودش!همون عکسی که وقتی برای اولین بار اومده بودم خونه اش وتمیز کنم،چشمم خوردبهش...پاک این عکس وفراموش کرده بودم!اصلا یادم رفت که روی دیوار برش دارم...پس بگو آرتان چرا اخم کرد!نگاهش به عکس رادوین خیره شد واخم روی پیشونیش نشست. بی اختیار زیرلب زمزمه کردم: - پسره...می دونی چقدر دوست دارم؟! لبخندتلخ روی لبم پررنگ تر شد... بالاخره از عکس جذاب وخیره کننده رادوین چشم برداشتم وروم وبرگردوندم.زل زدم توچشمای آرتان... من- متاسفم... هیچی نگفت...هیچی... فقط نگاهم کرد...یه نگاه غمگین وناراحت وشکست خورده!...دلم سوخت...می دونستم که الان چه حالی داره اما...من نمی تونستم به خاطر دل رحمی،زندگی آینده ام وتباه کنم...من نمی تونستم از رادوین بگذرم وباآرتان باشم...چجوری از کسی می گذشتم که تازه عشقش تودلم جاخوش کرده بود؟...کسی که انقدر دوسش داشتم؟من نمی تونستم از رادوین بگذرم! نگاه خیره آرتان،شرمنده ام کرد...نگاهم واز نگاهش گرفتم وسربه زیر انداختم... عذاب وجدان داشتم...حس می کردم برای دومین بار دل یه نفروشکوندم.اول بابک وحالام آرتان... صدای پربغض وغمگین درعین حال متواضعانه اش،به گوشم خورد: - اگه دوسش داری،اگه می دونی باهاش خوشبختی،اگه توقلبت جاگرفته وبیرون نمیره،اگه از ته دل عاشقشی...حرفی نیست...فقط کاش لیاقتت وداشته باشه! وآه پرسوزی کشید... عذاب وجدان داشت دیوونه ام می کرد! پربغض وناراحت زیرلب گفتم:معذرت می خوام آرتان...من وببخش! خنده تلخی کرد وگفت:چرا خانوم کوچولو؟مگه کار اشتباهی کردی که ببخشمت؟...توعاشق شدی...همین!مهم نیست بامن یا بی من،تنهاآروزم برات اینه که خوشبخت بشی!درکنار کسی که از ته دل دوسش داری... سرم وبلند کردم ونگاهم به نگاهش گره خورد...لبخند تلخی زد...لبخندش وبالبخندی عینا شبیه خودش جواب دادم! از جابلند شد وزیرلب گفت:خداحافظ... باصدای آروم وخش داری جوابش ودادم. وبه سمت در رفت وچند لحظه بعد،صدای به هم کوبیده شدن در خونه رادوین به گوشم خورد! آرتان اونقدارییم که فکرمی کردم بدنیست!یعنی اصلا بدنیست...خیلیم باگذشت ومهربونه ولی اون کسی نیست که من دنبالش می گردم...من رادوین می خوام ونمی تونم کس دیگه ای روجایگزینش کنم.آرتان من وفهمید وتنهام گذاشت تا خوشبخت باشم...تااونجوری که دلم می خواد زندگی کنم!...همچین آدمی نمی تونه بدباشه! هنوزم عذاب وجدان داشتم ولی یه حسی ته قلبم بهم می گفت که راه درست وانتخاب کردم. بی اختیار از جابلند شدم وروم به سمت دیوار برگردوندم...خیره شدم به رادوین...چشمای عسلی خوش رنگش،تواین عکس زیر یه عینک دودی مخفی شده بودن.زل زدم به عینک دودی روی چشمش وسعی کردم دوتاتیله عسلی ودرست به جای اون عینک تصور کنم...لبخندتلخی روی لبم نقش بست... زیرلب زمزمه کردم: - نکنه وقتی منم غرورم وکنار بذارم وپیشت اعتراف کنم،جوابی روازت بشنوم که آرتان از من شنید؟!...طاقتش وندارم رادوین!من مثل آرتان باگذشت ومهربون نیستم!نمی تونم ببینم که دلت جای دیگه ای گیر باشه...که عاشق کس دیگه ای باشی...رادوین،من مثل آرتان شجاع نیستم...می ترسم!می ترسم که پسم بزنی...که شرمنده وخجالت زده توچشمام خیره بشی وبگی"متاسفم..."من می ترسم رادوین... ********** تو بالکن خونه رادوین،روی زمین نشسته بودم وزانوهام وبغل گرفته بودم...نگاهم به ماه خیره بود... امشب،ماه کامل ِکامله!زیباتر ودرخشنده تراز شبای قبل... لبخندی روی لبم نقش بست...فکراین که رادوینم زیر سقف همین آسمونه وممکنه همین حالا به ماه خیره شده باشه،باعث می شدکه زل بزنم به ماه... گوشیم و توی دستم فشردم و یه آهنگ وپلی کردم. نگاهم روی ماه بود،گوشم به آهنگ ودلم پیش رادوین... چشای من،پرِخواهشه نگاه تویه نوازشه برای این دل دیوونه دلم برات پرمی کشه صدات واسم آرامشه نگات مثه نم بارونه دوست دارم،دلم میگیره بی توبی هوا هرلحظه قلب من می شکنه بی تو بی صدا عشقت توخونمه قلب توقلب منه! هرجاتوهرنفس،دل واسه تومیزنه کی غیر توعزیزم،همه حرفام ومی دونه اشکام وکی می فهمه،غم چشمام ومی خونه عشقت کار خدا بودکه توروبه دلم داده دنیامن وفهمیده،مهرت به دلم افتاده این قسمت وهماهنگ با آهنگ زیرلب زمزمه کردم: دوست دارم،دلم میگیره بی توبی هوا هرلحظه قلب من می شکنه بی تو بی صدا عشقت توخونمه قلب توقلب منه! هرجاتوهرنفس دل واسه تومیزنه "بی هوا-امین رستمی" تصویر ماه تار شده بود!...چشمای پراز اشکم،اجازه نمی دادکه بتونم تصویر ماه ودرست و واضح ببینم... قطره اشکی از چشمام چکید.بغض گلوم ومی فشرد...احساس خفگی می کردم! چشمام وبستم وبه سختی نفس عمیقی کشیدم.گلوم از شدت درد می سوخت!...قطره اشک دیگه ای ازچشمام جاری شد. زمزمه کردم: - دقیقا شده 12 روز...12 روزه که رفتی...12روزه که من تنهام!...12روزه که کارم شده بغض کردن واشک ریختن!چرا برنمی گردی؟نمیگی دلم برات تنگ میشه؟... صدای زنگ اس ام اس گوشیم باعث شدکه چشمای اشکیم وبازکنم. کلافه وبی حوصله دست بردم وقفل گوشی وبازکردم...این بار مثل وحشیا نپریدم روی گوشیم. می دونستم که امکان نداره رادوین باشه...چون رادوین هیچ وقت اس ام اس نمیده وفقط زنگ میزنه.تواین 12 روز،فقط 11 بار بهم زنگ زده...امروزم اصلا زنگ نزده!به گمونم اونقدر سرش شلوغه که وقت سرخاروندن نداره،چه برسه به حرف زدن بامن! نگاه ناامیدم ودوختم به صفحه گوشی واس ام اس وبازکردم... به چشمام اعتماد نداشتم...چیزی وکه می دیدم،باورنمی کردم!اس از طرف رادوین بود: - مـســافــرتــریــن آدم دنیـا هــــــم دست خــطی مـی خــواهد کـه بـنـویـســد بـرایــش" زود بــرگــــرد "طـاقـت دوری ات را نـدارم... یه باردیگه متن اسش وزیرلب زمزمه کردم... قطره اشکی از چشمم چکید...لبم وبه دندون گرفتم وقطره های اشک بعدی،روی گونه هام سرخوردن. می خوام برات بنویسم که برگردی...می خوام بهت بگم که طاقت دوریت وندارم اما غرورم نمیذاره!این لعنتی نمیذاره...گذشته از اون،تاقبل از این اس ام اس حتی یه درصدم احتمال نمی دادم که دلت واسم تنگ شده باشه،چون هیچ حرفی از دلتنگی نزدی...تواین 11 باری که بهم زنگ زدی،حتی یه کلمه هم از دلتنگی نگفتی!هیچی نگفتی...شاید حالاهم همین جوری این اس ودادی...شاید هیچ دل تنگی پشت این جمله های پرمعنی نبوده... با اینکه احتمال می دادم،رادوین دلتنگ نباشه وبی منظور این اس وبرام فرستاده باشه،دستم دکمه سبزو لمس کرد وبهش زنگ زدم... به دوتا زنگ نکشید که جواب داد!...انگار روی گوشیش خوابیده بود: - الو سلام... تک سرفه ای کردم تاصدام خش دارنباشه...دستی به چشمای اشکیم کشیدم وجلوی باریدنشون وگرفتم.سعی کردم لحنم شوخ وپرانرژی باشه...هرچند که موفق نبودم: - سلام...مسافرترین آدم دنیاچطوره؟ مکث کوتاهی کرد...نفسش وبافوت بیرون دادوگفت:خوب نیست! دلم هری ریخت... بالحنی که نگرانی وآشفتگی توش موج میزد،گفتم:باز دوباره مریض شدی؟مگه خوب نشده بودی؟...حالت خیلی بده؟!بازم سرفه می کنی؟...ببینم تب که نداری...داری؟ باکنایه پرسید:خیلی نگرانمی؟ - خب آره... - چقدر؟ - خیلی...! صدای غمگینش توگوشم پیچید: - اگه واقعا انقدری که میگی نگرانم بودی،واسه یه بارم که شده بهم زنگ میزدی...تواین 12 روزی که گذشت حتی یه بارم زنگ نزدی! بغضم وقورت دادم...باصدای خش داری گفتم:خب...خب سرم شلوغ بود! اتفاقا اصلاهم شلوغ نبود...توتمام این مدت ذهنم فقط پربوداز رادوین!...فقط رادوین!این غرورم بودکه نمیذاشت بهش زنگ بزنم... - یعنی انقدر سرت شلوغ بودکه حتی وقت نمی کردی یه زنگ به من بزنی؟...کسی که نگران باشه،دل مشغولی های دیگه اش و واسه یه لحظه هم که شده رها می کنه!...می تونستی لابه لای اون شلوغی هایه یادیم از من بکنی!(وبلافاصله بعداز این حرف بحث وعوض کرد...انگار دیگه نمی خواست درمورد این موضوع حرف بزنهببینم تواین چندروز که نبودم،مشکلی که واست پیش نیومد؟همه چی خوبه؟... بین اون همه بغض واحساس خفگی،فکری به سرم زد...گفتم: - آره همه چی خوبه...فقط... از قصد مکث کردم تا رادوین کنجکاو بشه. صداش لحن نگران ومضطربی داشت: - فقط؟ - امروز آرتان اومده بود اینجا!...اونم تنها... وقتی اسم آرتان وبردم،سعی کردم لحنم کنایه آمیز باشه...دلم می خواست بدونم رادوین دربرابر این حرفم چه واکنشی نشون میده! بلافاصله بعداز اینکه حرفم وشنید، وباصدایی که ازشدت عصبانیت دورگه شده بود،داد زد: - اون پسره عوضی اونجاچه غلطی می کرد؟چی می خواست؟... خوشحال ازواکنش رادوین وغیرتی شدنش،لبخندی زدم ومکث کوتاهی کردم...سعی می کردم دیر جوابش وبدم تا بیشترعصبانی بشه! صدای نفس های عصبانی وپشت سرهمش به گوشم می خورد!...داشتم از خوشحالی ذوق مرگ می شدم!لحنم شیطون شد: - چیز خاصی نمی گفت... عصبانی تراز قبل غرید: - چیز خاصی نمی گفت؟!اون پسره عوضی هیز تنهایی پاشده اومده اونجاکه چیز خاصی نگه؟...یعنی هیچی نگفت؟ - نه اینکه هیچی نگه...خب یه چیزایی گفت!... صدای دادبلند ومحکمش توگوشم پیچید: - رها درست حرف بزن ببینم چی میگی!یعنی چی؟...چی بهت گفت؟ بادادی که زد،ته دلم غنج رفت!به جای اینکه بترسم یاناراحت بشم،داشتم از خوشحالی غش می کردم!...اولین باری بودکه تواین چندروزواقعا ازته دل خوشحال بودم... - شب عروسی ارغوان،وقتی باهام حرف زد گفت که یه روز میاد خونه ام تا درمورد یه موضوع مهم صحبت کنه... کلافه وعصبی گفت:خب...موضوع مهمش چی بود؟ آب دهنم وقورت دادم...عمداً زیاد مکث می کردم تا صدای نفسای عصبیش بیشتربه گوشم بخوره...عشق می کردم وقتی غیرتی شدنش ومی دیدم! با لحن کش دار وآروم وشمرده شمرده ای گفتم:اومده بود...اومده بودتا...تا حرف دلش وبهم بزنه!...تا... دیگه مهلت نداد،حرف بزنم...عصبی پرید وسط حرفم: - حرف دلش؟...غلط کرد...بی جا کرد!اون مرتیکه بی شعور چه حرف دلی داره که بخواد باتوبزنه؟...چرا زودتر بهم نگفتی؟ باشیطنت گفتم:چی باید بهت می گفتم؟...می گفتم آرتان اومده پیشم و بهم گفته که دوسم داره؟...که ازم خواستگاری کرده؟که ازم خواسته بشم شریک زندگیش وباهاش همراه بشم؟...که... کلافه وعصبی حرفم وقطع کرد: - بسه...بسه!...تمومش کن!(صداش بلندتر شدوشد یه دادمحکم فقط اینکه دستم بهش برسه!فقط دستم بهش برسه...می کشمش!ریختن خونش بهم حلاله!پسره هیزعوضی اومده به توگفته که عاشقته؟...که دوست داره؟که می خوادت؟...غلط کرده!به گور نداشته خودش خندیده... صدای نفس عمیقی که کشید توی گوشی پیچید...به سختی خودش وکنترل می کرد تا بیشتراز این عصبانی نشه!بدجور آمپر چسبونده بود! حالادرسته که دلم می خواست یه ذره سرم غیرتی بشه ذوق کنم ولی دیگه نمی خواستم که انقدر عصبی بشه...گناه داشت...دلم واسش سوخت واز خر شیطون پیاده شدم! بالحنی که سعی می کردم آرامش بخش ومهربون باشه گفتم:چرا الکی انقدر خودت وعصبانی می کنی؟...درسته اون هرچی دلش خواست گفت ولی جواب من که مثبت نبود!گفتم هیچ احساسی نسبت بهش ندارم واونم دمش وگذاشت روکولش ورفت!...چرا بی خودی حرص می خوری عزیزم؟ این عزیزم آخر از دهنم پرید! عزیزم وکه گفتما،اصلا ازاین روبه اون رو شد...دیگه صدای نفس های تندوعصبیش به گوشم نمی خورد!انگار آروم شده بود! صدای متعجب وذوق زده اش به گوشم خورد: - چی گفتی؟ بازم شیطنتم گل کرده بود!...دلم نمیومد اذیتش کنم ولی روحیه خبثم اجازه نمی دادکه به حرف دلم گوش بدم. بالحنی که سعی می کردم متعجب باشه گفتم:من؟!چی گفتم؟ - همین که گفتی...گفتی که آرتان هرچی دلش خواست گفت ولی تو... - آهان!اون ومیگی؟...هیچی دیگه!اون هرچی دلش خواست گفت ولی جواب من که مثبت نبود!بهش گفتم دوسش ندارم واونم رفت... لحنش ذوق زده تراز قبل شد: - آره آفرین...خب بعدش چی گفتی؟ مثل بچه خنگاگفتم:چی گفتم؟...چیز دیگه ای نگفتم که!...توهم زدی؟! - چرا یه چیز گفتی چرا بی خودی حرص... - آهان!...گفتم چرا بیخودی حرص می خوری! من عزیزم آخرش وانکار کردم ولی رادوین بالحن کلافه ای حرفم وادامه داد: - عزیزم! متعجب داد زدم: - من؟...من گفتم عزیزم؟کی گفتم؟! پوفی کشید وزیرلب گفت:بیخیال...مهم نیس!وسکوت کرد...سکوتی بینمون حاکم شده بودکه بدجور آزارم می داد. دلم می خواست سکوت بینمون وبشکنم وحرف بزنم...دلم می خواست از دلتنگیام بگم،از حرف دلم،ازغم وغصه هایی که خیلی وقت بود تودلم تل انبار شده بود!... دلم می خواست ولی این بارم غرورم مانعم بود!نمی خواستم غرورم وزمین بزنم امادیگه طاقت تنهایی ودوری ونداشتم!دیگه نمی تونستم تحمل کنم... این شدکه زبون باز کردم...تموم دلتنگی ها وکلافگی ها وبی طاقتی های 12 روزم وجمع کردم وصداش کردم: - رادوین... لحنم بیشتراز اونی که انتظارش وداشتم غمگین وناراحت بود...صدام می لرزید...وبغض توی گلوم دوباره سر باز کرده بود!...حس می کردم نفس کم آوردم. صدای مهربون ومردونه اش به گوشم خورد: - جونه دلم؟ ته دلم غنج رفت!...عاشق همین مهربونیاشم! به زور بغضم وفرودادم...نفس عمیقی کشیدم تا خفه نشم... زیرلب گفتم:کی برمیگردی؟ این وکه گفتم،مکث کرد... جاخورده بود...انگار انتظار شنیدن این حرف وازمن نداشت! - 17 روز دیگه!... قطره اشکی از چشمام چکید...پربغض نالیدم: - 17 روز؟...فکرنمی کنی خیلی زیاده؟!...نمیشه زودتر برگردی؟ حس کردم خوشحال شده...لحنش کمی ذوق زده بود...بااین حال سعی خودش ومی کردتا لحنش بوی خوشحالی نده: - خب...راستش نمیشه!هنوز خیلی چیزا مونده که باید یادبگیرم...باید برم سریه سری ساختمون ویه سری نقشه وطرح دیگه رو ببینم!...باید... پریدم وسط حرفش: - باید،باید،باید...می دونم!می دونم باید به کارات برسی، ،می دونم خیلی کار داری.همه اینارومی دونم اما...هرقانونی یه وقتایی تبصره داره...یه وقتایی میشه یه سری بایدا رو لغوکرد.نمیشه؟ نفس عمیقی کشید...مکثی کرد وبالحن دودلی گفت:خب چرا...میشه!...البته به دلیل لغوکردنشم بستگی داره.دلیلی که به خاطرش داری قانونارو نقض می کنی باید اونقدری ارزش داشته باشه که به نقض کردن قانون بی ارزه... نفس عمیقی کشیدم که صداش توگوشی پیچید... قطره اشک دیگه ای از چشمم جاری شد...بالحنی که دلتنگی توش موج میزد گفتم:اگه یه دلی،یه گوشه دنیا تنگ شده باشه،این قانون نقض میشه؟...اگه اون دل به قدری تنگ شده باشه که دیگه طاقت دوری نداشته باشه چی؟!...دلتنگی یه آدم تواین گوشه دنیا ارزش نقض کردن قانون تورو داره؟! نفساش بریده بریده بود!...به سختی نفس می کشید! لحن ناباورش به گوشم خورد: - یعنی...یعنی تو...تو...یعنی دلت... - دلم خیلی برات تنگ شده رادوین!...میشه برگردی؟ خندید...خوش حال وسرخوش خندید!...کم کم نفس هاش منظم شد وبه حالت طبیعی برگشت... مهربون وشیطون گفت:مگه میشه من رهاخانومم ودلتنگ بذارم وبه سفرم برسم؟اصلا مگه من می تونم دلتنگی تورو ببینم؟...کافی بود لب تر کنی...حالاکه گفتی،برمی گردم!گور بابای کار،گور بابای شرکت...اصلا گوربابای همه قانونای سخت ومحکم دنیا!گوربابای همشون... خندیدم...چشمام اشکی بود ولی می خندیدم! خیلی خوشحال بودم...باهرکلمه از حرفاش ته دلم کیلوکیلو قندمی سابیدن!...هیچ وقت به اون اندازه خوشحال نبودم... یه لحظه انگار صدای نفس هاش نزدیک تر شد...انگار گوشی وبه دهنش نزدیک کرده بود...باصدای آرومی گفت:این چند روزم که تحمل کردم به زور بابابود!اگه به من بود،همون روز اول برمی گشتم...خیلی منتظر موندم که بهم بگی دلت تنگ شده...که فقط یه بار بهم زنگ بزنی!اماتو انگار دلتنگ نبودی...ولی دل بی صاحاب من اون قدر تنگ بودکه طاقت یه لحظه اینجاموندن ونداشت!به زور اصرارای بابا وباامید اینکه یه روز زنگ بزنی وبگی دلت تنگ شده، 11 روزوسَرکردم ولی امروز دیدم که دیگه طاقت ندارم!...رفتم یه بلیت واسه ایران گرفتم تاخودم وخلاص کنم...تابه این دوری خاتمه بدم وبرگردم!قبل ازاینکه بگی خودم می خواستم برگردم! صورتم از اشک خیس شده بود...ازخوشحالی گریه می کردم!... لبم وبه دندون گرفته بودم تا رادوین صدای گریه هام ونشنوه!... ازشدت گریه صدام بریده بریده شده بود: - کی...برمی گردی؟ - فردا!...ساعت 9 شب خونه ام! خیلی خوشحال بودم!...اونقدر که دلم می خواست ازخوشحالی جیغ بزنم! رادوین داره برمیگرده!...داره برمیگرده...12 روز دوری وتنهایی بالاخره تموم میشه...فردا ساعت 9،می تونم نگاه عسلیش وروبروی خودم ببینم!...نه توی عکس،نه توی خیال،واقعی...واقعیِ واقعی! دیگه نتونستم طاقت بیارم...بی اختیار صدای گریه هام بلند شد!صدای فین فینم توی گوشی می پیچید... رادوین بالحن ناراحت وغمگینی که دلم ومی لرزوند،گفت:داری گریه می کنی؟...من دارم برمی گردم تا تواشک نریزی،تاتودلتنگ نشی...اون وخ توداری گریه می کنی؟بهت گفته بودم که وقتی اشک میریزی دیوونه میشما!...نگفته بودم؟!گریه نکن دیگه... لبخندی روی لبم نشست...یه لبخند ازته دل!لبخندی که جنسش با جنس تمام لبخندای تلخ این 12 روز فرق می کرد... دستی به چشمام کشیدم وبیبنم وبالاکشیدم...سعی کردم دیگه اشک نریزم!...رادوین ازم خواسته بود که گریه نکنم ومنم کسی نبودم که بتونم دربرابر خواسته رادوین بی توجه باشم! صداش توگوشم پیچید: - رها...امشب ماه ودیدی؟!...دیدی کامله؟ لبخندم پررنگ تر شد...نگاهم خیره شدبه آسمون وروی ماه ثابت موند...خیره خیره به ماه نگاه می کردم!...حس می کردم زل زدم به چشمای رادوین...دست خودم نبود...بی اختیار چشمای خوش رنگ رادوین وبه جای ماه می دیدم! صدای نفس های رادوین به گوشم می خورد...صدای نفس هاش اون قدر بهم نزدیک بودکه حس می کردم خودش کنارمه! قطره اشک لجوجی روی گونه ام سر خورد... دلم می خواست باتمام وجود فریاد بزنم: - رادوین عاشقتم!... ********** پرانرژی تروسرحال تر از روزای قبل،ازخواب بیدار شدم وبعداز خوردن یه صبحونه مفصل،شروع کردم به سابیدن درودیوار خونه رادوین!...می خواستم همه جاازتمیزی برق بزنه،می خواستم بهترین غذاروبراش بپزم،می خواستم یه شب رویایی رو واسش رقم بزنم...یه شب فوق العاده که دلتنگی این دوری رو ازدلامون پاک کنه!یه شب که تکرار نشدنی باشه...دلم می خواست خوشحالش کنم.خوشحالی رادوین برای من از هرچیزی مهمتربود!...امروز بهش زنگ زدم وگفتم که بیاد خونه خودش!می خوام توخونه خودش مهمونش کنم!چه پررو ام من!...تازه بدون اینکه به رادوین بگم،قاب عکسی رو که توی اتاقش بود،به خونه خودم بردم!اون قاب عکس توتمام این مدت همدم تنهایی هام بود وبهم آرامش می داد!بدجور بهش عادت کرده بودم.حالاکه رادوین می خواد برگرده من قطعا نمی تونم هر شب اینجا،روی تختش،بخوابم وعکسش وبغل کنم و باید برم خونه خودم!اگه این قاب عکس نباشه که خوابم نمیبره!... حول وحوش ساعت 2بعدازظهربود.کل دکوراسیون هال وبهم ریخته بودم واز اول همه چیزو بایه دکوراسیون جدید چیده بودم!خونه خیلی دلبازترو بهتراز قبل به نظرمیومد...سخت مشغول سابیدن میزعسلی وسط هال بودم که گوشیم زنگ خورد. گوشی وبه دست گرفتم ونگاهم که به صفحه اش افتاد ازشدت خوشحالی جیغ خفیفی زدم وجواب دادم: - سلام سلام سلام!چطوری داداشی گلم؟ صدای خنده اشکان توی گوشی پیچید...لحنش سرزنده وشادبود: - سلام به روی ماهت رهاخانوم...خوبه خوبم!توچطوری آجی کوچولو؟ اولین باربودکه بعداز مدت هاصدای به اون حد پرانرژی وخوشحال اشکان ومی شنیدم! - منم خوبم ولی توام خیلی سازت کوکه ها!چی شده؟...عمه شدم؟ ودوباره خنده سرخوشش وصدای شادش: - هنوزکه نه ولی اگه خدابخواد عمه ام میشی! - خدا ازدهنت بشنوه!خب تعریف کن ببینم...سارا خوبه؟مامان وباباچی؟خوبن؟... - آره همه خوبن! - خیلی دلم واستون تنگ شده داداشی!مخصوصا واسه تو... صدای مهربونش یه مرهم شدروی تموم دلتنگی هام: - فدای دلت بشم که تنگ شده!دل مام واسه رهاکوچولوی خوشگلمون تنگ شده...اگه این تلفن زدنای هرروزه نبود از دلتنگی دیوونه می شدیم!اما رهایی...چیزی نمونده که این دلتنگیاتموم بشه.یه ذره دیگه طاقت بیاری برگشتیم. گیج شده بودم...متعجب گفتم: - شما برگردین؟!مگه قرار نبود من بیام پیش شما؟.. شیطون خندیدوگفت:قرار بود ولی حالادیگه نیست...دیگه نمی خواد توبیای اینجا،ماداریم برمیگردیم! - اشکان داری دستم میندازی؟ - من واسه چی باید آبجی یکی یه دونه نازم ودست بندازم؟... - یعنی...یعنی... بغضی توی گلوم گیرکرده بود...حتی فکرشم داشت دیوونه ام می کرد! پربغض گفتم:یعنی سارا خوب شدنی نیست؟یعنی زبونم لال دوراز جونش دکترای اون ورم جوابش کردن؟...دیگه امیدی نیست؟می خواین معالجه اش ونصفه نیمه ول کنید وبرگردین؟ باخنده گفت: - زبونت وگاز بگیر دیوونه!...من کی گفتم دیگه امیدی نیست؟به نظرت اگه دکترا سارارو جواب می کردن من انقدر شاد بودم؟(خنده اش تموم شدوبالحنی که آرامش توش موج میزد،ادامه دادبهترین اتفاقی که می تونست بیفته،پیش اومده!...وقتی اومدیم اینجا،حال سارا اصلا خوب نبود وهمه دکترا می گفتن که سرطانش بدخیمه واحتمال خوب شدنش کم!اما حالا...دوسه روزه که... کنجکاو ومشتاق منتظر بقیه حرفش بودم...لحن اشکان بوی بغض می داد!انگار بغض کرده بود: - انگار معجزه شده رها!...حالش خیلی بهتره.همین الان پیش دکترش بودم...دکتره هم ازجواب آزمایشای جدیدش تعجب کرده!می گفت همچین اتفاقی از نظر علم پزشکی تقریبا غیرممکنه اما...سرطان سارا دیگه مثل قبل بدخیم نیست.حالش خیلی بهتراز قبله!احتمال خوب شدنش زیادشده...خیلی زیادتراز قبل!...مامی تونیم برگردیم ومعالجه اش وتوایران ادامه بدیم. اشک توچشمام جمع شده بود...قطره اشکی از چشمام چکید. لحن بغض آلود اشکان تبدیل شدبه یه لحن شاد: - دوری تموم شد رها!...تنهایی،دلتنگی،اشک،گر یه...همش تموم شد!داریم برمی گردیم.بالاخره خدا به دعاهامون جواب داد رهایی!تموم شد... چشمام اشکی بود ولی لبخندروی خودنمایی می کرد. باورش سخت بود ولی حقیقت داشت!حال سارا بهترشده وخونواده ام دارن برمی گردن...رادوینم که امشب داره برمیگرده!خوشبختی از این بیشتر؟... باصدایی که از شدت هیجان می لرزید،گفتم:اشکان...باورم نمیشه!...خوشحالم.خیلی! خندید وصدای مهربونش توی گوشی پیچید: - فدای دل تنگ آجی کوچولوی خودم بشم من!...باورت بشه رهاخانوم.باورت بشه!برمی گردیم.زودتراز اونی که فکرش وبکنی! - یعنی کِی؟ - یه سری از معالجه های سارا هنوز تموم نشده.کارای سارا که تموم شد،کارای خودمونم ردیف می کنیم وبرمی گردیم...خیلی طول بکشه یه ماه دیگه! خندیدم...اشک می ریختم ومی خندیدم! دیشب وامروز بهترین خبرای عمرم وشنیدم!...از زبون عزیزترین ودوست داشتنی ترین آدمای زندگیم! اشکان خنده شیطونی کرد وباخوشحالی گفت:تازه...یه خبرخوب دیگه ام دارم! - چی؟ - مامان با خاله محبوبه حرف زده...اون طورکه از شواهدوقرائن برمیاد خاله سخت گیر وآینده نگیرمون راضی شده که دوباره بره خواستگاری تا بیشترمهسا وخونواده اش وبشناسه! ازته دل می خندیدم...خیلی خوشحال بودم. تاهمین دیشب داشتم از زور اشک وبغض وگریه دیوونه می شدم ولی حالاحس می کنم خوشبخت ترین آدم روی زمینم!همه چیز داره درست میشه...خدا یه شبه همه دلتنگیام ورفع کرد!ازت ممنونم خدایا...به خاطر تمام مهربونیات! یه ذره دیگه هم با اشکان حرف زدم وبعدقطع کردم. بایه انرژی مضاعف ولبخند دائمی که روی لبم بود به ادامه سابیدنم پرداختم! طولی نکشیدکه همه خونه رو برق انداختم وتمیز کردم...البته خونه اصلا کثیف نبودچون روزای قبل تاجایی که می تونستم بهش رسیده بودم ولی کارکه از محکم کاری عیب نمی کرد!دوباره همه جارو تمیز کردم...به آشپزخونه رفتم وشروع کردم به غذا درست کردن. میخوام واسه رادوین سنگ تموم بذارم...برنامه هادارم واسه امشب! قبل از تماس اشکان به خاطر برگشت رادوین خوشحال بودم وبعداز تماسش باخبری که بهم داد،خوشحال ترم شدم!اونقدر خوشحال بودم وهیجان داشتم که نمی دونستم باید چجوری خوشحالیم وبروز بدم!!واسه خودم آهنگ می خوندم،گاهی یه تک جیغ می کشیدم!بلند بلند باخودم حرف میزدم!...باپاهام روی زمین ریتم می گرفتم وباقاشق وچاقو ولیوان وهرچی که دستم میومد،آهنگ می نواختم!خلاصه کلی مسخره بازی درمیاوردم... دیوونه بودم دیوونه ترشدم! ********** برای صدمین بار نگاهی به چهره وسرو وضعم توی آینه انداختم ودوباره نیشم شل شد! چی شدم من!...الهی فدای خودم بشم.این همه خوشگل بودم ورو نمی کردم؟آرایش چه کارا که نمیکنه!دم هرکی این لوازم آرایشی واختراع کرده جیز! یه سایه تیره پشت چشمام کشیده بودم که هرچی به ابرو نزدیک تر می شد،روشن ترمی شد.پنکک و رژ گونه وریمل وخط چشم هم زده بودم و یه رژ لب قرمزم آرایشم وکامل کرده بود!...موهامم لخت کرده بودم وریخته بودم دورم.یه قسمت از موهام وهم کج ریخته بودم روی صورتم. یه پیراهن مشکی کوتاه تاروی زانو پوشیده بودم وبرای حفظ قضایای ناموسی یه ساپورتم تنم کرده بودم.یقه پیراهنم گردبود ودور یقه با نوار طلایی تزیین شده بود.آستین کوتاهی داشت که تا زیربغلم می رسید وهمون نوار طلایی،روی سر آستین هم کشیده می شد.پیرهن از زیر سینه جمع می شد ویه حریر مشکی روی پارچه براق پیراهن،از زیر سینه تا روی زانورو پوشونده بود...لباس خیلی نازی بود! خودمم خیلی نازشده بودم!الکی نبود که!کلی به خودم رسیده بودم...دلم می خواست امشب از نظر رادوین متفاوت باشم. امروز بعداز ظهر از خونه بیرون زدم ورفتم خرید!هم شیرینی ومیوه واین جور چیزارو گرفتم وهم این پیراهن وبرای خودم خریدم ویه دست لباس مردونه شیکم برای رادوین!...لباس رادوین وکادو کردم وحالاتوی کمده!قصد نداشتم چیزی براش بخرم ولی چشمم که به مانکن توی ویترین افتاد،بی اختیار وارد مغازه شدم!...یه پیرهن مردونه سفید جذب بایه شلوار جین مشکی!خیلی ساده ولی درعین حال شیک! تصور هیکل رادوین توی این لباس نیشم وشل میکنه!حتما خیلی جذاب میشه... باخودم قرار گذاشتم که امشب بهش بفهمونم دوسش دارم!نمی خوام لِفتِش بدم...نمی خوام دست دست کنم.به اندازه کافی گیج بازی درآوردم وهمه چی وبه تاخیرانداختم...باید ازاین موقعیت استفاده کنم وبهش بفهمونم که عاشقشم.اما راستش دلم نمی خواد اولین کسی که به این احساس اعتراف می کنه من باشم!نمی خوام اول من از عشقم حرف بزنم.می خوام کاری کنم تا رادوین به حرف بیاد...تازگیا نگاه هاش،لحنش،حرفاش یه جور دیگه شده.حس می کنم اونم ته قلبش یه احساسی به من داره...خیلی باخودم کلنجار رفتم وتجزیه تحلیل کردم.از دیشب تاحالایه بند دارم به احساس رادوین نسبت به خودم فکر می کنم.درسته که ازنظرمن باورنکردنیه که عاشقم باشه ولی رفتارای رادوین چیزدیگه رو میگه!اون موقع که به احساس خودم پی نبرده بودم نمی تونستم بفهمم معنی نگاه ها وحرفاش چیه ولی حالااوضاع فرق کرده.فکرمی کنم معنی حرکات ورفتارش ومی فهمم!رادوین تاحالاخیلی رفتارای عجیبی ازخودش نشون داده.شاید اون رفتارا از یه علاقه سرچشمه میگیرن...چیزی بهم نگفته ولی حس می کنم که رادوینم یه احساسی بهم داره.امشب می خوام کاری کنم که به حرف بیاد...که اگه احساسی هست بهش اعتراف کنه!برای من سخته که از احساسم حرف بزنم اماشاید رادوین شجاع تراز من باشه...شاید اگه بارفتارام بهش نشون بدم که دوسش دارم،به زبون بیاد وحرف بزنه.من به تایید زبونی رادوین نیاز دارم...باید هرطوری که شده به حرفش بیارم!حالاباعشوه خرکی وناز وکرشمه هم شد،شد فقط باید کاری کنم که حرف بزنه! باصدای زنگ در،بی اختیار توجام سیخ شدم و وایسادم.قلبم بی قراربه سینه می کوبید...تنم یخ کرده بود!دوباره وقت روبروشدن با رادوین شدو این هول کردنای مسخره اومدن سراغم! سنگ قبرخودم وبشورم الهی!اینجوری میخوام کاری کنم که رادوین زبون بازکنه؟...باصدای یه زنگ از ترس سکته کردم اون وقت چجوری می خوام جلوش عشوه بیام وبه حرفش بیارم؟ نفس عمیقی کشیدم وسعی کردم لبخندبزنم تا این استرس وازخودم دور کنم! بانگرانی و وسواس آخرین نگاهم وحواله آینه کردم تا ازخوب بودن چهره وسرو وضعم مطمئن بشم. بالاخره از اتاق دل کندم وبه سمت هال رفتم.درست روبروی در وایسادم ونفس عمیق دیگه ای کشیدم.چشمام وبستم وزیرلب زمزمه کردم: - رادوینه دیگه...ترست واسه چیه دیوونه؟ آب دهنم وقورت دادم وبعداز یه نفس عمیق،درو بازکردم...وبا یه جفت چشم عسلی روبرو شدم. نگاهم که به چشماش افتاد،دل بی قرارم آروم گرفت!انگار نگاهش شدیه آرام بخش روی تموم استرس ها وآشفتگی هام...تنم آروم آروم وکم کم گرم شد...حالم هیچ شباهتی به چند دقیقه قبلم نداشت!آرومِ آروم بودم... یه خوشحالی غیرقابل توصیف تووجودم شعله وردشه بود...یعداز این همه مدت رادوین ودرست روبروی خودم می دیدم واین برای من عالی ترین اتفاق ممکن بود.برعکس چند ثانیه پیش که داشتم از ترس سنکوب می کردم،توآرامش عجیبی غرق بودم. چقدر دلم برای این چشماتنگ شده بود... رادوینم خیره شده بود به من...نگاهش عجیب بود!حس کردم برق تحسین وتوچشماش می بینم. یعنی رادوینم مثل خودم فکرمی کنه که خوشگل شدم؟!یا شاید توهم زدم؟ نگاهش آرامش بخش بود...مثل همیشه!تواون نگاه عسلی عجیب وغریب دلتنگی موج میزد!نگاه منم همین شکلی بود...یه دلتنگی مشترک وبین نگاه خودم ورادوین پیدا کردم!ازفکراینکه رادوینم به اندازه من دلتنگ بوده ونگاهش شبیه نگاه منه،ته دلم غنج رفت! اونقدر دلتنگش بودم که دلم می خواست بپرم توبغلش وشالاپ شالاپ ماچش کنم اما خب ضایع بودهمین دم در،می پریدم بغلش می کردم!لااقل بذار یه ذره بگذره بعد! زمان طولانی بهم خیره بودیم...خیره خیره نگاهش می کردم تا تمام دلتنگی های این دوری وجبران کنم! همون طورکه به چشماش خیره شده بودم،لبخندی روی لبم نشست وگفتم:سلام! لبخند زد...یه لبخند از جنس مهربونیای همیشگیش! زیرلب گفت:سلام... خیره شده بود به چشمام ودست از سرشون برنمی داشت...منم بدم نمیومد همون جوری زل بزنم به رادوین اما خب موقعیت مناسبی نبود!می دیدی یه همسایه ای کسی میومدتوراهرو،مارو تواون وضعیت می دید فکرناجور می کرد! از جلوی در کنار رفتم وبه داخل خونه اشاره کردم...باشیطنت گفتم:آقا رادوین مسافر به خونه خودت خوش اومدی! لبخندی تحویلم داد وچمدونش وکه درست کنار پاش روی زمین بود برداشت ووارد خونه شد. دروپشت سرش بستم وزل زدم بهش. چمدونش وگذاشته بود کنار در ونگاهش روی من ثابت بود!یه کت اور کوتاه پوشیده بود!هوای خونه اصلا سرد نبود...چرا کتش ودرنمیاره؟اگه کت تنش باشه که آب پزمیشه! به کتش اشاره ای کردم وگفتم:کتت ودرنمیاری؟ خیره خیره نگاهم می کرد وهیچی نمی گفت!انگار اصلا نشنید چی گفتم که بخوادجواب بده! وا!اینم خل شد رفتا!... لبخندی زدم ودوباره گفتم:رادوین...کتت!درش نمیاری؟ بازم چیزی نگفت!فقط نگاهم می کرد... انگار نمی شنید چی میگم! آخی!فدای تورادی...انقدر دلت تنگ شده بود ومن خبر نداشتم؟انقدر دلتنگ بودی که حالاشوصون ساعت محو من شدی؟!ناز بشی الهی پسر! از سرخوشحالی خندیدم! فاصله بینمون و که درحد 3 قدم بود،ازبین بردم وروبروش وایسادم.دست دراز کردم سمت کتش ولبه اش وگرفتم...لبخندم پررنگ ترشد وگفتم:درش نمیاری؟ انگار تازه شنید چی میگم!بالحن هول وگیجی گفت:چی و؟ خندیدم وبه کتش اشاره کردم: - کتت و! سری تکون دادوهمون طورکه بهم خیره شده بود،زیرلب گفت:چرا! وکتش ودرآورد... کت وازدستش گرفتم ومهربون گفتم:توبشین توهال من برم کتت وبذارم تواتاق. ونگاهم وازنگاه خیره وعجیبش گرفتم وروم وبرگردوندم.چند قدمی از رادوین دورشدم وخواستم به سمت اتاق برم که یهو رادوین بایه قدم بلند،بهم نزدیک شد وفاصله رو ازبین برد!این حرکتش باعث شدکه متوقف بشم. درست پشت سرم وایساده بود...اونقدربهم نزدیک بودکه نفس های داغ وکشدارش به گردنم می خورد!نفس های بی اندازه نزدیکش داشت دیوونه ام می کرد...ضربان قلبم رفته بود بالا...نفسم حبس وتنم داغ شده بود!بی اختیار چشمام وبستم. یه آن حس کردم نفس های رادوین بهم نزدیک تر شد وبعداز لحظه ای،لبش پوست داغم ولمس کرد.درست زیرگوشم وبوسید...لبش برای چند لحظه که به نظرم طولانی ولذت بخش اومد،روی تن داغم ثابت موند.نفس عمیقی کشید که صداش توی گوشم پیچید...نرم وآهسته لبش وجدا کرد...بالحن عجیب ودیوونه کننده ای زیرگوشم زمزمه کرد: - امشب قراره من ودیوونه تراز اینی که هستم بکنی؟... لبخندی روی لبم نشست...یه لبخندشیرین!این حرفش بهم اطمینان دادکه احساسی تودلش هست ومن ومصمم کردتا بارفتارم بهش نشون بدم که تودلم چی میگذره. آروم وآهسته سرش وازم دور کرد وبا فاصله ازم وایساد...وچند لحظه بعد صدای قدماش به گوشم خورد وبهم اطمینان دادکه به سمت هال رفته! نفس راحتی کشیدم وچشمام وبازکردم...ضربان قلبم هنوزم بالابود. به سمت اتاق رفتم وکت رادوین وروی چوب لباسی آویزون کردم.نگاهی به چهره خودم توآینه انداختم. همه چی خوب بود فقط یه ذره رنگم پریده بود!نفس عمیقی کشیدم وباپشت دست چند ضربه به گونه هام زدم.لبخندی روی لبم نشوندم وباقدمای آروم وکوتاه از اتاق بیرون اومدم...نگاهم خوردبه رادوین که درست روبروی من،روی مبل نشسته بود وبانگاه متعجب وتحسین آمیزی کل خونه رو زیرنظر گرفته بود. لبخندی زدم وبه سمتش رفتم...درست کنارش روی مبل نشستم وخیره شدم بهش. همون طورکه نگاهش توی هال می چرخید،بالحن ناباوری داد زد: - توبا این خونه چیکار کردی رها؟ لبخندروی لبم ماسید ودلم هری ریخت پایین! با صدای لرزونی گفتم:خیلی بدشده؟! با این حرفم،نگاهش دست از چرخیدن برداشت وروی یه نقطه نامعلوم ثابت شد...بعداز یه مکث کوتاه،یهو روکردبه من وخیره شدتوچشمام.لبخندمهربونی زدوگفت:بدشده؟...محشر شده رها!...این خونه تاحالا این همه تمیزی ودکوراسیون عالی ویه جاباهم ندیده بود! نفس راحتی کشیدم... ترسوندی من و!یه آن باخودم گفتم همه نبوغ واستعداد و وقتی که صرف این خونه کردم کشک بوده! - چقدر وقت گذاشتی واسه تمیزکردن اینجا؟چرا خودت وبه زحمت انداختی خانومی؟ لبخندی زدم وباشیطنت گفتم:تازه کجاش ودیدی؟...یه شامی واست درست کردم درحدبنز خفن! صدای خنده اش توگوشم پیچید وبعد لحن شیطونش: - خدابه دادم برسه!...مثل اینکه امشب برنامه هاریختی برام!این خونه تروتمیز ودکوراسیون جدید ومیز شام و رهاخانوم خوشگل وخوش تیپ و...!امشب قراره چه بلایی سرم بیاد؟ خندیدم... خنده سرخوشش که تموم شد،دستش وتوی جیب شلوارش فروکرد.نگاه شیطونش ودوخت به من وبالحنی که بازیگوشی وشیطنت ازش می بارید،گفت:به پاس تمامی زحمات شما،بنده هم یه تحفه درویشی تدارک دیدم تاشاید بتونم یه ذره از محبتاتون وجبران کنم! نیشم تابناگوشم بازشد...باذوق گفتم:چی؟ نیش اونم بازشد وازتوجیبش یه فلش بیرون آورد! - یه فیلم ترسناک آمریکایی! این وکه گفت،دلم هری ریخت!لبخندروی لبم محو شد. زیرلب نالیدم: - فیلم ترسناک؟...نه توروخدا! خندیدوگفت:چرا؟نکنه می ترسی؟ سری به علامت تایید تکون دادم! تونگاهش شیطنت موج میزد. - ترس نداره که!...باهم می شینیم نگاه می کنیم هرجاترسیدی بپرتوبغل من چشمات وببند! اخمام رفت توهم...لبم وکج کردم وگفتم:لوس! صدای خنده اش بلند شد. دلم می خواست جفت پابرم توحلقش! پسره دیوونه...من امشب کلی نقشه کشیدم.اگه فیلم ترسناک ببینم که دیگه قدرت عملی کردن نقشه هام وازدست میدم!این همه این خونه روسابیدم وبه خودم رسیدم و واسش غذادرسش کردم تایه چهار تاعشوه هم بذارم تنگش بلکم بهش بفهمونم دوستش دارم!بعداون وقت این می خواد فیلم ترسناک بذاره من وسکته بده؟...دیوونه لوس! خیره شدم به چهره خندونش وگفتم:واقعا می خوای بذاریش؟ سری به علامت تایید تکون داد! مطمئن ومصمم جوابم وداد پس مثل اینکه خیال نداره به حرفم گوش کنه!...باشه!موقعیت خوبیه...من ازاول قصدم این بودکه بعدازشام شروع کنم به نازوعشوه اومدن حالابااین کارش زودتر شروع می کنم!...تقصیرخودته رادی! اخمم وغلیظ تر کردم وباحرکتی که سعی می کردم پرعشوه باشه روم وازش گرفتم وزل زدم به روبروم. خیلی واسم سخته که بخوام لوس بازی دربیارم ولی چه کنم که مجبورم! آب دهنم وقورت دادم وتمام سعیم وبه کار گرفتم تابه نحو احسنت لوس باشم!باپرعشوه ترین لحن ممکن گفتم:خیلی بدی رادوین!من می ترسم... صدای خنده اش توی گوشم پیچید. - رادوین...نذارش دیگه باشه؟...آفرین!پسرخوبی باش. مطمئن ومصمم تراز قبل گفت:من که بهت راه حل پیشنهاد دادم!ترسیدی بیا توبغل من!...بده مگه؟ نگاهم وازروبروم گرفتم وخیره شدم توچشمای رادوین.لب ولوچه ام وآویزون کردم وگفتم:آره بده!من می ترسم...توروخدا نذارش دیگه! - میذارمش!...لب ولوچه اتم اون ریختی نکن عین منگولا میشی! با این حرفش قیافه ام مچاله شد! عین منگولا؟...ای خاک توسرمن کنن!...اون همه لوس حرف زدم وچندش بازی درآوردم بلکم این رادی تحت تاثیر قرار بگیره وبیخیال بشه اون وقت این آقا بیخیال که نشد هیچ،تازه برگشته بهم میگه عین منگلا شدی!سنگ قبرخودم وبشورم الهی که هیچ بویی از عشوه وناز زنونه نبردم!این همه تلاش کردم تا لوس باشم وعشوه بیام،اون وقت این پسره قیافه من وبه منگولا نسبت داده!من بلد نیستم لوس باشم آقا!عشوه مشوه هم توکارم نیست. شکست وپذیرفته بودم پس کلافه وبی حوصله روکردم به رادوین وبالحن شکست خورده ای گفتم:رادی توروخدا!...رادی جونه رها...رادی من می ترسم!رادی... یهو رادوین دستش وبه علامت سکوت گرفت روبروم که باعث شدحرفم نصفه نیمه بمونه. درحالیکه به بینیش چین می دادو بو می کشید،گفت:رها...به نظرت بوی سوختگی نمیاد؟ این وکه گفت،چنان جیغی کشیدم که کل خونه لرزید! ازجابلند شدم وبه حالت دو به آشپزخونه رفتم.بوی سوختگی میومد...بدجورم میومد!پس چرا من حس نکردم؟ به سمت گاز رفتم ودست دراز کردم تا درفرش وباز کنم...دستم که دستگیره فرو لمس کرد،جیغم رفت آسمون هفتم!دستگیره اش اونقدر داغ بودکه انگشتم وسوزوند!انگشتی روکه سوخته بود توی هواتکون دادم تا سوزشش کمتر بشه،بانگاهم دنبال یه دستگیره ای چیزی گشتم. هر طرف وکه نگاه کردم خبری از دستگیره نبود!...پیتزای بیچاره وخوشمزه ام کاه شده بود ومن نمی تونستم حتی جنازه اشم نجات بدم! باحرص وغیض خیره شدم به فر...پام وبلند کردم ولگد محکمی به شیشه اش زدم!چشمتون روز بد نبینه!پام که خورد به فر،جیغم دوباره رفت هوا! ازیه طرف انگشتم وتوی هوابالاوپایین می بردم وازطرف دیگه ام پام و بالاگرفته بودم وهی تکونش می دادم تا سوزش غیرقابل تحملش کم بشه! خاک توسرم کنن با این پیتزا درست کردنم!یکی نیست بگه آخه دختره چلغو،توخیلی آشپزیت خوبه وآشپز حرفه ای هستی که این همه تنوع غذایی به خرج میدی؟آخه من وچه به پیتزا درست کردن؟ توهمین فکرا بودم وداشتم خودم ولعن ونفرین می کردم وپام وتوهواتکون می دادم وبال بال میزدم که یهو رادوین عین این سوپرمنا وارد آشپزخونه شد وبه سمتم اومد...نگاه نگرانش ودوخت به چشمام وزیرلب گفت:چی شدی رها؟خوبی؟ - گوربابای من!...(به پیتزای توی فراشاره کردم وادامه دادماون بیچاره جنازه اشم کاه شد!درش بیارازاون تو... نگران تراز قبل گفت:گور بابای اون!...توخوبی؟دستت سوخته؟...ببینم... با این حرف رادوین،دست از بال بال زدن وتکون دادن پام برداشتم ونگاه عاقل اندر سفیهی بهش انداختم.مکث کوتاهی کردم وبعد جیغ بلندی کشیدم: - بهت میگم اون ونجات بده!زودباش... با این جیغم،چشمای رادوین گرد شد!بی حرکت ومتعجب زل زده بود به من! جیغ دیگه ای زدم: - برو نجاتش بده دیگه! با جیغ دومم،به خودش اومدونگاهش وازم گرفت... یه قدم بلند به سمت فربرداشت وآرنجش وبه دستگیره تکیه داد وبایه حرکت بازش کرد! دست دراز کرد ودیس پیتزا رو از توی فربیرون آورد!البته آستین پیرهن مردونه اش حائل دست ودیس داغ شده بود ونمیذاشت که دستش بسوزه!با این حال دیس خیلی داغ بود وهرلحظه امکان داشت رادی سوخاری بشه! باعجله به سمت سینک ظرفشویی رفت ودیس وانداخت توش...شیرآب وباز کرد وبخارغلیظی ازدیس بلند شد!صدای جلزو ولزش توی گوشم می پیچید. کلافه وناامید نگاهم واز رادوین گرفتم وخیره شدم به فر...صندلی میز ناهارخوری رو بیرون کشیدم وروش ولو شدم!نگاه پرحسرتم روی فرثابت بود. ببین چه بلایی سرفر پسرمردم آوردم!...آخه چرا یادم رفت که پیتزام توی فره؟چرا انقدر حواس پرتم؟... - دستت وببینم! باصدای رادوین به خودم اومدم ومتوجه دوتا چشم عسلی شدم که درست روبروم بودن!رادوین روبروی من،روی زمین زانو زده بود ونگاهش روی دستم ثابت بود... دستم وتودستاش گرفت وخیره شد به انگشتم که اثرکوچیکی از سوختگی روش خودنمایی می کرد! زیرلب گفت:ببین باخودت چیکار کردی... سرم وپایین انداختم وخیره شدم به سرامیکای کف آشپزخونه.ازرادوین خجالت می کشیدم...لحنم پربغض وشرمنده بود: - رادوین...معذرت میخوام!گند زدم به گازت...ببخشید!نمی خواستم اینجوری بشه.من فقط می خواستم...می خواستم خوشحالت کنم!... وبی اختیار بغضم شکست وقطره اشکی از چشمام جاری شد! خودمم از اشک ریختنم تعجب کرده بودم...بغض توی گلوم واشکم کاملابی اراده بود! صدای بم ومهربونش به گوشم خورد: - رها... اسمم وکه به زبون میاورد،دلم واسش پرمی کشید!بدون هیچ تعللی سرم وبلندکردم ونگاهم به نگاهش گره خورد. نگاه عسلیش آرامش وبه وجودم تزریق می کرد... دستش وبه سمت صورتم دراز کرد وانگشت اشاره اش وکشید روی رد قطره اشکم! روی زانوهاش وایساد وهم قد من شدکه روی صندلی نشسته بودم.لبخندمهربونی زد وبالحنی که ته دلم وخالی می کرد،گفت:نبینم اشکت وخانومی!...حتی بزرگترین چیزام اونقدری ارزش ندارن که توبه خاطرشون کوچکترین غمی به دلت راه بدی!سوختن یه پیتزا که دیگه چیزی نیست...فدای یه تارموت عزیزم!فدای سرت...گوربابای فرو گاز وپیتزا،توخوب وسالم باشی منم خوبم...دیگه هیچ چیزی مهم نیست عزیزدلم! با تک تک حرفاش پردرمیاوردم ومی رفتم تاآسمون هفتم وبرمی گشتم! لبخندی روی لبم نشست...لبخندرادوینم پررنگ تر شد. نگاه مهربونش وازنگاهم گرفت وخیره شد به دستم که توی دستاش بود.چشماش وبست ودستم وبه سمت لبش برد...درست روی جای سوختگیم بوسه ای نشوند. دوباره تنم داغ شد وضربان قلبم رفت بالا...تماس لبش بابدنم دیوونه ام می کرد...یه دیوونگی لذت بخش! لبش واز انگشتم جدا کرد وسرش از دستم فاصله گرفت...چشماش وبازکرد ونگاهش بانگاهم یکی شد.لبخندی زدومهربون گفت:خیلی می سوزه؟ لبخندی تحویلش دادم وگفتم:نه...زخم شمشیرکه نخوردم یه سوختگی کوچولوئه. لبخندی زد... تصمیم گرفتم حالاکه مهربونه نون وبه تنور بچسبونم وازش بخوام تا فیلم نذاره!...مطمئناً حالاکه دلش به حالم سوخته،خواسته ام وقبول می کنه. باعجزوالتماس خیره شدم توچشماش وملتمس گفتم:رادوین... - جانم؟ باذوق نیشم وبازکردم وگفتم:میشه فیلم ترسناک نذاری؟ خنده ای کرد ولپم وکشید.از جابلند شد وباشیطنت گفت:هرکاری بگی می کنم ولی این یه قلم بی برو برگرد باید انجام بشه! مثل یه بادکنک بادم خالی شد!...لب ولوچه ام آویزون شد واخمام رفت توهم. صدای شادوسرحالش به گوشم خورد: - حالاچرا ماتم گرفتی؟...اخماش ونگاه...یه فیلم ترسناک کوچولو که انقد ترس واخم وماتم نداره!تازه من که گفتم این دفعه اگه ترسیدی به جای اینکه جیغ بزنی وسرت وبکنی توبالش،بپرتوبغل من!(وسرخوش خندید وادامه دادحالام پاشو مثل یه خانوم متشخص غذات وبیارکه دارم ازگشنگی میمیرم! اسم غذا که اومد،بی اختیار اخمم محو ونیشم شل شد! باذوق از جابلند شدم ودستام وبه هم کوبیدم...پرهیجان وذوق زده گفتم:وای رادی غذا!...یه فسنجونی درست کردم برات هلو!...درجه یک! خندید وشیطون گفت:درجه یک یعنی فسنجونتم مثل پیتزات کاه شده؟...یابی نمک؟شور؟زیادی ترش؟!زیادی شیرین؟... اخمی کردم وشکلکی واسش درآوردم. روم وازش برگردوندم وبه سمت گاز رفتم...دیسی ازکابینت بیرون آوردم ودرحالیکه توش برنج می ریختم،باحرص گفتم:نخیرم!...فسنجونم خیلیم خوشمزه شده! سرخوش خندیدوگفت:عاشق حرص دادنتم!اصلا نمی دونم چرا انقدر بهم حال میده اذیتت کنم! اخمام رفت توهم! عاشق حرص دادن منی؟...یعنی عاشق خودم نیستی بعد عاشق حرص دادنمی؟!لوس بی مزه... یه اذیت کردنی نشونت بدم اون سرش ناپیدا!اما این بار به روش های قدیمی وتکراری قبل عمل نمی کنم!این دفعه مدل اذیت کردنم باهمیشه فرق داره!... خباثت تو وجودم می جوشید!لبخندشیطونی روی لبم نشست واخمم محوشد. باشوق وذوق دیس پراز برنج وروی میز گذاشتم ومشغول چیدن میز شام شدم...رادوین به سمتم اومدوخواست پارچ آب توی دستم وازم بگیره وکمکم کنه که دستم وبه نشونه ممانعت جلوش گرفتم... نگاه متعجبی بهم انداخت و گفت:بده کمکت کنم دیگه! چندبار سرم وبه سمت چپ وراست تکون دادم نوچ نوچ کردم!پارچ وگذاشتم روی میز وصندلی روبرای رادوین بیرون کشیدم. اشاره کردم که بشینه...اما اون متعجب وگیج زل زده بود به من! چندباری بانگاه وسر ودست بهش اشاره کردم اما اون انگار نه انگار!هرچی می گذشت خنگ بازیش بیشترگل می کرد! ازگیج بودنش خنده ام گرفته بود!خندیدم وبه سمتش رفتم...بازوش وگرفتم وباتمام قدرت به سمت صندلی کشوندمش...امایه سانتم تکون نخورد! کلافه وخسته از اون همه تلاش بی ثمر،پوفی کشیدم وگفتم:بیا بشین دیگه! دست از گیج بازی برداشت وبه سمت صندلی رفت ونشست. مثل بچه خنگاگفت:چرا نمیذاری کمکت کنم؟ نهایت عشوه ای روکه درحد توانم بود توی خنده ام ریختم ودرست پشت صندلیش قرار گرفتم...به سمت گوشش خم شدم طوریکه هم نفس های به گردنش بخوره وهم موهای لختم بریزه روی شونه اش!...لبم کنار گوشش تکون خورد: - امشب مهمون منی!...من عادت ندارم ازمهمون کاربکشم...مخصوصا اگه مهمونم توباشی! لحنم تاحدامکان پراز عشوه بود!...خیلی سعی کردم تا سوتی ندم وخوب نقش ایفاکنم!صدای نفس های تند ونامنظمش بهم فهموندکه توایفای نقشم موفق بودم! پس مثل اینکه کمی استعداد خدادادی دارم در عشوه ریختن!ایول به تورها!...پس اینجوری عشوه میان؟زیادم سخت نیستا!...چرا دفعه قبل نتونستم عشوه بیام؟!...من که انقد نازوادای خدادادی دارم!خخخ لبخندشیطونی روی لبم خودنمایی می کرد. بالحنی که از قصد کشدار بود،زیرگوشش زمزمه کردم: - توبشین من همه چیزو میارم عزیزم!... ونرم وآهسته سرم وبه عقب بردم...ازقصد جوری ازش فاصله گرفتم که موهام بیشتربه شونه هاوگردنش کشیده شد. ازکنارش عبورکردم وبه سمت یخچال رفتم...شروع کردم به چیدن میز. نگاه گیج وتب دار رادوین روی من ثابت بود وحتی یک کلمه هم حرف نمیزد! سعی کردم نسبت به نگاه های خیره اش بی تفاوت باشم.درظاهر خونسرد وبی تفاوت مشغول چیدن میز بودم وگه گداری یه عشوه خرکی ازخودم بروز می دادم!مثلا ازقصد هی بانازوعشوه موهام وکه میومد جلوی چشمم کنار میزدم وباقروقمیش ونرم وآهسته راه می رفتم ومیزومی چیدم...خلاصه نهایت تلاشم وبرای عشوه ریختن به کاربردم! بیچاره رادوین...نفس های نامنظم وبریده بریده ونگاه خیره اش نشون میده که هنگ کرده!اما به من چه؟تقصیرخودش بود...مگه این رادوین نبود که گفت عاشق حرص دادن منه؟خب منم عاشق اذیت کردن اونم! بعداز یه مدت طولانی که بانازوعشوه های خرکی همراه بود،میز چیده شد!به سمت رادوین رفتم ودرست پشتش وایسادم.دوباره به سمتش خم شدم وازپشت شونه اش سرکی به میز کشیدم.باعشوه گفتم:اوووم فکرکنم همه چی وآوردم...چیزی ویادم نرفته عزیزدلم؟ نفس هاش داغ وبریده بریده بود...باعجله گفت:نه... ازلحن هولش خنده ام گرفته بود!خیلی جلوی خودم وگرفتم تانخندم! الهی...تقصیرخودته که هوس اذیت کردن زد به سرت وگرنه که من کاری باهات نداشتم! سرم وبه عقب بردم ودوباره موهام روی شونه هاش کشیده شد.دیگه حتی نفسشم درنمیومد!نفسش کاملا حبس شده بود! شیطنت از چشمام می بارید. به سمت صندلی روبروی رادوین رفتم وروش نشستم.رادوین خیره شده بودبهم وچشم ازم برنمی داشت!خندیدم وبالحنی که سعی می کردم بانازوعشوه همراه باشه،گفتم:برات برنج بریزم رادوینم؟ به سختی آب دهنش وقورت داد وسری به علامت تایید تکون داد. لبخندی زدم ودست دراز کردم وبشقابش وگرفتم و3تاکفکیر واسش برنج ریختم...یه عالمه هم خورشت روی برنج خالی کردم.درتمام مدت سعی می کردم که تمام کارام بانازوعشوه باشه. بشقاب پراز برنجش وگذاشتم جلوش وگفتم:بخور عزیزم. ولبخندی تحویلش دادم وبشقاب خودم وبه دست گرفتم و واسه خودم برنج ریختم...مشغول ریختن خورشت بودم که نگاهم به نگاه خیره اش برخورد کرد.پرعشوه نگاهش کردم ولبخندزنان گفتم:چرا نمی خوری؟دست پختم ودوس نداری؟ بلافاصله بعداز این حرفم،سری به علامت منفی تکون داد.معلوم بودکه حرف زدن واسش سخته.به زورلبخندمصنوعی زدوباصدای خش دار وآرومی گفت:دست پخت توکه حرف نداره... لبخندم وپررنگ تر کردم ونگاهم وازش گرفتم...قاشقم وبه دست گرفتم وباناز وادا مشغول خوردن شدم.رادوین هنوز به من خیره بود...زیرچشمی می پاییدمش...یه موقعیت مناسب گیرآوردم ویهو بایه حرکت سرم وبلند کردم ونگاهش وغافلگیر کردم.نگاهم که به نگاهش برخورد کرد،لبخندزورکی زد وسرش وانداخت پایین.قاشقش وبه دست گرفت وشروع کردبه غذا خوردن...البته خوردن که نه بازی کردن باغذاش!الهی بمیرم...بچم توانایی هضم این همه عشوه رو به صورت یه جانداشت،اشتهاش کورشد!خخخ لبخندشیطونی روی لبم خودنمایی می کرد...به ظاهر سرم پایین بودومشغول غذاخوردن بودم اماهمه حواسم به رادوین وحرکاتش بود. خوشحال وذوق زده از اینکه بالاخره تونستم عشوه بیام ورادوین وخر کنم،تودلم عروسی برپابود!...یهویه فکری به سرم زد!می خواستم مطمئن بشم که واقعا خرشده یانه... باناز قاشق توی دستم وبه بازی گرفتم. تیکه ای ازموهام وکه جلوی چشمم وگرفته بود به پشت گوشم هدایت کردم وبالحن کشداری وپرعشوه ای صداش کردم: - رادوین... باسرعت نور جواب داد: - جانم؟ اونقدر هول وباعجله جوابم ودادکه خنده ام گرفته بود!لبم وبه دندون گرفتم تانزنم زیرخنده. همون طورکه سرم پایین بودوبا قاشق توی دستم بازی می کردم،بالحن ملتمسی گفتم:اگه من یه چیزی ازت بخوام،قول میدی نه نیاری؟ صدای هولش با نفس های کشدار ونامنظمش همراه شد: - مگه من می تونم رو حرف تونه بارم خانومی؟...توجون بخواه! بااین حرفش ته دلم غنج رفت. قاشق توی دستم متوقف شدوبا ناز سرم وبلند کردم...نگاهم ودوختم به چشماش وازقصد چندلحظه ای بهش خیره شدم.نگاه خیره وعجیبش روی نگاهم ثابت بود...نفس هاش همچنان نامنظم بود. زبونی روی لبم کشیدم وبه نگاهم رنگ خواهش والتماس بخشیدم...گفتم:میشه فیلم نذاری؟ - خب نمیذارم! چشمام گرد شد! یعنی یه نگاه وچهارتا عشوه انقدر تاثیرگذار بود؟...این که مصمم ومطمئن پای حرفش وایساده بود وامکان نداشت کوتاه بیاد!حالاچی شد قبول کرد؟ به همین راحتی خرشد؟یعنی من انقدر تاثیرگذار رفتار کردم؟قربون استعداد خدادادی خودم توعشوه وناز وادا اومدن برم الهی! کم کم چشمای گردم به حالت طبیعی برگشت ولبخندی روی لبم نشست. نگاهم واز رادوین گرفتم وسرم وپایین انداختم ودوباره شروع کردم به بازی کردن باقاشق توی دستم.زیرچشمی رادوین ومی پاییدم...خیره خیره نگاهم می کرد.چشم ازم برنمی داشت! هوس کرده بودم بیشتراز این اذیتش کنم...اولین باریه که رادی انقدر مهربون شده بذار نهایت استفاده رو از این موقعیت ببرم! از قصد آه صدا دار وپرسوزی کشیدم وکلافه وبی حوصله قاشق وتو دستم چرخوندم. صدای رادوین به گوشم خورد: - چیزی شده؟ بدون اینکه سرم وبلند کنم،بالحنی که بدجور می گفت آره گفتم:نه...! - تویه چیزیت هست... سعی می کردم ناراحت ودرعین حال پرعشوه باشم: - چیزی نشده فقط... با نگرانی پرسید:فقط؟!... - نمی دونم چرا یه دفعه ای دلم هوس بستنی کرد!...خیلی وقته بستنی نخوردم! - خب میبرم بهت بستنی میدم...این که آه کشیدن نداره عزیزم! بالحن غمگینی جواب دادم: - تواین هوا؟... - وقتی دل توهوس کرده باشه که دیگه سردی هوا مهم نیست!شامت وبخور بعداز شام میریم بیرون برات بستنی می خرم. نیشم تابناگوشم باز شد! سربلند کردم وخیره شدم توچشماش.باذوق دستام وبه هم کوبیدم وگفتم:جونه رها؟! لبخندی زد وچشماش ویه باربازوبسته کرد که یعنی آره...لبخندم گشادتر شد. بالحن مهربونی گفت:اولاً که از این به بعد سرهرچیز بی خودی جون خودت وقسم نده!من رو جونه توحساسم...(باقاشق توی دستش به بشقاب دست نخورده غذام اشاره کرد وادامه داددوماً بشین غذات وبخور شدی پوست واستخوون!تواین مدت که نبودم،چیکار کردی باخودت؟چرا انقد لاغر شدی؟...غذات وبخور ببینم! لبخندی تحویلش دادم وسرم وپایین انداختم وسعی کردم به دوراز هرگونه نازوعشوه غذام وبخورم چون من به هدفم رسیده بودم ودیگه نیازی به عشوه خرکی اومدن نبود!اصلا بانازو ادا غذاخوردن بهم نمی چسبید،انگار داشتم عین کلاغ یه توک کوچولو میزدم به غذام! طولی نکشیدکه ته بشقابم ودرآوردم...سربلند کردم ونگام بانگاه خیره رادوین برخورد کرد!لبخندژکوند روی لبش نمایان گر اون بودکه تمام وحشی بازیای من وسرغذا خوردن دیده!نه به اون با فیس وافاده خوردنم نه به این شیوه خرکی ودولپی غذاخوردنم! به زور لبخندی روی لبم نشوندم تا مثل همیشه خودم و نبازم!لبخندش پررنگ تر شد.بالحن مهربونی گفت:عاشق همین دیوونه بازیاتم رها!توباهمین کارات شدی رهای دیوونه شیطون خوشگل حاضر جواب مهربون جیغ جیغوی من!... زکی!این چرا امشب هی هی قربون صدقه هرچیزی که به من ربط داشته باشه میره جز شخص شخیص خودم؟اول که گفت عاشق حرص دادنمه،حالام که میگه عاشق دیوونه بازیامه...پس چرا نمیگه عاشق خودمه؟اصلا عاشقم هست؟اگه نیست بوسه ها ونگاه ها وعزیزدلم گفتناش چه معنی میده؟ سرم وچندباری به سمت چپ و راست تکون دادم تامثلا افکار مزاحم واز ذهنم دور کنم. لبخندمصنوعی روی لبم نشوندم ومنتظرموندم تارادوینم غذاش وبخوره.بیچاره دست به غذاش نزده بود!اصلامگه من مهلت دادم تاغذابخوره؟انقدر نازوعشوه اومدم که پسرمردم پاک قاطی کرد وبیخیال خوردن شد! بعداز اینکه رادوین غذاش وخورد،دست تنها ویه نفره همه ظرفارو جمع کردم وشستم...هرچی اصرار کرد که کمکم کنه نذاشتم.بدون توجه به اصرارای مکررش،به سمت هال هدایتش کردم وازش خواستم منتظربمونه تاکار من تموم بشه!گناه داشت بچم تازه از مسافرت اومده بود.بعدازاون همه خستگی باید کوزت می شد میومد کنار من ظرف می شست؟الهی... آخرین ظرف وهم شستم وشیرآب وبستم.دستی به پیشونیم کشیدم وبعداز انداختن یه نگاه کلی به آشپزخونه واطمینان حاصل از مرتب بودن همه چیز،به سمت هال رفتم. رادوین روی مبل 3 نفره نشسته بود وخیره شده بود به من.لبخندمهربونی روی لبش بود.لبخندش وبالبخند جواب دادم وبه سمتش رفتم ودرست کنارش نشستم. - خسته نباشی... لبخندم وپررنگ تر کردم. - چرا نذاشتی کمکت کنم؟خسته شدی... بالحن مهربونی گفتم:توخسته تراز منی.خستگی سفرهنوز توتنت مونده.اگه میومدی ظرفم می شستی که دیگه واویلا بود! رادوین چیزی نگفت وفقط لبخندش وتمدید کرد...سکوت سنگینی بینمون حاکم شده بود.دلم می خواست از تک تک لحظه های اون شب استفاده کنم.حتی نمی خواستم یه لحظه اش وهم به سکوت بگذرونیم.این شدکه بالحن شیطون وپرهیجانی سکوت وشکستم: - خب خب خب!ازهرچه بگذریم سخن سوغاتی دوست خوش تراست!سوغاتیت کو آقای مسافر؟ خندید...سرخوش وبشاش گفت:سوغاتیم واست خریدم! وازجابلند شدوبه سمت چمدونش رفت که درست جلوی در بود.چمدون وبه دست گرفت وبه سمت اومد.کنارم روی مبل نشست وچمدونش وگذاشت روی میز عسلی.زیپش وباز کرد ویه پلاستیک بزرگ واز توش بیرون آورد.دست کرد توی پلاستیک ودونه دونه شروع کردبه درآوردن یه عالمه لباس مجلسی وراحتی وشلوار وتاپ و...!همه محتویات پلاستیک وگذاشت روی قسمت خالی میز وخیره شدبه چشمای گردشده از تعجب من! آب دهنم وبه سختی قورت دادم واشاره ای به وسایل روی میز کردم وناباورانه گفتم:قصد کردی با این سوغاتیا کل دوست دخترات وتاآخرعمرشون بیمه پوشاک کنی؟ شیطون خندید و چشمکی بهم زد وگفت:کدوم دوست دختر؟! گوشیش وازتوی جیب شلوارش بیرون آورد ودرست گرفتش مقابل چشمای من...و بعداز باز کردن قفلش،وارد لیست مخاطبانش شد. بادیدن اون تعداد مخاطب فکم چسبید به زمین! 10تا شماره بیشتر نداشت...استاد حسینی،بابا،بابک،خونه،داش امیر،داش سعید،دایی،رهاخانومی،شرکت، مامان رعنا! رسماً هنگ کرده بودم!مخصوصا باهمین گزینه یکی مونده به آخرش...رهاخانومی؟!این الان بامنه؟چه خودمونی شده! آب دهنم وقورت دادم وگیج ومتعجب گفتم:اون همه مخاطب داشتی!...اون دفعه خودم نگاه کردم بالای 100 تا بود!چرا یه دفعه ای انقد کم شدن؟چیکار کردی باهاشون؟چرا پاکشون کردی؟ چشمکی بهم زد وباشیطنت گفت:استغفار کردم!مخاطبای مفیدم همین چندتان دیگه.بقیه یه سری دختر شوت واسکل بودن که باهمشون بهم زدم وشماره اشونم پاک کردم! عین خری که بهش تی تی تاب داده باشن ذوق کرده بودم!خو پسرخوب چرا ازهمون اول اینکارو نکردی؟میمیردی زودتر استغفار کنی؟ایول به تورادی!قربون اون شعورت برم که فهمیدی من حسودیم میشه وپاکشون کردی!وایساببینم...این اصلا واسه چی استغفارکرده؟به خاطر من؟! زیرلب گفتم:واسه چی باهمشون بهم زدی؟ لبخندی روی لبش نشوند وخیره شدتوچشمام...بانگاهش آرامش وانرژی وبهم تزریق می کرد.نگاه خاصش تواون لحظه خاص ترشده بود!بالحنی که عجیب من وبه فکرفرو برد،گفت:واسه خاطر یه نفرکه خاطرش خیلی واسم عزیزه! وبعداز گفتن این حرف،نگاهش وازم گرفت وخیره شدبه چمدون روی میز...منم نگاهم وازش دزدیدم وسربه زیر انداختم.ذهنم پربوداز سوالای مسخره... اون یه نفرکیه؟من؟!...یا شاید یه نفردیگه؟... لعنت به این همه شک...لعنت!چرا درست وحسابی حرفت ونمی زنی؟چرا با کنایه ونگاه وایما واشاره صحبت می کنی؟اگه به خاطر من این کارو کردی پس چرا به زبون نمیای؟!لعنتی من به تایید زبونی تو نیاز دارم...چرا نگفتی اون یه نفرکیه؟چرا نگفتی؟! - خوشگله رها؟! با صدای رادوین،رشته افکارم پاره شد وسرم وبلند کردم ونگاهم گره خورد به یه پیرهن مجلسی قرمز!جنسش از حریر بود وچند لایه تورم روش کارشده بود.روی قسمت سینه اش وبند تاپش نوارای مشکی کار شده بود...یه طرف تاپش یه بند کلفت داشت وطرف دیگ اش به هیچی بند نبود!لباسه انقدر جیگرومامان بودکه دلم می خواست بپرم بغلش کنم! اونقدر غرق خوشگلی اون لباس شده بودم که اصلا یادم رفته بود،چند لحظه پیش ذهنم درگیر چی بود!...باذوق گفتم:وای...آره!خیلی نازه!چقدر خوشگله...مال کیه؟ نگاه عاقل اندر سفیهی بهم انداخت وگفت:به نظرت مال کی می تونه باشه؟! نیشم بی اختیار بازشد وبه خودم اشاره کردم وگفتم:من! لبخند زد...دست دراز کردم وپیرهن وازش گرفتم وشروع کردم به ور رفتن باهاش!باذوق این ور اون ورش می کردم وهی می گرفتمش جلوی خودم تاببینم بهم میاد یانه! رادوین که از رفتارم خنده اش گرفته بود.بین خنده هاش گفت:هنوز خیلی مونده ها!تو،توهمین اولی گیر کردی؟ نگاه ذوق زده ام واز پیرهن توی دستم گرفتم وخیره شدم به رادوین.یه پیرهن بسی کوتاه وبه غایت تنگ ولختی وبی ناموسی گرفته بود جلوی صورتم! گیج وگنگ خیره شده بودم به لباس توی دستش...یه نگاه به قیافه رادوین ویه نگاه به لباسه.دوباره یه نگاه به رادوین ویه نگاه به لباس...روی لباس خیره موندم ومثل بچه خنگا گفتم:لباس خوابه؟ صدای خنده اش بلند شد! لپم وکشید وباخنده گفت:نخیر!لباس خواب کجابود؟این لباس مجلسی اون وریاس! بااین حرفش کاملا قانع شدم!لباس مجلسی اون وریا،تنها اسمی که برازنده اون لباس بود! ازحق نگذریم اونم خیلی لباس جیگری بود!از دست رادوین قاپیدمش وشروع کردم به این ور اون ور کردنش! دوباره رادوین صدام کرد ویه لباس دیگه گرفت جلوی روم!خلاصه تا نیم ساعت کار اون این بودکه پیرهن مجلسی وشلوار وتاپ بهم نشون بده ومنم بانیش باز ذوق کنم وباهاشون ور برم! همه چی بین اون لباسا بود!از پیرهن مجلسی گرفته تا لباس خواب وراحتی و...!فقط کم مونده بود یه دست لباس زیرزنونه تورتوریم بگیره وخلاص!ازاین فکرخنده ام گرفته بود!... بعداز نیم ساعت،سرم وبلند کردم و وقتی با دست های خالی رادوین مواجه شدم،لب ولوچه ام آویزون شد اخمام رفت توهم.بالحن پکروغمگینی گفتم:تموم شد؟ خندیدوگفت:چیه؟کم بود؟! - کم که نبود!اتفاقا خیلیم زیاد بود ولی ازبس خوشگل وناز بودن دلم می خواست تا فردا صبح هی هی یه لباس جدید بگیری جلوم تا هربار من ذوق کنم وبانیش باز باهرکدوم ور برم!این لباسارو ازکجاپیدا کردی رادی؟...خیلی نازن! بااین حرفم لبخنداز روی لبش محوشد.نگاهش وازم گرفت وسرش وانداخت پایین....شروع کرد به بازی کردن با انگشتای دستش.بالحنی که غم ودلتنگی توش موج میزد گفت:تواین 12 روز هرجاکه میرفتم یادتومیفتادم!بی دلیل وبی اراده...باهرحرفی،باهر اتفاقی،بادیدن هرچیزی،باشنیدن هرصدایی تک تک خاطراتمون واسم تداعی می شد ودلتنگت می شدم.انگار همه چیز دست به دست هم داده بودتا تورو به یادم بیاره ودلتنگم کنه!واسه اینکه به این دلتنگی تسکین بدم،سرخودم وباخرید کردن برای تو مشغول می کردم!باتنهاکاری که می دونستم خوشحالت می کنه... تک تک حرفاش ومی فهمیدم...انگار داشت از زبون من حرف میزد!حرفای رادوین،دلتنگیای بی دلیل من وتواین 12 روز توصیف می کرد!احساس وحال اون درست شبیه احساس وحال من بود! خیلی خوشحال بودم که دلتنگی ها واحساسات من یک طرفه نبوده!خدارو شکراین یه دفعه رو باکنایه وایماواشاره حرف نزد!چرا همیشه انقد صریح و واضح حرف نمیزنه؟! لبخندی روی لبم نشست...رادوین سرش وبلند کرد وخیره شدتوچشمام.لبخندم پررنگ ترشد...بهم لبخند زد. چشمکی بهش زدم وشیطون گفتم:زود،تند،سریع چشمات و ببند! متعجب ومبهم پرسید:چیکار کنم؟ - چشمات و ببند! - که چی بشه؟! - توببندشون!بهت میگم... پلک هاش ورو هم گذاشت وچشماش وبست.از جابلند شدم وبه سمت اتاق رفتم...کادویی روکه براش خریده بودم،از کمد بیرون آوردم وازاتاق خارج شدم.درست کنار رادوین نشستم... - بازکنم؟ کادو رو گرفتم جلوی چشمش وبالحن مهربونی گفتم:باز کن عزیزم! این بار عزیزمم نه از دهنم پرید ونه به خاطر عشوه ریختن ونقش بازی کردنم بود!این عزیزم از ته قلب واحساسم بود... چشماش وباز کرد وبادیدن کادوی روبروش،لبخندی روی لبش نشست. از بالای کادو نگاهی به چشمام انداخت وگفت:این چیه؟ شیطون گفتم:برگه سبزیست تحفه درویش به پاس قدردانی از انبوه سوغاتی هاتون! خندید وکادو رو ازدستم گرفت وباذوق وشوق شروع کرد به باز کردنش...نگاهش که به لباسا افتاد،چشماش برق زد!...لباسارو از کاغذ کادو بیرون آورد وشروع کردبه ور رفتن باهاشون!درست شبیه من... بعداز مدتی بالاخره دست از لباسا کشید ونگاه عسلیش ودوخت به چشمای من.لبخندمهربونی روی لبش نشست.گفت:مرسی رهاخانومی...سلیقه ات حرف نداره! لبخند زدم وشیطون گفتم:از سلیقه توکه بهتر نیست!من که دخترم انقدر توخریدن لباسای زنونه مهارت ندارم که توداری!مرسی از کادوهات...فکر کنم تاسال بعد از نظر پوشاک ولباس تامین باشم! خندید...خیره شده بود توچشمام.منم تونگاهش غرق شده بودم... یهوانگار چیزی به ذهنش رسید. بشکنی زد وگفت:خب حالا واسه اینکه یه ذره ازمحبتای امشبت وجبران کنم وبعداز قرنی این جنجره ام وبه کار بندازم،میخوام آهنگ بخونم!...چطوره؟ با این پیشنهادش،ذوق زده دستام وبه هم کوبیدم وبانیش باز گفتم:عالیه! چشمک دیگه ای تحویلم داد وازجابلند شد...باقدمای بلند وسریع به سمت اتاقش رفت وطولی نکشیدکه باگیتار توی دستش به هال برگشت. میز عسلی وکنار کشید ودرست روبروی من،روی زمین نشست... گیتارو گذاشت روی پاش ودستاش روی سیم های گیتار قرار گرفتن.شروع کرد به نواختن...نگاهش تونگاهم خیره بود.لبخندی تحویلم داد ونفسش وتوسینه حبس کرد وصدای آرامش بخشش به گوشم خورد: دوباره دلم واسه غربت چشمات تنگه دوباره این دل دیوونه واست دلتنگه وقت از توخوندن ستاره ترانه هام اسم توبرای من قشنگ ترین آهنگه بی تویک پرنده اسیرپروازم باتواما می رسم به قله آوازم اگه تا آخر این ترانه بامن باشی واسه توسقفی از آهنگ وصدا می سازم بایه چشمک دوباره من وزنده کن ستاره نذار از نفس بیفتم تویی تنهاراه چاره آی ستاره آی ستاره بی توشب نوری نداره این ترانه تا همیشه تورو یاد من میاره (خیره خیره نگاهم می کرد...نگاهش پراز حرف بود...پراز احساس...پراز آرامش!حس می کردم با اون آهنگ وشعر می خوادیه چیزی وبهم بفهمونه...) تویی که عشقم واز نگاه من می خونی تویی که توتپش ترانه هام پنهونی تویی که هم نفس همیشه آوازی تویی که آخر قصه من ومی دونی اگه کوچه صدام یه کوچه باریکه اگه خونه ام بی چراغ چشم تو تاریکه می دونم آخرقصه می رسی به داد من لحظه یکی شدن توآینه هانزدیکه به این جاکه رسید،منم باهاش همراه شدم وآهنگ وزمزمه کردم.صدای بم ومردونه اون وصدای زیروزنونه من باهم ترکیب شده بودن: بایه چشمک دوباره من وزنده کن ستاره نذار از نفس بیفتم تویی تنهاراه چاره آی ستاره آی ستاره بی توشب نوری نداره این ترانه تا همیشه تورو یاد من میاره "ستاره- شادمهر عقیلی" دستش برای آخرین بار سیمای گیتار ولمس کرد وبعد ثابت وبی حرکت موند...هنوزم خیره شده بودتوچشمام. لبخندمحوی زد وزیرلب گفت:تقدیم به ستاره متفاوت شب های تاریکم...به ستاره ای که با تمام وجود ماه ومی فهمه! تک تک حرفاش دلم ومی لرزوند...خیره شده بودم بهش وچشم ازش برنمی داشتم.برای دقایق طولانی نگاهش می کردم که یه آن مزه شوری خفیفی رو حس کردم!... سنگ نیستم...دلم از سنگ نیست که با شنیدن اون آهنگ پراز احساس وحرف آخرش،به گریه نیفتم.بغض سنگینی گلوم وچنگ میزد.احساس خفگی می کردم...نگاه اشکیم روی چشمای به رنگ عسلش ثابت ببود...پربغض وبریده بریده زمزمه کردم: - دوباره دلم واسه غربت چشمات تنگه/دوباره این دل دیوونه واست دلتنگه.... لبخندی روی لبش نشست...مهربون وبامحبت گفت:اشک؟!...گریه؟...ستاره من داره گریه می کنه؟مگه ستاره نمی دونه با اشک ریختنش ماه وداغون می کنه؟!...چرا گریه می کنی عزیزم؟ بااین حرفش،ازجابلند شدم ودرست روبروش روی زمین نشستم...بی هوا خودم وانداختم توبغلش وزدم زیر گریه!تموم اشک ها وبغض هایی رو که خفه کرده بودم،توآغوش رادوین رهاکردم تاسبک شم...دیگه از هیچ چیزی ترس نداشتم!نه از خدشه دار شدن غروروم ونه از فکری که رادوین ممکنه درباره ام بکنه.من از ته دلم دوستش داشتم...تواون لحظه احساس عاشقانه ام به غرورم اجازه دخالت نمی داد!انگار غرورم واسه یه لحظه کوتاه اومده بود تا من بتونم توآغوش رادوین اشک بریزم...دلم برای آغوشش یه ذره شده بود...دستام ودور کمرش حلقه کردم وخودم وبیشتربهش فشار دادم.سرم وگذاشتم روی سینه اش واشک ریختم. یه دستش روی کمرم بود ودست دیگه اش روی سرم...موهام ونوازش می کرد.سرش وتکیه داده بود به سرم وهمراه با نوازش دستاش،روی سرم بوسه می زد!... باصدایی از شدت گریه بریده بریده شده بود،نالیدم: - رادوین...دلم برات تنگ شده بود!بیشتراز اون چیزی که فکرش وبکنی...اگه برنمی گشتی،اگه دوباره نمی دیدمت،اگه دوباره صدات ونمی شنیدم دیوونه می شدم!... وبه هق هق افتادم. بوسه ای ازهزارتابوسه اش روی سرم نشوند وپرازبغض گفت:این همه دلت تنگ شده بود وبه زبون نمیاوردی؟این همه دلتنگی وریختی تودلت ویه کلمه هم حرف نزدی؟ چرا نگفتی که دلت تنگ شده؟...چرا نگفتی؟...(مکث کوتاهی کرد وادامه داداصلا همه این دلتنگیای تو تقصیرمنه!تقصر منه خره که تنهات گذاشتم...نباید می رفتم!اشتباه کردم که رفتم...اگه موقع رفتنم یه کلمه،فقط یه کلمه می گفتی نرو،نمی رفتم!نگفتی...هیچی نگفتی!حتی نگفتی که دلت واسم تنگ میشه...فکرکردم بود ونبودم واست فرقی نداره.توتمام این 12روز،حتی یه زنگم بهم نزدی...نمی دونستم دلتنگ شدی.فکرمی کردم نبودنم برات یه اتفاق عادیه که به راحتی باهاش کنار اومدی...اگه می دونستم توام دلتنگمی یه لحظه ام اونجابودن وتحمل نمی کردم. گریه نکن عزیزم.حالاکه برگشتم...ببین!من اینجام،پیشتم خانومی... اشک می ریختم وعطر تنش وباتمام وجود بومی کردم.بااینکه عطرش واینجا جاگذاشته بود ولی بوی تنش هنوزم مثل قبل بود وهوش از سرم می پروند!عجیب بود ولی بوی تنش بدون اون عطرم،مست کننده بود! بعداز یه عالم اشک وگریه،وقتی که سبک شدم،خودم واز آغوشش بیرون کشیدم وحلقه دستام دور کمرش شل شد...همین طورحلقه دستش روی کمرمن.سرش وازروی سرم برداشت...منم سرم وبلند کردم ونگاهم به نگاهش گره خورد...خیره شدم توچشماش...چشمای عسلیش خیس بودن!دیدن اشکاش داشت دیوونه ام می کرد...رادوین دستش وبه سمت صورتم دراز کرد وباانگشت شستش اشکام وپاک کرد.لبخندتلخی زد وگفت:بازچشمای خوشگلت واشکی کردی ودل من وآتیش زدی... قطره اشکی از چشمام جاری شد...دستم وبه سمت صورتش بردم.بانزدیک شدن دستم به صورتش،چشماش بسته شد!...انگشتام وکشیدم روی چشماش!قطره اشکی از چشمای بسته اش جاری شد وروی گونه هاش چکید...اشک ریختن رادوین،برای من دیوونه کننده ترین اتفاق ممکن بود! راه اشک روی گونه اش وسد کردم واشکش وپاک کردم...بالحن بغض آلودی گفتم:رادوین...جونه رهاگریه نکن. نفس عمیقی کشیدوگفت:گفته بودم که روجونت حساسم!سرهرچیز بی خود وبی ارزشی جونه خودت قسم نده... بااین حرفش،بغض توی گلوم شکست وچند قطره اشک روی گونه هام سرخورد...باصدای لرزونی گفتم:بی خود؟!اشک ریختن توبی ارزشه؟دیدن اشک تو چشمای تو،دیوونه ام می کنه!گریه کردنت من واز پادرمیاره...توبه اشکات میگی بی ارزش؟می دونی همین اشکا وقتی روی گونه هات می ریزن چی به روزمن میارن؟می دونی؟.... وگریه ام شدت گرفت... چشماش وبازکرد...نگاهش بانگاهم همراه شد.دست دراز کرد واشکام وکنار زد.لبخندی روی لبش نشوند وبالحن مهربونی گفت:گریه کنی گریه می کنما!...دیگه اشک نریز.اگه واقعا اشکام واست مهمن،توروبه اشکای خودم قسم اشک نریز... بینیم وبالاکشیدم وسعی کردم دیگه گریه نکنم...سخت بود اما به خاطر رادوینم که شده غیر ممکن نبود!... تلاشم وکه برای اشک نریختن دید،لبخندش پررنگ تر شد.سرش وبه صورتم نزدیک کردوبوسه ای روی گونه ام نشوند.ازجابلند شدوبه سمت میز رفت.چمدون وبست ولباسایی روکه برای من خریده بود،گذاشت توی پلاستیک،روی میز...کادوی من وهم به دست گرفت وچمدون وازروی میز برداشت.لبخندی به نگاه خیره ام زد وبه سمت اتاق رفت... گفت...گفت که دلش تنگ شده!گفت که دوری از من براش غیرقابل تحمل بوده...که اشک ریختنم دیوونه اش می کنه!...همه اینارو گفت ولی نگفت که دوسم داره!من تااین حرف واززبونش نشنوم آروم نمی گیرم...دلم منتظره که این حرف وبشونه وبه شک وتردیدش خاتمه بده!دل من تنهازمانی آروم میشه که رادوین بهش بگه دوسش داره... بغض توی گلوم وقورت دادم واز جابلند شدم...روی مبل 3 نفره نشستم وزل زدم به در اتاق رادوین.طولی نکشیدکه ازاتاق بیرون اومدوبهم نزدیک شد...درست روبروی من،جلوی مبل وایساد وبعد یهو دادزد: - آخ! گیج ومتعجب خیره شدم بهش...دستش وگذاشته بود روی کمرش وزیرلب ناله می کرد.تعجبم جاش ودادبه ترس...نگران ومضطرب گفتم:چی شده رادوین؟ - کمرم!...کمرم درد می کنه... وبعدیهو خودش وانداخت روی مبل وسرش روی پای من جاگرفت. چشماش وبست ولبخندشیطونی روی لبش نشست...از سر آرامش نفس راحتی کشید وباشیطنت گفت:حالادیگه درد نمیکنه! خنده ام گرفته بود...به شوخی نوک دماغش وکشیدم وگفتم:دیوونه! خندید...چشماش وبازکرد وخیره شدبهم.زل زدم توچشماش... برای ثانیه های طولانی تونگاه هم دیگه غرق بودیم...نگاه کردن به چشماش واسم لذت بخش بود...اونقدر لذت بخش که زمان ومکان وفراموش می کردم وبیخیال تموم دنیا،زل میزدم به چشمایی که تمام دنیای من بودن...نگاه عسلی اونم نگاه خیره من وهمراهی می کرد... یهوانگار یه چیزی یادش اومد...با کف دست به پیشونیش کوبید ودست از زل زدن توچشمای من برداشت ودادزد: - وای!یادم رفته بود... ودست دراز کرد وکنترل وکه روی میز عسلی بود،برداشت وتلویزیون وروشن کرد.چندتا کانال وبالاوپایین کرد وروی یه کانال ثابت موند... کانال مربوطه چیزی پخش نمی کردجز فوتبال! زرشک!توهمچین موقعیتیم دست از سر کچل این ورزش مسخره برنمیداره!یکی نیست بهش بگه آخه دیوونه تواین جو وفضایی لاو ترکونی جای فوتبال دیدنه؟ پوفی کشیدم وکلافه گفتم:رادوین!... - جونه دلش؟! - الانم وقت فوتبال نگاه کردنه؟ لبخندشیطونی روی لبش نشست...همون طورکه حواسش شیش دُنگ به تلویزیون بود،گفت:بازی باحالیه رها!...از تیمای لیگ برترفرانسه...بازی بینِ... پریدم وسط حرفش: - نه،نگوتورو خدا!...اسم اونارو بگی من دوساعت میرم توفاز هنگ! خندید وچیزی نگفت. حالادرسته که گندزده تو فضای عاشقونه امون ولی حداقل خوبیش اینه که دیگه مثل وقتی که شمال بودیم،دادوبیداد راه نمی اندازه ونقش سرپرست تیمارو به عهده نمی گیره! - ای خاک توسرت!...اون چه پاسی بود؟بازیکنام بازیکنای قدیم!آخه حیف نون تو واسه چی پول میگیری؟...کاکلی وببین چه خوب بازی میکنه!...ای خاک توسرت کاکلی!جنبه نداری ازت تعریف کنم!اون چه دیریبلی بود پسر؟ سگرمه هام رفته بود توهم وباحرص خیره شده بودم به صفحه تلویزیون!دلم می خواست جفت پابرم توحلق تمام بازیکنای لیگ برتر فرانسه!دلم خوش بود دیگه دادوبیداد نمی کنه،نگو آقا هنوز کاملا نرفته بود توحس بازی!داشت خودش وگرم می کردکه شروع کنه به فحش دادن ونصیحت کردن!مرده شور هرچی فوتباله ببرن الهی که نمیذاره مابه عشقمون برسیم!اگه این ورزش مسخره نبود من الان رادی وخرکرده بودم واززیر زبونش کشیده بودم که دوسم داره!(جونه عمه ام!) چنددقیقه ای به دادو بیداد رادوین وبی حوصلگی های من گذشت تااینکه بالاخره طاقتم طاق شد! - بسه دیگه!خسته ام کردی...حوصه ام سر رفته!چقدر فوتبال نگاه می کنی؟...نمیشه یه شب دست از این ورزش مسخره برداری؟ - فدای اون حوصله ات برم که سر رفته!خب عزیز دلم توام بیا بشین بازی ونگاه کن تاحوصله ات سرنره...به جونه رادوین یه بارنگاه کنی مشتری میشی!...(ویهو دادزدچرا آخه؟کرنر نبود دیوونه! نزدیک بود از حرص وغیض راهی اون دنیا بشم!این بار برعکس دفعه های قبل داره باپنبه سرمی بره!یه چهارتا عزیزم وقربونت بشم میگه وحرف خودش وبه کُرسی می نشونه! پوفی کشیدم وباالتماس گفتم:رادوین...اذیت نکن دیگه! - اَه توروحت!...اون سانتر بود؟الاغ! اصلا انگار نشنید چی گفتم!...نخیر!مثل اینکه من امشب همش مجبورم از در نازوعشوه وارد بشم! تک سرفه ای کردم تاخوب برم توحس!نفس عمیقی کشیدم ولبم وبازبونم ترکردم...بالحن کشداری صداش کردم: - رادوین... بدون اینکه کوچکترین نگاهی بهم بندازه،جواب داد: - جانم؟ حرصم گرفته بود که حتی برنگشته نگاهم کنه اما سعی کردم به روی خودم نیارم وبه فیلم بازی کردنم ادامه بدم!باعشوه گفتم:یه لحظه نگاهم کن... بامکث وتردید نگاهش وازتلویزیون گرفت ودرحالیکه سرش وبه سمت من می چرخوند،گفت:جانم خانومی؟...کاری دا... نگاهش که به نگاهم افتاد،حرفش نصفه نیمه موند! ایول!داره خرمیشه... باعجز والتماس زل زده بودم توچشماش البته یه چاشنی عشوه هم اون وسط مسطا اضافه کرده بودم! ملتمس گفتم:رادی...میشه دیگه فوتبال نگاه نکنی؟حالااگه میخوای تلویزیون نگاه کنی عیب نداره!فقط فوتبال نبین...باشه؟ به سختی نگاهش وازنگاهم گرفت وکنترل وداد دستم...پوفی کشید وگقت:توام یاد گرفتی چجوری من وخرکنیا!بگیر بزن یه جای دیگه...بگیر...لبخندی روی لبم نشست وباذوق گفتم:خیلی گلی! وکانال وعوض کردم...نگاهم واز رادوین گرفتم ودوختم به تلویزیون.بادیدن صحنه روبروم،هرچی فحش ولعن ونفرین بلد بودم باره خودم کردم! یک عدد زوج عاشق روبروی هم نشسته بودن وزل زده بودن به چشمای هم دیگه...جوری داشتن بانگاهشون همدیگه رو می خوردن که گفتم همین الانه که برن توکارهم!...ای خاک توسرم کنن الهی!خیرسرم اومدم از دست فوتبال فرار کنم گیر یه چی بدتر ازاون افتادم!از چاله دراومدم وبه چاه افتادم! الان اینابرن توکارهم من چه خاکی توسرم بریزم؟... نکنه مام مثل این فیلما تورودروایسی صحنه عشقولانه تلویزیون گیر کنیم ومجبور بشیم همدیگرو ماچ کنیم؟حالا درسته موقعیتمون کمی عشقولانه اس ولی نه دیگه تااون حدکه بریم توکارهم!ماهنوز هیچ حرفی راجع به احساسمون نزدیم! باترس آب دهنم وقورت دادم...یهو اون دوتازوج عاشق فاصله اشون وباهم کم کردن وپسره دستش وقاب صورت دختره کرد ودختره هم دستش ودور گردن پسره حلقه کرد وبهم نزدیک تر شدن!نگاهشون که توچشمای هم خیره بود،سر خورداومد پایین وروی لب هم دیگه ثابت موند...یهو پسره پیش قدم شدو... صفحه تلویزیون سیاه شد!...چون من خاموشش کردم! صدای معترض رادوین به گوشم خورد: - اِ!!!چرا خاموشش کردی؟ خیره شدم توچشمای عسلیش که شیطنت و اعتراض توشون موج میزد.لبخندمصنوعی زدم وگفتم:وای ببخشید!دستم خورد... لبخندی تحویلم داد وکنترل وازدستم کشید...تلویزیون وروشن کرد وشیطون گفت:عیب نداره عزیزم!پیش میاد دیگه...حالابذار بقیه اش وببینیم... رادوین خیره شدبه صفحه تلویزیون من اما اصلا جرئت نگاه کردن به تلویزون ونداشتم!می دیدی نگاهم میفتاد به یه چیزی فراتر از ماچ وبوسه!ازاین خارجیا که بعید نیست... چشمام وبستم وسرم وبه پشتی مبل تکیه دادم.پوفی کشیدم وسعی کردم نسبت به تلویزون بی توجه باشم!اصلا انگار نه انگارکه دوتازوج عاشق دارن تویه فیلمی جلوی روی ما،میرن توکارهم!من که چشمام بسته اس اصلا انگار چیزی نمی بینم...حتی اگرم رادوین صحنه هارو ببینه و تورودروایسی گیر کنه،نگاهش که به من بیفته فکرمی کنه خوابم وبیخیال میشه!...تازه اصلا گمون نکنم رادوین بایه همچین فیلمی بره توفاز رودروایسی!من بی جنبه ام به خودم اعتماد ندارم... نمی دونم چقدر باچشمای بسته تواون حالت،موندم ولی به گمونم یه نیم ساعتی شد!...هم حوصله ام سررفته بودوهم خسته شده بودم.تازه صدایی هم ازرادوین نمیومد!احتمالا فیلمه تموم شده که رادی چیزی نمیگه دیگه...اگه فیلمه تموم شده باشه که دیگه خطری نیست! بی حوصله وکلافه چشمام وباز کردم ونگاهم با تلویزیون برخورد کرد...اوف!بر پدرتون لعنت...این چیه؟ باعجله دست دراز کردم وکنترل وازدست رادوین کشیدم وتلویزیون وخاموش کردم! اون صحنه دقیقا چی بود؟داشتن همدیگه رو ماچ می کردن؟فقط ماچ نبودا...ای خاک توسر بی حیاتون کنن!اوف...خداروشکر تلویزیون وخاموش کردم ورادوینم مخالفتی نکرد...وایسا ببینم!رادی چرامثل دفعه قبل معترض نشد؟!اصلاچرا بدون هیچ ممانعتی گذاشت که کنترل وازدستش بکشم؟ متعجب وگیج نگاهم وازتلویزیون گرفتم وخیره شدم به رادوین... آخی!نازبشی پسر...خوابش برده!چه پسرخوبی...باوجود همچین فیلم مستهجنی چشماش وگذاشت روهم وخوابش برد!بمیرم...حتما خیلی خسته بوده... محو صورت رادوین که صدای برخورد قطره های بارون باشیشه پنجره به گوشم خوردوتوجه ام وبه خودش جلب کرد.نگاهم و از رادوین گرفتم وخیره شدم به پنجره..پرده پنجره کنار زده شده بود وبیرون خونه کاملا مشخص بود...قطره های ریز بارون پنجره رو خیس کرده بودن! لبخندی روی لبم نشست...می خواستم از جابلند شم وبرم پشت پنجره وخیره بشم به هوای بارونی...این اولین بارون پاییز امساله!دلم می خوادت اولین هوای بارونی رو باتمام وجود استشمام کنم وبوی خوش بارون به مشامم بخوره اما...سررادوین روی پاهامه.می ترسم اگه ازجابلند شم،ازخواب بپره...بارون وهوای بارونی رودوست دارم امانه به اندازه رادوین!پس بیخیال نفس کشیدن توهوای بارونی...نفس کشیدن توهوای رادوین لذت بخش تره! نگاهم واز پنجره گرفتم وخیره شدم به رادوین...عین یه پسربچه نازومعصوم به خواب رفته بود.دلم واسه اون چهره غرق آرامش وخواب آلود،پرمی کشید....هرچقدر نگاهش می کردم سیر نمی شدم!یه حس دیوونه کننده قلقلکم می داد.دلم می خواست دستم ولای موهاش فروکنم وباهاشون بازی کنم... بی اختیار دستم به سمت صورتش دراز شد وروی موهاش آروم گرفت...شروع کردم به بازی کردن با موهاش.مقابله کردن با اون وسوسه که تمام وجودم وقلقلک می داد کار راحتی نبود... یه کم که باموهاش ور رفتم،دستم از موهاش جدا شد وروی پیشونیش قرار گرفت...آروم آروم پایین تراومدم وروی چشماش ثابت موندم.انگشتام نرم وآروم چشمای بسته اش ونوازش می کردن...بینیش ولمس کردم وپایین تراومدم...دستم داشت روی لبش کشیده می شد که یهو بوسه ای کف دستم نشست! یه بوسه طولانی که ضربان قلبم وبالابرد وتنم وبه آتیش کشوند...آروم آروم لباش واز دستم جدا کرد. دستم وازروی صورتش کنار کشیدم وخیره شدم به چشمای بسته اش...پلک هاش روی هم تکون خوردن وچشماش باز شد. اخم مصنوعی کردم وگفتم:پس بیدار بودی؟...خجالت نمی کشی خودت ومیزنی به خواب؟ لبخندی زد وبالحنی که آرامش بخش ترین آهنگ زندگیم بود،جواب داد: - خودم ونزدم به خواب!اونقدر خسته بودم که داشت خوابم می برد...اما وقتی دستت موهام ولمس کرد،خواب از سرم پرید!مگه میشه نسبت به نوازش های تو بی تفاوت بود؟ اخمم محو شد ولبخندی روی لبم نشست...نگاهش تب دار وخیره بود...خیره شده بودم توچشماش.برای یه مدت طولانی زل زدیم به هم دیگه... بالحن مهربونی گفتم:خیلی خسته ای...برو تواتاقت بخواب رادی... لبخندش پررنگ تر شد.سرش واز روی پاهام بلند کرد وروی مبل نشست.دستش به سمتم اومد وبایه نوازش نرم پاهام ولمس کرد...زیرلب گفت:ببخشید...نمی خواستم زیاد روی پاهات دراز بکشم.سرم که روی پات بود خیلی اذیت شدی؟ لبخندی زدم وگفتم:نه عزیزم...برو بخواب.شبت بخیر. چشمکی بهم زد وبه سمتم خم شد...بوسه ای روی پیشونیم نشوند وازجابلند شد. - شب بخیر خانومی.خوب بخوابی... وباقدم های آروم وآهسته به سمت اتاقش رفت.رفتنش وبانگاه خیره و لبخندروی لبم دنبال می کردم...رادوین که به اتاق رفت،منم از جابلند شدم وبه سمت پنجره رفتم...خیره شدم به خیابون بارون گرفته روبروم...بارون آروم ونرم به شیشه پنجره میزد...پنجره رو باز کردم وباتمام وجود هوای بارونی رو نفس کشیدم. هوای فوق العاده ای بود...به قول بچه هاگفتنی بدجور دونفره بود! هی...حیف که عشق ماخوابش میاد وخسته اس!... نگاه پرحسرتم واز پنجره گرفتم وبه سمت اتاق رفتم. وارد اتاق که شدم،نگاهم روی رادوین ثابت موند...روی تخت دراز کشیده بود وچشماش بسته بود.لبخندی روی لبم نشست وپاورچین پاورچین به سمت کمد رفتم تارادوین بدخواب نشه.درکمدوباز کردم و وسایل ولباس های خودم وازتوش بیرون آوردم.چون نزدیک دوهفته اینجازندگی می کردم،لباسام وهم آورده بودم که همه چی همین جاباشه ودیگه به خونه خودم نرم!چه مهمون ناخونده پررویی بودم من!بدون اجازه صاحب خونه نزدیک دوهفته لنگر انداختم وکنگر خوردم! ازاتاق خارج شدم وبه هال رفتم.مانتو بلند آبی رنگم وتنم کردم ویه شال قرمزهم انداختم سرم.ساپورت پام بود ودیگه نیازی به شلوار نبود...تازه یه قدم که بیشترتاخونه خودم نمی خواستم برم. پلاستیک لباس هام وبه دست گرفتم و سوغاتی های رادوین وهم ازروی میز برداشتم...نگاه کلی به خونه انداختم تامطمئن بشم چیزی رو جانذاشتم.باقدم های آروم وآهسته به سمت درورودی رفتم وخواستم دروبازکنم که صدای رادوین مانع شد: - رها... ازشنیدن صداش تعجب کرده بودم.به سمتش برگشتم ودهن باز کردم تاچیزی بگم که نگاهم باهاش روبرو شد وحرف تودهنم ماسید. خیره خیره نگاهش می کردم.لباسی رو که من براش خریده بودم،پوشیده بود...همون شلوار جین با پیرهن مردونه...رادوین بیشتراز اونی که فکرمی کردم تواون لباسا جذاب به نظرمیومد!اونقدر جذاب ودخترکش شده بود که من یکی توکفش موندم! کت اورش و هم روی دستش انداخته بود.لبخندی روی لبش خودنمایی می کرد. باتعجب گفتم:چرا نخوابیدی؟جایی می خوای بری؟... صدای مردونه وبمش توی گوشم پیچید: - مگه سرمیز شام قول ندادم که ببرمت بهت بستنی بدم؟خب لباس پوشیدم که باهم بریم بیرون دیگه! تعجب ازنگاهم محو شد.لبخندی زدم واشاره ای به پنجره کردم وگفتم:تواین هوا؟!بارون میاد! فاصله بینمون وازبین برد وبالحن مهربونی گفت:گفته بودم که وقتی تودلت یه چیزی وبخواد دیگه هیچی مهم نیست!...تازه توهوای بارونی بستنی خوردن یه کیفی میده که نگوونپرس. لبخندم پررنگ ترشد.چشمکی بهم زدوگفت:بریم؟ باچشمکی جوابش ودادم: - بریم! - پس وسایلت وبذار اینجا برگشتیم ببرخونه خودت. به حرفش گوش کردم وپلاستیکای توی دستم وگذاشتم کنار در. - هواسرده...یه سوئی شرتی چیزی بپوش. شونه ای بالااندختم وگفتم:نمی خوادبابا...سرد نیست! وباذوق وشوق در خونه رو بازکردم ومشغول پوشیدن کفشام شدم. داشتم ذوق مرگ می شدم!بهترین کاری که می تونست انجام بده همین بود...بستنی خوردن اونم توهوای بارونی حتما می چسبه!تجربه اش نکردم ولی وقتی رادوین می گه کی میده حتما کیف میده دیگه! رادوینم بعداز برداشتن سوئیچ ماشینش،از خونه خارج شد وباهم به پارکینگ رفتیم.سوار ماشین رادوین شدیم وازساختمون بیرون زدیم. نگاهم روی پنجره خیس از قطره های ریزودرشت بارون خیره بود...کم وبیش،یه چیزایی از پشت اون قطره ها پیدابود ومی تونستم خیابونای به نسبت خلوت وسوت وکور تهران وببینم!...عجیب بودکه خیابونای همیشه شلوغ تهران انقدر خلوت باشن!...مگه ساعت چنده؟ نگاهم که به ساعت ماشین خورد،چشمام گرد شد!ساعت 2 نصفه شب بود!...از تعجب دهنم باز مونده بود!فکرمی کردم خیلی گذشته باشه ساعت 11 شده!یعنی این همه مدت کنار رادوین بودم ونفهمیدم؟چقدر لحظه هایی که کنارشم زودمی گذره...برعکس،لحظه هایی که ازش دورم اصلا نمیگذره!...این چه قاعده مسخره ایه؟! غمگین وناراحت از عبور سریع ثانیه ها،آهی کشیدم. امشبم داره تموم میشه ولی من هنوز نتونستم رادوین وبه حرف بیارم...دیگه باید چیکار کنم تاحرف بزنه؟...چجوری نشون بدم که دوسش دارم؟چجوری باید بهش بفهمونم؟...چقدر باید صبرکنم ومنتظر بمونم تا حرف بزنه؟...چرا چیزی نمیگه؟چرا به علاقه اش اعتراف نمی کنه؟...اصلا علاقه ای هست که بخوادبهش اعتراف کنه؟اگه نیست رفتار وحرکاتش جه معنی میدن؟معنی عزیزدلم گفتناش چیه؟معنی اون آهنگی که برام خوند؟...ایناچه معنی میدن؟!...یعنی دوسم داره؟...پس چرا حرفی نمیزنه؟...بالاخره که باید یکی ازمادونفر این غرورو کنار بذاره وبه زبون بیادمگه نه؟اگه هیچ کدوممون حرف نزنیم،اگه بهم نگیم دوست دارم،اگه حالاکه موقعیتش پیش اومده به احساسمون اعتراف نکنیم،ممکنه تا ابد دیگه نتونیم بگیم...کی قراره پیش قدم بشه وحرف بزنه؟...کی؟!اگه جرئتش وداشتم خودم به حرف میومدم...ولی حیف که اونقدر شجاع نیستم! بغضی گلوم وچنگ میزد...به سختی بغضم وقورت دادم تامانع شکستنش بشم... - رسیدیم عزیزم RE: نخونی پشیمون میشی=یه رمان خنده دار وباحال - بیتا خانومی* - 09-04-2014 نگاهی به بیرون از پنجره انداختم وبادیدن پارک روبروم،باتعجب گفتم:پارک؟!مگه نمی خوای بهم بستنی بدی؟ خندیدوگفت:بستنیم بهت میدم!تومتظر بمون من میرم ازبستنی فروشی اون ور خیابون بستنی می خرم،بعد برمی گردم باهم بریم توپارک قدم بزنیم وتوبستنی بخوری.خوبه؟! لبخندی روی لبم نشست...سری به علامت تایید تکون دادم. چشمکی زد وازماشین پیاده شد.به حالت دو ازخیابون عبور کرد وبه سمت بستنی فروشی رفت.خیره شدم به در مغازه وتازمانی که هیکل مردونه اش وبیرون از دربستنی روشی،ندیدم نگاهم واز مغازه نگرفتم! رادوین بایه بستنی قیفی تودستش،به سمتم اومد ودر ماشین وباز کرد.کتش وکه روی صندلی عقب ماشین،بود برداشت وروبه من گفت:پیاده شو خانومی. لبخندی زدم وپیاده شدم وبه سمتش رفتم... بارون نم نم وآروم آروم می بارید وشدت زیادی نداشت.هوابرای قدم زدن عالی بود... رادوین بستنی روبه دستم داد ودر ماشین وقفل کرد.کت توی دستش وبه سمتم گرفت وگفت:بگیر این وبپوش هوا سرده،سرمامیخوری! - سردنیست که!...هواخیلیم خوبه... - سرده ها! - نه بابا نیست! شونه ای بالا انداخت وگفت:باشه توبگو سردنیست...ولی من که می دونم بالاخره سردت میشه! دستش وگذاشت پشتم ومن وبه سمت پارک هدایت کرد...وارد پارک که شدیم،دستم ومحکم تودستاش گرفت وبه راهش ادامه داد.پارک اونقدر خلوت بودکه پرنده هم پرنمیزد پس بدون خجالت خودم وبه رادوین نزدیک تر کردم ودستش وتودستم فشردم.شونه به شونه هم،زیربارون قدم میزدیم ومن بستنی قیفی توی دستم ولیس می زدم! یعنی خداییش گند زده بودم به هرچی صحنه عاشقونه اس!اون دستای درهم گره شده وقدم های زیربارون کجا واون بستنی لیس زدن من کجا! بستنیه اونقدر گنده بودکه هرچی لیسش می زدم تموم نمی شد!...اون همه لیس زده بودم حتی نتونسته بودم نصفش وتموم کنم! گذشته از درگیری که من بابستنیه داشتم،قدم زدن زیربارون کنار رادوین برام لذت بخش ترین صحنه عاشقونه دنیا بود...احساس آرامش تمام وجودم ودربر گرفته بود...کنار رادوین بودن درهرشرایطی بهم آرامش می داد!فرق نمی کرد زیربارون باشیم یاهرجای دیگه،همین که عطرنفس هاش وکنار خودم حس می کردم،برام آرامش بخش بود!...بارون نم نم می بارید وهمون قطره های کوچیک بارونم خیسمون کرده بودن!اما هیچ کدوممون به خیس شدن اهمیتی نمی دادیم.نه من ونه رادوین!...تو اون لحظه برای من آرامشی مهم بودکه کنار عطر نفس های رادوین حس می کردم! خوردن بستنی اونم تواون هوای سرد،باعث شده بود که زبونم یخ بزنه وتمام تنم از سرما بلرزه!دستامم درحال انجماد بود! رادوین که سردی دستام وحس کرد،از حرکت وایساد.دستش واز دستم بیرون آورد وبستنی وازدستم گرفت.کتش وکه تو دست دیگه اش بود،به دستم داد وکمکم کرد تا بپوشمش.بستنی رو به سمتم گرفت وبالحن مهربونی گفت:گفته بودم که سرده!...ببین چجوری داری می لرزی!بگیر بقیه بستنیت وبخور... درحالیکه دندونام از سرما بهم می لرزیدن،گفتم:نمی خورم...سردمه!نمی تونم بخورم... دندوناش وبه نمایش گذاشت وباشیطنت گفت:پس اجازه هس من بخورمش؟ لبخندی زدم وسری به علامت تایید تکون دادم. باذوق خندید ودستم وگرفت تودستاش وشروع کرد به قدم زدن...همون طورکه قدم میزد،بستنیش وهم می خورد.خیره شده بودم بهش... باذوق وخوشحالی بستنیش ولیس میزد ونیشش باز بود! خندیدم وگفتم: راستش وبگو...چقدرهوس بستنی کرده بودی؟خیلی ذوق کردیا! لبخندی زدوگفت:هوس که نکرده بودم ولی این بستنیه باهمه بستنیای دنیا فرق داره!...مگه میشه واسه خوردنش ذوق وشوق نداشته باشم؟ - باهمه بستنیای دنیا؟دیوونه شدی؟...بستنی بستنیه دیگه! بااین حرفم،بستنی توی دستش متوقف شد...نگاه عسلیش ودوخت به چشمام وگفت:این بستنی فرق داره...باهمه بستنیا! - چه فرقی داره؟ سرخوش خندید وبالحن معنی داری گفت:بیخیال! ونگاه شیطونش وازم گرفت ودوباره مشغول شد. گیج ومتعجب زل زده بودم بهش!...بازم با ایما واشاره حرف زد!...انگار این بشر ساخته شده واسه در لایه ای از ابهام حرف زدن! خب بستنی بستنیه دیگه چه فرقی داره؟...من که سردرنمیارم این چی میگه! ازسرگیجی شونه ای بالاانداختم ودست از فکرکردن برداشتم...نگاهم واز رادوین گرفتم وخیره شدم به روبروم.دست در دست رادوین،باقدمای آروم وکوتاه زیرنم نم بارون قدم می زدیم...پابه پای هم.نفس عمیقی کشیدم وهوای بارونی وباتمام وجود بوکشیدم...همیشه عاشق بوی بارون بودم! چشمام وبستم ودوباره نفس کشیدم...هوا اونقدر پاک وتمیز بودکه یه لحظه به شک افتادم ماواقعا توتهرانیم یانه! بارون نسبت به قبل بی جون ترشده بود وانگار نفس های آخرش ومی کشید! یه آن حس کردم،یه گرمای عجیب دستم ولمس کرد!...چشمام باز شدو خیره شدم به دستم! رادوین دستم وگرفته بود جلوی دهنش وتوش ها می کرد تاگرم بشه... لبخندی روی لبم نشست. عاشق همین مهربونیاتم!... نگاهم ناخواسته به دستای خالیش افتاد...اثری از بستنی توی دستش نبود!پس ترتیبش وداد؟انقدر زود؟...نگاهم از دستم که تودستای مردونه وگرمش بود،گرفتم وخیره شدم توچشماش.اونم زل زده بودبه من... - رها... بالحن مهربونی که تمام وجودم وتوش گذاشته بودم،جواب دادم: - جانه رها؟ بااین حرفم،نگاهش متعجب شد...تعجب توام با خوشحالی و ازتوچشماش می خوندم.نگاهش وازمن گرفت وخیره شدبه روبروش...منم زل زدم به یه نقطه نامعلوم. دستم وتودستش فشرد ودوباره با نفسش گرمش کرد...لحن گیج وسردرگمش به گوشم خورد: - اگه یه سوال ازت بپرسم جوابم ومیدی؟ - حتما...بپرس. مکث کرد...نفس عمیقی کشیدکه بخاری توهوای بارونی شب ایجاد کرد.زیرلب گفت:می دونم به من ربطی نداره ولی...یه چیزی هست که خیلی وقته ذهنم وبه خودش مشغول کرده...یادته اون روز،تو دانشگاه بابک بعداز کلاس اومد پیش تو ویه چیزی بهت گفت؟همون روز که باسعید دعواش شد وعصبانی وناراحت از دانشگاه زد بیرون؟...از اون روز به بعد،بابک دیگه بابک سابق نیست!یه جوریه...ناراحته،گوشه گیره وهروقتم ازش درمورد این حال داغونش سوال می کنیم،میگه چیزی نیست...ولی من مطمئنم که یه چیزی هست!فکرمی کنم حرفایی که اون روز بینتون رد وبدل شده،مسبب ناراحتیای بابکه.همون روزم ازت پرسیدم ولی تو گفتی که چیزی بهش نگفتی...اون موقع نمی خواستی بهم چیزی بگی وشاید هنوزم دلت نمی خواد من بدونم...اگه نمی تونی بگی عیبی نداره.فقط کنجکاو بودم که بدونم اون روز چی بهم گفتین... از سوالش جاخورده بودم...بعداز این همه مدت،هنوز اون روز ویادشه؟همینه میگم حافظه اش خوبه ها! لبم وبازبونم ترکردم وگفتم:این چه حرفیه؟...تواز هرکسی بهم نزدیک تری...مگه میشه نخوام توبدونی؟!(بعداز یه مکث کوتاه ادامه دادماون روز وقتی کلاس تموم شد،بابک اومدپیشم وگفت که می خواد یه چیزی وبهم بگه...این دست واون دست می کرد.هول شده بود... رادوین باکنجکاوی پرید وسط حرفم: - خب چی بهت گفت؟... نفس عمیقی کشیدم...خیره شدم به بخار ایجاد شده از گرمای نفسم...زیرلب گفتم:گفت که...که بهم علاقه داره! کلمه علاقه رو که به زبون آوردم،رادوین از حرکت وایساد... دستم وکه توی دستش بود رها کرد وخیره شدبهم.بااین حرکتش،منم متوقف شدم وزل زدم به چشماش...اخم کرده بود...تونگاهش تعجب موج میزد.پوزخندی زد وباعصبانیت گفت:بابک چه غلطی کرده؟ سعی کردم آرومش کنم...نمی خواستم خودش وبه خاطر اون اتفاق پیش پاافتاده اذیت کنه.بالحن آرامش بخشی گفتم:اون قضیه مال خیلی وقت پیشه...خیلی وقته که... کلافه وعصبی چنگی به موهاش زد وزیرلب نالید: - وای...وای...می کشمت بابک!می کشمت...می کشمت عوضی...چرا نفهمیدم؟چقد خربودم که نفهمیدم اون عوضی به توعلاقه داره... دستم وبه سمتش دراز کردم ودستش وگرفتم...دستش یخ کرده بود!با دوتا دستام دست مردونه اش وپوشوندم ومحکم فشارش دادم. - چرا خودت وناراحت می کنی؟...بابک به علاقه اش اعتراف کردولی جواب مثبتی نگرفت...همون طورکه آرتان نگرفت!خودت واذیت نکن رادوین... چشماش برق میزد!...حس کردم اشک توچشماشی عسلیش جمع شده...به چیزی که می دیدم اعتماد نداشتم.دستی به چشمام کشیدم وخواستم دوباره خیره بشم توچشماش که نگاهش وازم گرفت.باصدای کم جون وآرومی گفت:دارن تورو ازم می گیرن!...اگه تورو ازدست بدم...اگه ازم بگیرنت...اگه... وسکوت کرد...کلافه تراز قبل بادست آزادش شقیقه هاش ومالید.دستش واز زیر حصار دستام بیرون کشیدودست راستم ومحکم گرفت.نگاهش به روبروش بود ونگاهم نمی کرد...قدم برداشت وحرکت کرد.منم دوباره شروع کردم به حرکت کردن.گرم ومحکم دستم وتو دستش فشار می داد.نفس عمیقی کشید که صداش توی گوشم پیچید...سکوت سنگینی بینمون شکل گرفته بود... حالش خراب بود...آشفتگی وسردرگمی تو رفتارش موج میزد.دیدن رادوین تو اون حال خراب داغونم می کرد...حاضر بودم تمام غم وغصه دنیارو تنهایی به دوش بکشم ولی رادوین ناراحت نباشه... به حرفاش فکرکردم...به اشکی که حس کردم توچشماش جمع شده!...به اینکه گفت دارن من وازش میگیرن...اینکه داره ازدستم میده!...اگه حس می کنه داره ازدستم میده پس چرا حرف نمیزنه؟...چرا چیزی نمیگه؟!چرا سکوت کرده؟...نکنه این سردرگمی وآشفتگی که داره به خاطر شک وتردیدش برای حرف زدن یانزدنه؟یعنی میشه؟!...خدایا میشه به حرف بیاد؟! با صدای زنگ گوشی رادوین از فکربیرون اومدم!...تعجب کرده بودم...این وقت شب کی به رادوین زنگ زده؟ رادوین برای لحظه کوتاهی متوقف شد و گوشیش واز جیبش بیرون آورد.دوباره به قدم زدن ادامه داد ودستش ومحکم تراز قبل دور دستم حلقه کرده بود...دکمه سبزو فشار داد وبا لحن کلافه وبی رمقی جواب داد: - سلام...خوبم...شماخوبین؟...نه بیدار بودم...نه بابا این چه حرفیه؟درسته اینجا نصف شبه ولی من که خواب نبودم!...مرسی همه خوبن...ممنون...جانم؟ ساکت شد وبه حرفای طرفی که پشت خط بود گوش داد...من اما هیچ صدایی نمی شنیدم! همون طور درسکوت به حرفای طرف گوش می دادکه یهو،با ناباوری داد زد: -چــــی؟ با دادی که زد،متوقف شد...منم به تبعیت از اون از حرکت وایسادم.همچین گفت چی که یه آن فکرکردم خدایی نکرده کسی مرده!نگران ومضطرب خیره شده بودم بهش تابفهمم با کی داره حرف میزنه...خیلی تلاش کردم ولی صدای کسی که اون طرف خط بود،اونقدر ضعیف بودکه چیزی شنیده نمی شد! رادوین با لحنی که بدجور نگران کننده بود،ادامه داد: - چرا؟...دارن برمی گردن؟...آخه واسه چی؟...حالا کی برمی گردن؟...نمیشه نره؟...آخه...(به من من افتاده بود...)نه.چیزه...یعنی...من نگران خونواده اشم!...اگه بخوان برگردن با این اوضاع کساد بازارملک واملاک که خونه پیدا نمی کنن.خب برای چی توهمین خونه شما نمی مونن؟...کوچیکه؟!نه بابا نیست...اصلا می خواین واحدی که خودم توش نشستمم میدم بهشون باهم زندگی کنن...خودم چی میشم؟...خب خودمم میرم با اونا زندگی می کنم دیگه!... این بار برعکس دفعه های قبل،صدای مبهم وآروم طرف پشت خطر به گوشم خورد: - چی؟...توبری با اونازندگی کنی؟... ویه سری حرف دیگه زد که اونقدر مبهم وگنگ بود،من چیزی ازشون سر درنیاوردم. رادوین با لحن ناراحت وغمگینی جواب داد: - نه.ببخشید...حالا من یه چی گفتم!...نه بابا...باشه...حواسم هست...چشم...میگم...سلام برسونید. خداحافظ. و قطع کرد... نگران وآشفته پرسیدم:چی شده رادوین؟...کسی که طوریش نشده؟...اصلا باکی داشتی حرف میزدی؟! با این حرفم،به سمتم چرخید وخیره شدتوچشمام...نفس صداداری کشید...یه نفس عمیق وسنگین!...زیرلب نالید: - بدبخت شدم رها...بدبخت شدم! وکلافه وبی حوصله نگاهش وازم گرفت وچند قدم فاصله گرفت...به سمت نیمکتی رفت که درست روبروی ما بود...به نیمکت که رسید،روش ولو شد وبه سمت جلو خم شد...آرنجش وگذاشت روی زانوهاش وسرش وتیکه دادبه دستش وکلافه چنگی به موهاش زد... باقدم های سست وبی جون به سمتش رفتم...درست کنارش نشستم وخیره شدم بهش.بدجور کلافه بود...بی حوصلگی وکلافه بودن رادوین از یه طرف وحرفایی که با گوشش زد از طرف دیگه نگرانم کرده بودن... حرفش توی گوشم می پیچید: - بدبخت شدم رها...بدبخت شدم! یعنی چی؟...رادوین چی شنیده که انقدر آشفته شده؟چرا میگه بدبخت شدم؟...منظورش چی بود؟ مضطرب وپریشون صداش کردم: - رادوین... بدون اینکه نگاهم کنه،زیرلبی جواب داد: - جانم؟... - چی شده؟...کی بود؟چی بهت گفت که این شکلی شدی؟... نفس عمیقی کشید وسرش وبلند کرد...آرنجش واز روی زانوهاش برداشت وبه پشتی نیمکت تیکه داد.سرش وبه سمتم چرخوندوخیره شدتوچشمام...لبخندی زد...یه لبخندکه کاملا مشخص بود مصنوعیه!به سختی اون لبخندو روی لبش جاداده بود...بالحنی که عجیب بوی بغض می داد،گفت:هیچی خانومی...چرا نگران شدی؟چیزی نشده که... - اگه چیزی نشده پس چرا توانقدر پریشونی؟ - به جونه رادوین چیزی نشده...اتفاق خوبی افتاده! گیج ومبهم پرسیدم:اتفاق خوب؟!...چه اتفاق خوبی بوده که تورو این شکلی کرده؟ لبخند زورکیش وپررنگ تر کرد وگفت:من از اون اتفاق ناراحت نیستم عزیزم...اتفاقی که افتاده خیلی خوبه!...دایی بهم زنگ زده بودویه خبر خوب بهم داد...یه خبر عالی برای تو! نگاه خیره اش وازچشمام گرفت...سربه زیر انداخت ودستش وکشید پشت گردنش...زیرلب گفت:خونواده ات دارن برمیگردن رها...دایی گفت کمتراز یه ماه دیگه برمیگردن...حال سارا بهتر شده ومی خوان معالجه اش وهمین جا ادامه بدن...دایی بهم زنگ زده بود وازم می خواست که خونه ای رو که تو،توش زندگی می کنی بسپارم به بنگاه تا مستاجر جدید براش بیارن.آخه وقتی بابات اینا برگردن شما از اونجا میریدویه جای دیگه خونه می گیرید...بهت تبریک میگم...خوشحالم که بعداز این همه دوری ودلتنگی،می تونی پیش خونواده ات باشی... واسه این ناراحته؟از شنیدن خبر رفتن من انقدر کلافه شده؟...می خواستم خودم این موضوع وبهش بگم ولی نه حالا...می خواستم یه موقع دیگه بهش بگم تابه بهترین شکل از امشب استفاده کنم...نمی خواستم اینجوری وبه این شکل باخبر بشه...حالاکاریه که شده ونمیشه کاری کرد! - می دونستم... دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید. با این حرفم سربلند کردوخیره شدبهم...متعجب پرسید:می دونستی؟! سری به علامت تایید تکون دادم ونفس عمیقی کشیدم...نگاهم وازش گرفتم وخیره شدم به روبروم.زیرلب گفتم:می خواستم بهت بگم اما نه حالا...نه امشب!نمی خواستم حتی یه لحظه از این شب وبه ناراحتی بگذرونیم...می خواستم یه شب فوق العاده روبرات بسازم...نمی خواستم امشب واین شکلی بفهمی که دارم ازپیشت میرم... سکوت کرد...یه سکوت طولانی که من وبه شک انداخت هنوز کنارمه یانه! نگاهم واز روبروم گرفتم وخیره شدم به رادوین...سرش وانداخته بود پایین وبا انگشتای دستش بازی می کرد... رادوین وکه تواون حال دیدم دلم ریش شد!نمی تونستم ناراحتیش وتحمل کنم. برای اینکه از اون حال خراب بیرونش بیارم،لبخندی زدم وبالحنی که سعی می کردم پرانرژی به نظر برسه گفتم:نیگاش کن چه زانوی غمی بغل گرفته!...تو الان خوشحالی؟!یه چی بگوبه ریختت بخوره آقای رادوین خان...هرچیزی به این قیافه ناراحتت می خوره جز خوشحالی! - از اینکه خونواده ات دارن برمیگردن ناراحت نیستم رها...برعکس خیلیم خوشحالم.اینکه توشاد باشی وبخندی،آرزوی منه...همون اندازه که تو از شنیدن این خبر خوشحالی منم هستم...باورکن!...توداری از تنهایی درمیای ودوباره مثل سابق کنار خونواده ات زندگی می کنه...این خیلی خوبه!... - پس کلافگی وناراحتیت برای چیه؟ سر بلند کرد وخیره شدتوچشمام... لبخندتلخی زد وبالحن ناراحت وبغض آلودی گفت:ازاینکه خونواده ات دارن برمی گردن تومی تونی کنار اونا باشی خوشحالم اما...وقتی به رفتنت فکرمی کنم داغون میشم!فکراین که کس دیگه ای به جز تو،بشه همسایه ام دیوونه ام می کنه...فکر نبودنت،ندیدنت،نشنیدن صدات،لمس نکردن مهربونیات،حس نکردن آهنگ خنده هات...فکراینا عذابم میده...به ایناکه فکرمیکنم دلم می خواداز جاکنده بشه! اونقدر با احساس وغمگین حرف میزد که باعث شد،بغض کنم...زیرلب گفتم:دلم برات تنگ میشه... - منم دلم برات تنگ میشه...خیلی بیشتراز اون چیزی که بتونی تصور کنی...کاش می تونستم کاری کنم که نری...کاش راه چاره ای بودکه مانع رفتنت بشه...کاش نمی رفتی...می دونم بدون تو دووم نمیارم!...می دونم... بغض توی گلوم سنگین ترولجباز تراز قبل راه نفسم وبسته بود...بالحن گرفته وخفه ای گفتم:رادوین...چرا همش حرفای گریه دار میزنی؟...می خوای اشک من ودربیاری؟ لبخندکم جونی روی لبش نشست...نگاهش واز من گرفت سرش وبلند کرد وخیره شدبه آسمون... می دونستم که داره به ماه نگاه می کنه...نگاهم به نگاه عسلیش خیره بود ونگاه اون به ماه!سکوت کرده بودوهیچی نمی گفت... بالاخره بعداز یه مدت طولانی دست از سکوت برداشت وبه زبون اومد.بدون اینکه نیم نگاهی بهم بندازه،زیرلب گفت:رها... - جانه دلم؟... صدای محکم واستوارش به گوشم خورد: - خیلی دوستت دارم! این الان چی گفت؟...به چیزی که می شنیدم ایمان نداشتم! چشمام از تعجب گرد شده بود وخیره شده بودم بهش...نگاهش وازروبروش گرفت وزل زدبه چشمام...تونگاهش آرامش واطمینان موج میزد... - رها... به حرفم مطمئنم!این حرف واین احساس مال یه شب یا دوشب نیست...خیلی وقته به احساسم پی بردم.خیلی وقته فهمیدم عاشقتم!...فقط غرورم اجازه نمی دادکه باهات صادق باشم وبهت ابراز علاقه کنم...امشب با حرفای دایی احساس خطر کردم...با وجود این احساس خطر،دیگه صبروتحمل وحفظ غرور معنایی نداره!...من این ومی دونم که برگشتن خونواده ات یعنی زیاد شدن فاصله بین من وتو!یعنی دوری...یعنی فاصله...من طاقت دوربودن از تورو ندارم.نمی تونم نبودنت وتحمل کنم...اگه ازم بگیرنت،اگه ازپیشم بری،اگه کنارم نباشی...دیگه زندگی وزنده بودن برام معنایی نداره!...این ومی دونم که قلبم طاقت دوربودن از تورو نداره!!رهامن به هیچ کس،همچین حسی نداشتم.نه به سحرونه به هیچ دختردیگه.احساس من نسبت به سحر عشق نبود اما احساسی که به تودارم اسمش عشقه!مطمئنم رها...من عشق واقعی وباتوتجربه کردم.احساسی که به سحر داشتم،حتی به گرد پای عشقم به تونمی رسه!من باتو ودرکنار توفهمیدم که عشق تلخ ونفس گیرنیست... توتصور غلطم ونسبت به عشق تصحیح کردی وعشق واقعی رو بهم نشون دادی!... دوستت دارم رها!...می دونم بابک وآرتانم عینا حرفایی رو بهت زن که من زدم... اونا به احساسشون اعتراف کردن ونه شنیدن!بابک وآرتان اونقدر شجاع بودن که با نپذیرفته شدن احساسشون کنار اومدن...اونقدری توان داشتن که پاگذاشتن روی علاقه اشون وبرای خواسته ات احترام قائل شدن...راستش منم از خدامه که مثل آرتان وبابک شجاع ونترس باشم اما...نمی تونم!باورکن نمی تونم رها...نه شنیدن از زبون توبرام سخته!خیلی...اگه احساسم وپس بزنی...اگه... دیگه نمی شنیدم چی میگه!...انگار گوشم کرشده بود ودیگه چیزی نمی شنیدم!قطره اشکی گونه ام وبه بازی گرفته بود...اونقدر خوشحال وهیجان زده شده بودم که نمی دونستم باید دقیقا چه واکنشی از خودم نشون بدم!گریه کنم؟بخندم؟...بپرم بغلش ماچش کنم؟...برم توکارش؟(لب واین قضایا!)...برگردم بگم منم دوست دارم؟...نمی دونستم!گیج که بودم تواون لحظه گیج ترم شدم! باورم نمی شد...مدام یه جمله تومخم رژه می رفت."بالاخره گفت دوسم داره"...هضم حرفای رادوین واسم سخت بود.گنجایش اون همه حرف عاشقانه رو اونم یهویی باهم نداشتم!...تنها کاری که اون لحظه ازدستم برمیومد،این بودکه خیره بشم توچشمای عسلی رادوین!...تنهاهمین! لبای رادوین هنوز تکون می خوردن وبدجوری تو تلاش وتقلا بود تا حرف بزنه...اونم برای کسی که از چند دقیقه پیش تا حالا کر شده بود! خیره خیره نگاهش می کردم... هنوز داشت با چهره گرفته وغمگین یه بند ویه نفس حرف میزد!... انگشت اشاره ام وبه سمت لبش ...زیرلب گفتم:هیـــــش! با این حرکتم،لباش متوقف شدن ودیگه تکون نخوردن!...از حرکتم تعجب کرده بود....کمی توجام جابه جاشدم وخودم وبهش نزدیک ترکردم...صورتم وبه سمت صورتش بردم...با این حرکتم خودش وکنار کشید!بیچاره رسما کپ کرده بود! به سختی آب دهنش وقورت داد ومن من کنان گفت:ببخشید...نمی دونستم ابراز علاقه کردنم انقدر عصبانیت می کنه...معذرت می خوام...یعنی...من... دیگه بهش مهلت ندادم حرفش وادامه بده!چون به معنای واقعی کلمه داشت چرت وپرت می گفت...من از ابراز علاقه رادوین عصبانی بشم؟اتفاقا تنها احساسی که تواون لحظه نداشتم عصبانیت بود... میون اون همه اشک لبخندی روی لبم نشوندم...رادوین بالاخره از احساسش حرف زد... غرورش وزمین زد واعتراف کرد...دیگه غرور معنایی نداره.همه چیز آماده ومهیاست تا به احساسم اعتراف کنم... بالحنی که تمام احساس وعلاقه ام توش جمع کرده بودم،گفتم:عاشقتم رادوینم!... وبایه حرکت خودم وپرت کردم توآغوشش!...دستم ودور گردنش حلقه کردم خودم وبهش فشار دادم. رادوین بیچاره اما توشوک بود!...دستاش بی حرکت کنار بدنش افتاده بود وهیچ عکس العملی از خودش نشون نمی داد! کم کم یخش آب شد وخندید...میون خنده های از ته دلش،بالحن ناباوری گفت:تو...توچی گفتی؟ خودم واز آغوشش بیرون کشیدم وخیره شدم توچشماش...ناباوری و توام با خوشحالی تونگاهش موج میزد.لبخندروی لبم تمدید وکردم وبالحن مهربونی گفتم:گفتم عاشقتم...دوست دارم رادوین!...می دونی امشب شب چندبار من وتا مرز سکته بردی وبرگردوندی تا به زبون بیای؟...خودم شجاعت ابراز علاقه کردن ونداشتم...اونقدری شجاع نبودم که بتونم روبروت بشینم وزل بزنم توچشمات وپیش قدم بشم وقبل از شنیدن هیچ حرفی از طرف تو،اعتراف کنم که عاشقتم!...تا قبل از سفرت،به احساسم پی نبرده بودم...اما وقتی بینمون فاصله افتاد وبرای یه مدت ازت دوربودم،فهمیدم که چقدر بهت وابسته شدم...که چقدر دوست دارم...که چقدر عاشقتم!...دوربودن از توبرای من دیوونه کننده ترین اتفاق ممکن بود....این دوری بهم ثابت کردکه بدون هوای تونفس کشیدن یعنی مرگ!...رادوین...عاشقتم...عاشقت م... چشماش برق میزدن...امااین بار نه از اشک بلکه از خوشحالی!...خوشحالی ونابوری وهیجان توچشماش موج میزد...بالحن ذوق زده ای گفت:یعنی...تومن ومثل آرتان وبابک پس نمیزنی؟!...یعنی... پریدم وسط حرفش: - دیوونه تو خودت وبا اونا مقایسه می کنی؟...من پیشنهاد بابک وآرتان و رد کردم چون علاقه ای بهشون نداشتم...اما توبرای من با بابک وآرتان زمین تا آسمون فرق داری.آخه بی انصاف من چجوری می تونم کسی رو که نفسم به نفسش بسته است،ازخودم برونم؟چجوری می تونم احساس کسی رو پس بزنم که تمام قلبم متعلق به اونه؟!...هان؟... با این حرفم،یه لبخند روی لبش نشست...یه لبخند قشنگ که از نظر من جذایبت چهره اش ودوچندان کرده بود!...خیره شده بود توچشمام ودست از سرشون برنمی داشت...منم با نگاه های خیره ام همراهیش می کردم. بالحن گیرا وآرامش بخشش زمزمه کرد: - دنیای ماه توچشمک تک ستاره زندگیش خلاصه میشه...وقتی ستاره متفاوتی به مهربونی تو،تموم دنیای ماه باشه دیگه کاری به دنیا وآدماش نداره...همه دنیامی رها!...همه دنیام!...دوستت دارم...دیوونه اتم! حرفاش اونقدر شیرین وقشنگ بودن که با تمام وجودم لمسشون می کردم... خیره شدم تونگاه عسلیش ولبخند زدم...لبخندش پررنگ تر شد.هنوزم خیره خیره نگاهم می کرد...صورتش وبهم نزدیک تر کرد...خیلی نزدیک...شاید فاصله بینمون به زور به اندازه دوتا انگشت می شد. دست راستش به سمتم دراز شد وصورتم وقاب گرفت... نگاهش آروم آروم از چشمام سر خورد وپایین تراومد وروی لبام ثابت موند.منم نگاهم ودوختم به لب هاش...نفس های داغ وپرحرارتش به صورتم می خورد...بدنم بدجوری گر گرفته بود... رادوین تعلل وکنار گذاشت وبالاخره فاصله بینمون وازبین برد...ولب های داغش روی لب هام نشست!...بوسه ای طولانی روی لبام نشوند...تنم داغِ داغ شد ونفسم بند اومد!اما نفس واکسیژن دیگه معنایی نداشت وقتی بوسه رادوین روی لبم می نشست!...شروع کردبه بازی کردن بالبم...چشمام ناخودآگاه بسته شد.دستم وبه سمت رادوین بردم ودور گردنش حلقه کردم...گردنش فشار دادم وسرش وبه خودم نزدیک کردم.باهاش همراهی می کردم ولباش وبه بازی گرفته بودم... دلم نمی خواست اون بوسه هیچ وقت تموم بشه!اون بوسه شیرینی وبه وجودم تزریق می کرد...انرژی...اکسیژن...زندگی!.. .آرامش... تمام دنیام تو بوسه های رادوین خلاصه شده بود وبس!... بوسه های داغ و طولانیش،بهم می فهموند که خواب نیستم!...که رویا نیست!که حقیقت داره...که تموم شده!دلتنگی،ترس از اینکه نکنه یه وقت دیر بشه وفرصت وازدست بدیم،دلشوره ونگرانی از اینکه نکنه دوسم نداشته باشه...نکنه من ونخواد؟نکنه دست رد به سینه ام بزنه؟...همه چی تموم شده!شک وتردید ودودلی دیگه معنایی نداره وقتی دارم باتمام وجودم بوسه هاش ولمس می کنم... بعداز ثانیه های طولانی که به نظر من خیلی کوتاه بودن،لب رادوین متوقف وبعد از لبم جدا شد...با این حرکتش،چشمام وبازکردم وخیره شدم بهش...پلک هاش وروی هم گذاشته بود ولبش وبرده بود تودهنش!باتمام وجود مزه مزه اش می کرد!... لبخندی روی لبش نقش بست وزیرلب زمزمه کرد: - طعم لبات عالین...درست مثل خودت! کم مونده بود از خوشحالی پس بیفتم!...اونقدر گیج وهیجان زده بودم که کاری ازدستم برنمیومد جز اینکه یه لبخند روی لبم بشونم. پلک های رادوین روی هم تکون خورد وچشماش بازشد....نگاه عسلیش به نگاهم گره خورد.لبخندش پررنگ تر کرد وبالحن شیطونی گفت:پاشو وایسا! گیج وگنگ نگاهش کردم...متعجب گفتم:چی کار کنم؟ - پاشو وایسا... اما من همچنان گیج ومتعجب بهش خیره شده بودم.چیکارکنم؟...پاشم وایسم؟که چی بشه؟! وقتی دید دارم خنگ بازی درمیارم،دستش وبه سمتم دراز کرد...بازوم گرفت ومن واز جابلند کرد...قدرت دستش اونقدر زیاد بودکه نتونستم هیچ عکس العملی از خودم نشون بدم و وایسادم. چند قدمی جلو رفت ودرست روبروم قرار گرفت...لبخندمهربونی تحویلم دادو نگاه عسلیش ودوخت به چشمام...بایه حرکت،جلوی پام زانو زد...دست راستم وبه دستش گرفت ودستم وبه سمت لبش برد وسرش وخم کرد...چشماش وبست ولبش ونشوند روی دستم...بوسه ای داغ وطولانی روی دستم نشوند ودوباره با این کارش تنم وداغ کرد... نفس عمیق صداداری کشید...بعداز یه مکث کوتاه صدای مردونه اش به گوشم خورد: - با من ازدواج می کنی رها؟... رسما رفتم توشوک!... ازدواج؟!...این الان از من خواستگاری کرد؟رادوین؟!!جونه ما؟...چرا همه چی امشب انقدر رویاییه؟توهم نزده باشم یه وقت؟!...نه بابا،بوسه اش که دیگه توهم نبوده...قشنگ لمسش کردم...انگار جدی جدی همه چی واقعی شده!...حتی پیشنهاد ازدواج رادوین به من!خب درمورد ازدواج... من تا عشق واعتراف به احساس قلبی واین جور چیزا پیش رفته بودم ولی دیگه به ازدواج نرسیده بودم!...حالا درسته قبلا بهش فکرنکرده بودم ولی من که می دونم هرچقدر فکرکنم وبا خودم کلانجار برم بازم جوابم مثبته!...اصلا جواب من غلط کرده بخواد منفی باشه!...فکر کن...رادوین بشه شوور من! خخخ...چیز باحالی میشه ها!!!! اگه به من بودکه با کله می گفتم بلی وهمون جا یه عاقد پیدا می کردم تا عقد کنیم وخلاص!!ولی حیف که همه همه اش من نبودم...اجازه خونواده ام شرط بود... من که نمی تونستم اون لحظه جوا بدم پس سعی کردم بحث ومنحرف کنم!...خنده ای کردم وبه شوخی گفتم:می خوای همین جا نون وبه تنور بچسبونی؟...نمیشه که!باید بیای خواستگاری! چشماش وباز کرد وسرش وبالا گرفت...خیره شدتوچشمام وبالحنی که شیطنت توش موج میزد،گفت: خب منم الان اومدم خواستگاری دیگه! اخم مصنوعی کردم وگفت:اوهوکی.زرنگی؟خواستگار ی یه دوماد کت وشلوار پوشیده اوتوکشیده می خواد...شیرینی می خواد...گل می خواد...تازه یه نشونیچیزیم می خواد که اگه به نتیجه رسیدیم کارو یه سره کنیم...گذشته از همه اینا کی دیده کسی تو پارک خواستگاری کنه؟ - در مورد دوماد که باید عرض کنم یه لباس پوشیده می ارزه به صدتا از اون کت وشلوارایی که شماگفتی!خب عروس خانوم لباسه رو براش خریده دیگه...بعدم درمورد شیرینی،ببینم وروجک مگه من به توبستنی ندادم؟اون شیرینی خواستگاری بود دیگه!...گلم که دیگه وقتی یه عروس خانوم گل اینجا هست گل می خوایم چیکار؟...در مورد محل خواستگاریم باید بگم ازاونجایی که عروس خانوممون تودنیا تکه وبا همه دنیا فرق داره،مدل خواستگاری کردن ازشم باید متفاوت باشه! سرخوش خندیدم...میون خنده هام گفتم:فدای آقای داماد...فقط ببخشید نشون ویادت رفتا! لبخند مهربونی روی لبش نقش بست...چشمکی بهم زد واز جا بلند شد.روبروم وایساد وگفت:نشونم برات خریدم! وبا طمئنینه وناز دستش وتوی جیبش فروکرد...داشتم از کنجکاوی جون می دادم.یعنی نشونی که ازش حرف میزنه چی می تونه باشه؟اونم مثل بقیه ادوات خواستگاریش سرکاریه؟!! دست رادوین هنوز توی جیبش بود!...دیگه داشتم از فوضولی دق می کردم!...نگاه شیطونی به قیافه کنجکاو ومشتاقم انداخت وبعداز یه مکث طولانی که من وجون به لب کرد،بالاخره یه جعبه کوچیک قرمز رنگ به شکل قلب واز جیبش بیرون آورد ودرست گرفتش مقابل چشمای من... خیره شدم به جعبه روبروم...متعجب پرسیدم:توش چیه؟ - برگرد تا بهت بگم. گیج گنگ نگاهش کردم...لبخندی به روم زد ودستش وبه سمتم دراز کرد.بازوم وبه دست گرفت ومن وچرخوند...طوری که پشت بهش قرار گرفتم...همین که سر بلند کردم،نگاهم گره خورد به ماه...زیبا بود مثل همیشه...لبخندی روی لبم نشست.به ماه که خیره می شدم ناخودآگاه حس می کردم زل زدم به رادوین...نگاه کردن به ماه درهرشرایطی من یاد رادوین ونگاه عسلیش می انداخت!بی دلیل وبی اراده... خیره خیره ماه ونگاه می کردم که یه آن حس کردم گردنم داغ شده! گرمای نفس هایی گردنم ولمس می کرد...ریتم وآهنگ نفس ها نشون می دادکه صاحبشون رادوینه... درست پشت سر من وایساده بود.شالم واز روی گردنم کنار زد...دستش وبه سمت گردنم دراز کرد وچیزی رو دور گردنم بست...سرم وخم کردم وبا دیدن گردنبندی که به گردنم بسته شده بود،چشمام گرد شد!... یه گردنبد طلا سفید خوشگل...زنجیرش نازک بود وساده بایه پلاک به شکل ماه!...یه هلال ماه که یه ستاره بهش چشبیده شده بود.ستاره درست توی هلال ماه جاخوش کرده بود...طوری که انگار با چسبیدن به ماه،ماه هلال وبه یه ماه کامل وگرد تبیدل کرده بود!...روی ماه وستاره پلاک نگینای ریز براق وزیبا کار شده بود...زیرلب زمزمه کردم: - سلیقه ات حرف نداره...دستش وبه سمت زنجیردراز کرد وپلاک وتوی دستش گرفت.کمی بالاش آورد که روبروی من قرار بگیره...سرش وبه سمتم خم کرد...نفس های داغ وتب دارش نزدیک تر شده بودن.زیرگوشم گفت:خیلی وقته این زنجیروپلاک وخریدم...خیلی وقت پیش باید این گردنبندو بهت می دادم.من وببخش که انقدر دیر به احساسم اعتراف کردم...حالا امشب،بعداز این همه تاخیر این گردنبند وبه عنوان یه هدیه ازمن قبول کن...یه هدیه کوچیک برای جبران مهربونیای بی انتهات.(مکثی کرد وادامه دادنگاش کن رها... انگشت شصتش وکشید روی ماه پلاک... - این ماهه منم...یه ماه نصفه وتنها...(انگشتش به سمت ستاره رفت و روش کشیده شد...)این ماه نصفه باستاره متفاوتش تکمیل میشه!ستاره که کنار ماه باشه،ماه دیگه ازخدا هیچی نمی خواد...هیچی!...نگاه کن...(دستش به نقطه اتصال ماه وستاره کشیده شد.)ماه نصفه وستاره متفاوت بهم پیونده داده شدن...باهم یکی شدن!دیگه ماه وستاره جدایی وجود نداره...ستاره هلال وبه یه ماه کامل تبدیل کرده...این ماه وستاره هیچ وقت از کنار هم جُم نمی خورن...هر اتفاقی که بیفته ماه وستاره نباید ازهم دور بشن...هراتفاقی که بیفته پیوند بینشون نباید شکسته بشه...این قولیه که ماه به خودش داده.ماه هیچ وقت از ستاره اش جدانمیشه.حالا می خواد از ستاره اش قول بگیره...رهاخانومی...تا ابد کنار ماه می مونی؟ترکش نمی کنی؟تنهاش نمیذاری؟... لبخندی زدم وباحن مهربونی گفتم:ستاره اگه بخوادم نمی تونه ماه وترک کنه چون نیمی از وجودش به وجود ماه بسته اس...ستاره امشب،جلوی ماه زندگیش قسم می خوره که ازحالا تاآخر دنیا کنارش بمونه. لبش به گونه ام نزدیک شد...روی گونه ام نشست وبوسه ای روش نشوند.بوسه ای که آرامش وبه تمام وجودم تزریق کرد. لبش واز گونه ام جدا کرد وسرش وبه عقب برد...دستاش ودور بازوهام حلقه کرد ومن وبه خودش فشار داد.طوریکه سرم به سینه اش برخورد کرد...من ومحکم تر درآغوش گرفت وچونه اش وبه سرم تکیه داد ونفس عمیقی کشید... سرم وبه سینه اش فشار دادم وخودم وبهش چسبوندم...باتمام وجود عطر تلخش و بوییدم.سر بلند کردم وچشمم خورد به ماه توی آسمون...بی اختیار دستم به سمت گردنم رفت وپلاک گردنبدولمس کرد... لبخندمحوی روی لبم نشست...پلاک وتوی دستم فشار دادم.آرامش بی سابقه ای تمام وجودم ودرآغوش گرفته بود!...رامشی که منبع انتشارش جایی جز آغوش رادوین نبود!از خیره شدن به ماه توی آسمون ولمس ماهی که نماد پیوند بین ومن ورادوین بود،لذت می بردم...یه لذت شیرین وغیر قابل توصیف! رادوین حلقه دستاش ودور بازوهام تنگ تر کرد وزیر گوشم گفت:ماه توی آسمون وببین رها...شبایی روکه باهات دردودل کردم یادته؟حواست هست که هرشبی که ماباهم حرف زدیم این ماهم شاهدحرفامون بوده؟یعنی گفتگوی ما دونفره نبوده...3 نفره بوده!این ماه تک تک حرفای مارو شنیده وازقصه امون خبر داره!...امشبم که بهترین وقشنگ ترین شب زندگی ماست،این ماه شریک لحظه هامونه...ماه توی آسمون همیشه وهمه جابامابوده...این ماه یه نقطه عطویه به خاطراتی که باهم داشتیم. اصلا برای همینم بودکه اون گردنبندو برات خریدم.متنها اون گردنبد باماه توی آسمون یه ذره فرق داره...اون باستاره متفاوتش کامل میشه وبه خودی خودتنهاست!ماه توی آسمون،وقتی که کامله پیوند بین ستاره وماه هلال ونشون میده... نفسی کشید وبعداز چند لحظه سکوت،صدام کرد: - رها... - جانم؟ - عاشقتم!... مکث کوتاهی کرد وبعد،لحن پراحساسش که دلم وبه لرزه درمیاورد سکوت وشکست: - یکی تویی و یکی من...با این ماه که هنوز هم این شهر را تحمل می کند...همین سه تا بس است..حتی اگر ماه هم نبود...من قانعم...به یک تو و یک من..مگر میان تو و ماه فرقی هم هست؟!ای کاش بود...آن وقت شاید همه چیز جز تو معنایی داشت..اما...حالا که ندارد...حالا همه چیز تویی..تمام شعرهایی که با عشق می خوانم...تمام روزهای خوب...تمام لبخندهای من...تمام گناه های با لذت...تمام زندگی...همه چیز تویی...چیز دیگری هم اگر جز تو بود...فدای یک تبسمت! RE: نخونی پشیمون میشی=یه رمان خنده دار وباحال - Roz77 - 09-04-2014 آخرش چی شد؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ هنوز ازش مونده؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ اگه ازش مونده خب بزار بقیه اش رو دارم میمیرم.............. RE: نخونی پشیمون میشی=یه رمان خنده دار وباحال - یلدا عبدی - 10-04-2014 واییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییی !!!!!!!!!!!!!!!!!!!!! :نگووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووو تموم شد خیلی قشنگ بوود !!!!!!!!!!!!!!! تموووووووم شده یا مونده ازش؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟/ ازت ممنوووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووونم بهترین رمانی بود که خوندم...crying: RE: نخونی پشیمون میشی=یه رمان خنده دار وباحال - بیتا خانومی*. - 11-04-2014 بچه ها ببخشید.بنا به دلایلی.اکانتم پکید واسه همین نتونستم براتون پست بذارم توی راهروی ساختمون روبروی خونه رادوین وایساده بودم...رادوینم درست روبروی من بود.نگاهی به چشمای عسلیش انداختم ولبخندی زدم...گفتم:شب بخیر...
لبخندی به روم زد وگفت:شب توام بخیر... لبخندم وپررنگ تر کردم وروم وازش گرفتم. نمی خواستم برم...نمی خواستم باور کنم شب به این قشنگی تموم شده!نمی خواستم با پاهای خودم به خونه ام برم ودرببندم وبه این شب خاتمه بدم...اونم با این خداحافظی خشک...انگار پاهام لجبازی می کردن وباهام راه نمیومدن!به سختی حرکتشون می دادم...چند قدمی از رادوین دور شدم وبه سمت در رفتم...تودلم خداخدا می کردم یه بهونه ای جور بشه تا بیشتر کنار رادوین باشم... - رها... با صدای رادوین نفسم حبس شد...چشمام وبستم ولبخندی روی لبم نشوندم....ایول به این تِلِپاتی!...اصلا من حال می کنم با این فکرای مشترکمون!انگار رادوینم مثل من نمی خواد این شب وبه همین زودی وسادگی تموم کنه! اومدم برگردم سمتش وببینم چی می خوادبگه که یهو یه دستی حلقه شد دور بازوم ومن وبه عقب برگردوند...نگاهم روی نگاه خوش رنگ رادوین ثابت موند. حرفی نزد...هیچی نگفت...ولی من خیلی چیزارو از نگاهش خوندم.اینکه از این خداحافظی خشک وسرد ناراحته...اینکه از تموم شدن این شب دلگیره...ناراحتیش درست از جنس ناراحتی من بود!...حرفای ناگفته اش وبانگاهش بهم گفت... لبخندی روی لبم نشوندم ومهربون گفتم:آخرین شبی نیست که باهمیم...اگه امشب تموم بشه شبای قشنگ ترینم هستن!مطمئن باش رادوین!... لبخندی زد...دستاش از روی بازوم سر خوردن وروی کمرم قرار گرفتن.حلقه دستاش ودور کمرم محکم کرد...من وبه سمت خودش کشید وسرش وبه سمتم خم کرد...چشماش وبست که باعث شد منم چشمام وببندم.سرش ونزدیک تر کرد...دیگه فاصله ای بینمون نموند ولباش روی لبم آروم گرفت...پرعطش وپرهیجان روی لبم بوسه میزد...دست راستش از روی کمرم بالا اومد وروی سرم نشست...دستم ودور گردنش حلقه کردم...بهش نزدیک تر شدم وباهاش همراهی کردم...شالم باز شد واز سرم افتاد...یه تیکه از موهام روی پیشونیم ریخت ولی هیچ توجهی نکردم وبه بوسه زدن روی لبش ادامه دادم.بوسه هاش پابه پای بوسه های من جلوی می رفتن وآرامش وبه وجودم تزریق می کردن. بعداز یه مدت طولانی که هم من از نفس افتادم هم اون!...دست از بوسه زدن روی لبم برداشت.لبای منم متوقف شدن...یه آن حس کردم گردنم داغ شد...درست گودی گردنم و بوسیده بود! بالا تر اومد...زیر گوشم... چونه ام...یه بوسه طولانی روی لبم...گونه ام...بالاتر...چشمام...لبش وگذاشت روی چشم راستم ویه بوسه لذت بخش... احساس آرامش وامنیت عجیب من ومست کرده بود!...دیوونه بازیای رادوین حتی تو بوسه زدنم متفاوته! نفس عمیقی کشیدم تا با بوکشیدن عطرش آرامشم تکمیل بشه! لباش چشم دیگه ام رو هم لمس کردن وبعد پیشونیم...موهام وکنار زد ویه بوسه داغ وپرحرارت ونرم روی پیشونیم نشوند...نفش هاش که به صورتم می خورد،غرق یه خوشحالی بی نظیر می شدم...حس اینکه یکی کنارته...انقدر نزدیک...بدون وجود کوچکترین فاصله ای...انقدر نزدیک که نفس هاش ولمس می کنی،یه حس فوق العاده اس.وقتی گرمی نفس هاش دل سردت وگرم می کنه...میشی یه کوره داغ وتمام تنت توگرمای یه آتیش لذت بخش می سوزه!توی تنهامی سوزی...دیگه تویی وجود نداره...میشین ما!...تو و اون میشین یه نفر!گرمای بی نظیر این عشق اونقدر شماروبهم نزدیک می کنه که دیگه فاصله ای نمی مونه! رادوین من وکشید توی بغلش ومحکم به خودش فشارم داد...سرم وگذاشت روی سینه اش وبوسه ای روی موهام زد.نفس عمیق وصدا دارش توی گوشم پیچید...دستام ودورش حلقه کردم وبهش چسبیدم. بعداز دقیقه های طولانی،آخرین بوسه اش ونثار موهام کرد وحلقه دستاش نرم وآروم از دور کمرم باز شد...منم حلقه دستام وباز کردم واز آغوشش بیرون اومدم...پلک هام روی هم تکون خورد وبعد...نگاه عسلی شیطونش که به استقبال نگاهم نشسته بود،خیره شد بهم. لبخندی زد وباشیطنت گفت:آخـــیش...به این میگن یه شب بخیر وخداحافظی درست وحسابی!...از الان تا کل امروزو انرژی گرفتم! خندیدم...چشمکی بهم زد... - شبت بخیر خانومی!...چراغارو خاموش کن بپرتوتختت بگیر بخواب.ایشاا... دیگه از چیزی که نمی ترسی؟! - نه دیگه... لب ولوچه اش وآویزون کرد ودرحالیکه شیطنت ودیوونه بازیش گل کرده بود،باحسرت گفت:چه حیـــف!...کاش می ترسیدی!... یهو نیشش باز شد وبا ذوق ادامه داد: - اگه می ترسی خواهر جنی ودار ودسته اش بیان سر وقتت،بهم بگوها!تعارف نکن...می خوای بیام پیشت بخوابم؟ سرخوش خندیدم... - نه بابا!...دوباره گردنت خشک میشه تا صبح بخوای لبه تخت بشینی!اذیت میشی... وچشمک ولبخند موزیانه اش... - چرا لبه تخت بشینم واذیت بشم؟!خب منم میام کنارتو می خوابم دیگه...اون موقع قضیه ناموسی بود نمی شد!الان که دیگه مشکلی نیست...هست؟مگه زنم نشدی؟ چشمام وگرد کردم وبا انگشت اشاره خودم ونشون دادم... - من؟...من کِی زن توشدم؟ خندید وگفت:به وقتش زنمم میشی!... مکثی کرد وبعدجدی شد...لبخندروی لبش بود ولی لحنش کاملا جدی بود: - الان نه...بذار خونواده ات برگردن...باید باهاشون صحبت کنم.اگه راضی بودن زودتر عقد می کنیم...حال وحوصله این بلاتکلیفی رو ندارم! باخنده گفتم:اوهو!....جناب داماد خوبه همین امشب خواستگاری کردیا!کدوم بلاتکلیفی؟...اصلا کی وخ کردی بلاتکلیفی داشته باشی به این سرعت؟...بلاتکلیفی ندیدی به این میگی بلاتکلیفی! خندید ومهربون گفت:هیچ وقت صبور نبودم...در این مورد که دیگه اصلا نمی تونم باشم!...چه یه روز،چه ده روز،چه یه ماه واسه من زیاده...به من بود همین امشب عروسی می گرفتم وخلاص!می خوام زودتر مال خودم بشی!نمی خوام ازدستت بدم...من تاتورو مال خودم نکنم دست بردار نیستم!...باید خانوم خونه ام بشی...والسلام نامه تمام! دستش وگذاشت پشت کمرم ومن وبه سمت درخونه ام هدایت کرد... - حالام...برو تخت بگیر بخواب... خواب کیارش مامان وبابا رو ببینی!...دیدیش از طرف من لپش وماچ کن بگوهمین امروز فرداست که ازدواج کنیم وبعد به دنیاش بیاریم! خندیدم وبه سمت درخونه رفتم.به در که رسیدم،به سمت رادوین برگشتم وخیره شدم بهش... - شبت بخیر بابایی کیارش! چشمکی زدوبالحن لوتی گفت گفت:اول شوور توام بعد بابای کیارش!...برو خونه بینم...برو خوش ندارم ناموسم این موقع شب توراهروی ساختمون باشه!برو بینم... درحالیکه می خندیدم،خم شدم وپلاستیکام وکه رادوین چند دقیقه پیش از خونه خودش بیرون آورده وگذاشته بود دم در،از روی زمین برداشتم.بعد کلی گشتن ودست وپنجه نرم کردن با وسایل مختلف توی پلاستیکا،کلیدو پیدا کردم...انداختمش توقفل ودر بازشد. به سمت رادوین برگشتم ودستی براش تکون دادم... - شب بخیر عزیزم! لبخندی زد... - شبت بخیررهاخانومی...خوب بخوابی! لبخندی تحویلش دادم وپلاستیک به دست وارد خونه شدم...دروباپام بستم وبه سمت مبلا رفتم...پلاستیکارو پرت کردم روی یه مبل وخودمم روی مبل 3 نفره ولو شدم...من چقدر خسته ام!...وای خدا! ********** باصدای زنگ در از خواب پریدم وتوجام سیخ نشستم...نگاهم خورد به ساعت دیواری خونه...ساعت هنوز 7 صبحه! کدوم دیوونه ای این وقت صبح با من کار داره؟...شیطونه میگه جفت پابری توحلق این آدم مزاحم! پوفی کشیدم وکلافه وبی حوصله از جابلند شدم...خمیازه کشان وسلانه سلانه به سمت در رفتم.خودم وآماده کردم تا چهار پنج تا فحش درست وحسابی به طرف بدم...دروکه باز کردم،از فحش دادن پشیمون شدم! رادوین بود... شاد وسرحال روبروم وایساده بود...با یه تیپ فوق العاده خفن ومَکُش مرگ ما! یه شلوار جین مشکی...بایه بافت مردونه کوتاه سفید-مشکی فوق العاده شیک وخوشگل...وکفش کالج مشکیش!موهاشم فشن کرده داده بالا...به گمونم دوساعتی روی اون موها وقت گذاشته!بوی عطرشم که کل راهرو برداشته!...در کل بدجوری دختر کش شده! روبروم وایساده بودو با نیش باز نگاهم می کرد!...این آقا همون آقایی بودکه دیشب تا 4 نصفه شب با من دل می داد و قلوه می گرفت؟تواین 3 ساعت چیزی زده انقدر شنگول شده؟!...این چرا انقدر شاده؟!پس من چرا انقدر خسته و وارفته ام؟ بالحن پرهیجان وذوق زده ای گفت:سلام!... بعداز یه خمیازه طولانی،دستی به گردنم کشیدم...درحالیکه گردنم ومی خاروندم،سری تکون دادم...ودوباره یه خمیازه...واصوات مبهمی ایجاد کردم: - ع..لی...یک... که منظورم علیک بود! خندید و باشطینت گفت:من خوبم...توخوبی؟...چرا انقدر شرمنده ام می کنی؟اصلا انقد حالم وپرسیدی دگرگون شدم...خیلی شرمنده کردی.من هلاک همین ابراز احساساتتم به خدا!... درتمام مدتی که رادوین حرف میزد،چشمای من نیمه باز بودوکم مونده بود که وایساده خوابم ببره!...یه خمیازه دیگه کشیدم وخواب آلود گفتم:چی شده اول صبحی؟...می خوای بری کله پزی؟! - نه بابا کله پزی چیه؟میرم شرکت. چشمام ومالیدم وگفتم:کار خوبی می کنی...برو. ودستگیره درو به دست گرفتم وخواستم درو ببندم که پاش وگذاشت لای درو مانع شد... نگاهی به کفش کالج مشکیش انداختم که حالا لای در بود...از کفشش گرفتم واومدم بالا...روی چشماش ثابت موندم.چشمای عسلیش وریز کرده بود وموشکافانه نگاهم می کرد... دروکامل باز کردم که رادوین پاش وکشید عقب.هنوزم همون ریختی نگاهم می کرد...جوری کارآگاهانه ومشکوک خیره شده بود بهم که کپ کردم...آب دهنم وقورت دادم وچشمای نیمه بازم گرد شد. باترس گفتم:چیزی شده؟ سری به علامت تایید تکون داد واخمی کرد...مثل بازجوهای بی اعصاب گفت:وایساببینم...تودیشب خودت بودی یانه؟!... گیج ومنگ نگاهش کردم...مثل بچه خنگا حرفش وزیر لب واسه خودم تکرار کردم: - تودیشب خودت بودی یانه؟... - منظورم اینه که از دیشب چیزی یادت هست؟...نکنه همه چی یادت رفته؟...با من صادق باش رها اگه هیچی یادت نیست بگو!ببینم باید چه گلی به سرم بگیرم... تازه فهمیدم چی میگه...خواب آلود ومنگ خنده ای کردم وگفتم:آره بابا...مگه میشه دیشب ویادم بره؟...دیوونه شدی؟ - دروغ میگی! اخمی کردم وگفتم:واسه چی باید دروغ بگم؟ دست به چونه اش کشید ومتفکر بهم خیره شد... - خب امکانش هست که توهمه اتفاقای دیشب وفراموش کرده باشی...رفتار الانت با دیشب زمین تاآسمون فرق داره!دیشب اصلا یه جوردیگه بودی...یعنی... پوفی کشیدم و پریدم وسط حرفش: - خو الانم می تونم همون ریختی باشم که دیشب بودم! نوچی کرد وگفت:نمی تونی! - چرا نتونم؟... لبخندشیطونی روی لبش نشست... - نمی تونی! دستی به چشمام کشیدم وتک سرفه ای کردم...به خمیازه های افسانه ایم پایان دادم وسعی کردم دوباره مثل دیشب بشم تا رادوین دست از سر کچلم برداره. خیره شدم توچشماش...به زور چشمام وباز نگه داشته بودم!بالحنی که نهایت سعی وتوانم وبه کارگرفته بودم تامهربون باشه،گفتم:رادوینم...عزیزم! دیشب بهترین شب زندگی من بود!مگه آدما توکل زندگیشون چندتا از این شبا دارن که بخوان به این راحتی فراموششون کنن؟...اتفاقاتی رو که دیشب افتاد دونه به دونه،تک به تک یادمه...فقط الان خسته ام...خوابم میاد...حال وحوصله حرف زدن ندارم واسه همین این ریختی شدم...ببخشید رادوینم! سرخوش خندید وچشمک زد... - می دونستم یادت نرفته می خواستم اذیتت کنم بلکم یه ذره مهربون بشی...الانم بهتره از فاز خواب بیای بیرون چون باید بری دانشگاه! چشمام شد چهارتا! آب دهنم وقورت دادم وزیرلب زمزمه کردم: - دانشگاه؟!... سری به علامت تایید تکون داد. اخمی روی پیشونیم نشست!...محکم وجدی خیره شدم توچشماش وگفتم:من نمیام! خنده شیطونش توی گوشم پیچید... - چرا؟ - چون خیلی وقته نرفتم سرکلاسا الان برم استادا می گیرنم زیر مشت ولگد! خنده اش محو شد...متعجب گفت:واسه چی نرفتی سرکلاسات؟! سر به زیر انداختم وخیره شدم به زمین...زیرلب گفتم:وقتی تونبودی من حال وحوصله زندگی کردنم نداشتم چه برسه به درس خوندن! سرم پایین بود ونمی تونستم صورتش وببینم وبفهمم درچه حالیه...ولی به گمونم لبخند زده بود!...شایدم نزده بود... توفکر لبخندزدن یانزدن رادوین بودم که یهو کشیده شدم به سمت جلو وبعدم افتادم توبغلش! محکم به خودش فشارم دادوزیر گوشم گفت:عاشقتم رهاخانومی...عاشقتم! آخـی...تواین صبح زاقارت ومزخرف هیچی به اندازه آغوش رادوین آرامش بخش ودل چسب نیست!...سرم وبه سینه اش فشار دادم ودستام ودور گردنش حلقه کردم وتوآغوشش جمع شدم... زمزمه کردم: - خیلی دوستت دارم رادوین...آغوشت دیوونه کننده اس! وبیشتربهش چسبیدم...با این حرکتم،سرم وبه سینه اش فشار داد ومحکم تر بغلم کرد...برای چند دقیقه به آغوشش پناه بردم...آغوشش اونقدر گرم وپرحرارت بود واحساس امنیت وبه آدم تزریق می کرد که بیشتر احساس خواب آلودگی کردم...نزدیک بود خوابم ببره...پلک هام داشت روی هم می افتاد که یهو از آغوشش بیرونم کشید. اخمام رفت توهم وبالب ولوچه آویزون خیره شدم بهش... سرخوش خندید ولپم وکشید...میون خنده هاش گفت:چرا این شکلی شدی؟...وقت خواب نیست رهاخانومی!خواب باشه واسه یه موقع دیگه...الان وقت تلاش وکوششه!برو آماده شو باید بری دانشگاه. خواب آلود گفتم:نمیشه.نمی تونم.کی حال رانندگی داره کله صبحی؟!بخیال... به خودش اشاره کرد وگفت:من اینجا نقش برگ زائد هویج وبازی می کنم؟ با این حرفش،نیشم باز شد...باذوق گفتم:یعنی من ومی رسونی؟ - معلومه که می رسونمت!از این به بعد هرروز صبح باهم ازخونه میزنیم بیرون...تورو می برم دانشگاه وخودمم میرم شرکت.روزاییم که کلاس نداری باهم میریم شرکت تا هم تو یه چیزای عملی وفنی یاد بگیری وهم من با دیدنت انرژی بگیرم...چطوره؟! دستام وبه هم کوبیدم ونیشم عریض تر شد... - عاشقتم رادی! وبه سمتش خم شدم وبوسه ای روی گونه اش نشوندم. ازش که فاصله گرفتم،دستش وگذاشت روی گونه اش...درست همون جایی که من بوسیده بودم...چشمکی زد وباشیطنت گفت:نه...مثل اینکه یخت باز شد!...خوابت میومد توشوک بودی مغزت فرمان نمی داد! *********** *********** داشت می پیچید توفرعی تا از جلوی در دانشگاه سر دربیاره که جیغ زدم: - نه رادی...نرو دم دانشگاه! با جیغ من،زد روی ترمزو...بوق ماشینای پشت سری بود که اعصاب خورد کن وممتد توی گوشم می پیچید. رادوین دوباره حرکت کرد وبه کنار خیابون رفت...ماشین وپارک کرد وبرگشت سمتم...خیره شدتوچشمام...باتعجب گفت:چرا؟! آب دهنم وقورت دادم وباترس گفتم:هیچی...همین جوری گفتم! - همین جوری؟... نگاه خیره اش عذابم می داد...نگاهم وازش گرفتم وسرم وپایین انداختم...من من کنان گفتم:خب...همین جوریِ همین جوریم که نه... - پس چی؟...نکنه نمی خوای کسی من وتوروباهم ببینه؟ حس کردم لحنش بوی دلخوری میده...سرم وبلند کردم وخیره شدم توچشماش.درست حدس زدم...از حرفم دلخور شده بود!ناراحتی وهمون حس دلخوری رو تونگاهش لمس می کردم. لبخندی روی لبم نشوندم وبرای به دست آوردن دلش مهربون تر شدم: - نه رادی...این چه حرفیه؟واسه چی نباید بخوام کسی من وبا توببینه؟... کلافه پرسید:اگه دلیلت این نیست پس چیه؟ نگاهم وازش گرفتم وبه روبروم خیره شدم... نمی خواستم دلیلم وبهش بگم ولی مجبورم کرد! لبم وتر کردم وزیرلب گفتم:نمی خوام بیای دم دانشگاه تا با اومدنت دوباره داغ دل دخترای دانشگاه تازه بشه و واسه رفع دلتنگی بیان باهات لاس بزنن!...نمی خوام یه گله دختر بریزن سرت ونیشاشون باز بشه...نمی خوام با ذوق وشوق نگات کنن... نمی خوام دخترای این دانشگاه واست بمیرن...نه تنها دخترا اینجابلکه دخترای هرجای دیگه!نمی خوام کس دیگه ای به جزخودم برات بمیره...می خوام این جون خودم باشه که برای تو فدامیشه نه جون کس دیگه ای... بغض کرده بودم...نگاهم وازروبروم گرفتم وخیره شدم بهش...بغض آلود گفتم:می فهمی یانه؟!... لبخند مهربونی روی لبش نشوند...از همونایی که دلم وزیرو رو می کرد!توجاش جابه جا شد وطروی نشست که درست روبروم قرار گرفت...نگاه عسلیش ودوخت بهم ومردونه ومحکم جواب داد: - مطمئن باش هیچ وقت هیچ دختری به جز تو به چشمم نمیاد!... (ولبخندش پررنگ تر شدو ادامه داددرضمن جون تو خیلی بیشتراز این حرفا برام ارزش داره...نمی خوام بشنوم جونت فدای کسی شده حتی اگه اون یه نفر من باشم... باشه؟ دیگه اثری از بغض توی گلوم نبود...التیامی که لبخند وحرفای رادوین به روحم تزریق می کرد،از هرآرام بخشی آرام بخش تر بود! لبخندی زدم وسری تکون دادم... - چشم! ودوباره لحن مهربونش: - قربون اون چشم گفتنت برم من!... بعداز یه مکث کوتاه،اشاره ای به ساعتش کرد وگفت:دیرت نشده؟...مگه ساعت هشت کلاست شروع نمیشه؟! نگاهم که به ساعتش افتاد،رنگ از رخسارم پرید.5 دقیقه بیشتروقت ندارم...تازه امروز شنبه اس!با حسینی کلاس دارم...من ومی کشه! از ترس هِه بلندی گفتم... زیرلبی گفتم:خاک به سرم...دیر شد!...حسینی من ومیکشه! خندید وشیطون گفت:نه بابا!...رفتی سرکلاس بگو من عروس رستگار بزرگم دیگه کاری باهات نداره!...با بابام رفیق فابن درحد چـــی! بی توجه به شوخیش،روم وازش برگردوندم ودر ماشین وباز کردم...هول هولکی گفتم:خداحافظ...مواظب خودت باش...تند رانندگی نکنی یه وخ؟!خیلی حواست باشه...فقط...آخرین کلاسم ساعت 4 تموم میشه.4و ربع همین جامنتظرتم...خداحافظ بابایی کیارش! تقریبا از جام بلند شدم وخواستم پیاده بشم که صدای شیطونش به گوشم خورد: - میگم...رهاخانوم...فکرنمی کنی یه چیزی ویادت رفته؟ با این حرفش،دوباره نشستم وبه سمتش چرخیدم...درحالیکه به مخم فشار میاوردم و زورمیزدم تا یادم بیاد،گفتم:چی رو جاگذاشتم؟...کیفم و؟...(نگاهی به کیفم که روی دوشم بود انداختم.)این که این جاست...جزوه امم که توشه...گوشیمم که... پرید وسط حرفم: - نه!این چیزارو نمیگم... گیج ودرمونده سرم وخاروندم وگفتم:پس منظورت چیه؟!! خندید وباشیطنت گفت:این روزا دستشویی می خوای بری باید کلی پول بدی...دیگه راننده خصوصی داشتن که جای خود دارد! چشمام شد قده دوتا هندونه! این چی میگه؟!...پول؟می خواد از من پول بگیره؟؟؟؟؟ اشاره ای بهش کردم وگفتم:تو...می خوای(به خودم اشاره کردم...) از من پول بگیری؟ شیطنت عجیبی تونگاهش موج میزد... - نه بابا!...کدوم مردی از خانومش پول می گیره که من بخوام دومیش باشم؟ کلافه پوفی کشیدم ونگاهی به ساعت انداختم...لعنتی!ساعت 8 شد...حسینی زنده ام نمیذاره!...این رادوینم که دوباره رفته توفاز درلایه ای از ابهام حرف زدن!خیلی وقت دارم باید بشینم فکرکنم منظور این آقا از حرفای مبهمش چیه! نگاهم ودوختم به چشمای رادوین وگفتم:رادی دیر شده...اگه پول می خوای بگو چقدر بدم...اگه نمی خوایم که بذار برم.حسینی من ومی کشه!تورو خدا... اخم مصنوعی کرد وزیرلب غرید: - ای بابا!...هی میگه حسینی...حسینی! دِ میگم کاری باهات نداره نترس...تکلیف مُزد من وروشن کن! لپ ولوچه ام آویزون شد واخمی روی پیشونیم نشست...باعجز والتماس گفتم:رادوین نمی فهمم چی میگی!...مزد تودقیقا چیه؟ اخم مصنوعیش محو شد ونگاه عاقل اندر سفیهی بهم انداخت...پوفی کشید وکلافه گفت:هنوز نفهمیدی؟... وبعداز این حرف با دست وسر وچشم به لبش اشاره کرد...چشمکی زد وگفت:بابا این دیگه! خندیدم... - خیلی دیوونه ای رادوین! به سمتش چرخیدم وروبروش قرار گرفتم و تاجایی که می تونستم خم شدم.سرم وبه صورتش نزدیک کردم ولبم وگذاشتم روی لبش... دستام لای موهاش فرورفت ویه بوسه داغ روی لبش نشوندم...دست اونم صورتم وقاب گرفت وسرم وبه خودش نزدیک کرد...باهام همراهی می کرد...وتواون لحظه ها احساس آرامش بودکه در وجودم سرازیر می شد! آخرین بوسه رو هم روی لبش نشوندم ولبم وجدا کردم وسرم وبه عقب بردم...با این حرکتم لب رادوین به سمتم کشیده شد...انگار انتظار تموم شدن بوسه رو نداشت! چشماش بسته بود وهنوز بازشون نکرده بود...لبخندی زد ودر حالیکه بهم نزدیک می شد،گفت:همین قدر؟...این یه ذره چه به درد من می خوره؟!قراره با همین نصفه بوسه تا ساعت 4 سَرکنم؟ هم از این می ترسیدم که حسینی بزنه لت وپارم کنه وهم اینکه کسی مارو تواون وضعیت ببینه و واویلا بشه! نگاهی به بیرون از پنجره انداختم...خدارو شکر سگ پرنمیزنه!...همون یکی دوتاماشینیم که تا قبل از این بودن،حالا دیگه نیستن...هیچکس توخیابون نیست! نفس راحتی کشیدم ولبای منتظر رادوین وکه بهم نزدیک می شدن،همراهی کردم...یه بوسه هول هولکی وسریع روی لبش کاشتم ولبم وجدا کردم...دیگه منتظر نموندم که حرفی بزنه....روی گونه اشم بوسه ای زدم وباعجله گفتم:دوستت دارم عزیزم...مواظب خودت باش!بعداز ظهر منتظرتم...دیر نکنی! وازش فاصله گرفتم وروم وبرگردندم.پیاده شدم ودروبستم... تا رادوین بیچاره چشماش وباز کنه واز شوک حرکتم بیرون بیاد وبخواد چیزی بگه،من با سرعت جت به سمت پیچ فرعی دویدم تازودتر به دانشگاه برسم. توی راه هرچی سوره وتوحید ویاسین بلد بودم خوندم تا بلکم خداکمکم کنه دل حسینی به رحم بیاد!از اون وقتی که یه بار انداختم بیرون تا حالا هرجلسه عین فشنگ سر کلاسش حاضر می شدم...البته به جز اون چند روزی که رادوین مسافرت بود ومنم حال وحوصله درس خوندن نداشتم!تو طول این 7 روز غیبتم،فقط یه جلسه از کلاس حسینی رو پیچوندم ولی می دونم با همون یه جلسه هم من وبه ملکوت علی می بره وبرمیگردونه!
بعداز کلی سگ دو زدن وهزارتا سلام وصلوات ونذرو دعا والبته فحش های مکرر به روح پرفتوح خودم بالاخره تونستم قله رو فتح کنم! سلامی به آقا رحمان کردم واونم بعداز جواب سلام،از همون ماست ماستکایی که نمی دونم اسمش چیه رو زد بالا تا بتونم وارد دانشگاه بشم. توحیاط دانشگاه سگم پرنمیزد!...لامصب شنبه صبحا تواین ساعت انگار همه بچه های دانشگاه از دم درس خون میشن ومی تَمَرگن سر کلاساشون!...آره...اون روزیم که حسینی من ورادوین واز اومدن به کلاس منع کرد،هیشکی توحیاط نبود.یادش بخیر...همون موقع بود که اتفاقی صداش وبعد شنیدم وفال گوش وایسادم.اون روز خیلی بدباسحر حرف میزد...اَی...گفتم سحر...من چقدر ازاین دختره بدم میاد!...دختره بی شعور آقامون واذیت کرده...اصلا حقش بود هرچقدر بد باهاش حرف زد!...یه روز گیرش بیارم حالش ومی گیرم! یه آن به خودم اومدم دیدم بی حرکت وسط حیاط دانشگاه وایسادم ودارم خاطره مرور می کنم وبا سحر دست به یقه میشم! زیرلبی خاک توسرمی گفتم واین بار باسرعت جت که سهله باسرعت نور به سمت ساختمون دانشگاه دویدم! بعداز بالا رفتن از کلی پله،درحالیکه داشتم نفس نفس میزدم،به کلاس رسیدم... هم استرس داشتم وهم ازبس دویده بودم نفسم بالانمیومد.تک سرفه ای کردم ونفس عمیقی کشیدم تاحالم بهتر بشه. یه دودقیقه که استراحت کردم وحالم جااومد،روبروی در وایسادم وبا دستایی که از شدت نگرانی واضطراب یخ کرده بودن در زدم... بابفرماییدی که از حسینی شنیدم،دستگیره درو لمس کردم ودر باز شد. با ترس ولرز وارد کلاس شدم وزل زدم به حسینی که روی صندلیش نشسته بود وزل زده بود به من! با دیدن قیافه اش از اون فاصله نزدیک،دلم هری ریخت!...دهنم خشک شده بود وقلبم می خواست از جا کنده بشه! با صدای خفه ای که خودمم به زور می شنیدم،گفتم:سلام... حسینی از جابلند شد وبه سمتم اومد...روبروم قرار گرفت ولبخندی زد... - سلام دخترم!...خوبی؟ چشمام گرد شد!...این چرا انقدر مهربون شده؟... با اینکه لحنش بسی پرمحبت بود ولی به دلیل سوء پیشینه ای که ازش داشتم،ترسم کمتر که نشد هیچ تازه بیشترم شد!شاید می خواست اسکلم کنه که انقدر متشخص برخورد می کرد! من من کنان گفتم:مرسی...ش...شما...خوبین اُ...استاد؟ لبخندش پررنگ تر شد.بالحنی که از حسینی بعدی بود،گفت:خوبم رهاجان...چیزی شده دخترم؟چرا جلسه پیش نیومده بودی؟الانم که دیر اومدی... - ببخشید استاد...امروز ترافیک بود،نتونستم سر وقت برسم...درمورد هفته پیشم...چیزه...سرما خورده بودم! جونه عمه ام...چرا راستش ونمیگی؟چی بگم؟بگم دبر اومدم چون با ماچ وبوسه درگیر بودم وهفته قبلم نیومدم چون داشتم توفراغ عشقم می سوختم!؟ - خدابد نده...الان خوبی؟ لبخندمحوی روی لبم نشست...راس راسکی مهربون شده ها!مثل اینکه خبری از اسکل کردن واین حرفانیست. - بله استاد...خوبم. - خداروشکر...(اشاره ای به صندلی های کلاس کرد وادامه دادحالا که خوبی بشین سر کلاس تا درس وادامه بدم.جزوه جلسه پیشم از بچه هابگیر هرجاش وکه نفهمیدی من درخدمتم بیا ازم بپرس...بشین دخترم. لبخندم پررنگ تر شد وتشکری کردم...نگاهم واز حسینی گرفتم وخیره شدم به بچه های کلاس...همه بادهنای باز وچشمای گردشده زل زده بودن به حسینی!...خب بیچاره ها حق داشتن...حسینی واون همه مهربونی محال بود!همه کپ کرده بودن. میون اون همه نگاه متعجب که به حسینی خیره شده بود یه نگاه صمیمی وآشنا روی من ثابت مونده بود!بادیدنش نیشم باز شد ودستی براش تکون دادم. به سمت ارغوان رفتم ودرست روی صندلی کنارش جا گرفتم...بعداز نشستن من،حسینی هم بی توجه به قیافه های منگول مانند بچه ها به سمت میزش رفت وشروع کرد به درس دادن... باذوق وشوق ارغوان وماچ کردم وبعداز حال واحوال،روکردم به حسینی وبه درس گوش دادم.کم کم یخ بچه هام آب شد واز حالت متعجب ومنگولیشون بیرون اومدن. حسینی مشغول درس دادن بودکه یهو گوشیش زنگ خورد...ببخشیدی روبه بچه هاگفت وخیره شدبه صفحه گوشیش.نمی دونم چی تواون گوشی دید که سرش وبلند کرد وخیره شد به من.لبخند مرموزی زد ونگاهش وازم گرفت وگوشی وجواب داد: - علیک سلام...آره اومد!...نه بابا هیچی بهش نگفتم.نه نترس...دِهِه!میگم هیچی نگفتم دیگه!...آره... وبقیه حرفاش بین سروصدای بچه ها گم شد! لعنت به شماها...خب بذارین ببینم چی میگه!... - هِه...رهــــا!!ببیمنت. با هه بلند ولحن سکته ای ارغوان،چشم از حسینی برداشتم وخیره شدم بهش... - چیه؟ موشکافانه ودقیق نگاهم کرد...زل زده بود به صورتم ودست بردارم نبود! متعجب وگیج گفتم:چته تو؟!... لبخندمرموزی روی لبش نشست...نگاه شیطونی بهم انداخت وگفت:چشمم روشن!...تغییراتی در چهره اتون مشاهده می کنم رها خانوم! از سر گیجی اخمی کردم وگفتم:تغییرات؟...چه تغییراتی؟!!!! - یه چیزی باد کرده! با این حرفش دلم هری ریخت!...هه بلندی گفتم ودست کشیدم روی بینیم...ناراحت ونگران نالیدم: - دماغم؟...باد کرده؟!...خاک توسرم شد...خیلی زشت شدم نه؟!! شکلکی واسم درآورد وگفت:نه بابا دماغ چیه دیوونه!...یه چیز دیگه باد کرده! وبه لبش اشاره کرد! این وکه گفت لبم وبه دندون گرفتم وروم وازش برگردوندم...زیرلب گفتم:بروبابا!... وخیره شدم به حسینی که هنوز سرگرم حرف زدن بود...من فقط تصویرش وداشتم چون صداش تودادوبیداد پسرا وخنده هاوصدای جیغ مانند دخترا گم شده بود! خیلی دلم می خواد بدونم طرفی که پشت خطه کیه...نمی دونم چرا ولی یه حسی بهم میگه وقتی حسینی گفت آره اومد منظورش بامن بود!...چون قبل از جواب دادن به گوشیش،یه لبخند منظور دار بهم زد...شایدم توهم زدم نمی دونم... - رها... باصدای ارغوان به سمتش برگشتم... - دوباره چته؟!!! نیشش وبرام باز کرد وگفت:یه دیقه وایسا! وبعد دستی به بازوی نفرکناریش زد که باعث شد دختره به سمتش برگرده.ارغوان به من اشاره کرد وروبه دختره گفت:ببین...به نظرت لبای رها باد نکرده؟!!! دختره نگاه دقیقی بهم انداخت...زوم شده بود روی لبم! ای خدا...من بمیرم از دست همتون راحت بشم!لب من بی جنبه اس چهارتا ماچ وبوسه بهش خورده باد کرده،حالا این ارغوان باید همه جا جار بزنه؟... داشتم زیر نگاه های خیره دختره ذوب می شدم که بالاخره دست از خیره شدن به لبم برداشت.لبخندی روی لبش نشست وروبه من گفت:چرا اتفاقاً...باد کرده!بدم باد کرده...معلومه خیلی هول بودینا! وبا این حرفش خودش وارغوان از خنده غش کردن!...اما من اخمی کردم و بهشون چشم غره رفتم!اونام اصلا توجهی نکردن وبه خندیدنشون ادامه دادن... بعدازمدت طولانی بالاخره خنده اشون تموم شد. دختره روش وبرگردوند وشروع کردبه نگاه محبت آمیز انداختن ولبخندای ملیح تحویل دادن به پسری که روبروش نشسته بود! پوزخندی به دختره زدم وخیره شدم به ارغوان...از بازوش نیشگونی گرفتم که باعث شد جیغش دربیاد...گفتم:توعروسی کردی من بهت گفتم لبت باد کرده؟فلان جات کبود شده؟فلان جات زخمه؟!!...بزنم لهت کنم؟چرا به من گیرمیدی؟! چشمکی زد وگفت:من عروسی کردم ولی توکه هنوز عروسی نکردی! وبدون اینکه بهم مهلت حرف زدن بده،از اون بحث بیرون اومد وباذوق گفت:وای رهاخره...بالاخره توام تونستی یکی وخرکنی!...اونم کی رو!رادوین رستگار!بهترین وخوش تیپ ترین وخوش چهره ترین پسردانشگاه و!...(با سراشاره ای به حسینی کرد وادامه دادمی بینم که خیلیم توخر کردنش موفق بودی...ببین چقدر روش تاثیر گذاشتی که زنگ زده خواهش والتماس به حسینی که تورو خدا به رها چیزی نگو! خندیدم وگفتم:برو بابا!رادوین کِی زنگ زد به حسینی؟ - وقتی تو هنوز نیومده بودی!... - نه بابا رادوین نبوده! یه دونه زد توسرم وباخنده گفت:تومی دونی یامن؟!!!...وقتی حسینی پشت تلفن رادوین رادوین می کرد ننه قمر من که پشت خط نبوده،رادوین بوده دیگه!...شخص مذکور کسی نمی تونه باشه جز رادوین چون تنهاخر اون انقدر جلوی حسینی برو داره!امیرهمیشه میگه حسینی خیلی رادوین ودوست داره وهرچی ازش بخواد نه نمیاره!...بعدم خانوم باهوش به نظرت اگه رادوین زنگ نزده بود به حسینی انقدر لطیف باهات برخورد می کرد؟!...به خاطر گل روی رادوین نبود همچین بهت کشیده می زدکه بچسبی به دیوار اعلامیه بشی! دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
لبخندی روی لبم نشست...نگاهم واز ارغوان گرفتم وخیره شدم به حسینی. یهو تقه ای به درکلاس خورد که باعث شد بچه هاسکوت کنن... آقای رحیمی از دفتردارای دانشگاه،وارد کلاس شد.با ورود اون حسینی به کسی که پشت خط بود گفت:مردم انقد زن ذلیل!...نوبری به خدا رادوین...باشه پسر!به بابا سلام برسون...فعلا. وگوشی وقطع کرد وبه سمت استاد رحیمی رفت. با نیش باز ونگاه خیره حسینی رو دید می زدم. عاشقتم رادی...خیلی گلی!...قربونت بشم من الهی...خوده نازنینش بودکه نذاشت حسینی بزنم لهم کنه!...الهی... به حسینی زل زده بودم وداشتم تودلم قربونه صدقه رادوین می رفتم که باسقلمه ای که ارغوان به بازوم زد،به خودم اومدم...به سمتش چرخیدم که دیدم داره با نیش باز نگاهم می کنه. بشکنی زد وبه حسینی اشاره کرد...شیطون گفت:دیدی؟!!!!...رادوین بود!...(وبا ذوق ادامه داد خب حالابشین واسم تعریف کن ببینم...چی شده؟(به لبم اشاره کرد...)فهمیدم دیشب یه اتفاقایی افتاده...زود،تند،سریع تعریف کن ببینم چی شده! نیشم از این بناگوش تااون بناگوش بازشد وشروع کردم به تعریف کردن تمام اتفاقات دیشب... یه ذره بیشتر تعریف نکرده بودم که صحبت حسینی با آقای رحیمی تموم شد وحسینی بعد یه عذر خواهی مختصراز بچه ها،دوباره شروع کرد به درس دادن. کلاس تموم شده بود وبچه ها داشتن یکی یکی می رفتن بیرون که حسینی من وصدا کرد وازم خواست برم پیشش! هم تعجب کرده بودم وهم یه کم ترسیده بودم!...آخه خدایی حسینی واقعا استاد ترسناکی بود!...اما درکنار اون ترس وقتی به رادوین وجایگاه ویژه ای که جلوی حسینی داره فکرمی کردم یه ذره آروم می شدم! از جابلند شدم وبه سمت میزش رفتم...درست روبروش قرار گرفتم وبالبخندمصنوعی روی لبم گفتم:با من کاری دارید استاد؟ لبخندمحوی زد وسری تکون داد...از جابلند شد وشروع کردبه جمع کردن وسایلش از روی میز...همون طورکه وسایلش وجمع می کرد،گفت:پایان نامه ات درچه حاله رهاجان؟ - خوب پیش میره استاد... یه نگاه معنا دار بهم انداخت... - رادوین کمکت می کنه دیگه؟... - بله...آقای رستگار خیلی به من کمک کردن!اگه ایشون نبودن نمی تونستم کاری انجام بدم. خندید...بالحن شوخی که ازش بعید بود،گفت:آقای رستگار؟...مگه الان نشده رادوین عزیزدل؟ لبخندشرمگینی زدم وسرم وانداختم پایین!... - رهاجان...رادوین دوستت داره....زیاد معطلش نذار! حرفش توی گوشم پیچید...همه چی رو به حسینی گفته!از سیر تاپیاز ماجرا رو!ای خدابگم چی کارت نکنه رادی... - رها... سرم وبلند کردم وروبه حسینی گفتم:بله استاد؟ لبخندی روی لبش بود...کیفش وروی دوشش انداخت وگفت:ازت می خوام من وببخشی! ازسر گیجی خندیدم... - شما باید من وببخشید...اصلا دانشجوی وقت شناسی نبودم! خندید وگفت:اون که اصلا نبودی!...ولی منظور من این نیست!...من یه دروغ بهت گفتم.همیشه سعی کردم تاجایی که میشه حقیقت وبگم اما...تواین یه مورد مجبور شدم دروغ بگم! مثل بچه خنگاگفتم:شما به من دروغ گفتید؟!... داشتم واسه خودم تجزیه تحلیل می کردم که اصلا من وحسینی از اولین روز کلاسمون چندتا مکالمه باهم داشتیم که این وقت کرده به من دروغم بگه!...که جوابش من وگیج تر کرد: - آره...یادته بهت گفتم وقت ندارم توپایان نامه ات کمکت کنم؟واینکه تورو مجبور کردم از رادوین کمک بخوای؟...(خندید...)همش تقصیر رادوین بود!پسره دیوونه من وکچل کرد!...انقدر خواهش وتمنا کرد تابالاخره نرم شدم وخواسته اش وقبول کردم! - یعنی...دقیقا دروغ شما چی بود؟رادوین چی ازتون می خواست؟ - من هم وقت کافی برای کمک کردن به همه دانشجوهام دارم وهم حوصله کافی منتهی...اون موقع رادوین ازم خواست این دروغ و بگم تابتونه بهت نزدیک بشه!...ازهمون موقع دلش پیشت گیربود...رادوین بیچاره مدام دنبال یه فرصت می گشت تا به یه بهونه ای بهت نزدیک بشه واون پایان نامه این بهونه رو میسر کرد!...من درخواست رادوین وقبول کردم اون با پیشنهاد خودش به تو کمک کرد!...یعنی همه اینا زیر سررادوینه!...حالا که به دروغم اعتراف کردم،من ومی بخشی؟ اونقدر گیج بودم که بی اختیار سرتکون دادم...لبخندی تحویلم داد وبعداز گفتن یه خداحافظ از کنارم رد شد وبعد از کلاس بیرون زد! هنگ کرده بودم!... رادوین از حسینی خواست که بهم بگه باید برای پیش بردن پایان نامه ام از رادی کمک بخوام؟...یعنی به قول حسینی از اون موقع تاحالا دلش پیشم گیر بوده وبه زبون نیاورده؟یعنی درست همون زمانی که من فکرمی کردم ازم متنفره وچشم دیدنم ونداره،رادوین دنبال یه بهونه بوده تا بینمون نزدیکی ایجاد کنه؟...پس یعنی احساس قلبیش همونی نبود که تورفتارش نشون می داد؟یعنی از همون موقع عاشقم بود ولی به روی خودش نمیاورد؟... لبخندی روی لبم نشست...فکرکردن به این حقیقت های شیرین ودرعین حال غیر قابل باور،لذت بخش ترین کار ممکن بود! به لبخند روی لبم،مشغول فکرکردن بودم وداشتم تودلم قربون صدقه رادوین می رفتم که باپس گردنی ارغوان به خودم اومدم! - هوی خانوم عاشق...داشتی اتفاقای دیشب وتعریف می کردی!بقیه اش وبگو... با این حرفش نیشم شل شد وشروع کردم به توضیح دادن ادامه ماجرا... ********** ماشین وکنار خیابون،روبروی شرکت رادوین،پارک کردم وترمز دستی رو بالاکشیدم...سوئیچ وگذاشتم توی کیفم...خم شدم وگل وجعبه شیرینی رو که روی صندلی شاگر بود،برداشتم واز ماشین پیاده شدم.درو قفل کردم و راه ساختمون ودر پیش گرفتم...وارد ساختمون که شدم،بعداز کلی سلام واحوال پرسی با افراد مختلف به سمت آسانسور رفتم ودکمه اش فشار دادم ومنتظر موندم تا برسه. تقریبا دوهفته ایه که روزایی که دانشگاه ندارم یا حس وحال درس خوندنم نمیاد،میام شرکت رادوین!تواین دوهفته با همه کارمندای شرکت آشناشدم...نه تنها با کارمندای شرکت رادوین بلکه بایه سری از کارمندای شرکتای دیگه که توهمین ساختمونن!از دربون دم در تا تلفن چی شرکت بقلی رادوین من ومی شناسن!بس که هی اومدم ورفتم...هم خودم از کنار رادوین بودن ذوق مرگ میشم وهم اون اصرار داره که پیشش باشم. بالاخره آسانسور رسید ومن سوار شدم...دستم دکمه طبقه بیستم ولمس کرد وآسانسور راه افتاد...روبروی آینه آسانسور وایسادم وبه سرتاپای خودم نگاهی انداختم. یه شال ویه شلوار جین سفید،با یه مانتو صورتی چرک که دوتا جیب کج روی قسمت سینه اش کارشده بود وکمرشم یه کمربند ساده قهوه ای می خورد...رنگ قهوه ای کمربند با رنگ دکمه های نسبتا بزرگ مانتو ست شده بود.آستینای مانتوهم سه ربع بودن و قسمت آرج هرآستینم بایه پاپیون کوچیک صورتی تزئین شده بود. یه آرایش ملایم ولایتم کرده بودم...یه سایه سفید کم رنگ،رژ گونه وریمل وخط چشم محو...ودر نهایت یه رژ لب صورتی خوش رنگ!...روی انتخاب رنگ این رژ لبه بسی سلیقه به خرج داده بودم!...درکل آرایشم بهم میومد...ناز شده بودم. دستی به شالم کشیدم ومرتبش کردم...نگاهی انداختم به گل وجعبه شیرینی تو دستم. امروز یه روز فوق العاده اس...می خوام باخبر خوبم رادوین وخوشحال کنم!اما این وسط مسطا یه ریزه شیطونی واذیت وآزارم اضافه خواهم کرد! لبخند خبیثی روی لبم نشست وچشکمی به عکس خودم توی آینه زدم...آسانسور بالاخره رسید ومن پیاده شدم. به سمت واحدی رفتم که یه برد طلایی رنگ روی درش خودنمایی می کرد...اسم شرکت به رنگ مشکی روی برد حک شده بود: - شرکت مهندسی ایده آل...با مدیریت رستگار. جلوی در شرکت وایسادم وزنگ و زدم. طولی نکشید که آقا یوسف،آبدار چی شرکت،درو به روم باز کرد.بادیدنم لبخندی روی لبش نشست...با همون لحن مهربون همیشگیش گفت:سلام خانم مهندس! لبخندی زدم وبه گرمی جواب سلامش ودادم. یعنی اون لحظه که بهم گفت مهندس می خواستم از خوشحالی ذوق مرگ بشم!تواین دوهفته هرکی من ومی دید بهم می گفت خانوم مهندس من وغرق شادی وشعف وشور می کرد!نمردیم وشنیدیم بهمون بگن مهندس! آقایوسف درو کامل باز کرد ومن وارد شرکت شدم.به محض ورودم،چشمم خورد به عروسک چینی غرغروی جیغ جیغو!...ولبخند روی لبم محو شد وقیافه ام مچاله! آقایوسف دروپشت سرم بست ورفت سراغ کارش...بعداز رفتن اون،نگاه خیره ام واز منشی رادوین گرفتم و پوفی کشیدم. نمی دونم چرا ولی نهال ازاون دسته آدماییه که با دیدنشون حالت تهوع بهم دست میده!...شاید به خاطر صورت غرق آرایششه،یا شاید واسه صدای جیغ جیغوش!...شایدم به خاطر عشوه های خرکی که واسه کارمندای مرد میاد،یا به خاطر نگاه بدی وهیزی که حس می کنم به رادوین داره!...نمی دونم!درهرصورت ازش متنفرم!اوق! سعی کردم بیخیال فکرکردن به ایرادا ونکات اخلاقی مزخرف نهال بشم...عزمم وجزم کردم وباقدمای محکم به سمتش رفتم...روبروش وایسادم وخیره شدم بهش. دختره پررو جوری رفتار کرد که انگار اصلا من وندیده!...سرش وپایین انداخته بود وتمام حواسش جمع برگه روبروش وچیزی که داشت می نوشت بود!...مگه میشه متوجه حضور من نشده باشه؟!از این اداها ورفتارای مسخره اش حالم بهم می خوره!...اینم منشیه رادوین استخدام کرده؟ اخمی روی پیشونیم نشوندم وبالحنی که سعی می کردم خشن باشه گفتم:خانوم یاحقی مهندس تشریف دارن؟ با این حرفم،سربلند کردونگاهش به نگاهم گره خورد...لبخندزورکی زد وبه احترامم از جابلند شد! البته این احترام گذاشتنشم داستان داره ها!...اون روزای اول هروقت من ومی دید چشم غره می رفت وبهم بی توجهی می کرد،رادوین این رفتارش وکه دید جوری شُستِش گذاشتش کنار،بیچاره به غلط کردن افتاد!ازاون به بعد هردفعه من ومی بینه بالاجباراز جابلند میشه ومحترمانه برخورد می کنه! صدای جیغ جیغوش توگوشم پیچید: - واااای سلام رهاجون...خوبی گلم؟!چه... بی حوصله پریدم وسط حرفش: - سلام!...مرسی خوبم.رادوین هست دیگه؟!! با این حرکتم،اخم محوی روی پیشونیش جاخوش کرد.سر جاش نشست وبا کنایه گفت:منظورتون از رادوین آقای مهندس رستگاره دیگه؟...(خنده پرعشوه ومصنوعی کرد وادامه دادنمی دونم می دونید یانه ولی مهندس خوششون نمیاد هرکسی به اسم کوچیک صداشون کنن! پشت چشمی براش نازک کردم وگفتم:محض اطلاعت نهال جون من هرکسی نیستم! این حرفم وکه شیند،اخم محوش غلیظ شد وبعد چشم غره ای بهم رفت! می دونستم چقدر از حرفم ناراحت شده!...به نظر من نهال به رادوین چشم داره...ببین من کی گفتم!مطمئنم شفیته رادوین شده...واسه همینم هست که از من خوشش نمیاد!چون فکرمیکنه من رقیب عشقیشم!...زهی خیال باطل!... از این فکرپوزخندی روی لبم نقش بسته بود...بیخیال سروکله زدن بانهال شدم وگفتم:گفتی رادوین هست دیگه؟کسی که تواتاقش نیست؟ سری به علامت منفی تکون داد... نگاه بی تفاوتی بهش انداختم وجعبه شیرینی توی دستم وگذاشتم روی میزش. - این اینجاباشه میام برش میدارم! وبی هیچ حرف دیگه ای به سمت اتاق مدیریت رفتم...از بس تواین مدت به اتاق رادوین رفت وآمد کردم،چشم بسته راهش ومیرم ومیام! جلوی دروایسادم ونفس عمیقی کشیدم...بازم استرس گرفته بودم!بعداز این همه مدت،هنوزم وقتی اسم از رادوین و روبروشدن باهاش میاد تنم یخ میکنه!...خداشفام بده! چشمام وبستم وسعی کردم اضطراب واسترس واز خودم دور کنم...یه نفس عمیق دیگه کشیدم ویه لبخند روی لبم نشوندم.شاخه گل رز سفید توی دستم وپشتم بردم وقایمش کردم.جوری که ازروبرو معلوم نباشه چی تو دستمه. این کار برای عملی کردن شیطنتا وآزار واذیتام ضروری بود! دستم به سمت دررفت...تقه ای بهش زدم وبعد صدای بی رمق رادوین: - بیا تو! شنیدن صداش،لبخندم وپررنگ تر کرد...چشمام باز کردم ودستگیره رو به دست گرفتم وبعداز باز کردن در،وارد اتاق شدم. باورودم به اتاق نگاهم خورد به رادوین...روی صندلی نشسته بود وسرش به انبوهی از پرونده ها وقراردادایی که روی میز خودنمایی می کردن،گرم بود.درو پشت سرم بستم ونگاه خیره ام ودوختم بهش... بدون اینکه سربلند کنه،بالحن سردوخشکی گفت:کاری داری خانوم یاحقی؟... از فکراینکه من وبا نهال اشتباه گرفته اخمی روی پیشونیم نقش بست!...البته این رادوین بیچاره که تقصیری نداره...هیچ کس به جز نهال که منشیشه اینجوری وبدون هماهنگی قبلی وارد اتاقش نمیشه! سعی کردم از فکرای بیخود وبی جهت بیرون بیام وبه عملی کردن نقشه ام فکرکنم...لبخندروی لبم وازبین بردم...قیافه پکری به خودم گرفتم وتا حد ممکن صدام وگرفته وخفه کردم: - سلام... صدام بیشترازاون حدی که انتظار داشتم خفه بود...والبته بغض آلود! رادوین باشنیدن صدام،سربلند کرد ونگاه غافلگیر وناباورش با نگاه من که تمام سعیم ومی کردم غمگین باشه گره خورد. خندید وازجابلند شد...همون طورکه به سمتم میومد،گفت:به به به!خانومی خوشگل من...قدم رنجه فرمودین...قدم رو تخم چشم ماگذاشتین...می گفتین می خواین بیاین یه گاوی،گوسفندی چیزی قربونی می کردیم!... وبایه قدم بلند فاصله روازبین برد ودرست روبروم وایساد...یه ذره دیگه ناراحتی وغم وغصه مصنوعی ریختم تو نگاهم وزل زدم به چشماش. مثل اینکه در نشون دادن ناراحتی مصنوعیم موفق بودم چون یه ذره که خیره شد توچشمام،ناخودآگاه لبخند روی لبش ازبین رفت!...نگاهش رنگ نگرانی گرفت وزیر لب زمزمه کرد: - چیزی شده؟... سری به علامت تایید تکون دادم...بعداز کلی تلاش وفکرکردن به همه فیلما ورمانای دردناک وتراژدی که تابه حال دیده وخونده وبودم،اشک توچشمام جمع شد!کلی زور زدم تا همون یه ذره اشک به چشمم بیاد...واقعا گریه کردن بی دلیل چقدر کار سختیه!اصلا یه هنرخاصی می خواد! از قصد پلکی زدم وبعد قطره اشک کوچیکی گوشه چشمم وتر کرد... باصدایی که ازته چاه درمیومد،نالیدم: - رادوین.. صدای مردونه اش بالحن آشفته ونگرانی همراه شده بود: - جانم؟...چی شده رها؟...برای کسی اتفاقی افتاده؟ سرم وچند باری به راست وبعد به چپ حرکت دادم که یعنی نه... - پس چی شده؟ درحالیکه نهایت سعیم ومی کردم چشمام دوباره پراز اشک بشه،گفتم:بدبخت شدم... رادوین...پا...پا... هرکاری کردم اشکم درنیومد!...اَه لعنت به تو! مجبور شدم سربه زیر بندازم که مثلا رادوین فکرکنه دارم گریه می کنم...گریه که نمی کردم ولی باید این حس وبه رادوین انتقال می دادم تا تاثیر نقش آفرینیم بالابره! باصدای فین فینی که تاحدامکان طبیعی به نظر می رسید،ادامه دادم: - پایان نامه ام رد شد! وبعدصدای هق هق درآوردم!...لبمم به دندون گرفته بودم که مثلا دیگه اوضاع خیلی خیطه ومن دارم از شدت اشک وگریه جون میدم!...منتهی یه مشکلی ظریفی این وسط وجود داشت که اونم صورت خشک وعاری از هرگونه اشک من بود!...شده بودم عین این بازیگرایی که یه قطره اشکم نمی ریزن وفقط قیافه اشون کج وکوله میشه وصداهای مبهم ازخودشون درمیارن!البته ناگفته نماند گریه کردن واشک ریختن بی دلیل کار بسیار سختیه! خداروشکر سرم پایین بود ورادوین صورتم ونمی دید وگرنه که بدجور سه می شد! چند لحظه مکث کرد...وبعد صدای مهربونش دلم وبه لرزه درآورد: - فدای سرت عزیزم...اصلا مهم نیست!واسه چی خودت واذیت می کنی؟...ببین چجوری داره گریه می کنه... وبعد خواست من وبکشه توآغوشش که یه قدم ازش فاصله گرفتم ومانع شدم!...آخه اگه من وبغل می کرد،گلی رو که پشتم قایم کرده بودم می دید وقضیه لو می رفت! - رها... صدام کرده بود وباید سربلند می کردم... با این صورت خشک که نمیشه!چه خاکی به سرم بریزم؟ چشمام وبستم وپلکام ومحکم روی هم فشار دادم...شروع کردم به یادآوری خاطرات تلخ...حال بد سارا،گریه اشکان توآغوشم،دلتنگی ودوری از خونواده ام ودرانتها دوری از رادوین... بالاخره این خاطرات به یه دردی خوردن واشک به چشمم اومد. رادوین دوباره صدام کرد...خوشحال از اینکه موفق شدم اشک تمساح بریزم،پلک هام وبیشتر روی هم فشار دادم وبعد چند قطر اشک روی گونه هام نشست. باخیالی آسوده از بابت حفظ ظاهر قضیه وبه درستی پیش بردن نقشه ام،چشمام وباز کردم وبا بلند کردن سرم،نگاه خیسم به نگاهش گره خورد... بینیم وبالاکشیدم که مثلا آقا من دیگه تا ته گریه وزاری وشیون وآه پیش رفتم!...با لحن بریده بریده ای گفتم:رادوین...من...چیکار کنم؟! وصدای هق هق درآوردم!...البته فقط صداش وچون دیگه اشک تازه ای وجود نداشت که روی گونه ام راه بگیره!اما خیالم از بابت درست پیش رفتن نقشه راحت بود چون نگرانی تونگاه رادوین موج میزد وهمین نشون می دادکه زیاد مهم نیست، من این وسط چندتا قطره اشک بریزم!خیلی نگران تراز قبل به نظر می رسید! اونقدر سردرگم وناراحت ونگران شده بود که اصلا حواسش به هق هق بدون اشکم نبود... - رهاخانومی...گریه نکن!جونه رادوین...خودم کمکت می کنم واسه دومین بار یه پایان نامه جدید تحویل بدی!اصلا چرا فقط کمکت کنم؟خودم همه کاراش وبرات انجام میدم...همه کاراش و!...تو فقط گریه نکن... با این حرفش ته دلم غنج رفت! خیره خیره نگاهش ومزه مزه کردم...دلم براش سوخت!...خیلی ناراحت ونگران به نظر میومد...بالاخره تصمیم گرفتم رضایت بدم ونقش بازی کردن وبذارم کنار. اما برای این قسمت آخرم یه تکنیک خاص درنظر گرفتم... بغض کردم وزیرلب صداش کردم: - رادوین... وقطره اشکی هم همین جوری بی برنامه والکی از چشمام سرازیر شد!...ایول به اشک چیزفهم!خودش فهمید باید بیاد پایین.میمردی زودتر آدم می شدی ومیومدی تا اثر گذاری نقش آفرینی من بیشتر بشه؟! لحن رادوین ناراحت وسردرگم بود: - جانه دلم؟! لبخند محوی روی لبم نشوندم...نگاه اشکی وغمگینم تغییر حالت داد وآروم آروم رنگ شیطنت به خودش گرفت....لبخند روی لبم پررنگ شد...چشمکی تحویلش دادم و نیشم باز تر شدوگفتم:دروغ گفتم! با این حرفم،نگاه نگرانش تبدیل شد به یه نگاه متعجب وگیج... زیرلبی گفت:یعنی... گلی رو که پشتم قایم کرده بودم،جلو آوردم وگرفتمش روبروی چشمای رادوین...باشیطنت حرفی روکه می خواست بزنه ادامه دادم: - پایان نامه ام ردکه نشد هیچ تازه برترم شد!...درست مثل مال تو! مکث کوتاهی کردم وبالحن مهربونی ادامه داد: - ومن...همه اینارو مدیون توام!...ازت ممنونم رادوین...به خاطر همه چیز! کم کم یخ نگاه گیجش آب شد!...لبخندمحوی روی لبش نشست وخواست چیزی بگه که... بایه حرکت سرم وبهش نزدیک کردم ولبم روی لباش جاخوش کرد...بوسه ای طولانی روی لبش نشوندم. مکث کوتاهی کرد...انگار جاخورده بود!اولین باری بود که من برای بوسیدن پیش قدم می شدم! طولی نکشید که مکثش جاش ودادبه همراهی با من!...چشمای رادوین بسته شد.منم چشمام وبستم ولباش وبه بازی گرفتم...رادوین بیشتر به سمتم خم شد...جوری که پشتم به در اتاق برخورد کرد.دستاش وگذاشت دوطرف بدنم وکف دستش وچسبوند به در اتاق...طوری که سرمم چسبید به در...بیشتر روم خم شد وبوسه هاش بودن که روی لبم می نشستن...حرکت لب من ناخودآگاه متوقف شد وبعد... همه چیز بوسه های رادوین بود!لبام بی هیچ حرکتی دراختیار رادوین بودن واون باهربوسه یه عالم انرژی وآرامش وشیرینی وبه وجودم تزریق می کرد... بعدازیه مدت بالاخره لبای رادوینم متوقف شدن... لباش روی لبام آروم گرفتن...ثابت وبی حرکت!...درآخر یه بوسه داغ روی لبم نشوند وبعد لبش ازم فاصله گرفت وسرش وبه عقب برد وتکیه دستاش واز در برداشت . پلک هام روی هم تکون خوردن وچشمم باز شد... نگاهم تونگاه خیره ومهربونش ثابت موند...لبخندی زد وزیرلب گفت:بهترین هدیه ای بود که می تونستی بهم بدی!...تابه حال توی عمرم هیچ وقت انقدر خوب ازم تشکر نشده بود! خندیدم...با خنده من،اونم خندید... به نگاهش خیره بودم که متوجه لبش شدم...دستم وبه سمت صورتش دراز کردم وخواستم اثر رژلب صورتی روکه روی لبش مونده بود از بین ببرم!...انگشتم که روی لبش قرار گرفت،چشماش بسته شد!یه نفس عمیق وصدا دار کشید وبعد بوسه ای روی انگشتم نشوند... حرکات ناگهانی وبوسه های بی دلیلش،آرامش بخش بود...خیلی بیشتراز اون حدی که بشه توصیفش کرد! لبخندی روی لبم نشست...انگشت اشاره وشصتشم وروی لبش کشیدم واثر رژ لب وپاک کردم...البته تاحدودی نه همش و! داشتم بقیه اشم پلک می کردم که چشمای رادوین باز شد...لبخندی تحویلم داد وبعد انگشت شصت خودش هم روی لبش نشست...دستم وکنار کشیدم واون سرگرم پاک کردن رژ لب شد. همون طورکه مشغول ور رفتن با اثر رژلب روی لبش بود،باشیطنت گفت:رژ لب خوش رنگیه...وهمین طور خوش مزه!البته نه به تنهایی...وقتی رو لبای تومی شینه! حرفش قشنگ بود!...اونقدر که دلم ولرزوند...امانه یه لرزش ساده...بلکه یه لرزش آرامش بخش وبی نظیر! لبخندی به روش زدم وچیزی نگفتم...شاخه گل وازدستم گرفت وبوکشیدش...یه دستش به شاخه گل بند بود ودست دیگه اش به لبش!به طرف میزش رفت وگل وگذاشت روش...روبروی آینه قدی که کنج اتاق بود،وایساد ومشغول ور رفتن با لبش شد!... بعداز یه مدت کوتاه دستمال کاغذی برداشت واثر رژ لب رو از روی انگشتاشم پاک کرد...دستمال وانداخت روی میز ودرحالیکه دستی به یقیه پیرهن مردونه اش می کشید به سمتم اومد! - ببینم رهاخانوم...تونمی خوای به ما شیرینی بدی؟کم چیزی نیستا!!!!پایان نامه ات برتر شده! سری تکون دادم وچشمکی زدم... - چرا!...شیرینی خریدم. گذاشتمش پیش منشیت تا ببرم به کارمندا تعارف کنم.منتهی اولش اومدم تورو اذیت کنم یه ذره حرصت بدم بعد برم شیرینی پخش کنم! لبخندی زد ودستش وگذاشت پشت کمرم...درو با کرد ودرحالیکه من وبه سمت بیرون هدایت می کرد،سرش وخم کرد وزیرگوشم گفت:من هلاک این شیطنتاییم که یهویی به ذهنت می رسه عملیشون می کنی!...حرص دادناتم قشنگه! خندیدم...اونم خندید. باهم از اتاق خارج شدیم ورادوین درو بست... همزمان با بیرون اومدن ما از اتاق،امیرم از اتاقش بیرون اومد...با دیدن ما،لبخندی روی لبش نشست واومد سمتمون... بعداز سلام واحوال پرسی با امیر،به سمت میز نهال رفتم...جعبه شیرینی رو از روی میز برداشتم وبعداز پشت چشمی که براش نازک کردم،شیرینی بهش تعارف کردم که با گفتن"میل ندارم...رژیم گرفتم!" پرافاده اش دست رد به سینه ام زد! منم کم نیاوردم وپوزخندی زدم... - آره نهال جون...(اشاره ای به هیکلش کردم...)تو بهتره شیرینی نخوری وزنت خیلی بالا رفته! وبی توجه به نگاه عصبی وحرصیش روم وازش گرفتم وبه سمت امیر ورادوین رفتم... داشتم بهشون شیرینی تعارف می کردم و رادوین داشت درمورد برتر شدن پایان نامه ام برای امیر توضیح می داد که زنگ شرکت به صدا دراومد...آقایوسف به سمت دررفت وبعد...سعید وبابک پرسروصدا وارد شرکت شدن...البته منظورم از پرسروصدا فقط سعیده چون بابک بیچاره اصلا به عمرش باصدای بلند نخندیده وصدای بلند ایجاد نکرده!اتنها صدایی که سکوت نسبی شرکت وبهم زده بود،صدای خنده های بلند وشوخیای سعید بود! بابک بی حوصله ومغموم به حرفای خنده دار سعید گوش می داد وحتی یه لبخند کوچیکم نمیزد!... سعید با دیدن من کنار امیرو رادوین،از همون فاصله ای تقریبا زیاد به گرمی شروع کرد به خال ئاحوال: - سلام رهاخانوم..حال شما؟!!خوب هستین؟؟...سلامتین؟! لبخندی تحویلش دادم وباهاش احوال پرسی کردم...بالاخره فاصله بینمون ازبین رفت وسعید وبابک بهمون رسیدن.امیر روبروی من بود ورادوین دست راستم...سعیدم رفت کنار امیرو بابک اومد سمت چپ من!...سعید بعداز سلام واحوال پرسی گرم با رادوین وامیر مشغول حرف زدن با امیر شد. بابک اما از سلام کردن به رادوینم دریغ کرد!تنهایه سلام خشک وخالی با امیر وبعد... لبخند پررنگی به روی من زد وبالحن مهربونی گفت:سلام رهاجان...خوبی؟! مونده بودم این رهاجان واز کجا آورد؟!...هیچ وقت از خانوم شایان کمتر بهم نگفته بود حالا برگشته بهم میگه رها جان!...بعداز مدت ها بودکه می دیدمش...درست از عروسی ارغوان تا به حالا!ولی حافظه ام به خوبی یاری می کنه که بابک تابه حال من واینجوری خطاب نکرده! اومدم جواب سلامش وبدم که رادوین به جای من جواب داد: - کیشمیشم دم داره...خانومش وبذار کنارش! با این حرف رادوین،بابک نگاهش واز من گرفت ویه نگاه سرد وبی تفاوت به رادوین انداخت...رادوین کلافه از نگاه بی تفاوت بابک،اخمی کرد و بازوی من وگرفت وبدون اینکه بتونم مقاومتی بکنم،جای خودش وبامن عوض کرد!یعنی من وبرد کنار امیرو خودش کنار بابک قرار گرفت! با این حرکتش ،سعیدکه تنها سخنگوی جمع بود خفه خون گرفت وسکوت سنگینی بینمون حاکم شد...نگاه سنگین ومتعجب امیرو سعید روی رادوین عصبی وبابک خونسرد جابه جا می شد!...سعید وامیر از این حرکت ناگهانی رادوین،تعجب کرده بودن...تنهامن وبابک از دلیل این حرکتش باخبر بودیم. دوست نداشتم اوضاع همون طور ادامه پیدا کنه...جو مزخرفی بود!می ترسیدم رادوین چیزی بگه وبعد یه دعوایی چیزی پیش بیاد!بابک که خونسرد وبی تفاوت بود اما رادوین خیلی عصبانی به نظرمی رسید...می ترسیدم کله خرابی کنه! نگران ومضطرب خیره شده بودم به چشمای عسلی عصبانیش که روی بابک ثابت بودن...بالاخره سعید شروع به حرف زدن کرد واون جو مزخرف وازبین برد...اشاره ای به جعبه شیرینی توی دستم کرد وگفت:مبارکه رها خانوم...چه خبر شده؟!!!! لبخندی زدم ودرحالیکه نیم نگاه نگرانی به رادوین می انداختم،گفتم:پایان نامه ام برتر شده،شیرینی اونه! خندید وشیرینی برداشت... - پس این شیرینی خوردن داره!...مبارک باشه!خوشم میاد که هم شما وهم رادوین توهمه چیز کِره همید!حتی توبرتر شدن پایان نامه هاتون! وبعدنگاه شیطونی به رادوین انداخت وبالحن داش مشتی گفت:بینم لوتی کی قراره زن بگیری ما یه عروسی بیفتیم؟!!!! با این حرف سعید،رادوین نگاهش واز بابک گرفت وخیره شدبه سعید...سعید بانگاه شیطونش به من اشاره می کرد! لبخندی روی لبم نشست اما سریع جمعش کردم تا یه وقت کسی پیش خودش فکرنکنه این دختره چقدر هوله! رادوین درحالیکه سعی می کرد،نگاه عصبانیش واز بابک بگیره ولبخندی روبه سعیدبزنه،گفت:چطور؟دلت عروسی می خواد؟!!! - نه بابا...من واسه خودم نمیگم نگران دل تواَم! رادوین گیج وگنگ نگاهش کرد...سعید چشمکی بهش زد وبه سمتش رفت ودرست روبروش قرار گرفت...یقه پیرهن مردونه ساده سفیدش وبه دست گرفت وبه اثر رژلب روش اشاره کرد: - منظورم اینه که زودتر عروسی کنی تا ازاین بلاتکلیفی دربیای!... با این حرف سعید،من از خجالت سرخ شدم!...سرم وانداختم پایین ولبم وبه دندون گرفتم...هی روش زبون می کشیدم تابلکم اثر رژ لب محوبشه نفهمن رنگ رژ لب من با رنگ رژ لبی که روی یقه رادوینه یکیه!البته که دیگه واسه انکار کردن دیر شده بود واین کار من هیچ اثری نداشت!همه فهمیده بودن...داشتم زیر نگاه های خیره بابک ذوب می شدم!سنگینی نگاهش وبدجور حس می کردم.فکرکنم می خواست جفت پابیاد توحلقم! بعداز یه سکوت طولانی عذاب آور،رادوین عصبی در جواب سعید،زیرلب غرید: - خفه شو سعید! وسعیدم بدون هیچ بحث ودعوایی خفه شد!... لعنت به منه خر!...چرا یقه پیرهن رادوین ونگاه نکردم؟!فکرکنم وقتی دستش وبا دستمال پاک کرد،یه اثر کوچولو از رژ لب روی دستش باقی موند وبعدم با مرتب کردن یقه اش،این اثر جُرم وبه جاگذاشت! مرده شورم وببرن الهی که انقد کورم!البته سعید خیلی ریز بینه که متوجه اثر رژلب شد...رژلب روی یقه پیرهن رادوین،خیلیم محسوس ومشخص نیست! سرم پایین بود وداشتم خودم وفحش ولعنت می کردم که حرف رادوین توجه ام وبه خودش جلب کرد: - سعید مگه نرفته بودی بانک چک مهندس مرتضوی رو نقد کنی؟...چی شد با رفیق رفقای قدیم برگشتی؟! رفیق رفقای قدیم ویه جوری گفت...باتمسخر وکنایه!... سربلند کردم ونگاهم خورد به رادوین...پوزخندی روی لبش نقش بسته بود وخیره خیره به بابک نگاه می کرد. سعید جواب داد: - چرا چک ونقد کردم ولی توراه بابک ودیدم گفتم بیارمش اینجا یادی از گروه 4 نفره امون بکنیم!...رفیق رفیقای قدیم چیه دیوونه؟ماهنوزم باهم رفیقیم...مگه نیستیم؟ پوزخند رادوین پررنگ تر شد...چیزی نگفت ولی پوزخندش کافی بود تا هرکسی بفهمه جواب حرف سعید،منفیه!... RE: نخونی پشیمون میشی=یه رمان خنده دار وباحال - بیتا خانومی*. - 12-04-2014 نمی فهمم...به خاطر من دست از این دوستی قدیمی برداشته؟...بابک که دیگه کاری باهام نداره!رادوین چرا انقد حساس شده؟...البته مثل اینکه بابک تصمیم گرفته کرم ریزی کنه!رفتارش به کل با قبل فرق کرده!رهاجان گفتنش من وکشته! نگاه گذرایی به چهره خونسرد ولبخند ملیحی تحویلم می داد،انداختم وبعد...خیره شدم به پوزخندروی لب رادوین... پوزخند رادوین وسکوتی که به وجود اومده بود،هرلحظه اوضاع رو خراب تر می کرد...نگاه های سنگین جمع که روی بابک ثابت بود ،واقعا زجر آوربه نظر می رسید!من اگه جای بابک بودم قاطی می کردم...اما بابک خنده بی تفاوتی سر داد وبرای عوض کردن جو، بالحن خونسردی روبه من گفت:رها خانوم به من شیرینی نمیدی؟ رها خانومش وبا یه لحن فوق العاده کنایه آمیز گفت!طوریکه انگار می خواست به رادوین تیکه بندازه! بی تفاوت وخونسرد،زیرلبی بفرماییدی گفتم وخواستم جعبه شیرینی رو بگیرم سمت بابک که رادوین مانع شد!...کلافه جعبه شیرینی رو ازم گرفت وبا اخم غلیظی روی پیشونیش به بابک شیرینی تعارف کرد...بابک اما خونسرد و عادی رفتار کرد وشرینی برداشت.رادوین،سوئیچش واز جیبش بیرون آورد و به سمت من گرفت... - بروتوماشین تامن بیام! نگاه متعجبی بهش انداختم...وقتی دید فقط دارم نگاهش می کنم،اخمش غلیظ تر شد...خیره شدتوچشمام و عصبانی دادزد: - بهت میگم برو توماشین! سعی کردم از اون حالت متعجب بیرون بیام.سری تکون دادم وسوئیچ وازش گرفتم...از امیروسعید خداحافظی کردم وبا یه خداحافظی سرسری از بابک،جمعشون وترک کردم... چند دقیقه بعد روی صندلی شاگرد ماشین رادوین نشسته وبه روبروم خیره شده بودم...ذهنم دگیر بود...درگیر بابک!چرا اون جوری رفتار می کرد؟توعروسی ارغوان این ریختی نبود...هیچ وقت انقدر صمیمی نبود!...امروز یه جور خاصی رفتار می کرد!حس می کردم با رفتارش می خواد رادوین وآزار بده...شاید می خواست غیرتیش کنه وعذابش بده!...اما رادوین...زیادی عصبانی بود...نکنه باهم دعواشون شده؟رادوین جوری به بابک نگاه می کردکه انگار باهاش پدرکشتگی داره!نکنه اتفاقی افتاده که من ازش بی خبرم؟...حس می کنم دلیل عصبانیت وحساسیت بیش از اندازه رادوین،چیزی فراتر از یه غیرت مردونه باشه... توهمین فکرا بودم که درماشین باز شد ورادوین سوار شد...درو بست وبا لحن شاد وشنگولی گفت:خب خب خب...کجا بریم رهاخانومی؟؟؟ هیچ اثری از عصبانیت وکلافگی چند دقیقه پیش توی رفتارش نبود! زیرلبی صداش کردم: - رادوین... خیره شدتوچشمام وبالبخندی روی لبش جوابم داد: - جانم؟ چیزی نگفتم...فقط نگاهش کردم...اما همون نگاه کافی بود که همه حرفام وبفهمه... لبخندش پررنگ تر شدولحنش مهربون تر: - ببخشید رهاخانومی...نمی دونم چرا جدیداً ریخت بابک وکه می بینم قاط میزنم!از وقتی فهمیدم یه روزی بهت ابراز علاقه کرده،دیدم نسبت بهش تغییر کرده...بهش بدبین شدم!...ببخشید که سرت داد زدم عزیزم... - فقط همین؟! - آره دیگه...مگه قراربود چیز دیگه ایم باشه؟ - آخه...گفتم شاید یه دعوایی چیزی بینتون پیش اومده باشه...خیلی عثبانی شده بودی! خندید وگفت:نه بابا!...دعوا کجا بود؟!...هیچ حرفی بهم نزدیم فقط...بابک امروز یه جوری شده بود!...دیدی که چقدر بد رفتار می کرد!نمی خوام مال هیچ کس غیراز خودم باشی...واسه همین بودکه ازت خواستم بیای توماشین.نمی خواستم بیشتر ازاون بابک نگاهت کنه!...حتی نگاه کردن به تولیاقت می خوادکه اون عوضی نداره! نمی دوم چرا ولی حس می کردم داره بهم دروغ میگه...یه حسی بهم می گفت دلیل عصبانیتش یه چیزی بیشتراز این حرفاست. چشماش وریز کرد وموشکافانه خیره شد بهم... - ببینم...من وبخشیدی؟ سعی کردم بیخیال توهم زدن بشم.دلیلی نداره رادوین دروغ بگه...رادوین هیچ وقت به من دروغ نمیگه!مطمئنم. شک وتردید وپس زدم وهمه فکرای بد و از ذهنم بیرون انداختم.لبخندی روی لبم نشوندم وبالحن مهربونی گفتم:کارت درست بود...کار اشتباهی نکردی که بخوام ببخشمت! چشمکی تحویلم داد وسرخوش وبشاش گفت:خب امروز یه عالمه کار داریم...تازه ساعت هفته! تاخوده شب باهمیم می خوایم خوش بگذرونیم.می خوام به مناسبت برترشدن پایان نامه خانومم،بهش شیرینی بدم...حالا...کجابریم؟!! خندیدم وباشیطنت گفتم:شهربازی! چشماش گرد شد... - شهر بازی؟! سری به علامت تایید تکون دادم. رادوین- رهائه وحرفش...هرکی نیاد! سری تکون دادم وگفتم:هرکی نیاد! خندید وسوئیچ واز من گرفت واستارت زد... چند دقیقه ای بیشتر نگذشته بود که دست دراز کرد وضبط وروشن کرد...شیشه سمت من وخودش وباهم پایین داد وصدای ضبط وزیاد کرد... دست چپش و به صورت قائم گذاشت لب پنجره و چنگی به موهاش زدو...بعد شروع کردبه ضرب گرفتن روی فرمون!...نگاهی به من انداخت وباشیطنت گفت:امروز قراره یه روز رویایی باشه!...این روز رویایی رو باآهنگ خوندن شروع می کنیم! وبا تموم شدن این حرفش خواننده شروع کرد به خوندن...رادوینم همراه آهنگ بلند بلند می خوند...جوری که همه ماشینای کناری ومردمی که توخیابون بودن چپ چپ نگاهمون می کردن!: از اینجا تا اونوره دنیا، باهات میام باهات میمونم تورو می خوام تا پایه جونم، دوست دارم آرومه جونم از اینجا تا اونوره دنیا، واسه تو دل خوشی میارم نمی دونی چقدر عزیزی، آرزویی جز تو ندارم با دل و جون بمون، با دل و جون بخند، بگو دوست دارم، بگو خیلی بلند با دل و جون بهم، بگو که با منی، بگو که تا ابد، عهدو نمی شکنی صداش واقعا دلنشین وقشنگ بود...وپراز احساس!احساسی که توی صدای رادوین هست توی صدای هیچ کس دیگه ای نیست!این تیکه از آهنگ وبه همراه رادوین زیر لب زمزمه کردم: - کنارتم تو عشق و لبخند، کنارتم تو غم و شادی ممنون از اینکه به دل من، این عاشقی رو هدیه دادی لبخندی به روم زد وتکیه دست چپش واز لبه پنجره برداشت ودستش واز پنجره بیرون برد وبا ریتم آهنگ تکونش داد...بلند بلند می خوند: اسم تو که رو لب میارم، لحظه هام عاشقونه میشه نگام میوفته تو نگات و، دلم برات دیوونه میشه با دل و جون بمون، با دل و جون بخند، بگو دوست دارم با دل و جون بهم، بگو که با منی، بگو که تا ابد، عهدو نمی شکنی از اینجا تا اونوره دنیا، باهات میام باهات میمونم تورو می خوام تا پایه جونم، دوست دارم آرومه جونم از اینجا تا اونوره دنیا، واسه تو دل خوشی میارم نمی دونی چقدر عزیزی، آرزویی جز تو ندارم با دل و جون بمون، با دل و جون بخند، بگو دوست دارم، بگو خیلی بلند با دل و جون بهم، بگو که با منی، بگو که تا ابد، عهدو نمی شکنی "تا اون ور دنیا- حمید اصغری" نگاه های خیره وسنگین مردم روی ما ثابت شده بود! نگاهی به چهره های متعجبشون انداختم...ولبخندی روی لبم نشست. - رادوین...تودیوونه ای!...(به بیرون ماشین اشاره کردم...)ببین ملت چجوری نگامون می کنن؟ دنده رو عوض کرد وبرای لحظه ای خیره شدتوچشمام...لبخندی زد وگفت:مهم نیست اونا چجوری دارن نگاه می کنن وچه فکری درموردم می کنن!مهم تویی...فقط وفقط تو!... ولبخندش وپررنگ تر کرد وچشمک شیطونی بهم زد...سرش واز پنجره بیرون برد وداد زد: - دوستت دارم!...رهـــا دوستت دارم...دوستت دارم! میون خنده های ازته دلم گفتم:منم دوستت دارم رادوین...حالاچرا داد میزنی؟!آروم تر... سرش وآورد تو وبه سمتم برگشت...نگاه عسلیش ودوخت به من وگفت:چرا آروم تر؟بذار اونقدر بلند بگم تا همه بشنون.بسه هرچی تو سایه دوستت داشتم!...از این به بعد می خوام خواستنم گوش تموم دنیارو کر کنه...من بلند داد میزنم دوستت دارم تا همه بدونن توقلبم،به جز توجای هیچ کس دیگه ای نیست! وسرخوش خندید...لبخند روی لبم ازبین رفتنی نبود!... عشـــــــــق همین خنده های توست!همین دوستت دارم گفتن هایت...وقتی دیوانه وار فریاد میزنی دوستت دارم و...میخندی...بلندتر بگو...آنقدر بلند که تمام اهل زمین زمزمه دوستت دارم های بلندت را بشنوند وبدانند ما،مال هم شده ایم!...بلندتر بگو...تا دلم باور کند که تمام آرزوهایم رنگ حقیقت به خودگرفته اند...آروزی دست نیافتنیم،این روزها که دست یافتنی شده ای با تمام وجود فریاد بزن دوستت دارم!...تا دلم با تمام احساسش زمزمه کند...من هم دوستت دارم!... ********** نگاهم روی رادوین ثابت بود...درست روبروی من،روی صندلی نشسته بود ومشغول دید زدن منوی غذاها بود... بی اختیار تمام اتفاقای امروز مثل یه فیلم از جلوی چشمم رد شدن.لبخندی روی لبم نشست... امروز نزدیک به دوساعت یا شاید بیشتر توشهربازی بودیم!...از دم همه وسایلای بازی رو شخم زدیم!...انقدر از شدت هیجان وذوق جیغ زدم که حنجره واسم نموند!...بعداز کلی چرخ زدن توشهربازی،رفتیم روی یکی از صندلی ها نشستیم تا انرژی بگیریم ودوباره شروع کنیم به ادامه دادن شخم زدنمون که یه عکاس از کنارمون رد شد...رادوین پیله کرد که آقا بیا از من وخانومم عکس بگیر!یه عکس دونفره گرفتیم وبه اصرار رادوین یه عکس یه نفره از من!هرچی بهش گفتم نمی خواد گفت من می خوام ازت عکس داشته باشم...تهشم همین که عکس ظاهر شد گرفتش دست خودش وحتی نذاشت من یه نگاه کوچیک بهش بندازم!..بعداز عکس گرفتن دوباره از جابلند شدیم ورفتیم سراغ بقیه وسیله های بازی!...همه وسایل وکه یه پُرس سوار شدیم،بالاخره رضایت دادیم واومدیم بیرون...داشتم از گرسنگی به جمع اموات می پیوستم...به رادوین گفتم بریم رستوران یه چیزی بخوریم اونم قبول کرد ولی گفت بیا تا دم در رستوران مسابقه دو بذاریم!منم که دیوونه تراز اون...قبول کردم!ومسابقه شروع شد...سرعت رادوین دوبرابر من بود ولی واسه اینکه من عقب نمونم همش سرعتش وکم می کرد ومنتظر می موند تابهش برسم...آخرسرم،وقتی چند متر تا رستوران مونده بود،نفس کم آوردن وبهونه کرد واز حرکت وایساد!بعدم اعلام کردکه توبرنده شدی!قبل از اینکه بتونم اعتراضی بکنم من وبه سمت رستوران هدایت کرد وزیر گوشم گفت:"توبرنده شدی،من باختم...حرفم نباشه!حالا باید به خاطر بردت بهت جایزه بدم!جایزه غذاست...پس پیش به سوی غذا!" از حرفاش خنده ام گرفته بود...بیخیال اعتراض کردن شدم وبا ذوق دستم ودور بازوش حلقه کردم وباهم وارد رستوران شدیم... یه رستوران شیک با دکوراسیونی مدرن... و...حالام که من مثل یه لیدی باشخصیت روبروی رادوین نشستم وخیره شدم بهش!دوساعت تمامه زل زده به اون مِنو!خو مگه چی می خوای انتخاب کنی انقد طولش میدی؟!... پوفی کشیدم وگفتم:رادی...چی داری انتخاب می کنی؟ چیزی نگفت...اصلا شنید چی گفتم؟فکرنکنم!... - بابا یه غذا انتخاب کردن که انقدر تمرکز نمی خواد...بیخیال!... وبازم سکوت... - رادوین؟!.... جوابم نگاه های خیره اش بود که حواله منوی غذاها می شد! دستم وبه سمتش دراز کردم وجلوی چشماش تکون دادم... - رادوین...هستی؟...کجایی تو؟! لام تا کام حرف نزد حتی یه نگاه خشک وخالیم به من ننداخت!...نگاهش روی منو میخ شده بود! اخمی کردم وگفتم:بابا اون تو چی داره که تو ازش دل نمی کنی؟یه نگاه به مام بکنی بدنیستا...اصلا اون منو رو بده من،می خوام غذا انتخاب کنم! وبایه حرکت منو رو از دستش کشیدم...باکشیدن منو از دست رادوین،یه عکس از لاش بیرون اومد وافتاد روی میز...منتهی پشت و رو! گیج ومتعجب خیره شدم به عکس روی میز...یه نگاه انداختم به رادوین...یه نگاه به عکس...یه نگاه به منوی توی دستم!...وبعد دوباره خیره شدم به عکس روی میز! دست دراز کردم تابرش دارم...همزمان بامن،رادوینم دستش وبه سمت عکس برد تا بگیرتش...من زودتر جنبیدم وعکس نصیب من شد! خوشحال از موفقیتی که کسب کرده بودم،لبخند از سر غرور به رادوین زدم وسرم وخم کردم وبعداز پشت ورو کردن عکس،خیره شدم بهش... اِ...این که منم!...همون عکسیه که تو شهربازی گرفتیم.همونی که رادوین به من نشونش نداد!... همون طورکه به عکس خیره بودم،زیرلبی گفتم:دوساعته داری به این نگاه می کنی؟...اصلا توکی این وگذاشتی لای منو که من ندیدم؟ لبخندمحوی زد وعکس وازدستم کشید...گذاشتش توی جیب کت مشکی کتانش...زیرلب گفت:وقتی تورفته بودی دستات وبشوری... خندیدم... - خودم اینجا نشستم اون وخ تو زل زدی به عکسم؟...(به خودم اشاره کردم...)تا وقتی نقد هست(وبعد به عکسی که حالا توی جیب رادوین بود...) نسیه چرا؟!!... لبخندمحوی زد...خیره شد توچشمام...ودوباره نگاهم و اسیر کرد!وقتی نگاهش به نگاهم خیره می شد،توان چشم برداشتن ازش ونداشتم...بالحن خاصی زمزمه کرد: - جای من نیستی بدونی چه لذتی داره وقتی نقد ونسیه چشمات باهم بهم خیره میشن!... دلم لرزید...حرفای قشنگش دلم ومی لرزوند!...احساسی وجودم ودربرمی گرفت که واسه خودمم غریبه بود!یه احساس خوب وشیرین وتازه که تااون موقع هیچ وقت تجربه اش نکرده بودم... از ته دل خندیدم ومنو روگذاشتم روی میز...خیره شدم به چشماش وبا شیطنت گفتم:نامردی نیست؟...تواز من عکس داری!...هروخ دلت تنگ شد می تونی زل بزنی به این عکس ودلت وآروم کنی اما من چی؟... اخم مصنوعی کرد...لب هاش نه ولی چشماش می خندیدن!... - نه که تو از من عکس نداری! با این حرفش نیشم کاملا بسته شد!...تک سرفه ای کردم ونگاهم وازش گرفتم...سرم وچرخوندم ومشغول دید زدن رستوران شدم...هرکاری می کردم تاخیره نشم توچشمای رادوین!...می خواستم بهش دروغ بگم و نگاه خیره اش،توان چاخان کردن وازم می گرفت... برای حفظ موضعم گفتم:معلومه که ندارم...من عکس تورو از کجا دارم؟ خندید وشیطون گفت:نگوکه اون قاب عکسی روکه توی اتاقم بود،تو برنداشتی! دستی به گردنم کشیدم...درحالیکه با نگاهم دنبال گارسون می گشتم،برای عوض کردن بحث گفتم:خیلی گشنمه...نمی خوان بیان از ماسفارش بگیرن؟ هنوز داشت می خندید...بالحن مهربونی گفت:باشه بابا!...فهمیدم نمی خوای به جرمت اعتراف کنی...حالا میشه به من نگاه کنی؟!... دست از دید زدن بی هدفم برداشتم وسرم وبه سمتش چرخوندم...نگاهم وبه چشماش دوختم. لبخندی زد... - آهان!...حالا شد...نبینم دیگه نگاهت وازم بدزدیا!!!!تحمل دور بودن از نگاهت وندارم... لبخندی روی لبم نشست...ویه آرامش عجیب توی دلم! لبخندش وپررنگ کرد وچشمکی تحویلم دادوشیطون گفت:حالاخودمونیم...برداشتیش دیگه...نه؟! چیزی نگفتم...فقط نگاهش کردم...سکوتم بهش فهموند که کار خوده سنگ قبر نشسته ام بوده! نیشش باز شد... - پس برش داشتی؟!...چرا انکار می کنی خانومی؟...توعکس من ونداشته باشی قراره عمه آقا بزرگ اِسمال سیبیل،قصاب محله،داشته باشه؟!!! ازحرفش به خنده افتادم. دست دراز کرد ومنو رو از روی میز برداشت.گرفتش سمتم وگفت:میشه غذای امشب وتو انتخاب کنی؟ خندیم ودرحالیکه نگاهی به منو می انداختم،گفتم:اون همه مدت زل زدی به این،اون وخ غذا انتخاب نکردی؟ - بابا مگه چشمای تو به آدم مهلت غذا انتخاب کردن میده؟... نگاهی بهش انداختم ویه لبخندمهربون تحولیش دادم...نگاهم دوباره رفت سمت منوی غذاها... یه ذره بالا وپایین کردم وروی یه غذا ثابت موندم...عالیه...خودشه! نگاهم ودوختم به رادوین... نیشم به اندازه عرض صورتم باز شدوگفتم:آبگوشت! با شنیدن اسم غذا،به کل هنگ کرد...آب دهنش وقورت دادوبا چشمای گردشده گفت:آبگوشت؟!! سری تکون دادم وحرفش وتایید کردم. خیلی آبگوشت دوست ندارم...محض خنده ودیوونه بازی این غذارو انتخاب کردم!می خوام دیوونه بازیامون با خوردن این غذا تکمیل بشه...اون از شهربازی رفتنمون،اون از مسابقه دومون واینم از غذای مخصوصمون!... دیزی خوردن اونم توهمچین جایی واقعا دیوونه بازیه والبته خنده دار!از اون گذشته دیدن قیافه رادوین،وقتی داره دولپی غذایی مثل آبگوشت می خوره دیدنیه!... به خودش اشاره ای کرد وگفت:من با این تیپ...با این دَک وپُز آبگوشت بخورم؟!!!! جوری این حرف وزد که اخمام رفت توهم!...مگه آبگوشت خوردن عاره؟... بالحن دلخوری گفتم:من کی گفتم توبخوری؟...خودم می خوام بخورم!شما گردن بخورید تا یه وخ به کلاستون برنخوره! خندید...خنده اش که تموم شد،باشیطنت گفت:کلاس کجا بود دیوونه؟...اتفاقاً من عاشق آبگوشتم...فقط خیر سرمون اومدیم فضارو عاشقونه کنیما!!!!آبگوشت؟...یه ذره خشن نیست؟! اخمم وعلیظ تر کردم... - خشن یا لطیف من می خوام بخورم!...حالا توچیکار می کنی؟...می خوری یا نه؟ نگاهی به اخم غلیظی روی پیشونیم انداخت وبعد اخم ریزی کرد...همراه با همون اخم،لبخندی زد وگفت:اخماش ونگاه!...اخم نکن بهت نمیاد!...تواون سگرمه هات و وا کن ،من همه آبگوشتای دنیارو به ضایع ترین وبی کلاس ترین وجه ممکن می خورم! اخمم محو نیشم باز شد...منورو گذاشتم روی میزو باذوق دستام وبه هم کوبیدم. - عاشقتم رادی! چشمکی تحویلم داد... - مابیشتر! وبعد دستی برای گارسون تکون داد...گارسون اومد سمتمون وازمون سفارش گرفت.سفارش غذامون وکه بهش دادیم،چشمای بیچاره چهارتا شد! زیرلب زمزمه کرد: - دو پرس دیزی... نون سنگگ...5 تاپیاز...دوتادوغ خانواده...آب معدنی...ترشی لیته...گوشت کوب واسه کوبیدن!... آب دهنش وقورت دادو روبه رادوین گفت:همین جامی خواید بکوبیدش؟! رادوین سری به علامت تایید تکون داد... - دقیقا همین جا! گارسون لبخند زورکی زد... - چشم قربان...خیلی زود سفارشاتون ومیارم. وبعد روش واز ما گرفت ورفت! گارسونه که دور شد،من از خنده یه ور میز پهن شدم ورادوین یه ور دیگه! میون خنده هاش گفت:از دست تو رها!...آخه کدوم زوج عاشقی توهمچین رستورانی با گوشت کوب،گوشت می کوبن؟...بیچاره گارسونه گرخید! خندیدم وگفتم:چیمون شبیه زوج های عاشق نُرمال بوده که این بخواد باشه؟ باشیطنت گفت:همه چیز این عشق متفاوته...غذای متفاوت،ماجرای متفاوت...ازهمه مهمتر...(چشمکی به روم زد...)عروس خانوم متفاوت! لبخندی به روش زدم وبه حرفش اضافه کردم: - وصد البته یه آقا داماد متفاوت وخوش تیپ! دستش وگذاشت روی سینه اش وبالحن لاتی گفت:چاکر رها خانوم بامرام! وبدون اینکه به من مهلت حرف زدن بده،شروع کردبه حرفای خنده دار زدن...از جوک تعریف کردن گرفته تا ادا درآوردن!...دوباره شد عین قضیه شهربازی! روز ازنو و روزی ازنو...رادوین ازیه طرف حرف میزد واز اون طرف من داشتم میزو گاز میزدم!...همه مردم باتعجب نگاهمون می کردن...گند زده بودیم به فضای عاشقانه ورمانتیک اون رستوران! طولی نکشید که گارسون سفارشامون وآورد وبعداز یه ادای احترام،رفت...همین که اون رفت،رادوین دست دراز کرد وپیاز واز روی میز برداشت...گذاشتش روی میز ودَق!...ترکوندش! یعنی صدایی که از ترکیدن اون پیازوبرخوردش با میز دراومد،مثل صدای عرعر خر بود تو یه محیط کاملا باکلاس وآروم وشیک! من یه ور غش کردم ورادوین یه ور دیگه!...دلامون وگرفته بودیم ومی خندیدیم!...همه آدمای توی رستوران زل زده بودن به ماوچشم ازمون برنمی داشت....جو سنگینی بود ولی من ورادوین اونقدر محو خندیدن شده بودیم که اهمیتی به جو واوضاع نمی دادیم! خنده امون که تموم شد،بی توجه به آدمای متعجب دوروبرمون خیلی شیک ومجلسی شروع کردیم به آب گوشت تیلید کردن. مردمم وقتی دیدن نخیر،ما پررو تراز این حرفاییم که دست از مسخره بازیامون برداریم،چشم از مابرداشتن وبه کارخودشون مشغول شدن. مام در نهایت بی کلاسی وبه ضایع ترین شکل ممکن مشغول خوردن بودیم! چند دقیقه بعد،آبگوشت خوردنمون تموم شد ورادوین شروع کردبه کوبیدن تا کوبیده درست کنه! صدای خنده های من ورادوین از یه طرف وصدای تق تق گوشت کوب از طرف دیگه،سکوت رستوران وبهم زده بود!...وبعد نگاه های خیره واعتراض آمیز مردم بود که مارو همراهی می کرد! آخرم این یارو گارسونه اومد بهمون تذکر داد ومامجبور شدیم بی صدا دیوونه بازی دربیاریم!!! بعداز مسخره بازیای رادوین که این بار بی صدا شده بود،مشغول کوبیده خوردن شدیم...مجبور بودیم ساکت باشیم وعین بچه آدم رفتار کنیم تا پرتمون نکنن بیرون! رادوین سرش پایین بود وسخت درگیر درست کردن لقمه ای برای خودش!...همچین با حوصله ودقت وسلیقه لقمه می گرفت که به کدبانو بودنش یقین پیدا کردم! لبخندی زدم وباصدای آرومی گفتم:می بینم که دیگه وقتش رسیده شوورت بدیم! بی صدا خندید! این که میگم بی صدا یعنی لبش وبه دندون گرفت وخندید....جوری که صداش دقیقاً این ریتم وداشت: - خ...خ...هه...خخخخخخ!هه...! خنده اش که تموم شد،اشاره ای به من کرد و درحالیکه سعی می کرد،تُن صداش بالا نره،گفت:من یه شوور دارم...شوور دوم می خوام چیکار؟!! وبعد لقمه اش وبه دستم داد... لبخندگشادی زدم وباذوق شوق مشغول خوردن شدم!...ایول رادی...چه لقمه ایم گرفته واسم!...فکرکردم برای خودشه نگوبچه داره واسه من میگیرتش! سرگرم خوردن بودم که زمزمه گرم وعاشقانه رادوین به گوشم خورد: - می گویند هرکسی نیمه ای گمشده دارد...توامابانو... تمام گمشده منی!...ومن...یک هیچ ناتمام که باتو هست می شوم...این هیچ ناتمام،عاشقانه تورا دوست دارد...ای بانوی دوست داشتنی دنیای مردانه ام...! سربلند کردم وخیره شدم به چشماش...آرامش ومهربونی تونگاهش موج میزد. سرم وخاروندم وگیج ومتعجب گفتم:این چی بودالان؟... لبخند زد...یه لبخند قشنگ که برای دیوونه کردن من کافی بود! - ماکه امشب هیچیمون شبیه عُشاق نرمال نبوده...گفتم یه چی بپرونم این وسط،شاید یه وجه اشتراکی با بقیه داشته باشیم! نگاه متعجبم،رنگ آرامش به خودش گرفت...لبخندی روی لبم نشست وهمون طورکه خیره شده بودم توی چشماش،گفتم: مرد که تو باشی...زن بودن خوب است...از میان تمام مذکر های دنیافقط کافیست پای تو در میان باشد!!!نمیدانی برای تو خانم بودن چه کیفی دارد...عاشقانه دوستت دارم مرد رویاهای دنیای زنانه ام! دستش به سمتم دراز شد وروی دستم نشست...نرم وآروم انگشتام ونوازش کرد...مهربون گفت:وتونمی دانی مرد رویاهای زنانه چون تویی بودن،چه لذتی دارد خانوم من...کاش من بودی ومی فهمیدی لمس انگشتان ظریف زنانه ات،یعنی... تمام زندگی!... تمام احساسم وریختم توی نگاهم وزمزمه کردم: - کاش تو،من بودی ومی فهمیدی آغوشت چه کرد با احساسم...آرام بخشی بود که معتادم کرد وحالا...بدون آغوشت ماندن یعنی...خماری اعتیاد عاشقانه احساسم! لبخند محوی روی لبش نشست...همون طورکه خیره خیره نگاهم می کرد،زیرلبی گفت:مرد محتاج نگاه جادوییت کم آورده است بانو...(با لحن آمرانه وبی مقدمه ای گفتدیگه جمله ادبی به ذهنش نمیرسه! با این حرفش،بلند خندیدم!...یهو گارسونه جوری بهم چشم غره رفت که مجبور شدم خفه خون بگیرم...لبم وبه دندون گرفتم وزیرزیرکی به خندیدنم ادامه دادم. رادوینم می خندید...اما بی صدا! خنده اش که تموم شد،لبخندمهربونی بهم زد...دست از نوازش انگشتام برداشت ونگاهش وازم گرفت.سربه زیر انداخت ومشغول غذا خوردن شد... خیره شده بودم بهش وچشم ازش برنمی داشتم... ذهنم خالی از هرفکری بود وفقط رادوین می دیدم ورادوین و!... برای دقیقه های طولانی،نگاهش کردم...دلم می خواست همون طور مشغول خیره شدن بهش باشم وبه چیز دیگه ای فکرنکنم اما یهو بی اراده وبی اختیار یه سوال آزار دهنده ومسخره به ذهنم اومد وشروع کردبه رژه رفتن جلوی چشمام....خیلی وقته با این سوال وجواب احتمالیش دست وپنجه نرم می کنم ولی هیچ نتیجه ای نگرفتم وهربار سردرگم تر از بار قبل بیخیال فکرکردن شدم!...این سوال خیلی وقته ذهنم وبه خودش مشغول کرده ولی جرئتش ونداشتم که به زبون بیارمش...چون از شنیدن جوابی که ممکن بود مثبت باشه می ترسیدم!... سعی کردم شجاع باشم وبه زبون بیام...بالاخره که چی؟تاکی می تونم با عذاب این سوال دست وپنه نرم کنم؟بذار جوابم وبگیرم وخلاص شم.درسته شنیدن جواب مثبت آزازدهنده است ولی نه به اندازه سردرگم بودن وندونستن جواب!!! نفس عمیقی کشیدم تا عزمم وجزم کنم...لبم وبازبونم تر کردم وگفتم:رادوین... دست از غذا خوردن برداشت...سربلند کرد وخیره شدبهم.لبخندی زد وگفت:جانه دلم؟!... - می خوام ازت یه سوال بپرسم... چشمکی زد وباشیطنت گفت:بپرس بانو! خیره شدم توچشماش...نگاهم ذره ای این ور یا اون ور نمی شد... باید ازش می پرسیدم...باید جواب سوالم ومی گرفتم.باید می فهمیدم تا از سردرگمی بیرون بیام. تعلل وکنار گذاشتم وزیرلب گفتم:راسته که میگن آدما هیچ وقت عشق اولشون وفراموش نمی کنن؟... از سوال غیر منتظره ام تعجب کرده بود اما به روی خودش نیاورد...لبخندی روی لبش نشوند وسری تکون داد.گفت:آره... نه عشقای بعدی ونه گذر زمان،هیچ کدوم روی فراموش شدن اولین عشق تاثیری ندارن...عشق اول هیچ وقت فراموش نمیشه! با تک تک حرفاش،دلم ومی لرزوند...یه احساس حسادت دیوونه کننده،ته قلبم لونه کرده بود ودست ازسرم برنمی داشت!...داشتم دیوونه می شدم. باصدای خفه ای که حسادت وبغض توش موج میزد،گفتم:پس یعنی... نمی تونستم ادامه بدم...توان به زبون آوردن اون جمله رو نداشتم.حتی از گفتن اون حرفم می ترسیدم... بی اختیار چشمام وروی هم گذاشتم...نفس عمیقی کشیدم تا به خودم مسلط بشم.بالاخره به زبون اومدم وصدای ضعیفم سکوت وشکست: - توهنوزم به سحر فکرمی کنی؟!... برای دقیقه های طولانی صدایی از رادوین درنیومد...فقط صدای نفس هاش بودکه به گوشم می خورد.شاید از شنیدن حرفم جاخورده بود وشایدم جوابش مثبت بود وروش نمی شد چیزی بگه... بی اراده یه بغض سنگین وآزاردهنده توی گلوم جاخوش کرده بود...دلم می لرزید...می ترسیدم...از اینکه سکوتش،معنی تایید حرفم وداشته باشه...ازاینکه یه رقیب عشقی داشته باشم.رقیب عشقی که عشقم عاشقش باشه...ازاینکه تودل عشقم،به جز من جای یکی دیگه ام باشه...جای یه نفرکه ممکنه باوجود تموم بدی هایی که کرده،هنوزم برای عشقم عزیزباشه!می ترسیدم... درگیراین افکار دیوونه کننده بودم که صدای رادوین به گوشم خورد: - رها...چشمات وباز کن... با این حرف،پلک هام روی هم تکون خورد وچشمام باز شد...نگاه نگرانم به نگاه آرامش بخشش گره خورد...لبخند محوی زد.دستش وبه سمتم دراز کرد وگذاشت روی دست سردم که بی حرکت وبی جون،روی میز قراره داشت...دستم ونوازش کرد...جوری که یه ذره از گرمای دستش به دستم منتقل شد...من اما بیخیال سردی دستم ونوازش های رادوین بودم.تنها چیزی که توجه من وبه خودش جلب کرده بود،لب های رادوین بود...مضطرب وآشفته به لباش خیره شده بودم وتودلم خدا خدا می کردم بگه که عاشق سحر نیست!... لبخندمحوش پررنگ شد وبا حرفش،یه دریا آب شد روی یه دنیا آتیش: - سحر اولین عشق من نبوده که بخواد فراموش نشدنی باشه!...سحر اصلا عشق من نبوده...احساس من به سحر،یه احساس پوچ وبچگانه بود...و نه بیشتر!...من معنی عشق وبا توفهمیدم...باتویی که الان روبرومی...تویی که تمام دنیام شدی...تویی که متفاوت ترین معشوق روی زمینی!...عشق اول من تویی،نه هیچ کس دیگه...اونی که یادوخاطرش هیچ وقت از قلبم بیرون نمیره،تویی...تو رها!...فقط تو. زیرلب زمزمه کردم: - یعنی تو...دیگه به سحر فکرنمی کنی؟...یعنی... نرم وآروم انگشتام ونوازش کرد وحرفم وادامه داد: - نه تنها بهش فکرنمی کنم بلکه از هرغریبه ای واسم غریبه تره!...(اخم ریزی کرد وادامه دادآخه سحر اونقدری لیاقت داره که توداری بهش حسودی می کنی؟!تو کجا...سحر کجا؟!!!فرقتون برای من مثل فرق زمین وآسمونه.توعشق اول منی نه اون!اولین عشقم هستی...آخریشم می مونی! لبخند کم جونی روی لبم نشست...با لبخند من،لبخند رادوینم تمدید شد.دستم ومحکم فشار دادومهربون گفت:دیگه نبینم به این چیزای بی خود فکرکنیا!!!مطمئن باش من تا ابد فقط وفقط مال خودتم...آقا مال بد بیخ ریش صاحابشه!بخوایم نمی تونی از شرم خلاص شی!!!! خندیدم...رادوینم خندید...خنده هاش،دلم وگرم وقرص کرد!نمی دونم چی تونگاهش داشت وصدای خنده هاش چجوری بود که بی چون وچرا قانع شدم...اونقدر قانع ومطمئن که اصلا انگار نه انگار سحر وجود خارجی داره!...مطمئن بودم رادوین راست میگه... چشمکی بهم زد وبی صدا ومسکوت،باحرکات لبش گفت:دوستت دارم... از حرکتش خنده ام گرفته بود...چشمکی براش زدم ومثل خودش،بدون حرف وصداريا،با حرکات لبم بهش فهموندم: - منم دوستت دارم... نفس عمیقی کشیدم ومطمئن تر وعاشق تر از همیشه عطر تنش وبو کشیدم...عطر خوش بود وتلخش،از هرفاصله ای مست کننده بود...آرامشی که تواین نگاه واین لبخند واین عطر وآغوش هست،توهیچ جاوهیچ چیز دیگه نیست... ********** RE: نخونی پشیمون میشی=یه رمان خنده دار وباحال - گیدونگ - 12-04-2014 چه رمان قشنگی بود من اشکم در اومد تو لحظه های احساسیش دستت درست یا دمت جیز خیلی حال کردم:cool::p318: باز از این رمانا یزار دست و جیغ و هورااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااا:498::498::492: RE: نخونی پشیمون میشی=یه رمان خنده دار وباحال - من یه دخترم - 13-04-2014 ئه این رمان در همسایگی گودزیلاس رمان تقاصم قشنگه RE: نخونی پشیمون میشی=یه رمان خنده دار وباحال - بیتا خانومی*. - 13-04-2014 - خب ببینم...بهت خوش گذشت یانه؟
لبخندی زدم ونگاهم واز پنجره ماشین گرفتم...خیره شدم توچشماش... - عالی بود! چشمکی تحویلم دادو باشیطنت گفت:هرچقدرم عالی بوده باشه مطمئناً به خوبی شبی که توبرای من ساختی که نبوده! - چطور؟! خندید ونگاهش وازم گرفت...با یه دست فرمون وچرخوند ودرحالیکه نگاهش به روبروش بود،گفت:یه ناتوانی که ما آقایون داریم،توهمین رقم زدن شبای متفاوته!...لامصب هرچی تواناییه تواین مورد ازمون سلب شده افتاده دست خانوما! گیج نگاهش کردم...بدون اینکه نگاهی بهم بندازه،فهمید که نفهمیدم چی میگه!...دنده رو عوض کرد ونفس عمیقی کشید...بالحن شیطونی گفت:مثلا نگاه کن...یه جنتلمن باشخصیت مثل من،تهِ تهش بخواد خیلی مرام بذاره وبه لیدیش حال بده،یه همچین شبی واسش می سازه! که تازه خرج ومخارجشم زیاد میشه...!اما خانوما نیازی به خرج کردن چیزی ندارن که!راحت می تونن به آقایونشون حال بدن....باصرف کمترین هزینه وامکانات!بایه آرایش ساده وچهار تا نازوعشوه واین حرفا،همه چی حل میشه میره پی کارش تازه بهترین شبم واسه آقاشون ساختن! خندیدم وزیرلبی گفتم:مسخره! - بدمیگم مگه؟! دهن باز کردم تا جوابش وبدم که یه صدای مزاحمی مانع شد!شبیه زنگ گوشی بود...اما فقط صدا داشت...تصویری موجود نبود! هرچی نگاه کردم اثری از گوشی ندیدم...همین جوری گیج ومنگ دنبال گوشی که در حال زنگ زدن بود می گشتم که یهو رادوین یکی از هزار تا دکمه ای رو که روی داشبرد تعبیه شده بود،فشار داد وگفت: - بگو سعید.... اولش فکرکردم با منه...اومدم بگم من که سعید نیستم یهو صدای خندون وشاد سعید توی ماشین پیچید: - یه سلامی...یه علیکی...یه حالی یه احوالی!...ادبت کجا رفته برادر مهندس عزیز؟!!! با صدای سعید،از ترس چسبیدم به پشت صندلی!!!نفسم توسینه حبس شده بود!...صدای سعید از کجا میاد؟این ماشین جن داره؟...اگه جن نداره پس این صدا از کجاست؟...نکنه سعید توصندوق عقب قایم شده؟؟؟خدا به دور...یعنی از اول تا آخر با ما بوده؟فوضول!!! توهمین فکرا بودم که با اشاره رادوین توجهم به لبخند روی لبش جلب شد.،چشمکی بهم زد وبا حرکات لبش ازم خواست به داشبرد نگاه کنم. گیج ومتعجب نگاهی به داشبرد انداختم...رادوین با اشاره انگشتش توجهم وبه یه سری دکمه جلب کرد که با نظم خاصی روی داشبرد جاخوش کرده بودن.کمی بهشون خیره شدم ودر آخریه نتیجه ای گرفتم! اونجوری که من برداشت کردم یه چیز همچین گوشی مانندی چسبیده به داشبرد و رادوین با فشار دادن اون،تماس وبرقرار کرد وصدای سعیدم از همون میومد...به حق چیزای ندیده!!! با تعجب زل زده بودم به اون دکمه های گوشی مانند که صدای کلافه ومنتظر سعید دوباره به گوش رسید: - هوی الاغ!!!کجایی؟مردی؟؟؟ رادوین خنده کوتاهی کرد وخطاب به همون وسیله عجیب وغریب گفت:ببخشید یه لحظه حواسم رفت به یه جایی...خب داشتیم سلام می کردیم!سلام... - سلام از ماست! - کاری داشتی زنگ زدی؟ سعید باشیطنت گفت:معلومه سرت خیلی شلوغه که حال وحوصله من ونداریا!حواستم که هی میره یه جایی!!!محل نمیدی رادوین خان...به گمونم با عهد وعیال بیرون تشریف داری...درست حدس زدم؟! وبعد بدون اینکه منتظر جواب رادوین بمونه،خطاب به من گفت:می دونم صدام ومی شنوین.خوبین رهاخانوم؟خوش میگذره بهتون؟!همه چی آرومه؟خوشبختین؟!!غصه هاخوابیدن؟...همه... رادوین کلافه پرید وسط حرفش: - چته تو هی یه بند وِر میزنی؟! - باتو نیستم که!...با رهاخانومم... من که تازه از کَف اون وسیله عجیب دراومده بودم،هول هولکی خنده ای کردم وگفتم:سلام آقا سعید...مرسی ممنون.شما خوبین؟! - اِی بدک نیستیم...میگذره!(مکثی کرد وبعد بالحن متفکری ادامه دادمیگم رهاخانوم...شما دقیقا کی قراره بله بگین؟! باتعجب گفتم:چطور؟!!! - هیچی آخه چند روزه درگیر اینم که بدونم تاریخ عروسیتون کی میفته تا از همین الان به فکر لباسم باشم!...(وبعد صدای زنونه وظریفی از خودش درآوردنه که خیلی سخت پسندم!...از همون جهت گفتم...می ترسم شما همین امروز فردا عروسی کنین،من وقت نکنم لباس گیر بیارم! خندیدم...رادوینم داشت می خندید.بین خنده هاش گفت:بسه دیگه دیوونه!...زنگ زدی آسایش مارو مختل کنی؟!چرا چرت وپرت میگی؟ - من غلط بکنم بخوام آسایش شمارو مختل کنم!فقط زنگ زدم،صدای دوتا کفتر عاشق وبه صورت زنده بشنوم فیض ببرم! رادوین به شوخی گفت:نه بابا؟!...خب حالا که شنیدی...فیض بردی؟!!! - بسیار!... - خو پَ قطع کن! صدای خنده سعید به گوش می خورد...بعداز اینکه خنده اش تموم شد، گفت:گذشته از بحث فیض بردن واین حرفا،باس بگم که زنگ زدنم دلیل داره! رادوین کلافه چوفی کشید... - دیوونه کردی من وسعید!!!!!!!...خو بزر دیگه لامصب! با لحن پرعشوه وزنونه ای گفت:باشه بابا تو جوش نزن،واسه پوستت خوب نیست! میگم عزیزم میگم... - بگــــو!!!!! سعید نفس عمیقی کشید...مکث کوتاهی کرد وبعد،یه نفس گفت:غرض از مزاحمت این بود که به عرضتون برسونم فردا راس ساعت 9 صبح پرواز دارید...اونم به مقصد آلمان! با این حرف سعید،نفسم بند اومد وتوسینه حبس شد. رادوین اخمی کرد وگفت:آلمان؟...چرت نگو بابا! - چرت نمیگم جونه داش رادی...باس بری پیش داییت.ایمیل زده میگه به کمکت نیاز داره...باید یه سری طرح ونقشه بکشی ببری واسش...بعدم باید نزدیک دوماه بمونی پیشش وکمکش کنی!بعضی از کارمندای مهم شرکتش استعفا دادن،اوضاع خرابه...همه کارا رو زمین مونده.داییت تنهایی از پسش برنمیاد.باس بری یه تنه همه چی وسروسامون بدی وبرگردی! اخمش غلیظ تر شد...نگاهی به چهره رنگ پریده من انداخت.دستش وبه سمتم دراز کرد ودستم وتودستش گرفت...درحالیکه انگشتام ونوازش می کرد،گفت:من هیچ جا نمیرم...یکی دیگه رو بفرست! صدای سعید بلند شد: - چرا چرت میگی؟...داییت ایمیل زده میگه فقط رادوین بعد من کدوم خری و رادوین کنم،واسش بفرستم؟ - خودت...امیر...اون همه آدم تواون شرکت بی صاحاب مونده هس! - رادی...میگم داییت به کمتر از شخص خودت راضی نمیشه!... رادوین کلافه وعصبانی کنار خیابون ترمز زد وترمز دستی رو بالاکشید.عصبانی داد کشید: - نمیشه که نمیشه!...چیکارش کنم؟...من نمی تونم برم آلمان.اینجا کار دارم.والسلام نامه تمام!... ودستش وبه سمت گوشی دراز کرد وخواست قطعش کنه که من مانع شدم ودستش وگرفتم...بغض سنگین توی گلوم وقورت دادم وگفتم:رادوین میاد آقاسعید! با این حرفم،سرش وچرخوند به سمتم ومتعجب خیره شدتوچشمام...اخمی کرد وگفت:چی میگی؟!!من تورو تنها بذارم کدوم گوری برم؟ - داییت به کمکت احتیاج داره...اگه نری از پسِ کارای شرکت برنمیاد! - خو برنیاد!...من تورو تنها بذارم،پاشم برم اونجا که خدایی نکرده شرکت داییم ازبین نره؟که سرپا بمونه؟!...صدسال سیاه می خوام نمونه! لبخند مصوعی روی لبم نشوندم...بالحن مهربونی گفتم:رادوین...اذیت نکن دیگه!من که بچه نیستم...تازه قرار نیست تنها بمونم.مامان اینا چند روز دیگه برمی گردن.دوماه که چیزی نیست...به خاطر داییت برو!... خیره شده بود توچشمام...غم وناراحتی توچشماش موج میزد.زیرلب گفت:لعنتی...دوماه خیلیه! بغض توی گلوم به شدت آزارم می داد...یه سختی جلوی شکسته شدن بغضم ومی گرفتم.خیره خیره نگاهش می کردم... می دونم دلم براش تنگ میشه...می دونم دور بودن از اون،سخته...می دونم...همه اینارو می دونم ولی داییش به کمکش نیاز داره...اگه نره همه سرمایه شرکتش نابود میشه!...من یه جورایی رادوین وعشقی که توی قلبم جاخوش کرده رو به آقای محتشم مدیونم!اگه اون نبود شاید دیگه هیچ وقت من ورادوین هم دیگه رو نمی دیدیم واین عشق به وجود نمیومد...!این کمترین کاریه که می تونیم برای جبران محبتش بکنیم... صدای سعید،مزاحم ارتباط نگاه من ورادوین شد: - مثل اینکه بحث داره زن وشووری میشه!...من بااجازه اتون قطع کنم... باعجله گفتم:یه لحظه صبرکنید!...آقا سعید،رادوین میره آلمان! رادوین خیره خیره نگاهم می کرد...متعجب بود...غمگین...و کلافه! سعید متعجب گفت:میاد؟!! خیره شده بودم به چشمای رادوین...بااطمینان گفتم:حتما میاد! - مطمئنید؟!... - آره!چه ساعتی باید فرودگاه باشه؟ - دوساعت قبل از پرواز...(وبعد خطاب به رادوین ادامه دادرادی... واسه اینکه دست تنها نباشی خودمم باهات میام...منتظرتما!!!فردا ساعت 7 صبح،فرودگاه امام خمینی...مخلصیم!...فعلا داش...خداحافظ رها خانوم! وقطع کرد...صدای بوق های ممتد بودکه توگوشم می پیچد. رادوین گوشی وقطع کرد اما چشم از من برنداشت...اخمی کرد وزیرلب گفت:من نمی تونم برم رها!...بی خود به سعید قول دادی! بغضم وقورت دادم وبه هرسختی بود،لبخندمهربونی روی لبم نشوندم.بالحنی که سعی می کردم آرامش بخش باشه،گفتم:چرا نمی تونی عزیزم؟...اگه به خاطر منه،قول میدم توکل این دوماه،حسابی مراقب خودم باشم...تازه من که دیگه تنها نیستم رادوین.مامان اینا دارن برمی گردن.اوناکه باشن دیگه جای نگرانی نیست...توباید بری رادوین...داییت به کمکت نیاز داره. لبخند تلخی زد...همون طورکه خیره خیره نگاهم می کرد،بالحن خاصی گفت:به فکر خودت نیستی لااقل به فکرمن باش! دلم طاقت نمیاره رها...دوماه کم نیست... بغضم به مرز شکستن رسیده بود...به قدری که نمی تونستم مقابلش ایستادگی کنم!...حس کردم اشک توچشمام جمع شده...نمی خواستم رادوین اشکم وببینه...اشکم وندیده،خیال رفتن نداره ببینه که دیگه واویلاست! نگاهم وازش گرفتم وسرم وبه سمت پنجره چرخوندم...با صدای لرزونی گفتم:می دونم دلت تنگ میشه.دل منم تنگ میشه...خیلی بیشترازاونی که فکرش وبکنی اما رادوین...اگه نری اوضاع شرکت داییت بهم می ریزه.آقای محتشم خیلی به گردن من وخونواده ام حق داره...همین طوربه گردن من وتو!...اگه اون نبود،هیچ وقت این روزای قشنگ و تجربه نمی کردیم...اگه اون نبود،من وتوهیچ وقت همسایه نمی شدیم...رادوین اگه داییت نبود هیچ وقت همچین روزایی رو تجربه نمی کردیم!...کمترین کاریه که می تونی برای جبران محبتش بکنی...خواهش می کنم...برو رادوین! وقطره اشکی از چشمام سرازیر شد...ولی صورتم به سمت پنجره بود وهمین مانع متوجه شدن رادوین شد! طوریکه خیلی جلب توجه نکنم،دست دراز کردم واشکم وکنار زدم...بغضم وفرو دادم وسعی کردم لبخند بزنم.روم وبه سمت رادوین برگردوندم وخیره شدم توچشماش...توچشمای عسلی که حالا پراز سردرگمی وشک وتردید بود! لبخندم پررنگ تر شد...چشمام وریز کردم وگفتم:نگوکه نمیری؟! برای چند لحظه طولانی خیره شد بهم...حس کردم موافقت کرده!از نگاهش خوندم که جوابش مثبته... چشم وازم برداشت وخیره شد به روبروش...ترمز دستی رو خوابوند واستارت زد.زیرلبی گفت:میرم...فقط به خاطر جبران محبتش!...محبتی که اگر نبود،شاید هیچ وقت انقدر خوشبخت نبودم. خیلی خوشحال نبودم...می دونستم که موافقت رادوین،به معنای دوری وفاصله اس اما...یه آقای محتشم وحقی که به گردنم داشت که فکرمی کردم،یه ذره آروم می شدم وسعی می کردم این جمله رو ملکه ذهنم کنم" رفتن رادوین،به معنای کمک به کسیه که مسبب به وجود اومدن این رابطه اس!" سعی کردم بغضم ونادیده بگیرم...خنده مصنوعی کردم ولحنی که سعی می کردم شیطون باشه گفتم:خب...حالا چون پسر خوبی بودی وبه حرف مامانت گوش کردی،مامان می خواد توخونه خودش بهت چایی بده!زود.تند.سریع برو خونه رهاخانوم که یه چایی افتادی!!!! لبخندتلخی روی لبش نشست...پاش وروی پدال گاز فشار داد وبالحن غمگینی گفت:آره...بهتره خاطرات خوب امشب وبیشتر کِش بدیم چون قراره دوماه ازهم دور باشیم... غم عجیب ودیوونه کننده ای از حرفاش بهم سرایت کرد!... وبغضی که به سختی خفه اش کرده بودم،دوباره توی گلوم جون گرفت!نفس عمیقی کشیدم که ازشدت بغض لرزون وخش دار بود!نگاهم وازرادوین گرفتم وخیره شدم به خیابونا...زیرلب زمزمه کردم: - دوماه دوری،خیلی زیاده...خیلــی! ********** - بفرمایید اینم یه چایی لب دوز لب سوز لبریز...مخصوص آقا رادوین! وخم شدم وسینی چایی رو به سمتش گرفتم...سربلند کرد ولبخندمحوی زد...یکی از لیوانارو برداشت وزیرلبی تشکر کرد: - مرسی! همین!...بدون هیچ حرف اضافه وشوخی!...از رادوین بعید بود که دربرابر شیطنتای من،اونجور پکر وغمگین باشه وحرفی نزنه...اولین بار بودکه من سعی در خندوندنش داشتم واون حتی به زور یه لبخند کم جون روی لبش می نشوند! خواهش می کنمی گفتم ودرست کنارش روی مبل نشستم.سینی رو گذاشتم روی میز عسلی روبروم وآرنجم وتکیه دادم به دسته صندلی...دستم وزدم زیر چونه ام وخیره شدم به رادوین...به رادوینی که زل زده بود به بخاری که ازلیوان چایی دغ توی دستش بیرون میومد! بدجور توی فکر بود!سردرگمی وغم وکلافگی تورفتارش موج میزد... نمی تونم ناراحتیش وببینم...هرکاری می کنم تایه لبخند روی لبش بشینه...هرکاری! خنده بلندی کردم وشیطون گفتم:آقا داماد خوش تیپ ومتفاوت قصه!!!چرا زل زدی به بخار چایی؟!!!به جای اون بیا زل بزن توچشمای من یه ذره تبادل کلمه به صورت چشمی داشته باشیم! ودوباره همون لبخند تلخش که هیچ شباهتی به لبخند نداشت!اصلا انگار یه دنیا غم وغصه بودتا یه لبخند!!!نگاهش و از بخار لیوان گرفت ولیوان وگذاشت روی میز عسلی...به سمتم چرخید وخیره شدتوچشمام...برای چند لحظه فقط نگاهم کرد...وبعد به زبون اومد: - رها...دوماه خیلی زیاده!هم برای من وهم برای تو...این وخوب می دونم!اما باورکن...بهت قول میدم نذارم آب از آب تکون بخوره!اصلا انگار نه انگار که ازهم دوریم...هرروز از حال هم باخبر میشم...روزی هزار بار باهم حرف میزنیم.اونقدری که دلتنگیمون رفع بشه و بتونیم دووم بیاریم...(وبعد صداش آروم شد وزیرلب زمزمه کردالبته اگه بتونیم... لبخندی زدم وسری تکون دادم...مهربون گفتم:معلومه که می تونیم دووم بیاریم!مگه غیر از اینه دیوونه؟!فقط دوماه دوریه...همین!نمیگم کمه اما اونقدراییم که توگنده اش می کنی،زیاد نیست رادوینی!... کلافه پوفی کشید...انگشتاش ولای موهاش فرو کرد وگفت:نمی دونم چم شده...همش حس می کنم قراره یه اتفاق بد بیفته!... اخم ریزی کردم... - اتفاق بد کجابود؟دوماه دوریه وبعد دوباره همه چی مثل سابق میشه عزیزم!... واز جابلند شدم وبه سمت موزیک پلیر رفتم... - انقد حرفای ناراحت کننده میزنی،آدم دپ میشه!...بیخیال بابا...بذار یه آهنگ بذارم از این فاز بیای بیرون... من شوور بداخلاق اخموی ناراحت نمی خواما!!!گفته باشم! و دستگاه رو روشن کردم...سی دی رو توش گذاشتم وفایل آهنگای شادو باز کردم...لبخندی از سر رضایت روی لبم نشست وهمین طور شانسی روی یکی از آهنگا وایسادم وپلیش کردم... به سمت رادوین برگشتم وکنارش نشستم...به پشتی مبل تکیه دادم وبالبخند روی لبم،محو آهنگ شدم... همین که قسمت اول آهنگ به گوشم خورد،اخمام رفت توهم!آهنگ غمگین تر ازاین نبود؟این توفایل آهنگای شاد من چیکار میکنه؟!!... خواستم از جابلند شم وآهنگ وعوض کنم که نگاهم خورد به رادوین... تمام حواسش گوش شده بود وبه آهنگ گوش می کرد!...اونقدر محو آهنگ بود که دلم نیومد،برم عوضش کنم پس توجام نشستم وبالاجبار گوش سپردم به صدای غمگین خواننده...اصلا بذار ببینم چی میگه؟! دل تو رو میرنجونه دلتنگی داری با دلتنگی تنها میجنگی میدونم هر شب گریونی دیگه نمیتونی با این دوری به پای من بمونی تحمل کن یه روزی این دوری میمیره تو قلب من هیچ کسی جات و نمیگیره تحمل کن تموم میشه تموم دلخوری هامون یه کم دیگه تحمل کن بمون تحمل کن تموم میشه تموم دلخوری هامون یه کم دیگه تحمل کن بمون میدونم چقدر از تنهایی بیزاری مثه کابوسه این روزای تکراری میدونم هر شب گریونی دیگه نمیتونی با این دوری به پای من بمونی تحمل کن یه روزی این دوری میمیره تو قلب من هیچ کسی جاتو نمیگیره تحمل کن تموم میشه تموم دلخوری هامون یه کم دیگه تحمل کن بمون تحمل کن تموم میشه تموم دلخوری هامون یه کم دیگه تحمل کن بمون "تحمل کن-احمد سعیدی" آهنگ که تموم شد،یه آن به خودم اومدم ودیدم صورتم خیس خیسه!...من کی گریه ام گرفت؟کی بغضم شکست؟!...لعنتی...اصلا چرا گریه کردم؟...تقصیر آهنگه اس!!!خیلی دردناک بود! یه حسی بهم می گفت حال من ورادوین وتودوری که درپیش داشتیم توصیف می کرد...شاید واقعا قراره تواین دوری دوماهه،زجر بکشیم...من تحملش وندارم.نمی تونم... کلافه وبی حوصله بینیم وبالا کشیدم وخواستم اشکم وپاک کنم که رادوین صدام کرد: - رها... سربلند کردم ونگاهم به نگاه منتظرش گره خورد...تونگاهش غم موج میزد.لبخند تلخی زد که دلم وبه آتیش کشوند.مهربون گفت:دیدی اونقدرام که میگی آسون نیست؟... دستی به چشمام کشیدم واشکام وکنار زدم...سرم وانداختم پایین ودرحالیکه با انگشتای دستم بازی می کردم،گفتم:اصلا آسون نیست...دروغ گفتن به من نیومده!...سخت ترین کار ممکن،تحمل دوری توئه! وقطره اشک لجوجی روی گونه ام راه گرفت... بغض سختی گلوم ومی فشرد...به قدری سخت وآزار دهنده بود که حس می کردم نفس کم آوردم.دست وگذاشتم روی گلوم وکمی مالیدمش تا شاید گلوم از شراین بغض لعنتی خلاص بشه. زیرلب زمزمه کردم: - دلم برات تنگ میشه رادوین...خیلی... زمزمه ام خیلی آروم بود...به حدی که احتمال نمی دادم رادوین شنیده باشه...اما انگار شنید! بایه حرکت من وکشید توآغوشش وسرم وبه سینه اش تکیه داد.چونه اش وگذاشت روی سرم ویه نفس عمیقی کشید...حلقه دستاش ودور بازوهام تنگ تر کرد... - اگه بگی نرو،نمیرم!...فقط کافیه ازم بخوای...میلی به رفتن ندارم!...بگو نرو...تورو خدا بگو رها... سرم وبه سینه اش فشار دادم...به سختی بغضم وخفه کردم وباصدای لرزونی گفتم:باید بری رادوین...واسه جبران محبتای دایی... - جبران محبتای دایی؟!به چه قیمتی؟...به قیمت عذاب کشیدن خودم؟به قیمت زجر دادن تو؟!... عطر تنش وبا تمام وجود بوکشیدم...پربغض گفتم:نگو رادوین...از این حرفا نزن!پشیمونم نکن...نظرم وعوض نکن...تصمیم درست همینه...نذار پشیمون شم... نفس صدا دار وسنگینی کشید وبالحن غم زده ای گفت:باشه...هیچی نمیگم...روحرفت بمون.هرچی توبگی...میرم...فقط یه حرف میزنم وتموم.رها...دوستت داشتم...دوستت دارم و دوستت خواهم داشت...برای همیشه!دل برات تنگ میشه خانومی... - دوستت دارم رادوین... وقطره اشکی به قطره های اشک بی حدواندازه روی گونه هام اضافه شد.حس می کردم قلبم می خواد از جاکنده بشه...احساس خفگی می کردم وهرآن احتمال میدادم نفسم بند بیاد...لبم وبه دندون گرفتم و چشمام وبستم.به هرسختی بود نفس زورکی کشیدم وریه هام واز عطر تنش پرکردم...عطر تنی که قرار بود برای دوماه ازش دور باشم...می دونستم تحمل دوریش وندارم...می دونستم...اما نمی تونستم دایی رادوین و نادیده بگیرم...دلم تنگِ رادوین می شد ولی وجدانم نمیذاشت مانع رفتنش بشم... بریده بریده گفتم:را...د...وین... صدای مردونه ومهربونش به گوشم خورد: - جانم؟ - میشه فردا باهات بیام فرودگاه؟ مکث کوتاهی کرد...نفس عمیقی کشید وگفت:میشه نیای؟ - چرا؟!!! لحنش کلافه بود: - می دونم بابک با سعید میاد فرودگاه...نمی تونم دوباره نگاه های مزخرف ولبخندای ملیحی که تحویلت میده رو تحمل کنم!ببخش رهاخانومی...دلم می خواست تا آخرین لحظه باهم باشیم...اما... - می فهمم چی میگی...می فهمم...باشه.هرچی توبگی...فقط...رادوین مراقب خودت باش.خیلی زیاد... ودستام ودور کمرش حلقه کردم...می خواستم با تمام وجود آغوشش وحس کنم تا برای دوماه دوری،ذخیره کافی داشته باشم!شاید می شد با فکر وتصور لبخندش،نگاه عسلیش،آغوشش ومهربونیاش یه ذره آروم گرفت...شاید... ********** نگاهی به عکسم توی آینه انداختم...لبخندعریضی روی لبم نشست ویه بوسه محکم وآبدار واسه خودم فرستادم! بخورم خودم و...چی شدم؟!!!ایول... یه آرایش سبک ونسبتا کم...سایه ترکیبی از رنگ های نقره ای-آبی ملایم که وقتی به پشت چشم می رسید روشن تر می شد...پنکک...رژ گونه ودیگر مخلفات!ودرنهایت یه رژ لب قرمز جیگری! بخشی از موهام بالای سرم بسته شده بود وکمی روش کار شده بود ویه بخش دیگه اش به صورت آزاد روی شونه هام ریخته می شد...یه ردیف مروارید درشت سفید روی موهام کار شده بود.ساده وشیک... آرایش وموهام واقعا بهم میومد...ناز شدم!!! یه پیرهن آبی پررنگ تا بالای زانو پوشیده بودم که یقه اش روی بازوهام محکم می شد...بندی نداشت وفقط روی بازوهام قرار گرفته بود.لبه یقه اش ویه نوار نقره ای رنگ تزئین کرده بود وهمین طور روی قسمت سینه اش و.روی کمر یه دوخت جزئی می خورد وبعد به صورت کلاش پایین میومد. یه ساپورتم پوشیدم که از مسائل بی ناموسی جلوگیری بشه!با یه کفش پاشنه 12 سانتی هم رنگ لباسم که بدجوری راه رفتن و واسم سخت کرده!...من بدون این کفشا شوصون بار می خورم زمین دیگه با این کفشا خدا خودش رحم کنه! همه وهمه این تدارکات وآرایش ولباس به خاطر یه مناسبته...مناسبتی که یکی از قشنگ ترین روزای زندگیم ومی سازه! روز عروسی اشکان وسارا!...روزی که بابا برای عروسیشون درنظر گرفت وازشون خواست بی چون وچرا قبول کنن.هممون باتمام وجود به این اعتقاد رسیدیم که تا خدانخواد آب از آب تکون نمی خوره...سارا تاحالاش خوب بوده وتازه حالش روزبه روز بهترم شده!چرا باید زندگی وبه کام خودش واطرافیانش تلخ کنه وقتی هنوز فرصت زندگی داره؟...پس با نظرهمه تصمیم براین شدکه یه عروسی جمع وجور بگیرن وفقط خودمونیارو دعوت کنن.یه عروسی کوچیک توخونه خودمون... تا زودتر برن سر خونه زندگیشون وکنار هم باشن.درسته که با وضعیتی که سارا داره،احتمال به دنیا آوردن یه بچه سالم یه جورایی صفره ولی...اشکان به بچه دار شدن اهمیتی نمیده.منم دیگه علاقه ای به عمه شدن ندارم!همین که داداشم شاد باشه وبخنده برام کافیه...نفس عمیقی کشیدم ولبخندی زدم... نزدیک بهیه ماه وسه هفته از شبی که آخرین دیدار من ورادوین توش رقم خورد،می گذره!دوسه روز بعداز رفتن رادوین،مامان اینا برگشتن و بعداز جمع کردن وکارتون زدن وسایل،خونه رو عوض کردیم.خونه ای روکه خاطرات تلخ و شیرینی رو درکنار رادوین،برام رقم زده بود... خیلی وقته که خونواده امون رنگ وبوی همیشگی رو گرفته وهممون کنارهم دیگه ایم!درکنار مامان وبابا واشکان بودن،بهم احساس امنیت میده...همه چیز واسم در کنار خونواده ای که عاشق تک تک اعضاشم،قشنگ ودوست داشتنیه.تواین مدت که همه چیز مثل سابق شده،منم همون رهای پرشر وشور سابق شدم!اما بایه تفاوت...با به دوش کشیدن یه دلتنگی دیوونه کننده...درسته دیگه تنها نیستم وخوانواده ام کنارمن اما من بدجور به رادوین وبودنش عادت کردم...حالا که نیست،خیلی دلتنگشم...البته ناگفته نماند تواین مدت اونقدر بهم زنگ زدیم وازهر دری صحبت کردیم که حدنداره...اما خب اگه این دوری وفاصله نبود همه چیز قشنگ تر می شد! دلم برای خیره شدن توچشماش تنگ شده...خیلی زیاد!... توهمین فکرا بودم که زنگ گوشیم افکارم وقیچی کرد...کیفم روی تخت بود...به سمتش رفتم وزیپ کیفم وباز کردم.با هزار تا تلاش وتقلا وبدبختی وجستجو بین یه عالمه پرت وپرت،گوشی وبیرون آوردم...نگاهم که به صفحه اش خورد،از سر خوشحالی جیغی کشیدم وجواب دادم: - سلام رادی!!!!! سرخوش خندید وباشیطنت گفت:سلام خانوم خوشگل من!...حال شما؟احوالتون؟!! خندیدم...درحالیکه با دست آزادم موهام ومرتب می کردم گفتم:انتظار داری از نیم ساعت پیش تاحالا حالم چه تغییری کرده باشه؟!!!نیم ساعت پیش باهم حرف زدیم... صدای خنده اش به گوشم خورد... - می دونم...اما مگه دله بی صاحابم این حرفاحالیش میشه؟!دلتنگ که بشه فقط باید صدای تورو بشنوه. نوچ نوچی کردم وبه شوخی گفتم:حالا وقتی یه قبض طویل وبلند بالا برات اومد ومجبور شدی همه شرکتت وبفروشی که پول تلفنت وبدی،دلت ادب میشه! - بابا شرکت چیه؟!همه اون شرکت فدای یه تارموت...من حاضرم جونمم بدم فقط یه دیقه با توحرف بزنم! مکثی کرد وباکنجکاوی وذوق ادامه داد: - میگم رهاخانومی...برادر زن آینده درچه حاله؟از طرف من بهش تبریک گفتی یانه؟!! - هنوز نیومدن داماد آینده!!! - نیومدن؟!!پس کی قراره بیان؟ نگاهی به ساعت دیواری اتاقم انداختم... - یه ساعت بیشتر نیست که مهمونا اومدن...الان یه ربع به هشته.اشکان به من گفت اگه سروقت برسن،ساعت هشت اینجان! - خب پس هروخ اومدن همون اول برو از طرف من بهش تبریک بگو. خندیدم وشیطون گفتم:برم بگم کی تبریک گفته؟!!داماد آینده خانواده شایان؟!!! اونم خندید...بالحنی که سعی می کرد متفکر باشه گفت:نه خب ضایعس!...بگو آقای رستگار تبریک میگه! - آهان...بعد اون وخ نمیگه توآقای رستگارو کجا ملاقات کردی که می دونی تبریک میگه؟ مکث کوتاهی کرد...کلافه پوفی کشید وباخنده گفت:چقدر پیچیده شد!بیخیال بابا...بگوالان یه بابایی تلفنی بهت تبریک میگه که حالا بعدا خودش میاد رودررو تبریک میگه...وقتی شد داماد خانواده شایان! خندیدم... - این که پیچیده تره!!! - پس چجوری باید تبریک بگیم؟ اومدم جوابش وبدم که در اتاق باز شد وارغوان خودش وپرت کرد تواتاق!...با نیش باز زل زده بود به من...از نگاه شیطون ولبخند ژکوند متنهی از نوع توسعه یافته اش فهمیدم که فال گوش وایساده بود! چشم غره ای بهش رفتم که باعث شد بزنه زیر خنده...خوب که خندید،باشیطنت گفت:ببخشید رها جون...خیلی دلم می خواست ادامه مکالمه اتون وبشنوم وبفهمم آخرش تو باید با چه لفظی تبریک رادوین وبه اشکان برسونی ولی مجبور شدم بیخیال شم...توام بهتره بیخیال شی چون آق داداش خوش تیپت با عروس خانوم خوشگلش رسیدن! با این حرفش،از شدت هیجان جیغ بلندی زدم که باعث شد رادوین بخنده وبگه: - کَر شدم رهـــا!!!!...بابا آروم تر. وقتی فهمیدم زیر گوش اون بیچاره جیغ زدم،لبم گاز گرفتم وگفتم:وای ببخشید رادی...معذرت!گوشت درد گرفت؟ - نه عزیزم...برو...برو تا دیر نشده!مگه برادر زن آینده با زن برادر زن آینده نیومدن؟برو دیگه!!! هول هولکی گفتم:واااای آره...راست میگی!من برم...مواظب خودت باش.فعلا! - تا نیم ساعت بعد! - آخر اگه تو ورشکست نشدی!کدوم زوج عاشقی نیم ساعت به نیم ساعت باهم حرف میزنن که من وتومیزنیم؟!! خندید وخوسات جوابم وبده که جیغ ارغوان مانع شد: - رادوین...رها...بسه هرچی لاس زدین!دیرشده زوج عاشق...قطع کن اون لامصب و!!!!!! به قدری عصبانی بود که یه لحظه ازش ترسیدم!رادوینم از توانایی ارغوان در جیغ زدن با صدای به اون بلندی کپ کرده بود!!!مکث کوتاهی کرد وباخنده گفت:برو...برو تادوباره جیغ نزده! - باشه فعلا! وقطع کردم وبه سمت ارغوان رفتم که دست به سینه جلوی دروایساده بود وبا اخم غلیظی روی پیشونیش بهم نگاه می کرد!...نیشم وبراش باز کردم وگفتم:اخم نکن اری...خیلی زشت میشی وختی اخم میکنی!امیر این قیافه رو ببینه حتما طلاقت میده! وچشمکی بهش زدم واز اتاق خارج شدم...خواستم به سمت هال برم که یهو به عقب کشیده شدم!!! ارغوان من وبه سمت خودش برگردوند وخیره شد توچشمام...با لحن غمزده ای گفت:دروغ میگی؟!!...زشت میشم؟خیلی؟یعنی ممکنه...ممکنه امیر سرم هوو بیاره؟!!! نگاه عاقل اندر سفیهی بهش انداختم...یه دونه محکم زدم پس گردنش وگفتم:چرت نگو بابا!اون مثل تورو می خواد از کجا گیر بیاره؟!!بیا بریم پایین دیر شد. وبدون اینکه منتظر جوابش بمونم،به سمت هال رفتم.دلم می خواست بدوم اما خب پاشنه کفشم خیلی بلند بود،قطع به یقین کتلت می شدم وباید در قالب یک کتلت نقش خواهرشوور عروس رو ایفا می کردم!!! پس سعی کردم خانومانه وسلانه سلانه از راهرو رد بشم وبرسم به هال. بالاخره بانذرو صلوات ودعا سالم به مقصد رسیدم...از سر خوشحالی لبخند گشادی روی لبم نشست ونفس راحتی کشیدم!!! باورم نمی شد تونسته باشم این چند مترو با 12 سانت پاشنه طی کنم وهیچ آسیبی نبینم!!!خیلی ذوق زده شده بودم...به قدری که واسه خودم دست زدم وبا هیجان گفتم:ایول!!!! - ببین چه ذوق مرگ شده...البته حقم داری!راه رفتن با این کفشا،اونم برای تو یه امر غیر عادیه ومحاله...یکی نیست بگه آخه مگه مجبوری؟!!تو راه رفتن معمولیتم بلد نیستی،با چه اعتماد به نفسی همچین کفشی پوشیدی؟! به سمت صدا چرخیدم وبا آرش روبرو شدم!!! لبخندم گشاد تر شد...به قدری که عضله های گونه ام روبه تحلیل رفتن بودن!...بی هوا خودم وانداختم توبغلش وباذوق گفتم:سلااااام بی معرفت...چطوری تو؟!!!!دلم برات تنگ شده بود آرش!!! سرخوش خندید ومن وبه زور از آغوشش جدا کرد...قیافه بامزه ای به خودش گرفت ولب ولوچه اش وکج وکوله کرد!درحالیکه نوچ نوچ می کرد،با صدای پرعشوه وزنونه ای گفت:دستت وبنداز بی حیا!من خودم شوور دارم...نمیشه همین جور یِِِرخی بپری بغل یه زن شوور دار که! منظور آرش از شوور،مهسا بود!...یه هفته ای می شد که نامزد کرده بودن.دقیقا هفته پیش جشن نامزدیشون بود...بالاخره بعداز اصرارای مکرر من ومامان واشکان وآرش وآروین وعمو بالاخره خاله رضایت داد واین دوتاجوون بهم رسیدن...خدامی دونه چقدر از این اتفاق خوشحالم!خیلی بهم میان... لبخندی زدم وباشیطنت گفتم:بابا باحیا!...بابا عفت...بابا پاکدامنی!!!...(درحالیکه بانگاهم دنبال مهسا می گشتم،ادامه دادمخو حالا کو این شوورت؟!!کجاست مابریم بهش عرض ادب کنیم؟ - سلام به رها خانوم خوشگل پاشنه 12 سانتی! صدای مهسا که به گوشم خورد از خوشحالی تک جیغی زدم وبه عقب برگشتم...خودم وپرت کردم توبغلش وشالاپ شالاپ بوسش کردم. - سلام زن پسرخاله گلم...کجابودی دلم برات تنگ شده بود؟!!بابا عروس خاله آدمم انقدر بی معرفت میشه؟از وقتی با آرش نامزد کردی دیگه بهم سر نزدی! خندیدم ومن وبه خودش فشار داد... - ما که یه هفته بیشتر نیس باهم نامزد کردیم.یه هفته پیش توجشن نامزدی هم ودیدیم...یه هفته ای دلت تنگ شد؟!! - یه هفته کمه؟؟؟بی احساس! بوسه ای روی گونه اش نشوندم واز آغوشش بیرون اومدم. آرش موشکافانه نگاهم کرد وباشیطنت گفت:بااحساس شدی رها...قبلا سالی یه بارم من ونمی دیدی ککت نمی گزید!حالا به 10 روز نکشیده دلت تنگ میشه؟!!...راستش وبگو...خبریه؟!! وچشمک مرموزی تحویلم داد! خندیدم ویه نیشگون آروم از بازوش گرفتم...زیرگوشش گفتم:نخیر!مگه حتما باید خبری باشه دلم واسه پسرخاله دلقکم تنگ بشه؟ ودیگه منتظر جوابش نموندم وروبه مهسا گفتم:شما بشینین چهار کلوم اختلاد عشقولانه کنید،دلتون واشه...من برم به داداشم سر بزنم ببینم درچه حاله...قربونش برم الهی! ودرحالیکه به قربون صدقه رفتنم ادامه می دادم،از آرش ومهسا دور شدم...بانگاهم همه جارو متر کردم تا بالاخره اشکان وسارا رو در دور ترین نقطه ممکن یافتم! لبخندی روی لبم نشست...باهیجان وذوق به سمتشون رفتم...کاش می تونستم بدوم!لعنت به این کفشا...آروم آروم راه رفتن برای من از خوابیدن با چشمای بازم غیر ممکن تره!!! پوفی کشیدم وبه راه رفتنم ادامه دادم...بالاخره بعداز یه مدت طولانی و که بسی طاقت فرسابود، به مقصد رسیدم!نفس راحتی کشیدم وخیره شدم به اشکان که پشتش به من بود....هنوز متوجه من نشده بود.کنار سارا وایساده بود وداشت به جمعی از مهمونا خوش آمد می گفت. صبر کردم تاخوش آمدگوییش تموم بشه...بعد چند قدم بهش نزدیک شدم وبافاصله کمی ازش،وایسادم...دستم وبه سمتش بردم وچشماش واز پشت گرفتم... مکث کوتاهی کرد ودستاش وگذاشت روی دستام.نفس عمیقی کشید وبعد خندید...بالحن محبت آمیزی گفت:رها خانوم عزیزدل من...هیچ دستی به اندازه دستای آبجی کوچولوی گلم مهربون نیست! ودستام واز روی چشمش برداشت وبه سمتم برگشت...روبروم وایساد وخیره شد توچشمام... از سرتا پاش براندازش کردم ولبخندی از سر تحسین روی لبم نشست.کت شلوار خوش دوخت آبی کاربنیش بدجور بهش میومد...بایه پیرهن مردونه سفید.یه کراوات هم رنگ کت وشلوارش زده بود...موهاشم سیخ کرده بود...خیلی نه.متناسب ومتین...مخصوص یه آقا داماد خوش تیپ وخوش قیافه! اونم خیره خیره من وبرانداز می کرد....لبخند قشنگی به روم زد ولپم کشید. - چه خوشگل شدی تو وروجک!میگم... نذاشتم حرفش تموم بشه...بی هوا خودم وانداختم توبغلش ودستام ودورش حلقه کردم. مهربون وخوشحال زمزمه کردم: - مبارکه داداشی...خوشبخت بشی... من وبه خودش فشار داد وبوسه ای روی موهام نشوند...مهربون گفت:مرسی خوشگل خانوم! بعداز یه مدت طولانی،از آغوشش بیرون اومدم وخیره شدم توچشماش. نمی دونم چی توچشمای اشکان دیدم که دلم یه جوری شد!یه دلتنگی عجیب همه وجودم وتوخودش حل کرد... نمی دونم چم شده بود...بی اختیار بغض کرده بودم!...یه حس بدی داشتم!حس اینکه قراره اشکان وازم بگیرن...زندگی کردن توخونه ای که بوی داداشیم ونده،دیوونه کننده اس... - دلم برات تنگ میشه اشکان... لبخندمهربونی زد...بوسه ای روی گونه ام نشوندوگفت:قول میدم هرروز اینجا باشم.اون وخ دلت که تنگ نمیشه هیچ،با خواهش والتماس ازم می خوای که محض رضای خدام شده برم خونه خودم! با این حرفش،بغضم کم رنگ شد وبه خنده افتادم...لبخنداشکانم پررنگ تر شد. - خواهر وبرادر خوب خلوت کردین مارو تحویل نمی گیرینا!!! با صدای سارا تازه متوجه حضورش شدم!اونقدر محو اشکان بودم که سارا رو پاک فراموش کردم! نگاهم واز اشکان گرفتم ودوختم به سارا که بافاصله کمی ازش وایساده بود.لبخندی به روش زدم وبراندازش کردم...خیلی ناز شده!الهی من قربونش برم... آرایش وموهاش خیلی بهش میومد...وتوی لباس عروس به اون نازی،از هر وقت دیگه ای جذاب تر شده بود!...درسته که به خاطر اون بیماری موهاش ریخته بودن ولی تتو کردن ابروها وموی مصنوعی دوباره اون زیبایی خاصش وبهش برگردونده بود...سارا هنوزم مثل گذشته جذاب وخوشگل بود!خیلی خوشگل... قدمی به سمتش برداشتم وخودم وپرت کردم توبغلش...زیرگوشش گفتم:ما غلط بکنیم شمارو تحویل نگیریم عروس خانوم خوشگل!...ببین چی شده...بابا یه ذره به فکراین دادش ماباش...انقد خوشگل شدی چجوری می خواد تا شب دووم بیاره!!! خندید وچیزی نگفت. بوسه ای به گونه اش زدم واز آغوشش بیرون اومدم. - مبارکه ساراجونی...عروس خانومی خوشگل خوش بخت بشی! لبخندی زد وزیرلبی تشکر کرد. نیم نگاهی به اشکان انداختم ودهن باز کردم تا چیزی بگم که یهو یه گله مهمون به روشی بغایت وحشیانه ریختن سر عروس دوماد ومن بین جمعیت پرس شدم!!!! نفسم بند اومده بود...بیخال خوش وبش کردن با اشکان وسارا شدم وسعی کردم از بین اون همه آدم جون سالم به در ببرم...به هرسختی بود،خودم واز بین جمعیت بیرون کشیدم وبه اکسیژن دست پیدا کردم!نفس عمیقی کشیدم وزیرلبی غر زدم: - دیوونه ها!!!وحشیای آمازون انقد دیوونه نیستن که شماهستین...بابا من هیچی...این عروس دوماد بیچاره باید از این عروسی جون سالم به در ببرن یا نه؟!! پوفی کشیدم وبه سمت مهمونای دیگه رفتم...باید با همه فامیلا سلام واحوال پرسی کنم...ناسلامتی من خواهر شوور عروسم!!!کم چیزی نیس که!...درضمن بعد از به جا آوردن امور خواهر شووری باید برم وسط یه ذره برقصم...این همه انرژی کپک زد بس که آزادش نکردم!برم یکم برقصم بلکم دلم شاد بشه!!! ********* ساعت نزدیک 10 بود وهمه مهمونا دور یه میز بزرگ ودراز مسطتیلی شکل نشسته بودن ومشغول غذا خوردن بودن...من اما بی خیال خوردن شده بودم وبا چشمای گرد شده ارغوان ونگاه می کردم...فکم به زمین چسبیده بود! این سومین بشقابیه که داره ترتیبش ومیده!!!چه با اشتهام می خوره...ارغوان که انقد شکمو نبود!به زور یه بشقاب نصفه رو می خورد...حالا چرا انقد گوریل شده؟؟؟ آب دهنم وقورت دادم وباتعجب گفتم:اری...خوبی؟!! سری به علامت تایید تکون وداد وبعد یه قلوپ نوشابه خورد...قاشقش وپراز برنج کرد وبه سمت دهنش برد.درهمون حال گفت:چطور؟ وبا ولع محتویات قاشق وبلعید!!!! لبخند زورکی زدم...با قیافه مچاله ای گفتم:هیچی...همین جوری! ونگاهم وازش گرفتم وخیره شدم به بشقاب خودم.قاشق وبه دست گرفتم وخواستم شروع کنم به غذا خوردن که صدای امیر به گوشم خورد: - خوبی عزیزم؟ از اونجایی که آدم فوضولی هستم وعلاقه شدیدی به مکالمات زناشویی دارم،سربلند کردم وخیره شدم به امیر درست کنار ارغوان روی صندلی نشسته بود و مهربون ومحبت آمیزنگاهش می کرد! ارغوان لبخندی زد وسری تکون داد. - آره خوبم. امیر لبخندی تحویلش داد ودست دراز کرد ودیس جوجه رو از روی میز برداشت.درحالیکه توبشقاب ارغوان جوجه میذاشت،گفت:بخور خانومی... ارغوان اخم ریزی کرد...با پس زدن دیس،مانع امیر شد تا دیگه براش جوجه نذاره. - امیر جان هنوز کباب توی بشقابم ونخوردم.سیر سیر شدم...همین قدریم که می خورم به خاطر توئه!... دیگه جاندارم...بیخیال!بالا میارم میفتم رو دستتا!!! با این حرف ارغوان،رنگ از رخسار امیر پرید! خیره خیره نگاهش می کرد...با ترس ونگرانی گفت:حالت داره بهم می خوره؟جاییت درد می کنه؟!خیلی حالت بده؟...ای وای...چیکار کنم؟...گفتم نیایم عروسی...گفتماااا...نکنه صدای بلند این آهنگا اذیتت کرده؟!...نکنه... امیر داشت همون طور حرف میزد که ارغوان انگشت اشاره اش وگذاشت روی لب امیر...لبخند مهربونی زد وگفت:چرا انقد نگرانی عزیزم؟من که چیزیم نیست!فقط خیلی خوردم،دیگه جاندارم...انقد خودت واذیت نکن بابایی... با شنیدن این حرف قیافه ام مچاله شد!!! اوق...بابایی؟؟؟کدوم خری به شوورش میگه بابایی؟نکنه ارغوان امیرو با باباش اشتباه گرفته؟یا شایدم داره خودش وبرای امیر لوس می کنه!!ایش...ارغوان که انقد لوس نبود! نگاهم واز ارغوان گرفتم وخیره شدم به صورت رنگ پریده امیر! این بشرچشه؟!!دیوونه شده؟چرا انقد نگرانه؟...انقد ارغوان ودوست داره که بایه کلمه زیرورو میشه؟؟؟بالا آوردن ارغوان انقدر نگران کننده اس؟خو بالابیاره،قرار نیس خدایی نکرده نفله بشه که! چه شوور مسئولیت پذیری...بابا احساسات.بابا عشق پایدار!!! امیر نفس راحتی کشید ولبخندی زد...دستش وگذاشت روی دست ارغوان که روی میز بود...درحالیکه دستش ونوازش می کرد،گفت:مطمئنی خوبی؟ ارغوان سری به علامت تایید تکون داد... - خوبه خوبم!نگران من نباش... امیر خیره خیره زل زده بود به ارغوان وارغوانم چشم ازش برنمی داشت...قضیه همون تبادل کلمه به صورت چشمی بود وفضا بسی رمانتیک بود که یهو یه پارازیتی وارد صحنه شد! آرش اومد پیش ما وامیرو صدا کرد: - امیر یه دیقه بیا...کارت دارم. امیر بالاجبار نگاهش واز ارغوان گرفت...دست از نوازش دستش برداشت وگفت:الان میام خانومم. وبعد از جابلند شد.درآخرین لحظه سر خم کرد وبوسه ای روی سر ارغوان نشوند وبعد از کنارمون گذشت وبه سمت آرش رفت... نگاهم واز امیر گرفتم وخیره شدم به ارغوان.بالبخند ژکوندی روی لبش،خیره شده بود به قدوبالای رعنای شوورش! اخمی کردم وباقیافه مچاله گفتم:ایش!!!اوق...شما این همه احساستی بودین ورو نمی کردین؟لــــوس!...(لب ولوچه ام وکج وکوله کردم واداش ودرآوردمانقد خودت واذیت نکن بابایی!...(وبعد صدای خودمبابایی دیگه چه صیغه ایه چندش؟! ارغوان سرخوش خندید ونگاهش واز امیر گرفت...پشت چشمی برام نازک کرد وگفت:نمیریم وتورو ببینیم!الان که نه به داره ونه به باره،نیم ساعت به نیم ساعت با رادوین لاس میزنید!!وای به حال بعداز عروسیتون... - درسته ما نیم ساعت به نیم ساعت لاس میزنیم ولی دیگه خدایی انقد چندش ولوس نیستیم!...بعدم...تو وامیر هیچ وخ این ریختی نبودین!چتون شده امشب؟چرا یه جوری شدین؟توچرا انقد می خوری؟امیر چرا انقد نگرانته؟خل شدین رفته ها!!! لبخند مرموزی زد وبعد با لحن شیطونی گفت:عزیزم خل نشدیم...هیجان زده ایم! درحالیکه اوق میزدم،گفتم:هیجان زده؟...اُه لالا!عسلم می تونم بپرسم چرا؟ چشمکی تحویلم داد وبا شیطنت گفت:نوچ!نمیشه...باید حدس بزنی! - حدس بزنم؟ با نیش باز،سری به علامت تایید تکون داد. متفکرانه خیره شدم بهش...چونه ام وخاروندم ودرحالیکه بدجوری به مخم فشار میاوردم،گفتم:اووم...روز تولد توئه و برای همین هیجان زده این؟ - تولد من امشبه الاغ؟...حدس بعدی! - تولد امیر؟ - نوچ...بعدی! - تولد مامانت؟...مامانش؟...باباش؟... نگاه عاقل اندر سفیهی بهم انداخت... - اینا هیجان زده شدن داره؟!! - نه،نداره! کمی فکرکردم وگفتم:شاید روز زنه؟!! - نه بابا! - روز مرده؟ چشم غره ای بهم رفت که باعث شد دست از این حدسای تخیلی بردارم! لبخندژکوندی تحویلش دادم وگفتم:باشه خب...شاید...(یهو یه چی به ذهنم رسید!بشکنی زدم وباذوق گفتمفهمیدم...سالگرد ازدوجتونه!!! پوفی کشید وکلافه گفت:اوشگول ما 10 ماه پیش عروسی کردیم!دوماه مونده تا بشه یه سال... اخمی کردم وبی حوصله گفتم:دیگه هیچی به ذهنم نمیرسه!خودت بگو... لبخند مشکوکی زد وبا لحن خاصی گفت:دقیق نمیگم چیه...راهنمایی می کنم تو حدس بزن. سری به علامت موافقت تکون دادم ومنتظر موندم تا راهنمایی کنه... بعداز یه مکث کوتاه بالحن معنی دار وعجیبی گفت:یه زن وشوهرزمانی انقد با هم مهربون میشن که...برای جفتشون یه اتفاق مهم افتاده باشه!اتفاقی که زندگی جفتشون وزیر ورو کنه...یعنی... ذوق زده پریدم وسط حرفش: - فهمیدم!!! با این حرفم،گل از گلش شکفت.باهیجان گفت:آفرین...بگو! - قیمت سکه تمام بهار آزادی رفته بالا! لبخندش محو وقیافه اش مچاله شد...زیرلبی غرید: - چه ربطی داره شاسگول؟ - ربط داره دیگه الاغ!...وقتی قیمت سکه بره بالا،یعنی جور کردن مهریه سخت شده!وقتی جور کردن مهریه سخت بشه یعنی امیر باید محتاطانه عمل کنه تا یه وخ خدایی نکرده دعواتون نشه،تودرخواست طلاق بدی اونم نتونه مهریه ات وبده بیفته زندان!پس باهات مهربون شده تا سابقه کیفری نداشته باشه! کم مونده بود از زور کلافگی بزنه زیر گریه! - چرند نگو رها!!!چرا موضوع وجنایی می کنی؟...لطیف فکرکن دختر... چشمام وریز کردم...سرم وخاروندم ومدبرانه گفتم:لطیف؟! لبخندی زد وسری تکون داد... - خیلی لطیف! سری تکون دادم...زیرلب زمزمه کردم: - تو زیاد می خوری...امیر خیلی نگرانه...مهربون شدین...اتفاقی افتاده که زندگی جفتتون زیرورو شده...اتفاقی که زن وشوهرا رو مهربون میکنه!...یه اتفاق لطیف...خیلی لطیف... به اینجا که رسیدم،فکری به ذهنم رسید...در نگاه اول،اونقدر به نظرم خنده دار اومد که یهو زدم زیر خنده وپهن میز شدم!!!! ارغوان با تعجب خیره شده بود بهم... - چته تو؟!!چرا می خندی؟ میون خنده هام بریده بریده گفتم:ایول!...باحال بود...خوب بلدی آدم واسکل کنیا!!!ایول... گیج وگنگ نگاهم می کرد...نمی دونست دارم از چی حرف میزنم! بی توجه به ارغوان،یه دل سیر خندیدم وبعد سربلند کردم وخیره شدم بهش...بانیش باز گفتم:یه زن وشوهر تنها زمانی انقد لطیف میشن که نی نی دار شده باشن! بااین حرفم،تعجب ارغوان جاش وداد به ذوق وخوشحالی!!!لبخند عریضی زد وذوق زده گفت:آفرین...ایول! دوباره زدم زیر خنده...دلم وگرفته بودم ومی خندیدم! - فک کن...یه درصد!تو...امیر...بشین مامان وبابای یه بچه!...خخخخ... شوخی باحالی بود...ایول...ای خدا...چقدر خندیدم...وای...مردم از خنده!!! بی هوا یه دونه محکم زد پس گردنم که باعث شد خفه خون بگیرم!!! اخمی کرد وعصبانی گفت:چرا انقد می خندی؟...حامله شدن من خنده داره؟ لبم وبه دندون گرفتم تا نخندم...سری به علامت تایید تکون دادم. اخمش غلیظ تر شد وگفت:می تونم بپرسم چیش خنده داره؟! تک خنده ای کردم... - بگو کجاش خنده دار نیس؟!!! چشم غره ای بهم رفت ونگاهش وازم گرفت...دلخور گفت:بمیر توام!...یه بار نشد یه حرف بهت بزنم یه ذره جدی باشی!!! وقاشقش وبه دست گرفت وشروع کردبه بازی کردن باغذای توبشقابش... ریز ریز می خندیدم وارغوان ونگاه می کردم... کم کم خنده ام قطع شد وفقط یه لبخندروی لبم موند...آروم آروم اون لبخندم محو شد...یهو چشمام شد قده دوتا هندونه!!! به سختی آب دهنم وقورت داد وبا تعجب داد زدم: - تو حامله ای؟!!!!! با صدای داد بلند من،کل مهمونا برگشت سمت ما وخیره شدن بهمون!!!! با تعجب خیره شده بودن بهمون... چه جمله ایم گفتم!شرف نموند واسمون!!! لبخند خجالت زده ای تحویلشون دادم وبا دست ولب وسر شروع کردم به معذرت خواهی کردن.بالاخره مهمونا رضایت دادن وچشم از ما برداشتن. زل زدم به ارغوان که با اخم غلیظ روی پیشونیش،نگاهم می کرد.باصدای آرومی گفتم:تو...حامله ای ارغوان؟ دلخور وناراحت گفت:بله! - یعنی...یعنی...پرخوریت به خاطر همین بود؟! - اوهوم. - ونگرانیای امیر؟ - واسه خودم وبچه... متعجب وناباور خیره شدم به شکم تخت وصافش!!! - شکمت که باد نکرده!!! - تازه دوماهمه. دستم وبه سمتش دراز کردم وگذاشتم روی شکمش...خیره شدم توچشماش... - یعنی...یه فندوق کوچولوی ریزه میزه این توئه؟فندوق خاله رها؟! اخمش محو شد وخندید...سری به علامت تایید تکون داد. بی هوا پریدم توبغلش وشالاپ شالاپ ماچش کردم...باذوق گفتم:خو ذوق تر میگفتی دختر!میمردی به جای این همه حدس وگمان وفرضیه نیم مثقال زبون وتودهنت بچرخونی بگی حالمه ای؟توکه می دونی من خنگم...وای...عزیزم...فک کن!یه فندوق این توئه. فندوق خاله رها!!!تبریک اری جونم...مامان شدی!فکرش وبکن...مامانی!آخی...امیرم بابا شده...الهی...چه مامان وبابای جیگری بشین شماها!!! بعد از اینکه کلی ارغوان وماچ کردم وبه خودم فشارش دادم،از آغوشش بیرون اومدم وسرم وخم کردم...با احتیاط وآروم سرم وگذاشتم روی شکمش وسعی کردم صدای ضربان قلب بچه اش وبشنوم... صدایی به گوشم خورد...ذوق زده گفتم:وای...ضربان قلب فندوق وشنیدم! با این حرفم از خنده ترکید!میون خنده هاش گفت:دیوونه مگه صدای قلبش اینجوری شنیده میشه؟باید با گوشی باشیه... - من شنیدمش!!!حرف نباشه...الهی...فندوقم با بقیه بچه ها فرق داره.من صداش ومی شنوم... - آخه صدایی نمیاد که!!!تو چجوری می شنوی؟ - فندوق چون فقط من ودوست داره،میذاره خودم بدون گوشی ضربان قلبش وبشنوم...کس دیگه ای نمی شنوه! خندید وچیزی نگفت. بی توجه به زمان ومکان،گوش سپردم به صدایی که شاید خیالی بود...یعنی حتما خیالی بود!به قول ارغوان حتما باید باگوشی سونو گرافی این صدا رو بشنوی... نمی دونم چرا...حس می کردم ضربان قلب فندوق ومی شنوم...لذت بخش بود...گوش دادن به همون ضربان قلب خیالی از گوش دادن به هر صدای دیگه ای لذت بخش تر بود.خوشحال بودم...خیلی خوشحال!ارغوان داره مامان میشه...رفیق صمیمی من مامان شده!...هیجان انگیزه...دلم می خواد از خوشحالی جیغ بزنم!...وای...خیلی باحاله! ********** |