![]() |
بغض قلم ❥ .. (نسخه هشتم) - نسخهی قابل چاپ +- انجمن های تخصصی فلش خور (http://www.flashkhor.com/forum) +-- انجمن: علم، فرهنگ، هنر (http://www.flashkhor.com/forum/forumdisplay.php?fid=40) +--- انجمن: ادبیات (http://www.flashkhor.com/forum/forumdisplay.php?fid=39) +---- انجمن: عاشقانه ها (http://www.flashkhor.com/forum/forumdisplay.php?fid=58) +---- موضوع: بغض قلم ❥ .. (نسخه هشتم) (/showthread.php?tid=275448) صفحهها:
1
2
3
4
5
6
7
8
9
10
11
12
13
14
15
16
17
18
19
20
21
22
23
24
25
26
27
28
29
30
31
32
33
34
35
36
37
38
39
40
41
42
43
44
45
46
47
48
49
50
51
52
53
54
55
56
57
58
59
60
61
62
63
64
65
66
67
68
69
70
71
72
73
74
75
76
77
78
79
80
81
82
83
84
85
86
87
88
89
90
91
92
93
94
95
96
97
98
99
100
101
102
103
104
105
106
107
108
109
110
111
112
113
114
115
116
117
118
119
120
121
122
123
124
125
126
127
128
129
130
131
132
133
134
135
136
137
138
139
140
141
142
143
144
145
146
147
148
149
150
151
152
153
154
155
156
157
158
159
160
161
162
163
164
165
166
167
168
169
170
171
172
173
174
175
176
177
178
179
180
181
182
183
184
185
186
187
188
|
RE: بغض قلم ❥ .. (نسخه هشتم) - sober - 23-04-2020 " وقتی احساس من شبیه احساس کسی نیست،مطلقاً هیچکس نمیتواند بفهمد درونم چه میگذرد؛ این یعنی تنهایی! " -پائولو کوئلیو RE: بغض قلم ❥ .. (نسخه هشتم) - †ᴾᴼᴵˢᴼᴺ† - 23-04-2020 اگه یه روز آلزایمر بگیرم، دستامو بگیري تو چشام زل بزني و بخندي شايد هيچی یادم نیاد ولي دوباره عاشقت ميشم ![]() RE: بغض قلم ❥ .. (نسخه هشتم) - امیرحسین - 23-04-2020 هر آدمی باید یکی رو داشته باشه ک به جای دوست دارم مثل داریوش بهش بگه : "ببین! تمام من شدی" RE: بغض قلم ❥ .. (نسخه هشتم) - Ɗєя_Mσηɗ - 23-04-2020 چه جالب است .. ناز را می کشیم آه را می کشیم انتظار را می کشیم فریاد را می کشیم درد را می کشیم ولی بعد از این همه سال … آنقدر نقاش خوبی نشده ایم که بتوانیم دست بکشیم .. از هر آنچه که آزارمان می دهد .. RE: بغض قلم ❥ .. (نسخه هشتم) - امیرحسین - 23-04-2020 از سال 1357 به بعد پدر بزرگم دست فروشی میکرد تا حدودای سال 1385 .. شیرینی و زولبیا و بستنی و کیک یزدی و گاهیم سیگار میفروخت... خودشم سیگاری بود بعد ناهار شاید یک الی دو پاک نخ به نخ میکشید ! دو سه سال پیش فوت کرد .. اموالش تقسیم شد و مادر بزرگم به من به عنوان نوه کوچک و ته تغاری ساعت زنجیر آویز نقره ای را داد .. میگفت ساعت خیلی وقته خرابه و پدر بزرگت چند سالی که مشکل ریه اش بخاطر سیگار عود کرد دیگر درستش نکرد. در اولین فرصت پیش ساعت ساز رفتم و دادمش تعمیر .. همین که قاب پشتش رو در آورد ، عکس یه خانومی بود با موهای بلند و روشن... عکسش خیلی قدیمی بود .. نگاش کردم شبیه جوونیای مامان بزرگ نبود .. آره اصلا اون مامان بزرگ نبود .. ساعت رو پس گرفتم و برگشتم ... عقربه هاش رو همون ساعت باقی موند. تازه فهمیدم بابا بزرگ چی کشید ... بابا بزرگ... گسترش توسط #امیرحسین_ش RE: بغض قلم ❥ .. (نسخه هشتم) - امیرحسین - 23-04-2020 مدرسه كه ميرفتيم ، هربار كه دفتر مشقمون رو جا ميذاشتيم معلممون ميگفت "مواظب باش خودتو جا نذارى" و ما ميخنديديم و فكر ميكرديم نميشه خودمونو جا بذاريم! بزرگ كه شديم بارها و بارها يه قسمت از خودمون رو جاگذاشتيم؛ توى يه كافه، توى يه خيابون، توى يه خاطره...? RE: بغض قلم ❥ .. (نسخه هشتم) - †ᴾᴼᴵˢᴼᴺ† - 23-04-2020 خوشبختی شاید توی صفحه بعدیه، نبند کتابو !! RE: بغض قلم ❥ .. (نسخه هشتم) - امیرحسین - 23-04-2020 جسارت اجرایی کردن ایدههایت را داشته باش... جهان پر است از ترسوهای خوش فکر...! #استیو_جابز RE: بغض قلم ❥ .. (نسخه هشتم) - Ɗєя_Mσηɗ - 23-04-2020 و عشق اگر با حضورِ همین روزمرگی ها عشق بماند ! عشق است… RE: بغض قلم ❥ .. (نسخه هشتم) - امیرحسین - 23-04-2020 کرونا ما تمام کیکهایی که بلد بودیم را پختیم. چند مدل شیرینی درست کردیم. پیتزای ماهیتابهای و لازانیای بدون فِر. یا چند مدل نان خانگی. چندروزی جوریدیم توی آرشیوهایمان. عکسهای کودکی. عکسهای مدرسه. عکسهای تولد. انگار توی این بیش از یک ماهِ قرنطینه برگشتیم به خودمان. یکیمان بیشتر کتاب خواند. یکیمان بیشتر شنید. یکی رفت سراغ هارد فیلمهایش. یکجایی نخواستیم به روی خودمان بیاوریم و توی تنهایی رقصیدیم. یوتیوب را باز کردیم و یوگا کردیم. از این لایو پریدیم توی آن یکی لایو. هی آیکونِ قلبِ کنارِ لایوها را لمس کردیم. تماسهای تصویری را بی هیچ معذب بودنی پاسخ دادیم. کتاب خواندیم. موزهی لور را با گوشیمان چرخیدیم. شبها بیدار ماندیم. صبح را تا ظهر خوابیدیم. صبحانهمان را ساعت سه ظهر خوردیم. ناهار را چند ساعت بعدش. شام را تکه تکه کردیم میانِ ساعتهای شب تا صبح. هر خوراکیای را که خریدیم شستیم. هرچه را شسته بودیم با وسواس خوردیم. هربار سرفه کردیم ترسیدیم. هربار گرممان شد خیال کردیم تب کردهایم. خبر بد شنیدیم. آمارهای دروغ شنیدیم. عکسهای دردناک دیدیم. خسته شدیم. دوباره رفتیم یک کیک دیگر درست کردیم. یه دسر با خامه. خمیر لازانیا. آنطور که باید نتوانستیم تمرکز کنیم. هی توی سرمان چرخید بعدش؟ هی ازخودمان پرسیدیم تا کی؟ دیگر خبرها را دنبال نکردیم. موهای هم را کوتاه کردیم. شدیم آرایشگر، آشپز، تعمیرکار. دلمان برای کوچکترین دلخوشیهامان تنگ شد. برای شیرینیهای شیرینیفروشی شهرمان. پیتزاهای فلان فستفودی. قهوههای فلان کافه. پیاده رفتنها توی مرکز شهر. قانون سهثانیه برای خوراکیهای زمین افتاده. ما دیگر آن آدمهای گذشته نبودیم. چیز جدیدی را تمرین میکردیم. با تمام علاقهای که به کنجهای دنج داشتم تازه فهمیدهام بدون آدمها دنیا چقدر جای مزخرفیست. تازه فهمیدهام خلوت و تنهایی زمانی لذتبخش است که انتخابی باشد نه اجباری، کوتاه باشد نه ادامهدار... من معجزه ای میخواهم به نام «زندگی عادی»! |