همسایه ی من - نسخهی قابل چاپ +- انجمن های تخصصی فلش خور (http://www.flashkhor.com/forum) +-- انجمن: علم، فرهنگ، هنر (http://www.flashkhor.com/forum/forumdisplay.php?fid=40) +--- انجمن: ادبیات (http://www.flashkhor.com/forum/forumdisplay.php?fid=39) +---- انجمن: داستان و رمان (http://www.flashkhor.com/forum/forumdisplay.php?fid=67) +---- موضوع: همسایه ی من (/showthread.php?tid=16471) |
RE: همسایه ی من - ghazal.k - 14-09-2012 چپ چپ نگاش كردم كه گفت : -فعلا بابات تورو دست من سپرده!!!!! عصباني گفتم : -يكي بايد پيدا كنيم شمارو دستش بسپريم .. خنديد و گفت : -شيطون!!!!!!!! اخمي كردم ..و رومو ازش برگردوندم ... اونم گاز داد و رفت... وفتي رسيدم شركت ديدم بغل ميز شمس وايساده و داره به دو سه تا از بچه هاي شركت امر و نهي ميكنه .. منو كه ديد طبق معمول سرشو يه هوا تكون داد بعدم نگاش رفت سمت كفشام .. و يه اخم ريز كرد ... و ادامه ي حرفشو گرفت..رفتم توي اتاقم .. فقط فاطمه اومده بود تا منو ديد سوتي كشيد و بعد از سلام و احوالپرسي گفت : اااوووووه چه تيپي زدي .... چه ناز شدي .. پيش خودم گفتم خبر نداري اين تيپ باعث خلق چه صحنه هاي اكشني شده... ازش تشكر كردم كم كم سر و كله ي سحر وآتوسام پيدا شد هر كدوم يه نظري راجع به تيپ ما دادن ... يه ساعتي گذشت و مشغول كارام بودم كه يه پيام از شماره ي ناشناس اومد .. " آقا گربه داره ميره ... برو تو ريكاوري تا من بيام!!!!هيچ از موشاي ضعيف خوشم نمياد!!! چون مجبور ميشم بخورمشون!!! " كار مجد بود ... تو دلم گفتم : بري ديگه بر نگردي .. ولي بعدش زبونمو گاز گرفتم ديگه راضي به مرگش كه نبودم!!!! نميدونم چرا بر خلاف صبح كه خوشحال بودم از رفتنش .. ولي الان كسل شده بودم اونروز تا عصري بي حوصله و دمغ بودم و وقتيم رفتم خونه و به جاي خالي ماشينش نگاه كردم بغضم گرفت ... وقتي رسيدم خونه ناخوآگاه شماره ي مامان اينارو گرفتم دو سه ساعتي خودمو با مامان و بابا و علي الخصوص كتي سرگرم كردم .. وقتي كه صحبتم تموم شد و قطع كردم تازه فهميدم چقدر دلتنگشون بودم ...بدم براي خواب آماده شدم.. شب موقع خواب به تنها چيزي كه فكر ميكردم اين بود كه مجد الان كجاست يا چيكار ميكنه و اونقدر حالت هاي مختلف در نظر گرفتم تا بالاخره خواب رفتم ... فردا صبحش كسل و بيحال از خواب پاشدم و به زور حاضر شدم رفتم سر كار ...انگار مجد نبود منم حال و حوصله نداشتم ... وقتي رسيدم طبق معمول فقط فاطمه اومده بود بعد از اينكه بهش سلام كردم و با خنده گفتم : -تو از چند مياي كه هميشه اولي ؟ خنديد و گفت : -تقصير محسنه كلا آدم سحر خيزيه منم بد عادت كرده .. ما 7.5 تقريبا ميرسيم.. يكم ميزمو مرتب كردم تا كارمو شروع كنم توي همين حين نگاهي به ساعت انداختم ديدوپم 8:30 شده رو كردم به فاطمه و گفتم : -آتوسا و سحر دير نكردن ؟ -نه مگه نميدوني؟ با سه تا از مهندسا رفتن اصفهان ديشب .. پيش خودم گفتم خوش بحالشون ..مجد سحر رو گفته بياد ولي من رو.. توي اين فكرا بودم كه فاطمه گفت : - البته گويا مجد به معاونش گفته به آتوسا و تو بگه ولي بعد بي خيال تو شده و گفته سحر .. من فكر ميكنم چون رسمي نيستي هنوز ... بازم جاي اميدواري بود اول اسمي از من برده ولي واسم عجيب بود چرا تغيير عقيده داده...توي اين عوالم بودم كه يه لحظه به ذهنم خطور كرد حالا كه سحر و آتوسا نيستن بهترين موقعيت كه از زير زبون فاطمه داستان اون كرامت گريان رو بپرسم... رو كردم به فاطمه و گفتم : -راستي فاطمه اوني كه قبل از من اينجا بود چي شد يهو رفت ؟ فاطمه خنديد و گفت : - واي بالاخره پرسيدي ... من كم كم داشتم فكر ميكردم تو چيپ فضولي مغزت خرابه يا سوخته .. من اگه بودم روز اول آمار يارورو در مياوردم .. بعدم شكلك بانمكي در آورد و انگار كه يه سوژه ي ناب دادم دستش اومد يه صندلي كشيد دم ميز منو روبروم نشست و شروع كرد : - وا.. توي اين دوسالي كه من آدماي مختلفي پشت ميز تو و سحر نشستن ..ميدوني داستان دختراي مجرد اين شركت چيه اينكه همشون عاشق يه نفرن اونم مجده ...رك بهت ميگم يه جورايي حق دارن يعني منم شايد اگه مجرد بودم جذبش ميشد م... خندم گرفت بايد يه پروژه تحت عنوان علل بيماري مجد گرايي و دلايل شيوع آن رو براي خودم تعريف ميكردم تا بتونم بهتر از پس مجد بر بيام.. فاطمه ادامه داد : - ميدوني از ديد خيليا مجد انحراف اخلاقي داره ولي از ديد من يه مرد جوونه كه اونقدر دورش رو دختر حسابي و نا حسابي گرفته كه ناخودآگاه گه گاه به اين خوان نعمتي كه جلوش بازه يه ناخونكي ميزنه..وگرنه كسي كه منحرفه نسبت به همه منحرفه ولي باورت نميشه مجد به من يا آتوسا كه شوهر نامزد داريم حتي نگاهم نميكنه موقع حرف زدن .. من به شخصه خيلي واسش احترام قائلم ..اما راجع به كرامت بگم كه اونم مثل خيلياي ديگه به مجد نخ داد و مجد نگرفت ولي اونقدر تكرار كرد تا بالاخره تقريبا خودش رفت نخ رو داد دست مجد .. فاطمه كه از تشبيه خودش ريسه رفته بود از خنده بعد از اينكه خندش تموم شد ادمه داد : - كرامت مجد رو شام دعوت كرد بيرون و اونجور كه با وقاحت براي ما تعريف كرد شبم رفته بودن خونه ي كرامت و با هم قهوه خورده بودن كرامت اونقدر ابله بود كه فكر ميكرد چون مجد بهش روي خوش نشون داده تمومه و اون عاشقش شده واسه ي همين گويا ادعا كرده بوده كه مجد باهاش رابطه داشته و به جسمش صدمه زده ولي مجدم ازون زبل تر شكايت كرده و كار به پزشك قانوني اين صحبتا كشيده و مشخص شده نه بابا خانوم جندين دفعه جراحي كرده ... به هر حال تموم اين قضايا منجر بيرونش كنه ..اونروزيم كه تو اومدي , كرامت اومده بود واسه ي تسويه حساب و اين حرفا.. من كه دهنم باز مونده بود ... فقط يه سوال تو ذهنم ميچرخيد اونم اينكه اين داستان از كجا درز پيدا كرده ؟ كه فاطمه در جوابم گفت : - يه دختره بود لنگه ي كرامت به اسم خانوم درمنش تمام جيك و پوك كرامت و اين يكي بود مثلا صميمي بودن ولي تا كرامت رفت همه ي داستان رو واسه همه تعريف كرد البته خودشم بعد از دو هفته اخراج شد چون اونم داشت به مجد طناب ميداد .. مجدم كه ديده بود وضع شركتش داره متشنج ميشه بلافاصله درمنش رو هم اخراج كرد! فاطمه در ادامه ي حرفش گفت : - توي اين مدت تنها كسي كه ديدم به مجد توجهي نداره تو بودي هر چند كه من حس ميكنم بر خلاف تو اون بهت توجه داره ... از اينكه ميديدم حالت دروني علاقه به مجد نمود بيروني پيدا نكرده خوشحال شدم وگفتم : -نه بابا من احساس ميكنم يه جورايي ميخواد ضايعمم كنه!! فاطمه خنديد و گفت : - نه احساس ميكنم يه جورايي نسبت بهت يه نوع احساس مسئوليت پدرانه داره .. ميدوني اونروز كه رو ميز خوابت برده بود من اومدم بيدارت كنم پيش خودم گفتم توبيخت حتميه ولي ديدم داره با يه لبخندي نگات ميكنه و بعدم رو به ما كرد و مرخصمون كرد .. براي اينكه سوتي مجد روجمعش كنم به دروغ گفتم : -توبيخم نكرد ولي يه جوري فاميليمو صدا كرد كه ده متر پريدم از جام .. فاطمه گفت : -بهر حال ببين كي بهت گفتم بعدم انگار كه چيزي يادش افتاده باشه گفت : - -بهتره جلوي سحر راجع به مجد حرف نزني .. سحرم يه جورايي گرفتار عشق مجده البته يه مدت بود به هر بهانه اي ميرفت توي اتاقش ولي ازون جا كه نوه ي مش رحيمه مجد بهش رك گفته بوده كه دوست نداره از دختر خوبي مثل سحر رفتاراي سبك ببينه .. واسه ي همينه از مجد خوشم مياد اگه آدم كثيفي بود ميتونست به راحتي از سحرم سوءاستفاده كنه ..ولي اينكارو نكرد البته خوب اين با توجه به شناختيه كه من در حد محيط كار ازش دارم .. قبول كردم به سحر چيزي نگم .. حرفاي فاطمه كه تموم شد هردو برگشتيم سر كار ولي من حواسم هنوزم پيش ديدگاه فاطمه به مجد بود راستش يه جورِ بي طرفي راجع بهش قضاوت كرده بود و همين باعث ميشد صحت ديدگاهش تاحدودي غير قابل انكار باشه.. سه چهار روز ديگم گذشت و من هرروز دلتنگ تر ميشدم دلم براي سر به سر گذاشتنامون تنگ شده بود علي الخصوص توي خونه با اينكه همسايم بود ولي در نبودش خونه بد جور سوت و كور شده بود شايد تمام اينا به خاطر اين بود كه من خيلي تنها بود با بچه هاي دانشگاه چون بيشترشون پسر بون و دختراشم هم تيپ من نبودن اصلا جور نشده بودم و توي شركتم به جز فاطمه و تا حدوديم آتوسا با كسي احساس صميميت نميكردم دوستاي خودمم كه شيراز بودن و در حد تلفن و پيام و ايميل گه گاهي ازشون خبري ميگرفتم ... خلاصه اونروز از راه دانشگاه اونقدر كسل بودم كه شركت نرفتم مجدم كه نبود و انگيزه ي لازم رو به قولي نداشتم واسه ي همين يه راست اومدم خونه ..موقعي كه اومدم بالا با ديدن در آپارتمان مجد عصبي شدم رفتم سمت در و چند بار با پا كوبيدم و به در و با خودم گفتم : - لعنتي لعنتي ... ازت متنفرم كه من و تنها گذاشتي و رفتي .. توي همين عوالم بودم كه در يهو باز شد و مجد با قيافه ي خوابالو و وحشت زده و موهاي بهم ريخته و يه تي شرت سفيد چسبون و يه شلوار ورزشي طوسي در رو باز كرد .... باورم نميشد داشتم سكته ميكردم فكر كردم خواب ميبينم كه با صداي خوابالو و دورگه ي مجد فهميدم به خودم اومد : - چي شده كيانا ؟؟؟ چرا اينجوري درو ميكوبي ؟ من كه به تته پته افتاد بودم با سر هم كردن اصوات نا مفهومي فقط گفتم : - ش ش شم ااا م م اااو م م دي ؟؟ يهو يه نگاه به قيافه ي من انداخت و زد زير خنده و در حالي كه ميخنديد گفت : - آهان فكر كردي نيستم ؟؟؟؟ داشتي دق دليتو سر در خونم خالي ميكردي؟ بعدم ازون نگاههايي كه باهاش مچ ميگرفت كرد و گفت : - ازين به بعد هر وقت خواستي دق دليتو خالي كني به در كاري نداشته باش من سينم اونقدر قوي هست كه توان مقابله با مشت هاي ظريف تورو داشته باشه ... بعدم نگاهشو انداخت توي عمق چشام ...تاب نيوردمو نگامو دزديم .. گفتم : - كي اومدين ؟؟ چرا ماشين پايين نبود پس؟ - وسط راه خراب شد تعميرگاست .. بعدم موذيانه گفت : - دلتنگم شده بودي ؟؟؟ تقريبا از توي شوك در اومده بودم واسه ي همين گفتم : - تو خواب ببينيد من دلتنگتون شم!!! حالام كه اومدين از امشب دزدگير با شما!!! ابروشو داد بالا و يه لبخندي زد و گفت : - چه مسئله ي بغرنجي!!!!به روي چشم!!! بعدم به راحتي گفت : - ولي من دلتنگت شده بودم .. ميدوني اونجا كسي نبود سر به سرش بگذارم ..البته به حسام (معاون شركت!) زنگ زدم و گفتم با تيم بفرستدت ... بعدم در حالي كه اومد روبروم وايساد ادامه داد و گفت : - ولي ديدم خانوم موشه درس داره .... ببين چه به فكرتم خال قزي خانوم.. در حاليكه تو دلم كله قند آب ميشد سعي كردم با لحن بي تفاوتي بگم : - همين شما موندين كه به فكر من باشين .. البته شمام ميگفتين من نميومدم... خنديد و يكم بهم نزديكتر شد و درست روبروم وايساد و آروم گفت : - مطمئني؟؟؟ رو حرف رئيست حرف بزني گرون تموم ميشه واستا ...راستي .. ماتيك قرمزت كو ؟؟؟ مگه قرار نبود من نيستم... داشتم سنكوپ ميكردم ... چقدر دلم واسش تنگ شده بود ... خودمو كنترل كردم و گفتم : - امروز دانشگاه بودم اونجا كه خبري نيست!!! مهم شركته كه كلي مهندساي جوون و خوشتيپ داره!!!! بعدم يه پوزخند زدم و گفتم : - كاري نداريد؟؟؟؟؟ دندون قروچه اي كرد و گفت : - داغ ماتيك سرخ رو به دلت ميذارم ...همين طور داغ تورو به دل ... باقي حرفش رو خورد منم خونسرد گفتم : - بله!!! خواهيم ديد جناب وكيل وصي!!!!! روز خوش!!! زود تر از من بي هيچ حرفي رفت تو خونه و در كوبيد بهم .. نقطه ضعفش دستم اومده بود بر خلاف ظاهرش كه آدم راحتي بنظر ميومد ولي غيرتي بود و واسش خيلي چيزا اهميت داشت ...و اين حساسيت ش رو من ميتونست يه برگه بنده واسه ام باشه تا به موقعش تلافيه همه ي اذيتاشو در آرم!!! البته اون موقع نميدونستم بازي با غيرت يه مرد يعني بازي با دم شير.... RE: همسایه ی من - ✘ kArTeL ✘ - 14-09-2012 (14-09-2012، 10:02)ghazal.k نوشته است: دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید. به خر بگی میفهمه مردم چه قد خرن که بیان اینجا وقتشونا بگزرونن RE: همسایه ی من - orkideh - 14-09-2012 وااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااای تو روووووووووووو خدا بقیشووووووووووو بذار خیلی قشنگه RE: همسایه ی من - ✘ kArTeL ✘ - 14-09-2012 (14-09-2012، 20:54)orkideh نوشته است: دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید. ایییی RE: همسایه ی من - ghazal.k - 14-09-2012 (14-09-2012، 20:56)kartel نوشته است: دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید. he he he he RE: همسایه ی من - yasamin_mr - 14-09-2012 kartel moshkel dare velesh kon.................baghiasho bezar booooos chand fasle???ta avale mehr tamoomesh kon toro khoda man konkoor daram!!!!! RE: همسایه ی من - ghazal.k - 15-09-2012 فصل نهم : صبح روز بعدي كه مجد از اصفهان اومد بر خلاف يه هفته ي اخيرش سر حال و قبراق راس 6 از خواب پاشدم و صبحونه رو خوردم رفتم سر وقت كمدم .. يه بارونيه كرم يكم براق داشتم با يه شلوار كرم تنم كردم و يه شال قهوه اي سير انداختم سرم تيپمو با يه كفش چرم كرم و قهوه اي و يه كيف كرم تكميل كردم ... آرايش ملايمي كردم و به جاي رژ فقط يه برق لب زدم و تو آينه يكم ژست گرفتم و سر حال زدم بيرون داشتم در آپارتمان رو قفل ميكردم كه مجدم اومد بيرون و يه نگاه به سر تاپام انداخت و طبق معمول بي سلام گفت : -آخه توي سياه سوخترو چه به كرم پوشيدن!!! اول صبحي بايد كرمرو بريزه .. در جوابش گفتم : -شما بتون ياد ندادن اول سلام كنين ؟؟؟؟ با لحن شوخ و در عين حال پررو گفت : -نه!! تازه مثل تو كه بهت ياد ندادن به بزرگتر سلام كني ... 7 سالي از من بزرگتر بود ...من تاحالا بهش سلام نكرده بودم!!!!! - همچين بيراهم نميگفت مجد حداقل 6 به روم نيووردم كه گفت : -من امروز ماشين ندارم با تو ميام!! اخم كردم و گفتم : -يعني چي ؟؟؟ با من ميخواين راه بيفتين ؟؟؟ -خنديد گفت : - - نيست كه توام بدت مياد؟ عصبي گفتم : -آره بدم مياد!! انگار از عصباني شدن من لذت ميبرد گفت : -خدا از ته دلت بشنوه بعدم ... بهتر با رئيس بعد از اينت بهتر صحبت كني ... يهو متعجب نگاش كردم كه گفت : -يه ماه امتحانيت تموم شد .. بعدم ابروهاشو داد بالا و خنديد .. در حالي كه خوشحال بودم استخدامم ولي با پررويي گفتم : -اون كه مسلم بود !!!!كي بهتر از من .. يهو از منفجز شد از خنده و گفت : -يعني كم نياري يه وقتا .... بعدم گفت : -بدو ديرمون شد .. دوست داشتم باهاش باشم واسه ي همين ديگه حرفي نزدم و راه افتاديم .. اولين باري بود كنارش راه ميرفتم ..شونه به شونه .. بوي ادكلنش ديوونم ميكرد ..قدم خيلي براش كوتاه بود .. تا وسط بازوش بودم تقريبا .. وقتي رسيديم دم خيابون ..بدون توجه به من كه داشتم ميگفت اتوبوس اونوره به اولين ماشين گفت دربست و در رو واسم باز كرد .. سوار شدم اونم كنارم نشست ... تاسوار شديم و ماشين حرت كرد با اعتراض گفتم : -منو مسخره كردين ميگين با هم بريم بعد دربست ميگيرين ؟ مهربون نگام كرد و گفت : -آخه من دلم مياد خانوم موشرو با اتوبوس ببرم ؟؟؟؟ -زير نگاش تاب نيووردم و رومو كردم اونور... - اونم ديگه حرف نزد و لي گه گاه سنگيني نگاشو احساس ميكردم .. نرسيده به شركت به راننده گفت كه نگه داره و زير گوشم گفت : - - شركت ميبينمت كيانا بعدم پياده شد و پول رو حساب كرد و به راننده گفت : -خانو م رو تا مسيري كه ميرن برسون . بعدم سرشو به معني خداحفظي خم كرد و دستاشو كرد تو جيبش تا ماشين را افتاد ... نميدونم چه حسي داشتم .. خيلي خوب بلد بود با يه دختر جوون رفتار كنه و توقع هايي كه اون از يه مرد داررو برآورده كنه ... توي همين افكار بودم كه رسيدم و تمام مدت اينكه برسم به اتاقم تو فكر مجد بودم با ديدن و آتوسا و سحر و سوغاتيايي كه واسه ي منو فاطمه از اصفهان خريده بودن تا حدودي از فكرش در اومدم بعد از تشكر و روبوسي فاطمه رو كرد به آتوسا و گفت : -خوب بگو ببينم اين پروژه چجوري با كيا همكاري دارين ؟؟ - وا.. از قرار معلوم با شركت ايران پايا همكاريم يعني سرمايه گذار اونان اتفاقا رئيس شركتم با دخترش و چند تا از مهندسا بودن .. سحر ميون حرقش پريد و گفت : -بساطي داشتيم با اين دختره رئيس!!! همش به مجد آويزون بود .. آتوسا ادامه داد : - اه اه عينه سريش اصلا من مونده بودم ...تمام مدت تو ماشين مجد بود با اون ميرفت و با اون ميمومد ...البته عملا خودشو تحميل كرده بود ... با شنيدن اين حرفا نميدونم چرا نفسم به شماره افتاد پيش خودم گفتم.. كيانا آروم باش .. كيانا اين بچه بازيا چيه اصلا زندگي اون به تو چه ... سحر با ناراحتي گفت : - همه چيزش خوب بودا ولي اين دختره گند زد به همه چي ... تازه دو شبم رفت تو اتاق مجد .. آتوسام حرف سحر رو تاييد كرد .. با شنيدن اين حرف يه بغضي چنگ زد به گلوم ...اين فكر كه من فقط يه بازيچه ام براي مجد عينه خوره به جونم افتاده بود ... من احمق چه زود درگير احساسات شدم .. با شنيدن صداي فاطمه به خودم اومدم : - پس سوژه اي بوده !! حالا دختر چه ريختي بود به مجد ميومد ؟ آتوسا با اكراه گفت : - نامردي بگيم زشته ... يه جورايي .. خيليم خوب بود ... چشماي سبز وحشي ابروهاي كموني قهوه اي روشن و لباو دماغشم كه نگو قدشم بلند بود ولي اخلاق نداشت ... واسه ي مجد خودشو لوس ميكرد با ما يه جور حرف ميزد كه انگار نديمه هاشيم .. اونجور كه فهميديم دورگم بود مادرش گويا آلمانيه .. البته اين بچه بوده از پدرش جدا شده .. پدرم واسه مجد و ما كه به عنوان تيمش بوديم سنگ تموم گذاشت در صورتي كه سه تا تيم ديگم براي قسمت هاي ديگه پروژه بودن .....توي تيم ها فقط ما و آقاي حجت و رامش دخترش هتل عباسي بوديم بقيه تيم ها هتل هاي ديگه بودن ... فاطمه گفت : - اي شيطونا ديدم آب زير پوستتون رفته ها !! نگو هتل عباسي بودين ... آتوسا و سحر خنديدن .. فقط اين وسط من بودم كه ساكت بودم يه جورايي زبونم قفل شده بود .. آتوسا داشت ميخنديد كه نگاش افتاد به من و گفت : - كيانا جون حالت خوبه ... - چي؟؟ .. آره آره خوبم .. فكر كنم قندم افتاده ..صبح دير پاشدم بدو اومدم چيزي نخوردم .. باورم نميشد چه راحت دروغ ميبافتم .. فاطمه گفت : - اي بابا بيا بيا يكم ازين گزهاي اصفهان بخور حالت جابياد .. گز رو از دستش گرفتم واسه ي اينكه ضايع نشه بزور قورتش دادم البته بدم نشد چون باهاش لااقل بغضم رو فرو دادم ... RE: همسایه ی من - Shiva 622 - 16-09-2012 ادامشو بذار زود RE: همسایه ی من - *Nafas* - 16-09-2012 من تاآخرشوخوندم فکرنکنیدازتوی کتاب همه شوازتوی کامپیوترم خوندم.تاسه روزچشمام قرمزبودودرد میکردولی به نظرم ارزشش رو داشت خیلی رمان جالب و قشنگیه آخرش خیلی زیباتموم میشه. «من دختر نیستم»اسم یه رمان دیگه ست اگه وقت کردید حتمااین کتابم بخونید خیلی قشنگه خیلییییییی راستی من بقیه شودارم ولی فکرنکنم ghazal.kجان اجازه بدن اگه اجازه دادن بهم پیام خصوصی بدیدتامنم بقیه شو بذارم. RE: همسایه ی من - ghazal.k - 16-09-2012 خودم میذارم بعد از حرفاي آتوسا و سحر همگي به كارشون مشغول شدن البته منم مثلا كار ميكردم ولي ... تمام مدت توي ذهنم هزار تا فكر و خيال بود ... ازينكه بازيچه شده بودم خون خونمو ميخورد ...ازينكه عين احمقا فكر كرده بودم شايد محبتش از رو علاقست .. از خودم بدم ميومد ... پيش خودم گفتم حتما تا الان كلي به ريشمم خنديده ...توي همين عوالم بودم كه خط رو ميزم زنگ خورد گوشي رو كه برداشتم صداي پر انرژي مجد تو گوشم پيچيد كه گفت : - كيانا خانوم من به هركسي خودم زنگ نميزنما ... ولي شما ديگه حق آب و گل داري ميخواستم بگم بيا تو اتاقم كارت دارم.. البته واسه ي حفظ ظاهر الان به شمسم ميگم باهات تماس بگيره .. بعدم بدون اينكه منتظر حرفي از من بشه گوشيو گذاشت ...از درون جوش آورده بودم ... بايد بهش نشون ميدادم من ازون دخترا نيستم كه بتونه دمي رو باهاشون خوش باشه ... بعد از تماس شمس با اقتدار كامل از جام پاشدم و خيلي جدي رفتم جلو در اتاقش در زدم و با شنيدن بفرماييد رفتم تو به محض ورودم بر خلاف انتظار پاشد واسم وايساد با خنده گفت : - چطوري ؟ راحت رسيدي ؟ بي تفاوت گفتم : - ممنون بازم مهربون خنديد و گفت : - بگم مش رحيم واست چي بيار چاي قهوه .. وسط حرفش پريدم و بالحن نه چندان دوستانه اي گفتم : - آقاي مجد امرتون رو بگيد !!! يه نگاه بهم انداخت و سري تكون داد و جدي گفت : - تصميم دارم به عنوان استخدام رسمي اينجا مشغول شي ...اينم برگه ي استخدامت تا عصر پر كن .. مبلغ پيشنهادي حقوقتم نوشتم اگه مبلغي مد نظرت بود ..بنويس.. برگرو از دستش گرفتم و بلند شدم كه گفت : - ميشه بپرسم چت شده و اين چه رفتاريه ؟؟؟ - نگاهي بهش انداختم ... بعدم گفتم : - همه ي رئيس ها با كارمنداشون اينقدر صميمن كه فعل مفرد به كار ميبرن ؟؟؟؟؟؟؟ - يه لحظه با تعجب نگام كرد و بعد عصبي از جاش بلند شد و اومد سمتم و گفت : - نه!! فقط من اونم نه با هركسي فقط با تو!!!! با لحن ستيزه جويي گفتم : - من علاقه اي به اين صميميت ندارم!!! با آرامشي خاصي بهم نزديكتر شد و گفت : - مهم تو نيستي كه علاقه داشتي باشي هر چند توام بالاخره علاقه مند ميشي.. ديگه بيشتر ازين موندنو جايز ندونستم واسه ي همين يه قدم عقب برداشتم با اخم گفتم : - زيادي خيالبافين آقاي مجد!!! بدون اينكه منتظر جواب باشم از در زدم بيرون ... يهو از درون تهي شدم ...من مجد رو دوست داشتم .. اين غير قابل انكار بود .. به خودم كه نميتونستم دروغ بگم ..ولي اين دوست داشتن نابودم ميكرد ... بازم محمد اومده بود جلوي چشمم.. مجد چي داشت كه اون نداشت ؟؟؟ چرا جنس دوست داشتنا فرق ميكرد ؟؟؟... چرا عكس محمد رو كنار دختر عموش ديدم ناراحت شدم ولي نه ازين جنس... محمد متين بود پاك بود ولي چي نداشت كه منو اسير نكرده بود ...فكرم به جايي قد نميداد..مجد آرزوي خيليا بود محمدم همين طور...پس مشكل از من بود ... محمد مرد مطيع زندگي بود كه گاهي وقتا از محبتاي بي حد و حصرش كلافه ميشدم و ازينكه هر چي ميگفتم نه نميورد شرمنده !!!... شايد اين روح من بود كه طالب آرامش نبود!! شايد مبارزه جو بودم حتي با كسي كه عشقم بود .. شايد اينكار جذابيت طرف مقابل رو برام بيشتر ميكرد .. نميدونم ... بگذريم .. اونروز تا ساعت 4 تقريبا سرم خيلي شلوغ بود و وقت نكردم به برگه ي استخدامم رو نگاهي بندازم ... ساعت نزديكاي 4 بود كه كار رو تحويل بخش مهندسي دادم و برگشتم پشت ميزم و برگرو گذاشتم جلوم بعد از پر كردن مشخصات نگاهي به قسمت حقوق مزايا انداختم حقوقي كه مجد برام در نظر گرفته بود 1.5 برابر حقوق فاطمه اينا بود با عصبانيت خط زدم و حقوق فاطمه رو كه ميدونستم چقدره نوشتم!! محتاج نبودم اون اجازه نداشت با اينكار منو كوچيك كنه .. ساعت پنج شد و كم كم بچه ها يكي يكي رفتن .. منتظر شدم تا شركت خالي شه .. با عزم راسخ رفتم در اتاق مجد رو زدم .. خودش در رو باز كرد و بي هيچ حرفي رفت كنار .. خيلي جدي بود .. وارد كه شدم در رو بست و بازم بي هيچ كلامي نشست پشت ميزش... رفتم يكم جلوتر و جلوي ميزش وايسادم ...يكم اين پا اون پا كردم و برگرو گذاشتم رو ميزش وگفتم : - پرش كردم!! بازم حرفي نزد و برگه رو برداشت و نگاهي كرد روي مبلغ مكث طولاني اي كرد و يهو سرش رو آورد بالا و گفت : - اين چه كاريه ؟ با اينكه ميدونستم منظورش چيه بي تفاوت گفتم : - كدوم كار؟ از جاش بلند شد و دستاشو حائل ميز كرد و گفت : - يعني نميدونين!!!؟؟؟ سري به نشانه ي نفي تكون دادم!!!! از پشت ميز اومد سمتم ... نبايد خودمو ميباختم سعي كردم بي تفاوت باشم ...اومد روبروم وايساد و گفت : - من واست يه حقوقي در نظر گرفتم .. واسه ي چي خط زدي كمش كردي ؟!!؟؟ اين بچه بازيا چيه ؟؟؟؟!!! اخمي كردم و گفتم : - من محتاج پول شما نيستم .. چرا بايد حقوق من بيشتر از بقيه همكارام باشه ؟؟؟!! ميخواين منو مديون كنين ؟؟؟چي عايدتون مي شه ؟؟؟ - عصبي شد و بازومو محكم گرفت و تو يه حركت منو كشيد سمت خودش و گفت : - احمق تو به چيه من احتياج داري ؟؟؟!!!! اونقدر مغزت كوچيكه كه نميفهمي تو فوق ليسانسي اونم بهترين دانشگاه پايه ي حقوقيت با اونا كه فوق ديپلم و ليسانسن فرق ميكنه!!!وقتي تو خودت واسه ي سوادت ارزش قائل نيستي ميخواي بقيه باشن ؟؟؟ طرحايي كه تو زده بودي كجاو كارهايي كه اونا روز اول به من دادن كجا ... من خرو باش كه ميخواستم بعنوان پاداشي كه بهت قول دادم ,بفرستمت بخش مهندسي ...ولي ميبينم لياقت نداري.. همون حقوقيم كه درخواست كردي مبناي حقوقيت ميشه ... بغضم گرفته بود ... ازينكه اينقدر به نمونه كارام دقت كرده بود و براش اهميت داشت...و من خر...مونده بودم هر وقت ميومدم ازش بدم بياد يه دليل ديگه به دلايلي كه فكر ميكردم براش ارزش دارم اضافه ميشد ...سرمو انداختم پايين و روبروش وايسادم .. اونم ولم كرد و دستي تو موهاش كشيد و با لحن خسته اي گفت : - برو بيرون .. بي هيچ حرفي رفتم سمت در كه عصبي گفت : - منتظر باش ... بدجوري پا رو دمم گذاشتي كيانا!!!! بازيمون يادت نره!!! از الان به بعد قواعد عوض ميشه !!! تا الان خيلي لي لي به لالات گذاشتم .. خودت خواستي... بغض تو گلوم داشت خفم ميكرد ... به سختي نگاش كردم ...قيافش از هميشه جدي تر بود ... خودمو نباختم ولي با صدايي كه از ته چاه در ميومد گفتم : - پس بچرخ تا بچرخيم!!!! از در شركت كه زدم بيرون بدون توجه به مسير شروع كردم پياده رفتن .. الان كه اونم ديگه عملا شمشير رو از رو بسته بود بايد تا آخرش ميرفتم ... اشتباه كرده بودم ولي كاراي اون بدتر از من بود ...نبايد كوتاه ميومدم و نبايد مثل بقيه ميشدم .. شايد اصلا من عاملي بودم كه بايد توي اين دنيا دهن شروين مجد رو ميماليد به خاك .. با اين افكار جون دوباره گرفتم و با گرفتن دربست راهيه خونه شدم روح و جسمم خسته و بود و مطمئن بودم اينبار همه چي رنگ و بوي ستيزه جويي به خودش ميگيره .. روز بعد صبح دانشگاه داشتم و سه به بعد ميرفتم شركت لباس ساده اي پوشيدم و راهي شدم تمام مدت كلاسا حواسم هول اتفاقاي ديروز ميچرخيد ... انقدر فكرم مشغول بود كه ساعت 1 كلافه از در دانشگاه زدم بيرون و تصميم گرفتم تا شركت پياده برم راهي نبود ولي اونقدر سلانه سلانه رقتم كه ساعت نزديكاي 2 بود رسيدم دم در شركت وقتي رفتم تو شمس يه دونه ازون لبخنداي بي روحش رو زد و گفت : - چي شه امروز مگه كلاس نداشتي زود اومدي؟ واسه ي اينكه پاپيچم نشه گفتم : - تشكيل نشد! - ا؟ پس برو توي اتاق كنفرانس جلسست شركت ايران پايا يه جلسه ي توجيهي واسه ي همه گذاشته ... توي همين حين يه دختر قد بلند و با موهاي روشن و چشم سبز كه آرايش حسابييم داشت اومد سمت ميز شمس و با لحن دستوري گفت : - از روي همه ي اينا به تعداد مهندسين و تيم بازبيني شركتتون يه كپي بگير زود بيار.. بعدم نگاهي به من انداخت و رو كرد به شمس و گفت : - اين خانوم كين ؟؟؟ شمس چپ چپي نگاش كرد و گفت : - ايشون از همكارا هستند .. دختر نگاه تحقير آميزي به من انداخت و گفت : - پس چرا اينجا وايسادين سريعتر برين اتاق كنفرانس ..بعدم روشو كرد اونور و رفت .. وقتي رفت, شمس گفت : - چقدر من ازين دختره بدم مياد دختر رئيس شركت ايران پاياست .. انگار ما كلفت خانوميم!!! با سر حرف هاي شمس و تاييد كردم پيش خودم گفتم پس رامش اينه و.... خدا وكيليم عين تنديس زناي رومي بود ... توي اين افكار بودم كه شمس گفت : - برو تا اين گوشت تلخ نيومده باز .. نگاه تشكر آميزي بهش انداختم و رفتم سمت اتاق كنفرانس اتاق تاريك بود و داشتن اسلايدايي رو از فضايي كه قرار بود روش كار شه نشون ميدادن يه مرد چاق و نسبتا قد كوتاه كه ريش پروفسوري داشت و موهاي جلوش ريخته بود داشت روي هر كدم از اسلايدها توضيحات لازم و انتظارايي كه از طرح ميرفت رو بيان ميكرد حدس زدم حجت رئيس شركت باشه نگاهي به اطراف |