قسمت اخررمان عشق کشکی {اخرخنده} - نسخهی قابل چاپ +- انجمن های تخصصی فلش خور (http://www.flashkhor.com/forum) +-- انجمن: علم، فرهنگ، هنر (http://www.flashkhor.com/forum/forumdisplay.php?fid=40) +--- انجمن: ادبیات (http://www.flashkhor.com/forum/forumdisplay.php?fid=39) +---- انجمن: داستان و رمان (http://www.flashkhor.com/forum/forumdisplay.php?fid=67) +---- موضوع: قسمت اخررمان عشق کشکی {اخرخنده} (/showthread.php?tid=35099) |
RE: رمان عشق کشکی {اخر خنده } - ωøŁƒ - 15-05-2013 ممنون اگه میشه لطفا ادامشم بزار ممنون میشم :cool: RE: رمان عشق کشکی {اخر خنده } - z_farhad - 15-05-2013 خيلي عاليه... منم مشتاقم هرچه زود تر بقيشو بخونم... تركوندي ناهيد خانوم RE: رمان عشق کشکی {اخر خنده } - ღ دختـــر آسمان ღ - 15-05-2013 [size=x-large] با هم به سمت سوییت راننده رفتیم . من : مانی اینجا کجاست ؟ ما چرا اومدیم اینجا ؟ مانی : اومدیم تا تو رو آموزش بدیم . دادم توی کوهستان پیچید : چیییییییییی ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ مانی :هیس آرومتر آره همین که شنیدی . من : اما آخه چرا اینجا ؟ اینهمه جای بهتر بود چرا ما اومدیم کوهستن ها؟ مانی : خوب برای اینکه اینجا هیچکی پیدامون نمیکنه . راست میگفت ها . اینم بد نبود . موهامو از پشت گلوله کردم و انداختم تو یقه ی لباسم . اینجا هوا سرد بود . خوب کوهستان بود دیگه . من : مانی از کی شروع میکنیم به تمرین ؟ هوم ؟ مانی : از همین امروز بعد از ناهار . دادم رفت هوا : نمیشههههههههه من هنوز اماده نیستم که ... مانی : خوب ما هم اوردیمت که آماده ات کنیم دیگه . حالا خدا میدونست چه جوری قرار بود آماده ام کنند . من : حالا کی میریم ناهار میخوریم ؟ (ای کارد بخوره تو اون شیکمت ) مانی : یه ربع ساعت دیگه . با صدای راننده که میگفت بیاین غذا حاضره به سمت سفره ای رفتیم که روی زمین پهن شده بود . برنج و یه مقدار خورشت سبزی . که من ازش متنفر بودم . مانی شروع کرد به خوردن . یعنیا من موندم چطور نمیپرید تو گلوش . مثل چی میخورد . منم با زور یه نصف بشقاب کم تر خوردم که صدای دوتاشون بلند شد راننده که بعدا فهمیدم اسمش ساواشه گفت : ببین چقدر لاغری ؟ اگه نخوری از دره پرتت میکنیم پایین ها .... منم که باورم شد یه بشقاب پر کشیدم و تند تند خوردم . دوتاشون یه نگاه به هم انداختن و زدن زیر خنده . منم که اعصاب ندارم . حتما تا حالا فهمیدین دیگه نه ؟ بلند شدم و ظرف غذا رو پرت کردم تو سفره و جیغ جیغ کنان از اونجا دور شدم . رفتم نشستم لب صخره و به پایین نگاه کردم . ای خدا کاش من الان خونه بودم . اما فوری به خودم گفتم : تو که قرار نیست همیشه اینجا بمونی ؟ زود زود زود میری خونه . ولی با این حرف خودم هم قانع نشدم . پاهامو جمع کردم تو شکمم و سرم رو گذاشتم روشون که احساس کردم دارم سرمیخورم پایین . بیا نگا تو رو خدا ما میخوایم دو دیقه تفکر کنیم این بلا سرمون میاد . خودم رو بالاتر کشیدم و به سمت سوییت یا همون ماشین که نمیدونم چطوری از کوها ها اومده بود بالا رفتم . در سوییت خودم رو باز کردم و خودم رو پرت کردم رو تخت . داشتم خواب میرفتم که احساس کردم یکی محکم اُفتاد روم . چشمامو باز کردم و با دیدن مانی که یه لبخند کج رو لبش بود ودقیقا روی شکم من نشسته بود هنگ کردم . مانی با همون لبخند ژیگول : خودت گفتی بچرخ تا بچرخیم و فشنگی بلند شد چون میدونست من اعصاب ندارم الان میپرم بهش . در حال خروج گفت : زود باش تمرین داریم . منم که از عصبانیت قرمز شده بودم گفتم : اللهی بخوری زمین دلم خنک شه . و دندونامو به هم ساییدم. مانی با همون لبخند ژیگولش داشت میرفت بیرون که پاش گیر کرد به در و تلپی خورد زمین . پقققققققققققققققققققققققققق خنده ی من تا آخر کوهستان هم رسید . مانی اخماشو تو هم کرد و گفت : زهر مار پاشو بریم دیگه . در حالی که از خنده چپ و راست میشدم به سمتش رفتم . دستمو گرفت و با هم از یه راه خاکی به سمت یه زمین صاف یه جایی رو کو ها برد . واااااااااای باور نکردنی بود . مثل یه زمین گلف بود که وسط کوه درست شده باشه . مثلش نبود خود خودش بود . با دهن باز به سمت زمین رفتم و وسطش وایسادم .سمت راست زمین چند تا چیز مثل نشونه بود که تیر اندازا با تفنگ وسطش گلوله میزنن . ذوق کردم و دست مانی رو گرفتم : مانی زود باش دیگه من میخوام تیر بزنم . بدو بهم یه تفنگ بده بدو بدو . مانی گفت : چته بچه ؟ یکم صبر داشته باش . بزار ساواش بیاد اسلحه ها رو بیاره بعد بهت میدم . با ذوق و شوق یه گوشه وایسادم تا ساواش بیاد . ساواش اومد . یا خداااااااا اینا اسلحه ان یا گرز رستم ؟ ساواش یکی شونو رو هوا پرت کرد طرف من و گفت بگیرش ... اسلحه رو گرفتم ولی از بس سنگین بود تلپی اُفتادم زمین . صدای خنده ی دوتاشون بلند شد . پوفی کردم و بلند شدم و اسلحه رو درست تو دستم گرفتم . ساواش : نه بابا بلدی اسلحه هم بگیری و دوباره زد زیر خنده . بهش محل ندادم و رو به مانی گفتم : مانی من کجا رو باید تیر بزنم ؟ مانی نزدیک ترین نشونه رو بهم نشون داد و گفت اول از اون شروع میکنیم . و خودشو ساواش نشستن سر دو تا صندلی و منو تماشا کردن . منم اسحه رو فیگوراتور گرفتم دستم و آماده شدم که تیر بزنم . دوتاشون ذل زده بودن به دست من . نشونه گرفتم . ماشه رو کشیدم و بعد .... پقققققققققققققققققققققققققققققق درست خورد وسط نشونه . دوتاشون با دهنای باز به من زل زده بودن . یه لبخند موفقیت آمیززدم و گفتم : بعدی ... مانی به خودش اومد و نشونه ی دور تر رو بهم نشون داد . اونم دقیق خورد به هدف . سومی و چهارمی و ... شیش تا بودن که من همشون رو ترکوندم . حالا صدای دستای دوتاشون بلند شده بود . دوتاشون داشتن کف میزدن . ساواش : نه بابا میبینم خودت یه پا استادی و ما نمیدونستیم . مانی : بله چی فکر کردی من خوبکسی رو انتخاب کردم . چپ چپ بهش نگاه کردم و گفتم : انتخاب کردی یا ؟؟؟؟؟ مانی یه جوری با التماس بهم نگاه کرد که خفه شدم . ساواش : خوب این از این حالا فقط مونده اسب سواری . من : آخه اسب سواری دیگه برای چی ؟ ما که تو تهران قرار نیست تو خیابونا سوار اسب بشیم . ساواش چپ چپ به مانی نگاه کرد و گفت : بهش نگفتی ؟ مانی با یه حالت التماس آمیز به ساواش نگاه کرد . نهههههههههه انگار یه خبرایی بود ها . ساواش داد زد : مانی ده حرف بزن یا بهش میگی یا خودم بگم ؟ مانی رو به ساواش گفت : خودت بهش بگو . من نمیتونم . ساواش دست منو گرفت و با خودش به سمت یکی از صندلی ها برد . برگشتم و با دستم رو به مانی علامت پخ پخ رو انجام دادم یعنی میکشمت . مانی نتونست جلوی خنده شو بگیره و بی صدا کف زمین ولو شد . وااااااااا این بشر مشکل داره به تمام معنا . ساواش نشست روی صندلی منم نشستم رو به روش . و گفتم : خوب . ساواش : ببین ... ببین وقتی ما عتیقه ها رو دزدیدیم باید ببریمشون ترکیه تحویلشون بدیم خوب ؟ من با بی اعتنایی : خوب ببرید به من چه ؟ ساواش : خوب تو هم باید با ما بیای دیگه . این دفعه جیغ بلندی زدم : چیییییییییییییی ؟ ولی من ؟ شما ؟ نمیشه ... مانی ... خودش گفت ..که ... نفسم بند اومده بود . بعدش چی میشد ؟ ها ؟ نه دیگه من به اندازه ی کافی بهشن رو داده بودم . نه دیگه نمیشد ... بلند شدم و گفتم : من نیستم . شماها خیلی نامردین . ساواش : آروم باش ببین من بهت قول میدم که خودم با اولین پرواز میفرستمت ایران پیش خانواده ات تو فقط با ما بیا ترکیه . تو دلم عروسی بود . ولی بی اعتنا گفتم : من دیگه حرف شما رو باور نمیکنم . ساواش رو کرد به من و گفت : قسم میخورم به جون مادرم . به جون مادرش ؟ پس یعنی داشت راست میگفت ؟ بی اعتنا گفتم : حالا تا ببینم . کی حرکت میکنین ؟ ساواش : بعد از این که موزه ی شوش رو زدیم . من : حالا کی قراره موزه ی شوش رو بزنیم ؟ ساواش : پس فردا شب . جیغم بلند شد : چییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییی ؟ ساواش گفت : باید زودتر کار رو تموم کنیم . تا بریم ترکیه . من : خیلی خوب ولی این وسط اسب دیگه واسه چی بود ؟ ساواش : اگه با اسب بریم راحت تریم . وقتی موزه رو زدیم با اسب فرار میکنیم چون اینطوری رد کم تری از خودمون میزاریم . من نفهمیدم چی گفت فقط با یه حالت گنگی سرم رو به علامت تایید تکون دادم و گفتم : خوب دیگه وقت نداریم بریم که من باید اسب سواری یاد بگیرم . ساواش : باشه بریم . به سمت مانی رفتیم . مانی پریشون بود و هی ناخوناشو می جوید با دیدن ما از جاش جهید و نگاه نگرانشو بین من و ساواش گردوند و گفت : چی شد . ساواش گفت : قبول کرد . البته به شرط اینکه با اولین پرواز بفرستیمش تهران خونه اش . مانی نفس راحتی کشید و گفت : خوب دیگه بده من ببرم اسب سواری بهش یاد بدم . منم با یه حالت بی اعتنایی به دنبالش به راه اُفتادم موهام هم توی باد پخش شد و منظره ی قشنگی ایجاد کرد . ساواش نگاهی نگران بهم انداخت و به موهام نگاهی کرد و گفت : مراقب اینا باش . کریم به هیچی رحم نمیکنه . منظورشو نفهمیدم . کریم کی بود ؟ چه ربطی به موهای من داشت . شونه هامو بالا انداختم . به من چه ؟ (خوب احمق نمیدونی چی در انتظارته دیگه ... ببخشید ببخشید دیگه پارازیت نمیندازم ) مانی منو به سمت یه روستا وسط کوه ها برد و دم یه اسطبل وایساد . با نگاهی مشکوک وارد اسطبل شدم و با دیدن اسبای زیبا و سلطنتی اونجا دهنم باز موند . من : مانی اینا به این خوشگلی ، اینجا چیکار میکنن ؟ چطوری خریدیشون ؟ مانی: کریم اینا رو فرستاده . اون برای عتیقه ها هرکاری میکنه . نپرسیدم کریم کدوم خریه فقط با دهن باز به اسبا خیره شدم . حدود 10 تا بودن . اسماشونو هم میدونستم . 1 -اسب ابلق سفید مشکی 2-اسب سیاه پا پردار 3-اسب خال خالی آپالوزا 4 -اسب کرند سفید 5 -اسب کوآرتر قهوی ای براق 6- اسب لیپزانر سفید مشکی پا پر دار (واقعا زیباست ) 7-اسب اسلیپنر مشکی براق با موهای موج دار 8- اسب سمند قهوه ای روشن با موهای طلایی 9-اسب پالومینو سفید قهوه ای با موهای بلند سفید و پاهای پر دار و دم دراز سفید (عااااااااااشقشم ) همه شون اسبای سلطنتی 100 میلییونی بودن . دهنم باز باز بود . مانی : خوب کدومشون رو میخوای ؟ یه لبخند خوشگل هم تحویلم داد . بدو بدو به سمتشون رفتم . یکی از یکی جیگر تر . اما یکی شون بد جوری چشممو گرفت . لیپزانر پا پردار سفید مشکی . از همه شون زیبا تر بود . رو به مانی کردم و گفتم اینو میخوام. مانی به سمت اسب رفت تا افسارشو باز کنه . که بهش گفتم : تو کدومو میخوای ؟ با دست به اسب پالومینو اشاره کرد . سلیقه اش حرف نداشت . اسبه ماه ماه بود ولی لیپزانر یه چیز دیگه بود . آآآآآآآآآآی مادر من چه پُزی بدم با این اسبه تو تهران . مانی افسار اسبو باز کرد و اونو به دستم داد . منم اُستاد اسب سواری بودم .اومدم با یه حرکت سریع بپرم روش که دیدم نخیر قدش بلنده . داشتم ضایع میشدم که احساس کردم دستای قوی دور کمرم پیچید و منو بلند کرد و گذاشت رو اسب . به جای این که ازش تشکر کنم گفتم : خودم میتونستم حالا . مانی یه لبخند جذاب تحویلم داد و گفت : مگه بهت بد گذشت ؟ اخمامو کردم تو هم و گفتم زود باش دیگه مثلا اومدی به من اسب سواری یاد بدی ها . اونم سوار اسب پالومینوش شد و رفت بیرون . بچه پر رو چی فکر کرده ؟ افسار اسب رو کشیدم و بیرون تاختم . مثل باد میرفت . از مانی جلو زدم . مانی هم یه لبخند زد و تاخت که مثلا از من جلو بزنه . سرعت دوتامون هم اندازه بود . منم که موهام از پشت پخش شده بود تو هوا . منظره ی فوق العاده ای بود . دستمو به یال اسب کشیدم . موهای طلایی نرم . باید ببافمشون (خاک بر سرت کنن ... باشه دیگه پارازیت نمیندازم شرمنده ) محوطه رو دور زدیم و نگه داشتیم . تقریبا من از مانی جلو زدم . یوهو . تو همین احساس شادی بودم که حس کردم موهام خیس شده . وااااااااااااای اسبه داشت موهای منو میخورد . ( ههه ههههههههه من که پوکیدم از خنده ) سریع جیغ زدم و موهامو از تو دهنش بیرون آوردم . آخخخخخخ . باید برم حموم . مانی هم که دلش رو گرفته بود و ریسه میرفت که یه دفعه اسبه خودشو تکون داد و مانی افتاد پایین . حالا من بودم که ریسه میرفتم . قیافه ی دوتامون دیدنی بود . من موهام خیس بود و مانی چمن رفته بود تو دهنش . خودمون رو سر و سامون دادیم و دوتامون به سمت سوییت هامون به راه اُفتادیم . من که خودمو پرت کردم تو حموم . 6 دست سرمو شامپو زدم تا دلم راحت شد . گرفتم واسه خودم خوابیدم. فردا حرکت میکردیم بریم شوش . اصلا هیجان نداشتم . احساس گناه میکردم . بیخیال دنیا . گرفتم خوابیدم . صبح با صدای شیهه ی اسبا از خواب بیدار شدم. ای واااااااااای نمیزارن بخوابیم . داشتن اسبا رو میزاشتن تو سوییت تا با خودمون ببریمشون . پاشدم . لباس پوشیدم و دست و صورتمو شستم . رفتم بیرون . وااااااا اینجا که فقط 4 تا اسب بود . پس بقیه کجان ؟ رو کردم به مانی و گفتم : مانی بقیه ی اسبا رو نمیبریم ؟ مانی : نه فقط به حد نیازمون میبریم . من : ولی ما که سه نفریم چرا 4 تا میبریم ؟ مانی : یکیشون هم زاپاسه . واااااااااا . زاپاس ؟ به اسبا نگاه کردم . اسب لیپزانر من و پالومینوی مانی و اسلیپنر که حتما مال ساواش بود و یه اسب دیگه ... اینو من تو اسطبل ندیده بودم . خیلی خوشگل بود . اسمش آندالوزین بود . یک اسب اصیل اسپانیایی. رنگش سفید مشکی بود و موهاش خیلی خوش حالت بود . دیگه نتونستم بهش نگاه کنم چون اسبا رو گذاشتن توی سویییت و منم وارد سویییت خودم شدم تا راه بیفتیم . ********************************************************** -------------------------------------------------------------------------------- قسمت 13 با صدای ساواش بیدار شدم . فکر کنم دیگه رسیده بودیم شوش . از سوییتم بیرون اومدم . وااااااااای ما توی یه پارک سرسبز بودیم . فکر کنم ساعت 5 عصر بود . آفتاب میتابید . ساواش داشت اسبا رو بیرون میورد تا علف بخورن . منم با ذوق و شوق رفتم کنارش وایسادم . من : ساواش میشه مال منو بدی خودم بهش علف میدم . ساواش یه نگاه بهم انداخت و گفت : این گاز میگیره . من : نه خودم حواسم هست . ساواش : باشه ولی گازت گرفت به من ربطی نداره ها . من : مانی کجاست ؟ ساواش یه نگاه مشکوک بهم انداخت و گفت : خوابه . وای به حالت اگه دوباره بری اذیتش کنی . از یاد آوری اون روز خنده ام گرفت . افسار اسبمو گرفتم و به سمت چمنا بردم . دیگه روسری زده بودم . هرچی که بود ما توی تهران بودیم و ممکن بود کسی ما رو ببینه . شب ساعت 3 عملیات داشتیم . یه مقدار برگ درختو کندم و گرفتم جلوی دهن اسبه . داشتم رو به رو رو نگاه میکردم و حواسم به اسبه نبود . که احساس کردم دستم خیس شد . اااااااااااااااا گازم گرفتتتتتتتتت . اومدم یکی محکم بزنم تو سرش که دلم نیومد . چشماش خیلی مظلوم بود . واسه همین دستمو با لباسم پاک کردم و بیخیالش شدم . داشتم واسه خودم سیر میکردم که صدای شیهه ی اسبه بلند شد . واااااااای نمیشه این دودقیقه خفه بشه . برگشتم و با دیدن پسر جوونی که یه سنگ تو دستش بود نگاه کردم . پسر هم ذل زده بود به من . حدودا 21-22 ساله میزد . اعصابم خورد شد و با داد گفتم : آقای نسبتا محترم مگه مرض داری حیوون آزاری میکنی ؟ چرا بهش سنگ پرت میکنی ؟ ها ؟ پسر جوون : شرمنده من فقط خواستم قیافه شو ببینم میدونید این اسب یکی از کم یاب ترین اسبای دنیاست ؟ من : خودم میدونم لازم نکرده شما بهم بگید حالا هم راتو بکش برو. پسر با یه حالت بی اعتنایی دوباره سنگشو پرت کرد به طرف اسبم و افراررررررررررر . من کفشامو در اوردم و بدو بدو دنبالش تو پارک . حالا اون بدو من بدو اون بدو من بدو . آخرش هم از دستم در رفت . لعنتی . برگشتم سمت اسبم . آخ بمیرم برات مادر چه محکم هم زد . دستش بشکنه الهی . سوارش شدم و به سمت سوییت هامون به راه اُفتادم . آخه کسی نیست به من بگه دو قدم راهو چرا با اسب میری عقده ای ؟ خو پیاده برو . ولی دست خودم نبود . وقتی یه چیز جدیدی داری دوست داری همش ازش استفاده کنی مگه نه ؟ از روش پریدم پایین و گذاشتمش کنار بقیه ی اسبا . خسته و کوفته رفتم سمت صندلی هایی که ساواش گذاشته بود زیر سایه بون . یه سایه بون درست کرده بود و زیرش هم 4 تا صندلی . دقیق شده بودیم عین این لرا . خودم رو پرت کردم روی یکشون . مانی هم با موهای ژولیده روی اون یکی صندلی نشته بود و چایی میخورد و چُرت میزد . حوصله نداشتم دلم میخواست بخوابم (بترکی تو چقدر میخوابی ؟ ) ولی تازه از خواب بیدار شده بودم . مانی : برو بگیر بخواب که شب سرحال باشی با این وضعت نمیتونی تفنگو هم بلند کنی . آخ حرف دله منو زد . سرمو مثل بُز انداختم پایین و رفتم رو تخت خوابم . گرفتم مثل خرس خوابیدم . با صدای مانی از خواب بیدار شدم : زود باش دیگه خوش خواب ساعت 1 شبه . مثل برق گرفته ها از خواب پریدم . من از ساعت 6 عصر تا حالا خواب بودم . دست و صورتمو شستم و اومدم روسریمو بزنم که مانی گفت : شنل برات اوردم . روسری که حریف موهای تو نمیشه . یه شنل مشکی بود . خیلی قشنگ بود . ازش گرفتمشو پوشیدمش . من : حالا کجا میریم . مانی : اول میریم کافه . من : اونجا برای چی ؟ مانی : میریم به نزدیک ترین کافه به موزه و نقش نوازنده ها رو در میاریم تا کسی بهمون شک نکنه بعدش سر ساعت 3 از کافه بیرون میریم و موزه رو میزنیم . داشتم بیرون میرفتم که گفت : کجااااااا اینجوری که شناسایی میشی بیا این نقاب رو هم بزن . یه نقاب ساده به رنگ طلایی .وااااااااای تیریپم خفاش شبی شد خفننننننننننن . چه دلبری شدم من . ووووووووی داشتم با خودم کیف میکردم که مانی گفت زود باش دیگه سوار اسبت شو بریم . آآآآآآآآآه مادر خوشی زیر دلم رو زد . من با اسب . میشم خانم زورو . در حالت خرکیف به توان 2 بودم . مانی خودش یه نقاب سفید و جدی زد . ساواش هم که قربونش برم بس که گنده بود نمیشد نقاب بزنه . نقابش داشت میترکید . من سوار اسبم شدم و مانی هم همین طور . ولی ساواش گفت ساعت 3 کنار موزه منتظرم و از ما جدا شد . هیچکس تو خیابونا نبود . فقط صدای ترق توروق سم های اسبای ما میومد که با سرعت به سمت کافه میرفتن . من که مسیر رو بلد نبودم داشتم دنبال مانی میرفتم . به کافه رسیدیم . همه با دیدن ما روی ما کلید کردن . خدا رو شکر ماسک داشتیم وگرنه شناسایی شده بودیم . مانی رفت و توی گوش کافه چی چیزی گفت . بعد اومد کنار من و گفت : من میرم گیتار بزنم . تو هم برو بشین روی آخرین صندلی . همه داشتن با تعجب نگامون میکردم . بیا اینجوری که بیشتر جلب توجه میکردیم . رفتم اون ته توی قسمت تاریک کافه روی یک میز دو نفره نشستم . احساس کردم کسی کنار من نشست . برگشتم و ... *********************************************************** خوب دیگه دستم درد میکرد نتونستم بیشتر تایپ کنم شرمنده . همینم زیاد بود . برید عکسا رو ببینید . دوتاشون هم عکسای آیسانن . شنله است اینم نقابشه . خیلی خوشگله . برگشتم و با دیدن مردی که کلاه مشکیش سایه ای روی صورتش انداخته بود و چشماش معلوم نبود یه مقدار شوکه شدم . مرد هیچ حرفی نمیزد ولی برق چشماش از زیر اون سایه ی مشکی کلاهش معلوم بود . به من ذل زده بود و لبخندی بر لب داشت . نمیدونم چرا ولی ازش ترسیدم . احساس سرما میکردم . نقابم رو روی صورتم محکم کردم و یه مقدار صندلیمو عقب کشیدم . شنلمو هم جلوتر کشیدم . مرد همونطور ساکت به من ذل زده بود . انگار میخواست ببینه عکس العمل من چیه . منم ساکت به سمت مانی برگشتم که دیدم مانی چشماشو ریز کرده و به مرد کنار من نگاه میکنه . انگار میشناختش. ولی نگاهش اصلا خوشبینانه نبود . لیوان نوشیدنی مو برداشتم و یه مقدار خوردم . مانی سرفه ای کرد وشروع به گیتار زدن کرد . خیلی قشنگ میزد . یه صدای ملایم . شروع کرد به خوندن : (عاشق این آهنگم ) قصه ی عشقی که میگم .... عشق لیلای مجنونه با یه روایت دیگه .... لیلی جای مجنونه مجنون سر عقل اومده ... شده آقای این خونه تعصب و یه دندگیش ...کرده لیلی رو دیوونه (صداشو برد بالا )اما لیلی بی مجنونش ... دق میکنه میمیره با یه اخم کوچیک اون ... دلش ماتم میگیره میگه باید بسازم ... این مثله یه دستوره همین یه راه مونده واسش ... چون عاشق مجبوره زووووره عشق تو زوووووووووره ... احساس همیشه کوووووووووره هر جا خود خواهی بااااااااشه ... انصاف از اونجا دوووووووووووووره عاقبت لیلی ما ... مثل گل های گلخونه تو قاب سرد شیشه ای ... پژمره و دلخونه حکایت عشق اونا ... مثه برف زمستونه اومدنش خیلی قشنگگگگگگگ ... آب کردنش آسونه (صداشو برد بالا ) قلب تو خالی از عشقوووو ... بی نوره سوتو کوره عاشق کشی مرامت هستتتتتتت .... نگات سرده و مغروره عشقو ببین توی نگااااااااش ... از کینه ی تو دورههههههه یه کاری کن تو هم براااااااااااش ... چرا عاشقیتم زورههههههههههه ؟ زوووووووره ... عشقه تو زوووووووووووووووره احساااااااااااااااااااس همیشه کووووووووووووووره هر جااااااااا خود خواهی بااااااااااشه انصاف از اونجا دووووووووووووووووووووره گیتارشو کنار گذاشت و بلند شد . اولین کسی که بلند شد و براش کف زد من بودم . بعدش همه بلند شدن و کف زدن . از روی اون نقاب بی تفاوت نمیتونستم چهرشو تشخیص بدم . فقط لباش مشخص بود . با چشماش که حالا سرد و بی روح شده بود . برگشتم ... هیییییییی اون مرد شنل پوش کجا رفت ؟ عطر سردش هنوز همونجا مونده بود . خیلی سرد بود . خیلی سرد . مانی به سمت من اومد و بدون اینکه حرفی بزنه دستمو کشید و منو دنبال خودش کشوند . گروهی از مردم دنبالمون اومدن ولی ما از قسمت پشتی کافه بیرون رفتیم . مانی سوار اسبش شد و رفت . منم داشتم سوار اسبم میشدم که احساس کردم یه سایه روی دیوار افتاد . برگشتم و مرد شنل پوش رو دیدم . بی تفاوت به من ذل زده بود . پریدم روی اسب . مرد کلاهش رو در اورد و تعظیمی کرد و شاخه گلی به طرف من پرت کرد و ... یه لحظه بعد ندیدمش . چی شد ؟ این مرد مشکوک کی بود ؟ رفت ... عطرش رو جا گذاشت . توی حالت شوک بودم که مانی اومد کنارم و گفت : چی شده ؟ و با دیدن شاخه گل جلوی پای من چشماش گرد شد . ولی چیزی نگفت . فقط با یه حالت مشکوک نگام کرد و گفت : زود باش . دیر شد . با اسب به راه اُفتادیم . من تموم فکرم درگیر این مرد شنل پوش بود . نمیدونم چرا ولی احساس میکردم برام آشنا بود . احساس میکردم توی زندگی من حضور داشت . احساس میکردم که همه جا عطرش به مشامم رسیده . یه احساس آشنا نسبت بهش داشتم . احساسی که ... واااااای بیا خول شدم رفت ... دختره مونگول . سرم رو به چپ و راست تکون دادم و با خودم گفتم : لابد ازت خوشش اومده دیگه . اما از تصور اینکه ازم خوشش بیاد بیشتر ترسیدم تا اینکه لذت برده باشم . بیخیال . جلوی موزه نگه داشتیم . مانی رو کرد به من و گفت همینجا بمون . جلوی در منتظر موندم . مانی داخل شد و گفت : ما الان میایم . نیم ساعت جلوی در کشیک دادم . احساس میکردم بوی عطر مرد ناشناس رو احساس میکنم . با این تصور به خودم لرزیدم . یه دفعه مانی و ساواش با عجله از در بیرون اومدن . تو دستشون کیسه های بزرگی بود که مطمئن بودم از عتیقه پر شده . مانی با داد : فرار کن آیسان فرار کن پلیسسسسسسسسس . لحظه ای بعد صدای آژیر های پلیس شنیده شد . مثل برق پریدم رو اسب و تا اومدم فرار کنم نقابم افتاد رو زمین . لعنتییییییی لعنت به تو . ولی معطل نکردم و سریع تاختم . پشت سرم رو نگاه کردم . واااااااای نه چی میدیدم ؟ یه سایه روی زمین خم شد و نقابم رو برداشت و توی تاریکی محو شد . دیگه میخواستم جیغ بزنم . این کی بود ؟ مامورهای پلیس گممون کردن . با اون اسبای 100 میلیونی که مثل باد میرفتن انتظار دیگه ای هم نمیشد داشت . ************************************************************** اینم عکسای مرد ناشناس (فیلمشو دیدید ؟ محشر ترین فیلمیه که تو عمرم دیدم ) -------------------------------------------------------------------------------- قسمت15توی پارک توقف کردیم . مانی با دیدن صورت من که ماسک روش نبود دادش رفت هوا : پس ماسکت چی شد ؟؟؟؟؟؟ منم مثل خودش داد زدم : اُفتاد زمین از بس که شما هول هولی داد زدید نفهمیدم چطوری پریدم رو اسب . نفس راحتی کشید و گفت : پس شناساییت نکردن . بی اعتنا شونه بالا انداختم و رفتم تو سوییت خودم . حالا باید میرفتیم ترکیه . قرار بود فردا صبح حرکت کنیم . من آخرش نفهیدم چرا میخواستن منو با خودشون ببرن ؟ ولی تصور اینکه برم تو یه کشور تازه خیلی شیرین بود . دانشگاه هم دیگه پرررررر . این ترم اُفتادم حسابی . بیخیال . ترکیه رو عشقههههه . گرفتم واسه خودم خوابیدم . ماشین داشت با سرعت رانندگی میکرد . سرعتش خیلی زیاد بود . اونطور که شنیده بودم قرار بود از یه راه مخفی بین کوه ها از مرز رد بشیم و بریم آنکارا پایتخت ترکیه . تا اونجا 5 روز راه بود . من میمردم پنج روز تو ماشین سر کنم . دیگه نتونستم فکر کنم چون خواب رفتم . ****************************************************************این پنج روز به هر جون کندنی بود گذشت . اتفاق خواصی هم نیفتاد به غیر از اینکه اسب فرانسوی شلوار مانی رو جوید و پاره اش کرد . که مانی به خاطرش تا 3 ساعت افسردگی مزمن گرفته بود چون شلوار یادگاری ننه اش بود . ساواش هم دستش آسیب دید چون نزدیک بود کنترل ماشین از دستش در بره و این محکم فرمون رو چرخوند . بالاخره سالم رسیدیم آنکارا . سالم سالم هم نه . ولی بالاخره رسیدیم دیگه . برای ناهار به یه رستوران رفتیم . من زبون ترکیم فول فول بود هرچی نباشه من یه رگه ام ترک بود . 3 پرس جوجه سفارش دادیم . نشستیم نوش جان کردیم . چه حالی داد . بعد از غذا مانی گفت : ساواش تو با من بیا بریم عتیقه ها رو تحویل کریم بدیم . یه بلیط هم برا آیسان بگیریم . آیسان تو هم توی ماشین بمون . احساس میکردم دوست نداره من برم . یه چیزی تو چشماش بود که من درکش نمیکردم . منم دلم خیلی براش تنگ میشد . بهش عادت کرده بودم . ما با هم خیلی خاطره داشتیم . خاطره های خنده دار. چیزایی که هیچوقت یادم نمیرفت . من تو ماشین موندم و اون دوتا زدن بیرون . نمیدونم چرا ولی هوس کردم برم یه مقداری ترکیه رو بگردم . خاک بر سر حرف گوش نکن من . حالا ترکیه رو هم بلد نبودماااااا کرم درونیم برخواسته بود . بیخیالش من که قرار بود فردا برم . پس چه عیبی داشت ؟ زیاد دور نمیشدم . شنل مشکیمو پوشیدم و زدم بیرون . تو کوچه های اطراف بودم . داشتم واسه خودم میرفتم . خیلی قشنگ بود . دست فروشا . مغازه ها . همه چیز جالب بود . چیزایی که من تا به حال ندیده بودم . وقتی به خودم اومدم توی یه کوچه ی تاریک بودم . واااااااای من کجام ؟ خاک تو سرم شدددددد گم شدممممممم . سرم رو به دیوار تکیه دادم و به زمین و زمان فحش دادم . که احساس کردم بوی عطر آشنایی داره میاد . یه بوی عطر سرد که تا ته استخوان آدم نفوذ میکرد . سرم و بلند کردم و با دیدن مرد شنل پوش هنگ کردم . چشمامو چند بار باز و بسته کردم و دوباره بهش نگاه کردم . این اینجا چیکار میکرد ؟ اومد کنارم ایستاد . یه نقاب روی صورتش بود . حدس میزدم ترک باشه . دستاشو باز کرد و چیزی توی دستاش درخشید . اون نقاب من بود . همون نقاب طلایی رنگ .با حالتی مشکوک نقاب رو از دستش گرفتم . بلند شدم و رو به روش ایستادم . یه لبخند روی لباش بود که نمیدونم خبیسانه بود یا معمولی بود . sen fazla afet به موهام و چشمام نگاه کرد و به زبون ترکی گفت : (ترجمه : تو خیلی زیبایی ) فقط با سکوت بهش ذل زدم .که ایندفعه به زبون فارسی گفت : تو ترک نیستی ؟ فکر کنم فکر کرده بود من نفهمیدم که با سکوت بهش ذل زدم . بهش نگاه benim Çapraz ben کردم و گفتم : (ترجمه : من دورگه ام ) benim bir Öneri için sen ben سرش رو تکون داد و گفت : ( ترجمه : من یک پیشنهاد برای تو دارم .) با یه حالت مشکوک بهش نگاه کردم و به فارسی گفتم : نمیتونم بهت اعتماد کنم . بهم نزدیک شد . یه سیگار تو دستش بود . پکی به سیگارش زد و دودشو توی صورتم پخش کرد . چشمامو تنگ کردم و تک سرفه ای کردم . نقابش رو در اورد . یه جوون خوش چهره . خیلی زیبا بود . ابرو های مشکی تمیز ، چشمای آبی تو دل برو و موهای مشکی پر کلاغی . یه دور دور من چرخید و گفت : تو خیلی زیبا و با هوشی . آهسته دم گوشم زمزمه کرد : آینده ی درخشانی در انتظارته . برگشتم و گفتم : از من دور شو . من فردا برمیگردم به ایران . ایندفعه بهم نزدیک تر شد و سرش رو به گوشم چسبوند و گفت : چرا ؟ وقتی میتونی مشهور باشی ؟ وقتی میتونی ثروتمند باشی؟ من برای تو خیلی نقشه ها دارم . دوباره دور من چرخ زد و دستی به موهام کشید : بازم میگم . تو خیلی زیبایی . میتونی بیای پیش من کار کنی. تو میتونی یه مدل باشی . یه مدل لباس . فکرشو بکن . دم گوشم زمزمه کرد : شهرت ، ثروت ، زیبایی . و مثل دفعه ی قبل کلاهش رو بلند کرد و تعظیمی کرد و دود سیگارشو تو هوا پخش کرد .(آآآآآآآآه چه جنتلمن و خفنننننن ) لحظه ای بعد ... نبود . دستمو باز کردم . یه کارت توی دستم بود . شوی لباس ... تلفن تماس ... . کلمات رو با خودم هجی کردم : شهرت ، ثروت ... آره من زیبام . چرا برگردم ایران ؟ وقتی اینجا میتونم محبوب بشم ؟ چرا ؟ چرا برگردم ایران ؟ ها ؟ برگردم پیش کی ؟ از زندگی عادی خسته شدم . منم میتونم محبوب باشم . میتونم مشهور باشم . آره من میتونم . من زیبام . من باهوشم . (باشه دیگه فهمیدیم خوشگلی ) چرا از فرصت ها استفاده نکنم ؟ ها ؟چرا ؟ آره منم میتونم . باورم نمیشد همین کلمات کوتاه زندگی منو عوض کرد . باعث شد من از جنس سنگ بشم . یه سنگ . آروم آروم قدم برمیداشم . نمیدونستم دارم کجا میرم . فقط میرفتم و به تصمیمی که گرفته بودم فکر میکردم . گاهی پشیمون . گاهی مصمم . ولی قدرت وسوسه توی من بیشتر بود . این بود که تصمیم گرفتم پیشنهادشو قبول کنم ... ****************************************************************عاشق عاشق این قسمتشم . شما چطور ؟ : RE: رمان عشق کشکی {اخر خنده } - LOVE KING - 15-05-2013 توروخدا بقیشم زودتر بزار خیلی باحاله RE: رمان عشق کشکی {اخر خنده } - ✘Nina✘ - 15-05-2013 من قبلاخوندم خیلی با حاله RE: رمان عشق کشکی {اخر خنده } - ناديا - 17-05-2013 ادامش چي شدواسه من كه عكسي نيومدسركاري بود؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ RE: رمان عشق کشکی {اخر خنده } - ღ دختـــر آسمان ღ - 17-05-2013 (17-05-2013، 9:36)ناديا نوشته است: دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید. من خودم می خواستم بزارم ولی میدونی چون گالری عکس فیلتره به خاطر همین نتونستم عکسا رو اپلود کنم RE: رمان عشق کشکی {اخر خنده } - درنا عسل - 17-05-2013 کو بقیش؟؟؟؟؟ RE: رمان عشق کشکی {اخر خنده } - maha. - 17-05-2013 وای بدو بقیشو بزار راستی چرا عکسارو نشون نمیده؟خواهشا یکاری کن نشون بده RE: رمان عشق کشکی {اخر خنده } - ღ دختـــر آسمان ღ - 17-05-2013 (17-05-2013، 12:21)maha. نوشته است: دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.بابا میگم چون گالری عکس انجمن خرابه من نمی تونم عکساشو اپلود کنم [size=x-large]وارد سوییت خودم شدم . دیگه اتاق کرایه نکرده بودیم چون اونا فکر میکردم من فردا برمیگردم تهران . من تصمیم خودمو گرفته بودم . وسوسه ی بزرگی بود . کارت رو دراوردم تا زنگ بزنم . یه لحظه پشیمون شدم . مادر، پدر ، پانی چشم گاوی ، مادر بزرگم و ... مانی . آره مانی . چرا دقت نکرده بودم ؟ من دلم براش خیلی تنگ میشد . خیلی . صدای در اومد . از سوییت خودم بیرون اومدم . اینجا هم توی یه پارک سرسبز بودیم که پرنده توش پر نمیزد . از توی سوییت مانی صدای گیتار میومد . گوش وایسادم : یه آهنگ ملایم و بعد ...میرم که اگه یه روز بری سفر ... واااااااای من عاشق این آهنگ بودم . گوشمو بیشتر به در چسبوندم : اگه یه روز بری سفر ... بری ز پیشم بی خبر اسیر رویاها میشم ... دوباره باز تنها میشم به شب میگم پیشم بمونه ... به باد میگم تا صبح بخونه بخونه از دیار یاری ... چرامیری تنهام میزااااااااااااااااااااااااااااری ؟ اگه فراموشم کنی ... ترک آغوشم کنی پرنده ی دریا میشم .. تو چنگ موج رها میشم به دل میگم خاموش بمونه ... میرم که هرکسی بدونه میرم به سوی اون دیاری ... که توش منو تنها نزااااااااااااااری . (صداشو برد بالا) اگه یه روزی نوم تو بااااااااااااااااااااااااااااااااز تو گوش من صدا کنههههههههههههه دوباره باز غمت بیاد ... که منو مبتلا کنه به دل میگم کاریش نباشه ... بزاره درد تو دواشه برهههههههههه توی تموم جونم ... که باز برات آواز بخوووووووووونم که باز براااااااات آواز بخوووووووونممممممممم اگه بازم دلت میخواد ... یار یکدیگر باشیم مثال ایوم قدیم ... بشینیم و سحر پاشیم باید دلت رنگی بگیره ... دوباره آهنگی بگیره بگیره رنگ اون دیاری ... که توش منو تنها نزااااااااااااااااااری اگه میخوای پیشم بمونی ... بیا تا باقی جوونی بیا تا پوست به استخونه ... نزار دلم تنها بمونه بزار شبم رنگی بگیره ... دوباره آهنگی بگیره بگیره رنگ ... ********************************************************* مثل وحشی ها پریدم تو و گفتم به منم یاد بدههههههههه مانی مثل این عقرب زده ها از جاش پرید و گیتارو پرت کرد به من . آخه پشتش به من بود . گیتار خورد تو صورتم و پخش زمین شدم . آخخخخخخخخخ جیغم در اومد : چته وحشی ؟ مانی : ببخشید خوب تو مثل وحشی ها پریدی تو . آوخی بیچاره . پس ترسیده بود . پاشدم و بلوزمو تکوندم و گفتم : به منم یاد بده . مانی : کاره یه روز دو روز نیست که . نمیشه بچه . جیغ زدم : منم میخواااااااااااااااااااام . مانی خنده ای کرد و گفت : خیلی بچه ایبیا بشین تا بهت یاد بدم . شونه بالا انداختم و رفتم نشستم رو صندلی کنارش . برام مهم نبود چی درباره ام فکر میکنه . یعنی مهم بود ولی من سعی میکردم بهش اهمیت ندم . گیتارو گرفتم تو دستم و سعی کردم سیماشو تکون بدم . صدای مزخرفی ازش بلند شد . مانی خنده ای کرد و گفت بیا اینجا . رفتم و نشستم روی پاش . دستشو گذاشت رو دستم و گرفت رو سیمای گیتار . یه لحظه نگاهم توی نگاهش گره خورد . چیزی تا ته وجودم لرزید . نمیدونم اون چی بود . شاید قلبم بود . مهم نیست . حداقل الان دیگه خیلی دیره . تک سرفه ای کرد و انگشتامو روی سیم تکون داد . یه صدای ملایم ایجاد شد . خیلی قشنگ بود . نیشم تا بناگوش باز شد . مانی : خوب حالا یه چی بخون . چشمامو ریز کردمو به یه نقطه روی سقف نگاه کردم . من اینجوری فکر میکردم . اممممممممم چی بخونم ؟ هیچی به ذهنم نمیرسید . من : خودت بخون من بلد نیستم . مانی دستمو روی سیم های گیتار محکم کرد و شروع به زدن کرد . چند لحظه بعد صدای خوشگل دختر کششش بلند شد : حال من دسته خودم نییییییییییییییست . و توی چشمام ذل زد : دیگه آروم نمیگیرم . دلم از کسی گرفتهههههههههههه که میخوام براش بمیرمممممم . * منم توی چشماش ذل زده بودم . یه چیزی توی چشماش بود که من احساس میکردم تا حالا ندیدمش* بااااااااااااااااااااااااز سرنوشتوووو انتهاااااااای اشنایییییییی باز لحظه های غم انگیزهههههههه جداییییییییییی بااااااااااز لحظه های نا گزیرررررررر دل بریدن . بازم اول راهوووووو حس تلخههههههههه نرسیدنننننننن *احساس میکردم یه ارتباط مستقیمی با این آهنگ داره . خیلی بهش نزدیک بودم . دستاش دور کمرم بود و یه دستش روی گیتار (بچه ها خیلی خز شد نه ؟ ) * پای دنیای تو مووووندممممممممم . مثه عاشقای عااااااااالم تا منو ببخشی آخررررررررررر (صداشو برد بالا و توی چشمام ذل زد ) تا دلت بسوووووووووزه کم کم مثه آینه رو به رومه . حس با تو بودن من دارم از دست تو میرممممم عاشقی کنننننننننن منو نشکننننننننن ... منو نشکننننننننننن نمیدونم چرا اینکارو کردم ولی بهش نزدیک شدم . یه نیرویی منو به سمت اون میکشید . گیتارو کنار گذاشت . به چشمای من ذل زده بود . به هم نزدیک شدیم . نفس هاش به صورتم اصابت میکرد . منم به چشماش ذل زدم . خاکستری . توشون غرق شدم . نفهمیدم کی رطوبت لبهاشو رو لبام احساس کردم . (دلم سوخت میخواستم سانسور کنم دلم نیومد . یوخده هندی هم بد نیست ) و به دنبال اون یه حس لذت بخش . نمیخواستم ازش جدا شم . اوه خدای من . من خیلی کثیفم . لعنت به من . سریع از توی بغلش بلند شدم و از در زدم بیرون . اشکام روی صورتم جاری شده بود . چرا الان ؟ چرااااااااااا ؟ چرا الان که دارم ازش جدا میشم . آسمون رعد و برق زد . بارون گرفت . هیچی برام مهم نبود . من یه احمقم . لعنت به من . لعنت به تو . توی بارون جیغ زدم : لعنت به همتووووووووووووون . هق هقم بلند شد . روی زمین نشستم و دوباره داد زدم : لعنت به همتوووووووون . خیلی از سوییت دور شده بودم . من باید میرفتم . باید قبل از اینکه این احساس منو از رفتن نگه داره میرفتم .آره . بی سر و صدا وارد سوییت خودم شدم . شنلمو برداشتم . کارت شوی لباس رو هم برداشتم . آروم رفتم سمت اصطبل . اسب خودمو برداشتم . داشتم از جلوی سوییت مانی رد میشدم . یه چیزی وادارم کرد درشو باز کنم و برای آخرین بار بهش نگاه کنم . درو باز کردم . اوه خدای من خوابیده بود . چه معصوم . نتونستم مقاومت کنم . رفتم روی تخت خوابش خم شدم . نفساش به صورتم خورد . وسوسه ی عمیقی داشتم که دوباره اون کارو تکرار کنم . خم شدم و کاری که نباید رو کردم . چشماشو باز نکرد . یه قطره اشک از روی صورتم چکید و روی صورتش ریخت . من یه عوضیم . منو ببخش . منو ببخش . از در زدم بیرون و سوار اسب شدم و بی هدف به سمت خیابونا تاختم . در حالی که احساس میکردم تیکه ای از وجودم رو توی اون ماشین جا گذاشتم ... ***************************************************************رسیدم کنار یه تلفن عمومی . کارت رو از دستم در اوردم و تماس گرفتم . آره من تصمیم خودمو گرفته بودم . من امروز رو فراموش میکنم . هر اتفاقی که بین منو مانی اُفتاد رو فراموش میکنم . اصلا خوده مانی رو هم فراموش میکنم . آره . من اینکارو میکنم . و از این لحظه بود که من سنگ شدم . یه صدای مردونه و بم تو تلفن پیچید : بفرمایید . من : ببخشید . شوی لباس . مرد : بله کاری داشتید ؟ من : با مدیر اینجا کار دارم . مرد : نوبت قبلی دارید ؟ من : خیر . کار مهمی دارم . مرد : اسمتون . یکم تامل کردم . چی بهش میگفتم آخه ؟ من : بهش بگین دختر نقاب دار (وای وای وای چه آدرس دقیقی ) مرد : چشم چند لحظه . چند ثانیه بعد یه صدای زیبا و مردونه تو گشی پیچید : به به خانوم نقاب دار . پس بالاخره تصمیم خودتو گرفتی نه ؟ یه نفس عمیق کشیدم . مشتمو محکم فشار دادم و به زحمت گفتم : آره . مرد : الان کجایی ؟ ادرس رو نگاه کردم و بهش گفتم خیابون ... مرد : من تا 10 دقیقه ی دیگه یه نفرو میفرستم دنبالت (اوووووه سرعت عملت تو حلقم .) بدون هیچ حرفی گوشی رو قطع کردم . به باجه ی تلفن تکیه دادم و تو افکار خودم غرق شدم . این یه راه درسته ؟ نمیدونم نمیدونم . سرم و تکون دادم و گفتم : معلومه که راه درستیه . معروفیت ، ثروتمند بودن . مشهور بودن . 10 دقیقه بعد یه ماشین آخرین مدل جلوی پام نگه داشت . درش باز شد و همون مرده شنل پوش از توش اومد بیرون . کلاهشو به علامت احترام در اورد و گفت : حیفم اومد خودم نیام استقبالت . تو برام خیلی ارزشمندی . پوزخندی زدم و سوار ماشین شدم . راه اُفتاد و جلوی یه ساختمون بزرگ 5 طبقه توقف کرد . یا خدااااااااااااا چه بزرگ بود . روی سردرش نوشته بود : خانه ی مُد تایتان . چه اسم عجیبی . پیاده شد و درو برام باز کرد . منم یواش پیاده شدم . وارد شدیم و به طبقه ی پنجم رفتیم . یه خانوم نسبتا مسن اما خوشهیکل با چهره ای که آثار زیبایی جوانی توش بود در یه اتاق رو باز کرد . مرد منو داخل هل داد و گفت : نگران نباش قراره از اینجا شروع کنی . با چشمایی نگران وارد شدم . زن دستمو گرفت و به فارسی که خوب هم نمیتونست صحبت کنه گفت : اسم من کاملیاست . من مدیر بخش طراحی هستم . بعد بدون هیچ حرفی دست منو کشید و به سمت یه میز برد که روش انواع و اقسام لوازم آرایش و سشوار و هر چی که بگی اونجا بود . شنلمو در اورد و نگاهش رو به موهام دوخت . چند لحظه ساکت موند و گفت : تو تک ستاره میشی . بعد دور کمرو بازو ها و همه جامو اندازه گرفت و توی یه دفتر یادداشت کرد . ترجیح میدادم هیچ حرفی نزنم . از این آدما خوشم نمیومد . زن بعد از این که همه ی کرارشو انجام داد یه اتاق رو بهم نشون داد و گفت : اونجا محل استراحتته . میتونی بری . سرم و تکون دادم و به سمت اُتاق رفتم . ****************************************************************1 ماه از اون موقع میگذشت . بهترین لباس ها در اختیارم بود . دستمزد خیلی بالایی هم بهم میدادن . در عرض یه روز عکسای من توی همه ی مجله ها پخش شد . رژ لبای مارک دار . بهترین آرایشگر های شهر . لباسای شیک و عجیب و آخرین مُد . همه چیز خوب پیش میرفت . تا اینکه ... داشتم توی اُتاق پرو یه لباس میپوشیدم . خیلی خوشگل بود . فقط بدیش این بود که باید باهاش نقاب میزدم . مُدلش بود . از نقاب متنفر بودم . اما همیشه مجبور بودم بزنم . چون آتایمان میگفت . آتایمان همون مرد شنل پوش بود . آتایمان میگفت نمیخواد من شناسایی بشم . نمیزاشت از ساختمون بیرون برم در عوضش بهترین چیزا رو برام فراهم میکرد . دخترای دیگه بهم میگفتم بهت علاقه داره . ولی من احساس میکردم دیگه چیزی تو وجودم ندارم که به کسی هدیه بدم . من خیلی وقت پیش قلبمو یه جایی جا گذاشته بودم . این بود که همیشه توی اعلامیه ها از من با اسم مُدل نقاب دار تعریف میشه . از این اسم متنفرم ولی چاره چیه ؟ امشب قرار بود یه لباس مشکی بپوشم که یه پاپیون جلوش داشت و جنسش از تور بود . کوتاه بود ولی خیلی شیک بود . با یه نقاب مشکی که کنارش یه پر بلند بود .نقاب زیبایی بود .حیف که سرنوشتش بعد از امشب به سطل آشغالی مربوط میشد . موهامو که هم طبق معمول کاملیا درست میکرد . میگفت من اونو یاد دخترش میندازم . اینم از شانسه من . موهامو بلند مارپیچی درست کرد که از پشتم آویزون بود . داخلشون هم گُلای ریز مشکی گذاشت . امشب خبری بود ؟ خیلی خوشگلم کرده بود . ****************************************************************پشت پرده وایساده بودم تا نوبتم بشه . نقابمو محکم کردم . دلم داشت تند تند میزد . چه مرگم شده بود ؟ بالاخره نوبت من شد . پرده کنار رفت و من به قول خودم فیگوراتور وارد صحنه شدم . صدای سوت و دست و دود سیگار و فلش دوربینا دیگه برام مهم نبود . عادت کرده بودم . چشمای زیادی روی من زوم شده بود . به آخر صحنه رسیدم و یه دور زدم . با یه حالت چرخشی و خز برگشتم . که یه دفعه شوکه شدم . یه مرد که کلاهش به بلندی تمام سرش بود و شنل مشکیش تموم بدنش رو پوشونده بود به من ذل زده بود . به خودم اومدم و راهمو گرفتم و برگشتم پشت پرده . این دیگه کی بود ؟ زیاد طول نکشید که کاملیا منو به سمت رختکن برد و لباسای خودمو بهم داد . وارد اتاقم شدم . وااااااااااااای یه دسته گل بزرگ روی میز بود . با گلهای صورتی . رفتم سمتش و با دست توش دنبال کارت تبریک گشتم . طرفدارام برام زیاد دسته گل میفرستادن . یه دفعه دستم خورد به کارت . درش اُوردم و بازش کردم . توش نوشته بود : ****************************************************************سلام خوشحال میشم که شما رو ملاقات کنم . امشب ساعت 8 خیابان ... کنار کتاب فروشی . به اُمید دیدار . ****************************************************************این کی بود ؟ خیلی برام عجیب بود . یه جورایی بهم دستور داده بود . احمق . فکر کرده کیه ؟ نمیرمممممممممممممم . ولی یه وسوسه ی عمیق وادارم میکرد که برم . سیگاری برداشتم و آتیش زدم . یادم رفت بهتون بگم من سیگار هم میکشیدم اما خیلی کم . شاید هفته ای یه دونه . یا وقتایی که اعصاب معصابم تعطیل بود . تصمیم گرفتم که برم . شب ساعت 8 شد . یواشکی از در بیرون رفتم . یه رژ لب قرمز هم زده بودم . خیلی از رنگ قرمز خوشم میومد . سیگارم گوشه ی لبم بود . نقاب نزده بودم . مطمئنا کسی منو نمیشناخت چون قیافمو تا حالا ندیده بودن . قدم زنون به خیابون ... رسیدم و کنار کتاب فروشی ایستادم . دود سیگارمو بیرون فوت کردمو منتظر موندم . احساس کردم کسی پشت سرمه . برگشتم و با دیدن کسی که دیدم دود سیگار تو گلوم گیر کرد و به سرفه اُفتادم ... ون کسی نبود جزززززززززززززززز ... جززززززززززز... جززززززززز... بگم ؟؟؟؟؟؟؟؟ باشه اذیت نمیکنم دیگه جزززززززززززز مانییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییی ****************************************************************کلاهش رو برداشت و گفت : پس اون مُدل نقاب داری که همه ازش تعریف میکنن آیسان دست و پا چُلفتی خودمونه . یه لبخند مسخره هم روی لباش بود . خونسرد بهش نگاه کردم و گفتم : امری داشتید ؟ حالا قلبم توی دهنم بوداااااا ولی سعی میکردم خونسرد باشم . تو چشمام ذل زد و گفت : چرا بی خبر ؟ یعنی اینقدر برات بی ارزش بودم ؟ یعنی صبر نکردی تا بهت بزرگترین پیشنهاد زندگیتو بدم ؟ همه ی سرد بودنم رو توی نگاهم ریختم و به چشماش ذل زدم : برای من اهمیت نداره . من اینی هستم که میبینی . حالا هم از توی زندگیه من برو بیرون . اشک رو توی چشماش دیدم ولی چیزی نریخت پایین . بهم نگاه کرد و گفت : تو اونی نیستی که من میشناختم . من میدونم تو منو دوست داری . دود سیگارمو توی صورتش فوت کردم و گفتم : از کجا اینقدر مطمئنی ؟ گذشت اون زمونا . مانی : با من برگرد . قول میدم خوشبختت کنم . یه چیزی فراتر از این ثروت . یه جعبه ی کوچیک از توی کتش در اورد و جلوم گرفت : درشو اهسته باز کردم و با دیدن حلقه ی کوچولویی که توش بود شوکه شدم . یعنی داشت از من خواستگاری میکرد ؟ خیلی احمق بود . نمیدونم چرا اینقدر سنگ شده بودم . تو چشماش ذل زدم و گفتم : تو که میدونی جواب من منفیه . من با یه آدم مزخرف مثل تو ازدواج نمیکنم که حتی مطمئنم این حلقه رو هم با دزدی به دست اورده . قطره اشکی از توی چشماش چکید پایین . مانی : یعنی اگه منم یه سالن مُد داشتم تو با من ازدواج میکردی ؟ من : نمیدونم . شاید . جعبه رو بست و توی کُتش گذاشت . از جاش بلند شد و گفت : یه مرد واقعی وقتی شکست تیکه هاشو جمع میکنه و قوی تر از همیشه برمیگرده. منتظرم باش . اینبار دود سیگارمو توی صورتش فوت کردم . چشماشو تنگ کرد . من : زیاد حرف میزنی . نمیبینی شکستمت . برو پی کارت . باید حدس میزدم چشمت دنبال من باشه . عوضی . بلند شدم و به سمت ساختمون به راه اُفتادم . صدای شکسته شدن شیشه از پشت سرم اومد. مانی مشتشو توی شیشه کوبیده بود .(منم جاش بودم همین کارو میکردم ) چشمام از اشک تار شده بود . لعنت به من . همه ی خاطراتمون از جلوی چشمام رژه میرفت . لعنتییییییییییییی . اولین بوسه ی زندگیم که زیاد هم طول نکشید . (چقده تو بی حیایی ) گیتارم . صدای خنده هاش . اسب سواری . همه و همه ... سرم گیج رفت . خودمو به دیوار کوبیدم و داد زدم : چرااااااااااااااااا ؟ آخه چرا من؟؟؟؟؟؟؟؟؟ چرا الانننننننننننننننننن ؟ هااااااااااا خدایا این رسمش نیست . چرااااااااااااااااااااااااااااااا ؟ من یه احمقم (در این که شکی نیست ) . دیگه همه ی اون مشهوریت برام بی معنا شده بود . دیگه هیچی برام مهم نبود . من که دوسش داشتم . من که باهاش خاطره داشتم . من که ... منه احمق میتونستم پیشنهادشو قبول کنم پس چرا نکردم ؟؟؟؟ معلومه چون ثروت چشمامو کور کرده بود . چقدر تحقیرش کردم . چقدر زجرش دادم . این من بودم ؟ این همون آیسان دل نازک بود که یه زمانی با کوچکترین چیزی صدای خنده اش تا آسمون میرفت ؟ نه مصلما من این نبودم . آیسان سیگاری نبود . مشهور نبود . حتی .. حتی زیبا هم نبود . من این چیزای مصنوعی رو نمیخوام . من میخوام برم دنبال دلم . میخوام برم دنبالش . ولی نمیدونم چرا نرفتم ... حماقت کردم ... حماقت.... **************************************************************** روزا میگذشتن . منم به کارم ادامه میدادم . ولی دیگه علاقه ای نداشتم . از اولش هم به کارم علاقه ای نداشتم . من یه زندانی بودم . منم میخواستم مثل همه ی دخترا از ساختمون برم بیرون . خرید کنم . آهنگ گوش کنم . برم دانشگاه . و خیلی چیزای دیگه ... تصمیم گرفتم از خونه بزنم بیرون . چرا که نه ؟ منم حق داشتم . میتونستم به راحتی ازش شکایت کنم . مثل همیشه لباسامو پوشیدم . ولی ایندفعه نه نقاب زدم نه شنل . امروز میخواستم یه آدم عادی باشم . برای خودم . پس موهامو از پشت ریختم تو مانتوم . نمیخواستم جلب توجه کنم . یه سیگارم مثل همیشه تو دستم بود . نمیتونستم ترک کنم . این خیلی بد بود . از کوچه های بالاشهر گذشتم . مغازه های رنگاوارنگ . همه چیزی که بخوای . از لباسای ابریشم گرفته تا کفشای اسپرت . کیف های پوست سوسماری با کفشای پاشنه بلند سِت . از محله ی بالا شهر گذشتم و اومدم به محله ی پایین شهر . دیگه پاهام تاول زد از بس پیاده رفتم . خونه های خرابه . بچه هایی که با پاهای برهنه تو کوچه ها بازی میکردن و زنایی که با لباس های گل گلی و گشاد دم خونه ها جمع شده بودن و صحبت میکردن . از همه ی اینا گذشتم . رسیدم به یه کوچه ی تاریک . احساس کردم یه چیزی رو توی آشغالا دیدم . نمیدونم یه آدم بود . شایدم یه سگ ولگرد . کنجکاو شدم . به اون قسمت رفتم . یه آدم بود . به دیوار تکیه داده بود و سیگار میکشید . خیلی لاغر بود . قیافه اش رو درست نمیدیدم . لباساش هم معلوم بود پاره ان . خیلی نحیف بود . ولی کثیف نبود . برعکس بقیه ی خیابون گردا که سر و صورتشون سیاهه این کثیف نبود . به نظرم فقط لاغر بود . جلوتر نرفتم . یه جورایی میترسیدم . شاید یه قاتل بود . از اینجور آدما تو ترکیه زیاد بود که آزادانه میگردن و کسی کاری به کارشون نداره . خوب همه جا که ایران نمیشه . آروم خودمو یه مقداری جلو کشیدم . پسر سرشو بالا آورد . چه چشمای قشنگی داشت . خاکستری . وایسا ببینم . خاکستریییییییییییییییییییییی . اون خدای من نههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههه ****************************************************************دیگه تکراری شده همتون میدونید کیه . دیگه همین . نظر یادتون نره خواهشا . -------------------------------------------------------------------------------- قسمت 19: بچه ها یه مقداراتی خز نشد ؟ مثلا طنزه نه هندی . ولی خوب چه کنم که شما خوانندگان عزیز گفتین یوخده هم احساسی محساسی باشه . دیگه همین از دست من بر میاد . برید بخونید دیگه نشستین چرتو پرتای منو گوش میدید . ****************************************************************اشک تو چشمام جمع شد . این اینجا چیکار میکرد . بهش نزدیک شدم . یه قدم ازم فاصله گرفت . من : ما .... نی ..... مانی تو .....تو خودتی ؟ زبونم نمیچرخید . نمیدونستم لکنت زبون هم دارم که الان فهمیدم . من : خواهش میکنم با من حرف بزن . مانی . کی این بلا رو سرت اورده . تو چشمام ذل زد و گفت : تو . نمیفهمیدم . مگه من چیکارش کرده بودم . رومو به سمتش برگردوندم تا ببینمش که دیدم ... دیگه نبود . کجا رفت ؟ داشتم مثه بُز به خودم فحش میدادم . آخه میمردی سرت رو نچرخونی بوقلمون ؟ بیا پرید . حالا از کجا پیداش کنم ؟ اونم توی آنکارا ؟ شهری به این بزرگی و پر جمعیتی ؟ اشکام سرازیر شد . چه وضعیت ناجوری داشت . این مانی بود ؟ نه فکر نمیکنم . چرا خودش بود .( عزیزم خود درگیری داری ؟ ) باید میرفتم دنبالش . ( خوبه که فهمیدی .چشم دیگه پارازیت نمیندازم خوب جوگیر شدم ) طول کوچه رو دووییدم .نبودش هیج جا نبود .یه دفعه از یه جایی صدای تیر اندازی بلند شد . وااااااااای همینم کم مونده بود . برگشتم . صدا از اون دورها میومد . نکنه ... نههههههههههههههه . دوویدم به محل تیر اندازی ... هیچی اونجا نبود فقط زمین خونی شده بود . چشمامو با دستام گرفتم . حتما پرنده ای چیزی بوده دیگه . تو ترکیه ادم کشی زیاد بود .راهو برگشتم . میخواستم برگردم به آپارتمان خودم . ولی مگه تصویر مانی یه لحظه از جلوی چشمام کنار میرفت ؟ وضعیتش خیلی هم بد نبود . ولی خیلی لاغر بود لباس هاش هم پاره بود . انگار که کسی کتکش زده باشه . برگشتم به آپارتمان. عجیبه . هیچ کس نبود . اها تازه یادم اومد پایین شوی لباس داشتیم . پس خدا رو شکر کسی از رفتن من با خبر نشده بود . شونه هامو بالا انداختم . اعصابم خراب بود . خودم رو پرت مردم روی تخت . گرفتم خوابیدم . بد ترین خواب هایی که فکرشو بکنید رو دیدم . خون . مانی . تیر اندازی . درگیری . گلوله خوردن و ... مثل برق گرفته ها از خواب بیدار شدم . عرق کرده بودم. باید میرفتم دنبالش . یکی زدم تو سر خودم و گفتم : ساعت 3 شبه . ولی بلافاصله به خودم گفتم : من باید برم ... تا قبل از اینکه ... دیر بشه ... دوباره مانتو و شلوارمو پوشیدم . موهامو هم مثل قبل ریختم تو یقه ام . خیلی اذیتم میکردن . مثل همیشه یه سیگار هم تو دستم بود . لعنت به این سیگار . از آپارتمان زدم بیرون . همه خواب بودن . خیابونا خلوت بود . فقط قمار خونه ها و مشروب فروشی ها باز بود . بابا آنکارا دست لاس وِگاس رو از پشت بسته . خوب . مانی کجا میتونه باشه ؟ اول از همه به اون جایی که دیدمش رفتم . نبود . کوچه پس کوچه ها ، آشغالا . قمار خونه ها ،مشروب فروشی ها ، خیابونای خلوت . همه و همه رو گشتم . نبود که نبود . آخخخخخخخخ دیگه پاهام کشش نداشت . اصلا به درک پاهام مهم تره . هه . یاد اون روزی اُفتادم که بین شلوارم و گوشت کوب مردد مونده بودم . با یاد آوری اون روز لبخند تلخی زدم . اعصابم خورد بود . سرم و به دیوار تکیه دادم و سیگارمو گذاشتم لب دهنم . آخ که چه حس آرامش بخشی . دود سیگار یه حالت سرد داشت . دلم میخواست همیشه بکشم (خاک تو اون سر بی عقلت) همین طور داشتم به زمین و زمان فحش میدادم و دود سیگارمو به حالت حلقه حلقه بیرون میفرستادم که احساس کردم کسی پشت سرمه . اصلا نترسیدم . فوقش منو میکشت از این دنیا خلاص میشدم . به سیگار کشیدنم ادامه دادم که صدایی از پشت سرم اومد : وقتی یه زن سیگار میکشه ، یعنی یه تناقص پُر معنی . روحی ظریف با زخمی مردانه . تو دلم بهش پوزخند زدم . خوبه که فهمیدی زخمی که خوردم برام زیادی بود . تصمیم گرفتم برگردم و بهش نگاه کنم . چشمامو بستم و هی پشت سر هم تکرار کردم : شنل نداشته باشه . نداشته باشه . نداشته باشه نداشته باشه . و چرخیدم و چشمامو باز کردم . (به نظرتون کیو میبینه ؟ اشتباه حدس زدین . حالا ادامه رو بخونین . ) یه مرد ساده ی ساده . سر تا پا مشکی پوشیده بود . یه خورده هم ترسناک میزد . طرف سمت راست صورتش هم یه زخم بود که از روی گونه اش به سمت دهنش کشیده شده بود . درست شبیه آقای کِرپسلی ( یکی از شخصیت های داستان های دارن شان . سرزمین اشباح جلد 1 ) بهش زل زدم . بهم نگاه کرد وگفت : دنبال یه سارق عتیقه میگردی مگه نه ؟ جاااااااااااااااان ؟ این از کجا بو بُرده بود ؟ ولی این مهم نبود . با عجله پرسیدم : آره . اون کجاست ؟ تو ازش خبر داری ؟ لبخند تلخی روی لبش نشست و گفت : پیش کَریمه . اگه میخوایش باید بیای به قمار خونه ی کریم . اسمش هم هست قمار خونه ی تایتان . هییییییییی. تایتان ؟ نکنه این کَریمه با آتایتان نسبتی داره ها ؟ نه بابا . شاید یه تشابُه اسمیه . سرم و به علامت مُثبت تکون دادم . مرده گفت : فقط یادت باشه . اگه میخوای چیزی رو از کریم بگیری باید جوان مردانه ازش بگیری . وگرنه تا ته دنیا هم دنبالت میاد . راهشو کج کرد و رفت ... منظورشو خوب فَهمیدوم . باید یه چیزی بدم تا یه چیزی بگیرم . اما من که چیزی نداشتم ؟ بیخیال حالا این یه چیزی گفت .(نههههههههههه یعنی چی بیخیال ؟ بچه ها این دختره خِنگ نیست خدایی ؟ ) الان باید میرفتم ؟ خوب معلومه که آره . حالا کجا بود ؟ فهمیدم تاکسی . نه نمیشه ساعت 3 شب تاکسی از کجا ؟ آها فهمیدم . زنگ میزنم به تاکسی های شبانه روزی . توی ترکیه زیاد هست . شماره ی یکیشونو حفض بودم . از تلفن عمومی استفاده کردم و تماس گرفتم . بعد از دادن آدرس منتظر موندم . تاکسی جلوی پام نگه داشت . آدرس دادم . جلوی قمار خونه ی تایتان نگه داشت . اوووووووووووووه خدایاااااااااا خودت رحم کن. چه خوشگللللللل . بالای سردرش یه کلی نور رنگی اینور اونور میرفتن . بزرگتین قمار خونه ای بود که دیده بودم . یه سالن بزرگ .پراز نور افشانی . دو دل بودم . برم ؟ نرم ؟ برم ؟ نرم ؟ با خودم زمزمه کردم : یه دلم میگه برم برم . یه دلم میگه نرم نرم طاقت نداره دلم دلم .وااااااااای چه کنم ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ قبلش کیفمو باز کردم . یه چاقو از تو کیفم در اوردم و گذاشتم توی آستینم . شاید لازمم میشد. ( ای باریک الله به اون هوشت . تو که اینقدر باهوشی چرا خرگوش نشدی ؟) کیفمو پرت کردم توی جوبو راه اُفتادم سمت قمار خونه .2 طبقه بود وووووووووووووه اینجا چه خبر بود ؟ بیش تر از 1000 نفر اونجا بود . با خودم فکر کردم : مانی رو اصولا اینجا نگه نمیداره میداره ؟ نوچ باید برم طبقه ی بالا. از کنار مردم مست و پاتیل گذشتم و از پله ها بالا رفتم . طبقه ی بالا یه چیزی بود واسه خودش . یه ساختمون بزرگ با 18 -19 تا اُتاق . یعنی مانی تو کدومشونه ؟ و جستجو اغاز شد ... همشون خالی بودن جُز یه دو سه تایی که دلم نمیخواست درشون رو باز کنم چون مطمئن بودم توشون +18 . فقط یه در بود که درش هم قفل بود . البته از این قفلایی که میشه بازشون کرد . حالا من کلید اینو از کجا گیر بیارم ؟ یه فکر نا بکری . چاقو رو از تو آستینم در اوردم و کردم تو قفل بیچاره . حالا نمیدونستم دارم کجاهاش میزنم هااااااا . همینجوری چاقو رو توش میچرخوندم که احساس کردم فایده نداره . صبر کن ببینم . لعنتییییییییییییییییییییییییییییییییی . این که بازههههههههههههههههه . تا تونستم به خودم فحش میدادم .چاقو رو دوباره جا سازی کردم و وارد شدم . اووووووووووووه خدای من . درست فهمیدم . مانی اینجا بود . خود خودش بود . پس چرا سر و صورتش خونی بود ؟ دستمو گذاشتم جلوی دهنم تا جیغ نزنم . آخه خودتون میدونید خیلی جیغ جیغو بودم . بسته بودنش به یه صندلی . سر و صورتش خونی بود . لباساش هم پاره تر از همیشه . دوییدم سمتش . سرش رو پایین انداخته بود . احساس میکردم بی هوشه .اومدم دستاشو باز کنم که حس کردم کسی از پشت موهامو کشید . برگشتم و جیغ بنفشی زدم . یه مرد که فوق العاده به آتایتان شباهت داشت .فقط نسخه ی پیر ترش بود اونجا بود . موهامو ول کرد و گفت : پس اومدی اینو با خودت ببری نه ؟ مانی با صدای جیغ من به هوش اومد و سرش رو بلند کرد . با دیدن من اول با تعجب و بعد با نفرت نگام کرد . زهرمار . خاک تو سر من که اومدم واسه توی احمق جان فشانی کنم . کریم رو کرد به من و گفت : پس بالاخره اومدی . منتظرت بودم . جااااااااااااان ؟؟؟؟؟؟؟ بله . چه مهمون نوازی دلپذیری هم از موهام کردی کریم ادامه داد : خوب ، از اونجایی که این سارق عتیقه های منو برام نیورد منم تصمیم گرفتم درس خوبی بهش بدم . اول کتکش زدم ولی بعد تصمیم گرفتم ازش استفاده کنم . حالا صاف توی چشمام ذل زد : میخوام باهات یه مبادله ای بکنم . نفسم تو سینه حبس شد . مانی هم مثل ماست با چشمای گرد داشت نگام میکرد . کریم دورم چرخید و گفت : اینو میدم برای خودت . برای خود خودت . مگه میومدی که اینو ببری ها ؟خوب منم بهت میدمش . جوانمردانه . فقط به یه شرط . نفس حبس شدمو بیرون دادم و با صدایی لرزن پرسیدم : چه شرطی ؟ کریم به موهام نگاهی کرد و گفت : اینا رو بده اونو ببر . چییییییییییی؟؟؟؟؟ یه لحظه احساس کردم موهامو بیشتر از جونم دوست دارم . مانی هم که قربون خدا این چشاش هی داشت گرد تر و گرد تر میشد . هوی خوشگل ، چشات نیفته بیرون . بین دوراهی گیر کرده بودم . مثل همیشه . با خودم زمزمه کردم : یه دلم میگه بهش بده . یه دلم میگه بهش نده . حالا نگاه مانی یه حالت خشک پیدا کرد . انگار که میخواد بگه : تو اینکارو نمیکنی . تو ترسویی . ترسو . تصمیم خودمو گرفتم . کریم داشت با لذت نگام میکرد . دو قدم رفتم عقب . چاقو رو از تو آستینم در اوردم . نگاه مانی تغییر نکرد . لعنتی . چاقو رو تو دستم فشار میدادم . از دستم روی زمین خون میچکید . مهم نبود . چاقو رو بردم بالا و ... یه لحظه بعد ... زمین رنگ طلایی شد .......... یه دفعه مانی از جاش پرید و گفت : چرا اینکارو کردی ؟ هیچ حرفی نداشتم بزنم . چرا ؟ چون دوسش داشتم. چون وقتی کسی رو دوست داری کارای احمقانه میکنی . کریم با خونسردی دستوپای مانی رو باز کرد و گفت : اینم به جای اون عتیقه ها . مطمئن باش پول اونا رو جبران میکنه . مانی عین ماست وایساده بود . با عصبانیت رفتم طرفش و دستشو گرفتم و کشیدمش بیرون . از قمار خونه زدیم بیرون . دستشو سفت گرفته بودم . یه دفعه وایساد و یه نگاهی بهم کرد .تو چشماش یه غمی بود . یه دفعه سفت بغلم کرد . اخخخخخخخخ دنده هام خورد شدددددددد . همون جوری تو بغلش مونده بودم که یه دفعه منو از بغلش در اورد و گفت : چرا این کارو کردی ؟ شونه هامو بالا انداختم : خودمم ازشون خسته شده بودم . مگه بده در راه رضای خدا دادمشون به کریم ؟ خنده اش گرفت . اخمامو کردم تو هم : بله بله ؟ دارم واست جک میگم به چی میخندی ها ؟ مانی : هیچی . بیخیال به سمت یه تاکسی راه افتادم . میخواستم برگردم ایران . حالا دیگه اینجا حسابی نداشتم . دیگه بی حساب شدیم . برگشتم سمتش و دستمو دراز کردم به علامت بزن قدش و گفتم : دیگه بی حساب شدیم . مانی ابروهاشو بالا پایین کردو گفت : کی گفته ؟ ما هنو بی حساب نشدیم . تو یه چیزی رو باید از من قبول کنی . من : اگه نکنم ؟ مانی : خودم بقیه ی گیساتو میکنم . و خنده ی بلندی کرد . من: از مادر زاده نشده کسی که اینکارو بکنه . مانی : بکنم ؟ من : بکن . مانی اومد سمتم . منم جیغ بنفشی زدم و با خنده به سمت تاکسی دوویدم . درشو باز کردم و پریدم توش . یه نفس عمیق کشیدم . تاکسی به راه افتاد . برگشتم و یه دفعه مانی رو دیدم که با خنده ای شیطانی کنار دست من نشسته بود . یه سکته ی خفیف و بعد ... جیغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغ راننده تاکسی فرمون رو پیچوند که ماشین رو نگه داره مانی هم دستاش رو گوشاش بود . تاکسی رو کنار خیابون نگه داشت و برگشت و با دیدن چشمای وحشت زده ی من که به مانی دوخته شده بود اخماشو کرد تو هم و گفت : آبجی این اذیتتون میکنه . من : اره . حالا تو دلم عروسی بود . ای ول به خودم . راننده تاکسی رو به مانی کرد و گفت : آقا بفرما بیرون . مانی با تته پته : اقا به .. به خدا من کاریش نکردم . راننده : اقای محترم بفرما بیرون دیگههههههههههه . مانی درو باز کرد و رفت بیرون . اوخی . دلم سوخت . دوباره لم دادم به صندلی که حس کردم یکی از تاکسی کشیدم بیرون . جیغغغغغغغغغغ . تاکسی رفتتتتتتت . در تاکسی هم باز موند . مانی منو کشیده بود بیرون . من : مگه مرض داری ؟ مانی : حالا دیگه بی حساب شدیم . دقیق توی یه جاده خاکی بودیم . من : خوب حالا که چی ؟ مانی : قبول میکنی ؟ من : چی رو ؟ مانی : با من ازدواج کنی دیگه ؟ من : نوچ . مانی : تو غلط میکنی . دستمو گرفت و به زور یه حلقه ی کوچیک از جیبش در اورد و کرد تو انگشتم . من : حالا بگو ببینم این دزدی بود ؟ مانی شونه هاشو بالا انداخت : نه به خدا . یه دفعه صدای اژیر پلیس بلند شد . مانی دستمو کشید و مثل برق دویید . من در حین دوییدن : تو باز چی کار کردی ؟ مانی طلا فروشی رو زدم . جیغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغ |