![]() |
... راز شب بارانی ... - نسخهی قابل چاپ +- انجمن های تخصصی فلش خور (http://www.flashkhor.com/forum) +-- انجمن: علم، فرهنگ، هنر (http://www.flashkhor.com/forum/forumdisplay.php?fid=40) +--- انجمن: ادبیات (http://www.flashkhor.com/forum/forumdisplay.php?fid=39) +---- انجمن: عاشقانه ها (http://www.flashkhor.com/forum/forumdisplay.php?fid=58) +---- موضوع: ... راز شب بارانی ... (/showthread.php?tid=3238) |
RE: ... راز شب بارانی ... - Apathetic - 18-01-2013 ديــــــــــوار ِ دلم... كوتــــــاه است هر كَس از كوچهء تنــــــهايي مـــَــــــن ميگذرد به هواي هَوَســـــــــــي هم كه شده سَرَكي مي كشد و..... ميگـُـــــــــــــذرد RE: ... راز شب بارانی ... - ÐeaÐ GiЯl - 18-01-2013 ...اشتباه من این بود که با دیدن اولین دل حکم کردم... RE: ... راز شب بارانی ... - Armina - 18-01-2013 هدفون به گوش سیـــگار به لـبـــــ یک به یک رد میکنم خاطرات آهنگی را که با تو در شب زمستانی در یک اتاق شش متری گذرانده ام. لعنت به اهنگ... بــاز هـم تــو را در تـلاطـم نـت هـا گــم کـرده ام! بـــی تـــــــو ، غـریبــــ مـی نــوازد دلـــــم!! RE: ... راز شب بارانی ... - s.sahar - 18-01-2013 صداقتش رو دوست داشتم بهم می گفت با دنیا عوضم نمی کنه راست می گفت هیچ وقت منو با دنیا عوض نکرد با یکی دیگه عوضم کرد.....! RE: ... راز شب بارانی ... - Snow-Girl - 22-01-2013 نذر کــَـــردم سفره ای پهــن کـُنم از حــَـــ ـــ ـرف های نگفتــه ی دلم .. ....اگـــــ ـــ ــر برگـــَـــردی RE: ... راز شب بارانی ... - Apathetic - 22-01-2013 واي، باران؛ باران؛ شيشه پنجره را باران شست. از دل من اما، چه کسي نقش تو را خواهد شست؟ من شکو فائي گلهاي اميدم را در روءياهامي بينم، و ندائي که به من مي گويد: "گر چه شب تاريک است دل قوي دار، سحر نزديک است از گريبان تو صبح صادق، مي گشايد پر و بال. تو گل سرخ (نازنين)مني، تو گل ياسمني تو مثل چشمه نوشين کوهساراني تو مثل قطره باران نو بهاراني،تو روح باراني تو چنان شبنم پاک سحري؟ - نه، از آن پاکتري. تو بهاري؟ نه،-بهاران از توست. از تو مي گيردوام، هر بهار اينهمه زيبايي را. گل به گل،سنگ به سنگ اين دشت يادگاران تواند. رفته اي اينک و هر سبزه و سنگ در تمام در و دشت سوکواران تواند. در دلم آرزوي آمدنت مي ميرد رفته اي اينک،اما آيا باز بر مي گردي؟ چه تمناي محالي دارم خنده ام مي گيرد! در ميان من و تو فاصله ها ست. گاه مي انديشم، -مي تواني تو به لبخندي اين فاصله را برداري! تو توانائي بخشش داري. دستهاي تو توانائي آن را دارد؛ -که مرا، زندگاني بخشد. وتو چون مصرع شعري زيبا، سطر برجسته اي از زندگي من هستي. من در آئينه رخ خود ديدم، و به تو حق دادم. آه مي بينم،مي بينم تو به اندازه تنهائي من خوشبختي من به اندازه زيبائي تو غمگينم آرزومي کردم، که تو خواننده شعرم باشي. -راستي شعر مرا مي خواني؟- نه،دريغا،هرگز، باورم نيست که خواننده شعرم باشي. - کاشکي شعر مرا مي خواندي!- وقتي تو نيستي، خورشيد تابناک، شايد دگر درخشش خود را، و کهکشان پير گردش خود را از ياد مي برد. و هر گياه، از رويش نباتي خود، بيگانه مي شود. افسوس! آيا چه کسي تو را، از مهربان شدن با من، مايوس مي کند؟ اي مهربان من، من دوست دارمت؛ چون سبزه هاي دشت چون برگ سبز رنگ درختان نارون. اي قامت بلند مقدس،تنديس جاودان، اي مرمرسپيد، اي قامت بلند اي از درخت افرا گردنفرازتر از سرو سربلند بسي پاکبازتر اي آفتاب تابان از نور آفتاب بسي دلنوازتر اي پاک تراز برفهاي قله الوند، تو ،با نوشخند مهر،با واژه محبت، فرسوده جان محتضرم را ز بند درد آزاد مي کني. وبا نوازشت،اين خشکزار خاطره ام را، آباد مي کني. اي مرمر بلند سپيد،اي پاکي مجرد پنهان مهر سکوت را ،زين سنگواره لب سرد ساکتت -بردار اي آفريده من،با واژه هاي ناب در معبد خيالي خود ساختم تو را. اما،اي آفريده من! -نه، اي خود تو آفريده مرا، -اينک، با من چه مي کني؟؟؟؟؟؟!!!!!! اي بلند اندام،سياه جامه به تن،دلبر دلير، آن شير بيا که ديده من به جستجوي تو گر از دري شده نوميد گمان مدار که هرگز -دري دگر زده است در انتظار اميدم،در انتطار اميد طلوع پاک فلق را،چه وقت آيا من به چشم- غو طه ورم در سرشک- خواهم ديد؟؟؟!!! تو اي گريخته از من! حصار خلوت تنهايي مرا بشکن به من بتاب،که سنگ سرد دره ام که کوچکم،که ذره ام مرا ز شرم مهر خويش آب کن مرا به خويش جذب کن،مرا هم آفتاب کن. دوباره با تو نشستن - دوباره آزادي؟ مگر به خواب ببينم، - شبي بدين شادي اگر تو باز نگردي،به طفل ساده خواهر که نام خوب تو را زنام مادر خود بيشتر صدا زده است چگونه با چه زباني به او توانم گفت:"که بر نمي گردي" ونام خوب تو در ذهن کودک معصوم تصوري ست هميشه، هميشه بي تصوير،هميشه بي تعبير دوباره با من باش! پناه خاطره ام اي دو چشم،روشن باش!(فانوس روشن باش) من ندانم که کيم ،من فقط مي دانم که تويي،شاه بيت غزل زندگيم واي، باران؛ باران؛ شيشه پنجره را باران شست. از دل من اما، چه کسي نقش تو را خواهد شست؟ من شکو فائي گلهاي اميدم را در روءياهامي بينم، و ندائي که به من مي گويد: "گر چه شب تاريک است دل قوي دار، سحر نزديک است از گريبان تو صبح صادق، مي گشايد پر و بال. تو گل سرخ (نازنين)مني، تو گل ياسمني تو مثل چشمه نوشين کوهساراني تو مثل قطره باران نو بهاراني،تو روح باراني تو چنان شبنم پاک سحري؟ - نه، از آن پاکتري. تو بهاري؟ نه،-بهاران از توست. از تو مي گيردوام، هر بهار اينهمه زيبايي را. گل به گل،سنگ به سنگ اين دشت يادگاران تواند. رفته اي اينک و هر سبزه و سنگ در تمام در و دشت سوکواران تواند. در دلم آرزوي آمدنت مي ميرد رفته اي اينک،اما آيا باز بر مي گردي؟ چه تمناي محالي دارم خنده ام مي گيرد! در ميان من و تو فاصله ها ست. گاه مي انديشم، -مي تواني تو به لبخندي اين فاصله را برداري! تو توانائي بخشش داري. دستهاي تو توانائي آن را دارد؛ -که مرا، زندگاني بخشد. وتو چون مصرع شعري زيبا، سطر برجسته اي از زندگي من هستي. من در آئينه رخ خود ديدم، و به تو حق دادم. آه مي بينم،مي بينم تو به اندازه تنهائي من خوشبختي من به اندازه زيبائي تو غمگينم آرزومي کردم، که تو خواننده شعرم باشي. -راستي شعر مرا مي خواني؟- نه،دريغا،هرگز، باورم نيست که خواننده شعرم باشي. - کاشکي شعر مرا مي خواندي!- وقتي تو نيستي، خورشيد تابناک، شايد دگر درخشش خود را، و کهکشان پير گردش خود را از ياد مي برد. و هر گياه، از رويش نباتي خود، بيگانه مي شود. افسوس! آيا چه کسي تو را، از مهربان شدن با من، مايوس مي کند؟ اي مهربان من، من دوست دارمت؛ چون سبزه هاي دشت چون برگ سبز رنگ درختان نارون. اي قامت بلند مقدس،تنديس جاودان، اي مرمرسپيد، اي قامت بلند اي از درخت افرا گردنفرازتر از سرو سربلند بسي پاکبازتر اي آفتاب تابان از نور آفتاب بسي دلنوازتر اي پاک تراز برفهاي قله الوند، تو ،با نوشخند مهر،با واژه محبت، فرسوده جان محتضرم را ز بند درد آزاد مي کني. وبا نوازشت،اين خشکزار خاطره ام را، آباد مي کني. اي مرمر بلند سپيد،اي پاکي مجرد پنهان مهر سکوت را ،زين سنگواره لب سرد ساکتت -بردار اي آفريده من،با واژه هاي ناب در معبد خيالي خود ساختم تو را. اما،اي آفريده من! -نه، اي خود تو آفريده مرا، -اينک، با من چه مي کني؟؟؟؟؟؟!!!!!! اي بلند اندام،سياه جامه به تن،دلبر دلير، آن شير بيا که ديده من به جستجوي تو گر از دري شده نوميد گمان مدار که هرگز -دري دگر زده است در انتظار اميدم،در انتطار اميد طلوع پاک فلق را،چه وقت آيا من به چشم- غو طه ورم در سرشک- خواهم ديد؟؟؟!!! تو اي گريخته از من! حصار خلوت تنهايي مرا بشکن به من بتاب،که سنگ سرد دره ام که کوچکم،که ذره ام مرا ز شرم مهر خويش آب کن مرا به خويش جذب کن،مرا هم آفتاب کن. دوباره با تو نشستن - دوباره آزادي؟ مگر به خواب ببينم، - شبي بدين شادي اگر تو باز نگردي،به طفل ساده خواهر که نام خوب تو را زنام مادر خود بيشتر صدا زده است چگونه با چه زباني به او توانم گفت:"که بر نمي گردي" ونام خوب تو در ذهن کودک معصوم تصوري ست هميشه، هميشه بي تصوير،هميشه بي تعبير دوباره با من باش! پناه خاطره ام اي دو چشم،روشن باش!(فانوس روشن باش) من ندانم که کيم ،من فقط مي دانم که تويي،شاه بيت غزل زندگيم RE: ... راز شب بارانی ... - MissLone - 07-02-2013 به تکاپو می افتی ... در غربت بیابان، در کوچ شبانه پرستوها در لحظه وصال موج و ساحل دنبال عشق می گردی. دیر شده خیلی دیر RE: ... راز شب بارانی ... - Shawty Girl - 10-02-2013 چه زیبا حرف میزنی ؟ تو می گویی از زاویه ی من به مسئله نگاه کن ! از زاویه تو ... آها دیدم ، از زاویه ی تو چه تنگ است کنار هم نشستن دو ضلع ! من و تو ! RE: ... راز شب بارانی ... - MissLone - 01-03-2013 بعضی از آدما هستن که تا وقتی که براشون استفاده داری باهات دوستن به محض اینکه احتیاجات شون بر طرف شد دیگه نمی بینی شون اما این بعضی ها خیلی زیادن... RE: ... راز شب بارانی ... - *Nafas* - 05-03-2013 گلوی آدم را باید گاهی بتراشند تا برای دلتنگی های تازه جا باز شود، دلتنگی هایی که جایشان نه در دل که در گلوی آدم است، دلتنگی هایی که میتوانند آدم را خفه کنند.. |