رمان ستاره - نسخهی قابل چاپ +- انجمن های تخصصی فلش خور (http://www.flashkhor.com/forum) +-- انجمن: علم، فرهنگ، هنر (http://www.flashkhor.com/forum/forumdisplay.php?fid=40) +--- انجمن: ادبیات (http://www.flashkhor.com/forum/forumdisplay.php?fid=39) +---- انجمن: داستان و رمان (http://www.flashkhor.com/forum/forumdisplay.php?fid=67) +---- موضوع: رمان ستاره (/showthread.php?tid=80966) |
RE: رمان ستاره - گل رز آبی...!!! - 16-01-2014 قبول کردم و یگه بهش فکر نکردم خیلی زندگی مون خوب بود تا این که ی روز دعوامون شد قضیه به طلاق کشید طلاق رو گرفتیم اون رفت خونه ی خودشون منم تنها موندم تو خونه ای که خریده بودیم دیگه هم دیگه رو فراموش کردیم هر روزدوست های من خونه ی من بودن خیلی بهمون خوش گذشت همه ی عکس های مشترک مون رو براش فرستادم یه عکس هم برای من نمونده بود اون وحید هم میخواست جبران بینی ش رو بکنه اوم خونه ی من هی از کامیار حرف زد منم به روی خودم نیاوردم دیگه شورش رو ر آورده بود دیگه عصبانی شده بودم این دفعه سینی رو کوبیدم تو سرش دوباره این قبل فرار کردم رفتم تو اتاق اما این دفعه همین که رسید جلوی در اتاق ترمز زد این دفعه با کله اومد تو در دوباره خندیدم در باز کردم رو مبل خوابیده بود یه پتو روش انداختم گوشیم زنگ خورد رضا بود داداشم حالا اون 8 سالش بود جواب دادم گفتم: بله گفت: سلام آبجی ستاره گفتم : سلام داداشی گفت: آبجی من ساعت 6 میام اون جا شب هم می مونم گفتم: چشم بیا داداشم وحید هم این جاس{ اول های تابستون بود } گفت: خدافظ گفتم : خدافظ گوشی رو قطع کردم نزدیک های ساعت 6 بود زنگ خورد رضا بود در رو باز کردم اومد تو نشست رو مبل رفتم شام رو آماده کردم TV روشن کردم رضا، وحید رو بیدار کرد شام رو آوردم سفره رو پهن کردم شام رو خوردیم وحید و رضا رو تخت خوابین RE: رمان ستاره - گل رز آبی...!!! - 17-01-2014 صبح ساعت 7 بیدار شدن. هم من خسته بودم هم اونا. صبحانه رو آماده کردم اومدن خوردن .ساعت 8 وحید رفت . قرار بود من دوستام هم بریم شمال . رضا رو ساعت 10 برم خونه مون{خونه بابام} خودم دوباره رفتم خونه ی خودم آماده شدم. با ماشین رفتم دنبال بچه ها . همیشه 6 نفری می رفتیم . 1 هفته ای اون جا بودیم . 3 تا دختر ، 3 تا پسر . 6 تا اتاق تو یه هتل گرفتیم . اتاق منو، النا و بهی پیش هم بود. اتاق کامیار {دوستم} ، مانی و کامران پیش هم بود . RE: رمان ستاره - گل رز آبی...!!! - 18-01-2014 جمعه ساعت 8 صبح راه افتادیم . حدود ساعت 12 من رفتم خونه . شومینه و بخاری ها رو روشن کردم . گوشیم زنگ خورد . وحید بود . سلام ستاره سلام چی کار داری؟ منو رضا میایم اون جا . باشه بیاید. خدافظ وحید خدافظ حدود ساعت 6 اومدن رفتن نشستن رو مبل رضا و - وحید حجوم بردن سر یخچال هر چی بود برداشتن . ساعت 8 شام رو خوردیم . جادو شد که اینا ساعت 9 خوابیدن آخه همیشه ساعت1 شب می خوابیدن. صبح ساعت 7 پاشدم صبحانه شون رو آماده کردم . بیدارشون کردم صبحانه رو خوردن . 2 تاشون رفتن پارک برای نهار اومدن . نهار رو خوردن رفتن . ساعت 5 به النا و بهی زنگ زدم با هم رفتیم رستوران . شام رو خوردیم . اونا اومدن خونه ی من . شب موندن . صبح که رفتم سر یخچال دیدم خالیه رو در یخچال یه یاداشته که نوشته : آبجی ستاره من و النا یخچال رو خالی کردیم نگران نشی بابای یعنی دیگه روانی شدم زنگ زدم به مامانم گفتم : سلام من میام اونجا گوشی رو قطع کردم . رفتم آماده شدم RE: رمان ستاره - گل رز آبی...!!! - 19-01-2014 ساعت 8 رسیدم اونجا . بابام سرکار بود . بچه ها هم پارک بودن. رفتم تو اتاق ای که قبلا مال من { قبل ازدواجم} از توی کمد یه لباس برداشتم پوشیدم . هنوز خسته بودم . رو تخت خوابیدم . مامانم ساعت 12 بیدارم کرد . نهارم رو خوردم ... 2 روز کامل اونجا موندم . وحید هی عذیتم می کرد دیگه می خواستم بزنمش RE: رمان ستاره - گل رز آبی...!!! - 20-01-2014 تا نظر ندید دیگه براتون نمی نویسم منم حق دارم RE: رمان ستاره - خورشید(عاشق نیوشا ضیغمی) - 20-01-2014 هووووووو همون اولا بودو یه کم خوندم دیگه بقیه رو وقت ندارم RE: رمان ستاره - گل رز آبی...!!! - 20-01-2014 ممنونم از نظرت RE: رمان ستاره - گل رز آبی...!!! - 22-01-2014 نه ولی نزدمش آخه بچه گی گناه داشت راه افتادم برم خونه ام که وسط راه ماشینم خاموش شد زنگ زدم به وحید که برام چند لیتر بنزین بیاره اونم 4 لیتر واسم آورد شب اومد خونه ی من زود شامش رو دادم خورد __________________________________________________________________________________________________________________________ کسایی که این رمان رو می خونن اگه اچازه بدن هر روز انقدر براتون بنویسم RE: رمان ستاره - گل رز آبی...!!! - 23-01-2014 خوابید .صبح قبل از این که من پاشم از خواب رفته بود زنگ زدم به النا گفتم که شب بیاد خونه ی من اونم اومد خیلی بهمون خوش گذشت . صبح بیدارش کردم صبحونه رو خورد و رفت . ساعت 6 رضا بهم زنگ زد گفت ما شب میایم اونجا . ساعت 7 اومدن . شب موندن . وحید رفت توی بالکن کباب و جوجه کباب گذاشت کباب پز . کباب و جوجه رو خوردیم . دشک هارو انداختم. مادر و پدرم روی تخت خوابیدن من ، وحید و رضا روی دشک. صبح ساعت 6 بیدار شدم . صبحونه رو آماده کردم رفتم نون خریدم . بیدارشون کردم ک صبحونه بخورن . بابام خورد و رفت سر کار وحید رفت خونه لباس ورزشی خودش و رضا رو آورد رفتن پیاده روی . من و مامانم هم تنها موندیم خونه . همشون برای نهار اومدن . چون نمی دونستم شام چی بزارم ، 5 تا پیتزا سفارش دادم . برای شام هم پیتزا خوردیم . RE: رمان ستاره - m love f - 23-01-2014 thankssssssssss |