انجمن های تخصصی  فلش خور
ویرانگر(نویسنده:fereshteh27) رمانی کاملا هیجانی - نسخه‌ی قابل چاپ

+- انجمن های تخصصی فلش خور (http://www.flashkhor.com/forum)
+-- انجمن: علم، فرهنگ، هنر (http://www.flashkhor.com/forum/forumdisplay.php?fid=40)
+--- انجمن: ادبیات (http://www.flashkhor.com/forum/forumdisplay.php?fid=39)
+---- انجمن: داستان و رمان (http://www.flashkhor.com/forum/forumdisplay.php?fid=67)
+---- موضوع: ویرانگر(نویسنده:fereshteh27) رمانی کاملا هیجانی (/showthread.php?tid=80596)

صفحه‌ها: 1 2 3 4 5 6 7 8 9


RE: ویرانگر(نویسنده:fereshteh27) رمانی کاملا هیجانی - s1368 - 18-01-2014

این شما و اینم پستای امشب ویرانگر!..



چه حس خوبیه یکی رو داشته باشی
حتی وقتی که سرش شلوغه یهو برگرده بهت بگه :
محض اطلاع حواسم بهت هستا..





با لبخند سرشو تکون داد که یعنی بیا پایین!..دندونامو محکم روی هم فشار دادم و اخمامو کشیدم تو هم..در ماشینو که باز کردم یه قدم رفت عقب..بی توجه بهش قفلو زدم و راه افتادم..
--احوال خانم بداخلاق!..
تند تند از پله ها رفتم بالا و طلبکارانه جوابشو دادم: می ذاشتی یه روز از اومدنمون به این خراب شده می گذشت، بعد با حضورت روزمونو نحس می کردی!..
--وایسا بینم!..
بازومو گرفت و قدمامو کند کرد..دستمو به شدت کشیدم عقب و با عصبانیت تو چشماش زل زدم..
- برو از این خونه بیرون!..
پوزخند زد..
-- من به دلخواه تو نیومدم اینجا..
-ولی به دلخواه من میری گورتو گم می کنی..دِ یالا..
-- چته تو؟..چرا هر وقت منو می بینی برزخی میشی؟..
لبامو کج کردم و با تمسخر جوابشو دادم: چرا از من می پرسی؟خودت که باید دلیلشو بهتر بدونی،آقای پدرام حیدری!..
--نمی دونم..تو بگو..
-حوصله ی کل کل با تو یکی رو ندارم..برو از اینجا!..

خواستم برم تو که راهمو سد کرد..نفسام از خشم، به قدری داغ بود که پشت لبمو آتیش می زد..
-- تا وقتی نخوای باهام مثل آدم حرف بزنی باید حضورمو هر کجا که هستی تحمل کنی!..من ول کنت نیستم صحرا، اینو تو اون گوشای کرت فرو کن!..
دستامو از هم باز کردم و بلند داد زدم: تو غلط می کنی بی شعور!..پدرام پا رو دم من نذار وگرنه............

سینه به سینه م ایستاد..اخم داشت..نفس نفس می زد..عصبانی بود..انگشت اشاره ش رو به سمت سینه م نشونه رفت: آدم ِ عاشق چه می دونه شعور چیه؟..همه چیزشو می بازه حتی عقلشو!..من تو رو می خوام..می خوامت صحرا یعنی درکش انقدر برات سخته؟!..
- خفه شــو، ببند اون دهنتو..خیلی پستی..من زن پوریام، زن داداش ِ تو..
پوزخند کمرنگی رو لباش نشست..تو عمق چشمام خیره شد..
-- زن داداشم بودی..ولی الان دیگه نیستی..فراموش نکن من قبل از پوریا خاطرتو می خواستم..ولی تو پوریا رو به من ترجیح دادی!...........وبا اشاره به قفسه ی سینه ش: این قلبی که فقط به عشق تو می تپیدو خیلی راحت پسش زدی..آخه چرا؟..
-حتما لیاقتشو نداشتی!..
نیشخندی زدم و مغرور نگاهش کردم..آتیش گرفت..نگاهش به خون نشست..چی می شد یه ترکشم از طرف من می خورد؟!..حقش بیشتر از این حرفاست پسره ی احمق!..با چه جرات و جسارتی چشم به ناموس برادرش می دوزه و بهش ابراز علاقه می کنه؟..به احترام پوریا هم که شده بود شرم نمی کرد!..
لبخند کجی تحویلم داد و چشماشو خمار کرد..سرشو تکون داد و با لحنی که بوی خشم می داد گفت: می بینیم اون روزو صحرا خانم،..می بینیم......بالاخره می فهمی که هیچ کس تو این دنیا به اندازه ی من لیاقته تو رو نداره!..اینو یادت نره!..
و از سر ِ تمسخر نگاهشو رو اندامم کشید و از پله ها پایین رفت!..نمی تونستم همینطور بذارم بره..اونی که پایان ِ بازی رو تعیین می کرد من بودم نه پدرام!..

- صبر کن پدرام!..
نزدیک در بود که تا صدامو شنید و ایستاد..نگاهشو که رو خودم دیدم لبخند زدم..با تعجب یه تای ابروشو بالا انداخت..لبخندم باعث شد اون هم لبخند بزنه..ولی کمرنگ..با تردید..
یه قدم اومد جلو که دستامو به لب تراس گرفتم و با لحنی که می دونستم تا چه حد می تونه تو حالش تاثیر بذاره و با همون لبخند خیره تو چشماش گفتم: خواستم بگم.......مکث کردم..تو همون حالت..نگاهش برق می زد..تشنه نگهش داشتم تا به وقت سیراب شدن..ولی جای آب زهر به حلقش می ریزم..زهر.....
لب پایینمو گزیدم..چشمامو خمار کردم و سرمو بالا گرفتم و با همون لحنی که خباثت درونش کاملا هویدا بود گفتم: فقط قبل رفتن مطمئن شو که درو هم پشت سرت بستی!..نمی خوام هر آشغالی که از راه رسید سرشو بندازه پایین و اینجا رو با زباله دونی ِ خونه شون عوضی بگیره!.........
فکشو دیدم که چطور از خشم منقبض شد..پشتمو بهش کردم و دست به سینه با صدایی که پدرام رو همون وسط زنده زنده به آتیش می کشید بلند گفتم: اگر می خوای مِن بعد کارات برات گرون تموم نشه، سعی کن دیگه هیچ وقت اینطرفا نبینمت..اینو هم تو یادت نره!..
حالت صورتش رو اون لحظه خیلی راحت می تونستم تصور کنم..
--حالیت می کنم صحرا..حالیت می کنم!..
غرق ِ لذتی وافر لبخند زدم و همین که پامو گذاشتم تو، صدای بلند بسته شدن در شیشه های خونه رو لرزوند..جوری که باعث شد لحظه ای چشمامو ببندم ولی..ذره ای از اون لذت کم نشد....
لیلی و سحر سراسیمه از اتاقاشون اومدن بیرون..
-- چی بود؟..
--چی شد؟!..
نگاهمو رو لیلی تیز کردم..
یه قدم رفتم سمتش که تا چشماش به چشمام و اخم غلیظ روی پیشونیم افتاد پشت سحر مخفی شد!..

ادامه دارد...


RE: ویرانگر(نویسنده:fereshteh27) رمانی کاملا هیجانی - s1368 - 18-01-2014

کنارم که هستی
زمان هم مثل من دستپاچه میشود
عقربه ها دوتا یکی میپرند
اما همین که میروی...
تاوان دستپاچگی های ساعت را هم من باید بدهم
جانم را میگیرد ثانیه های بی تو





-تو آدرس اینجا رو به پدرام دادی،آره؟!..
--کـ ..کی؟..مـ..من؟..نه..........
کیفمو پرت کردم رو مبل..
- خودتو به موش مردگی نزن، مگه بهت نگفته بودم هیچ کس نباید از اومدنمون به این خونه و محله باخبر بشه؟..نگفتم آدرسو به کسی نده، مخصوصا پدرام؟..گفتم یا نگفـــتم لیلــــی؟..هان؟!....
سرش داد زدم که کامل از پشت، بلوز سحر رو چنگ زد و با ترس سرشو رو شونه ش فشار داد و تند تند گفت: صحرا غلط کردم..صحرا به خدا مجبورم کرد..
دستمو دراز کردم تا موهاشو بگیرم تو مشتم که سحر مانعم شد..
-- صحرا تو رو به روح آقاجون بی خیال شو..یه غلطی کرده ولش کن..
-گ.و.ه خورده دختره ی چاپلوس..حالا دیگه شده جاسوس پدرام؟....بگو ببینم دیگه چیا گذاشتی کف دستش دختره ی .........
و خیز برداشتم سمتش..جیغ کشید و دوید سمت مامان که تازه از اتاقش اومده بود بیرون و از حوله ی دور موهاش، مشخص بود حموم بوده..

-اینجا چه خبره باز؟!..
لیلی که صورتش خیس از اشک بود بازوی مامانو چنگ زد..
-- مـ ..مامان..صحرا..باز..دیوونه شده!..
- من دیوونه شـــدم؟!..نشونت میدم کی دیوونه ست..وایسا بت میگم..

دور خونه می دوید..سحراز پشت دستمو گرفت و کشید..مامان لیلی رو گرفت پشتش و رو به من داد زد: باز چه مرگت شده؟..چرا افتادی به جون بچه ها؟..
-از این نازدردونتون بپرسید که شده آنتن اون پدرام ِ کثافت!..
--مگه چی شده؟!..
بازومو از تو دست سحر آوردم بیرون و به صورتم که عرق کرده بود دست کشیدم..از حرارت زیاد حس می کردم از سرم داره دود بلند میشه..شالمو کندم و پرت کردم یه طرف و یکی دوتا از دکمه های بالای مانتومو باز گذاشتم..
- دیگه چی می خواستی بشه؟..آدرس اینجا رو به پدرام داده..
-- داده که داده..این حرص و جوش داره؟....
-مـــامــــــان؟!..
--زهرمارو مامان..به خاطر اون پسره، اوقاتمون شده اوقات سگ..بسه دیگه دختر......

نفسم داشت بند می اومد..نه..اینجوری نمیشه..نمیشه هر کی، هر جوری که خواست ساز خودشو کوک کنه!..
انگشت اشاره مو رو به لیلی و سحر اوردم بالا..لحنم بوی تهدید می داد..باید حساب کارو می دادم دستشون!..
- خوب گوش کنید ببنید چی میگم..یه بار دیگه این پسره پاشو بذاره تو این خونه دیگه نه من نه شما!....و رو به مامان که ناراحت بود گفتم: میرم یه گورستونی که دست هیچ کدومتون بهم نرسه!....ولی قبلش........
نفس عمیق کشیدم..قلبم تیر می کشید..به لیلی و سحر نگاه کردم: قبلش حسابمو با شما دوتا تسویه می کنم....حواستون باشه پا رو دم من نذارید که هردوتون بد می بینید!..
--برو تو اتاقت صحرا..بسه دیگه تمومش کن!..

رو به مامان که نگاهه عصبیش متوجه من بود گفتم: منم می خوام که تموم بشه..ولی این دوتا دخترتو روشن کن که بد و خوب کدومه..سهیل رو قبول کردم فقط به خاطر سحر ولی گفتم زیاد جلو چشمم نباشه..اما پدرامو نمی تونم مامان، اون بی شرف حتی برادرشم واسه ش مهم نبود که حالا زیر خروارها خاک خوابیده....با کمال بی شرمی هنوز چهلم پوریا سر نشده بود که اومد و ..............
لبامو روی هم فشار دادم..دیگه گنجایش نداشتم..گلوم درد می کرد از این همه فریاد ِ بی حاصل!..
رفتم تو اتاقم و میون لوازمی که هنوز مرتبشون نکرده بودم نشستم و دستمو به زمین گرفتم..سرم داشت منفجر می شد..دست راستمو گذاشتم رو پیشونی تب دارم........پدرام ِعوضی..همه ی اینا به خاطر ِ تو داره به سرم میاد!..
چشمامو بستم..در پس پلکای بسته شده ام منظره ی خونه ی مامان فاطمه رو دیدم..اون شبو خوب یادمه..
پوریا عصر اومده بود دنبالم که شامو بریم بیرون و بعدشم خونه ی خودشون..قرار بود آخر شب منو برگردونه..
نگاهه مامان فاطمه سرد بود..مثل همیشه..دلیلشم ستاره بود.. خواهرزاده ش .. که واسه پوریا در نظر گرفته بود ولی پوریا اونو نمی خواست و به ازدواج با من پافشاری کرد تا اینکه تونست به زور مادرشو راضی کنه..اما دل مامان فاطمه هیچ وقت باهام صاف نشد..حتی الان که دیگه پوریا بینمون نیست!..
اون شب که خونه شون مهمون بودم، پیش دستی های میوه رو جمع کردم و بردم تو آشپزخونه..داشتم ظرف میوه رو میذاشتم تو یخچال و همین که خواستم درشو ببندم پدرامو لبخند به لب کنارم دیدم..اولش ترسیدم ولی به روم نیاوردم..رنگ نگاهشو به خودم دوست نداشتم..برق عجیبی داشت..برام سنگین بود..

ادامه دارد...


RE: ویرانگر(نویسنده:fereshteh27) رمانی کاملا هیجانی - s1368 - 18-01-2014

پست سوم!..




بهترین ها را نه می توان دید نه می توان شنید
آنها را باید احساس کرد
مانند حس حضورت در قلبم






خواستم برم بیرون که دستشو گرفت به درگاه و جلومو گرفت..با اخم نگاهش کردم که شاید از رو بره و دستشو برداره، ولی بی تفاوت بود..
- برو کنار!..
-- عجله داری؟!..
- برو کنار بهت میگم..
و خواستم از زیر دستش رد شم که اینبار بازومو گرفت..قلبم ریخت..نگران بودم پوریا بیاد و ما رو تو این وضعیت ببینه!..
-چی می خوای از جونم لعنتی؟..
زمزمه کرد: فقط تو رو....و با حرص گفت: چرا به پوریا جواب مثبت دادی؟..
این حرفا رو قبل از عقد هم ازش شنیده بودم..خونمو به جوش میاورد..زدم تخت سینه ش و آروم که صدام بیرون نره غریدم: تو رو سننه؟..حد خودتو بدون وگرنه حالیت می کنم عوضی!..
اون خندید و تظاهر کرد که حرفام براش اهمیتی نداره!..ولی خبر نداشت که اگر پای پوریا وسط نبود حتی حاضر بودم ریشه شو آتیش بزنم تا دیگه اینطور وقیحانه به ناموس برادرش نظر نندازه!..
اون شب پوریا رو راضی کردم که زودتر منو برسونه خونه..تو راه دلیلشو ازم پرسید که گفتم سرم درد می کنه..
نفرتم نسبت به پدرام بیشتر شده بود..
قبلا هم ازش دل خوشی نداشتم ولی با این کاراش روز به روز بیشتر ازش متنفر می شدم..
*******
-- صحرا به نظرت این چطوره؟!..
به سحر که با ذوق و شوق ِ خاصی، کت و شلوار خوش دوخت و زرشکی رنگی رو از پشت ویترین نشونم می داد نگاه کردم..
- به من ربطی نداره خودت یکی رو انتخاب کن!..
ناراحت شد و لبخند رو لباش خشکید..
-- قبلاها باهام صمیمی بودی صحرا..چی شد که انقدر عوض شدی؟..
پوزخند زدم..
- قبلاها تو هم خواهر فهمیده ای بودی..نه مثل الان که از رو یه احساس ِ کودکانه مهمترین تصمیم زندگیتو بگیری!..
-- به خاطر سهیل؟..ولی صحرا من......
- دوستش دارم و جونم واسه ش در میره!!.........بسه،دیگه حالم داره از این حرفای کلیشه ای بهم می خوره..

ساکت شد و چیزی نگفت..از در فروشگاه اومدیم بیرون..
صدای ریز خنده شو شنیدم..با تعجب نگاهش کردم..
-- چیه؟!..چته؟!......
-- هیچی، فقط اگه همین الان یکی پیدا بشه و بهم بگه که تنها آرزوت چیه؟..فقط یه چیز بهش میگم........
از گوشه ی چشم نگاهش کردم..بلندتر خندید: خیلی خب اونجوری نگام نکن، بهش میگم کاری کنه این صحرای مغرور ِ ما، افکار ِ پوسیده شو بذاره کنار و بتونه یه روزی عاشق بشه!..
پوزخندم به لبخند و لبخندم به خنده ای عصبی بدل شد..
نگاهه سحر به خودش، رنگ تعجب گرفت..
- عشق؟..اونم من؟......هه.........
-- مگه چیه؟!..
- هیچی فقط از نظر من کاملا مسخره ست..عشق واقعی وجود نداره..نه تو این دوره و زمونه..هر کی هم بیاد طرفت یا به خاطر پول بابات میاد..یا چشم و ابروت..یا اینکه بخواد دو روز باهات باشه و کِیف و حالشو بکنه..بعدشم که خرش از پل گذشت عین یه تیکه آشغال بندازدت تو سطل زباله..خصلت پسرای این دوره همینه!..
--به خدا صحرا اگه نمی شناختمت الان می گفتم کلی تو این زمینه تجربه داری..
- به تجربه نیست، شک نـ .............
یه دفعه داد زد: صحــرا مواظـب بــاش.........

دستمو کشید عقب و اگه به موقع اینکارو نکرده بود زیر لاستیکای اون ماشین تیکه تیکه شده بودم..با این حال چون حواسم نبود دستم با بدنه ی ماشین برخورد کرد..دردم گرفت ولی چیز خاصی نشد..خیابون یک طرفه و خلوت بود..واسه همین این بیشعور افسار یابوشو گرفته بود دستشو اینجوری می تازوند؟!..
کمی جلوتر از ما زد رو ترمز و راننده ش که یه مرد تقریبا میانسال بود پیاده شد..
-- خانم چیزیتون که نشد؟!..
رنگش پریده بود و با ترس به من که دستمو چسبیده بودم نگاه می کرد..
با اخم رو بهش تشر زدم:این چه طرز رانندگیه اقای محترم؟!..
-- واقعا شرمنده م یه لحظه حواسم پرت شد..اگه مشکلتون جدیه حاضرم برسونمتون بیمارستان..
- لازم نکرده..از سنتون تعجب می کنم که چطور با چنین بی احتیاطی و سرعت بالایی تـ ..........
-- اونجا چه خبره عمو محمد؟..
--هیـ ..هیچی آقا..مشکلی نیست!..
به مردی که از ماشین پیاده شده بود نگاه کردم..عینک آفتابی که به چشماش زده بود رو برداشت ..نگاهش بین من و سحر چرخید!..
با قدم هایی کوتاه ولی محکم جلو اومد و رو به رومون ایستاد..
نگاهی گذرا به سر تا پای من انداخت و اخماشو کشید تو هم..

ادامه دارد...

پست چهارم!..




عشق من تک تک لحظه هایی که با تو حرف می زنم را هزار بار شکر می کنم..
چه دعوا باشد چه عاشقانه..
چه دور از هم چه کنار هم..
هر وقت که بحث می کنیم بیشتر عاشقت می شوم..
تو دیگر حساب وقتی که عاشقانه حرف می زنیم را بکن!





-- خانم شما که چیزیتون نیست پس این همه داد و فریاد به خاطر چیه؟!..
- راننده شما بودی یا ایشون؟!..
اون مردی که سنش بیشتر بود گفت: خانم گفتم که من بودم..عذر خواهی هـم کـ ............
-پس ایشون چه کاره ست که دخالت می کنه؟!..
نگاهم رو مرد جوون بود..نگاهه اون هم به من..
مرد جواب داد: ایشون..ایشون آقای ما هستن!..
پوزخند صداداری زدم و گفتم: و من..از آقاتون خسارت می خوام!..
سحر دستمو کشید و صدام زد: صــحرا..
گره ی ابروهامو محکم تر کردم ..دستمو کشیدم و رو لبای اون مرد لبخند رو دیدم..
-- صحرا خانم..خسارتتون چقدر میشه بگید تا تقدیم کنم!..
نگاهه تیزی به سحر انداختم..نگاهشو دزدید..دختره ی دیوونه!.....
دست کرد تو جیب کتش..اون مرد معترضانه گفت: اقا شما........
مرد دستشو آروم اورد بالا..
- مهم نیست عمو محمد..بعدا حرف می زنیم!..
و رو به من دسته چکشو باز کرد و گفت: چقدر؟!..
دست به سینه با همون پوزخندی که رو لبام بود گفتم: مطمئنید که تو نوشتن صفراش کم نمیارید؟!..
-- بگید لطفا!..
اخماش تو هم و نگاهش به دسته چک ِ توی دستش و قلمش اماده ی نوشتن رقم بود..
بالاترین رقمی که به ذهنم رسید رو گفتم..مرد بی وقفه عدد رو نوشت ولی یه لحظه قلمش واسه نوشتن صفراش حرکتی نکرد..فقط یه مکث کوتاه بود چون بعدش بدون هیچ حرفی تند تند صفرا رو جلوی عدد یک گذاشت و برگه ی چک رو از دفترچه جدا کرد و به دستم داد..
فکر می کردم کمی چونه بزنه ولی اینکارش باعث تعجبم شد..هرچند به روی خودم نیاوردم..اینجاشو هم پیش بینی کرده بودم..
بدون هیچ حرفی از دستش گرفتم..رنگ اون مردی که کنارش ایستاده بود به سفیدی می زد..آره بترس..بترس تا دفعه ی بعد یادت باشه که تو خیابون یکطرفه چطور باید رانندگی کنی!..
به رقم توی چک نگاه کردم..چشمای سحر از تعجب گشاد شد..
--صحرا!...
نگاهش کردم..سکوت کرد ولی هنوز متعجب بود..پوزخند کمرنگی رو لبام بود که پررنگش کردم..
با غرور به مرد نگاه کردم..برگه ی چک رو اوردم بالا..جلوی صورتش..نگاهش مغرور بود و فاتح از کاری که کرده بود اونم بدون هیچ حرفی!.......
برگه رو از وسط تا کردم..لبخند کجی رو لباش نشست..تو دلش گفت که الان میذاره تو جیبش و میره رد کارش..اما.......
صدای جر خوردن کاغذ همزمان شد با خشک شدن لبخند رو لباش..یه تای ابرومو دادم بالا و تا اونجایی که می تونستم چک رو ریز ریز کردم و خرده هاشو به هوا پاشیدم و از بینشون تو صورتش نگاه کردم..
- فکر می کنم حالا بی حساب شدیم!....
دست سحر رو گرفتم..یخ کرده بود.......
رو به مرد که اخماش تو هم بود گفتم: فقط یه چیزی .. اینبار هر وقت خواستید تو خیابون سرعت بگیرید و هوای پرواز کردن به سرتون زد..قبلش یاد صفرایی بیافتید که برای نوشتنش روی این یه تیکه کاغذ عاجز بودید..بعضی چیزا رو نمیشه با ارقام و درصد جبران کرد آقای محترم!..روز خوش.......

دست سحرو کشیدم..ماشینم اونطرف خیابون بود..قفلشو زدم و هر دو سوار شدیم..سنگینی نگاهه هر دو مردو راحت روی خودم حس می کردم..بدون اینکه نگاهشون کنم از کنارشون رد شدم....

چند دقیقه ای گذشته بود ولی سحر لام تا کام حرف نمی زد..حس می کردم رنگش پریده..
-چته؟..خواستم اونا رو بترسونم تو جاشون لال مونی گرفتی؟!..
-- صحرا..آخه چرا اینکارو کردی؟!..
به صورتش نگاه کردم..اشک تو چشماش حلقه زده بود..
- چت شده؟!..
--خواستم بگم ولی تو نذاشتی..اصلا بهم مهلت ندادی یه کلام حرف بزنم..
- چی میگی تو؟..حالت خوبه؟!.......
--نه..خوب نیستم..دارم از نگرانی می میرم..
- واضح حرف بزن ببینم چی میگی؟نگرانی واسه چی؟!..
-- واسه اینکه اون..اون مردی که واسه ت چک کشید......
- خب......
-- اون در واقع..برادر بزرگتر ِ سهیل ِ ..امیرسام!..
-به درک..تازه اگه اینی که میگی راست باشه پس چرا تو رو نشناخت؟!..
-- چون تا حالا منو ندیده..نه خودش نه اونی که راننده ش بود، منم فقط عکسشو تو خونه شون دیدم....
-کجا بوده که ندیدیش؟......و با پوزخند گفتم: نکنه اینم مثل برادرش خونه ی مجزا داره و .......
اخم کرد..
-- بس کن صحرا در مورد سهیل اینجوری حرف نزن..امیرسام تا دیشب که من داشتم با سهیل حرف می زدم لندن بود مثل اینکه امروز برگشته!..
-و تو هم خبر نداشتی!.
--نه...........
-خوبه..اینجوری بهتر شد!.....
-- چــرا؟!..
- با وجود این دوتا عتیقه من امشب پامو اونجا نمیذارم..
-- صحرا تو رو خدا باز شروع نکن..
- همین که گفتم..
-- مامان ناراحت میشه..تو که گفتی راضی شدی بیای؟..
- حالا دیگه راضی نیستم..بحثو کش نده!.....

ساکت شد و تا خود خونه نه اون چیزی گفت، نه من........
همینو کم داشتم..گل بود به سبزه نیز آراسته شد..
به سحر گفتم واسه خرید بریم یه محله ی دیگه ولی قبول نکرد و گفت همین فروشگاه..
خب معلومه وقتی با یه همچین خانواده ای همسایه از آب در بیایم اونم تو یه محله، دم به دقیقه به پست هم می خوریم..
و این تازه شروعشه..
این پونه ی بی خاصیت رو باید یه جوری از سر اجبار تحمل می کردم!..(مار از پونه بدش میاد..دقیقا دم در خونه ش هم سبز میشه!)..


ادامه دارد...


RE: ویرانگر(نویسنده:fereshteh27) رمانی کاملا هیجانی - s1368 - 01-02-2014

عــــاشــقـــانــــه تــریـــن حـــرفـــــــ مـــــرد ایـــنــــه....
هـــر وقـــت تـــو آغـــوش مــیــگیـــرتــت زیـــر لــب آروم میــــگه خـــــدایا شــــکرتــــــــــ....





*****
کلیدو انداختم تو قفل و درو باز کردم..
هنوزم از دست سحر ناراحت بودم..دختره ی بی جنبه ی شوهر ندیده....
وسط راه سهیل بهش زنگ زد و گفت داره میاد دنبالش..منم واسه اینکه یه وقت چشمام به ریختش نیافته سر کوچه شون سحرو پیاده کردم..
با وجود اینکه خیلی واسه م سخت بود ولی نمی تونستم به زور جلوشو بگیرم..خودش باید این چیزا سرش می شد که..انگار خیلی بی خیال بود!..

ماشینو بردم تو و وسط حیاط پارک کردم..
برگشتم و خواستم درو ببندم که صدای پچ پچ چندتا زنو شنیدم..
حدس زدم همونایی باشن که موقع باز کردن در با اخم و غضب، تیر نگاهشون ستون فقراتمو نشونه گرفته بود!....
لای درو یه کم باز گذاشتم و پشتش ایستادم به حرفاشون، که بدون شک موضوع اصلی بحثشون همسایه های جدید بود!..

-- یکی دو دفعه دیدم پسر خانم پناهی خواهرشو می رسونه جلوی در و میره..فک کنم نامزدش همین دختره باشه!..
--آره اتفاقا منم امروز با هم دیدمشون..دختره قیافه ش خوبه به پسر خانم پناهی می خوره!..
--اینی که رفت تو خواهر بزرگه ست؟!..
--نمی دونستی؟!..
--نه بابا تازه اومدن هنوز وقت نشده سر از کارشون در بیارم..مادرشم انگار زیاد از خونه بیرون نمیاد من که ندیدمش..
--آره منم زیاد ندیدمش فقط روز اثاث کشی دم در بود..
--خب چطور بود؟..درست و حسابین؟..
--چی بگم..
-- من یه چیزایی ازشون می دونم..
--جدی؟!..
-- راست میگی توران جون؟!..
--اره به خدا دروغم چیه؟..خواهر شوهرم یکی از فامیلای دور خانم پناهی ِ اونو واسطه کردم سریع جیک و پوکشونو در آورد..
-- دستش درد نکنه!حالا چی فهمیدی؟..چجور آدمایین؟..
-- مادر ِ و دختر ِ هردوشون بیوه ن!..
--وای خدا مرگم بده!..
-- همین بزرگه رو میگی دیگه؟!..
--آره اسمشم گفتا ولی الان خاطرم نیست..شوهرش و باباش تو تصادف مردن..مثل اینکه قبلا خیلی پولدار بودن ولی حالا ورشکست شدن..
-- میگم گفتی دختره بیوه ست؟..
--آره چطور مگه؟..
--ما که این خونواده رو نمی شناسیم نکنه از اوناش باشن؟..والا این دوره اینکارا مد شده انگار..
--کدوم کارا رعنا جون؟..
-- چی بگم..دختره بر و رو داره، بیوه هم که هست..تو محل خوبیت نداره به هر حال ما هم پسر مجرد تو خونه داریم..
--آره راست میگی....
--خدا رو شکر من از جانب شوهرم خاطرم جمعه احمد آقا چشم و دل پاکه ولی باز از نظر منم صلاح نیست..چی بگم والا..
-- دختره که ظاهرش چیز بدی نشون نمیده..فک نکنم اونجوری باشه..
--وا توران جون حرفا می زنیا..مگه به ظاهره؟..از کجا معلوم که گرگ نباشه تو لباس بره؟..به سر و شکل ساده شون که نمیشه نگاه کرد مگه نشنیدی میگن از آن نترس که های و هوی دارد از آن بترس که سر به تووی دارد!..
--وای نگید تو رو خدا دل منم آشوب شد..
--تو این محل زن بیوه تا حالا نبوده اما از حالا به بعد باید چهارچشمی مواظب جوونا و شوهراتون باشید اینجور زنا منتظر فرصتن مخصوصا که یه عمر تو ناز و نعمت بودن به نداری عادت ندارن، اومدیم و فردا یکی از مردای محل صیغه ش کرد اونوقت کی جواب میده؟..
-- اصلا از کجا معلوم همین الانم صیغه نباشه؟..
--تو که گفتی امارشونو در اوردی؟..
--وا..این چه حرفیه رعنا جون خب کدوم زنی میاد صیغه ی یه مرد شه بعدش بیاد گندکاریشو همه جا جار بزنه؟..اینا رو که به هر کسی نمیان بگن!..

انقدر که پشت در به زِرای مفتی که می زدن گوش دادم و دندونامو رو هم فشار دادم که گفتم هرآن ممکنه بشکنه و بریزه تو دهنم..
دستی که به لبه ی در گرفته بودم از رو عصبانیت می لرزید..
انگار یه سطل آب سرد روم خالی کرده باشن، سر تا پام یخ کرده بود..
ولی از تو عین کوره آتیش می گرفتم و می سوختم..
کثافتای بی شرم!..
حالیتون می کنم!..
همین اول کاری اگه جلوتون در نیام که تا دنیا دنیاست هر غلطی دلتون بخواد می کنید!..انگار که مردم آبروشونو از سر راه آوردن!..


ادامه دارد...

پست دوم!..

بچه ها همین 2 پستو میذارم بقیه ش واسه فرداشب..
دلیلشم که تو پروفایلم گفتم..
این پستم تپلیه ها!..
سحر خوش!




عشق عذاب شیرینی است که عذابش به شیرینی آن می ارزد....
عذاب شیرین یعنی لذت بردن از سوختن در عذاب عشق و مردانه پای عشق خود ایستادن....
پای عشق ایستادن یعنی خرید غم عشق به بهای تمام خوشی های دنیا...
عشق دقیقا و حقیقتا یعنی همین.....





درو همچین هول دادم که محکم خورد به دیوار پشت سرم..
هر سه از صدای در ترسیدن و برگشتن..
سه تا زن حدودا بین 45_50 ساله که سر و شکل فخار و شیکشون داد می زد چقدر بی عار و دردن..با کمی فاصله از من با تعجب ایستاده بودن و سبدای فلزی خریداشون هم دستشون بود..
دستامو مشت کردم و دندونامو روی هم ساییدم و یه قدم رفتم جلو..
- شما تازه به دوران رسیده ها چی پشت سر من و خونواده م داشتید وِر وِر می کردید؟..هــان؟......

اونی کی که سنش از بقیه بیشتر بود اخماشو کشید تو هم و پشت چشم نازک کرد..
-- هوی دختر چته؟..نیومده پاچه ی مردمو می گیری؟..
بغل دستیش با عصبانیت سر و گردنی تاب داد و گفت: خوبه والا 2 روزه اومدن تو این محل خوب دارن ذاتشونو نشون بقیه میدن..از اولشم معلوم بود ادمای درست و حسابی ای نیستن!..

زدم به سیم آخر..دیگه حالیم نبود اطرافم چه خبره..
دستمو اوردم بالا و تهدیدکنان داد زدم: ببند اون دهنتو تا نبستمش..فقط برو خدا رو شکر کن که حرمت موی سفیدتو نگه داشتم تا الان چیزی بهت نگفتم وگرنه غیر از این بود بلایی به سرت می اوردم که حرف زدنم یادت بره!..
یکی از پشت دستمو گرفت و کشید..برگشتم دیدم مامانه که با تعجب داره ما رو نگاه می کنه..
--صحرا چکار داری می کنی؟..چرا داد می زنی بیا برو تو..
یکی از زنا صداشو انداخت پس کله ش و گفت: خانم جلو دخترتو بگیر هر چی لایقه خودشو از دهنش می ریزه بیرون..خجالتم نمی کشه دختره ی بی کس و کار!.....
کناریش پوزخند زود و به طرفداری از دوستش در اومد..
-- خوبه واقعا مردم هر کثافتکاری دلشون بخواد می کنن آب از آب تکون نمی خوره تازه بعدش طلبکارم میشن!..
- حرف دهنتو بفهــــم....
خیز برداشتم سمتش که لیلی دستمو گرفت..
--صحرا!
مامان با عصبانیت رو بهشون گفت: خانم هیچ می فهمی چی داری میگی؟..این تهمتا چیه که می زنی؟..خجالتم خوب چیزیه....
-- خجالتو شما باید بکشی نه ما..معلوم نیست از کدوم دِهات کوره ای پا شدین اومدین تو این محل..لابد دخترات اونطرف حسابی گند بالا اوردن حالا نوبت به اینجا رسیده!..از قیافه تون معلومه اینکاره اید دیگه چرا انکار می کنی؟!..

همچین دستمو از تو دست لیلی کشیدم بیرون که خودشم با من پرت شد جلو..خیز برداشتم سمتشون که جیغ کشیدن و چند قدم رفتن عقب....
مامان داد زد: صحـــرا!....
دستی که مشتش کرده بودمو تو هوا نگه داشتم..نمی تونستم..دیگه آروم نبودم..مثل یه ماده ببر زخمی تو چشمای وحشت زده شون زل زده بودم....ای کاش....ای کاش می تونستم همین الان از روی زمین نیست و نابودشون کنم..ای کاش مثل خودشون احترام و آبرو سرم نمی شد و پا می ذاشتم رو تموم عقایدم....
ولی بازم نتونستم جلوی خودمو بگیرم ..نشد.. پامو بردم بالا و لگد محکی زیر خریداشون زدم که تمومش پخش زمین شد..صدای جیغشون در اومد که دختره ی عوضی چکار می کنی؟..هار شدی؟....
مامان دستمو کشید..
صداش بغض داشت..
چشماش غرق اشک بود..
-- بریم تو بسه دیگه دهن به دهن این آدما نذار..
اونا داشتن نفرین می کردن و فحش می دادن که مامان منو کشید تو و درو بست..
اصلا حواسم نبود که چندتا از همسایه ها سراشونو از پنجره اوردن بیرون و چند نفر هم تو کوچه به تماشای ما ایستادن..
از عصبانیت به خودم می لرزیدم..سراپا خشم بودم..

کلافه کنار باغچه نشستم و سرمو گرفتم تو دستام..
-- این چه کاری بود که کردی دختر؟..
نفسمو سنگین دادم بیرون..سرمو بلند کردم وعصبی گفتم: چرا جلومو گرفتی؟..چرا نذاشتی جوابشونو بدم؟..بیشتر از اینا حقشون بود که باید میذاشتم کف دستشون ولی حیف..حیف مامان، حیف رعایت موی سفیدشونو کردم..از سنشون خجالت نمی کشن که به ما میگن..میگن..............

وای خـــــدا دارم دیوونه میشـــم..
از کنار باغچه بلند شدم و شیر آبو باز کردم..چندتا مشت اب زدم تو صورتم ولی مگه آروم می شدم؟..مگه سرد شدن ِ این دل ِ سوخته، از دست همین چند مشت آب بر می اومد؟..

--همون موقع که اون مصیبت پیش اومد خودمو واسه یه همچین روزی اماده کرده بودم..به تو هم گفتم صحرا بیشتر مراقب اطرافت باش همیشه عاقلانه رفتار کن..می دونم عصبانی شدی..این زنا یه روزه با آبرومون بازی کردن ولی دخترم این کار تو هم درست نبود که وسط کوچه به همسایه ها حمله کنی..
-حرفاشون آتیشم زد مامان..یه لحظه نفهمیدم چی شد..
-- فکر کردی من اینا رو نمی دونم؟..فکر کردی تا الان کم از این و اون حرف شنیدم؟..هنوز کفن شوهرت خشک نشده مردم هزارتا حرف پشت سرت در آوردن ولی اصل خدای بالا سره که همه ی اینا رو می بینه و گناهکارو از بی گناه تشخیص میده..امیدت به خودش باشه دخترم..از این به بعد هرچی شنیدی یه گوشت در باشه یه گوشت دروازه..انگار نه انگار که دارن از تو حرف می زنن..از امروز بیشتر تحریکت می کنن این زنا دنبال بهونه ان که هر چی تو دلشونه بریزن سر یکی مثل تو، دخترم بهونه دستشون نده..
-بسه مامان به خدا سرم داره منفجر میشه..بسمه دیگه..

دستمو گذاشتم رو ماشین و پیشونیمو به ساعدم تیکه دادم..
مامان و لیلی بعد از چند دقیقه رفتن تو..
برگشتم و سرمو رو به آسمون بلند کردم..
پــــوفـــــ..
چی بگم ؟..
چی بگم که تا حالا نگفته باشم؟..
این رسمش بود؟!..
نه نبود!..
این رسمش نبود خدا نبود!..
یه عمر از این حرفای صد من یه غازه خاله زنکی متنفر بودم و اینجور آدما رو حتی داخل آدمم حساب نمی کردم..
ولی چی شد؟..حالا این خودمم که تو دستای منفورشون اسیر شدم و اسمم نقل محافل ریز و درشتشونه..
*****
تصمیم گرفتم به بهونه ی خرید بزنم بیرون..
الان طاقت جو سنگین خونه رو نداشتم..
طاقت اشک چشمای مامان و بغض تو صداشو نداشتم..
ممکن بود یه چیزی بگم و وضع بدتر بشه..

مامان می گفت سکوت کنم ولی می دونم که سکوت زیاد از حدش حماقت ِ محضه..
جلوی این آدمای گرگ صفت اگر که گرگ نباشی خیلی راحت شکارشون می شی..
واسه اینکه به چنگت نیارن چه بخوای و چه نخوای باید بتونی و قدرتشو داشته باشی که جلوشون بایستی..

مامان اهل دردسر نیست و نمی خواد هیچ کدوم از دختراش اسیر حرف ِ این مردم کوته فکر بشن..درکش می کردم!..
ولی من برعکس مامان تو هر زمینه ای اهل کوتاه اومدن نیستم..
خوب یا بد..
هیچ وقت طاقت شنیدن حرف زور نداشتم..
هنوزم ندارم!..

ادامه دارد...


RE: ویرانگر(نویسنده:fereshteh27) رمانی کاملا هیجانی - s1368 - 01-02-2014

سلام دوستای گلم..
این پستو فعلا دریابید!..



عاشقونه شدم عاشق دلت
یکی بیاد و کاشکی بگه بهت
بگه بهت شدی تو وجود من
از ته دل تو را دوست دارمت






*****
کیسه های خریدو از صندوق عقب برداشتم و با آرنج ضربه ی محکمی به درش زدم..
مامان از صدای ماشین اومد رو تراس..
با خستگی از پله ها رفتم بالا..لبخند زد و دستشو به سمت کیسه ها دراز کرد..
-- خسته نباشی مادر..اینا رو بده من، تو برو توو یه کم استراحت کن..
دستامو کشیدم عقب ..
- نمی خواد سنگینه تا اینجا که ماشین زحمتشو کشیده مابقیشم با من..
سرمو بلند کردم..از نگاه مهربونش قلبم گرم شد..ولی هنوز ناراحتی رو تو چشمای معصومش می دیدم..نگاهش پر از حرف بود..
می دونستم به خاطر منه که چیزی نمیگه....

یه لحظه از یادآوری حرفاشون جلوی اون همه چشم، قلبم مچاله شد..چطور تونستن به خانواده ی من توهین کنن؟..ای کاش مامان جلومو نمی گرفت..
ولی شاید اینجوری بهتر شد..اون زنا دنبال همین بودن که بهانه ی یه دعوای درست وحسابی رو بدم دستشون!....
پوفـــی کشیدم و نگاهمو از رو صورتش برداشتم و رفتم تو..
--صحرا؟!..
-بله!..
--سحر میگه امشب نمی خوای بیای مهمونی، آره مادر؟..
کیسه ها رو گذاشتم رو سنگ اپن و بسته ها رو از تو پلاستیک در اوردم و لیلی رو صدا زدم..
مامان کنارم ایستاد..سرمو بلند نکردم..
-- مگه قبول نکردی که با ما بیای؟..
- منصرف شدم!
-- چرا دخترم؟..
- همینجوری!..
--مگه بی دلیل میشه آخه؟..
بی تفاوت شونه امو بالا انداختم و گفتم: حالا که شده!....لیلـــــــی..

--اومدم بابا اومدم، چیه باز چی شده؟..
با سر به کیسه های میوه اشاره کردم..
- بشور، خشک کن، بذار تو جا میوه ای..
--برو بابااااااا..به من چه؟..
با اخم نگاهش کردم..
- نشنیدم..چی گفتی؟..
-- شنیدی که..
- یه بار دیگه بگو..
یه کم نگاهم کرد....
-- خب بده مامان بشوره....اصلا سحر کجاست مگه اونم تو این خونه زندگی نمی کنه؟..دیوار کوتاه تر از من نیست که هی بهش گیر بدی؟..
- بسه روضه نخون..از امشب جز مامان هیچ کس تو خونه بیکار نمی شینه..نیاوردمت اینجا که صبح تا شب بشینی خودتو باد بزنی!..

لباشو از حرص رو هم فشار داد و خم شد رو اپن و کیسه ها رو چنگ زد..
-- یه دفعه بگو کوزت استخدام کردی دیگه..معلومه از قصد خدمتکارا رو نیاوردی تا ما رو حرص بدی..

-- دخترم با خواهرت یکی به دو نکن ماشاالله دیگه واسه خودت خانمی شدی بد نیست یه هنری هم از خونه داری یاد بگیری، پس فردا که شوهر کردی باید یه چیزی بلد باشی یا نه؟..
لیلی پوزخند زد و با ضرب میوه ها رو تو سینک خالی کرد..
-- مامان ِ ما رو باش..کدوم هنر؟..آخه کلفتی هم شد هنر؟..باز زبان و موسیقی و نقاشی و شنا بود یه چیزی..من از بشور و بساب متنفــــرم چرا هیچ کدومتون نمی فهمید؟.....

با آرنجم زدم به بازوش که ترسید و نگاهم کرد..درپوش سینکو گذاشتم و شیر آبو باز کردم..دستمو گذاشتم لب سینک و دستکشای آشپزخونه رو انداختم جلوش..
- هر وقت تونستی کاراتو خودت انجام بدی منم یه کاری واسه هنر نداشته ت می کنم!..
-- یعنی چی؟..چه کاری مثلا؟..
با چشم و ابرو به دستکشا اشاره کردم..
- دستت کن......
-- نکنم چی میشه؟..
یه تای ابرومو انداختم بالا و با لبخند تو چشمای عسلیش نگاه کردم..
- واقعا می خوای بدونی؟!..

اخماشو کشید تو هم..یه کم که تو چشمام زل زد، دستکشا رو برداشت..نیشخند زدم..میوه ها رو دونه دونه می گرفت زیر شیر و می شست..
-- تمیز بشور..
-صحــــرا!..
-- میوه ها که تموم شد میری حیاطو می شوری..سحر که اومد میگی جاروبرقی رو بیاره کل سالنو جارو بزنه..در هفته 2 روز اولو اون جارو می زنه 2 روز آخر هفته رو تو..آشپزی هم فعلا با منه تا وقتی که خوب یاد بگیرید..ظرفا رو هم نوبتی می شورید صبحونه تو..ناهار من..شامم با سحر ..مامان حق نداره دست به سیاه و سفید بزنه که اگه ببینم سرپاست و داره جور شما دوتا رو می کشه مسئولیتتون سنگین میشه....کارای بیرون از خونه با منه هر چی هم لازم داشتید واسه خونه لیست می کنید می دید دست من..کسی حق نداره لباساشو بده مامان بشوره هر کس مسئول کارای خودشه که اگر کوتاهی کنید ضررش یقه ی خودتونو می چسبه......
و تو چشمای مبهوتش زل زدم و سرمو خم کردم: مفهومه خانم کوچولو؟....

لب زد..از تعجب چشماش تا اخرین حد باز مونده بود!..
به مامان نگاه کرد و نالید: مامان این چی میگـــــه؟..
مامان که از خنده صورتش سرخ شده بود شونه شو انداخت بالا ..
-- والا چی بگم..همه رو خواهرت گفت دیگه..

لیلی به من نگاه کرد و زد رو سینک.....
- تو انگار حالیت نیستا..من میگم نر ِ تو میگی بدوش؟....من از اینجور کارا بیزارم صحرا، تو کتم نمیره..
خریدا رو با حوصله چیدم تو کابینت فقط یه بسته ماکارونی گذاشتم کنار گاز تا واسه شام درست کنم..
-- سعی کن از این به بعد بیزار نباشی..دیگه از اون زندگی شاهانه خبری نیست..
-- ولی ما هنوز پولداریم..
- چشماتو باز کن و ببین ..اوضاعمون مثل سابقه؟..
-- پس چرا اومدیم تو این محله ی عیون نشین؟..مگه نمیگی همه چی فرق کرده؟..ای خــــدا..صحرا داری اذیت می کنی من می دونم....
- تو اینجا رو با اون عمارتی که توش بودیم مقایسه می کنی؟..درضمن من راضی نبودم این دست گلی ِ که سحر به آب داده....
و به مامان نگاه کردم..اونم شریکش بود..
مامان چپ چپ نگاهم کرد و رفت سمت گاز..
-- خوبه خوبه انقدر کشش ندید از یه میوه شستن بحث به کجاها که نکشید..صحرا این ماکارونی چیه گذاشتی بیرون؟..مگه نگفتم شام دعوتیم؟..

رفتم سمت اتاقم و تو همون حالت شالمو از رو سرم برداشتم..
-شما مختارید ولی من پامو اونجا نمیذارم..
--صحـــرا!..
رفتم تو و درو بستم..پـــــوفـــــ .. با سر انگشت شقیقه مو ماساژ دادم و چند لحظه چشمامو بستم....
دکمه های مانتومو باز کردم..تقه ای به در خورد..شک نداشتم مامانه....

ادامه دارد...

پست دوم!..



روز اول خیلی اتفاقی دیدمت...
روز دوم الکی الکی چشمهام به چشمت افتاد...
هفته بعد دزدکی بهت نگاه کردم...
ماه بعد شانسی به دلم نشستی
و
حالا سالهاست یواشکی دوست دارم...
دوستت دارم عشقم..




-- صحرا..
لبخند محوی زدم..این همه اصرار واسه چیه مادر ِ من؟..
-- صحرا دخترم..
- بیا تو مامان..
مانتومو انداختم رو تخت..مامان اومد تو و جلوی در ایستاد..
صندلی ای که کنار میز آرایش بودو گذاشتم نزدیک تخت و خودمم همونجا رو تخت نشستم..مامان هنوز داشت نگاهم می کرد..با دست به صندلی اشاره کردم..توجهی نکرد..

-- این چه رفتاریه صحرا؟..جلوی دخترا کاراتو به روم نمیارم فقط واسه اینکه می دونم تو دلت چه خبره..بعد از مرگ پوریا هر جور بود اخلاقتو توجیه کردم که بچه م داغداره و شوهرشو از دست داده..حتی بابات که یادمه تا چه حد دوسش داشتی..می دونم دخترم من وابستگیاتو به بابات دیده بودم می دونم قلبت شکسته و مرحمی هم واسه دردش نیست ولی هر دفعه که من کوتاه میام تو بدتر می کنی..نمیگم رفتارت درست نیست نه، ولی انقدر با خوهرات بد تا نکن مادر..بذار جدا از رابطه ی خواهری دوستشون باشی..نذار ازت بترسن که حتی نتونن یه درد و دل کوچیک پیشت بکنن..........
کمی از در فاصله گرفت و اومد وسط اتاق..صداش می لرزید..
-- سحر خیلی دوستت داره..تا وقتی اون اتفاقا نیافتاده بود رابطه تون با هم خوب بود وقتی هم رفتی تو لاک خودت اون به سهیل نزدیک تر شد..خب نامزدشه عیب که نیست..نمی دونم چرا از این پسر خوشت نمیاد ولی باور کن بچه ی بدی نیست ما که تا الان چیزی ازش ندیدیم بنده خدا بعد از مرگ بابات کلی هوای ما و سحرو داشت..یه کم کوتاه بیا دخترم..از خر شیطون بیا پایین..همه ی اینایی که به لیلی گفتی رو می تونستی آروم تر بگی چرا کاری می کنی سحر تو روت وایسه و لیلی با اخم و تخم جوابتو بده؟....

با لبخند نگاهش می کردم وهیچی نمی گفتم..
مامان که دید ساکتم نفسی تازه کرد و گفت: اصلا شنیدی چی گفتم؟حواست کجاست دختر؟..
-داشتم گوش می کردم مامان تو ادامه بده!..
مامان چپ چپ نگاهم کرد..چرا خودشو اذیت می کرد؟..نمی دونست از جونمم بیشتر دوسش دارم؟..مامان تو که همه چیزو می دونی چرا درکم نمی کنی؟..
لبخند خسته ای زد و گفت: این همه حرف زدم باد هوا بود مادر؟..
چونه مو بین انگشت اشاره و شصتم گرفتم و آرنجمو گذاشتم رو زانوهام..
- این حرفا از کی رو دلت مونده بود؟..

خنده ی آرومی کرد..اومد جلو و رو صندلی نشست..دستی به زانوهای دردمندش کشید..
-- رو دلم نبود دخترم..می ترسم بعد از من خدایی نکرده بینتون تفرقه بیافته و اون موقع دیگه نشه کاریش کرد..الان که زنده م می تونم جلوتونو بگیرم پس فردا سرمو بذارم زمین.........
- بسه مامان، خدا نکنه..می دونی حرفات ناراحتم می کنه ادامه نده!..
و با اخم خودمو کشیدم عقب..
-- باشه مادر چیزی نمیگم..ولی امشب تو هم پاشو با ما بیا..به خدا تا حالا نشده خانم پناهی منو ببینه و سراغی از تو نگیره..اینبار دیگه نمی دونم چی جوابشو بدم..
-چه اجباری ِ که جواب بدی؟..سحر عروسشونه نه من......
--وا دختر این چه حرفیه؟..ما هم خونواده ی سحریم..برم به مردم چی بگم؟..

سکوت کردم..پاهامو تو شکمم جمع کردم و چونه مو گذاشتم روش..
-- می دونم هر چی بگم تو گوشت نمیره و باز کار خودتو می کنی!..
خندیدم..آروم وگرفته..
- مامان جان اخلاقم همینه دست خودمم نیست....
مامان لبخند زد..چقدر چشماش معصوم بود..
--روی منه پیرزنو زمین میندازی؟..
لبخند زدم و با چشمایی که خمارشون کرده بودم گفتم: واسه قانع کردن من راه های بهتریم هستا مامان!....
غش غش خندید و سرشو گرفت بالا..از خنده ش دلم آروم گرفت و با لبخند به صورتش نگاه کردم..
-- به خدا یه لحظه شدی همون صحرای همیشگی..دلم واسه این نگاه کردنات تنگ شده بود....

لبخند رفته رفته رو لبام خشکید..
صحرای سابق!..
صحرای همیشگی!..

مامان که رنگ پریدمو دید ناراحت شد..دیگه لبخند نمی زد..به اون روزا برگشته بودم..به روزایی که پدرم بود..پوریا بود..خوشبختی تو آغوشم بود..هیچ هم و غمی نداشتم..تو دلم این همه درد نبود..پس اون روزا کجا رفتن؟..چرا فقط خاطراتشون باید بمونه و بهم دهن کجی کنه؟..
به صورت مامان نگاه کردم..چشمای من می سوخت و چشمای مامان از ریزش اون همه اشک سرخ شده بود..
اما من گریه نمی کردم..خیلی وقته که حتی اشک ریختن از یادم رفته..
با درد لبخند زدم..چونه م لرزید..بغض سردی که به گلوم چنگ می زدو قورت دادم و پلک زدم..مثل لقمه ای که تو گلوت گیر کنه و نتونی فرو بدی این بغض لعنتی هم چسبیده بود و از جاش تکون نمی خورد..
- گریه نکن مامانم..گریه نکن عزیزدلم....
--صحرا..............
- باشه مامان..باشه..میام..دیگه گریه نکن..

دستامو مشت کردم..اون لبخند هنوز رو لبام بود..دوست داشتم با یه خیز بغلش کنم ولی همه ی ترسم از همین بود..که گرمای آغوششو حس کنم و سرمو بذارم رو شونه های مهربونش و..سد اشک های محکوم به حبس ابدم ترک برداره و اون موقع همه ی کینه و نفرت انباشه تو دلم با همون اشکا فرو بریزن و دیگه چیزی نمونه که بخوام هر صبح به نیتش چشم باز کنم..
اگر دلم از نفرت پاک بشه همه چیزمو می بازم....خودمو خوب می شناختم..ارامش برای من راحت به دست نمیاد....
به خودم که اومدم صندلی از حضور مادرم خالی بود..نفس عمیق کشیدم..به پشت خودمو پرت کردم و محکم چشمامو روی هم فشار دادم..همون سردرد همیشگی دوباره اومده بود سراغم....

ادامه دارد...


RE: ویرانگر(نویسنده:fereshteh27) رمانی کاملا هیجانی - s1368 - 02-02-2014

پست سوم!..

این آخرین پسته بچه ها!..
روز خوش!




چترم رو زود مي بندم..
زير بارون ميشينم..
دلم مي خواد عزيزم بازم تورو ببينم..
ستاره ى قشنگم چرا نمى درخشى؟..
تو اين شبهاى تارم نورى به من ببخشى..





*****
-- آخه دختر این چه کاریه؟!..خب همه با هم می ریم دیگه..
- من اینجوری راحت ترم مامان..
لیلی_ ادا نیا تو رو خدا صحرا!..
- همین که گفتم..با تاکسی برید منم چند دقیقه بعد از شما میام..
هنوز واسه رفتن دو دل بودم ولی می دونستم امشبو هر جور شده باید تحمل کنم..اگه مامان اصرار نمی کرد یه شبو با ارامش پشت سر می ذاشتم.......
لیلی دست مامانو گرفت و کشید..
-- بریم مامان اگه بخوای با صحرا بحث کنی تا آخر شب علافیم!..
مامان که هنوز چشمش به من بود گفت: آخه ترسم از اینه نخواد بیاد..جلوی مردم ابرومون میره..
پوزخند زدم..
- نگران نباش مامان گفتم میام یعنی میام..واسه دیدن ریخت نحس اون یارو عجله ندارم..
مامان زد پشت دستش و لبشو گزید..
-- خدا مرگم بده دختر این چه حرفیه می زنی؟....و به لیلی نگاه کرد و نالید: به خدا می ترسم امشب با این اخم و تخمش یه کار دستمون بده..
- شما اصرار دارید، به من باشه که پامم تو دو قدمی خونه شون نمیذارم....درضمن نباید اجازه می دادید سهیل سحرو ببره..پس ما اینجا چه کاره ایم؟..
لیلی مداخله کرد..
-- نامزدشه قراره همین روزا هم عقد کنن چه اشکالی داره؟..خیلی امل فکر می کنی صحرا....
خیز برداشتم سمتش..
- بچه پررو رو ببینا....
با شیطنت بازوی مامانو کشید و جلوی در چشم وابرو اومد..چپ چپ نگاهش کردم ولی نتونستم جلوی خنده ی بی موقعمو بگیرم..
درسته خیلی دختر خودسر و بی خیالیه ولی جونم به جونش بسته ست..
درسته گاهی تندخویی می کنم ولی اگه رفتارم در مقابلشون جدی نباشه حساب نمی برن..به خصوص لیلی که هم بازیگوشه و هم بی تفاوت..ولش کنم هر کار که دلش بخواد می کنه..مخصوصا حالا که بابا هم بینمون نبود تا بخواد بهش خرده بگیره....
واسه سحر که دیگه کار از کار گذشته بود فقط از ته دل امیدوار بودم سهیل واقعا عوض شده باشه..سحرو دوست داشتم و نمی خواستم به کاری مجبورش کنم..ولی خب بازم می دیدم نمی تونم نسبت به کاراش بی خیال باشم..زندگی خواهرم بخشی از زندگی منم بود..حق دخالت نداشتم ولی حق اینو داشتم که راهنماییش کنم..

اما تا اینجا فهمیدم راهش این نیست..من هرچی چوب بندازم لای چرخش اون بدتر می کنه..آینده تو دستای خودشه و اونو با سهیل دوست داره..منم چیزی جز خوشبختی سحر برام مهم نبوده و نیست..
گرچه هر بار چشمم به ریخت سهیل میافته یاد کارایی که کرده اذیتم می کنه ولی بازم به خاطر دل خواهرم سکوت می کنم..سحر همه چیزو می دونست و می گفت عاشقشه و این چیزا براش مهم نیست..و فقط این من بودم که نمی تونستم همه چیزو به راحتی نادیده بگیرم..
*****
شالمو انداختم رو سرم که موبایلم زنگ خورد..نُچی کردم و نفسمو محکم دادم بیرون..با این دفعه بار پنجم بود که مامان زنگ می زد..خوبه فقط چهل دقیقه از رفتنشون گذشته..
بدون اینکه به شماره نگاه کنم جواب دادم و تند تند گفتم: الهی قربونت برم دارم میام..تو راهم..
--.........
-الو..مامانم........
--.............
پس چرا حرف نمی زنه؟!..چندبار پشت سرهم صداش زدم ولی جواب نداد..قطع کردم و با شک لیست آخرین تماسامو آوردم و به شماره ش زل زدم..ناشناس بود..
گوشی تو دستم لرزید و دوباره زنگ خورد..دو دل بودم جواب بدم یا نه..اخمامو کشیدم تو هم و انگشت اشاره ام دکمه ی سبز گوشیمو لمس کرد....

لعنتی..بازم جواب نداد و اینبار اون بود که تماسو قطع می کرد..
این دیگه کیه؟!..مسخره، بازیش گرفته؟!..
شاید مزاحمه می خواد سر به سرم بذاره..از این مردم بیکار که صبح تا شب کارشون غیب کردن و تهمت زدن به این و اونه بعید نیست!..هه.............

نشستم پشت فرمون و از خونه زدم بیرون..فقط چندتا کوچه از ما بالاتر بودن..
از رکبی که سحر بهم زده بود دندونامو رو هم فشار دادم....
سحر ســحر سحـــــر..فقط همین مونده بود که از تو هم رودست بخورم!..

ادامه دارد...


RE: ویرانگر(نویسنده:fereshteh27) رمانی کاملا هیجانی - s1368 - 10-02-2014

سلام گلای خودمـــــــ..ویرانگر(نویسنده:fereshteh27) رمانی کاملا هیجانی 2ویرانگر(نویسنده:fereshteh27) رمانی کاملا هیجانی 2
واسه ویرانگر در حال حاضر 3 پست آماده کردم..ویرانگر(نویسنده:fereshteh27) رمانی کاملا هیجانی 2
بقیه شم باشه واسه بعد!ویرانگر(نویسنده:fereshteh27) رمانی کاملا هیجانی 2



دوستت دارم...
حتی اگر قرار باشد در حسرت یافتنت....
شبی بی چراغ...
تمام پس کوچه هارا زیر باران قدم بزنم.....
ویرانگر(نویسنده:fereshteh27) رمانی کاملا هیجانی 2




سر کوچه نگه داشتم..با سر انگشت رو فرمون ضرب گرفتم..نگاهمو انداختم به در مشکی و بزرگی که از سمت چپ چهارمین خونه به حساب می اومد..

این همه وقت حتی دلم نخواست یه لحظه قیافه ی سهیل و تحمل کنم حتی وقتی می اومد خونمون بازم کم محلی می کردم!..
و حالا یکی نیست بهم بگه « صحرا اینجا چه غلطی می کنی؟!.. »
آخه مامان جان، چرا آدمو تو یه همچین موقعیتی قرار میدی؟..
ای بسوزه پدر ِ این دل، که با دو قطره اشک از چشمای مادرت باید اینجوری بلرزه!..

پـــــوفـــ..ولش کن..هر چی می خواد بذار بشه..دیگه قبول کردم نمیشه کاریش کرد..
خواستم بپیچم تو کوچه که باز گوشیم زنگ خورد..قربون هر چی آدم وقت شناسه!..
گفتم باز مامانه ولی با دیدن همون شماره ی ناشناس یه لحظه نفسمو نگه داشتم و با شدت دادمش بیرون....تو این هاگیر واگیر که خودم سرگردونم،فقط همینو کم داشتم که بشه قوز بالا قوز..

انگشتمو محکم رو دکمه ی لمسی تماس فشردم..
- بلــــه!..چی می خوای؟..
--...........
- لالی مونی گرفتی؟ زنگ زدی عقده گشایی کنی؟..د ِ بی شعور این که راهش نیست، اگه مشکل داری بیا رو در رو وایسا حرفتو بزن....
--...........
- تو فقط مرد باش و یه بار دیگه به این شماره زنگ بزن!اگه زبونتو باز نکردم زن نیستم!..

و با حرص تماسو قطع کردم....احمق..
خودم که دنبال بهونه بودم سگ شم...........

رو به روی ساختمونشون زدم رو ترمز و پیاده شدم!..قفلو زدم و به بدنه ش تکیه دادم..چشمامو خمار کردم و فضای خلوت و مسکوت کوچه رو یه دور از نظر گذروندم..
زیادی ساکت نبود؟!..
حتی یه ماشین هم بیرون پارک نشده بود البته جز ماشین من که حاضر نبودم ببرم تو!......
فقط چشم دیدن سهیل و نداشتم ولی ترکش این بدبینی بقیه ی خونواده شو هم هدف گرفته بود..

هنوز قدم اول و به دومی برنداشتم که یادم افتاد موبایلمو از توماشین نیاوردم....
بی حوصله پوفــی کردم و قفلو زدم..خم شدم و با یه خیز گوشیمو از رو صندلی کناریم برداشتم..
درو بستم و چرخیدم.. حینی که سرم پایین بود و موبایلمو میذاشتم تو کیفم راه افتادم ولی هنوز 2 قدمم نرفته بودم که با شنیدن صدای گاز یه ماشین سرمو بلند کردم و با دیدنش که به سرعت به من نزدیک می شد از ترس همونجا خشکم زد..چشمام از حدقه زده بود بیرون و چیزی نمونده بود زیرم بگیره که یکی جفت بازوهامو از پشت گرفت و کشیدم عقب و داد زد: مگه کوری داره زیرت می کنه!..
من که هنوز تو شوک اون اتفاق پیش بینی نشده بودم فقط تونستم دستمو از تو دستش بکشم بیرون و برم عقب..
وای خدا..
طرف دیوونه بود؟..
مستقیم داشت می اومد طرف من..
مست بود؟..
نکنه از قصد می خواست منو بکشه؟!.......
-- خــانم..خـــانم با شمام.......

با یه لرز خفیف به خودم اومدم..دهن نیمه بازمو کامل بستم و سعی کردم به حالت عادی برگردم..هرچند قلبم از ریتم خارج می زد و هنوز ترس تو وجودم بود!..

اخمامو کشیدم تو هم و تکیه مو از ماشین برداشتم!..آب دهنمو قورت دادم و نگاهمو چرخوندم سمتش..
رو به روم بود..چشمامو از رو کفشای براق و گرون قیمتش بالا کشیدم..کت و شلوار خوش دوخت مشکی براق و پیراهن سفید با خط های مشکی و دودی..
نگاهم که تو چشمای مشکی و نافذش گره خورد واسه چند لحظه اخمام از تعجب باز شد ولی دومرتبه کشیدمشون تو هم و اینبار مصمم تر و جدی تر نگاهش کردم!..

ادامه دارد...ویرانگر(نویسنده:fereshteh27) رمانی کاملا هیجانی 2





RE: ویرانگر(نویسنده:fereshteh27) رمانی کاملا هیجانی - s1368 - 10-02-2014

پست دوم!..ویرانگر(نویسنده:fereshteh27) رمانی کاملا هیجانی 2


خوشبختی داشتن کسی است...
که بیشتر از خودش
تو را بخواهد...

و
بیشتر از تو......
هیچ نخواهد..

و
تو...
برایش تمام زندگی باشی...

ویرانگر(نویسنده:fereshteh27) رمانی کاملا هیجانی 2



--آقا اینارو چکار کنم؟..
--چندبار می پرسی؟..گفتم ببر بده خانم!..
--آقا حواسم نبود، شرمنده!..خانم شما حالت خوبه؟..
فقط نگاهش کردم..سری تکون داد..
--خدا بهت رحم کرد اگه آقا نبود الان..............
--مهدی برو تو!..
--آقا فقط خواستم بگم جونشو مدیون شماست!......
-- خیلی خب گفتم برو تو!..
-- چشم آقا!..
مرد که جوون بود و قد بلند خم شد و هر سه جعبه ای که جلوی پاهاش بودو بلند کرد و برد تو....
-- صحرا خانم؟!..

نگاهم خشک شده رو در بود که از شنیدن اسمم اونم از دهن یه غریبه شوک زده سر چرخوندم و با غیض نگاهش کردم..
مرتیکه ی هیز خیره شده به من!..
چی از برادر چشم چرونش کم داشت؟..با این تفاوت که اون نیشش دم به دقیقه بازه این یکی عبوسه!..

ابروهای گره خوردمو که دید لبخند کمرنگی که گوشه ی لباش بود آروم آروم پرکشید..
-- شرمنده..قصد جسارت نداشتم!....
و با یه مکث کوتاه، مردد زمزمه کرد: شما حالتون خوبه؟!..

ناخودآگاه نگاهم کشیده شد سمت راست که راننده با سرعت ماشینو به اون سمت برده بود..
اگه این مرد نبود الان چی می شد؟..
حتما می زد و از ترسش فرار می کرد!..منم الان غرق خون افتاده بودم رو زمین و ......

سرمو تکون دادم که دیگه به ادامه ش فکر نکنم..عصبی دسته ی کیفمو تو مشتم فشردم و راه افتادم سمت در..
پام که به حیاطشون رسید ناخواسته ایستادم..
چقدر زیبا بود..
اینو حقیقتا ازته دل گفتم..حیاط نبود باغ بود..درست خلاف تصوراتم که همیشه پیش خودم می گفتم یه خونه ی سرد و بی روح دارن که کسی به کسی نیست و همه دنبال خوش گذرونین..
ولی این باغ یه تیکه از بهشت بود!..
آروم قدم برمی داشتم که مبادا قسمتی رو از دست بدم!..
همون ابتدا از جلوی در با فاصله ی 6 تا موزائیک به جلو 4 تا پله می خورد..کلش سنگ فرش بود جز یه راهه تقریبا باریک ِ سنگی که مستقیم به ساختمون ختم می شد..
سمت چپ دو تا باغچه ی مجزا داشت که تو هر دو، درختای بومی و گلای محمدی کاشته بودن..بوی معطر و آرامش بخششون هوش از سر آدمی می برد..
سمت راست یه فضای نسبتا بزرگ رو به درختای بید و انگور و انار اختصاص داده بودن که شاخه های درخت انگور به دور یه داربست چوبی پیچ خورده بود و زیر این سقف چوبی که پر شده بود از گلای ریز قرمز و تک و توک برگای انگور یه دست کامل میز و صندلی سفید هم چیده بودند..که طرح فرفورژه بود و البته خیلی ساده!..
کل فضای باغ زیر نور لامپای رنگی و خوشگلی که لا به لای درختا نصب شده بود می درخشید!..

ساختمون که از بیرون یه نمای قدیمی داشت ولی با وجود کهنه ساز بودنش از جذابیتش به هیچ وجه کم نشده بود..از نظر من بیشترین چیزی که این زیبایی رو همچنان حفظ کرده بود، وجود یه همچین باغی بود..
خارق العاده ست..اینو منی که خیلی کم پیش میاد مکانی باب میلم باشه و بتونم درحدی بدونمش که قابل تحسین باشه میگم!....

-- زیباست درسته؟....
- خیلی.........
چشمام گرد شد..تند برگشتم وبه صاحب اون صدا که پشت سرم ایستاده بود نگاه کردم..
با لبخند و نگاهی مغرور کمی سرشو خم کرد!..
-- فکر می کنم چیزی رو فراموش کردید!..
یه تای ابرومو بالا انداختم ..با یه پوزخند پشتمو بهش کردم و راه افتادم..
-- ادب حکم می کنه جوابمو بدید صحرا خانــم!..
با حرص ایستادم و دستامو مشت کردم..خدا بگم چکارت نکنه سحر!..

قدمی به جلو برداشت و رو به روم ایستاد..لبخند می زد..با اخم راهمو کج کردم که رد شم از کنارش ولی نذاشت و باز سد راهم شد!..دیگه دارم جوش میـــارم!..خدا به دادت برسه.....
-- انتظار داشتم حداقل یه تشکر خشک و خالی ازم بکنید..هر چی نباشه امشب ناجی شما من بودم!..
پوزخند زدم ودست به سینه نگاهمو تو نگاهش دوختم!..
-- امشب اون مردک و امروز خود شما!..از کدومتون تشکر و از کدومتون شکایت کنم؟!..

ابروهاش پرید بالا و لبخندش رنگ باخت..پوزخندم عمق گرفت و از کنارش رد شدم..
می دونستم که حقشه واقعا ازش تشکر کنم و کارش حقیقتا قابل تقدیر بود ولی من آدم این کارا نبودم..
نه تشکر می کردم و نه عذرخواهی..
این دو چیز تا جایی که یادم میاد تو کتم نرفته و نخواهدم رفت!..جز در مقابل مادرم جلوی هیچ احدی سر خم نمی کنم..هیچ وقت!..

ادامه دارد...ویرانگر(نویسنده:fereshteh27) رمانی کاملا هیجانی 2



RE: ویرانگر(نویسنده:fereshteh27) رمانی کاملا هیجانی - I LOVE YOU FARHAD - 10-02-2014

ممنون قشنگ بود .......


RE: ویرانگر(نویسنده:fereshteh27) رمانی کاملا هیجانی - s1368 - 10-02-2014

پست سوم!..ویرانگر(نویسنده:fereshteh27) رمانی کاملا هیجانی 2

اینم از پست آخر امشب..ویرانگر(نویسنده:fereshteh27) رمانی کاملا هیجانی 2
تا سلامی دگر بدرود!..ویرانگر(نویسنده:fereshteh27) رمانی کاملا هیجانی 2


در قمار زندگی باختیم
ندانستیم کیستیم و چیستیم
تا به خود آمدیم دیدیم نیستیم
در جستجوی عشق آسمان و زمین را شکافتیم
عشق در قلب ما بود و ما عشق را نمی یافتیم..

ویرانگر(نویسنده:fereshteh27) رمانی کاملا هیجانی 2




--انتظار این جوابو نداشتم..
-برای اینه که قبل از هر حرفی خوب فکر نمی کنید!..
--فکر نمی کردم تا این حد مغرور باشید..پس با این حساب حق با سهیل بود!..
پشت سرم بود و با حرفی که زد همچین برگشتم سمتش و تو چشماش براق شدم و غریدم: سهیل خیلی بیـ .........
و ادامشو پشت لبام نگه داشتم و رو هم فشارشون دادم تا در اثر نفرتی که از اون نامرد داشتم دهنم باز نشه!..
نگاهه عصبانی منو که دید دستاشو مردونه به حالت تسلیم بالا نگه داشت!..رفتارش با این وجود هنوزم سنگین بود!..
انگشتمو آوردم بالا و تهدید کنان جلوی صورتش گرفتم..دیگه لبخند نمی زد..نگاهه اونم جدی شده بود..

--آقای محترم بهتره حد خودتونو نگه دارید..برادر عزیزتونم بره روزی هزار بار به درگاهه خدا سجده ی شکر به جا بیاره که داره راحت واسه خودش زندگیشو می کنه!..اگه پای سحر وسط نبود الان سر از ناکجا آباد در آورده بود!..
نگاهموکه روش تیز کرده بودم کشیدم و با یه نفس عمیق رفتم سمت در و قبل از اینکه بخواد چیزی بگه بازش کردم و رفتم تو..
مردک عوضی..
می دونستم اینم لنگه ی برادرشه......یکی از یکی بدتر.......

-- صحـــرا..کجایی تو آخه؟..
- تازه رسیدم..مامان اینا کجان؟..
-- بیا اینطرف خانما نشستن..
- مگه زنونه از مردونه جداست؟؟!!..
خندید و دستمو گرفت..
-- نه بابا منظورم زنای مجلسه که دور هم جمع میشن..
نیشخند زدم و سرمو بردم بالا..
-همون محفل خاله زنگی ِ خودمون..من نمیام تو برو....
--اِ زشته صحرا نکن..مادرشوهرم چی میگه؟..
- چی میگه؟..
-- خوب نیست..یه امشبو کوتاه بیا..به خاطر من..
- ای بمیری..انقدر که من به خاطر تو کوتاه اومدم اگه سر بله دادن به پوریا هم اینجوری کوتاه اومده بودم الان..........
--صحــــرا!..
- مرض..داشتم حرف می زدم!..
-- بیا بریم آبرومون رفت!..
- اگه آبرومون بنده دوتا نگاهه همون بهتر که بره..
--صحـــرا!..
دستمو گرفت و با خنده کشید....
سالن بزرگی بود..پر از اسباب و اثاثیه ی گرون قیمت و لوکس..هیچ کدوم عتیقه نبودن همه مدرن و امروزی..اومـــ..خوبه..عجب سلیقه ای..
بالای سالن خانمای متاهل یه گوشه رو به خودشون اختصاص داده بودن و صدای همهمه شون کل فضا رو گرفته بود....
کنارشون که رسیدم سعی کردم لبخند بزنم..هرچند مصلحتی اونم با چشم غره هایی که مامان نثار چینای روی پیشونیم می کرد..

با مادر سهیل که یه زن نسبتا قدبلند و خوش لباس بود سلام و احوال پرسی کردم..چشم و ابرو مشکی بود و پوست سفیدی هم داشت..با لبخند از رو مبل بلند شد ..باهام دست داد و صورتمو بوسید.. و در جواب سلام کوتاه و سرد من، گرم رفتار کرد!..
-- سلام عزیزم..خیلی خوش اومدی..چه عجب چشم ما به جمال شما روشن شد خانــــم!..
مطمئنا هر کی جای من بود از شرم سرخ و سفید می شد و دست و پاشو گم می کرد!..ولی من با بی تفاوتی فقط نگاهش کردم و در نهایت به یه لبخند زورکی بسنده کردم..
زیور خانم که توقع این سردی رو تو رفتار من نداشت لبخندشو جمع کرد و نگاهش رنگی از تعجب گرفت!..

مامان اومد کنارم و گفت: چرا دیر کردی مادر؟..دلم هزار راه رفت!..
- گفتم که کار دارم، یه کم دیرتر میام!..
و صورتمو برگردوندم که یعنی دیگه ادامه نده!..
جلوی اون همه چشم خوشم نمی اومد سین جیم پس بدم!..حالا می خواد اون شخص مادرم باشه یا هر کس دیگه ای!..
جلوی دیگران شخصیت خودمو داشتم و حفظش می کردم!..

ادامه دارد...ویرانگر(نویسنده:fereshteh27) رمانی کاملا هیجانی 2