انجمن های تخصصی  فلش خور
داستان های حقیقی و تاریخی - نسخه‌ی قابل چاپ

+- انجمن های تخصصی فلش خور (http://www.flashkhor.com/forum)
+-- انجمن: علم، فرهنگ، هنر (http://www.flashkhor.com/forum/forumdisplay.php?fid=40)
+--- انجمن: تاریخ (http://www.flashkhor.com/forum/forumdisplay.php?fid=34)
+--- موضوع: داستان های حقیقی و تاریخی (/showthread.php?tid=632)

صفحه‌ها: 1 2 3


RE: داستان های حقیقی و تاریخی - Azarbayjanliam - 05-09-2012

(29-10-2011، 17:46)فرید_رومل نوشته است: دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
 
داستانی از ناپلئون.

به هنگام اشغال روسیه توسط ناپلئون دسته ای از سربازان وی ، درگیر جنگ شدیدی در یکی از شهر های کوچک آن سرزمین زمستان های بی پایان بودند که ناپلئون به طور تصادفی ، از سربازان خود جدا افتاد .

گروهی از قزاق های روس، ناپلئون را شناسایی کرده و تا انتهای یک خیابان پیچ در پیچ او را تعقیب کردند . ناپلئون برای نجات جان خود به مغازه ی پوست فروشی ، در انتهای کوچه ی بن بستی پناه برد . او وارد مغازه شد و نفس نفس زنان و التماس کنان فریاد زد : خواهش می کنم جان من در خطر است ، نجاتم دهید . کجا می توانم پنهان شوم ؟

پوست فروش پاسخ داد عجله کنید . اون گوشه زیر اون پوست ها قایم شوید و ناپلئون را زیر انبوهی از پوست ها پنهان کرد . پس از این کار بلا فاصله قزاق های روسی از راه رسیدند و فریاد زدند : او کجاست ؟ ما دیدیم که وارد این مغازه شد . علی رغم اعتراض پوست فروش قزاق ها تمام مغازه را گشتند ولی او را پیدا نکردند و با نا امیدی از آنجا رفتند. مدتی بعد ناپلئون از زیر پوست ها بیرون خزید و درست در همان لحظه سربازان او از راه رسیدند .

پوست فروش به طرف ناپلئون برگشت و پرسید : باید ببخشید که از مرد بزرگی چون شما چنین سوالی می کنم اما واقعا می خواستم بدونم که زیر آن پوست ها با اطلاع از این که شاید آخرین لحظات زندگی تان باشد چه احساسی داشتید ؟

ناپلئون تا حد امکان قامتش را راست کرد و خشمگینانه فریاد کشید : با چه جراتی از من یعنی اپراطور فرانسه چنین سوالی می پرسی؟

محافظین این مرد گستاخ را بیرون ببرید، چشم هایش را بسته و اعدامش کنید. خود من شخصا فرمان آتش را صادر می کنم .

سربازان پوست فروش بخت برگشته را به زور بیرون برده و در کنار دیوار با چشم های بسته قرار دادند . مرد بیچاره چیزی نمیدید ولی صدای صف آرایی سربازان و تفنگ های آنان که برای شلیک آماده می شدند را می شنید و به وضوح لرزش زانوان خود را حس می کرد . سپس صدای ناپلئون را شنید که گلویش را صاف کرد و با خونسردی گفت : آماده ….. هدف …..

با اطمینان از این که لحظاتی دیگر این احساسات را هم نخواهد داشت، احساس عجیبی سراسر وجودش را فرا گرفت و به صورت قطرات اشکی از گونه هایش سرازیر شد. سکوتی طولانی و سپس صدای قدم هایی که به سویش روانه میشد… ناگهان چشم بند او باز شد. او که از تابش یکباره ی آفتاب قدرت دید کاملی نداشت ، در مقابل خود چشمان نافذ ناپلئون را دید که ژرف و پر نفوذ به چشمان او می نگریست.

سپس ناپلئون به آرامی گفت : حالا فهمیدی که چه احساسی داشتم؟

حالا اونموقع ناپلئون روسی حرف میزد یا فرانسوی ؟!!WinkTongue


RE: داستان های حقیقی و تاریخی - ASSASSINS CREED-NAPOLE - 05-09-2012

ببخشید خوب این چه سوالی است معلومه فرانسویDodgy


RE: داستان های حقیقی و تاریخی - ☭Nicola☭ - 05-09-2012

مکالمه ناپلئون با فتحعلی شاه رو هم از روزنامه خوندم
وقت کردم میزارم.
که ناتوانی وچرت وپرت گویی فتحعلی شاه وبیسوادیش نسبت به نامه زیبای ناپلئون رو نشون میده.


RE: داستان های حقیقی و تاریخی - Azarbayjanliam - 06-09-2012

(05-09-2012، 17:25)ناپلئون بناپارت نوشته است: دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
 
ببخشید خوب این چه سوالی است معلومه فرانسویDodgy

ببخشید ها، نمی خوام موضوع رو کش بدم، یعنی ناپلئون داشت با مرد روسی، فرانسوی حرف میزد؟

این برای من جای سوالهHuh


RE: داستان های حقیقی و تاریخی - ASSASSINS CREED-NAPOLE - 06-09-2012

(06-09-2012، 9:45)azarbayjanliam نوشته است: دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
 
(05-09-2012، 17:25)ناپلئون بناپارت نوشته است: دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
 
ببخشید خوب این چه سوالی است معلومه فرانسویDodgy

ببخشید ها، نمی خوام موضوع رو کش بدم، یعنی ناپلئون داشت با مرد روسی، فرانسوی حرف میزد؟

این برای من جای سوالهHuh

فکر کنم اشتباه نوشتهWink


RE: داستان های حقیقی و تاریخی - Azarbayjanliam - 06-09-2012

(06-09-2012، 10:03)ناپلئون بناپارت نوشته است: دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
 
(06-09-2012، 9:45)azarbayjanliam نوشته است: دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
 
(05-09-2012، 17:25)ناپلئون بناپارت نوشته است: دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
 
ببخشید خوب این چه سوالی است معلومه فرانسویDodgy

ببخشید ها، نمی خوام موضوع رو کش بدم، یعنی ناپلئون داشت با مرد روسی، فرانسوی حرف میزد؟

این برای من جای سوالهHuh

فکر کنم اشتباه نوشتهWink

شایدم کل داستان خیالیهWink (نه خیال فرید ها بلکه خیال سازنده اش که ناپلئون رو خیلی دوس دارهWink)


RE: داستان های حقیقی و تاریخی - ☭Nicola☭ - 06-09-2012

نقل قول: ببخشید ها، نمی خوام موضوع رو کش بدم، یعنی ناپلئون داشت با مرد روسی، فرانسوی حرف میزد؟
خب فرانسه زبان متداولی بود در روسیه واشراف تحصیل کرده بودن.
خود نیکلای دوم فرانسه بلد بود.


RE: داستان های حقیقی و تاریخی - 1939 - 07-09-2012

(05-09-2012، 20:42)☭Nicola☭ نوشته است: دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
 
مکالمه ناپلئون با فتحعلی شاه رو هم از روزنامه خوندم
وقت کردم میزارم.
که ناتوانی وچرت وپرت گویی فتحعلی شاه وبیسوادیش نسبت به نامه زیبای ناپلئون رو نشون میده.

قبلا اینکارو انجام دادم


RE: داستان های حقیقی و تاریخی - بر پشت شیر،خورشید اثر - 05-11-2012

نادر پسر شمشیر
هنگام عروسی نصرالله میرزا فرزند نادرشاه با دختر محمد شاه گورکانی پادشاه هند به پیروی از آیین زناشویی و خاندان پادشاهی هندوستان نام هفت پشت عروس و داماد پرسیده شد. وزیر محمدشاه از نادرشاه نام پدران فرزندش را پرسید که در پیمان نامه عروسی بنویسند. نادرشاه از این پرسش خشمناک شده، نگاهی تند و زننده به سوی وزیر نموده فرمود : بنویسید : نصرالله فرزند نادر. نادر پسر شمشیذ. نادر نواده شمشیر و هفت پشت نصرالله از شمشیر و به شمشیر میرسد.


RE: داستان های حقیقی و تاریخی - ASSASSINS CREED-NAPOLE - 05-11-2012

ببخشید من این داستان ناپلئون رو تحقیق کردم دیدم نمیشه ناپلئون کبیر هیچوقت خودش را در ترس نشان نمیداد اگر میشه از ناپلئون یک داستان حقیقی بزارید