رمان در حسرت نگاهت - به قلم = خودم - نسخهی قابل چاپ +- انجمن های تخصصی فلش خور (http://www.flashkhor.com/forum) +-- انجمن: علم، فرهنگ، هنر (http://www.flashkhor.com/forum/forumdisplay.php?fid=40) +--- انجمن: ادبیات (http://www.flashkhor.com/forum/forumdisplay.php?fid=39) +---- انجمن: داستان و رمان (http://www.flashkhor.com/forum/forumdisplay.php?fid=67) +---- موضوع: رمان در حسرت نگاهت - به قلم = خودم (/showthread.php?tid=52421) |
RE: رمان در حسرت نگاهت - به قلم = خودم - elnaz-s - 04-09-2013 واااااااااااااااااااای کو پس بقییه؟ RE: رمان در حسرت نگاهت - به قلم = خودم - .14.anita - 06-09-2013 بچه ها شرمنده دیشب حالم خوب نبود نتونستم بزارم تا شب حتما میزارم RE: رمان در حسرت نگاهت - به قلم = خودم - .14.anita - 06-09-2013 (06-09-2013، 12:56)neda13 نوشته است: دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.عکس هلیا و ارسلان همون عکسه که رو جلد هست صدفم زیاد تو ماجرا نیست RE: رمان در حسرت نگاهت - به قلم = خودم - .14.anita - 08-09-2013 وای امشب خیلی خسته شدم اون بهزاد پسر عمه ی ارسلان که با چشاش داشت منو می خورد ولی با سمانه دختر خاله ی ارسلان که دختر خیلی خوب و مهربونی بود اشنا شدم ولی نمی دونم چرا هی به ارسلان فکر می کنم هلیا نکنه عاشق شدی ؟ نه بابا عشق چیه شاید یه حس زود گذر باشه .... نه هلیا حس زود گذر نیست تو دوسش داری... اره دوسش دارم نمی تونم خودمو گول بزنم اما نمی تونم جلوش غرورم رو حفظ نکنم ...... همینطور که فکر می کردم خوابم برد صبح صدای ارمیتا رو بالا سرم حس کردم اما غرق خواب بودم و نمیخواستم بلند شم ارمیتا - هلیییییا پاشوو من با صدای خواب الود و اروم گفتم - ارمیتا می زنمتا برو بیرون - پاشو دیگه ساناز هم زنگ زد گفت کارت داره گوشیت هم خاموشه - باشه برو ارمیتا - بیدار نمیشی نه ؟ - نه برو -باشه از روش مخصوصم استفاده می کنم و از اتاق بیرون رفت منم که فکر کردم دیگه نیاد دوباره چشمام رو بستم که یهو تمام صورتم خیس شد سر جام نشستم و چشمام رو باز کردم ارمیتا رو کنار خودم دیدم که دست به سینه وایساده بود بود و لبخند می زد - خب گفتم از روش مخصوصم استفاده می کنم از جام بلند شدم و دنبالش کردم من - ارمیتااااااااا می کشمت ارمیتا - جوش نخور ابجی جونم پیر میشی رو دست مامان می مونی ها مامان - چه خبره ارمیتا همونطور که می دوید رفت پشت مامان قایم شد ارمیتا- مامان بگیرش این وحشی امازونی رو من - حالا من وحشی شدمممم ؟ - هیس ارومتر یکیتون بگه چی شده - نگاه کن مامان ببین همه لباسام خیس شد اخه من چیکار کنم از دست شما ها چیکار کنم گیر دادین به من هر روز یکیتون به نوبت منو از خواب بیدار میکنید - ارمیتا راست میگه ؟ - خب مامان بیدار نشد چیکارش کنم ؟ - زو از خواهرت معذرت خواهی کن -ببخشید هلیا انقد معصوم گفت که دلم به حالش سوخت - باشه بخشیدمت ولی اگه دفعه ی بعدی پیش بیاد زندت نمیزارم - میسی ابجی گلم -باشه برو زبون نریز من رفتم اتاقم لباسام رو با یه تاپ طوسی صورتی و یه شلوارک طوسی عوض کردم و گوشیم و برداشتم هفت تا میس کال از ساناز بهش زنگ زدم بعد از دوتا بوق با صدایی که معلوم بود گریه کرده دجواب داد -الو هلیا - ساناز چته چرا گریه می کنی - میشه بیای خونمون - باشه اومدم ************ زنگ خونه ی ساناز رو فشردم فکر کردم به اینکه گریه ی ساناز برا چی بو د بعد از دقایقی صدای مادر ساناز که من خاله صداش می زدم منو از فکر در اورد - کیه ؟ - ببخشید خاله هلیام ساناز هست ؟ - هلیا دخترم تویی ؟ بیا تو به داخل رفتم بعد از سلام و احوال پرسی با خاله رفتم تو اتاق ساناز نشسته بود رو تخت و گریه می کرد رفتم کنارش نشستم و دستاش و گرفتم دیدن گریه ی ساناز داغونم می کرد - چی شده ساناز - گفت دوستم نداره هلیا گفت یکی دیگه رو دوست داره - کی ؟ کیو داری میگی سرش رو پایین انداخت و بعد از مکسی کوتاه گفت -ارسلان من از وقتی که دیدمش عاشقش شدم انقدر که نتونستم جلوش غرورم رو نگه دارم با شنیدن اسم ارسلان بدنم یخ زد بغض به گلوم چنگ زد با هق هق ادامه داد -دیروز صبح تو فروشگا ه داشت خرید می کرد دیدمش گفت خریدا رو بزاریم تو ماشین اون بعدشم بریم یه قهوه بخوریم تو کافی شاپ نشسته بودیم ازم پرسید کسی رو دوست دارم گفتم اره ودوباره پرسید می تونم بدونم کی ؟ تو چشاش نگاه کردم و گفتم اونی که روبرومه هلیا گفت باید فراموشش کنم گفت دوسم نداره و عاشق یکی دیگس هلیا باورت میشه ؟ ساناز رو تو اغوش کشیدم انقد دوسش داشتم که حاضر بودم بمیرم ولی اون خوشبخت باشه من و ساناز راهنمایی تا الان باهم دوست بودیم پس باید در اولین فرصت با ارسلان صحبت می کردم اما چجوری حالا که من برای اولین بار عاشق شدم اونو از دست بدم ؟اره اره هلیا تو نباید به بهترین دوستت خیانت کنی -هیس ابجی گلم گریه نکن قربون اشکات بشم گریه نکن اتیش می گیرم - من بدون اون زندگی برام جهنمه هلیا چجوری بدون اون زندگی کنم بدنم لرزید فرو دادن بغضم برام سخت شد نفس عمیقی کشیدم و گفتم - من باهاش صحبت می کنم - نه دیگه گفت دوسم نداره دیگه نمیشه و گریه اش شدت گرفت -اینو الکی گفته باور کن -فقط قول بده بهش میگی من نگفتم بهش زنگ بزنی ؟ -قول میدم - تا عصر پیشم می مونی ناهار رو باهم بخوریم - نه عزیزم باید برم - بمون دیگه تورو خدا خونتون که نزدیکه بعد با اتماس گفت -به خاطر من ؟ - باشه ولی اول باید به مامانم خبر بدم - ایول عقشم **** بعد خوردن ناهار تو اتاق که البته عصرونه بود نه ناهار ساناز نشستیم تا یه کم حرف بزنیم - هلیا فکر می کنی چی میشه اگه با ارسلان صحبت کنی اون منو دوست نداره -ثابت می کنم که دوست داره خوبه - نمی دونم فقط دیگه بعد از ارمان تحمل یه شکست دیگه رو ندارم - ساناز یه چیزی ازت بپرسم جوابمو میدی ؟ - اره بگو - برا چی تو وارمان جدا شدین ؟ اشک روی گونش رو با دستش پاکش کرد و گفت - خیانت - چی ؟ ارمان خیانت کرد / نه بابا ارمانی که من دیدم اهل خیانت نبود از چشاش عشق می بارید - ارهمنم همینطور فکر می کردم .درست دو سال پیش بود که فهمیدم دوستش اما سعی کردم بهش چیزی نگم بالاخره پسر داییم بود و خجالت می کشیدم تا اینکه یه روز بهم گفت که دوسم داره و میخواد به زنداییم بگه که بیان خواستگاری یک ماه بعد ما نامزد کردیم همه خوشحال بودن تا اینکه روز تولدش دوست داشتم سوپرایزش کنم کیک و هدیه گرفتم و رفتم خونه ای که تا سه ماه بعدش قرار بود خونه ی منو ارمان بشه با کلیدی که بهم داده بود در خونش رو باز کردم اون روز هم جمعه بودو می دونستم ارمان خونس پس رفتم به سر بزنم در اتاق نیمه باز بود نگاه کردم از چیزی که دیدم قلبم فرو ریخت ارمان یه دختر خوشگل و لوند رو بغل کرده بود وروی موهای دختر رو که از زیر روسریش بیرون اومده بود بود رو می بوسید دو تاشون گریه می کردن و ارمان هم میون گریش می گفت گریه نکن عزیزم دیگه تنهات نمیزارم عروسکم گریه نکن ....... به اینجا که رسید گریه ی ساناز شدت گرفت - هیس ساناز ارمان لیاقت همچین دختری مثل تو رو نداشته عزیزم ساعت 8 بود که خدا حافظی کردم و رفتم وقتی از خونه ساناز بیرون اومدم حس کردم قطره ای بارون رو صورتم چکید هوای پاییزی رو با نفسی به ریه هام فرستادم چون خونمون نزدیک بود تصمیم به پیاده رفتن کردم زیر بارون قدم می زدم و فکر می کردم من نمی تونستم به ساناز خیانت کنم به بهترین دوستم نه اصلا نمی تونستم باید در اولین سرعت با ارسلان حرف می زدم که چی ؟ پس من چی من باید عشقم رو به دوستم واگزار کنم ؟ خب اره مگه من خوشبختی هر دوشون رو نمیخوام ؟پس خودم به جهنم بزار اونا خوشبخت بشن اشکام به سرعت از گونم می چکید بی صدا اشک می ریختم کاش اصلا ارسلان رو ندیده بودیم کاش ..... RE: رمان در حسرت نگاهت - به قلم = خودم - .14.anita - 14-09-2013 بچه ها اینم ادامه ولی خیلی کمه شاید تاشب یه کم دیگه بزارم ولی قول نمیدم ************** همون طور که داشتم به خونه می رفتم و گریه می کردم یهو یه پرشیای سفید جلوی پام نگه داشت خیابون خلوت بود ترس وجودم رو لرزوند سعی کردم بهشون نگاه نکنم و راه خودم رو ادامه بدم - خوشگله مقصدت کجاس برسونیمت چیزی نگفتم و سرعت قدم هام روبیشتر کردم اونها هم از ماشین پیاده شدن و دنبالم اومدن یکیشون دستمو از پشت گرفت و منو به سمت خودش بر گردوند از اونایی بودن که تیپ حال به هم زن جلف می زدن - هی عروسک کجا میری در خدمت ما باش وای چرا گریه می کنی گلم ؟ - به تو ربطی ندره گمشو عوضی دست از سرم بردار اون یکی رو به دوستش گفت - میگما سپند من همیشه از خانومای زیبا و بد اخلاق خوشم می یادولی بی ادب نه تو چی؟ و اون پسره که فهمیدم اسمش سپنده خندید و من گفتم - خفه شید عوضیا بزارید من برم سپند سرش رو نزدیک صورتم کرد - فعلا در خدمت مایی از صورتش و بوی عطر مزخرفش نا خود اگاه صورتم رو جمع کردم - گمشو بزار برم -امیر بیارش تو ماشین اون هم کولم کرد تقلا کردم و به کمرش کوبیدم به ماشینشون که رسیدیم منو زمین گزاشت فکر کردم میخواد ولم کنه ولی دست تو جیبش کرد و چاقوش رو در اورد رو گردنم گذاشت و گفت - اگه صدات در بیاد صورت خوشگلت رو خط خطی می کنم فهمیدی ؟ سرش رو نزدیکتر به صورتم کرد که یهو پخش زمین شد سرم رو بلند کردم ولی از دیدن کسی که رو به روم بود نزدیک بود شاخ در بیارم - سمت اون پسر رفت ولی پسره یا همون سپند رو به من اومد و چاقوش رویه گردنم گذاشت - باشه این عروسک مال تو اقا پسر ولی قبلش به خاطر ضربه ای که به سر دوستم زدی منم یه یادگاری به این دختر میدم همون موقع استینم رو بالا زد و با گوشه ی چاقوش رو محکم روی دستم کشید و منو پرت کرد تو بغل ارسلان و دوستش رو سوار ماشین کرد و جیغ لاستیکای ماشینش خبر از رفتنشون رو داد ارسلان می خواست به طرفشون حمله کنه ولی به خاطر اینکه من تو بغلش بودم نتونست دیگه جونی تو بدنم نمونده بود دستم به شدت می سوخت داشتم از حال می رفتم ارسلان هم فریاد می زد -هلیا عزیزم خوبی هلیااا....ا وای خدا ...لعنت به من ....هلیا تو رو خدا چشماتو باز کن دیگه هیچی نفهیدم و از حال رفتم ************* چشمام رو باز کردم احساس تشنگی می کردم باندی دور دستم پیچیده شده بود و سرمی به دستم بود سعی کردم به یاد بیارم ....مزاحما ... دستم.... ارسلان ... فهمیدم اینجا بیمارستانه در باز شد و پرستاری وارد اتاق شد - سلام خانومی خوبی بالاخره بعد دوروز به هوش اومدی ؟ با تعجب پرسیدم -دوروز؟ -اره شوهرت تو این دو روز خیلی اومده بهت سر زده خانوادت هم همینطور میگم شوهرت خیلی دوست داره ها ؟ شوهرم ؟ این چی میگه شوهرم دیگه کیه ؟ کی من شوهر کردم که خودم خبر ندارم حوصله نداشتم بپرسم دوباره ادامه داد -خونوادت همین چند دقیقه پیش رفتن خیلی نگرانت بودن ولی شوهرت هنوز اینجاست من برم بگم بیاد -شوهرم دیگه کیه ؟ -وا مگه شوهرت رو نمیشناسی همون قد بلنده وچشم و ابرو مشکیه با تعریفایی که کرد فهمیدم ارسلان رو میگه سعی کردم جلوی خندم رو بگیرم فقط سرم رو تکون دادم اونم نگاهی پر از تعجب به من انداخت و اتاق بیرون رفت هنوز تشنم بود به سختی دستم سالمم رو بلند کردم ولیوان ابی رو که رو میز بغلی بود رو برداشتم و رو برداشتم وکمی ازش خوردم بعد از یک ربع دوباره در اتاق باز شد با دیدن ارسلان ته دلم یه حس خوشحالی به .وجود اومد ولی این حس با به یاد اوردن گریه هایه ساناز خیلی زود از بین رفت RE: رمان در حسرت نگاهت - به قلم = خودم - .14.anita - 16-09-2013 ادامه ی قسمت 5 **************** سرم رو پایین انداختم تا نبینمش نزدیک اومد نمی دونم چرا ولی صداش غمگین بود -خوبی ؟ فقط به تکون دادن سرم اکتفا کردم - تو بهم یه قولی دادی یادت رفته ؟ سرم رو بلند کردم با مظلومیت نگام میکرد گفتم - چه قولی - مثل اینکه یادت رفته قرار بود بهم بگی چرا از من فرار می کنی -اشتباه فکر می کنی من از تو فرار نمی کنم - چرا فرار می کنی - باشه یه روز باهم صحبت می کنیم منم باید در مورد یه چیز باهات حرف بزنم - در مورد چی ؟ - بعدابهت میگم - خب کی همدیگه رو ببینیم - بزار مرخص بشم دو روز بعداز مرخصیم - باشه شمارت رو میدی بهم ؟ - نه تو شمارتو بده من میزنگم یه کاغذ از جیبش در اورد و شمارشو رو کاغذ نوشت و گفت منتظر زنگتم باشه ؟ - باشه راستی ممنون برای اینکه از دست اونا نجاتم دادی - خواهش می کنم . عوضش یاد گرفتی اون موقع شب تو خیابون نباشی ******************* سه روز از مرخص شدنم از بیمارستان می گذشت امروز قرار بود به ارسلان زنگ بزنم با گوشیم شمارشو گرفتم بعد از دوتا بوق صداش تو گوشی پیچید - الو بفرمایین - سلام هلیا هستم - سلام هلیا خانوم چه عجب زنگ زدین - ببخشین دیر شد . می خواستم امروز باهاتون صحبت کنم - باشه کی و کجا ؟ - یک ساعت دیگه کافی شاپ (....) - پس منتظرم فعلا خدانگهدار - خدا حافظ گوش رو قطع کردم و رو تخت در از کشیدم دوباره این بغض لعنتی به سراغم اومد هلیا قوی باش دختر تو نباید گریه کنی شاید واقعا این یه حس زود گذر باشه نه نیست نیست من هرروز عشقم به ارسلان بیشتر و بیشتر میشه چجوری فراموشش کنم چجوری اونو در کنار بهترین دوستم ببینم اشکام رو گونم چکید با غیض پسشون زدم ولی اونا لجوجانه روی صورتم می ریختند ساعت 6و نیم بود سریع بلند شدم مانتو ابی پر رنگم رو پوشیدم با شال مشکی کفشای اسپرت مشکیم رو هم پاکردم و بدون هیچ ارایشی جلوی اینه ایستادم لبخند تلخی زدم و با خودم زمزمه کردم -برو هلیا برو عشقت رو واگذار کن به دوستت هلیا برو ********* RE: رمان در حسرت نگاهت - به قلم = خودم - نگار14 - 16-09-2013 عالی ادامشو بزار خواهش راستی خداییش این دختره سانازه؟؟؟ RE: رمان در حسرت نگاهت - به قلم = خودم - .14.anita - 16-09-2013 نه بابا این شخصیت ها خیالی ان RE: رمان در حسرت نگاهت - به قلم = خودم - Ava-girl - 17-09-2013 وااااااااااای چه قلمی داری عزیزم بهت تبریک میگم گلم من تازه شروع کردم خوندن رمانت رو ولی تا اینجا کخه عالیهههههههههههه RE: رمان در حسرت نگاهت - به قلم = خودم - elnaz-s - 18-09-2013 1 سوال این رمان در حال تایپه؟ |